Hey Little,You Got Me Fucked...

Av WhiteNoise_61

331K 60.7K 20.1K

•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ،... Mer

•ᝰPART 1☕️
•ᝰPART 2☕️
•ᝰPART 3☕️
•ᝰPART 4☕️
•ᝰPART 5☕️
•ᝰPART 6☕️
•ᝰPART 7☕️
•ᝰPART 9☕️
•ᝰPART 10☕️
•ᝰPART 11☕️
•ᝰPART 12☕️
•ᝰPART 13☕️
•ᝰPART 14☕️
•ᝰPART 15☕️
•ᝰPART 16☕️
•ᝰPART 17☕️
•ᝰPART 18☕️
•ᝰPART 19☕️
•ᝰPART 20☕️
•ᝰPART 21☕️
اطلاعــیه وایـتی🌸🍃
•ᝰPART 22☕️
•ᝰPART 23☕️
•ᝰPART 24☕️
موسیقی قسمت 24🍃🎶
•ᝰPART 25☕️
•ᝰPART 26☕️
موسیقی قسمت 26 🌸🍃
•ᝰPART 27☕️
•ᝰPART 28☕️
•ᝰPART 29☕️
•ᝰPART 30☕️
•ᝰPART 31☕️
•ᝰPART 32☕️
•ᝰPART 33☕️
•ᝰPART 34☕️
•ᝰPART 35☕️
•ᝰPART 36☕️
•ᝰPART 37☕️
•ᝰPART 38☕️
•ᝰPART 39☕️
•ᝰPART 40☕️
•ᝰPART 41☕️
•ᝰPART 42☕️
❌ حتما حتما بخونین ❌
•ᝰPART 43☕️
•ᝰPART 44☕️
•ᝰPART 45☕️
•ᝰPART 46☕️
•ᝰPART 47☕️
•ᝰPART 48☕️
•ᝰPART 49☕️
•ᝰPART 50☕️
•ᝰPART 51☕️
•ᝰPART 52☕️
•ᝰPART 53☕️
•ᝰPART 54☕️
•ᝰPART 55☕️
•ᝰPART 56☕️
•ᝰPART 57☕️
•ᝰPART 58☕️
•ᝰPART 59☕️
•ᝰPART 60☕️
•ᝰPART 61☕️
•ᝰPART 62☕️
•ᝰPART 63☕️
•ᝰPART 64☕️
•ᝰPART 65☕️
•ᝰPART 66☕️

•ᝰPART 8☕️

6.5K 1.1K 432
Av WhiteNoise_61

با باز شدن در اول چهره‌ی شوکه‌ی ووبین و بعد نگاه ترسیده‌ی نارا بود که پوزخندش رو پررنگ تر میکرد،نگاهش رو به مادربزرگش داد و با دیدن حالت متعجب چهره‌ش با نگاهی که به سرعت نگران شده بود دستش رو روی شونه‌ش گذاشت و آروم کنار گوشش زمزمه کرد "مادربزرگ" و انگار پیرزن رو از شوک خارج کرده باشه،خانوم پارک تکونی به خودش داد و وارد اتاق شد و به دنبالش ووبین،نارا و بکهیون داخل شدن.
- اینجا چه خبره؟
لحن عصبی،شوکه و نگرانش برای بکهیون تازگی داشت،مادربزرگش هیچوقت تا این حد پر از احساسات مختلف نشده بود حتی وقتی برای اولین بار بکهیون رو دیده بود!
+ بذارین براتون توضیح بدم خانوم
لحن بی اهمیت ووبین باعث شد خانوم پارک به سرعت دستش رو به نشونه‌ی سکوت بالا بیاره و فریاد بکشه:
- ساکت شو لطفا!
_ م...مادر...من...من...
با بلند شدن صدای نارا بکهیون نگاه عصبانیش رو بهش داد و طولی نکشید تا صدای سیلی‌ای که خانوم پارک به نارا زد پوزخند رو به لباش بیاره و قلب زخمیش رو به تپش بندازه.

"این فقط بخش کوچیکی از انتقام منه و نارا...باید خودتو ببینی که چطور رقت انگیز بنظر میرسی!"

- این مسئله غیرقابل بخششه
خانوم پارک فریاد زد و قبل از اینکه نارا بتونه چیزی بگه به دستش چنگ زد.
- تو با من میای نارا
نارایی که بیصدا اشک میریخت رو دنبال خودش کشید و از اتاق خارج شد،بکهیون قبل از خروج از اتاق نگاهی به ووبین انداخت و انگشت شصتش رو بالا آورد و چشمکی زد!
+ ممنون ووبین

