Hey Little,You Got Me Fucked...

By WhiteNoise_61

331K 60.7K 20.1K

•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ،... More

•ᝰPART 1☕️
•ᝰPART 2☕️
•ᝰPART 3☕️
•ᝰPART 4☕️
•ᝰPART 5☕️
•ᝰPART 6☕️
•ᝰPART 7☕️
•ᝰPART 8☕️
•ᝰPART 10☕️
•ᝰPART 11☕️
•ᝰPART 12☕️
•ᝰPART 13☕️
•ᝰPART 14☕️
•ᝰPART 15☕️
•ᝰPART 16☕️
•ᝰPART 17☕️
•ᝰPART 18☕️
•ᝰPART 19☕️
•ᝰPART 20☕️
•ᝰPART 21☕️
اطلاعــیه وایـتی🌸🍃
•ᝰPART 22☕️
•ᝰPART 23☕️
•ᝰPART 24☕️
موسیقی قسمت 24🍃🎶
•ᝰPART 25☕️
•ᝰPART 26☕️
موسیقی قسمت 26 🌸🍃
•ᝰPART 27☕️
•ᝰPART 28☕️
•ᝰPART 29☕️
•ᝰPART 30☕️
•ᝰPART 31☕️
•ᝰPART 32☕️
•ᝰPART 33☕️
•ᝰPART 34☕️
•ᝰPART 35☕️
•ᝰPART 36☕️
•ᝰPART 37☕️
•ᝰPART 38☕️
•ᝰPART 39☕️
•ᝰPART 40☕️
•ᝰPART 41☕️
•ᝰPART 42☕️
❌ حتما حتما بخونین ❌
•ᝰPART 43☕️
•ᝰPART 44☕️
•ᝰPART 45☕️
•ᝰPART 46☕️
•ᝰPART 47☕️
•ᝰPART 48☕️
•ᝰPART 49☕️
•ᝰPART 50☕️
•ᝰPART 51☕️
•ᝰPART 52☕️
•ᝰPART 53☕️
•ᝰPART 54☕️
•ᝰPART 55☕️
•ᝰPART 56☕️
•ᝰPART 57☕️
•ᝰPART 58☕️
•ᝰPART 59☕️
•ᝰPART 60☕️
•ᝰPART 61☕️
•ᝰPART 62☕️
•ᝰPART 63☕️
•ᝰPART 64☕️
•ᝰPART 65☕️
•ᝰPART 66☕️

•ᝰPART 9☕️

6.7K 1K 236
By WhiteNoise_61

لباش روی پوست گردن مینیانگ نشستن و با کمی فشار مجبورش کرد روی کاناپه دراز بکشه و کاملا روش قرار گرفت،لباش به آرومی روی پوستش حرکت میکردن و قفسه‌ی سینه‌ی مینیانگ که به تندی بالا و پایین میشد باعث پوزخندش میشد،نمیخواست حرفی بزنه فقط قرار بود انقدر پیش بره که مینیانگ هیچوقت نتونه امشب رو فراموش کنه...درست مثل خودش که قرار نبود هیچوقت شب کریسمس رو فراموش کنه!
دستش زیر لباس مینیانگ خزید و شکم صافش رو لمس کرد و طولی نکشید تا نفسای عمیق مینیانگ صدادار بشن!
لباش رو از گردنش جدا کرد و اینبار لباش روی استخوان ترقوه‌ش نشستن و دستش زیر لباس مینیانگ بالاتر اومد،سعی میکرد لذت ببره و برخلاف تلاشش افکار سیاهی شروع به پررنگ شدن توی ذهنش کردن،خاطرات گذشته حتی روی پوست بی نقص مینیانگ هم دیده میشدن،لباش میسوختن و دستش که زیر لباس مینیانگ بود شروع به لرزیدن کرد،به سختی جلوی مشت شدن دستش رو گرفت و سعی کرد با بستن چشماش خودش رو کنترل کنه،تنفر مجبورش میکرد جلوتر بره،ترس ازش میخواست عقب بکشه و درنهایت صداهای توی سرش که گوشاش رو پر کرده بودن باعث شدن ناگهانی عقب بکشه و از روی مینیانگ بلند بشه.
+ ب...بک
ناله‌ی متعجب مینیانگ نتونست باعث ساکت شدن صداهای توی سرش بشه،صداهایی که با بیرحمی بلندتر میشدن و بکهیون فقط تونست نگاه سردرگمش رو بهش بده.
مینیانگ با بغض زمزمه کرد:
+ من...خوب نبودم؟ نمیخوای منو ببوسی و باهام عشق بازی کنی؟
چرا این دختر انقدر شبیه به خودش رفتار میکرد؟
ترساش،خوشحالیاش و مردمکای لرزونش شبیه بیبیِ ددی پارک بودن و لعنت...بکهیون قرار بود مثل ددیش مینیانگ رو نابود کنه؟
دستش رو بلند کرد و سمت صورت مینیانگ برد،با پشت دست گونه‌ش رو نوازش کرد و همونطور که نگاه خالیش چشمای غمگین مینیانگ رو هدف گرفته بودن،جواب داد:
- شاید یه روز برسه که دیگه دوست نداشته باشی ببوسمت اما قول میدم انقدر میبوسمت و باهات عشقبازی میکنم که نتونی طعم منو فراموش کنی
دستش رو کشید،لبخند بیجونی زد و ادامه داد:
- میرم دوش بگیرم،برای خواب آماده شو
منتظر واکنشی نموند و همونطور که سمت اتاقش میرفت لحن شیفته‌ی چانیول توی گوشاش اکو شد.

