Hey Little,You Got Me Fucked...

Від WhiteNoise_61

331K 60.7K 20.1K

•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ،... Більше

•ᝰPART 1☕️
•ᝰPART 2☕️
•ᝰPART 3☕️
•ᝰPART 4☕️
•ᝰPART 5☕️
•ᝰPART 7☕️
•ᝰPART 8☕️
•ᝰPART 9☕️
•ᝰPART 10☕️
•ᝰPART 11☕️
•ᝰPART 12☕️
•ᝰPART 13☕️
•ᝰPART 14☕️
•ᝰPART 15☕️
•ᝰPART 16☕️
•ᝰPART 17☕️
•ᝰPART 18☕️
•ᝰPART 19☕️
•ᝰPART 20☕️
•ᝰPART 21☕️
اطلاعــیه وایـتی🌸🍃
•ᝰPART 22☕️
•ᝰPART 23☕️
•ᝰPART 24☕️
موسیقی قسمت 24🍃🎶
•ᝰPART 25☕️
•ᝰPART 26☕️
موسیقی قسمت 26 🌸🍃
•ᝰPART 27☕️
•ᝰPART 28☕️
•ᝰPART 29☕️
•ᝰPART 30☕️
•ᝰPART 31☕️
•ᝰPART 32☕️
•ᝰPART 33☕️
•ᝰPART 34☕️
•ᝰPART 35☕️
•ᝰPART 36☕️
•ᝰPART 37☕️
•ᝰPART 38☕️
•ᝰPART 39☕️
•ᝰPART 40☕️
•ᝰPART 41☕️
•ᝰPART 42☕️
❌ حتما حتما بخونین ❌
•ᝰPART 43☕️
•ᝰPART 44☕️
•ᝰPART 45☕️
•ᝰPART 46☕️
•ᝰPART 47☕️
•ᝰPART 48☕️
•ᝰPART 49☕️
•ᝰPART 50☕️
•ᝰPART 51☕️
•ᝰPART 52☕️
•ᝰPART 53☕️
•ᝰPART 54☕️
•ᝰPART 55☕️
•ᝰPART 56☕️
•ᝰPART 57☕️
•ᝰPART 58☕️
•ᝰPART 59☕️
•ᝰPART 60☕️
•ᝰPART 61☕️
•ᝰPART 62☕️
•ᝰPART 63☕️
•ᝰPART 64☕️
•ᝰPART 65☕️
•ᝰPART 66☕️

•ᝰPART 6☕️

8.1K 1K 190
Від WhiteNoise_61

سوار آسانسور شد و دکمه‌ی طبقه‌ی مورد نظرش رو زد،فضای بسته‌ی آسانسور همراه صدای موسیقی بی کلام به بدتر شدن حالش کمک میکردن،نمیتونست وقتی از آسانسور پیاده میشه چطور باید به در خونه‌ای که بیبی‌ش اونجا تنها بود نگاه کنه،اصلا میتونست بی اهمیت رد بشه؟
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو پایین برد،تلاش برای بی اهمیت بنظر رسیدن واقعا سخت شده بود،دوست داشت مثل قبل که از سفر کاری برمیگشت چمدونش رو جلوی در بذاره و بدون اینکه رمز رو بزنه زنگ رو فشار بده و با لبخندی که زیاد نشونش نمیداد منتظر اومدن بیبی‌ش بمونه و وقتی در باز شد عطر تن بیبی‌ش زیر بینیش بپیچه،چشماش رو ببنده و گرمای تنش رو توی آغوشش حس کنه و بعد صدای آرومش درحالیکه نفساش به سینه‌ش میخوردن رو بشنوه.
"دلم برات تنگ شده بود ددی"
با پیچیدن صدای ضبط شده که رسیدن به طبقه‌ی مورد نظر رو اعلام میکرد از فکر بیرون اومد و قبل از اینکه خارج بشه نفس عمیقی کشید،حالا که به اینجا رسیده بود حتی نفس کشیدن هم سخت شده بود،این طبقه‌ی همیشه خلوت فقط خاطراتشون رو یاداوری میکرد،خاطراتی که به تلخی زهر بودن و به شیرینی التیامِ بعدش اما چه حیف که حقیقت همه‌ی اونارو بی معنا میکرد...حقیقت شکست بود!
چمدونش رو کشید و قدم برداشت،چند قدم جلو رفت و با دیدن جسم کوچیکی جلوی در خونه‌ی بکهیون با بهت سرجاش متوقف شد،ناخودآگاه دسته‌ی چمدون رو رها کرد و دستش شروع به لرزیدن کرد،این بدن کوچیک خواستنی بکهیون بود و لعنت که تازه داشت میفهمید چقدر دلتنگش بوده،قفسه‌ی سینه‌ش به سرعت بالا و پایین میشد و لرزش دستش اعصابش رو به بازی میگرفت.
عشق،دلتنگی،غم و شرمندگی درحال خفه کردنش بودن اما چانیول حتی نمیتونست پلک بزنه،چطور؟ دقیقا چطور باید بی اهمیت از کنارش رد میشد وقتی بدنش التماسش میکرد که جلو بره و بغلش کنه؟
بعد از چند لحظه‌ی طولانی به سختی بزاقش رو قورت داد،دست لرزونش رو مشت کرد و قدمی برداشت،باید جلو میرفت تا حداقل بفهمه چرا اونجاست.
قدماش آهسته بودن چون نمیخواست به این سرعت باهاش رو به رو بشه اما فایده‌ای نداشت چون همین حالا هم بالای سر بکهیون ایستاده بود و بهش نگاه میکرد،پاهاش رو دراز کرده بود،موهاش توی صورتش ریخته شده بودن و صورتش باعث میشد چانیول بخواد گریه کنه،چرا انقدر لاغر شده بود؟
جلوش زانو زد و با تردید دستش رو روی شونه‌ش گذاشت تا تکونش بده اما فایده‌ای نداشت چون بنظر میرسید که خیلی وقته به خواب عمیقی فرو رفته،صورتش رو نزدیک برد و با پیچیدن بوی شدید الکل با اخم سرش رو عقب آورد و انگار وارد دنیای جدیدی شده باشه،تازه صدای بلند موسیقی توی گوشاش پیچید!
