Hey Little,You Got Me Fucked...

By WhiteNoise_61

331K 60.7K 20.1K

•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ،... More

•ᝰPART 1☕️
•ᝰPART 2☕️
•ᝰPART 3☕️
•ᝰPART 4☕️
•ᝰPART 5☕️
•ᝰPART 6☕️
•ᝰPART 7☕️
•ᝰPART 8☕️
•ᝰPART 9☕️
•ᝰPART 10☕️
•ᝰPART 11☕️
•ᝰPART 12☕️
•ᝰPART 13☕️
•ᝰPART 14☕️
•ᝰPART 16☕️
•ᝰPART 17☕️
•ᝰPART 18☕️
•ᝰPART 19☕️
•ᝰPART 20☕️
•ᝰPART 21☕️
اطلاعــیه وایـتی🌸🍃
•ᝰPART 22☕️
•ᝰPART 23☕️
•ᝰPART 24☕️
موسیقی قسمت 24🍃🎶
•ᝰPART 25☕️
•ᝰPART 26☕️
موسیقی قسمت 26 🌸🍃
•ᝰPART 27☕️
•ᝰPART 28☕️
•ᝰPART 29☕️
•ᝰPART 30☕️
•ᝰPART 31☕️
•ᝰPART 32☕️
•ᝰPART 33☕️
•ᝰPART 34☕️
•ᝰPART 35☕️
•ᝰPART 36☕️
•ᝰPART 37☕️
•ᝰPART 38☕️
•ᝰPART 39☕️
•ᝰPART 40☕️
•ᝰPART 41☕️
•ᝰPART 42☕️
❌ حتما حتما بخونین ❌
•ᝰPART 43☕️
•ᝰPART 44☕️
•ᝰPART 45☕️
•ᝰPART 46☕️
•ᝰPART 47☕️
•ᝰPART 48☕️
•ᝰPART 49☕️
•ᝰPART 50☕️
•ᝰPART 51☕️
•ᝰPART 52☕️
•ᝰPART 53☕️
•ᝰPART 54☕️
•ᝰPART 55☕️
•ᝰPART 56☕️
•ᝰPART 57☕️
•ᝰPART 58☕️
•ᝰPART 59☕️
•ᝰPART 60☕️
•ᝰPART 61☕️
•ᝰPART 62☕️
•ᝰPART 63☕️
•ᝰPART 64☕️
•ᝰPART 65☕️
•ᝰPART 66☕️