"یک روز پسر زندانی به خونه‌ای برده شد که از پنجره‌ش میشد کل شهر رو دید،کم کم عاشق اون خونه و مردی شد که گاهی بی اجازه و گستاخانه لمسش میکرد اما اهمیتی نداشت چون دیگه قلبش فقط برای اون مرد میتپید،اما بیرحمانه دور انداخته شد،اون مرد ترکش کرد و احساساتش از بین رفتن و تنها چیزی که براش باقی موند عشقی بود که به سم نفرت آغشته شده بود...پسر بچه‌ی زندانی قرار بود فقط یک نقش فرعی رو بازی کنه اما انقدر باهوش بود که همه رو به بند بکشه و حالا من اینجام...پسر زندانی‌ای که نفرتش همه رو نابود میکنه حتی مردی که عاشقش بودم!"
...
روی کاناپه‌ی تک نفره و رو به روی مادربزرگش،نارا و مادر مینیانگ نشسته بود و سعی میکرد تا پوزخندش رو مخفی کنه و حالت نگاهش رو نگران نگه داره،قطعا هیچکس فکرش رو هم نمیکرد بکهیون معصوم و دوست داشتنیشون این کار رو کرده باشه!
با بلند شدن صدای در و بعد پیچیدن صدای قدمایی سالن بزرگ در سکوت فرو رفت و طولی نکشید تا چانیول رو به روش قرار بگیره و همونطور که کت و کیفش رو روی میز میذاشت نگاه خسته و عصبیش رو بهش بده،برای چند ثانیه حالت نگاهش عوض شد،دلتنگی،خفگی و عشق رو میشد از نگاهش خوند اما بکهیون قرار نبود باورشون کنه...مثل تمام دروغاش!
- اینجا چخبره؟
+ فکر میکنم همه چیز به اندازه‌ی کافی واضح باشه چانیول!
جواب قاطع خانوم پارک باعث شد چانیول اخم کنه و همونطور که آستینای پیراهن رسمیش رو بالا میزد صداش رو بالا ببره و بگه:
- جواب منم واضحه مادر
+ چانیول این چیزی نیست که فقط مربوط به تو باشه،این مسئله مربوط به اعتبار خانواده‌ست!
_ مادر درست میگه چانیول،کی فکرشو میکرد شایعات رسوایی کیم نارا درست باشن؟!
با اتمام جمله‌ی خواهرش چانیول نفس عمیقی کشید و دستش رو سمت کراواتش برد و کمی شلش کرد،این اتفاقات لعنتی،نارایی که فقط اشک میریخت و بکهیونی که با نگاه خیره و پوزخند مرموزش حواسش رو پرت میکرد براش زیادی بودن و چانیول انگار که تبدیل به وکیل پارک قبلی شده باشه،حوصله‌ی هیچکدوم رو نداشت،دوست داشت برگرده به قبل و برای همیشه توی آپارتمانش به تنهایی زندگی کنه،تنهایی فیلم ببینه،تنهایی بخوابه و تنهایی بیدار بشه.
عشق پسر زندانی برای قلبش زیادی سنگین بود و تاوانش حتی سنگین تر...
- برام مهم نیست چه اتفاقی افتاده،من به همسرم اعتماد دارم و میدونم همش مربوط به مسائل قبل از ازدواجمونه و دیگه نمیخوام چیزی بشنوم،حوصله‌ی دراما ندارم و فقط میخوام یه زندگی بی حاشیه با همسرم داشته باشم و شما هم به نفعتونه همین حالا فراموش کنین چه اتفاقی افتاده!
لحن قاطع چانیول که با نگاه مصممش همراه شده بود برای ساکت شدن خانوم پارک و مادر مینیانگ کافی بود،طولی نکشید تا چانیول به کت و کیفش و بعد به مچ نارا چنگ بزنه و صدای قدماشون توی گوشای بکهیون اکو بشه.
شوکه به رفتنشون خیره بود و دستش با نفرت مشت شد،یعنی تمام تلاشش به همین راحتی از بین رفته بود؟
توقع داشت بعد از این رسوایی چانیول از نارا جدا بشه نه اینکه بیشتر از قبل عشقش رو بهش نشون بده!
سرش گیج میرفت و حالت تهوع گرفته بود،صدای ضربان قلبش توی گوشاش میپیچید و نگاه گنگش به سختی سعی میکرد هوشیار نشونش بده،طعم تلخ ته زبونش به سرعت توی دهنش پیچید و بکهیون بدن کرخت شده‌ش رو بلند کرد،باید میرفت تا نفس بکشه،تا بتونه زنده بمونه ولی اصلا زنده بودن چه معنایی داشت؟ دیگه کسی انتظارش رو نمیکشید،دیگه حتی اهمیتی نداشت چه بلایی سرش میومد،بکهیون حس میکرد که عشقش چطور ذره ذره به آتیش کشیده میشه!
...
کنار هم توی ماشین نشسته بودن و نارا همچنان بیصدا اشک میریخت و چانیول اخم کرده بود،چانیول حتی ازش توضیحی نخواسته بود اما اون همچنان مشغول اشک ریختن بود!
با کلافگی ماشین رو کنار جاده پارک کرد،سمت نارا برگشت و با گذاشتن انگشتاش زیر چونه‌ش مجبورش کرد سمتش برگرده و نگاهش کنه،انگشتای شصتش رو زیر چشمای نارا کشید و همونطور که با جدیت نگاهش میکرد گفت:
- آدما برای رسیدن به خواسته‌هاشون هرکاری میکنن نارا،مهم نیست اون یه مقام باشه یا پول،یه قصر باشه یا یک شخص...خطرناک ترین نوع خواستن،خواستنه یه آدمه...مهم نیست چی بشه و درآخر کی برنده باشه،آدما وقتی یکیو بخوان همه چیز رو زیر پا میذارن و تو نمیتونی هربار اینطور اشک بریزی و من همیشه نیستم که اشکاتو پاک کنم...باید برای هر چیزی آماده باشی!
نگاهش رو از چشمای خیس نارا گرفت،دستاش رو از کنار صورتش برداشت و کاملا سمت جاده برگشت و نگاهش رو به خط بی انتهای وسط جاده داد.
- قبلا به کسی گفته بودم تنها راهه راحت زندگی کردن بین آدما اینه که مثل خودشون بیرحم بشی و برای کثیف شدن وجدانت حسرت نخوری اما اشتباه میکردم...تنها راه راحت زندگی کردن بین آدما اینه که زیادی بهشون نزدیک نشی...آدما مثل فصل‌هان... به سرعت تغییر میکنن و تو نمیدونی روز بعدی ازت متنفرن یا قراره به گرمی بغلت کنن و بگن که دوست دارن!
...
نمیدونست ساعت چنده و اصلا نمیدونست کی به خونه رسیده بود اما حالا وسط آشپزخونه ایستاده بود و دیوانه وار دنبال قرصاش میگشت اما لعنت...هیچ جا نبودن و همش تقصیر چانیول بود!
کلافه چنگی به موهاش زد و نفس عمیقی کشید،نفس عمیقش تبدیل به نفس‌های تند و پشت هم شد و حالا فقط صدای نفساش بود که سکوت خونه رو میشکست.
فایده‌ای نداشت...آروم نمیشد...صدای چانیول و تصاویر گذشته با هم مخلوط شده بودن و دیوونه‌ش میکردن،نمیدونست باید چیکار کنه،حس مرگ میکرد اما میدونست که قرار نیست بمیره و این حتی از جهنم هم سخت تر بود،هرلحظه میمرد و کسی نبود که به زندگی برش گردونه!
باید یه فکری میکرد،باید یه راهی برای آروم شدن پیدا میکرد،نگاهش به میز آشپزخونه و وسایل روش افتاد و طولی نکشید تا صدای خورد شدن شیشه‌ی میز و وسایل روش بلند بشه و بکهیون با گیجی خم بشه و تیکه‌ی بزرگ شیشه رو برداره،نگاه گنگش روی شیشه ثابت شد و کم کم لباش کش اومدن،شاید با آسیب زدن به خودش میتونست این درد لعنتی رو کمتر کنه...درسته...این تنها راهش بود!
شیشه رو به پوست دستش نزدیک کرد،نمیخواست خودش رو بکشه فقط میخواست درد بکشه چون لعنت بهش تحمل درد جسمش خیلی راحت تر از تحمل درد روحش بود!
شیشه رو نزدیک تر برد و روی پوستش گذاشت و قبل از اینکه اون رو روی پوستش بکشه بی اختیار رهاش کرد و با تعجب به افتادن و شکستنش خیره شد،داشت با خودش چیکار میکرد؟
چشماش به سرعت پر شدن و از آشپزخونه بیرون دوئید،نفساش تندتر و صداهای سرش حالا تبدیل به فریاد شده بودن،ترسیده بود...داشت عقلش رو از دست میداد...مطمئن بود...اما چطور؟ چطور "عشق" میتونست انقدر دردناک باشه؟!