لعنت...یعنی انقدر غرق افکارش بود که نتونسته بود از لحظه‌ی ورودش صدای موسیقی رو بشنوه؟
احتمالا توی خونه‌ش پر از مهمون بود اما نمیفهمید چرا بکهیون باید بیرون از خونه خوابیده باشه!
- بکهیون
به آرومی صداش کرد و دوباره تکونش داد اما بکهیون حتی یک سانت هم تکون نخورد،باید چیکار میکرد؟ قطعا نمیتونست زنگ در رو بزنه و بگه چرا پسرم بیرونه!
با فکری که به ذهنش رسید بلند شد و سمت چمدونش رفت و بعد از برداشتنش سمت خونه‌ش راه افتاد،رمز در رو زد و وارد خونه شد،چمدونش رو جلوی در رها کرد و سمت اتاق مهمون راه افتاد،درش رو باز کرد و بعد با عجله از خونه خارج شد و دوباره بالای سر بکهیون ایستاد،چند ثانیه بهش خیره شد و طولی نکشید تا خم بشه،دستش زیر پاهاش بره و دست دیگه‌ش اون رو بالا بکشه و بکهیون کاملا توی بغلش قرار بگیره و سمت خونه‌ش راه بیوفته.
با بغل کردنش به سرعت عطر موهاش زیر بینیش پیچید و چانیول با درد جسم سبکش رو حمل کرد،درست مثل روزهای اول ورودش به خونه‌ی چانیول سبک شده بود.
وارد خونه شد و طولی نکشید تا بکهیون رو روی تخت اتاق مهمان بذاره،کفشاش رو از پاهاش دراورد و ملحفه رو روش کشید ولی لعنت به این عطش که مجبورش میکرد تن کوچیکش رو توی بغلش بگیره و بوی الکل رو به خاطر بسپاره،چانیول هیچوقت به تاوان دادن اعتقاد نداشت اما حالا مطمئن بود که داره تاوان میده...این عشق مخفی شکست خورده تاوان تمام اشتباهاتش بود!
بدنش به بدن بکهیون چسبیده بود و چانیول حاضر نبود قبول کنه که باید ازش جدا بشه،قسم میخورد تا ماه پیش میتونست بدون درد و عذاب وجدان بغلش کنه اما حالا حتی نمیتونست نفس بکشه،چطور زندگی انقدر بیرحم بود؟
لحظه‌ها به سرعت میگذشتن،روزها پشت سر هم سپری میشدن و درنهایت بیشتر از یکسال گذشته بود و تنها چیزی که از تموم اون روزها باقی مونده بود یک مشت خاطره‌ی نفس گیر بود،روزهای خوب در ازای خاطرات بد اصلا منصفانه بنظر نمیرسیدن...اگه قرار بود انقدر زجرآور باشن چانیول حاضر بود به عقب برگرده و به جای اینکه خودش بکهیون رو به یتیم خونه ببره با بی اهمیتی به مسئول زندان زنگ بزنه و بگه که نمیخواد این کار رو انجام بده!
دوست داشت بینی‌ش رو به گردن بکهیون بچسبونه و عطر همیشگیش رو حس کنه اما جراتش رو نداشت،چطور میتونست توی خونه‌ای که با همسرش زندگی میکرد معشوقه‌ش رو لمس کنه؟
به سختی از بکهیون فاصله گرفت و بلافاصله بکهیون چرخی خورد و دستاش رو از زیر ملحفه بیرون کشید،نگاه چانیول روی دستاش نشست،میل شدید قفل کردن انگشتاشون توی هم انگار قرار نبود هیچوقت از بین بره!
همونطور که به انگشتای ظریفش خیره بود ناخودآگاه متوجه نوشته‌هایی روی بندای انگشتاش شد،نزدیک تر رفت و دست سرد بکهیون روی توی دستش گرفت و به صورتش نزدیک کرد و طولی نکشید تا با بهت دست دیگه‌ش رو هم بگیره و کلماتی که با فونت خاصی روی پوستش حک شده بودن رو چک کنه.
Dadd Pain
روی یک دستش دد و دست دیگه‌ش درد نوشته شده بود و لعنت بهش که همین هشت کلمه برای جدا شدن روحش کافی بودن،هشت کلمه‌ای که حس مرگ میدادن،بیرحمانه روی انگشتای ظریف کوچولوش حک شده بودن و چانیول نمیخواست باور کنه که اون کلمات قراره تا همیشه روی پوستش بمونن!
با بغضی که کم کم بزرگتر میشد انگشتاش رو روی کلمات میکشید،یک بار،دوبار،سه بار...هیچ فایده‌ای نداشت...اون کلمات کشنده قرار نبود پاک بشن!
- کوچولوی من...نمیخوام...نمیخوام باور کنم این درد رو برای همیشه روی بدنت حک کردی
وقتی اولین قطره‌ی اشکش روی کلمه‌ی P افتاد با درد چشماش رو بست و زمزمه کرد:
- دیگه حتی دیدن انگشتای ظریفت هم قراره حس مرگ داشته باشه...این کلمات تبدیل به عذابی ابدی برای هردومون میشن
با بهت دستای بکهیون رو رها کرد و همونطور که به موهاش چنگ میزد بلند شد،چرا هرروز که میگذشت از خودش بیشتر متنفر میشد؟
چرا انقدر به بیبی‌ش درد داده بود که حالا زیر بار این درد له بشه؟
جانیول باور داشت که با رها کردنش همه چیز بهتر میشه اما حالا چرا همه چیز سخت تر شده بود؟
...
صدای بوسه‌هاشون توی اتاق بکهیون میپیچد و دستای سهون که لباساش رو درمیاوردن و به گوشه‌ای پرت میکردن امشب رو برای لوهان به یک رویای زمستونی و فراموش نشدنی تبدیل میکردن،قلبش با قدرت به قفسه‌ی سینه‌ش کوبیده میشد و دستای سرد از استرس و هیجانش متعجبش میکردن!
لوهان یک نوجوون باکره نبود اما حالا حاضر بود قسم بخوره حتی برای سکس اولش هم اینطور مضطرب و هیجان زده نبوده!