•ᝰPART 15☕️

6.3K 1.1K 177
By WhiteNoise_61

بی توجه به دو نگهبان جلوی ورودی اصلی عمارت که عجیب نگاهش میکردن و یکیشون تند تند مشغول توضیح دادن علت خالی بودن عمارت بود،در رو محکم پشت سرش کوبید و سعی کرد بدون اینکه تلو تلو بخوره از پله‌ها بالا بره اما بعد از دو قدم ایستاد و نگاه خمارش جای جای عمارت رو هدف گرفت،این عمارت و افرادش سالها پیش شاهد درد کشیدن و کشته شدن مادرش بودن،شاهدایی که تمام این سالها تنهایی سهون رو دیده و سکوت کرده بودن...حقیقت هیچوقت در برابر قدرت پیروز نمیشد و این چیزی بود که حتی زندگی شاهزاده‌ی این عمارت رو دستخوش تغییر کرده بود!
نفس عمیقی کشید و همونطور که سعی میکرد درست راه بره سمت اتاق پدرش راه افتاد،خوشبختانه رئیس اوه انقدر به پسرش اعتماد داشت که در اتاقش رو قفل نمیکرد،از گذشته تا به امروز!
در رو باز کرد و طولی نکشید تا بوی غلیظ سیگار و پیپ باعث اخمش بشه،قدمی برداشت و سمت گاوصندوق کنار میز کار پدرش رفت،میدونست مدارک و اسناد مهم اینجا گذاشته نمیشن اما لعنت بهش این تنها امیدش بود!
نگاه گیجش به سختی روی اعداد کنار صفحه‌ی کوچیک گاوصندوق ثابت شد و لعنت...درباره‌ی رمز گاوصندوق هیچ ایده‌ای نداشت!
تاریخ تولد خودش رو وارد کرد اما باز نشد،پوزخندی زد و شقیقه‌هاش رو فشرد...چرا فکر میکرد انقدر برای اون مرد مهمه که رمزش رو تاریخ تولدش بذاره؟
- همیشه یه احمق میمونی اوه سهون
نفس عمیقی کشید و مردد دستش رو جلو برد،چهار عدد رو وارد کرد اما باز هم باز نشد!
- اصلا چرا این رمزو زدم؟ تو اگه همسرتو دوست داشتی که نمی‌کُشتیش
خنده‌ای کرد و همونطور که با اطمینان اعداد بعدی رو وارد میکرد دستش رو روی در گاوصندوق گذاشت و با صدای باز شدنش پوزخندی زد...باورش نمیشد پدرش تاریخ تولد خودش رو برای رمزش انتخاب کرده بود!
- همیشه همینقدر خودخواه بودی!
چند بسته اسکناس،چند پرونده‌ی رنگارنگ و پوشه‌های آبی رنگ چیزایی نبودن که میخواست ببینه،با عصبانیت همشون رو بیرون انداخت و درنهایت پوشه‌ی بزرگ سفید رنگی داخل گاوصندوق باقی موند،با کنجکاوی پوشه رو بیرون کشید و بازش کرد و چند ثانیه‌ی بعد بود که چشماش ناخوداگاه پر شدن،عکس زن جوون زیبایی همراه بچه‌ی توی بغلش زیادی آشنا بنظر میرسید،سهون نمیخواست اعتراف کنه اما واقعا شبیه مادرش بود!
پرونده رو روی میز گذاشت و اینبار انگشت اشاره‌ش بود که روی صورت زن جوون مینشست.
- چطور؟ چطور تونستی ترکم کنی؟
کنترل بغضش در برابر افکاری که به سرعت به ذهنش هجوم میاوردن سخت و سخت تر میشد و درنهایت قطره‌ی اشکش روی صورت پسر کوچولوی توی عکس نشست.
- ت...تموم مدتی که میتونستی شاهد بزرگ شدنم باشی...میتونستی منو توی بغلت بگیری و بهم بگی لازم نیست از چیزی بترسم...بهم...بهم گفتن رهام کردی...
با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد تا بهتر بتونه چهره‌ی خوشحال مادرش رو ببینه و ادامه داد:
- تموم زندگیم با نفرت بهت گذشت و حتی سعی نکردم پیدات کنم
نفس عمیقی کشید و اینبار اشکاش تندتر روی گونه‌هاش لیز خوردن.
- تموم این سالها منتظرم بودی مگه نه؟ منتظرم بودی تا پیدات کنم...بالای سنگی ‌که اسمت روشه بایستم و بگم که چقدر دلم میخواست کنارم باشی...چقدر دلم میخواست روز اول مدرسه وقتی میرفتم داخل کلاس دستمو برات تکون بدم...وقتی وارد دانشگاه میشدم نگاه پر افتخارتو داشته باشم و چقدر دلم میخواست عشقمو بهت معرفی کنم...بهت معرفیش کنم و تو حتما بهم میگفتی اون پسر خوبیه اما عاشقت نیست پس بهتره بیخیالش بشی تا آسیب نبینی پسرم
عکس از دستش افتاد و سهون همونطور که دستش رو روی میز میذاشت تا بتونه سرپا بمونه بین هق هقش ادامه داد:
- منتظرم بودی اما من هیچوقت نیومدم درست مثل منی که تموم این سالها منتظر بودم در اتاقمو باز و صدام کنی...می...میتونی برام صبر کنی؟ میخوام طعم بودنتو بچشم حتی اگه مجبور باشم بخاطر داشتنش این زندگی لعنتیو تحمل کنم...
...
تموم شب گذشته رو اشک ریخته و فکر کرده بود،هیچ چیز نمیتونست قتل مادرش رو توجیح کنه و چیزی نبود تا بتونه تنهایی و نفرتی که اینهمه سال با خودش داشت رو جبران کنه!
غم،نفرت و خشم تموم وجودش رو گرفته بودن اما حالا درحالیکه سعی میکرد چشماش رو باز نگه داره به بکهیونی که مشغول بحث با خدمتکار و پختن سوپ بود،نگاه میکرد و احمقانه لبخند میزد،پسر کوچولوی رو به روش زیادی بیرحم بود،همراهش به دیدن پیرمرد رفته بود،بغلش کرده بود و حالا هم داشت براش سوپ میپخت و سهون با خودش فکر میکرد چطور میتونست عاشقش نباشه!
با قرار گرفتن کاسه‌ی بزرگ سوپ جلوش،تکیه‌ش رو از کاناپه گرفت و صاف نشست.
- همشو بخور...باید قوی بمونی سرباز من
برای چند ثانیه به چشمای بکهیون خیره شد و همونطور که سرش رو پایین مینداخت جوابش رو داد.
+ هرچی که فرمانده دستور بدن!
قاشقش رو برداشت و همزمان با دست دیگه‌ش پوشه‌ی سفید رنگ رو روی میز جلو کشید و جلوی بکهیون گذاشت.
- این چیه؟
بکهیون با کنجکاوی پرسید و سهون بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد:
+ فکر کنم به درد بخورن،چندتا عکس و مدارک مرگ مادرم
- سهون...
لحن نگران بکهیون وقتی با تعجب اسمش رو صدا زده بود نشون میداد انتظار همچین چیزی رو ازش نداشته و سهون نمیدونست با دیدن عکس داخلش قرار چه واکنشی داشته باشه!
+ بازش کن
بکهیون با کنجکاوی پوشه رو باز کرد،چند عکس از زن جوون و زیبایی که بی شباهت به سهون نبود و مدارکی که نشون میدادن مرگ مادر سهون به صورت کاملا طبیعی اتفاق افتاده چیزایی بودن که پیشبینی کرده بود اما وقتی نگاهش روی چهره‌ی آشنایی ثابت موند همه چیز بهم ریخت،انگشتای ظریفش جلو رفتن و به عکس قدیمی چنگ زدن،چهره‌ی اوه رو خوب میشناخت،اوه مرد جوونی که کنار دوستش ایستاده بود...دوستی که شباهت زیادی به خودش داشت...به بکهیونی که حالا به وضوح میلرزید و به سختی سعی در کنترل خودش داشت!
اولین بار بود که پدرش رو میدید،پدری که میتونست حماقت رو کنار بذاره و زندگی خوبی کنار همسر و پسرش داشته باشه...اون مرد با حماقت و خودخواهی زندگی خودش و مادرش رو ازش گرفته بود و بکهیون تنها یک چیز احساس میکرد...تنفر!