"- شاید یه روز برسه که دوست نداشته باشم حتی نفس بکشم اما مطمئن باش روزی نمیرسه که نخوام ببوسمت و باهات عشقبازی کنم"

تیشرتش رو دراورد و بدون اینکه اهمیتی به خیس شدن شلوارش بده زیر دوش آب ایستاد و اجازه داد قطرات سرد آب روی پوست داغش بشینن،چرا آب نمیتونست خاطراتش رو بشوره و ببره؟
صدای التماساش و لحن قاطع چانیول توی گوشاش پخش میشد و با اینکه نگاهش به سرامیک‌های سفید رنگ بود،تصویر زمانی که زیر بدن چانیول گریه و التماس میکرد میدید.
نفساش کم کم درحال تند شدن بودن،ضربان قلبش بالا رفته بود و لرزش بدنش بهش میفهموند حملات عصبیش دارن بیشتر و بیشتر میشن،باید چیکار میکرد تا از شر این صداها و تصاویر خلاص بشه؟
دستاش رو روی گوشاش گذاشت و چشماش رو محکم بست،نمیخواست ببینه،نمیخواست بشنوه.
- لعنت بهت التماسش نکن
رو به بکهیون توی ذهنش که از چانیول میخواست تمومش کنه،گفت و طولی نکشید تا بغضش شکسته بشه و بدن بیحالش همراه قطرات آب سقوط کنه.