"- نبودِ ددی ترسناکه؟
+ آره نبودِ ددی ترسناکه
- بهتره بدونی ددی بیشتر از نبودش ترسناکه کوچولوی من"

- نبود ددی ترسناکه و عشقش از همه چیز ترسناک تر
...
صدای بلند موسیقی و شات‌هایی که پشت هم سر میکشید باعث میشدن تحمل نگاه خیره‌ی سهون آسون تر بشه،نمیخواست بحث دیشب رو پیش بکشه اما نمیتونست حرفایی که شنیده بود رو فراموش کنه،قرار بود امشب خوش بگذرونن و از این قرار لذت ببرن اما لوهان کسی بود که به تنهایی مشروب میخورد و بی اهمیت به سهون که به آرومی کنارش سیگار میکشید به زوج‌هایی که میرقصیدن نگاه میکرد.
- چرا چیزی نمیخوری؟
با کلافگی پرسید و سهون به سختی لبخندی زد.
+ یکم سرم درد میکنه
لوهان به تکون دادن سرش اکتفا کرد و اینبار سهون بود که سعی کرد کمی جو بینشون رو تغییر بده.
+ اینجا خیلی شلوغه...بیا بریم خونه‌ی من
لوهان نگاه مرددی به اطراف انداخت،از اولین لحظه‌ی ورودشون حوصله‌ی این فضا رو نداشت و از طرفی ترجیح میداد کمی با سهون تنها باشه،با فکر به اینکه میتونن رابطه داشته باشن و اینطور افکار آزار دهنده‌ش رو فراموش کنه لبخندی زد و جواب داد:
- موافقم...نوشیدنی هم میخریم
...
درحالیکه دستاش رو جلوی دهنش گرفته بود تا گرمشون کنه وارد خونه شدن و بلافاصله سهون با وسایلی که خریده بودن سمت آشپزخونه‌ی کوچیک خونه‌ش رفت،لوهان همونطور که پالتوش رو روی کاناپه پرت میکرد مشغول انتخاب آهنگ مورد علاقش شد و خیلی طول نکشید صدای سهون و لحنش باعث بشه لبخند بزرگی روی صورتش بشینه.
- چهارتاش هم درست کنم؟
صدای موسیقی توی فضای خونه پیچید و لوهان درحالیکه آستینای پولیور سفیدش رو بالا میزد وارد آشپزخونه شد
- مستر اوه بلده چطور رامن درست کنه؟
سهون لبخندی زد و همونطور که زیر آب رو روشن میکرد تا جوش بیاد جواب داد:
+ برای خوردن دستپختم آماده‌ای؟
لوهان کنجکاو به نیمرخش خیره شد،طوری که تمرکز میکرد و اخم ریزی که روی صورتش نشسته بود ضربان قلبش رو بالا میبرد و برای هزارمین بار بهش ثابت میکرد عاشق این پسره،تمام افکار آزاردهنده‌ش که شب پیش به گریه انداخته بودنش محو شدن و لوهان بی پروا کمی خودش رو بالا کشید و بوسه‌ی سبکی روی لبای سهون گذاشت،بوسه‌ای که عشقش رو فریاد میزد و قلب سهون رو به گریه مینداخت.
سهون به سختی لبخندی زد و دستش رو بین موهای لوهان برد.
+ زود آماده میشه...برو و یه فیلم انتخاب کن
لوهان با شنیدن لحن آرومش لبخندی زد و سمت قفسه‌ی بزرگ فیلم و کتابها دوئید،با فکر اولین روزی که به این خونه اومدن و لوهان محو تماشای مانگاها شده بود لبخندی زد.
با دیدن فیلم مورد نظرش همونطور که فیلم رو برمیداشت نگاهش به کتاب آشنایی افتاد،سهون هنوز کتابای دبیرستانش رو نگه داشته بود؟
خوب یادش بود همراه بکهیون توی ریاضی کمکش میکردن و حالا دیدن کتاب ریاضی دبیرستانشون حس شیرین و جالبی داشت،نگاهی به سهون که همچنان مشغول آماده کردن غذا بود انداخت و سمت کتابخونه برگشت،کتاب رو به آرومی بیرون کشید و با لبخند بزرگی جلدش رو لمس کرد.
- اون روزا حالا چقدر دور به نظر میرسن
زیر لب زمزمه کرد و خیلی طول نکشید با باز کردن کتاب و دیدن چیزهایی که بین صفحات مخفی شده بودن لبخندش از بین بره و دستاش شروع به لرزیدن بکنن،قلبش تپشای دردناکی رو شروع کرد و وحشت زده به عکسها خیره شد.
امکان نداشت...این اتفاق براش نیوفتاده بود!
به سختی دستش رو جلو برد و کمی عکسهای کوچیک رو جا به جا کرد.
"بکهیون"
شخص توی تمام عکسا بهترین دوستش بود،عکس‌هایی که به وضوح مخفیانه گرفته شده بودن،سر کلاس،توی کتابخونه،توی سلف و حتی وقتی جلوی مدرسه و زیر برف منتظر ایستاده بود.
نمیدونست چند دقیقه میشد که به عکسا خیره شده بود و میلرزید.
چرا سهون اینهمه از بکهیون عکس گرفته بود؟
چرا بین کتاب ریاضی مخفیشون کرده بود و چرا...یادگاری نگهشون میداشت؟
+ وقتشه غذای مخصوص بهترین دوست پسر سال رو بخوری لوهان
با صدای سرخوش سهون لبش لرزید و بغض به گلوش چنگ زد،جرات اینکه برگرده و نگاهش کنه نداشت،بدنش خشک شده بود و خیلی طول نکشید دست سهون روی شونه‌ش قرار بگیره و لوهان درحالیکه هنوز کتاب رو توی دستش گرفته بود سمتش بچرخه.
لبخند سهون با دیدن نگاه لرزون لوهان به سرعت از بین رفت و با دیدن کتاب و عکسای آشنا قدمی به عقب برداشت.
+ لوهان...من...
لحن دستپاچه‌ش بینشون پیچید و نتونست جمله‌ش رو کامل کنه،چی باید میگفت؟
چطور میتونست گرفتن همچین عکسایی و مخفی کردنشون رو توضیح بده؟
بازهم باید دروغ میگفت؟
فایده‌ای هم داشت وقتی چشمای لوهان فریاد میزدن همه چیز تموم شده؟
بدون اینکه بفهمه بغض کرده بود و با درد چنگی به موهاش زد.
+ توضیح میدم لوهان
لوهان لبخند هیستیریکی زد و با صدایی که به وضوح میلرزید پرسید:
- اینارو تو نگرفتی درسته؟
سهون درمونده چشماش رو بست،به بدترین شکل ممکن احساس واقعیش لو رفته بود و نمیتونست کلمات رو کنار هم بچینه.
تلاشش با صدای فریاد لوهان بی نتیجه موند و با درد به لوهان که عکسارو توی مشتش فشار میداد و فریاد میزد خیره شد:
- بگو سهون...بگو اینا توهم منه...امکان نداره با من اینکارو کرده باشی...بگو تمام این مدت عاشق بکهیون نبودی...بگو اینکارو باهام نکردی...بگو