" به راحتی توی عکس لبخند میزدی بدون اینکه متوجه باشی چه اتفاقی قراره بیوفته،به دوست خیانتکارت میخندیدی و وقتی همه‌ی پولاتو قمار میکردی به خونه برمیگشتی و همسر بیچاره‌تو کتک میزدی...شرط میبندم تمام زندگیت یه آشغال بودی...آشغالی که باید خوشحال باشه که سالهاست دیگه نفس نمیکشه وگرنه اونهم از انتقام پارک بکهیون در امان نمیموند...پارک بکهیونی که هیچ رحمی نداره...پسری که خودت بوجود آوردیش...منصفانه نیست...در اِزای دردی که به من و مامانم دادی من فقط یه عکس برای سوزوندن به دست آوردم!"
...
با صدای زنگ‌ در متعجب به ساعت نگاهی انداخت،تا برگشتن لوهان هنوز یک ساعتی مونده بود،چرا زودتر از دانشگاه برگشته بود؟
اینکه راجب زندگی شخصی لوهان چیز زیادی نمیدونست نگرانش میکرد و ناخودآگاه هر لحظه منتظر بود تا اتفاق بدی براش بیوفته!
- به خودت بیا دادستان وو...اون یه پسر مستقل و سرسخته
در حالیکه نفس عمیقی میکشید به خودش هشدار داد و سمت در رفت،با باز کردن در و دیدن بکهیون لبخند متعجبی زد.
- بکهیون؟
با لحن متعجب کریس لبخند محوی زد و پرسید:
+ میتونم بیام داخل؟
- البته
از جلوی در کنار رفت تا بکهیون وارد بشه و خیلی طول نکشید بکهیون درحالیکه خونه‌ی مرتب رو زیر نظر گرفته بود پوزخندی بزنه.
+ کی ازدواج کردی کریس؟
میدونست منظور بکهیون چیه و به خنده افتاد.
- یکی از اتاقای خونه رو اجاره دادم...کار همخونه‌ی جدیدمه از شلوغی خوشش نمیاد
بکهیون ابرویی بالا انداخت و درحالیکه با تحسین اطراف رو نگاه میکرد روی‌ کاناپه نشست.
+ تحسینش میکنم...انگار خونه‌ت واقعا شیک بوده!
کریس چشمکی تحویلش داد و خیلی طول نکشید درحالیکه با دو ماگ از آشپزخونه بیرون میومد بپرسه:
- از کجا میدونستی توی این ساعت برمیگردم خونه؟
ماگ‌ بکهیون‌ رو سمتش گرفت و بکهیون درحالیکه با لبخند محوی به پاپیون مشکی روی ماگ‌ خیره شده بود جواب داد:
+ منم‌ روش‌های خودمو دارم کریس
کریس به لحن مغرورش پوزخندی زد و با حرص گفت:
- شما پارک‌ها و این لحن‌ مغرورتون...
بکهیون کمی از نسکافه‌ش خورد و مانع ادامه جمله‌ش شد.
+ خدای من کریس...اعتراف کن سکسیه
- درسته...نمیشه انکارش کرد...این لحن مغرور خانواده‌تون واقعا سکسیه
نگاهی به پوشه‌ی روی میز انداخت و ادامه داد:
- خب؟ این چیه؟
بلافاصه پوزخند عجیبی روی صورت بکهیون نشست و نگاه خیره و تاریکش برای اینکه کریس متوجه بشه اتفاق مهمی افتاده کافی بود،میدونست بکهیون فقط برای یک هم صحبتی ساده به خونه‌ش نیومده و حالا نگاه و پوزخندش حتی کریس رو مضطرب میکرد.
بکهیون متوجه نگاه مشکوک و نگران کریس شد و راضی از جو سنگینی که ایجاد کرده بود تکیه داد و یک پاش رو روی پای دیگه‌ش انداخت و گفت:
+ بازش کن کریس...خوشحالت میکنه
نگاه خیره‌ش رو از چشمای بکهیون گرفت و پوشه رو برداشت،به سرعت مشغول بررسی برگه‌ها شد و خیلی طول نکشید بهت زده به بکهیون خیره بشه.
- بکهیون...این...
به جلو خم شد و ماگ نسکافه‌ش که حالا تموم شده بود رو روی میز گذاشت.
+ مدارک پزشکی و گواهی فوتی که مرگ همسر اوه رو طبیعی جلوه میدن،حسابایی که نشون میدن توی یک شب تمام خدمه‌ی عمارت اوه از رئیسشون پاداش بزرگی‌ گرفتن
با دیدن نگاه خیره کریس با رضایت ادامه داد:
+ با یه بررسی ساده میشه فهمید مدارک خروج جعلین و اعتراف یکی از محافظای قدیمی عمارت واقعا سرگرم کننده‌ست کریس!
- اعتراف؟
گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و درحالیکه به فایل صدای ضبط شده خیره شده بود پوزخندی زد،البته که تمام مکالمه‌ی پیرمرد و سهون رو ضبط کرده بود!
گوشیش رو روی میز گذاشت و جواب داد:
+ فایل اعترافات اون محافظ‌ اینجاست...اوه.‌‌..اون حرومزاده همسرشو کشته و حالا تمام مدارکی که برای اثباتش نیازه برات آوردم کریس
- خدای من...بکهیون تو...چطور...
کریس نگاه نگرانش رو بین برگه‌ها و گوشی بکهیون چرخوند و بکهیون مانع سوال بیشترش شد.
+ نگران نباش اون مدارک معتبرن
کریس پوزخند ناباوری زد و گفت:
- من و چانیول مدت زیادی تحقیق کردیم...دنبال نقطه ضعف این آدم گشتیم اما نبود...تو اینارو از کجا فهمیدی؟ داری چیکار میکنی؟
+ شاید فقط خوب انجامش ندادین کریس...اومدم پیشت تا مطمئن بشم مدارک خروج همسرش جعلین...میتونی مخفیانه انجامش بدی؟
- البته که میتونم اما...اینا برای کشیدنش به دادگاه کافین...میتونم محاکمش کنم
لبخند عجیبی روی صورت بکهیون نشست که کم کم تبدیل به خنده‌های هیستریکی شد که کریس فقط میتونست متعجب بهش خیره بشه.
+ خدای من‌ کریس.‌‌..حالا میفهمم چرا تو و پدرم هیچوقت نتونستین شکستش بدین
- بکهیون...به وضوح بهت گفته بودم از این مسائل فاصله بگیری
+ بهم اعتماد کن کریس...قطعا متوجه شدی از تو و پدرم بهتر عمل میکنم
گوشیش رو برداشت و بلند شد.
+ اعترافات شاهد و هویتش پیش من میمونه
کریس کلافه دستش رو بین موهاش برد و نفس عمیقی کشید،حق با چانیول بود و دیگه کسی توانایی کنترل بکهیون رو نداشت!
- زیاد طول نمیکشه...بهت زنگ ‌میزنم
با لحن آروم کریس به تکون دادن سرش اکتفا کرد و با دیدن نیم خیز شدن کریس برای بدرقه‌ش کردنش ادامه داد:
+ لازم نیست...از سرکار اومدی استراحت کن
کریس به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بکهیون ترجیح داد کمی فضا بهش بده،میدونست تحت فشاره و احتمالا چند روزی به اینکه باید به چانیول بگه یا نه فکر میکنه!
هنوز دستش دستیگره‌ی در رو لمس نکرده بود که رمز زده شد و با باز شدن در و ظاهر شدن چهره‌ی لوهان افکارش‌ به سرعت محو شدن.
لوهان با دیدنش به وضوح جا خورد و برای بکهیون سخت نبود احساساتش رو تشخیص بده،میدونست لوهان تمام این مدت ازش دوری میکرده تا توی تصمیمش سست نشه و حالا به راحتی غم و دلتنگی رو از نگاهش میخوند.
با دیدن ناگهانی بکهیون قلبش با تپش ‌دردناکی بهش فهموند چقدر دلتنگ و پشیمونه،تمام این مدت ازش دوری کرده بود و حالا دلتنگی و احساساتی که به قلبش هجوم آورده بودن نشون میدادن توی فراموش کردن گذشته‌ش ذره‌ای موفق نبوده!
توانایی حرف زدن نداشت و میدونست حتی اگه تلاش کنه کلمات مناسب رو پیدا نمیکنه،باید چی میگفت؟ انگار دوستی قدیمی رو بعد از مدتها دیده بود...باید حالش رو میپرسید؟ یا فقط مثل یه غریبه از کنارش عبور میکرد؟
افکار آشفته‌ش با دیدن لبخند بکهیون خاموش شدن و بغض دردناکی به گلوش هجوم آورد،این بکهیون بود،دوست زندانیش،برادرش،این‌بکهیون بود...کسی که حالا با لبخندش‌ درست مثل اشکاش دنیای لوهان رو به لرزه در آورده بود.
+ همخونه‌ی جدید کریس تویی لوهان؟
با لحنی عادی و لبخند کمرنگش پرسید و لوهان به سختی تونست لبخند دستپاچه‌ای بزنه و قبل از اینکه بتونه جوابی بده دوباره صدای بکهیون بود که بلند شد.
+ کریس مرد خوبیه... مطمئنم که اینجا آرامشو پیدا میکنی...برات خوشحالم
لبخند صادقانه و غمگینش،جملاتی که با لحنی آروم‌ زمزمه کرد و تنهایی عمیقی که لوهان به خوبی از چشم و جملاتش‌ حس میکرد...حس خفه کننده‌ای بهش میدادن با اینحال فقط تونست سرش رو پایین بندازه و به آرومی جواب بده:
- ممنون
بکهیون با دیدن دستای لوهان که بندهای کوله‌ش رو میفشردن‌ پوزخند تلخی زد و به آرومی از کنارش عبور کرد.