"من پارک بکهیونم...یه زیبای قدرتمند...میتونم به راحتی هرچیزی که میخوام بدست بیارم...اما کی میدونه هرشب چطور توی اتاقم سقوط میکنم،چطور درد میکشم و فردا صبح بازهم به جنگیدم ادامه میدم...ددی...نگفته بودی پشت تصویر زیبای قدرتمند قراره انقدر درد وجود داشته باشه!"
...
شلوار راحتی مشکیش رو پوشید و بی توجه به بالاتنه‌ی برهنه و موهای خیسش سمت تخت رفت،مینیانگ روی تخت نشسته بود و نگاهش نمیکرد،میدونست چقدر نگرانه اما قرار نبود بهش دلگرمی بده پس فقط سمتش رفت،بدون هیچ حرفی و با کمی فشار مجبورش کرد دراز بکشه و اینبار بدنش رو محکم توی آغوشش گرفت.
+ موهاتو خشک نکردی،سردرد میگیری
مینیانگ به آرومی زمزمه کرد و بکهیون همونطور که چشماش رو میبست جواب داد:
- من همیشه سردرد دارم نگرانش نباش فقط بیا بخوابیم
فکر میکرد با بودن مینیانگ توی بغلش میتونه فکرش رو منحرف کنه اما چانیول و گذشته قرار نبود رهاش کنن و حالا زمانی رو به یاد میاورد که توی بغل چانیول میخوابید.
اینکه مال چانیول بودن رو دوست داشت غیرقابل انکار بود اما چانیول وقتی چیز زیادی از دنیای بیرون و آدماش نمیدونست باورهای غلطی رو جایگزین باورهای درستش کرده بود،اجازه نداده بود بفهمه گرایشش چیه و بکهیون هنوز کابوس اولین رابطشون رو میدید .
با منظم شدن نفسای مینیانگ،اون رو از خودش فاصله داد و از جاش بلند شد،بدون نگاهی به مینیانگ اتاق رو ترک کرد،سیگاری روشن کرد و پشت پنجره ایستاد،چراغ‌های شهر دیگه زیبا بنظر نمیرسیدن و دیدن نور ماه باعث لبخندش نمیشد،عطر سیگار توی بینی‌ش میچید و طعم تلخی ته زبونش باعث کش اومدن لباش میشدن.
عادت کردن اصلا کار سختی نبود...عادت به این طعم و بو...عادت به مرور گذشته و درد کشیدن و حتی عادت به بد بودن اصلا سخت نبود اما بکهیون نمیدونست چرا به نداشتن چانیول عادت نمیکنه!
...
ربدوشامبرش رو پوشید و از اتاقش خارج شد،مینیانگ توی آشپزخونه مشغول آماده کردن صبحانه بود و بکهیون بی حرکت جلوی آشپزخونه ایستاده بود و چانیولی رو نگاه میکرد که تان رو بغل کرده بود و برای صبحانه صداش میزد...تضاد نبودن ددیش و حضور مینیانگ زیادی تلخ بنظر میرسید و بکهیون درمونده تر از قبل به لبخند مینیانگ نگاه میکرد و دلش میخواست فرار کنه.
با صدای زنگ در نگاهش رو از مینیانگ گرفت و سمت در راه افتاد،با باز شدن در نگاه سرد چانیول توی نگاه متعجبش قفل شد و بکهیون بازهم خودش رو بخاطر ضربان تند قلبش لعنت کرد.
+ چیزی شده دد؟
بکهیون با لحن بی اهمیتی پرسید و قبل از اینکه چانیول بتونه جواب بده مینیانگ پشت بکهیون ظاهر شد،تنها چیزی که پوشیده بود پیراهن گشادی تا زیر باسنش بود که احتمال میداد مال بکهیون باشه!
مینیانگ با دیدن چانیول بغض کرد و با دیدن اخمش به سرعت سمت اتاق بکهیون دوئید،بکهیون با پوزخند به چشمای چانیول که هرلحظه درشت و قرمزتر میشدن خیره شد.
- اینجا چخبره؟
با صدای دورگه از عصبانیت پرسید و بکهیون بدون اینکه جوابی بهش بده ازش دور شد و با صدای بلندی گفت:
+ مین عزیزم...آماده شو میگم راننده بیاد دنبالت
سمت میز رفت و سیگاری از پاکت بیرون کشید و فندکش رو برداشت و روی کاناپه‌ش نشست،کاناپه‌ای که از اول مال خودش بود!
با صدای باز شدن در نگاه هردو سمت مینیانگی برگشت که تند تند قدم برمیداشت و نگاهشون نمیکرد،طولی نکشید تا مینیانگ از خونه خارج بشه و اینبار چانیول فریاد زد:
- بهت گفته بودم حق نداری با مین بازی کنی بکهیون...بهت هشدار داده بودم!
بکهیون همونطور که با آرامش سیگار رو گوشه‌ی لبش میذاشت شونه‌ای بالا انداخت.
چانیول با عصبانیت بهش چشم دوخته بود،موهای مشکی نم دارش با بی نظمی روی پیشونیش پخش شده بودن،انگشتای باریکش سیگار رو گرفته بودن و وقتی نگاهش پایین تر رفت خودش رو لعنت کرد،ربدوشامبر نیمه بازش دید خوبی از قفسه‌ی سینه‌ی برهنش به چانیول میداد که برای برگشتن نیازهایی که به این بچه داشت کافی بود،انگار کم کم یادش میومد چقدر دلتنگ این بکهیون و بدنشه.
آتیش خواستن بکهیون هیچوقت خاموش نمیشد و چانیول میدونست قراره حتی بیشتر بسوزه!
+ قبلا بهت گفته بودم توی کارام دخالت نکن اما با حمایت از نارا فقط سخت ترش کردی...باید میذاشتی حذفش کنم
لحن سرد بکهیون باعث شد از خلسه بیرون بیاد و نگاهش رو به چهره‌ش بده،سیگار بین انگشتاش بی حرکت مونده بود و لباش برای بیرون دادن دود نیمه باز شده بودن و طولی نکشید تا دود سیگار فضای اطراف رو پر کنه.
- اون همسرمه بکهیون!
سه کلمه...سه کلمه کافی بود تا پوزخند بزنه و سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کنه.
- فکر میکنی نمیتونم جلوتو بگیرم؟ مجبورم نکن محدودت کنم
بی اهمیت به لحن تهدید آمیز چانیول کشوی میز جلوش رو باز کرد و پرونده‌هایی رو بیرون کشید،بلند شد و جلوی چانیول قرار گرفت.
+ توی این دنیای بیرحم جایی برای قلبای فداکار نیست و اینکه بخوای همه‌ی تقصیرارو گردن بگیری خیلی احمقانه‌ست
پرونده‌هارو سمت چانیول گرفت و ادامه داد:
+ پولشویی...جعل مدرک و دادن رشوه...پرونده‌ی کاریت خیلی جالبه دد
با دیدن نگاه شوکه‌ی چانیول با جدیت ادامه داد:
+ توی کارام دخالت نکن و حمایت نارا رو تموم کن وگرنه تو هم همراه همسرت توی آتیشی که با دروغات برام روشنش کردی میسوزی پارک چانیول
- بکهیون...تو...تو اینکارو نمیکنی...بهم آسیب نمیزنی...نمیتونی!
چانیول با دیدن مدارک با بهت گفت و بکهیون همونطور که دندوناش رو روی هم فشار میداد جواب داد:
+ چرا فکر میکنی به مردی که بهم تجاوز میکرد رحم میکنم؟ قطعا وقتی یه بچه‌ی 17 ساله رو با سواستفاده از ترساش به تختت کشیدی فکرشم نمیکردی انقدر زود بزرگ بشه که بتونه خودشو از تخت لعنتیت بیرون بکشه و زندگیتو جهنم کنه!
...
رمز در رو زد و عصبی در رو کوبید و فورا نارا جلوش ظاهر شد،نگاه نگران و لبای آویزونش چیزایی نبودن که اهمیتی بهشون بده.
عصبی و کلافه بود،جملات بکهیون هنوز توی گوشاش زنگ میزدن.
نمیدونست با مینیانگ خوابیده یا نه و برای همین موضوع حسادت تمام وجودش رو گرفته بود و حالا میدونست به پرونده‌هاش دسترسی داره و هرلحظه ممکن بود نابودش کنه!
+ چ...چانیول
با صدای نارا نگاه سردش رو بهش داد.
+ چطور بهم اعتماد کردی؟
...
فلش بک