با دیدن سکوت سهون و چشماش که خیس میشدن به گریه افتاد،ممکن نبود،بازیچه نشده بود،امکان نداشت تمام لحظاتی که عاشقانه بهش لبخند میزد بازیچه شده باشه!
عصبی عکسارو پرت کرد و دستاش اینبار به یقه‌ی پیراهن سهون چنگ زدن،با نفرتی که تضاد زیادی با صورت گریونش داشت ادامه داد:
- حرف بزن...بگو که اشتباهه...بگو ذهنم انقدر مریضه که اینطور نفرت انگیز فکر میکنم!
+ من...
بلافاصله لحن لوهان رنگ التماس گرفت و اینبار سهون اجازه داد قطره‌ی اشکی روی گونه‌ش لیز بخوره.
- لطفا سهون...بگو عاشقم بودی...وقتی منو میبوسیدی...وقتی لمسم میکردی...بگو که همشون واقعی بودن...بگو تو هم عاشقم بودی
سهون به سختی نگاهش رو از چشمایی که با التماس نگاهش میکردن گرفت و همونطور که چشماش رو میبست زمزمه کرد:
+ متاسفم
بلافاصله دستای لوهان از لباسش جدا شدن و سهون به چهره‌ی شوکه و صورت خیسش خیره شد.
- پس...تمام این مدت نقش بازی میکردی؟
به خنده افتاد و درحالیکه سرش رو بین دستاش میگرفت ادامه داد:
- تو...حتی با یه دسته گل بزرگ جلوی دانشکده بهم گفتی عاشقمی
سمتش اومد و درحالیکه دستاش رو روی سینه‌ی سهون میکوبید فریاد زد:
- چطور تونستی لعنتی؟ چطور تونستی اینکارو باهام بکنی؟ تو دوستم بودی...ما دوست بودیم سهون...چطور تونستی بازیم بدی؟ تمام این مدت یه عوضی بودی؟
سهون درحالیکه با هر ضربه عقب میرفت دستای لوهان رو پس زد و اینبار صداش رو بلند کرد.
+ آره لوهان...من تمام این مدت یه عوضی بودم...اما فقط منم که یه عوضیم؟ فکر میکنی فقط تو قربانی بودی؟
لوهان عصبی اشکاش رو پاک کرد و فریاد زد:
- خفه شو سهون
+ وانمود نکن بهت ظلم شده...تو تمام این مدت با کسی بودی که عاشقشی و من تلاش کردم دوست پسر کاملی برات باشم...اما من چی؟ فکر میکنی چون عاشق بکهیونم و برای جلب توجهش راهی جز قبول پیشنهادش نداشتم یه عوضیم؟ پس من چی؟ فکر میکنی تو تنها عاشق این دنیایی؟
- پیشنهادش؟
لوهان با صدایی تحلیل رفته و پاهایی که قدرتشون رو از دست میدادن پرسید و سهون کمی مکث کرد،چرا اون باید تنها عوضی این داستان میشد؟
مگه گناهش چی بود؟
اون فقط عاشق بود و چرا نباید درک میشد؟
حالا که لوهان اون رو یه عوضی میدونست که بازیش داده چرا نباید کمی قلبش رو آروم میکرد؟
قدمی به جلو برداشت و بی توجه به اعتمادی که نابودش میکرد گفت:
+ من تنها عوضی داستان نیستم لوهان
- منظورت چیه؟
لوهان با بغض پرسید و جواب سهون برای از بین رفتن تعادلش کافی بود.
+ بکهیون...اون میدونست که دوستم داری و ازم خواست فراموشش کنم و به جای اون به تو پیشنهاد بدم
با اتمام جمله‌ی سهون روی زانوهاش افتاد و درحالیکه سرش رو بین دستاش میگرفت نالید:
- د...دروغه...دروغ میگی!
+ چرا؟ فکر میکنی بکهیون نمیتونه رازتو لو بده؟ بهت که گفته بودم لوهان...تو خیلی زود به آدما اعتماد میکنی!
- داری...دروغ میگی!
به سختی نالید و روزی رو به یادآورد که بکهیون بهش گفته بود میدونه عاشق سهونه...گفته بود حسی بینشون نیست و بهش اطمینان داده بود رابطه‌ش با سهون یه دوستی ساده‌ست!
چطور تونسته بود بهش خیانت کنه و احساسش به سهون رو اینطور فاش کنه؟
تمام مدتی که با سهون بود بازیچه‌ی بهترین دوستش شده بود؟
+ من فقط عاشقش بودم لوهان و تو...انقدر احمق نبودی که متوجه نشی...احساست به من کورت کرد و نخواستی حقیقتو ببینی...مثل یه قربانی رفتار نکن لوهان
- خفه شو
عصبی بلند شد و فریاد زد،چند ثانیه برای منظم شدن نفساش صبر کرد و با نفرت ادامه داد:
- دلم برات میسوزه اوه سهون
خشم،نفرت و درد منطقش رو خاموش کردن،بهش خیانت شده بود،تمام باورهاش توی چند دقیقه نابود شده بودن و حتی خودش رو نمیشناخت!
- عاشقشی و فکر میکنی به خاطرش حق اینو داشتی باهام بازی کنی؟ دلم برات میسوزه اوه سهون...وقتی تو داشتی خودت رو با عشق لعنتیت قانع میکردی و باهام خوابیدی معشوقه‌ت برای پارک چانیول گریه میکرد!
+ چی؟
با دیدن چهره‌ی شوکه‌ی سهون جرات بیشتری گرفت و با اطمینان ادامه داد:
- تمام وقتایی که توی عشقش میسوختی و معصومانه ازش عکس میگرفتی بکهیون هر شبش رو روی تخت پارک چانیول میگذروند،برای بدست آوردن این زندگی مثل یه هرزه خودشو به پارک چانیول تقدیم میکرد و به عشق احمقانه‌ت پوزخند میزد
پوزخندی زد و نزدیک رفت.
- حق با توئه...من تنها قربانی نبودم و تو هم تنها عوضی این داستان نبودی...برات متاسفم سهون...فکر میکردی بکهیونو بدست میاری اما اون مدتها قبل خودش رو به وکیل پارک فروخته بود
نگاه گنگ سهون به چشمای پر از نفرتش افتاد و لوهان ادامه داد:
- تو و معشوقه‌ی لعنتیت...برین به جهنم
خیلی طول نکشید صدای کوبیده شدن در توی گوشاش بپیچه و ناباورانه زمزمه کنه:
+ امکان نداره...حقیقت نداره سهون
...
نمیدونست چند ساعته که پیاده راه میره و بی توجه به نگاه‌هایی که روش بودن اشک میریزه،فقط چند دقیقه طول کشیده بود تا عشق اولش و بهترین دوستش رو از دست بده و حتی حالا تبدیل به کسی شده بود که راز دوستش رو فاش کرده،اما مگه بکهیون هم همینکار رو نکرده بود؟