"وقتی بهت میگفتم تا ابد روشن ترین نقطه‌ی گذشته‌ی من باقی میمونی خودم به تاریک ترین نقطه‌ی گذشتت تبدیل شدم و حالا تنها کاری که میتونم بکنم احترام به تصمیمت و با قدمای محکم از کنارت عبور کردنه لوهان"

درحالیکه سمت آسانسور میرفت نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
+ بیا به عقب برنگردیم‌ بکهیون
...
بغضش رو قورت داد،درحالیکه سرش رو بلند میکرد نفس عمیقی‌ کشید و با لبخند تلخی زمزمه کرد:
- حتی وقتی ترکت کردم تو با قدمای محکمت بهم قدرت میدی تا ادامه بدم؟
سمت آسانسور چرخید و با دیدن در بسته و سکوت اطراف لبش رو به دندون گرفت و با حرص قطره اشکی که روی گونه‌ش لیز خورده بود پاک کرد.
- روزی که لبخندات دیگه کوتاه نبودن و زندگی به روح آسیب دیده و معصومت برگشت...روزی که قدمای محکمت تورو به نقطه‌ی پایان سرنوشت تاریکت رسوندن...روزی که دنیایی که همیشه باهات بیرحم بود شکست دادی و خاطرات دردناکت محو شدن...اون روز که با همه‌ی وجودم ایمان دارم بهش میرسی...میتونم جلوت بایستم و ازت بپرسم؟ من هنوزم روشن ترین نقطه‌ی گذشته‌ی تاریکتم بکهیون؟
...
با ورودش کریس رو درحالیکه سرش رو بین دستاش گرفته بود دید و متعجب جلو رفت.
+ بکهیون اینجا بود؟
کریس با شنیدن صداش به سرعت سرش رو بلند کرد و پرسید:
- دیدیش؟
لوهان به تکون دادن سرش اکتفا کرد و روی کاناپه‌ی روبه رویی کریس نشست،نگاه گذرایی به برگه‌های پخش شده روی میز انداخت و پرسید:
+ اتفاقی افتاده؟ چرا اومده بود؟
کریس نفس عمیقی کشید و جواب داد:
- مدارک مهمی‌ رو آورده بود
پوزخند ناباوری زد و بی حواس ادامه داد:
- کاری که من و حتی پارک چانیول نتونستیم انجامش بدیم...اون فقط توی چند ماه انجامش داد...بیون بکهیون حتی از پارک چانیول هم باهوش تره
+ چی؟
با لحن شوکه‌ی لوهان،متعجب بهش خیره شد،چهره‌ی آروم لوهان هر لحظه بیشتر عصبی میشد و با دیدن چهره‌ی متعجب کریس پوزخندی عصبی زد.
+ تو...میدونستی؟
با بی جواب موندن سوالش اینبار با صدای بلندتری پرسید:
+ تو اسم واقعی بکهیون و گذشتشو...میدونستی؟
کریس متعجب از واکنش عصبی لوهان با لحن آرومی جواب داد:
- البته...بهت نگفته بود؟
اینبار لوهان درحالیکه از عصبانیت میلرزید بلند شد و فریاد زد:
+ تو...میدونستی و نجاتش ندادی؟ چطور تونستی بذاری توی خونه‌ی پارک بمونه؟ لعنت بهت...چطور یه دادستان برای نجات اون پسر هفده ساله نرفت؟ بکهیون فقط هفده سالش بود چطور تونستی؟ چطور تونستی فقط تماشا کنی؟
باور نمیکرد،تمام مدتی که به بکهیون تجاوز میشد کریس همه چیز رو میدونست و برای نجاتش کاری نکرده بود؟
تمام تصورش از دادستان وظیفه شناس رو به روش نابود شده بود و لوهان انقدر عصبانی بود که نمیتونست صدای فریادش رو کنترل کنه.
کریس نگران از لرزش بدن لوهان و صدای فریادش بلند شد و درحالیکه سعی میکرد لحنش لوهان رو آروم کنه جواب داد:
- آروم باش لوهان...وقتی فهمیدم مدتی بود که پارک اونو به فرزندی گرفته بود...باور کن از خونه و آغوش پدری مثل پارک چانیول جای امن تری برای بکهیون وجود نداشت...بکهیون هم اینو خوب میدونه
لوهان اینبار با بغض چنگی به موهاش زد و با لحنی که بغضش رو به خوبی نشون میداد گفت:
+ امن؟ آغوش امن یه پدر؟
به خنده افتاد و اینبار درحالیکه بغضش میشکست ادامه داد:
+ لعنت به همتون...لعنت به همه‌ی شما بزرگسالایی که فکر میکنین همه چیزو خوب میدونین...امن؟ واقعا فکر میکنی اون خونه برای بکهیون امن بود؟
به موهاش چنگ زد و زمانی رو به یادآورد که آرزو میکرد که فقط چند سال بزرگتر بود تا بتونه بکهیون رو از اون خونه ببره،تمام اون مدت یک دادستان از داستان بکهیون خبر داشت و کاری نکرده بود!
- لوهان؟ چیزی هست که من نمیدونم؟
با لحن نگران و محکم کریس درمونده بهش خیره شد،داشت چه غلطی میکرد؟
دوباره داشت کنترلش رو از دست میداد تا راز بکهیون رو فاش کنه؟
دوباره به اعتماد بکهیون خیانت میکرد؟
- لوهان؟
با نگرانی صداش کرد و لوهان اینبار سرش رو بالا گرفت و نفس عمیقی کشید،باید خودش رو جمع و جور میکرد،چشماش رو بست و با درد جواب داد:
+ چیزی نیست که ندونی...نیست
به سرعت به کیفش چنگ زد و گفت:
+ معذرت میخوام فقط...فردا امتحان دارم و خیلی استرس دارم...انگار بالاخره منفجر شدم
لبخند دستپاچه‌ای زد و خیلی طول نکشید صدای بسته شدن در اتاقش توی سکوت خونه بپیچه و کریس درحالیکه نگاهش رو بین جای خالی لوهان و مدارک میچرخوند دستش رو مشت کرد.
- برای بکهیون چه رازی رو مخفی میکنی لوهان؟
...
با ورودش به عمارت طبق معمول همیشه جلوی ورودی مکثی کرد و بلافاصله محافظ جلوی در گزارش داد:
- امروز روز شلوغی بود قربان...آقای پارک اومده بودن
بلافاصه اخم کرد و کلافه پرسید:
+ پارک؟
- پارک بکهیون...با خدمتکارا کلنجار میرفتن و تمام مدت توی اتاق پسرتون بودن
بلافاصه اخم عصبی اوه جاش رو به‌ لبخند رضایتمندی داد و درحالیکه قدم برمیداشت داد زد:
+ به سهون بگین بیاد پیشم
...
با صدای در اتاقش درحالیکه سیگار جدیدی روشن میکرد اجازه‌ی ورود داد.
- قربان...پدرتون میخوان باهاتون صحبت کنن
چشمای دردناک و سرخش با اخم و فکی که از عصبانیت میفشردش دختر خدمتکار رو به وضوح ترسوند و سهون با دیدن دختر که ناخودآگاه بدنش رو منقبض کرده بود پوزخندی زد.
+ تو ازم میترسی؟
دختر وحشت زده نگاهش کرد و با بغض جواب داد:
- نه...قربان...من فقط...
سهون نگاه متاسفی بهش انداخت و بلند شد.
+ متوجه شدم...میتونی بری
دختر به سرعت از اتاقش خارج شد و سهون چنگی به موهاش زد.