سهون داشت لمسش میکرد...پسری که خیلی طول نکشید تا قلبش رو به بازی بگیره و تبدیل به عشق اول غم انگیزی بشه که لوهان مدت زیادی اون رو مجازات خودش میدونست...مجازاتی برای تنفرش از عشق و احمق دونستن تمام شخصیتای عاشق رمانای عاشقانه‌ای که بکهیون وقتی یک نوجوون بود از خوندنشون لذت میبرد.
ناخودآگاه لبخندی به افکارش زد و سهون به وضوح متوجهش شد،بوسه رو شکست و کمی فاصله گرفت تا به چشمای لوهان خیره بشه،لوهان فقط خودش رو بهش سپرده بود و سهون برای چند لحظه به اینکه این رابطه رو دوست داره شک کرده بود،شکی که با دیدن مردمکای شفاف و پر از عشق لوهان جاش رو به درد نفس گیری توی قفسه سینه‌ش داد،کارش درست بود؟ البته که نبود،نه تا وقتی قلبش اسم بکهیون رو فریاد میزد و با اینحال لوهان عاشق رو به بازی گرفته بود!
- سهون
با زمزمه‌ی ضعیف لوهان منتظر نگاهش کرد و خیلی طول نکشید دستای لوهان دور گردنش حلقه بشن و خیره به نگاه منتظر سهون لبخند درخشانی بزنه.
- میدونی که عاشقتم درسته؟
با لحن خجالت زده‌ی لوهان و نگاه صادقش لبخند تلخی زد و درحالیکه نگاهش رو بین چشم و لبای لوهان میچرخوند جواب داد:
+ میدونم بیبی
سعی کرد روی بدن هوس انگیز دوست پسرش تمرکز کنه و پوزخندی زد:
+ و تو میدونی که چقدر هوس انگیزی بیبی...درسته؟
لوهان پوزخندی زد و با لحن اغواگری جواب داد:
- نمیدونم سهونا...بهتره بهم ثابت کنی
بلافاصله با فشار دستاش سهون رو پایین کشید و درحالیکه سعی میکرد کنترل بوسه رو از سهون بگیره شروع به باز کردن دکمه‌های پیراهنش کرد.
خیلی طول نکشید پیراهن سهون هم به گوشه‌ای پرت بشه و اینبار لباش روی ترقوه‌ی لوهان بشینن،لوهان با لذت چشماش رو بسته بود و به شونه‌های پهن دوست پسرش چنگ میزد،کنترل صداش وقتی زبون سهون روی نیپل سینه‌ش کشیده شد غیرممکن شد و درحالیکه ناخودآگاه کمی خودش رو روی تخت بالا میکشید نالید:
- س...سهون
لحن نیازمندش برای سهون که افکارش رو خاموش کرده بود و خودش رو غرق لذت بردن از بدن دوست پسر زیبا و هوس انگیزش کرده بود کافی بود تا حرکاتش رو سریعتر کنه و دستش وارد لباس زیر لوهان بشه،با لمس عضوش صدای ناله‌های لوهان بلندتر شد و اینبار بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه با خشونت لبای لوهان رو به دندون گرفت.
لوهان به وضوح متوجه تغییر حالتش شد و سعی کرد خودش رو با بوسه‌ی خشنی که اجازه‌ی نفس کشیدن بهش نمیداد همراه کنه.
با حرکات دست سهون که داشت به جنون میرسوندش بیقرار پاهاش رو تکون میداد،خیلی طول نکشید سهون بوسه رو قطع کنه و برای باز کردن کمربندش فاصله بگیره،لوهان به سرعت نشست و دستاش رو روی دستای سهون گذاشت،درحالیکه سعی میکرد دستای سهون رو کنار بزنه خیره به نگاه شهوت آمیزش که جذابیتش رو چندین برابر کرده بود و نفس لوهان رو میگرفت گفت:
- من انجامش میدم
سهون بلافاصله دستاش رو کنار کشید و اجازه داد لوهان به تاج تخت تکیه‌ش بده و بین پاهاش قرار بگیره،لوهان به سرعت کمربند رو گوشه‌ای انداخت و زیر نگاه خیره و چشمای خمار سهون شلوار و لباس زیرش رو درآورد،مدتی بود بکهیون به اینکار تحریکش کرده بود و اگه همین حالا انجامش نمیداد دیوونه میشد!
اجازه‌ی واکنشی به سهون نداد و وقتی زبونش روی عضو سهون نشست صدای ناله‌ش رو شنید و راضی از حس انگشتای قدرتمند سهون که به موهاش چنگ زدن تا جایی که میتونست عضوش رو توی دهنش جا داد،خوب میدونست توی اینکار مهارت داره و چطور سهون رو به جنون میرسونه،خیلی طول نکشید سهون مانعش شد و جاهاشون رو عوض کرد،به سرعت به لباس زیر لوهان چنگ زد و درحالیکه درش می آورد مک عمیقی به لبای خیس لوهان زد.
لوهان میخواست بهش بگه بکهیون توی اتاقش لوب و کاندوم داره با اینحال دو انگشت سهون وارد دهنش شدن و صدای دورگه‌ی سهون بهش فهموند نمیتونه ازش بخواد آرومتر پیش برن!
+ خیسشون کن بیبی
اهمیتی نداشت اگه مدت زیادی از آخرین رابطه‌ش گذشته بود و ممکن بود اذیت بشه،برای لذت دادن به سهون حاضر به تحمل هر چیزی بود!
به سرعت انگشتای سهون رو مکید و همونطور که انتظار داشت سهون مدت زیادی براش صبر نکرد!
با حس ورود اولین انگشت سهون نفس کشیدن رو فراموش و سعی کرد آروم و عمیق نفس بکشه و روی لبایی که گردنش رو مارک میکردن تمرکز کنه با اینحال خیلی طول نکشید انگشت دومش رو حس کنه و ناخودآگاه دستاش رو روی سینه‌ی سهون فشار بده.