وقتی مادرش باهاش تماس گرفت و اتفاقی که افتاده بود رو تعریف کرد فقط میتونست به زندگیش پوزخند بزنه،شک کرده بود که کار بکهیونه ولی نمیخواست باور کنه بیبی‌ش تا این حد پیش رفته!
با خستگی پرونده‌هارو کنار گذاشت،کیف و کتش رو برداشت و از اتاقش خارج شد،سمت خروجی راه افتاد ولی هنوز چند قدم برنداشته بود که با احساس تفاوتِ چیزی برگشت،مینهی برخلاف همیشه که بدرقه‌ش میکرد سرجاش نشسته بود و به صفحه‌ی لپتاپش چشم دوخته بود،انقدر غرق تصویر جلوش بود که حتی متوجه حضور چانیول نشده بود!
با کنجکاوی و بدون اینکه صدایی ایجاد کنه برگشت و پشت مینهی قرار گرفت و با دیدن فیلم و عکسای نارا و ووبین پوزخندی زد و نگاهش رو به مینهی داد.
- فکر نمیکردم توی دفترم بهم خیانت کنی!
با صدای چانیول،مینهی از جا پرید و طولی نکشید تا به گریه بیوفته.
+آقای پارک...ونطور که فکر میکنین نیست...
بی توجه به لحن ملتمس مینهی گفت:
- بنظر میرسه همشون آپلود شدن!
اخم کرد و رو به مینهی ادامه داد:
- بکهیون ازت خواسته اینکارو بکنی درسته؟
مینهی به سرعت تایید کرد و گفت:
+ آقای پارک...قسم میخورم چاره‌ای نداشتم...مجبورم کردن
چانیول کلافه دستش رو بین موهاش برد و گفت:
- بهش نگو که گیر افتادی و به کارت ادامه بده
با دیدن نگاه متعجب مینهی ادامه داد:
- نباید بیشتر از این عصبانی بشه

پایان فلش بک
...
چند قدم برداشت و رو به روی نارا ایستاد،به چشماش خیره شد و گفت:
- یادت رفته خودم ووبین رو ازت دور کردم؟ من به همسرم اعتماد دارم
با حرص چونه‌ی نارارو بین انگشتاش گرفت و بوسه‌ی عمیقی رو شروع کرد،باید با روشی حسادت و خشمش رو تخلیه میکرد!
...
درحالیکه عینک آفتابیش رو بالاتر میداد شیشه‌ی دودی ماشین رو پایین کشید و به لوهان که به آرومی از دانشگاه خارج میشد خیره شد،شونه‌هاش افتاده بودن و برای بکهیون سخت نبود متوجه وضعیت بدش بشه،تمام چند روز گذشته از دور تماشاش کرده بود،میدونست ممکنه به خاطر قرضش توی خطر باشه.

"تو شجاع ترین کسی بودی که توی زندگیم شناختم و دیدن ضعفت منو میترسونه لوهان...متاسفم که باعث دردت شدم"

خیلی طول نکشید لوهان از دیدش خارج بشه و بکهیون رو به راننده گفت:
- خودم برمیگردم خونه...از امروز لوهان رو تعقیب میکنی...گزارش کارای روزانشو بهم بده اما نباید متوجه حضورت بشه و فقط وقتی جونش توی خطر بود دخالت کن