+ انگار این عمارت برای همه ترسناکه
...
وقتی با چشمای سرخش که به وضوح وضعیتش رو لو میدادن روی کاناپه‌ای جلوی پدرش نشست جمله‌ی عادی‌ای که شنید باعث شد پوزخند تلخی روی صورتش بشینه.
+ سهون؟ بکهیون امروز اومده بود؟ رابطمونو درست کردی درسته؟
چهره‌ی خوشحالش و لحنی که رضایتش رو نشون میداد حالش رو بد میکردن،حتی متوجه وضعیت بد پسرش نشده بود و فقط به منافع خودش فکر میکرد،بارها به گذشته نگاه کرده بود و این مرد هیچوقت بهش توجه نمیکرد و فقط یک چیز ازش میپرسید "چی میخوای پسرم؟"
روزی رو به یاد میاورد که از دوچرخه افتاده بود و با بغضی بچگانه سمت پدرش دوئیده بود تا زخم عمیق دستش رو نشونش بده و فقط یک چهره‌ی سرد رو به یاد آورد،مردی که نگاهی گذرا بهش انداخت و به خدمه دستور داد تا سهون رو به بهترین بیمارستان سئول ببرن،از پدرش فقط دستوراتش به خدمه رو به یاد داشت و یک آغوش؟ این مرد هرگز آغوشش رو به سهون نداده بود!
نفس عمیقی کشید و خیره به چهره‌ی خوشحال پدرش جواب داد:
- بهت که گفتم نگرانش نباشی
منتظر واکنشی نشد و بلند شد،حتی توانایی تحمل حضورش رو نداشت و با دیدنش فقط خاطره‌ای محو از چهره و صدای مادرش رو به یاد میاورد،اون زن زیبا که سهون حالا فقط به اینکه چقدر بهش شبیهه فکر میکرد.
..‌‌‌‌‌.
با پیاده شدن چانیول از ماشینش و رفتنش سمت آسانسور به سرعت از ماشینش پیاده شد و پشتش راه افتاد،دو هفته از آخرین باری که چانیول رو دیده بود میگذشت و صادقانه دلتنگش شده بود،چانیول بطور واضحی ازش دوری میکرد و بکهیون نمیفهمید چرا اینکار رو میکنه مگه بکهیون ازش چی خواسته بود که حالا حتی از دیدارهای کوتاهشون هم محروم شده بود؟
اون حتی به رابطه‌ی پدر و پسریشون راضی شده بود پس مشکل کجا بود؟
+ سلام ددی
وقتی کنار چانیول قرار گرفت با لبخند گفت و جواب سرد چانیول باعث از بین رفتن لبخندش شد.
- سلام
با رسیدن آسانسور بدون حرفی وارد شدن و چانیول با فشردن دکمه‌ی طبقه‌شون کنار بکهیون قرار گرفت و نگاهش رو به کفشاش داد،حالا که کنار هم ایستاده بودن هردو افکار متفاوتی داشتن.
بکهیون به این فکر میکرد که فقط همین چند ثانیه رو وقت داره تا بدون اسمایی مثل "پارک بکهیون"،"پسر پارک چانیول" و حتی "بیون بکهیون" و تنها بعنوان کسی که فقط خودشون دوتا میدونستن کنارش بایسته و بعد از اون هردوشون وارد خونه‌هایی میشدن که خالی از بیبی و ددی پارک بودن!
چانیول اما به این فکر میکرد که چقدر سخته که کنار بکهیون بایسته و دستاش رو نگیره،اون رو به دیوار آسانسور نچسبونه و لباش رو نبوسه...اون مرد راحتی نبود،کنترل زیادی روی خودش و افکارش داشت اما وقتی اسم بکهیون توی سرش شکل میگرفت و عطرش زیر بینی‌ش میپیچید کنترل کردن خودش و افکارش سخت ترین کار دنیا میشد و حالا چانیول مجبور بود مشتش رو فشار بده تا نکنه انگشتاش سمت انگشتای کنارش بخزن!
با رسیدن آسانسور و پیاده شدنشون بکهیون چانیولی رو دید که بی توجه بهش سمت خونه‌ش میرفت اما بعد از اینهمه دلتنگی چطور باید میذاشت فقط بره؟
+ ددی
صداش کرد و چانیول بدون اینکه برگرده ایستاد.
+ نمیخوای تان رو ببینی؟ دلش برات تنگ شده
بهونه‌ای به جز این برای چند دقیقه داشتن مردش نداشت و وقتی چانیول سمتش برگشت بالاخره تونست لبخند بزنه،چطور میتونست حتی چهره‌ی بی اهمیتش رو که سمتش قدم برمیداشت دوست داشته باشه؟
جلوی بکهیون قرار گرفت و به چشماش خیره شد،روزهای گذشته تلاش کرده بود تا ازش فرار کنه و حتی امروز زودتر از دفتر برگشته بود تا به بکهیون برنخوره اما انگار فایده‌ای نداشت...چانیول هیچوقت نمیتونست از بکهیون فرار کنه...چه از خودش و چه از خاطراتش!
- منم دلم براش تنگ شده
خیره به چشمای بکهیون گفت و انگار که اینطور سعی داشت بهش بفهمونه دلش برای خودش تنگ شده بود!
رمز رو زد و همراه چانیول وارد شد و طولی نکشید تا تان سمتشون بدوئه و سمت چانیول بپره و بکهیون برای دومین بار لبخند بزنه،تنها لحظاتی که میتونست با خیال راحت و بدون فکر به چیزی خوشحال باشه بودن چانیول توی خونه‌شون و گذروندن وقتش با اون و تان بود حتی اگه چانیول فکر نمیکرد بعنوان ددیش اونجاست بکهیون دوست داشت اون رو مثل قبل ببینه حتی اگه اون لحظات کنترل خودش برای نرفتن توی آغوشش سخت ترین کار دنیا میشد!
+ چیزی میخوری؟
از چانیولی که روی کاناپه نشسته و با تان بازی میکرد پرسید و چانیول بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد:
- قهوه
+ اما اینطوری نمیتونی شب بخوابی
- سرم درد میکنه بکهیون
لحن جدی و نگاهی که خسته بنظر میرسید کافی بود تا بکهیون به تکون دادن سرش اکتفا کنه و وارد آشپزخونه بشه...چانیول نمیخواست اعتراف کنه اما از وقتی بکهیون براش قهوه نمیاورد هرروز سردرد داشت طوری که انگار بدنش فقط به قهوه‌های بکهیون واکنش میداد...گره‌های کراواتش هم هرگز مثل سابق نشدن،یا زیادی شل میشدن یا زیادی سفت و چانیول هم هیچوقت نتونست مثل بکهیون انجامش بده چون هروقت که بکهیون کراواتش رو میبست به جای نگاه کردن به دستاش و یاد گرفتنش محو صورت زیبا و عطر موهاش که زیر بینی‌ش میپیچید میشد!
با قرار گرفتن سینی قهوه جلوش تان رو روی کاناپه گذاشت و فنجون قهوه رو برداشت و بی توجه به داغ بودنش جرعه‌ای نوشید،هنوز فنجون رو توی سینی نذاشته بود که تان روش پرید و باعث شد مقداری از قهوه روی کاناپه بریزه.
بکهیون به سرعت فنجون رو از دستش گرفت و لحن نگرانش که ازش میپرسید سوخته یا نه توی صداهای سرش گم شدن.