- س...سهون
سهون منتظر به چهره‌ی درهمش خیره شد و لوهان ناخودآگاه با دیدن چشمایی که فقط شهوت رو نشون میدادن بغض کرد،چرا حس میکرد این نگاه چیزی کم داره؟
- آرومتر...انجامش بده
سهون بوسه‌ی کوتاهی به لباش زد و زمزمه کرد:
+ معذرت میخوام عزیزم
لوهان به سختی سعی میکرد حس بدی که از نگاهش گرفته بود با لحن آرومش فراموش کنه،صدایی توی مغزش فریاد میزد چیزی اشتباهه و داشت تمام لذتش رو از بین میبرد با اینحال سهون بوسه‌های گرم و آرومی روی لباش گذاشت و درحالیکه به آرومی انگشتاش رو حرکت میداد زیر گوشش زمزمه کرد:
+ نگران نباش عزیزم...الان بهتر میشه...معذرت میخوام
جملات سهون رو با ناله‌های آرومش جواب میداد و کمی طول کشید تا بدنش خودش رو همراه کنه و سهون با دیدن بیقراری لوهان با بوسه‌ای انگشتاش رو بیرون کشید و درحالیکه بین پاهاش قرار میگرفت هشدار داد:
+ اگه اذیت شدی بهم بگو
منتظر جواب نموند و لوهان با حس ورود کامل عضوش ناله‌ی بلندی کرد و قوسی به کمرش داد:
- فاک...سهون...تو...
سهون پوزخندی زد و درحالیکه صبر میکرد لوهان به عضوش عادت کنه روی صورت درهمش خم شد:
+ باید بیشتر باهات بازی کنم بیبی...انقدر تنگی که داره دردم میگیره
لوهان به خنده افتاد و گفت:
- عوضی
برای بوسیدنش سرش رو کمی بلند کرد و سهون حین بوسه حرکاتش رو شروع کرد،همونطور که انتظار داشت لوهان حین سکس پر سروصدا و لجباز بود و انقدر به کمرش چنگ زده بود که سهون مطمئن بود زخمش کرده!
لوهان اما غرق لذت اسمش رو صدا میکرد و از صدای ناله‌هاش خجالت نمیکشید،ضربات سهون قوی و عمیق بودن و لوهان زمان و مکان رو گم کرده بود!
با حس خالی شدن ناگهانی ورودیش چشماش رو باز کرد و قبل از اینکه اعتراض کنه سهون با صدای دورگه و بم از شهوتش گفت:
+ پاهاتو جمع کن توی شکمت
لوهان پاهاش رو بالا آورد و با ورود دوباره‌ی عضو سهون سست شد،سهون اینبار رونهاش رو گرفت و با فشار پاهاش رو به سمت شکمش جمع کرد،لوهان حاضر بود قسم بخوره این دردناک ترین و لذت بخش ترین سکس زندگیشه و نمیدونست چند دقیقه‌ست که زیر ضربات عمیق و سریع سهون از لذت به گریه افتاده!
با پیچش زیر شکمش عضوش رو توی دستش گرفت و سهون با اخم دستش رو پس زد و به عضوش چنگ زد.
- سهون...من...آههه...نزدیکم...لطفا
سهون درحالیکه که عضوش رو پمپ میکرد آروم ضرباتش رو به پروستاتش میزد و خیلی طول نکشید لوهان به کمرش قوسی بده و درحالیکه اسمش رو صدا میزد ارضا بشه،بیحال و با چشمایی که هر لحظه آماده‌ی بسته شدن بودن به سهون خیره شد که دوباره به ضرباتش سرعت میداد،خیلی طول نکشید سهون سرش رو به عقب خم کنه و با ناله‌ای ارضا بشه،لوهان لبخند بیجونی زد و سهون درحالیکه نفس نفس میزد خودش رو کنارش روی تخت پرت کرد.
با حس خزیدن لوهان توی بغلش اجازه داد لوهان بغلش کنه و ملحفه رو روی خودشون کشید،دستاش رو بین موهای لوهان که سرش رو روی سینه‌ش گذاشته بود برد و به آرومی زمزمه کرد:
+ تو فوق‌العاده‌ای لوهان
لوهان با لبخند بزرگی سرش رو بلند کرد و بوسه‌ی کوتاهی به لبای سهون زد.
- اگه میدونستم انقدر هاتی زودتر اغوات میکردم سهون!
با لحن شیطنت آمیز لوهان،سهون به خنده افتاد و لوهان درحالیکه دوباره سرش رو روی سینه‌ی سهون میذاشت با لحن مظلومی ادامه داد:
- اما به تخت بکهیون گند زدیم...مارو میکشه
بلافاصله لبخند سهون از بین رفت و درحالیکه عصبی فکش رو میفشرد زمزمه کرد:
+ بکهیون...بعید میدونم ناراحت بشه
لوهان متعجب بهش خیره شد و سهون به سختی سعی کرد لبخند بزنه.
- واقعا؟
به چشمای زیبای لوهان خیره شد و برای چند ثانیه با خودش فکر کرد اگه قبل از بکهیون لوهان رو میدید،این چشما قطعا توانایی عاشق کردنش رو داشتن...اونا فقط بدشانس بودن که زودتر همدیگر رو ملاقات نکردن و زمان تنها دلیلِ این عذاب بود!
+ البته...امروز تولدت بوده و اون خوشحالیت رو میخواد
لوهان برای هزارمین بار توی امشب لبخند زد و درحالیکه با انگشتش شکلای نامفهومی روی سینه‌ی سهون میکشید زمزمه‌ای کرد که سهون درست متوجهش نشد.
- فکر کنم دیدن بکهیون بزرگترین پاداش زندگیم بوده
...
تمام شب رو توی اتاقی که بکهیون داخلش بود گذرونده بود،دلتنگی اجازه نمیداد نگاهش رو از صورت زیباش بگیره و افکارش برای کشتنش کافی بودن اما قرار نبود بمیره،زنده میموند و هر لحظه‌ش رو عذاب میکشید،به درد کشیدن کوچولوش نگاه میکرد و از درون میسوخت و کسی نمیفهمید این مرد سی و یک ساله‌ی سرد با چهره‌ای جدی و لحن محکم و قاطع هر لحظه‌ش رو توی جهنم سپری میکنه!