ساعتها راه رفته و تک تک خاطراتش با دوست زندانیش رو مرور کرده بود و وقتی به خودش اومد خودش رو جلوی برج آشنایی پیدا کرد،نگاهش رو بالا برد و زمزمه کرد:
- فقط میتونی از این پایین به اون خونه و آدماش نگاه کنی پسر خدمتکار...چی باعث شد فکر کنی جایی کنار پارک بکهیون داری؟
نفس عمیقی کشید،اشکاش رو پاک و سمت ورودی حرکت کرد.
...
با صدای رمز در سرش رو از روی زانوهاش بلند کرد و به ورودی خیره شد،با دیدن لوهان که به آرومی داخل میومد لبخند خسته‌ای زد و خواست بلند شه اما سرش گیج رفت و بعد از کمی تلاش تونست روی پاهاش بایسته.
- لو؟ من هنوز منتظر بودم که بهم پیام بدی...الان حالم خوب نیست اما فردا حتما انجامش میدم
لوهان بیحرکت ایستاده بود و با نگاهی خالی حرکاتش رو دنبال میکرد،وضعیت خونه خوب نبود و به وضوح مشخص بود بکهیون حال خوبی نداره با اینحال اینبار قرار نبود اهمیت بده...قرار نبود پسری که برادر خودش میدونست توی بغلش بکشه و بهش بگه نیازی نیست بترسه!
بکهیون به سرعت نزدیکش شد و گفت:
- به موقع اومدی...میشه امشب پیشم بمونی؟
با بی جواب موندن دوباره متعجب به چهره‌ی لوهان خیره شد و لحن خشک لوهان که سکوت بینشون رو از بین برد باعث شد وحشت زده نگاهش کنه.
+ چرا اینکارو باهام کردی؟
- از چی حرف میزنی؟
بکهیون با لبخندی دستپاچه پرسید و لوهان با جدیت ادامه داد:
+ تظاهر نکن نمیدونی...سهون همه چیزو بهم گفت
جمله‌ش برای به لرز دراومدن بدن بکهیون کافی بود و بکهیون حس میکرد به مرگ نزدیک میشه،نمیتونست زندگی کنه...اگه لوهان هم از دست میداد نمیتونست زندگی کنه!
- لوهان...من فقط...
چشمای وحشت زده و خیس بکهیون که مشخص بود مدت زیادی گریه کرده قلبش رو به درد میاورد اما نه...نباید سست میشد،نباید خیانت به دوستی و اعتمادش رو فراموش میکرد!
+ چیزی نگو بکهیون...نیومدم که برام توضیح بدی
بکهیون به سرعت به دستای لوهان چنگ زد و ملتمس نالید:
- من توضیح میدم لوهان...باور کن اونطور که شنیدی نیست...من فقط میخواستم خوشحال باشی...قسم میخورم
لوهان نفس عمیقی کشید و خیره به چشمای تاریک بکهیون گفت:
+ میدونی بک...به هرجای زندگیم که نگاه میکنم...من هیچوقت توی مرکزش نبودم...من همیشه نفر دوم بودم...برای تو...برای مادرم...حتی برای سهون...من همیشه نفر دوم بودم
- لو...لطفا...
بکهیون درحالیکه به گریه افتاده بود دستاش رو فشرد و لوهان بازهم اجازه نداد ادامه بده.
+ بذار حرف بزنم بکهیون...از اولین روزی که یه پسر زندانی رو دیدم...نگاه عمیق و لبخندای غمگینش منو فریب دادن...انقدر غرق دوست زندانیم شدم که احمقانه کور شدم...فکر میکردم تو پاداش منی بکهیون...برادر کوچولویی که بزرگترین شانس من بود...پسری که میگفت من تنها روشنایی گذشته‌ی تاریکشم...اما اشتباه میکردم...تو پاداش من نبودی بکهیون...حتی شانسمم نبودی...حق با مادرم بود...دیدن تو بزرگترین بدشانسی زندگی من بود
بکهیون با ناباوری سرش رو به اطراف تکون داد و تند تند شروع به حرف زدن کرد:
- لوهان...الان عصبانی‌ای...اما من باورت نمیکنم نگران نباش...ازت ناراحت نمیشم...حق داری عصبانی بشی...بیا وقتی آروم شدی حرف بزنیم باشه؟
لوهان لبخند تلخی زد و گفت:
+ میخوام از داستانای تو و مادرم خودمو بیرون بکشم بکهیون...میخوام داستان خودمو پیدا کنم...آرزوهای خودمو پیدا کنم و برای خودم نور باشم
بکهیون وحشت زده نگاهش رو بین مردمکای جدی لوهان چرخوند و با ناباوری پرسید:
- منظورت...چیه؟
لوهان اینبار به سختی بغضش رو پس زد و با لحنی خسته جواب داد:
+ کاش هیچوقت دستای کوچیک و سردتو نمیگرفتم...کاش هیچوقت به خاطر دردناک بودن لبخندات از لبخندای خودم نمیگذشتم...اما کافیه بکهیون...دارم ترکت میکنم
بدن بکهیون به لرز شدیدی افتاد و وقتی دستاش به لباس لوهان چنگ زدن هق هقش بلند شد.
- نمیتونی...نمیتونی تو هم ولم کنی...ما برادریم...خودت میگفتی لوهان...ما برادریم تو ترکم نمیکنی
اینبار قطره‌ی اشکی روی گونه‌ی لوهان لیز خورد،دستاش برای جدا کردن دستای بکهیون از لباسش حرکت کردن و درحالیکه دستش رو روی دست بکهیون میذاشت گفت:
+ نمیخوام...دیگه نمیخوام برادرت باشم
سخت نبود دستای یخ زده‌ی بکهیون رو از لباسش جدا کنه و اینبار خیره به صورت خیسش ادامه داد:
+ تو مدتها قبل مردی بیون بکهیون...وقتی نگاهتو نشناختم...وقتی جملاتت مال خودت نبودن...وقتی توی تاریکی غرق شدی...متاسفم اما سرنوشت مشترکمون تموم شد پارک بکهیون...دوست زندانی من خیلی وقته که مرده
اهمیتی به بکهیون که به شدت میلرزید و به سرعت نفس نفس میزد نداد،پاهاش التماس میکردن بمونه،دستاش التماس میکردن بدن دردمندش رو به آغوش بکشه با اینحال به سختی چرخید و درحالیکه صدای ضعیف بکهیون قلبش رو به آتیش میکشید چشماش رو بست و پاهاش رو به سمت خروجی کشید.
- لو؟
"بیا برنگردیم لوهان... برنگرد"
- نمیتونی ولم کنی...لو؟
بکهیون با گریه صداش میزد و لوهان به اشکاش اجازه‌ی جاری شدن داد.
"بیا بریم لوهان...بیا به عقب برنگردیم"
- قول داده بودی لوهان...ما بهم قول دادیم
اینبار بکهیون فریاد میزد و لوهان دستگیره‌ی در رو فشرد.