"- فعلا روی همین کاناپه بخواب تا ببینم میتونم توی خونه‌م تحملت کنم یا نه
بکهیون همونطور که سعی میکرد به بدنش نگاه نکنه با سر تائید کرد و قبل از اینکه دوباره سرش رو پایین بندازه چیز دیگه‌ای سمتش پرت شد،با تعجب به تیشرت بزرگی که روی پاش افتاده بود زل زد.
- لباساتم عوض کن...با اون لباسای کثیفت روی کاناپم دراز نکش کثیفش میکنی...به نفعته گند نزنی بهش اونوقت حتی اگه کل زندگیتم کار کنی نمیتونی حتی شبیهش رو بخری"

خاطراتش برگشته بودن و چانیول حس میکرد خودش رو نمیشناسه،کدوم چانیول واقعی بود؟
چانیولی که با بیرحمی و بدون به توجه به احساسات پسر بچه‌ی جلوش خوردش میکرد یا چانیولی که هرروز بخاطر همون پسر بچه میمرد!
+ سوختی؟ لباست کثیف شده؟
با صدای بکهیون از فکر دراومد و نگاهش رو به چشماش دوخت،دوست داشت دستاش رو بگیره و بگه که بابت همه چیز متاسفه اما بی خبر از بکهیونی که میتونست همه چیز رو بخاطرش فراموش کنه فکر میکرد گفتنش فایده‌ای نداره!
- من خوبم و فقط کاناپه کثیف شده،فکر میکنم بهتر باشه که عوضشون کنی قدیمی شدن
+ نه
لحن قاطع بکهیون باعث شد متعجب نگاهش کنه.
+ این کاناپه تموم چیزی بود که بیون بکهیون توی زندگیش داشت و بابت داشتنش خوشحال بود،نمیتونم همین هم ازش بگیرم...فقط بخاطر اون اینکارو میکنم وگرنه پارک بکهیون اهمیتی به خاطرات احمقانه نمیده!
پوزخندی زد و همونطور که به چشمای متعجب چانیول نگاه میکرد ادامه داد:
+ میخواستم راجب مسئله‌ی مهمی صحبت کنم...من سهامتو میخوام...میخوام وارد شرکت بشم!
...
روی تختش دراز کشیده بود و درحالیکه به سقف خیره شده بود به سیب توی دستش گاز میزد،با لرزش گوشیش بی حوصله پیام رو باز کرد و بلافاصه با شیطنت روی تخت نشست.

"هی لوهان...زود باش و آنلاین شو یه فیلم جدید هست که باید حتما ببینی"