با روشن شدن هوا از اتاق بیرون رفت،پشت میز آشپزخونه نشست و بدون اینکه اهمیتی به تماس‌های نارا بده نگاه خسته و خالیش رو به در اتاق دوخت تا بکهیون بیدار بشه.
...
با حس نور پشت پلکاش،چشماش رو باز کرد و بلافاصله تیر کشیدن سرش باعث شد با درد چشماش رو ببنده و بعد از چند دقیقه به سختی بازشون کنه و نگاهی به اطراف بندازه،اینجا خونه‌ی خودش نبود!
دیشب کجا خوابیده بود؟
با سختی بلند شد و روی تخت نشست،جز پیچیدن عطر آشنای نفرت انگیزی زیر بینی‌ش چیزی از شب قبل به یاد نداشت و مشکل دقیقا همین بود که اون عطر به خوبی توی این اتاق حس میشد و اعصابش رو به بازی میگرفت،حالا دیگه خوب میدونست کجاست اما توانایی قبولش رو نداشت،چطور باید با اون مرد بیرحم برخورد میکرد؟
باید میگفت که چقدر دلتنگش بوده؟
چقدر ازش متنفره و چقدر عاشقشه؟
چطور باید احساسات متضادش رو به زبون میاورد؟
چرا انقدر سرنوشت باهاش بیرحم بود که بهش این باور رو بده که حتی بعد از گفتن تمام احساساتش هم قرار نیست دوباره اون مرد و آغوش لعنتیش رو داشته باشه؟
با خستگی و شونه‌های آویزون ملحفه رو کنار زد و بلند شد،برای باز کردن در تردید داشت اما این چیزی بود که باید اتفاق میوفتاد،ددیش برای رها کردنش هیچ تردیدی نداشت پس چرا بکهیون باید برای رو به رو شدن باهاش تردید میکرد؟
در رو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت و درنهایت نگاهش روی چشمایی که بهش خیره شده بودن ثابت شد،اگه چانیول کسی نبود که رهاش کرده بود حاضر بود قسم بخوره توی نگاهش دلتنگی رو میبینه اما اون به راحتی مثل یک اسباب بازی دورش انداخته بود پس باور کردن این چشما جز امید واهی و آسیب بیشتر چیزی نداشت!
همونطور که به چشمای چانیول خیره شده بود قدم برداشت و با رسیدن به آشپزخونه سرجاش متوقف شد،اخم کرده بود و فضای خونه نفسش رو میگرفت.
چطور جرات کرده بود بکهیون رو به خونه‌ش ببره؟
+ چرا منو آوردی اینجا؟
با بیجواب موندن سوالش اینبار صداش رو بلند کرد و عصبی فریاد زد:
+ به چه حقی منو آوردی توی این خونه؟
با دریافت نکردن جواب و ادامه دار شدن نگاه خیره‌ی چانیول ادامه داد:
+ فقط کافی بود بازی تموم بشه تا برم خونه...خونه‌ی خودم...جایی که خبری از عطر لعنتی و عکسای دو نفره‌ی حال بهمزنتون نیست!
از شدت عصبانیت بدنش شروع به لرزیدن کرده بود و نفساش تند شده بودن،خیلی وقت بود که دیگه کنترل احساساتش رو نداشت،زود عصبی میشد و جز قرصاش چیزی نبود که آرومش کنه...مردی که کلمه‌ی "آرامش" توی حضورش خلاصه میشد ترکش کرده بود و حالا بکهیون خودِ کلمه‌ی "تنش" بود!
- بکهیون...تو حالت خوب نبود و منم بعنوان پدرت نمیتونستم بذارم تا صبح جلوی آپارتمانت بخوابی!
بالاخره جوابش رو داده بود و بکهیون با شنیدن صداش بعد از اینهمه مدت لرزی به بدنش افتاد،ذهنش درحال یاداوری صداش زیر گوشش بود و بکهیون اصلا این رو دوست نداشت پس برای پس زدنشون دهن باز کرد و صداش رو بالا برد.
+ پدر؟ تو حتی منو توی اتاق خودت نبردی! چرا؟ چون ترسیدی چروک شدن محلفه‌های تخت همسر عزیزتو ناراحت کنه و من مثل یه طرد شده توی اتاق مهمون موندم
عصبی چنگی به موهاش زد و ناخوداگاه پوزخندی گوشه‌ی لباش جا گرفت و همونطور که پشت سر هم سرش رو تکون میداد گفت:
+ درسته...من از اولشم یه مهمون توی زندگیت بودم...تو به خوبی از مهمونت پذیرایی کردی و اون بچه‌ی بیچاره متوجه نبود برات چه جایگاهی داره و فقط تونست احمقانه قلبش رو بهت بده...قلبش دربرابر پذیرایی سخاوتمندانه‌ی وکیل پارک!
با عصبانیت به چشمای چانیول خیره شد،انگشت اشاره‌ش رو با حالت تهدیدآمیزی جلوش گرفت و با نفرت گفت:
+ از این به بعد حتی اگه درحال مرگ بودم فقط نگاهم کن...نگاه کن که چطور نابود میشم اما دیگه هیچوقت...هیچوت منو به این خونه نیار!
منتظر جواب نشد و با قلبی که دیوانه وار به قفسه‌ی سینه‌ش کوبیده میشد سمت خروجی راه افتاد،عصبی بود و بعید میدونست اگه همین حالا پاهاش رو از این خونه بیرون نذاره بهش حمله‌ی عصبی دست نده!
با صدای کوبیده شدن در با درد چشماش رو بست و انگشتاش رو روی شقیقه‌هاش گذاشت،ذهنش خالی بود،سردرد داشت و کلمات بکهیون که توی گوشاش اکو میشدن حالش رو بدتر میکردن.
...
با عصبانیت رمز رو وارد کرد و با باز کردن در وارد خونه شد،از مهمونای دیشب خبری نبود،خونه بهم ریخته بود و اعصابش رو بیشتر به بازی میگرفت.
با شنیدن صدایی از آشپزخونه با اخم و کلافه سمتش راه افتاد و چند لحظه‌ی بعد بود که صدای فریادش باعث از جا پریدن لوهانی شد که مشغول آماده کردن صبحانه بود.
+ چرا نیومدی دنبالم؟ صبح سر از خونه‌ی اون هرزه درآوردم!