...
کراواتش رو شل کرد و سر دردناکش رو بین دستاش گرفت،تا قبل از حرف زدن با بکهیون مطمئن بود که پسر کوچولوش بهش آسیبی نمیزنه و تمام کاراش برای نشون دادن نارضایتیش از ازدواج ددیشه اما اون نگاه،پوزخند و جمله‌ای که هنوز هم توی گوشاش میپیچد برای بار هزارم حقیقت رو توی صورتش میکوبید و چانیول هنوز سردرگم بود،بکهیون فقط از ازدواجش ناراضی نبود،همه چیز جدی تر از تصوراتش بود و حالا متوجه لبخندای عجیب بکهیون به رئیس اوه میشد،بکهیون هدفی بزرگتر از آزار دادن ددیش داشت!
"انتقام"
با صدای در سرش رو بلند کرد و با اخم به ورود مینهی خیره شد و قبل از اینکه واکنشی نشون بده کریس طبق معمول همیشه اجازه نداد مینهی حرفی بزنه و وارد شد.
+ صبح بخیر
چهره‌ی جدی کریس نشون میداد باز هم شکست خوردن و چانیول درحالیکه شقیقه‌هاش رو ماساژ میداد گفت:
- بشین کریس
از پشت میزش بلند شد و درحالیکه رو به روی کریس روی کاناپه‌ی چرم مینشست به مینهی خیره شد.
- گوشیتو بذار روی میزم و برامون قهوه بیار مینهی
کریس متعجب به منشی چندساله‌ی چانیول که گوشیش رو روی میز میذاشت و بیرون میرفت خیره شد و بی مقدمه گفت:
+ خسته به نظر میرسی...نگران عکسا نباش خودم پیگیری میکنم
چانیول لبخند خسته‌ای زد و گفت:
- لازم نیست...پدرم تا جایی که ممکن بود رسانه‌هارو ساکت کرده و خیلی طول نمیکشه مردم فراموشش کنن
کریس متعجب بهش خیره شد و بی توجه به مینهی که وارد میشد تا قهوه‌هاشون رو روی میز بذاره صداش رو بلند کرد.
+ دیوونه شدی؟ باید کسی که اینکارو کرده پیدا کنیم چان!
چانیول پوزخندی به چهره‌ی نگران مینهی زد و با لحن کلافه‌ای گفت:
- میدونم کی بوده
کریس نگاه چانیول رو دنبال کرد و با دیدن مینهی که لبش رو به دندون گرفته بود پرسید:
+ شوخی میکنی؟
چانیول اشاره کرد تا مینهی بیرون بره و به لحن متعجب کریس پوزخندی زد و با جدیت جواب داد:
- بکهیون غیرقابل کنترل شده
کریس شوکه بهش خیره شد و چانیول با درموندگی ادامه داد:
- منشی وفادارم حالا جاسوس پسرمه و حتی نمیتونم اخراجش کنم
کریس ناخواسته لبخند متعجبی زد و با افتخار گفت:
+ خدای من...میدونستم این بچه متفاوته و از تربیت تو کمتر از این انتظار نمیرفت
- درسته کریس...بکهیون از چیزی که انتظار داشتیم جدی تره...فکر میکردم مسئله فقط مخالفتش با ازدواجمه
بلافاصله نگاه کریس نگران شد و چانیول ادامه داد:
- میخواد انتقام بگیره و نمیدونه وارد چه بازی خطرناکی میشه
کریس کمی از قهوه‌ش نوشید و پرسید:
+ نمیتونی از اینجا دورش کنی؟
- نمیتونم از خودم دورش کنم کریس...بکهیون عصبی و پر از نفرته...نمیتونم ریسک کنم
کریس نفس عمیقی کشید و با لحن خسته‌ای گفت:
+ این سومین باره که جاسوسامونو پیدا میکنه و محموله‌ی اشتباهی رو توقیف میکنیم
کمی گردنش رو ماساژ داد و ادامه داد:
+ من سالها تلاش کردم و حالا اعتماد به نفسمو برای گیر انداختنش از دست دادم
- میخوام شرکتای پارک رو وارد معاملاتش کنم و هیچ نفوذی نمیتونه به اندازه‌ی من به قلب این امپراطوری نزدیک بشه
+ اوه احمق نیست...تو هیچوقت به کارای شرکت علاقه نداشتی و میخوای باهاش وارد معامله بشی؟ خیلی زود متوجه هدفت میشه...نمیتونی روی چیزایی که پدرت سالها از این آدم محافظت کرده ریسک کنی
کریس با اخم گفت و چانیول با جدیت و لحن قاطعی جواب داد:
- بخاطر بکهیون حتی روی زندگیمم ریسک میکنم کریس
به نگاه نگران کریس اهمیتی نداد و نفس عمیقی کشید.
- قبل از اینکه پسرم به خطر بیوفته باید این آدمو نابود کنم...نتونستم مادرشو نجات بدم اما اجازه نمیدم بکهیون هم قربانی بشه
...
- هی
با شنیدن صدای پسر از جا پرید و به همکارش که نگران نگاهش میکرد خیره شد.
- معذرت میخوام لوهان نمیخواستم بترسونمت...خوبی؟
لوهان نفس عمیقی کشید و نگاه نگرانش رو داخل رختکن کوچیک بار چرخوند و لبخند دستپاچه‌ای زد.
+ من...خوبم
پسر کمی مکث کرد و درحالیکه دستش رو روی شونه‌ی لوهان میذاشت با لحن آرومی گفت:
- یک هفته‌ست که حالت خوب نیست لوهان...مشکلی پیش اومده؟
لوهان لبخند خسته‌ای به پسر زد و سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد،تمام هفته‌ی گذشته فقط روزهاش رو شب کرده بود،حس میکرد روحی توی بدنش نیست و برای خاموش کردن ذهنش تمام مدت رو کار میکرد،چند روز اول برای از دست دادن سهون غمگین بود و برای نبود بکهیون اشک میریخت و خیلی طول نکشید تا بفهمه غمگین بودن برای از دست دادن کسی که هیچوقت مال اون نبود،حماقت و اشک ریختن برای بکهیونی که لوهان راز بزرگش رو فاش کرده بود،بی فایده‌ست!
حتی نمیتونست خودش رو قربانی بدونه تا کمی از دردش کم بشه،هر سه اشتباه کرده بودن و لوهان برای از دست دادن جمع سه نفره‌ای که تنها روشنایی زندگیش بود احساس شکست میکرد،احساسی که کم کم با یادآوری بدهیش به ترس تبدیل شد و لوهان چند روز بود که به سختی جرات میکرد از خونه بیرون بیاد.
به سختی لباساش رو عوض کرد و خیلی طول نکشید شیفتش رو تحویل بگیره،با وجود چهره‌ی خسته و چشمای گود افتاده‌ش هنوزهم مشتریای بار برای هم صحبتی باهاش نوشیدنی بیشتری میخواستن.
انقدر ذهنش آشفته بود که چهار ساعت به سرعت گذشت،نگاه گذرایی به محیط که حالا خلوت شده بود انداخت و به آرومی روی صندلی نشست،کمی گردن دردناکش رو ماساژ داد و با حس نزدیک شدن کسی به سرعت بلند شد.
با دیدن شخصی که با پوزخند نزدیکش میشد به سرعت بغض کرد و لرز شدیدی به بدنش افتاد.
- دلت برام تنگ شده بود ؟
مرد با تمسخر گفت و جلوش نشست،منتظر به لوهان که مضطرب نگاهش میکرد خیره شد و با نگرفتن واکنشی ازش ادامه داد:
- چند روزی از فرصتت مونده بچه...فقط اومدم باهات نوشیدنی بخورم
لوهان به سختی لبخند دستپاچه‌ای زد و پرسید:
+ چی براتون بریزم؟
مرد درحالیکه به طرز ترسناکی سرتاپاش رو نگاه میکرد نفس عمیقی کشید،خیره به مردمکای نگران و شفاف لوهان سیگاری روشن کرد و بالاخره جواب داد:
- ودکا
لوهان به سرعت چرخید تا از قفسه‌ی پشت سرش بطری ودکا رو برداره و بلافاصله صدای مرد باعث شد وحشت زده چشماش رو ببنده و بطری رو فشار بده.
- درست حدس زده بودم...با بیشتر شدن سنت هوس انگیزتر شدی
لوهان به سختی سمتش چرخید و برای لو نرفتن بغضش درحالیکه لیوان مرد رو پر میکرد سرش رو پایین انداخت.
- از وضعت مشخصه پولو جور نکردی
پوزخند صدا داری زد و لوهان درحالیکه با انگشتاش بازی میکرد سرش رو بیشتر پایین انداخت با اینحال دست مرد به سرعت جلو اومد و درحالیکه به چونه‌ش چنگ میزد سرش رو بالا گرفت،تلاش لوهان برای کنترل بغضش بی نتیجه موند و همونطور که میلرزید اجازه داد مرد فکش رو فشار بده و صورتش رو به صورت خیس لوهان نزدیک کنه.
- به نفعته وقتی باهات حرف میزنم بهم لبخند بزنی هرزه
با دقت جزئیات صورت لوهان رو چک کرد و ادامه داد:
- حتی الان که رنگت پریده و با چشمای گود افتاده گریه میکنی انقدر خوشگلی که تحریک میشم...تمام یکسال گذشته سعی کردم رئیسمو خوشحال کنم تا تورو برای خودم داشته باشم کوچولو...اما خوش شانس نبودم و حتی ناراحتش هم کردم
فشار دستش رو بیشتر کرد و اینبار با لحن تهدیدآمیزی ادامه داد:
- تو برای پوشوندن گندی که آدمام زدن فوق‌العاده‌ای...اگه میخوای زنده بمونی بهتره بیشتر به خودت برسی و برای درست کردن این صورت بی روحت فقط چند روز وقت داری
با ضرب صورت لوهان رو رها کرد و درحالیکه بلند میشد گفت:
- برات پول زیادی خرج کردم...عصبانیم نکن
...