"میتونی ازم متنفر بشی و منم سعی میکنم هرگز نبخشمت...با اینکه از همین حالا میدونم هر روز به خاطر ترک کردنت افسوس میخورم به عقب برنمیگردم بکهیون...حق با مادرم بود...این یه داستان نیست و دوستی شاهزاده و پسر خدمتکار توی دنیای واقعی هرگز یه پایان شاد به همراه نداره"
...
چیزی به طلوع آفتاب نمونده بود و سهون درحالیکه اسلحه‌ی توی دستش رو لمس میکرد به ساختمون خیره شده بود،نگاه تاریکش رو به وونهو که کنار راننده نشسته بود داد.
- اگه حقیقت داشته باشه و متوجه نشده باشی میکشمت
وونهو مضطرب نفس عمیقی کشید و سعی کرد توضیح بده.
+ متاسفم قربان...باید متوجه میشدم یه پسر زندانی چطور تونسته توی خونه پارک بمونه
سهون عصبی فکش رو فشرد و هشدار داد:
- هنوز اجازه ندادم بهش بی احترامی کنی
نفس عمیقی کشید و پیاده شد،سنگینی اسلحه رو زیر پالتوش حس میکرد و با قلبی دردناک سمت ساختمون قدم برمیداشت،بکهیون هنوز پسری بود که میپرستید و حتی حالا که عصبانیت وجودش رو گرفته بود قلبش برای دیدنش بیتابی میکرد.
صدای موسیقی بیکلامی که داخل آسانسور پخش میشد ذهنش رو از خاطراتش دور نمیکرد،بارها حس کرده بود رابطه‌ی پارک چانیول و بکهیون خیلی نزدیکه و حالا که به نگاه‌های بکهیون فکر میکرد،اون نگاه،نگاه یک پسر به پدرش نبود،چطور انقدر احمق بود که اون نگاه رو تشخیص نده؟
بکهیون همیشه با عشق به اون مرد خیره میشد و درخشان ترین لبخندهاش رو بهش میداد،چطور انقدر احمقانه متوجه نشده بود؟
صدای زنگ توی گوشاش پیچید و طبق انتظارش کسی برای باز کردن در نیومد،رمز رو زد و وارد شد.
بلافاصله بوی سیگار توی صورتش خورد و نگاهی به وضعیت آشفته‌ی خونه انداخت،سخت نبود توی نور کم خونه بکهیون رو درحالیکه روی کاناپه نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد پیدا کنه،به آرومی سیگار میکشید و بطری‌های اطرافش وضعش رو لو میدادن،جلوتر رفت و صداش زد.
+ بکهیون
بکهیون با شنیدن صداش با آرامش سیگارش رو توی جاسیگاری کنارش که همین حالاش هم پر شده بود خاموش کرد و بلند شد.
با برگشتنش سمت سهون،نگاه تاریک و صورت خالی از احساسش نفس کشیدن رو برای سهون سخت کردن،هیچوقت بکهیون رو اینطور ندیده بود و حاضر بود قسم بخوره این پسر روحی توی بدنش نداره!
تمام جملاتی که برای بازخواستش آماده کرده بود از ذهنش پاک شدن و صدای دورگه‌ی بکهیون که سکوت اطراف رو بهم زد دلهره‌ی عجیبی به بدنش انداخت.
- بهت گفته بودم اوه سهون...گفته بودم اگه ناراحتش کنی میکشمت
نزدیک شد و ادامه داد:
- و انقدر شجاعی که اومدی خونه‌م؟ بهتر بود کمی صبر کنی...امشب زمان مناسبی برای ابراز عشقت نیست
سهون عصبی فکش رو فشرد و با پوزخند هیستریکی اسلحش رو بیرون کشید و نگاه بی اهمیت بکهیون مانع جمله‌ش نشد.
+ البته که برای دیدن پسر یه قاتل مسلح میام...بیون بکهیون
انتظار هرچیزی رو داشت به جز لبخند عجیبی که کم کم روی صورت بکهیون شکل گرفت و خیلی طول نکشید به قهقهه‌های بلندی تبدیل بشه،انقدر شوکه بود که حرف زدن رو فراموش کنه و وقتی بکهیون با پوزخند ترسناکی صورتش رو توی چند سانتی صورت سهون متوقف کرد نگاه سردرگمش توی مردمکای تاریکی که تا عمق وجودش رو منجمد میکردن،قفل شد،دستاش از این نزدیکی به لرز دراومدن و لحن بکهیون باعث شد اسلحش رو محکمتر نگه داره.
- بالاخره...به جهنم من خوش اومدی سهون
اجازه‌ی واکنشی بهش نداد و درحالیکه فاصلشون رو بیشتر میکرد سمت کاناپه چرخید.
- صادقانه داشتی ناامیدم میکردی...از چیزی که فکر میکردم دیرتر متوجه شدی
سهون به سختی نفس عمیقی کشید و گفت:
+ خیلی وقته میدونم یه پسر زندانی بودی اما تازه متوجه شدم هرزه‌ی پارک چانیولی
فک بکهیون عصبی فشرده شد و سهون راضی از سکوتش نزدیک رفت،جلوش قرار گرفت و ادامه داد:
+ فکر میکردی خیلی خوش شانسی درسته؟ پسر یه قاتل که فقط با درآوردن لباساش برای پارک چانیول وارث یه ثروت بزرگ میشد و مثل شاهزاده‌ها زندگی میکرد
توی صورت بکهیون خم شد و با پوزخند ادامه داد:
+ مادر بیچاره‌ت فکرشو میکرد پسرش وکیلش رو اغوا کنه؟ یا باهم نقشه کشیدین که اون خودشو بکشه و تو وارد خونه‌ی پارک بشی؟ چقدر رقت انگیز!
- تو خیلی جذابی سهون
بی ربط گفت و سهون کلافه اخم کرد.
+ تو دیوونه‌ای؟
بکهیون شونه ای بالا انداخت و گفت:
- تو خیلی جذابی...ثروتمندی و دوساله که منو میپرستی...بارها نجاتم دادی و سهون...تاحالا به این فکر کردی که چرا هیچوقت نتونستم دوست داشته باشم؟
بکهیون با دیدن نگاه سهون پوزخندی زد،وقتش بود این بار رو تقسیم کنه،وقتش رسیده بود سهون هم مثل اون تاوان اشتباهات پدرش رو
بده!
- من پسر بیون ایونجی...حتی پدرم میخواست توی شکم مادرم منو بکشه...مادرم حتی جرات نکرده بود بهش بگه بارداره تا مطمئن بشه انقدر بزرگ شدم که پدرم نمیتونه به سقط جنین مجبورش کنه
مکث کرد و درحالیکه سیگار جدیدی روشن میکرد به کاناپه‌ی رو به روش اشاره کرد.
- بشین سهون...داستانم طولانیه و قراره برام اشک بریزی
سهون کمی مکث کرد و همونطور که ازش خواسته بود نشست.
