Hey Little,You Got Me Fucked...

By WhiteNoise_61

331K 60.7K 20.1K

•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ،... More

•ᝰPART 1☕️
•ᝰPART 2☕️
•ᝰPART 3☕️
•ᝰPART 4☕️
•ᝰPART 5☕️
•ᝰPART 6☕️
•ᝰPART 7☕️
•ᝰPART 8☕️
•ᝰPART 9☕️
•ᝰPART 10☕️
•ᝰPART 11☕️
•ᝰPART 13☕️
•ᝰPART 14☕️
•ᝰPART 15☕️
•ᝰPART 16☕️
•ᝰPART 17☕️
•ᝰPART 18☕️
•ᝰPART 19☕️
•ᝰPART 20☕️
•ᝰPART 21☕️
اطلاعــیه وایـتی🌸🍃
•ᝰPART 22☕️
•ᝰPART 23☕️
•ᝰPART 24☕️
موسیقی قسمت 24🍃🎶
•ᝰPART 25☕️
•ᝰPART 26☕️
موسیقی قسمت 26 🌸🍃
•ᝰPART 27☕️
•ᝰPART 28☕️
•ᝰPART 29☕️
•ᝰPART 30☕️
•ᝰPART 31☕️
•ᝰPART 32☕️
•ᝰPART 33☕️
•ᝰPART 34☕️
•ᝰPART 35☕️
•ᝰPART 36☕️
•ᝰPART 37☕️
•ᝰPART 38☕️
•ᝰPART 39☕️
•ᝰPART 40☕️
•ᝰPART 41☕️
•ᝰPART 42☕️
❌ حتما حتما بخونین ❌
•ᝰPART 43☕️
•ᝰPART 44☕️
•ᝰPART 45☕️
•ᝰPART 46☕️
•ᝰPART 47☕️
•ᝰPART 48☕️
•ᝰPART 49☕️
•ᝰPART 50☕️
•ᝰPART 51☕️
•ᝰPART 52☕️
•ᝰPART 53☕️
•ᝰPART 54☕️
•ᝰPART 55☕️
•ᝰPART 56☕️
•ᝰPART 57☕️
•ᝰPART 58☕️
•ᝰPART 59☕️
•ᝰPART 60☕️
•ᝰPART 61☕️
•ᝰPART 62☕️
•ᝰPART 63☕️
•ᝰPART 64☕️
•ᝰPART 65☕️
•ᝰPART 66☕️