نگاهش به ساعت افتاد،دوساعت تا برگشتن ددیش از سرکار مونده بود اما اینبار بکهیون با عجله مشغول آماده کردن شام نبود و درحالیکه روی کاناپه دراز کشیده بود بی حوصله کانالای تلویزیون رو عوض میکرد،دستش سمت پاکت سیگار رفت و قبل از اینکه سیگاری بیرون بکشه چشماش رو بست.
- برای امروز کافیه بکهیون
به خودش هشدار داد و پاکت رو کنار گذاشت،بهتر بود غذا بخوره.
بلند شد و قبل از اینکه سمت آشپزخونه بره صدای زنگ در باعث شد متعجب سمتش بره،با باز کردن در و دیدن نارا که خجالت زده چیزایی رو دستش گرفته بود اخم کرد،بعد از اتفاق هتل دیگه ندیده بودش و تمایلی هم به دیدنش نداشت با اینحال نارا دستپاچه و با لحنی که به وضوح برای آروم نگه داشتنش تلاش میکرد توضیح داد:
+ ندیدم یونا امروز بیاد و برای تو هم غذا درست کردم
بکهیون بی اهمیت به سکوتش ادامه داد و نارا بازهم تلاش کرد.
+ و خب...تا برگشتن پدرت چندساعتی وقت داریم و منم تنها بودم
- دو ساعت
بکهیون بی مقدمه و با لحنی خشک گفت و با دیدن چهره‌ی متعجب نارا ادامه داد:
- تا برگشتنش دو ساعت مونده نارا
نارا به سرعت لبخند زد و تایید کرد:
+ درسته
اینبار با لحن صادقانه‌ای ادامه داد:
+ همونطور که ازت انتظار میره تو دقیق و شایسته‌ای بکهیون
لبخند تلخی زد و جمله‌ی آخر رو با صدای آرومتری گفت:
+ برخلاف من
اخم بکهیون به سرعت از بین رفت و با فکری که به ذهنش رسید به سختی جلوی پوزخندش رو گرفت،اگه میتونست اعتمادش رو جلب کنه و دوستی بشه که نارا تمام رازهاش رو باهاش درمیون بذاره سرگرم کننده و مفید بود،بهرحال این خود نارا بود که برای داشتن این رابطه‌ی خوب خانوادگی پیش قدم شده بود!
- بیا داخل نارا...حتما اونا سنگینن
نارا راضی از دعوت بکهیون همراهش وارد شد و درحالیکه نگاه گذرایی به اطراف مینداخت وارد آشپزخونه شد،متوجه نگاه خیره‌ی بکهیون که حرکاتش رو دنبال میکرد نبود و درحالیکه میز رو با عجله میچید لبخند میزد،بکهیون دست به سینه نگاهش میکرد و خیلی طول نکشید نارا با لبخند به غذاها اشاره کنه.
+ برای اینکه خوب آشپزی کنم خیلی تلاش کردم...امیدوارم خوشت بیاد
بکهیون به آرومی نزدیک شد و لحن نارا باعث شد ناخودآگاه به خنده بیوفته.
+ قول میدم مثل اولین بار گند نزده باشم و مجبور نشی پیتزا سفارش بدی
- واقعا گند زده بودی
نارا بی اهمیت به تمسخر بکهیون پشت میز نشست و با لبخند محوی گفت:
+ لطفا امتحانشون کن
بکهیون نگاهی به غذاهای روی میز انداخت و چاپستیکش رو برداشت،نگاه منتظر نارا حرکاتش رو دنبال میکرد و وقتی مقداری از گوشت و سبزیجات رو توی دهنش گذاشت به سختی تعجبش رو مخفی کرد.
با پیچیدن طعم غذا توی دهنش ناخودآگاه لبخند محوی زد،لبخندی که نارا هیجان زده بهش خیره شد و خیلی طول نکشید بکهیون به حالت همیشگیش برگرده،صورتی جدی و نگاهی سرد.
+ چطوره؟
نارا کنجکاو پرسید و بکهیون کوتاه جواب داد:
- خوبه
انتظار داشت نارا کمی ناامید بشه با اینحال با لبخند بزرگی کمی گوشت روی برنج بکهیون گذاشت و گفت:
+ پس بازم بخور
بکهیون به سختی جلوی لبخند تلخش رو گرفت،اینکه نارا انقدر دوست داشتنی و گرم بود قلبش رو به درد میاورد،به تکون دادن سرش اکتفا کرد و درحالیکه بی توجه به نارا غذا میخورد گفت:
- حوصلت سر رفته بود؟ متاسفانه من آدم سرگرم کننده‌ای نیستم و نمیتونی انتظار داشته باشی باهات فیلم تماشا کنم
به لحن خشک و بی علاقه‌ی بکهیون عادت کرده بود و اهمیتی به جو سنگین بینشون نداد.
+ نه...اومدم تا معذرت خواهی کنم و اگه اجازه بدی توضیح بدم
بکهیون اینبار با جدیت نگاهش کرد و نارا به سختی ادامه داد:
+ من به پدرت خیانت نکردم بکهیون
بکهیون پوزخندی به لحن صادقه‌ش زد و گفت:
- اوه...
+ لطفا...اگه وقت داشته باشی میخوام برات توضیح بدم
بکهیون اینبار چاپستیکش رو رها کرد و دست به سینه گفت:
- عجیبه نارا...تو حتی برای مادربزرگم توضیح ندادی و میخوای به من توضیح بدی؟
نارا کمی مکث کرد و اینبار با قاطعیت جواب داد:
- چون نمیخوام رازی بین ما بمونه بکهیون...بین من،تو و چانیول...چون ما یه خانواده‌ایم
بکهیون به سختی سعی کرد خودش رو کنترل کنه،دوست نداشت رازی بینشون باشه؟
کنجکاو بود اگه بهش بگه همسر عزیزش با پسرش رابطه داشته و بکهیون احمقانه عاشقش شده چه واکنشی نشون میده؟
کنجکاو بود که اگه تمام رازهای این خانواده‌ی لعنتی رو تک تک بهش بگه قلب کوچیک و فداکاراش چطور میشکنه...نارا هم مثل سهون سقوط میکرد؟
نارا هم با شنیدن حقایق زندگی دروغیش نابود میشد؟
از دیدن اشکای نارا هم مثل دیدن اشکای سهون لذت میبرد؟
- میشنوم
برخلاف ذهن تاریک و شلوغش با لحن آرومی گفت و نارا با جراتی که از لحن بکهیون گرفته بود گفت:
+ اون مرد ووبین...دوست پسر سابقمه و ما عاشق هم بودیم
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
+ عکسایی که احتمالا پدرم به خاطرشون مجبور به استعفا میشه هم اون گرفته
بکهیون با شنیدن لحن نارا وقتی روی کلمه پدر تاکید کرده بود پوزخندی زد.
- هی...انگار انقدرا هم از این موضوع ناراحت نیستی
نارا با جدیتی که با بغضش تضاد زیادی داشت جواب داد:
+ نیستم و امیدوارم هرچه زودتر استعفا بده...اون لایق این جایگاه نیست
با دیدن نگاه آروم بکهیون ادامه داد:
+ من و ووبین عاشق هم بودیم بکهیون...اون آدم سطح پایینی نبود اما پدرم با رابطه‌ی ما مخالفت میکرد فقط چون ووبین و خانواده‌ش سودی برای اون نداشتن...تمام زندگیم تحقیر شده بودم و حتی اجازه‌ی بودن با عشقمم نداشتم...پدر و مادرم مجبورم کردن ازش جدا بشم و اون خوب میدونست به اجبار اینکارو میکنم...بهم گفت برای آخرین بار باهم باشیم و همون روز اون عکس و فیلمارو گرفت...سعی میکرد اینطور پدرمو مجبور به موافقت با رابطمون بکنه اما پدرم از چانیول کمک خواست
بکهیون اخم کرد و با کنجکاوی ساختگی پرسید:
- و تو دد اینطور آشنا شدین؟
نارا کمی مکث کرد و برخلاف انتظار بکهیون با بغض جواب داد:
+ بهش گفتم عاشق دوست پسرم بودم و اون کار اشتباهی نکرده...ازش خواستم ووبین رو دادگاهی نکنه...فکر میکردم چانیول هم مثل پدرم فقط به پول اهمیت میده و عشق رو نمیفهمه...اما اینطور نبود...چانیول برخلاف پدرم عشق رو میفهمید و بهم کمک کرد
بکهیون ناخواسته اخم کرد،عشق؟
پارک چانیول عشق رو میفهمید؟
به سختی روی حرفای نارا تمرکز کرد،حالا که داشت همه چیز رو معصومانه برای پسرخونده‌ش تعریف میکرد بکهیون هم با آغوش باز این اعتماد رو میپذیرفت!
+ فکر میکردم مدتی از اجبارای پدرم نجات پیدا میکنم اما چند ماه بعد بهم گفت باید با پارک چانیول ازدواج کنم
لحن نارا برخلاف انتظار بکهیون غمگین شد.
+ ازدواجی بدون عشق با مردی که فقط یکبار دیده بودم حس مرگ داشت بکهیون
بکهیون شوکه از اعتراف صادقانه‌ی نارا کنترل افکارش رو از دست داد،افکاری که داد میزدن این دختر هم مثل خودش قربانی بوده!
به سختی نفس عمیقی کشید و نارا ادامه داد:
+ اما بهتر از موندن توی زندان خانواده‌م بود...من فقط یکبار چانیول رو دیده بودم اما همون برای اینکه قدرتش رو حس کنم کافی بود...پارک چانیول مرد مقتدر و موفقی بود که خانواده‌م تحسینش میکردن اما من برای این باهاش ازدواج نکردم...من به چانیول و خانواده‌ی پارک پناه آوردم بکهیون...اون تنها کسی بود که میتونست از من دربرابر خانواده‌م محافظت کنه
بکهیون با آخرین جمله‌ی نارا لبخند تلخی زد،هر دوی اونها به یک دلیل به پارک چانیول پناه برده بودن!