- پدرم و دوست صمیمش مدتی بود که باهم به فروش مواد و قمار مشغول بودن،از دبیرستان پدرم متوجه هوش زیادش شده بود و ازش برای کشیدن نقشه‌های کثیفی استفاده میکرد که دوستش اونارو عملی میکرد...بعد از مدتی تبدیل به باند کوچیکی شدن و توی آخرین معامله‌ای که پدرم جورش کرده بود پول زیادی بدست آوردن و خیلی زود به مشکل خوردن...پدرم سهم بیشتری میخواست و دوستش حاضر نبود پولش رو بده و وقتی پدرم مست به خونه برگشت متوجه شد مادرم بارداره...پارک چانیول میگفت انقدر کتکش میزنه تا مطمئن بشه بچه‌ی توی شکمش میمیره
به خنده افتاد و ادامه داد:
- حتی وقتی وارد این دنیا نشده بودم سهمم از این زندگی خفگی و مرگ بود...اون شب مادرم برای دفاع از من با یکی از چاقوهای آشپزخونه زخمیش میکنه و از خونه فرار میکنه و حدس بزن از کی کمک میخواد؟
به سهون خیره شد و با نفرت گفت:
- دوست صمیمی پدرم...پدر تو سهون...رئیس اوه بزرگ
سهون وحشت زده از جاش بلند شد و فریاد زد:
+ داری مزخرف میگی!
بکهیون به چهره‌ی بهم ریخته‌ی سهون خیره شد و با آرامش ادامه داد:
- بعد از تمام حرفام مدارکی که تک تک کلماتمو ثابت میکنن بهت میدم سهون...الان فقط میتونی بشنوی...چون قراره از این به بعد به تک تک حرفام گوش کنی و عذاب بکشی
+ بکهیون
عصبی به اسلحه‌ی سهون چنگ زد و با نفرت گفت:
- بشین سهون
سهون شوکه به بکهیون که حالا اسلحش رو سمتش گرفته بود خیره شد و نشست.
- پدرت از این فرصت استفاده کرد...پدرمو کشت و قتلش رو طوری صحنه سازی کرد که مادرم تنها مظنون این پرونده شد...بخاطر پدرت من توی زندان به دنیا اومدم...توی تاریکی بزرگ شدم و وقتی با امیدی بچگانه به حرفای مادرم گوش میدادم که میگفت یه وکیل معروف پرونده‌ش رو قبول کرده برای آزادی رویاپردازی میکردم...اما پدرت بازهم بهمون اجازه‌ی زندگی نداد...باعث شد مادرم برای نجات من خودکشی کنه تا منو به وکیلی که فکر میکرد مرد فوق‌العاده‌ایه بسپاره...توی یکی از آخرین روزهای شونزده سالگیم...یک روز تابستونی منو به پارک چانیول دادن
پوزخندی زد و با نفرت ادامه داد:
- مردی که مادرم راجبش اشتباه کرده بود...اون وکیل مهربونی نبود که نجاتم بده
سهون درحالیکه بغض نفس کشیدن رو براش سخت و سخت تر میکرد نالید:
+ نگو بکهیون...لطفا...
- اولین عشق...اولین بوسه...اولین رابطه...لحظات ارزشمند و شیرینی که هر آدمی توی زندگیش انتظارشونو میکشه...بدون اینکه حتی بدونم ارزشمندن ازم دزدیده شدن...بارها خودمو گول زدم که حماقت خودم بود ولی من فقط هفده سالم بود سهون...بهم میگفت ارزش زندگی کردنو ندارم...میگفت جایی توی دنیا ندارم و ارزشم از یه موش کمتره و من قلبم برای جنگیدن با اون نفرت زیادی کوچیک و خسته بود...اون آغوش بزرگ تنها چیزی بود که میخواستم و هیچوقت نداشتمش...تک تک لحظاتی که روح و جسممو میدزید حتی آغوشش هم مال من نبود...
نفس عمیقی کشید و لیوان ویسکی رو پر کرد،پوزخند تلخی زد و تندی ویسکی که سر کشید صورتشو جمع کرد،نفس عمیقی کشید و خیره به چهره‌ی غمگین و تاریک سهون ادامه داد:
- اولش خیلی سخت بود حتی نمیدونستم چی ازم میخواد...باهام معامله کرد و من حتی درک درستی از اینکه معامله چیه نداشتم...نمیدونستم اون معامله به این معنی بود که مثل یه هرزه خودمو بفروشم...وقتی همه چیز روشن شد و فهمیدم چیکار کردم خیلی دیر شده بود...اون حتی فرصت اینکه بفهمم واقعا گرایشم چیه بهم نداده بود...اوه خدای من سهون...یه بچه هفده ساله بودم که زیر نگاه خیره و توی بغلش از ترس کتک خوردن میلرزید و خودارضایی میکرد درحالیکه حتی درک درستی از کارش نداشت...تک تک اون ثانیه‌ها...حسام...لرزش دستام و پوزخند کثیفش...همه رو یادمه
سهون چشماش رو بست و با صدایی که به وضوح دردش رو نشون میداد نالید:
+ التماست میکنم...تمومش کن
- چرا؟ مگه نمیگفتی عاشقمی؟ اوه سهون تو که انقدر ضعیف نبودی...هنوز به جاهای خوبش نرسیدم مرد من
نگاه ملتمس سهون رو نادیده گرفت و با لبخندی که تضاد دردناکی با جملاتش داشت ادامه داد:
- توی اولین کریسمسی که تجربه میکردم دست از مقاومت کشیدم...همه‌ی بدنم میلرزید...سکس انقدر کثیف و خجالت آور به نظر میرسید که میخواستم بمیرم...شایدم لرزش بدنم برای ترسی بود که تو تک تک سلولای بدنم حسش میکردم...میتونی تصور کنی برای یه بچه‌ی بیخبر گرفتن اون تصمیم چقدر ترسناک و سخت بود؟ معلومه که نمیتونی حتی تصورش کنی!...میدونی سهون...حتی بدنم هم طبق خواستم عمل نمیکرد...انقدر درد داشت که جیغ میکشیدم...التماسش میکردم...اشکام نمیذاشت پوزخندشو خوب ببینم و وقتی داشت بهم تجاوز میکرد نمیتونستم خودمو نجات بدم...هیچکس صدای گریه هامو نشنید و کسی برای نجاتم نیومد
+ تمومش کن
سهون اینبار فریاد زد و اشکاش صورتش رو خیس کردن.
بکهیون به طرز ترسناکی به خنده افتاد و پیک دیگه‌ای سر کشید.
- اوه نه نگران نباش...انقدر انجامش داد که بالاخره تونست به سایزش عادتم بده...خیلی به فکرم بود سهون...هربار میذاشت هرچقدر میخوام جیغ بکشم و گریه کنم...بعدش هم هربار بهم جایزه میداد...جایزه‌هایی که به مرور بزرگ و بزرگتر میشدن و همونطور که میخواست تونست ازم یه هرزه کوچولو بسازه که برای رسیدن به خواسته‌هاش لباسای سکسی میپوشه و رو دیک ددیش سواری میکنه
با دیدن اشکای سهون که صورتش رو خیس کرده بودن بالاخره لبخندش از بین رفت و با جدیت ادامه داد:
- گریه کن اوه سهون...به اندازه‌ی تمام اشکایی که ریختم...تمام دردی که کشیدم...برای بیون بکهیونی که از دستش دادم و قلبم که نمیدونم کی و کجا گمش کردم...گریه کن...درست همونطور که من تقاص بدبختیای مادرمو دادم