•ᝰPART 12☕️

7.5K 1.4K 408
By WhiteNoise_61

با صدای پیام گوشیش لای پلکاش رو باز کرد و به محض فهمیدن اینکه الان کجاست به سرعت بلند شد و روی تخت نشست و به درد خفیف دنده‌هاش اهمیتی نداد،ساعت گوشیش که عدد ده رو نشون میداد باعث شد با حرص چشماش رو ببنده.
- خجالت آوره که تا الان خوابیدی
بلند شد و توی سرویس اتاق صورتش رو شست،وقتی از اتاق بیرون میرفت انتظار داشت کریس روی کاناپه یا پشت میز آشپزخونه نشسته باشه اما سکوت خونه بهش میفهموند کسی جز خودش توی خونه حضور نداره.
به آرومی سمت آشپزخونه قدم برداشت و با دیدن میز که روش شکلات،تست و مربا چیده شده بود و بعد برگه‌ی زرد رنگی،نزدیک رفت و اول برگه رو برداشت.
"من باید برای دادگاه برم،صبحانتو کامل بخور آقای بیست ساله"
با دیدن شکلک چشمک آخر جمله نتونست جلوی خنده‌ش رو بگیره،حقیقتا به کریس نمیومد از این کارهاهم بلد باشه!
بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن میز قصد داشت خونه رو ترک کنه اما با نگاهی به خونه و دیدن وضعیت داغونش تصمیم گرفت حداقل بعنوان تشکر هم که شده خونه رو مرتب کنه،لباسای کثیف رو جمع کرد،پرونده‌هارو براساس ترتیبی که یاد گرفته بود چید و فکر نمیکرد جمع کردن سی و سه ماگ از نقاط مختلف خونه انقدر سخت باشه!
تعدادی روی میز بودن،تعدادی کنار تلویزیون و دوتایی رو هم زیر کاناپه پیدا کرد!
- سی و یک،سی و دو،سی و سه...لعنتی پس دوتاش کجاست؟
به موهاش چنگ زد و با نگرانی فریاد زد و بعد از به یاد آوردن جمله‌ی کریس نفس راحتی کشید.
"دوتاش توی اتاقمه"
...
ساعت عدد یک رو نشون میداد که رمز در زده شد و لوهان با عجله گاز رو خاموش کرد و از آشپزخونه خارج شد.
- اوه خدای من...فکر کردم خونه رو اشتباه اومدم
کریس همونطور که کیفش رو روی کاناپه میذاشت با جدیت گفت و با دیدن لوهان به خنده افتاد.
- نمیدونستم آشپزی بلدی آقای بیست ساله،خیلی وقت بود که توی خونه‌م بوی غذا نپیچیده بود
+ میتونی بعنوان تشکر درنظرش بگیری
لوهان با لبخند رضایتمندی گفت و کریس همونطور که سمت سرویس بهداشتی میرفت جواب داد:
- اول باید بچشمش،اگه به اندازه‌ی غذاهای مامانم خوشمزه بود تشکرتو میپذیرم
+ یااااا
...
رو به روی هم پشت میز آشپزخونه نشسته بودن،لوهان منتظر به عکس العمل کریسی که داشت غذاش رو تموم میکرد خیره شده بود.
+ تموم شد و تو هنوز نفهمیدی مثل غذاهای مامانته یا نه؟
لوهان کلافه پرسید و کریس بعد از خوردن آخرین تکه‌ی گوشت جواب داد:
- خیلی خوشمزه تر از خورشتای کیمچی مامانم بود،حالا تو از من جلوتری،میتونم برای تشکر ازت بخوام که اینجا بمونی؟
با اتمام جمله‌ی کریس به خنده افتاد اما لحن جدی کریس باعث شد با تعجب بهش خیره بشه.
- من تنها زندگی میکنم،این خونه بیشتر اوقات خالیه و اتاق به اندازه‌ی کافی هست،تو هم جایی رو نداری،این لطف یا ترحم نیست لوهان!
لوهان از اینهمه توجه کریس شوکه شده بود اما نمیتونست بپذیره،چطور باید براش جبران میکرد؟
+ من...من ازت ممنونم ولی میخوام توی خوابگاه بمونم
- اما...
+ انقدراهم بد نیست،تازه به دانشگاهم نزدیکه
...
رمز رو زد و وارد شد،بلافاصله بعد از ورودش طبق معمول نارا با لبخند جلوش قرار و کتش رو ازش گرفت،چشماش برق میزدن و لباش تکون میخوردن اما چانیول چیزی نمیشنید،حجوم افکارش هر لحظه بیشتر میشدن و نارایی که میخواست لباش رو ببوسه و بغلش کنه حالش رو بدتر میکرد.
لبخند بیجونی زد و همونطور که درخواست نارا برای بوسیدنش رو بی جواب میذاشت سمت اتاق کارش راه افتاد و گفت:
- امروز باید به پرونده های زیادی رسیدگی کنم
وارد اتاق شد و در رو بست،برای چند لحظه سرش رو به در تکیه داد و چشماش رو بست.
- متاسفم نارا...حداقل امروز نمیخوام به آغوش بیبی‌م خیانت کنم
...
روی کاناپه‌ش نشسته بود و تان روی پاهاش خواب بود،انگشتاش به آرومی نوازشش میکردن و هرازگاهی نگاه نگرانش روش مینشست،خاطرات همراه افکار جدیدی که بهش میگفتن زندگی برای پارک بکهیون هم بی فایده‌ست،روحش رو میخوردن و بکهیون هم قرار نبود جلوشون رو بگیره.
زمانی که تان رو از ددیش کادو گرفته بود خوب به یاد داشت،اونموقع اگه بهش میگفتن بعدها تنها کسی که توی زندگیش براش باقی میمونه تانه انقدر میخندید که اشکش دربیاد اما حالا توی خونه‌ی خالیش نشسته بود،ددیش کنار همسرش خوشحال بود،برادرش ازش متنفر بود و مشخص نبود کجاست،سهون رو از دست داده و تنها تان روی پاهاش بود و میذاشت بکهیون فکر کنه هنوز یک دلیل برای ادامه‌ی زندگیش داره.
اما مگه زندگی همین نبود؟ همه با گفتن کلماتی که حتی اعتقادی بهشون نداشتن و یه لبخند امیدبخش تنهات میذاشتن!
تنها صدای حرکت عقربه‌های ساعت بود که سکوت خونه رو میشکست و بکهیون نمیدونست چند ساعته که روی کاناپه نشسته و به یک نقطه خیره شده بود،خستگی،بیخوابی و سردرد داشت حالش رو بهم میزد و خاطراتی که درحال برگشت بودن هیچ کمکی بهش نمیکردن.
زمانی بیاد آوردن روزهای گذشته لبخند به لباش میاوردن و حالا با به یاداوردنشون بغض میکرد،زمان بیرحم بود اما آدما از زمان هم بیرحم تر بودن،با رفتار و کلماتشون برات بهشت میساختن و درست با پس گرفتن همونا توی جهنم رهات میکردن!
نگاه خالیش رو از رو به روش گرفت و به در اتاق چانیول داد،نمیدونست صدای خنده‌هایی که از اتاق میومدن واقعی بودن یا نه اما نمیخواست سمت اتاق بره،میترسید...از دیدن جای خالیشون توی اون اتاق میترسید!
...
فلش بک