با دیدن چهره‌ی عصبانی و چشمای قرمز بکهیون تمام افکارش ناپدید شدن،قبل از اینکه بکهیون اینطور وارد خونه بشه به رابطه‌ی دیشبشون و به قرض گرفتن پول از بکهیون فکر میکرد،زمانش رو به پایان بود و هنوز بخشی از پول رو آماده نکرده بود!
- بک...من...
قبل از اینکه لوهان بتونه جوابی بده در اتاق بکهیون باز شد و سهون با موهای خیس بیرون اومد.
_ چیزی شده؟
بکهیون نگاهی به سهون و بعد نگاهی به لوهان انداخت و تازه متوجه مارکای گردن لوهان شد،نفس عمیقی کشید و همونطور که سمت اتاقش قدم برمیداشت گفت:
+ میرم حموم
در رو پشت سرش کوبید و سهون و لوهان رو تنها گذاشت.
وارد اتاق شد و نگاهی به اطراف انداخت،تخت کاملا بهم ریخته بود و بوی سکس حالش رو بهم میزد،با عصبانیت لباسش رو دراورد و سمت حموم رفت،با ورودش نگاهش به وان خالی افتاد و روزی رو بیاد آورد که ددیش منتظر نگاهش میکرد و بکهیون معذب از برهنه بودن جلوش به آرومی قدم برمیداشت تا بهش برسه!
پوزخندی زد و سمت دوش رفت،آب سرد رو باز کرد و زیرش ایستاد،قطرات آب بالا تنه‌ی برهنه و شلوارش رو خیس میکردن و این بین فقط اشکای گرمش بودن که با جاری شدنشون سوزش قلبش رو بیشتر میکردن.
+ احمق...میتونستی رو به روش بشینی و به جای تموم این مدت نگاهش کنی
با گریه گفت و چشماش رو بست،میخواست لمسای ددیش زیر دوش رو بیاد بیاره،اون زمان اون لمسا ترسناک و عجیب بنظر میرسیدن،بکهیون بخاطر دستای بزرگ چانیول که به آرومی پوستش رو لمس میکردن اشک میریخت اما حالا بخاطر نداشتن اون لمسا گریه میکرد،حتی اگه بهش درد میدادن حتی اگه میترسوندنش حالا دلتنگشون بود.
حالا متوجه شده بود که چقدر دلش برای مردش تنگ شده بود،چقدر به حضورش،آغوشش و توجهش نیاز داشت و بطرز احمقانه‌ای از همشون محروم بود!
...
با تنها شدنشون لوهان معذب به سهونی که روی کاناپه نشسته بود نگاه میکرد،نمیخواست احمقانه فکر یا رفتار کنه اما نمیتونست جلوی افکارش که میگفتن دوست داشت سهون بعد از رفتن بکهیون سمتش بره،بغلش کنه و لباش رو ببوسه،بگیره اما سهون با بی اهمیتی و اخمای توی هم سمت کاناپه رفته بود و لوهان سعی میکرد تپش کند قلبش رو نادیده بگیره و به خودش این باور رو بده که سهون هیچوقت رمانتیک نبوده و احتمالا توی تمام روابطش اینطور رفتار کرده!
لیوان بزرگ شیر و تست رو جلوی سهون گذاشت و خودش هم رو به روش نشست.
_ خوبی؟ درد نداری؟
با سوال سهون برای چند لحظه بهش خیره شد و طولی نکشید تا لبخندی بزنه و جوابش رو بده.
- خوبم
میخواست اینکه دیشب بهترین شب زندگیش بوده رو هم به جمله‌ش اضافه کنه اما انگار سهون اهمیتی نمیداد چون تنها سرش رو تکون داد و زیر لب "خوبه" رو زمزمه کرد و همین هم برای بهم خوردن افکاری که به سختی مرتبشون کرده بود،کافی بود!
+ سهون من...
قبل از اینکه بتونه جمله‌ش رو کامل کنه سهون با گفتنِ "من میرم موهامو خشک کنم" تنهاش گذاشت و لوهان با بهت به رفتنش چشم دوخت،چرا انقدر ساده بغض میکرد؟
نمیتونست بیشتر از این با لوهان رو به رو بشه،تمام لحظات دیشب جلوی چشماش بودن و نمیتونست با عذاب وجدانی که داشت کنار بیاد،قلبش بکهیون رو خواسته و بدنش با لوهان بازی کرده بود،شرایط انقدر پیچیده شده بود که سهون توانایی کنترلش رو نداشت،باید چیکار میکرد؟
خوب میدونست انتظارات لوهان چی بودن و چی میخواست بگه اما احساس قوی‌ای که به بکهیون داشت و دروغایی که از شروع رابطشون گفته بود نمیذاشتن بیشتر پیش بره و حس میرد کم کم همه چیز داره از حد تحملش خارج میشه!
...
دو ساعت گذشته بود و حالا سه نفری آماده شده بودن تا به دانشگاه برن،بکهیون بعد از پوشیدن کفشاش در رو باز کرد و طولی نکشید تا نارایی رو ببینه که با سر پایین و به آرومی به سمت خونه‌شون قدم برمیداشت.
پوزخندی زد و با صدای نسبتا بلندی پرسید:
- کجا بودی؟
با اتمام جمله‌ش نارا با تعجب سرش رو بلند کرد و چند ثانیه با بهت به بکهیون خیره شد و طولی نکشید تا لبخند خسته‌ای به بکهیون تحویل بده.
+ دلم برات تنگ شده بود بکهیون
با لبخند گفت و پوزخند بکهیون پررنگ تر شد.
+ مامانم بیمارستانه،اومدم وسایلمو ببرم تا یه مدت پیشش بمونم
- اوه...امیدوارم زودتر سلامتیشونو بدست بیارن
بکهیون با لحن گرمی که زیادی با چشمای خالی و سردش متفاوت بود گفت و لبخند نارا پررنگ تر شد.
+ ممنونم بکهیون...منم امیدوارم
...
ساعت عدد هفت رو نشون میداد که از دانشگاه برگشت،به لطف یونا خونه‌ی شلوغ حالا کاملا مرتب شده بود اما چه فرقی میکرد وقتی اون خونه همیشه خالی و سرد باقی میموند!