پیام از همکار قدیمیش بود و لوهان میدونست منظورش چیه،یکم تفریح نمیتونست بد باشه درسته؟
به سرعت لپتاپش رو باز کرد و درحالیکه پتو رو روی خودش میکشید لپتاپ رو کنارش گذاشت و خیلی طول نکشید صدای پورن سکوت اتاق رو از بین ببره.
میدونست کریس توی اتاق کارشه با اینحال صداش رو کم کرد و با شیطنت به صفحه‌ی لپتاپش خیره شد.
کریس نگاه گذرایی به یخچال انداخت و بی حوصله درش رو بست،باید برای خرید میرفت و با یادآوری لوهان لبخندی زد،دیگه تنها نبود و باید از اون هم میپرسید چی نیاز داره و شاید حتی باهم به خرید میرفتن.
تمام تصوراتش با رسیدن به در اتاق لوهان از بین رفتن و به وضوح متوجه صدای ضعیفی که از اتاق شنیده میشد شد،باید راحتش میذاشت اما شیطنت ذاتیش اجازه نمیداد پس به سختی پوزخندش رو کنترل کرد و درحالیکه تقه‌ی کوتاهی به در میزد لوهان رو صدا و در رو باز کرد.
- هی لوهان‌‌‌...دارم میرم خرید
با شنیدن صدای در وحشت زده لپتاپ رو برداشت و کریس انقدر سریع جلوش ظاهر شد و جمله‌ای رو گفت که لوهان دستپاچه لپتاپ رو ببنده با اینحال انقدر بدشانس بود که لپتاپش هنگ کرد و صدای پورن درحال پخش کمی دیرتر قطع شد.
چهره‌ی کریس ریلکس بود و لوهان حاضر بود قسم بخوره توی ذهنش دنبال جمله‌ای میگرده تا مسخره‌ش کنه!
کریس اما با دیدن لوهانِ دستپاچه به سختی جلوی خنده‌ش رو گرفته بود و صادقانه از کلافه کردنش لذت میبرد،لوهان وقتی عصبی میشد و با گستاخی سعی میکرد جوابش رو بده بیش از حد کیوت و خواستنی میشد!
به سختی لحنش رو جدی نگه داشت و انگار عادی ترین مسئله ی دنیا رو توضیح میده گفت:
- انگار کار داری...خب همخونه‌ی عزیزم با توجه به مسئله‌ی پیش اومده فکر کنم لازم باشه بهت بگم که اجازه نداری دوست پسرتو بیاری خونه...میدونی که پرونده‌هام نباید در دسترس هیچکس باشن پس لطفا نیارش
با دیدن چهره‌ی دستپاچه‌ی لوهان که حالا جاش رو به چهره‌ی پوکرش داده بود با رضایت ادامه داد:
- البته بهرحال تو جوونی و اینا طبیعیه
لوهان اینبار پوزخندی زد و با حرص گفت:
+ ممنون که انقدر با ملاحضه هستین آقای دادستان
کریس با رضایت لبخند مغروری زد و درحالیکه از اتاق بیرون میرفت گفت:
- اوه راستی.‌..قبل از انجامش حتما دستاتو بشور چون میکروبا برای اسپرم سازی مشکل ایجاد میکنن
دستش رو متفکر زیر چونه‌ش گذاشت و به چهره‌ی حرصی لوهان خیره شد.
- البته وقتی با این روش بیرون بیان سرنوشتشون مرگه
چشمکی زد و قبل از بستن در گفت:
- خوبه که دستمال کاغذی اتاقت هنوز تموم نشده ولی نگران نباش و راحت استفاده کن...بازم برات میخرم آقای بیست ساله
با بستن در،بهش تکیه داد و به خنده افتاد و دستش رو جلوی دهنش گذاشت تا لوهان صدای خنده‌ش رو نشنوه!
با خروج کریس نفسش رو با حرص بیرون داد و با عصبانیت مشتی به تخت زد.
- اینبار تو برنده شدی آقای دادستان
با حرص لپتاپش رو باز کرد و اینبار شلوارش رو با پوزخند پایین کشید.
- فکر کردی خجالت میکشم؟
فیلم رو پلی کرد و صداش رو بلند تر کرد.
- چطوره از اینهمه ملاحظه و درکتون نهایت استفاده رو بکنم
دستش رو دور عضوش حلقه کرد و با حرص ادامه داد:
- مجبورت میکنم انقدر دستمال کاغذی بخری تا ورشکسته بشی.‌‌..آه فاک...این بهترین خودارضایی عمرم میشه
کنترل افکار و صداش رو از دست داد و اجازه داد صدای ناله‌هاش با این فکر که حتما کریس همونطور که گفته بود برای خرید رفته توی اتاق بپیچه.
خواست از در فاصله بگیره که با شنیدن صدای لوهان چشماش درشت شدن،چرا تعجب میکرد؟
اینکه لوهان بخواد از حرص و لجبازی ذاتیش اینکار رو بکنه قابل پیش بینی بود پس چرا پاهاش خشک شده بودن و صدای ناله‌هاش توی مغز کریس اکو میشد؟
نمیتونست از جاش تکون بخوره و درحالیکه دستاش رو روی دهنش گذاشته بود نگاهی به شلوار خودش انداخت و رو به برجستگی عضوش که از روی شلوارش مشخص بود با بیچارگی هشدار داد:
- میدونم که ناله‌هاش زیادی هاتن ولی حق نداری بیدار بشی...من و تو به اصول خودمون پایبندیم پسرم