+ تان لطفا آروم بگیر...چرا حموم کردنو دوست نداری؟
بکهیون با خنده رو به تانی که مدام توی وان اینطرف و اونطرف میپرید و آب کفی رو به اطراف میپاشید،گفت و صدای چانیول باعث شد به خنده بیوفته.
- مگه داری با بچه‌ی آدم حرف میزنی؟
+ اما ددی تان خیلی باهوشه...اون...
هنوز جمله‌ش تموم نشده بود که تان از وان بیرون پرید و با پرشش تیشرت مشکی رنگ چانیول رو خیس کرد،بکهیون نگاه بیچاره‌ای به چانیول و بعد به تانی که ازش آب میچکید و فرار میکرد،انداخت و تصمیم گرفت دنبال تان بره تا خونه رو خیس نکنه اما هنوز قدم اول رو برنداشته بود که مچ دستش کشیده شد.
- کجا بیبی؟ باید جوابگوی کاری که پسرت کرد باشی!
برای لحظه‌ای مچ بکهیون رو رها کرد و همونطور که به چشماش خیره شده بود تیشرتش رو دراورد و دوباره مچ بکهیون رو گرفت،وارد وان شد و بکهیون رو همراه خودش کشید و چند ثانیه‌ی بعد بود که بکهیون روی پاهاش نشسته بود و باسنش رو روی عضوش حرکت میداد.
- بیبی باهوشم...خوب میدونی چطور باید کار پسرتو جبران کنی
همونطور که چونه‌ی بکهیون رو گرفته بود گفت،لباش رو به لبای بکهیون رسوند و بوسه‌ش با حلقه شدن دستای بکهیون دور گردنش عمیق شد،با دستاش به باسن بکهیون چنگ زد و بکهیون خودش رو بیشتر بهش چسبوند.
صدای بوسه‌شون فضای حموم رو پر کرده بود و چانیول تحمل نداشت تا صدای ناله‌های بیبی‌ش رو بشنوه،با مکشی لبای قرمز شده‌ش رو رها کرد و اینبار لباش روی استخوان فکش نشستن،بوسه‌های ریزش به آرومی تا گردن بکهیون ادامه داشتن و چانیول مست از طعم شیرین بیبی‌ش چشماش رو بست و روی پوست گردنش نفس عمیقی کشید.
- بدن کوچیکت توی بغلم،طعم لعنتی لبات و عطر شامپوی مورد علاقه‌ت زیر بینی‌م...چطور میتونم ازت سیر بشم وقتی انقدر کاملی؟
با اتمام جمله‌ی چانیول نفس عمیقی کشید اما با سوزش شدید گردنش نفسش حبس شد و همونطور که سعی میکرد حرکتش روی عضو ددیش رو ادامه بده به موهای مشکیش چنگ زد،دندونای چانیول تا ترقوه‌ش رو قرمز کرده بودن و اینبار با نشستن زبون چانیول روی نیپل سینه‌ش گردنش رو عقب برد و همونطور که محکمتر به موهای چانیول چنگ میزد اجازه داد صدای ناله‌ش توی گوشای ددیش بپیچه.
- اوم بیبی...من با لمست دیوونه‌ت میکنم و تو فقط با ناله‌های هوس انگیزت کنار گوشم میتونی دیوونه‌م کنی...عادلانه نیست،نه؟
لیسی به سینه‌ش زد و اینبار دندوناش بودن که باعث بلند شدن صدای بکهیون میشدن،باسنش رو روی عضو تحریک شده‌ی چانیول میکشید و صداش رو آزاد کرده بود،به موهای چانیول چنگ میزد و صدای ناله‌های حرصی چانیول که نشون میداد چقدر برای داشتنش حریصه هورنی‌ترش میکرد.
دستای چانیول روی دکمه‌ی شلوار خیسش قرار گرفتن و قبل از اینکه بتونه بازش کنه صدای پارس تان باعث شد با ترس چشماش رو باز کنه و از چانیول فاصله بگیره،چانیول نگاهی به بکهیون و بعد به تانی که بهشون نگاه و پارس میکرد،انداخت و عصبی گفت:
- حق با تو بود بیبی،اون واقعا باهوشه!
با اتمام جمله‌ی چانیول به خنده افتاد و از روش بلند شد و همونطور که از وان خارج میشد با خنده گفت:
+ میتونم بعدا جوابگوی این کار پسرم باشم ددی؟ من پدر مسئولیت پذیری هستم!