حالا که میدونست چانیول برگشته تحمل دلتنگی براش سخت تر شده بود،باید یه راهی پیدا میکرد که دوباره بتونه چانیول رو ببینه،با اینکه گفته بود دیگه دوست نداره به اون خونه بره اما حالا داشت فکر میکرد باید چیکار بکنه تا بتونه واردش بشه و چانیول رو ببینه!
با فکری که به ذهنش رسید لبخند خسته‌ای زد،وارد آشپزخونه شد و دستاش رو شست،مواد مورد نیاز غذای مورد علاقه‌ی ددیش رو بیرون آورد و مشغول آشپزی شد...مهم نبود چقدر متناقض رفتار میکنه...نه تا وقتی که همه چیز انقدر غیر منصفانه بود!
این انصاف نبود که اونها هیچوقت باهم آشپزی نکرده بودن،وقتایی که بکهیون آشپزی میکرد چانیول هیچوقت از پشت دستاش رو دور کمرش حلقه نکرده بود و همدیگه رو با آرد کثیف نکرده بودن،اونا خیلی کارا باهم نکرده بودن و بکهیون میدونست تا آخر عمرش تموم کارهای نکردشون رو بیاد میاره و سرنوشت رو لعنت میکنه!
بعد از گذشت دوساعت استیک و پاستای مورد علاقه‌ی چانیول آماده شده بودن و حالا بکهیون پشت در خونه‌ی چانیول ایستاده و برای در زدن مردد بود،صبح بهش گفته بود حتی اگه درحال مرگ بود هم اون رو به این خونه نیاره و حالا خودش میخواست واردش بشه؟
بالاخره زنگ رو فشرد و طولی نکشید تا چانیول جلوش ظاهر بشه،تیشرت تنگ مشکی،موهای بلندی که با بی نظمی توی صورتش ریخته بودن و نگاه متعجبش،چرا دلتنگشون شده بود؟
- بیا داخل
با وجود تعجبش به آرومی به داخل دعوتش کرد و بکهیون بدون حرفی وارد شد،سمت آشپزخونه راه افتاد و ظروف غذارو روی میز گذاشت.
+ همسر کوچولوت گفت نمیاد خونه برای همین فکر کردم از باقی مونده‌ی غذام برای پدرم بیارم
با پوزخند توضیح داد و چانیول بدون حرفی به انگشتای ظریفش که مشغول چیدن میز بودن نگاه میکرد،مدتها از دیدن همچین چیزی محروم بود و حالا که رو به روش بود فقط حس خفگی داشت!
+ بشین دد
با صدای بکهیون نگاهش رو ازش گرفت و پشت میز رو به روی بکهیون نشست.
- استیک و پاستا
+ دوستشون داشتی
- نمیدونستم که میدونی
+ به نارا گفتم برات پاستا و استیک درست کنه چون فکر میکردم میتونه خوشحالت کنه
بکهیون با لبخند عجیبی گفت و چانیول نتونست بگه "هیچکس جز تو نمیتونه خوشحالم کنه"
به تکون دادن سرش اکتفا کرد و مشغول خوردن دستپخت بیبی‌ش شد.
بکهیون تمام مدت بهش خیره شده بود،موهایی که بلندتر از قبل شده بودن،چشمای درشتی که نگاهش نمیکردن و لبایی که طعمشون رو درست مثل روز اول به یاد میاورد،شونه‌های پهنی که گاهی بهشون تکیه میداد و کتاب میخوند،دستایی که لمسش میکردن و مردی که همه چیزش بود،درست رو به روش نشسته بود و بکهیون حتی نمیتونست دستش رو دراز کنه و دستش رو بگیره!
قصد داشت دلتنگیش رو با نگاه کردن به چانیول رفع کنه اما هیچ فایده‌ای نداشت چون دیگه هیچوقت نمیتونست اون رو مثل قبل داشته باشه...سهم بکهیون از چانیول یه خونه با خاطرات خوب و عجیب و نگاه‌های پر حسرت از راه دور بود...نگاه‌هایی که کسی متوجهشون نمیشد حتی چانیول!
- ممنونم...عالی بودن
چانیول که حالا سرش رو بالا آورده بود با لبخند رو به بکهیون گفت و بعد از چند لحظه مردد ادامه داد:
- میشه برام قهوه درست کنی؟
بکهیون نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با تعجب گفت:
+ این وقت شب؟ اگه بخوری نمیتونی بخوابی
- باید به چندتا پرونده رسیدگی کنم و تا صبح بیدارم
+ باشه
بکهیون به آرومی گفت و چانیول لبخند تلخی زد،کاش میتونست آرزو کنه این لحظات مثل خاطرات خوبشون ناپدید نشن!

"کاش میتونستم بگم قرار نیست بخاطر پرونده‌ها تا صبح بیدار بمونم و بازم مثل هرشب فکر تو خواب رو از چشمام میگیره کوچولوی من...یادته بهت گفته بودم بدون بکهیون هیچ حس خوبی نیست؟ شاید توی اون لحظه انقدراهم صادق نبودم اما الان بهش ایمان دارم...بدون بکهیون هیچ حس خوبی نیست...بدون بکهیون پارک چانیولی نیست..."
...
صدای موسیقی راک درحال پخش باعث میشد تان هیجان زده توی اتاقش بدوئه و بکهیون درحالیکه میکاپ چشماش رو چک میکرد با دیدن انعکاس تان توی آینه ناخواسته لبخندی زد،سرش درد میکرد و به سختی آماده شده بود اما تان باعث میشد انرژی بگیره،روی زمین نشست و دستاش رو باز کرد.
- تان...بیا اینجا
تان به سرعت سمتش اومد و توی بغلش پرید و بکهیون درحالیکه نوازشش میکرد از اتاق بیرون رفت،سوییچ و کیفش رو برداشت و جلوی در ورودی ایستاد.