"کاش میتونستم بهت بگم نجات پیدا نکردی نارا...کاش شونه‌های پهن و آغوش امنش تورو هم مثل من فریب نمیدادن"

+ من زندگیم با پدرتو دوست دارم بکهیون...حتی مادر خونده‌ی تو بودن هم دوست دارم...قسم میخورم بهتون خیانت نکردم...ووبین مزاحمم میشد و ازم خواست تا باهاش حرف بزنم...گفت برم و وسایلی که تو خونه‌ش داشتم ازش پس بگیرم تا بتونه فراموشم کنه...گفتم دورشون بندازه اما قبول نکرد و ازم خواست برم و پسشون بگیرم
با بغض کمی سمت بکهیون خم شد و ادامه داد:
+ قسم میخورم...تمامش همین بود ...لطفا از من متنفر نباش...میدونم آدم ضعیفی مثل منو به عنوان مادرت نمیخوای اما...قول میدم بهتر بشم...هم برای تو و هم برای چانیول
- حالا چی؟
با لحن جدی و سوال بی مقدمه‌ی بکهیون با نگاهی پرسشگر بهش خیره شد و بکهیون با نگاه خیره و تاریکی که هربار نارا رو مضطرب میکرد ادامه داد:
- پدرم...عاشقش شدی؟