پایان فلش بک
...
با نزدیک شدن صدای خنده‌ها و بعد پیچیدن صداها توی سرش،چشماش پر شدن و طولی نکشید تا ناخوداگاه اشکاش روی گونه‌هاش لیز بخورن.
+ طعم من انقدر بد بود؟ یا شاید دیگه عطرمو دوست نداشتی ددی؟ پس چرا من هنوزم عاشق اینم که کلماتتو به یاد بیارم وقتی دیگه خودت هم اعتقادی بهشون نداری؟
...
عینکش رو دراورد و نگاهی به بیرون انداخت،هوا رو به روشنی میرفت و چانیول تمام مدت مشغول رسیدگی به پرونده‌ها بود،هرشب سعی میکرد با این راه خودش رو سرگرم کنه تا از حجوم خاطراتش جلوگیری کنه و خوشحال بود که موقع کار افکارش رهاش میکردن!
از اتاق کارش خارج شد و نگاهی به ساعت انداخت،بیشتر از نه ساعت کار کرده بود و تعجب میکرد که چرا نارا هیچوقت اعتراضی نمیکنه چون بکهیون همیشه اینکار رو انجام میداد...اون بچه حتی براش تنبیه هم درنظر میگرفت!
...
فلش بک

وقتی در اتاق کارش رو باز میکرد توقع نداشت بکهیون با اخمای توی هم و لبای آویزون پشت در ایستاده باشه،به چهره‌ی درهمش پوزخندی زد و همونطور که رو به روش می‌ایستاد سعی کرد توضیح بده.
- متاسفم بیبی
انگشتاش رو زیر چونه‌ی بکهیون گذاشت و کمی صورتش رو نزدیک برد.
- تا پرونده‌هارو مرتب کنم طول کشید
خواست لبای آویزون بکهیون رو ببوسه که بکهیون خودش رو عقب کشید،لبخندی زد و همونطور که سعی میکرد دوباره بهش نزدیک بشه به آرومی گفت:
- گفتم که متاسفم
+ همیشه همینو میگی...قرار بود اگه بیشتر از نه ساعت شد تنبیه بشی و الان نه ساعت و سه دقیقه گذشته!
بکهیون با عصبانیت توضیح داد و چانیول خنده‌ای کرد.
- فقط بخاطر سه دقیقه؟
+ نمیتونی ازش فرار کنی!
بکهیون به سرعت واکنش نشون داد و چانیول نفس عمیقی کشید.
- باشه بیبی،حالا چه تنبیهی برای ددی درنظر گرفتی؟
و چند دقیقه‌ی بعد بود که بکهیون پشت چانیول نشسته بود و چانیول شنا میرفت.
- مطمئنی این تنبیهه؟ پس چرا چیزی حس نمیکنم؟
چانیول با پوزخند گفت و بکهیون خودش رو بیشتر به کمر چانیول فشرد و با حرص جواب داد:
+ هنوز ده تا هم نشده،نود تا مونده و مطمئنم آخرش التماسم میکنی که بطری آبو بهت بدم!
- من که فکر نمیکنم!
چانیول با پوزخند گفت و فکرش رو هم نمیکرد که شماره‌های آخر به نفس نفس زدن بیوفته و بطری آب رو از بکهیونی که حالا رو به روش ایستاده بود،بخواد.
- بدش بمن بکهیون
چانیول با حرص گفت و بکهیون همونطور که سر شیشه رو باز و اون رو به لباش نزدیک میکرد جواب داد:
+ هشت تا مونده ددی
سر بطری رو داخل دهنش فرو برد و چند ثانیه‌ی بعد با مکش بیرون کشیدش و با دیدن چشمای قرمز چانیول پوزخندی زد.
+ هفت تا!
زبونش رو روی سر بطری کشید و جوری که انگار حواسش نبوده آب رو روی گردنش ریخت.
- لعنت بهت بکهیون
چانیول عصبی گفت و خواست بلند بشه اما قبل از اینکه بتونه حرکتی بکنه پای بکهیون روی کمرش قرار گرفت.
+ هنوز تموم نشده،میخوام روی کمرت بایستم ددی
-چی؟ این ممکن نیست بکهیون...لعنتی ما توی ویدئوهای یوتیوب نیستیم!
+ میتونم ددی
پای دیگه‌ش رو هم روی کمر چانیول قرار داد و کاملا روی کمرش ایستاد،دست و پاهاش گرفته بودن و دیگه نمیتونست وزن بکهیون رو روی کمرش تحمل کنه،میخواست بیخیال شنا بشه اما قبل از اینکه متوقف شه بکهیون تعادلش رو از دست داد و از پشتش افتاد و روی زمین پخش شد.
به سختی بلند شد و همونطور که میخندید رو به بکهیونی که چشماش رو بسته بود و به آرومی از درد کمرش ناله میکرد گفت:
- مثل اینکه من فقط توی تنبیه کردن توانایی دارم!
روی بکهیون قرار گرفت و بلافاصله چشمای بکهیون باز شدن،قطرات عرق چانیول روی زمین میریختن و بکهیون میتونست گرمای تن و نفسای تند گرمش رو به خوبی حس کنه.
- دیگه سعی نکن منو تنبیه کنی بیبی
پوزخندی زد و همونطور که دستش رو زیر تیشرت بکهیون میبرد و صورتش رو نزدیک میکرد ادامه داد:
- چون تضمین نمیکنم که بعدش انتقامشو ازت نگیرم کوچولوی من!