"من برات دلسوزی نمیکنم بکهیون...تو لایق این اشکایی"

چشماش رو بست و درحالیکه صدای چانیول توی ذهنش میپیچید همراهش تکرار کرد:
- من برات دلسوزی نمیکنم سهون...تو لایق این اشکایی...دیگه این بار رو به تنهایی به دوش نمیکشم...وقتشه تو هم همراهم بسوزی...تو میسوزی و من پارک بکهیونم...هرگز گریه نمیکنم...هیچوقت برای تصمیمی که گرفتم پشیمون نمیشم...تنها راه تغییر سرنوشتم کتابام و قبول دردی بود که با هر بار درآوردن لباسام جلوش توی قلبم میپیچید...اون درد رو به دوش کشیدم و حالا اینجام...قلبتو توی مشتم گرفتم و میدونم که زندگی ددی هم توی مشتم دارم!
با نفرت لیوان ویسکی رو فشرد و درحالیکه فکش رو میفشرد گفت:
- حق با ددی بود...این دنیا واقعا ترسناکه و تنها کاری که ازت برمیاد اینه تماشا کنی چطور هر دوتون رو با خودم به ته جهنم میکشم
سهون درحالیکه نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره التماس کرد:
+ نه...پدرم اینکارو نکرده بکهیون...اینطور زندگی یه بچه رو نابود نکرده
بکهیون بی اهمیت به لحن شکسته‌ی سهون بلند شد،خیلی طول نکشید پرونده‌ای رو جلوش پرت کنه.
- درسته...فقط یه پسر بچه‌ی بی پناه و ترسیده بودم و کسی بهم رحم نکرد
رو به روش نشست و ادامه داد:
- حالا تمام حقیقتو میدونی...درد داره مگه نه؟اینکه پدرت عشق اولتو اینطور عذاب داده...برو و وقتی برای تاوان دادن آماده شدی برگرد پیشم سهون...وقتشه داستان پدرامون رو ادامه بدیم و پایانش رو بنویسیم
...
دو روز گذشته مثل روح زندگی کرده بود و انگار چانیول هم میدونست چطور زندگی میکنه که جز چند تماس و چندبار زدن زنگ در سراغش رو نگرفته بود و بکهیون هم قرار نبود اهمیتی بده چون گودی سیاه زیر چشماش،موهای نامرتب و شونه‌های افتاده‌ش به خوبی نشون میدادن نتیجه‌ی اهمیت دادن چیه!
با نگاهی به چند روز اخیر میفهمید که چقدر همه چیز ناپایداره...عشق،اعتماد و دوستی به راحتیِ محو شدن دود سیگار از بین میرفتن و در بهترین حالت تنها چیزی که باقی میموند نفرت بود و بکهیون حس میکرد حتی دیگه متنفر هم نیست،بی حسی آمیخته با تنهایی داشت بهش غلبه میکرد اما آتیش روشنِ زیر خاکسترِ تنهایی عمیقش قرار نبود رهاش کنه،میخواست دوباره شعله ور بشه و اینبار اهمیتی نمیداد اگه تنها کسی که میسوزه خودش باشه...یکبار میسوخت و نابود میشد...این بهتر از هرلحظه سوختن بود!
از اتاقش خارج شد و نگاهی به خونه انداخت،همه چیز بهم ریخته بود و خورده شیشه‌ها حتی جلوی پاهاش هم دیده میشدن،پیامی برای یونا ارسال کرد و سمت در راه افتاد،کفشاش رو پوشید و همونطور که در رو میبست نگاهش رو به پیام تایپ شده انداخت.
"دلت برام تنگ نشده پرنسس؟ نمیخوای امروز توی خونه‌م ملاقاتم کنی؟"
بدون اخم یا حتی پوزخندی ارسال رو لمس کرد،حتی با وجود حذف نشدن نارا بازی ادامه داشت!
...
وارد فروشگاه شد و نگاهی به اطراف انداخت،سمت قفسه‌ی پاستا و رامیون رفت و با دو پسری مواجه شد که بین فضای تنگ قفسه‌ها مشغول بوسیدن همدیگه بودن و انگار اهمیتی نمیدادن اگه کسی اونارو ببینه!
لبخند بی جونی زد و بی توجه به اونها وسایل مورد نیازش رو از قفسه برداشت،اون هیچوقت با چانیول اینکارارو نکرده بود،ددیش هیچوقت انقدر بی پروا نبود که حتی دستش رو بگیره و تنها کار بزرگش بوسیدنش زیر برج ایفل بود،هنوز طعم اون بوسه رو به یاد داشت اما زمان بیرحم بود...طعمش رو به تلخی میرفت و این وحشتناک بود...همیشه بعد از تلخی زیاد بی حسی همراه میشد و بکهیون از این وحشت داشت!
...
وارد خونه شد و نگاهی به اطراف انداخت،به لطف یونا همه چیز سرجای خودش قرار گرفته بود و حتی شیشه‌ی میز آشپزخونه هم تعویض شده بود،وارد آشپزخونه شد و خریداش رو روی میز گذاشت،نگاهی به ساعت انداخت و مشغول آماده کردن پاستا برای مینیانگ شد.
توی تمام مدت آماده کردنش روزی رو بیاد میاورد که چانیول بی توجه بهش میز رو ترک کرده بود و بکهیون برای اثبات خوشمزه شدن غذاش همش رو تنهایی و با گریه خورده بود،پوزخند کوچیکی گوشه‌ی لبش جا گرفت.
- همیشه رقت انگیز بودی بکهیون
با صدای زنگ در جام شراب رو روی میز قرار داد و سمت در راه افتاد،با باز شدن در مینیانگ به سرعت توی بغلش فرو رفت و آروم زمزمه کرد "دلم برات تنگ شده بود"
بکهیون به لحن معصومانه‌ش پوزخندی زد و جوابش رو نداد،اونهم بارها به ددیش گفته بود دلش براش تنگ شده بود اما جوابی نگرفته بود پس چه اشکالی داشت اگه مینیانگ هم اون حس تلخ لعنتی رو تجربه میکرد؟!
مینیانگ کمی ازش فاصله گرفت و همونطور که با دلتنگی نگاهش میکرد گفت:
+ اوپا...چرا...
قبل از اینکه بتونه جمله‌ش رو کامل کنه لبای بکهیون روی لباش نشستن و بعد از چند ثانیه جدا شدن.
- بیا فعلا شام بخوریم،خودم برات پختمش
...
بعد از شام مشغول تماشای فیلم شدن،مینیانگ با جدیت به صفحه‌ی تلویزیون چشم دوخته بود و بکهیون بی اهمیت به سکانس ترسناک فیلم به مینیانگ خیره شده بود،مینیانگ زیبا،جذاب و سکسی بود پس چرا نباید ازش لذت میبرد؟
دستش روی پای مینیانگ قرار گرفت و طولی نکشید تا نگاه معذب مینیانگ سمتش برگرده.
- فقط قراره فیلم ببینی؟ نمیخوای به دوست پسرت اهمیت بدی؟
بدون انتظار برای واکنش مینیانگ سمتش خم شد و لباش رو به لباش رسوند،دستای مینیانگ به سرعت دور گردنش حلقه شدن و بوسه‌ی عمیق دو طرفه‌شون شروع شد،لب پایین مینیانگ رو بین لباش گرفته بود و عمیق مک میزد،زبونش به آرومی وارد دهن مینیانگ شد و دستش زیر پیراهنش خزید...امشب میخواست فقط از بدن سکسی دوست دخترش لذت ببره!

Fortsätt läs

Du kommer också att gilla

410K 29.4K 152
خاطره به کنار... حتی اسمم را هم فراموش کردی! همین روزهاست که یکی از عاشقانه هایم را برای کسی بفرستی و ‌بگویی : ببین این متن چقدر شبیه ما دوتاست...
41K 7.2K 18
Metanoia "متانویا به معنی کسی که مسیر ذهن و قلب شمارو تغییر داده،مثل یک معجزه!" ও 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒗 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒚𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏-𝒏�...
74.1K 8.9K 28
تهیونگ، یکی از مافیا های خطرناک کره‌، که برای انتقام مرگ همسرش از نخست وزیر کشور تصمیم بر دزدیدن پسرش میگیره... ولی فقط داستان مرگ همسرشه...؟! جونگکو...
21K 3.6K 26
تهیونگ نفس سنگینی کشید و با حس کردن درد همیشگی آهی کشید: جونگ کوک... دستمو بگیر... جونگ کوک دست امگا رو محکم بین انگشت های سردش گرفت و گفت: من اینجام...