...
با زنگ خوردن گوشیش و دیدن اسم مخاطب لبخند کمرنگی روی لباش نشست و تماس رو وصل کرد.
- هی سرباز کجایی؟ بیا خونه‌ی من باید حرف بزنیم
لحن بامزه‌ی بکهیون که بهش دستور میداد باعث لبخندش شده بود و سهون به محض قطع شدن تماس خنده‌ی ناباوری کرد.
+ پارک بکهیون حتی نمیذاری یه مکالمه داشته باشیم!
گوشیش رو توی جیب کت چرمش گذاشت و به وونهو که رانندگی میکرد دستور داد:
+ میریم خونه‌ی بکهیون
- اما قربان...
+ گفت کارم داره و چه چیزی مهمتر از این؟
لحن کلافه‌ی سهون باعث نشد تا وونهو حرفش رو بهش نزنه،شاهزاده‌ی جوانشون باید متوجه کاری که میکرد میشد!
- قربان فکر میکنم پارک بکهیون بیش از حد توی مسائل خانوادگیتون دخالت میکنه،این ممکنه پدرتون رو ناراحت کنه!
با اتمام جمله‌ش صدای خنده‌ی سهون بلند شد.
+ شاید توی این دنیا خیلی چیزا ناعادلانه بنظر برسن اما هر چیزی تاوانی داره...یک روز با بیرحمی کلماتی که بنظرت عادی میان به زبون میاری و با گذشت زمان همون کلمات هرشب باعث میشن آرزوی مرگ بکنی!
پوزخندی زد و همونطور که نگاهش رو به بیرون میدوخت ادامه داد:
+ پدرم به پسر بچه‌ای که تموم اون شب و حتی روزای بعدش منتظر اومدن مادرش بود فکر نکرد و حتی به اینم فکر نمیکنه که پسرش عشقش رو به اون و امپراطوریش ترجیح بده...حتی اگه یه عشق یکطرفه‌ی لعنتی باشه من همه چیزمو براش میدم!
...
با قرار گرفتن سینی قهوه جلوش نگاهش رو به بکهیون داد و بعد لحن آروم بکهیون بود که حالش رو بهتر میکرد.
- میدونم سردرد داری سرباز...بخور کمکت میکنه بهتر بشی
سهون به تکون دادن سرش اکتفا کرد و جمله‌ی بعدی بکهیون باعث شد دستش که سمت فنجون قهوه رفته بود برگردونه.
- با پدرت صحبت کردی؟ راجب من حرف زدی؟ راجب شرکت؟ باهاش صبحانه خوردی؟
نگاه خسته‌ش روی چشمای بکهیون ثابت شد و آروم جواب داد:
+ نمیتونم بکهیون...
نفس عمیقی کشید و بلند شد،سمت پنجره‌ی بزرگ رفت و همونطور که به شهر نگاه میکرد ادامه داد:
+ نمیتونم توی چشماش نگاه کنم...نمیتونم بهش لبخند بزنم...نمیتونم تنفرمو نشون ندم...
- سهون...
بکهیون کنارش قرار گرفت و با گذاشتن دستش روی شونه‌ش مجبورش کرد سمتش برگرده.
- سهون ما وقتی برای ناراحت شدن نداریم
+ بکهیون اون مادرم بود و کسی که کشتش مردیه که پدر صداش میکنم متوجهی؟ بکهیون من نمیتونم...
صدای بلند بکهیون باعث نصفه موندن جمله‌ش شد و سهون شوکه به بکهیونی که از خشم میلرزید خیره شد
- سهون ما وقتشو نداریم...وقت گریه کردن نداریم‌‌‌...حتی وقت مردن هم نداریم...میخوای چندتا بیون بکهیون دیگه بدنیا بیان؟ میخوای چندتا اوه سهون دیگه توی این شهر وجود داشته باشن؟
فاصله‌ی باقی مونده‌ی بینشون رو از بین برد و به یقه‌ی کت چرم سهون چنگ زد و از بین دندونای چفت شده‌ش غرید:
- باید به خودت بیای اوه سهون...حالا که بازی شروع شده بهت اجازه نمیدم شکست بخوری...حق نداری عقب بکشی...بهت این اجازه رو نمیدم!

Continue Reading

You'll Also Like

240K 23.7K 46
نام↲ پنجاه سایه خاکستری خلاصه ↲ وقایع این رمان که در سیاتل ایالات متحده آمریکا رخ میده به بیان روابط عاطفی عمیق میان جئون جونگکوک، پسری باکره و فارغ‌...
36.8K 5.1K 34
نام رمان : تاوان / Atonement (کامل شده ) کاپل : تهکوک ژانر : عاشقانه/ امپراگ / درام / امگاورس /اسمات کلاسیک ( ۱۹۴۵ - ۱۹۵۵ میلادی ) یکی برای آیند...
299K 47.6K 34
Ice Cream Shop مغازه بستنی فروشی ᯾᯾᯾ 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒗 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒚𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 : 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔 , 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄...
85.2K 13.1K 50
تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمی‌کرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا بارد...