پایان فلش بک
...
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از ساعت گرفت،حقیقت این بود که دیگه کسی اهمیت نمیداد نه ساعت کار کردن براش ضرر داره،کسی از نبودش دلگیر نمیشد و کسی بعد از نه ساعت ازش توجه نمیخواست و چانیول هم دیگه دلتنگ کسی که بیرون از اتاق کارش بود نمیشد چون اون لعنتی...بکهیون دیگه کنارش نبود!
...
+ قربان
با صدای وونهو نگاهش رو از پنجره‌ی اتاقش گرفت و گفت:
- بیا وونهو
سمت کاناپه‌ی چرم رفت و درحالیکه روش میشنست‌ پرسید:
- هنوز خونه‌ست؟
+ چند دقیقه‌ی پیش از عمارت خارج شدن
اخم ریزی روی صورت سهون نشست و اینبار ‌با لحنی عصبانی پرسید:
- و کجا میره؟ چرا من خبر ندارم؟
وونهو نگران بهش خیره شد و به آرومی جواب داد:
+ حتما برای کار رفتن
- به وضوح گفته بودم باید از تک تک‌ کاراش خبردار بشم و تو اینجا داری احتمالات به درد نخورتو بهم تحویل میدی؟
+ اما...
با بلند شدن سهون و نزدیک شدنش وونهو ساکت شد و خیلی طول نکشید لحن تهدیدآمیزش باعث تعجبش بشه.
- کجا میره...با کی صحبت میکنه و چی میگه...همشو باید بدونی وونهو...همونطور که قرار بود همینارو درمورد پارک چانیول هم بدونی
با دیدن نگاه سردرگم وونهو ادامه داد:
- فقط کاری که بهت میگم انجام بده و عصبیم نکن...پس تو به چه دردی میخوری؟
منتظر جواب نشد و دوباره سمت پنجره رفت،به ورودی عمارت و چند نگهبانی که باهم صحبت میکردن خیره شد و گفت:
- امشب میرم پیش بکهیون...به نفعته تا اونموقع چیزی برای گفتن داشته باشی وونهو
...
سینی رو روی میز گذاشت و بی توجه به چانیول که ازش تشکر میکرد سمت کاناپه رفت و روش نشست،تان رو بغل کرد و خودش رو سرگرم بازی باهاش نشون داد اما حقیقت این بود که نمیخواست نگاه خیره‌ی چانیول رو ببینه،اونموقع نمیتونست به خودش قول بده که دوباره رویاپردازی نکنه!
فنجون خالی قهوه رو توی سینی گذاشت و گفت:
- ممنون بابت قهوه
+ خواهش میکنم
بکهیون بدون اینکه نگاهش بکنه جواب داد و امیدوار بود که چانیول میره اما همچنان نشسته بود و نگاهش میکرد.
+ میشه هرروز نیای و یکساعت تمام بهمون زل نزنی؟ مطمئن باش تان حالش خوبه
بکهیون خیره به چشماش و با لحن کلافه ای گفت و چانیول لبخندی زد.
- نیام که دوباره دردسر درست کنی و پدرم منو مقصر بدونه؟
+ منظور لعنتیت...
قبل از اینکه بتونه جمله‌ش رو تموم کنه صدای رمز در باعث شد هر دو نفر سمت در برگردن و بکهیون با لبخند بگه:
+ مینه
- چی؟ تو رمز خونه رو بهش دادی؟
+ خونه نه...خونه‌م...خونه‌ی من و چرا نباید رمز خونه‌م رو به دوست دخترم بدم؟
چانیول بدون اینکه به بکهیون جوابی بده بلند شد و سمت در رفت،با ایستادنش جلوی ورودی مینیانگی رو دید که داشت کفشاش رو درمیاورد.
- مین
با صدا کردنش صورت مین به سرعت بالا اومد و با ترس بهش خیره شد.
+ د...دایی
- میشه صحبت کنیم؟ تنهایی
مینیانگ نگاه درمونده‌ای به چانیول انداخت،تا کی میخواست فرار کنه؟ بالاخره باید به حرفاش گوش میداد.
+ باشه
- لطفا باهام بیا
همراه مینیانگ از خونه خارج شد،کمی دورتر از خونه‌ی بکهیون،توی راهرو منتظر موند و طولی نکشید تا مینیانگ رو به روش قرار بگیره.
- مین...فکر میکردم اگه بهتون فرصت بدم متوجه اشتباهتون میشین اما اینطور نشد و این رابطه‌ی بی معنا هنوز ادامه داره
چانیول به آرومی توضیح داد و مینیانگ بغض کرد،از خودش متنفر بود که همیشه انقدر زود اشکش درمیومد و خودش رو میباخت و اجازه میداد هر کس هر چیزی که دلش میخواد بهش بگه.
با دیدن بغض مینیانگ دستش رو روی شونه‌ش گذاشت و کمی فشرد.
- میدونی که چقدر دوست دارم درسته؟ من فقط نمیخوام تو و بکهیون آسیب ببینید...این رابطه ممکن نیست...شما اعضای یه خانواده هستین و همچین چیزی نرمال و درست نیست
مینیانگ‌ به سختی نفس عمیقی کشید،سرش رو بلند کرد و با جدیتی که با چشمای خیسش تضاد زیادی داشت گفت:
+ اما...ما همو دوست داریم
چانیول درمونده چشماش رو بست و به موهاش چنگ زد،تا خود بکهیون نمیخواست این رابطه تموم نمیشد و با تصور چیزی که ممکن بود مینیانگ‌ تجربه کنه صورتش رو با دستاش قاب کرد و با لحنی آروم خواهش کرد:
