Dragon.Chapter07

160 45 15
                                    

فصل دو

چپتر دو

سربازخانه

خانه ها در سمت دیگر دریاچه همچون سرباز های خسته در میان مه ، کوچک و بزرگ با رنگ های خاکستری در طیفی پر نور از سکوت جلوه می نمودند و همچون دشتی مرگبار در پیش چشمشان گسترده شده بودند. مه غلیظ برخلاف مه عادی با انوار سایه مانند سیاه رنگ دهکده را در غمی ناملموس حل کرده بود.

اسکله مانند زبان بیرون افتاده ی دهکده بود. باریک و کشیده با پرزهایی از جنس جلبکی تیره که در طی سال ها بر رویش نقش بسته بود. قایقشان در نزدیکی اسکله ایستاد و بالاخره خلسه سکوت با صدای پای اولین مسافر شکسته شد.

فرمانده چوی با لباس های نارنجی رنگش همچون وصله ای ناجور در میان دهکده شبح زده می درخشید و صدای قدم های سنگینش سکوت محیط را به لرزه می انداخت. با پیاده شدن آخرین نفر، صدای جیر جیر چوب های پوسیده اسکله بیش از قبل به گوش رسید.

صدا در میان سکوت به گوش های بزرگ مخملی که در میان جنگل خفته بود رسید. گوش بزرگ مشکی رنگ با حساسیتی کم نظیر لرزید.

پادشاه با متانت قدم بر می داشت تا فاصله میان اسکله و خانه کد خدا را به پایان رساند. اما برای قدم برداشتن باید تمام حواسش را جمع می کرد.

مه مشکی رنگ برخلاف تمام تمام مه های رقیقی که معمولا کوهستان های اژدها را در بر می گرفت، غلیظ بود. مه غلیظ همچون موجودی با دست های چسبناک در اطراف بدنشان می چرخید و گاه حتی بخشی از تن سلطنتیشان را به دام می انداخت. سیاهی تقریبا تا بالای خانه ها ادامه داشت و دید را هم مختل می کرد. تنها راهنمایشان در این تاریکی، فانوس کم سوی میان دستان مرد قایقران بود.

ملوان لخ لخ کنان با فانوسی که در دست داشت جلوتر از همه حرکت می کرد و تمام سعیش را داشت که کوچکترین صدایی تولید نکند. نور نارنجی رنگ فانوس گاه چند قدم و گاه چند متر جلوتر را نشان می داد و این بستگی به غلظت مه داشت.

بعد از تقریبا ده دقیقه پیاده روی در میان سکوت مطلق، مرد با دستانش علامت داد که بایستند؛ سپس فانوس را کنارش روی زمین گذاشت و به در چوبی که از زیر سایه ها پیدا بود دو بار کوبید.

بی درنگ در باز شد و زن میانسالی اشاره کرد تا وارد شوند. فضای خانه در میان ظلمات شب مانند خفته بود و هیچکدام دیدی به اطرافشان نداشتند. با رسیدن به اتاقی که از میانش نور به بیرون می تابید، مرد قایقران ایستاد.

- لطفا وارد اتاق شید،رییس توی اتاقن. اون همه چیزو بهتون می گه.

مرد سردی تکان داد و از جلوی راه میهمانان کنار رفت. فرمانده داهیون، عمو زاده ی جونگین، با حرکات آرامش جلوتر از همه حرکت کرد و با کنار زدن در کشویی راه را باز کرد.

DragonWhere stories live. Discover now