"بگو که عاشقش نیستی نارا...دارم بهت فرصت میدم تا خودتو نجات بدی...فقط بهم بگو که عاشقش نشدی تا از نابود کردنت دست بکشم"

+ خب...اون مرد سرد و سخت گیریه اما...مدتی میشه که قلبم براش میلرزه
لبخند خجالت زده‌ی نارا با درد قلبش همراه شد و بکهیون درحالیکه به چشمای درخشان و لبخندش خیره بود جواب داد:
- نگران نباش نارا...من ازت متنفر نیستم
به سختی دستش رو روی دست مشت شده از استرس نارا گذاشت و سعی کرد لحنش رو کنترل کنه.
- متاسفم که این مدت برای نزدیک شدن بهت تلاشی نکردم...میتونی هر وقت که دوست داشتی بیای تا صحبت کنیم

"هرچقدر هم بی تقصیر باشی من برات دلسوزی نمیکنم...همونطور که کسی برای من دلسوزی نکرد...متاسفم اما نمیتونم اجازه بدم عاشقش باشی کیم نارا"
...
چند روز گذشته یا توی خونه میموند و تا صبح مشروب میخورد یا پیش مینیانگ بود و سعی میکرد لبخند بزنه،زندگی بدون سهون،لوهان و چانیول واقعا کشنده بود و کم کم صبرش داشت تموم میشد،سهون داشت زیادی برگشتن پیشش رو طول میداد!
گوشیش رو روی میز کنار تخت گذاشت و آهنگ مورد علاقه‌ش رو پلی کرد و سمت حموم راه افتاد و طولی نکشید تا پیامی صفحه‌ی گوشیش رو روشن کنه.

"قربان...چند نفر به زور لوهان رو با خودشون بردن"

Continue Reading

You'll Also Like

3.2K 477 30
چی میشه اگه ۴ تا پسر شیطون به تور ۳ تا پسر آروم بخورن؟؟ چی میشه اگه اون ۳ تا پسر اون چیزی که نشون میدن نباشن؟؟ چی میشه اگه یکی از این پسرا بخاطر نمر...
1.7K 489 8
رفتن رنگ ها از زندگی خیلی دردناکه. اگه حالا اون رنگها در یک آدم خلاصه بشه! _____________________________________________________ بعد از رفتن و ناپدید...
21.2K 3.6K 26
تهیونگ نفس سنگینی کشید و با حس کردن درد همیشگی آهی کشید: جونگ کوک... دستمو بگیر... جونگ کوک دست امگا رو محکم بین انگشت های سردش گرفت و گفت: من اینجام...
240K 23.7K 46
نام↲ پنجاه سایه خاکستری خلاصه ↲ وقایع این رمان که در سیاتل ایالات متحده آمریکا رخ میده به بیان روابط عاطفی عمیق میان جئون جونگکوک، پسری باکره و فارغ‌...