- مین...عزیزم...لطفا به حرفم گوش کن
+ دایی...اما بکهیون که پسر واقعی تو نیست مگه نه؟
چانیول شوکه اخم کرد و کمی فاصله گرفت،با جدیت به چهره‌ی امیدوار مینیانگ خیره شد و پرسید:
- منظورت چیه؟
+ اون پسر واقعی تو نیست و ما هم مجبور نیستیم اینجا بمونیم...به محض تموم شدن درسش از کشور خارج میشیم...خودش بهم گفت
مینیانگ با جدیت توضیح و با دیدن سکوت چانیول ادامه داد:
+ لطفا دایی...مارو اذیت نکن...من و بکهیون باهم خوشحالیم و اتفاق بدی نمیوفته
- مینیانگ‌...
قبل از اینکه بتونه چیزی بگه صدای بکهیون که دنبال مینیانگ میگشت باعث شد به در خیره بشن و مینیانگ بعد از گفتنِ "من میرم" تنهاش بذاره و چانیول به رفتنش خیره بشه،علاوه بر نگرانی برای مینیانگ حس بچگانه‌ی حسادت وجودش رو گرفته بود،به غیر از فکر به اینکه بکهیون چه نقشه‌ای برای مینیانگ کشیده فکر اینکه چطور مینیانگ رو میبوسه و لمس میکنه درونش رو به آتیش میکشید.
- خودم رهات کردم و حالا اینکه با یکی دیگه ببینمت اینطور خفه‌م میکنه...گفته بودی توی جهنم رهات کردم اما تو هم سقوطمو ندیدی
...
هودی مشکیش رو همراه جینی به همون رنگ پوشیده بود و همونطور که کوله‌ش رو روی شونه‌ش تنظیم میکرد سمت دانشگاه راه افتاد،هنوز پنج قدم هم نرفته بود که طبق معمول یک هفته‌ی گذشته اول بوی قهوه زیر بینی‌ش پیچید و بعد صدای کریس باعث لبخندش شد.
- آقای بیست ساله؟
کریس قهوه‌ی لوهان رو دستش داد و لوهان به آرومی گفت:
+ ممنون و صبح بخیر
- صبح بخیر ...آقای بیست ساله میدونین که من هرروز شونزده دقیقه پیاده روی میکنم تا بهتون برسم و قهوه‌تون رو بدم؟ درحالیکه میتونستیم هرروز بدون سوزوندن کالری پشت میز قهوه بخوریم
کریس با قیافه‌ی خسته‌ای توضیح داد و لوهان خنده‌ای کرد،از وقتی توی خوابگاه زندگی میکرد کریس هرروز صبح فاصله‌ی شونزده دقیقه‌ای خونه‌ش تا خوابگاه رو پیاده طی میکرد و براش قهوه میاورد و تا زمانی که به دانشگاه برسه باهاش حرف میزد،درباره‌ی کار،استادا،درس و حتی نحوه‌ی بزرگ شدن جثه‌ی لوهان مثل جثه‌ی خودش حرف میزدن و لوهان واقعا ازش ممنون بود که تنهاش نمیذاره!
_ لوهان
با صدای پسری که چند قدم عقب تر ایستاده بود مکالمه‌شون قطع شد و پسر با دیدن سکوت دونفر پرسید:
_ این مرد کیه؟ باهات چیکار داره؟
لوهان متعجب از سوال پسر با عصبانیت گفت:
+ وات د فاک؟ به تو چه ربطی داره؟ تو هم اتاقی منی نه دوست پسرم!
_ اما من دوست دارم
پسر با اخم فریاد زد و لوهان نفس عمیقی کشید:
+ تو واقعا متوهمی،روز اول که برام وسایلمو چیدی و یکی از لباس زیرامو دزدیدی و من توی حموم درحالیکه اسپرمای لعنتیت روش بودن باید میفهمیدم!
_ اما...
هنوز جمله‌ی پسر تموم نشده بود که دست کریس روی یقه‌ش نشست و جمله‌ش که با قاطعیت بیان کرد باعث شد پسر به زور یقه‌ش رو بکشه و وحشت زده فرار کنه.
- خوشت میاد کسایی که مال تو نیستن داشته باشی؟ اما من اصلا خوشم نمیاد کسی مثل تو برای بقیه مزاحمت ایحاد کنه بچه...میدونی این‌ کارت جرمه؟
با رفتن پسر نگاه جدیش رو به لوهان دوخت و گفت:
- اگه اونجا بمونی نمیتونم تضمین کنم که بهت تجاوز نکنه اما اگه بیای خونه‌م میتونم تضمین کنم که پسرمو هیچوقت نمیبینی!
لحن جدیش با کلماتش زیادی تفاوت داشتن و لوهان نمیتونست جلوی خنده‌ش رو بگیره.
- میدونم نگران چی هستی،من چیزی ازت نمیخوام اما به جای اجاره میتونی توی پرونده‌ها کمکم کنی
چشمکی زد و ادامه داد:
- البته اول باید بریم برای تو هم سی و پنج تا ماگ بخریم!
...
با صدای زنگ‌ تلفنش تان از خواب پرید و بکهیون‌ درحالیکه ظرف غذای تان رو با غذای جدیدی که با وسواس براش انتخاب کرده بود پر میکرد فریاد زد:
- یونا...گوشی منو بیار اینجا
یونا به سرعت سمتش دوئید و گوشیش رو سمتش گرفت،با دیدن اسم‌ تماس گیرنده اخم کرد و رو به یونا گفت:
- میتونی بری...برای امروز کافیه
یونا با لبخند سرش رو تکون داد و‌ بکهیون درحالیکه با ظرف غذا از آشپزخونه خارج میشد تماس رو وصل کرد.
+ عصر بخیر...پارک بکهیون
با شنیدن صدای ووبین و لحن تهدیدآمیزش پوزخندی زد و همونطور که ظرف تان رو جلوش میذاشت جواب داد:
- انگار خیلی خوشحال نیستی مرد
لحن تمسخر آمیز بکهیون برای عصبی تر شدن ووبین کافی بود و بکهیون اینبار با لبخند به غذا خوردن تان خیره شده بود.
+ تو...چطور تونستی اون عکسا رو آپلود کنی؟ ما اینطور توافق نکرده بودیم‌ پارک!
بی اهمیت به فریاد ووبین خودش رو روی کاناپه پرت کرد و جواب داد:
- اینکه انقدر احمقانه بهم اعتماد کردی تقصیر من نیست و برای‌ عشق کثیف و از دست رفته‌ی تو و نارا متاسف نیستم اما... یادت بمونه که هرگز‌ به یک پارک اعتماد نکنی!
+ تو و خانواده‌ت برام اهمیتی ندارین...من نارا رو میخوام و بدستش میارم و تو باید بهم کمک کنی پارک...وگرنه میرم‌ پیش پدرت و همه چیزو بهش میگم
به خنده افتاد و اهمیتی به اینکه صدای خنده‌هاش چطور مرد پشت خط رو به جنون میرسونه نداد.
- امیدوارم موفق باشی ووبین‌ اما متاسفانه...اموال یک‌ پارک تا ابد متعلق به خودش میمونن!
منتظر جوابی نموند و بعد از قطع کردن تماس به پوزه‌ی کثیف شده و چشمای پر شیطنت تان خیره شد.
- خوشمزه بود؟
تان به سرعت توی بغلش پرید و بکهیون درحالیکه نوازشش میکرد ادامه داد:
- تان...فکر کنم‌ پدر عزیزم به زودی بازم برای دیدنمون بیاد...به نظر تو هم تا خودش نخواد نمیتونیم از نارا خلاص بشیم...درسته؟
شونه‌ای بالا انداخت و لبخند زد.
- بهرحال وقتی عصبانی میشه سکسی تره
با صدای زنگ در متعجب به ساعت خیره شد،این ساعت کی میتونست باشه؟
امکان نداشت لوهان باشه و ددیش هم حتما هنوز دفتر بود.
با باز کردن در و دیدن سهون ناخودآگاه اخم کرد
- چی‌ میخوای؟
برخلاف انتظارش سهون غمگین نشد،حتی تغییری توی نگاهش ایجاد نشد و با جدیت جواب داد:
+ گفته بودی وقتی آماده بودم بیام پیشت تا پایان داستان پدرامونو بنویسیم بکهیون
بکهیون پوزخندی زد و درحالیکه داخل برمیگشت و صدای قدمای سهون رو پشت سرش میشنید گفت:
- نکنه میخوای کار ناتموم پدرتو کامل کنی و منو بکشی شاهزاده اوه؟
دوباره سمت سهون چرخید و درحالیکه نگاهی به اطراف مینداخت ادامه داد:
- چه حیف خونمو تازه تمیز کردن و قراره با خون من دوباره کثیف بشه!
سهون نگاه مرموزی بهش انداخت و درحالیکه با پوزخند نزدیکش میشد و توی یک قدمیش قرار میگرفت جواب داد:
+ کی‌ میدونه؟ شاید خونه‌ت اینطور قشنگ‌تر بشه!
نگاه خیره‌ی هر دو توی چشمای هم قفل شده بود و خیلی طول نکشید بکهیون لگدی به بین پاهای سهون بزنه و با لبخند به سهون که دستاش رو روی عضو دردناکش گرفته بود و روی زمین مینشست خیره بشه.
- شوخیات هنوزم مسخره‌ن سهون
+ فاک...بکهیون...میخوای منو بکشی؟
به سهون که با بیچارگی ناله میکرد و توی خودش جمع شده بود لبخند زد و کمی‌ طول کشید تا سهون بتونه بلند بشه،منتظر‌ نموند و به سرعت بکهیون رو توی بغلش کشید.
+ من...دلم برات تنگ‌ شده بود
بکهیون به سختی جلوی بغضش رو گرفت و سهون رو به عقب هُل داد.
- خفه شو...خیلی دیر کردی
+ میدونم
سهون به آرومی گفت و بکهیون به سرعت دست به سینه شد و با اخم گفت:
- و؟
سهون لبخندی به لجبازی و عصبانیت کیوتش زد و گفت:
+ و ‌معذرت میخوام که منتظرت گذاشتم
بکهیون با لحن آرومش‌ شونه‌ای بالا انداخت و سمت کاناپه رفت.
- خوبه
خودش رو روی کاناپه پرت کرد و گفت:
- بعدا راجب تاوان دادنت حرف میزنیم سهون...امروز حالم زیادی برای فکر کردن به گذشته خوبه
چند ضربه به کنارش زد و ادامه داد:
- دوستی‌ ما سه تا از اولشم عجیب بود‌
با قرار‌ گرفتن سهون کنارش‌ نفس عمیقی کشید،نبود لوهان زیادی مشخص بود!
+ بک...به خاطر لوهان...
- سهون...
بکهیون مانعش شد و درحالیکه بهش خیره میشد ادامه داد:
- هردومون آدمای بدی هستیم درسته؟ لوهان منو ترک کرد و نمیخوام به گذشته فکر کنم...بیا ما هم مثل اون فقط فراموشش کنیم
نفس عمیقی کشید و گفت:
- و ما کارای زیادی برای انجام دادن داریم
سهون با جدیت به چشمای بکهیون خیره شد،برای داشتن این نگاه و بودن کنارش حاضر به هرکاری بود!
دستش رو روی شونه‌ی بکهیون گذاشت و با جدیت گفت:
+ تاوان اشکایی که ریختی رو میدن و هرچیزی که ازت دزدیده شد...بهت برمیگردونم بکهیون...

...
نمیدونست چند دقیقه اسلحه‌ی توی دستش رو نگاه کرده و با ایستادن ماشین جلوی ورودی عمارت نفس عمیقی کشید میدونست که حالا برای محافظت از بکهیون به چیزهایی بیشتر از اسلحه نیاز داره!
+ قربان
به وونهو که از آینه‌ی جلو نگاهش میکرد خیره شد و وونهو ادامه داد:
+ پارک چانیول...به نظر میرسه خیلی وقته به پدرتون خیانت میکنه
- پس نیازی نیست نگران پارک باشم
وونهو با لحن عادی و بی اهمیت سهون به سرعت اخم کرد و متعجب گفت:
+ منظورتون چیه؟ خانواده‌ی پارک میخوان رئیسو نابود کنن
سهون اینبار پوزخندی زد و جواب داد:
- نگران وکیل پارک نباش...اون‌ کسی نیست که باعث سقوط امپراطوری‌ اوه میشه...فقط روی کارای پدرم تمرکز کن
اهمیتی به نگاه سردرگم وونهو نداد و دوباره به اسلحه خیره شد.

"من...اوه سهون...اصلا آدم خوبی نیستم...حتی بخشنده‌ هم نیستم و فکر نمیکنم اینکه بخوام سهم عشقم از این زندگی رو بهش برگردونم خیانت محسوب بشه...امپراطوری‌ای که پایه‌هاش با نابودی‌ زندگی بکهیون ساخته شدن برام اهمیتی نداره...اگه لازم باشه تمامشو نابود میکنم تا اون بتونه لبخند بزنه"

Continue Reading

You'll Also Like

7K 1.6K 34
عطری که گمشده رایحه ای که نیست برای جئون بزرگ که همه چیز داره اما سال هاست توی سرگردانی به سر میبره ......چث پسری که با خوانواده کوچیکش خوشبخته ،خانو...
26.7K 2.5K 32
عشق مثل لیسیدن عسل از لبه‌ی تیغ میمونه. مخصوصا اگه در دنیای مافیا متولد شده باشی... 🔞SEXUAL CONTENT تالیا بیانچی پرنسس مافیای ایتالیایی، وقتی برای...
409K 29.4K 152
خاطره به کنار... حتی اسمم را هم فراموش کردی! همین روزهاست که یکی از عاشقانه هایم را برای کسی بفرستی و ‌بگویی : ببین این متن چقدر شبیه ما دوتاست...
11.8K 2.4K 30
چه اتفاقی میفته اگه یه رابطه با اجبار شروع بشه؟؟ چی میشه اگه یکی عاشق باشه، یکی نباشه؟؟ این ازدواج قراره چطوری پیش بره؟؟ سرنوشت چه برنامه ای براشون د...