- سنگین شدی
لبخند محوی زد و ادامه داد:
- میرم دانشگاه و زود برمیگردم...تو اینجا منتظرمی،درسته؟
نگاهی به خونه‌ی خالی انداخت و بعد از نفس عمیقی تان رو زمین گذاشت،یک روز دیگه شروع شده بود و بکهیون به سختی خودش رو مجبور به زندگی میکرد،در رو باز کرد و بلافاصله با دیدن در آپارتمان رو به رویی که باز میشد مکث کرد،از ضربان قلبش که بالا رفته بود عصبی بود و ناخواسته فکش رو فشرد،نگاه گذرایی به چانیول که تلفنی حرف میزد و به نظر میرسید با دیدنش مکث کرده،انداخت و بی اهمیت سمت آسانسور رفت،با زدن دکمه کمی منتظر شد و سعی کرد به حضور چانیول کنارش توجه نکنه اما با صدای چانیول وقتی بی حوصله با شخص پشت خط حرف میزد کنجکاو منتظر ادامه‌ی مکالمه‌ش شد.
- اونجا بهترین بیمارستان این کشوره بهتره بهشون اعتماد کنی
چانیول کلافه گفت و همراه بکهیون وارد آسانسور شد،سعی میکرد روی مکالمه‌ی کسل کننده‌ش تمرکز کنه اما بوی ادکلن بکهیون توی مغزش نفوذ میکرد و اعصابش رو به بازی میگرفت!
صدای نارا پشت خط به خوبی به گوش بکهیون رسید و باعث پوزخندش شد.
+ ولی چان این پرستارا درست مراقب مادرم نیستن
چانیول نفس عمیقی کشید و عصبانیتش به وضوح برای بکهیون مشخص بود،اون دختر اصلا بلد نبود طبق خواسته‌ی ددیش رفتار کنه و دیر یا زود صبرش رو لبریز میکرد!
- پس میتونی خودت پیشش بمونی و ازش مراقبت کنی نارا...من باید برم
با لحن سرد چانیول لبخند ناخواسته‌ای زد و دوباره صدای نارا بود که توی گوشش میپیچید.
+ اما تو برای دیدن مادرم نیومدی چان...چند روز گذشته
با لحن و صدای دلخور نارا کنجکاو منتظر جواب چانیول شد.
- بهت گفته بودم که وقت ندارم...گلایی که فرستادم بیمارستان کافیه
منتظر جواب نارا نموند و تماس رو قطع کرد،بکهیون به سرعت پوزخندش رو با چهره‌ای بی اهمیت جایگزین کرد و گفت:
+ صبح بخیر
چانیول لبخند ناخواسته‌ای زد و با لحنی که مایل‌ها از لحنش با همسرش فاصله داشت جواب داد:
-صبح بخیر بکهیون...دانشگاه میری؟
بکهیون توجهی به لحن گرمش نکرد و با نگاه بی حسی به رو به روش خیره شد.
+ قلب همسر کوچولوتو شکستی؟ حتما حالا ناراحته!
چانیول با لحن سردش اخمی کرد و در آسانسور با صدای همیشگی باز شد با اینحال بکهیون قبل از بیرون رفتن نگاهی بهش انداخت و پوزخندی زد.
+ پس با همه همینکارو میکنی...همیشه!
چانیول شوکه بهش خیره شد و بکهیون درحالیکه از آسانسور خارج میشد ادامه داد:
+ روز بخیر وکیل پارک
...
با پیچیدن صدای جیغ لاستیکای ماشینش توی پارکینگ از آینه به چانیول که ایستاده بود و به ماشینش نگاه میکرد خیره شد و همونطور که پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار میداد پوزخندی زد.
- چطوره امروز یکم با همسرت بازی کنم...ددی
نگاهش رو به رو به روش داد و شماره‌ی لوهان رو گرفت.
+ داری میای؟
با صدای لوهان به سرعت جواب داد:
- به کلاس اول نمیرسم لو منتظرم نمون
+ بازم؟ برو به جهنم بک
با لحن عصبی لوهان به خنده افتاد و گفت:
- منم عاشقتم لو
+ فاک آف
با صدای بوق ممتد لبخندی زد و صدای آهنگ رو بلند و با پوزخند زمزمه کرد :
- امروز روز سرگرم کننده‌ای شد بکهیونی!
...
درحالیکه به گلای توی دستش پوزخند میزد توی طول راهروی بلند بیمارستان راه میرفت تا به اتاق مورد نظرش برسه،خیلی طول نکشید با دیدن نارا که جلوی در آخرین اتاق مشغول صحبت با پرستاری بود به قدماش سرعت بده و خیلی زود چشمای متعجب نارا به نزدیک شدنش خیره شدن.
+ بکهیون؟
بکهیون با لبخند محوی جلوش قرار گرفت و گفت:
- صبح بخیر نارا...از دیدنم خوشحال نشدی؟
نارا به سرعت و دستپاچه سعی کرد توضیح بده:
+ آه...معذرت میخوام عزیزم...صبح بخیر
به چهره‌ی جدی بکهیون لبخندی زد و ادامه داد:
+ البته که خوشحال شدم...فقط یکم غیرمنتظره بود
باز هم نگاه خیره‌ی اون چشما بودن که به بدن نارا سرما و وحشت عجیبی مینداختن و نارا کم کم حس میکرد از این نگاه متنفره،بهش اضطراب عجیبی میداد و گاهی انقدر ترسناک میشد که نارا حس میکرد بکهیون وقتی اونطور نگاهش میکنه دنبال چیزی توی ذهنش میگرده!
- ما یه خانواده‌ایم نارا...عجیبه برای دیدن مادرت بیام؟
منتظر جواب نموند و به خوبی متوجه شد با رد شدن از کنارش نارا بدنش رو منقبض کرده،اون کوچولوی ساده ازش میترسید و این درحالی بود که بکهیون هنوز هیچ کدوم از فانتزیاش رو عملی نکرده بود!
با ورودش به اتاق نارا پشت سرش وارد شد و با صدای بلند اعلام کرد:
+ مامان ببین کی برای دیدنت اومده
خانم کیم با لبخندی که به وضوح رضایتش رو نشون میداد کمی خودش رو روی تخت بالا کشید و قبل از اینکه حرفی بزنه صدای کسی که بکهیون بیشتر از همه ازش نفرت داشت توی اتاق پیچید.
_خدای من بکهیون...خوشحالم که میبینمت
بکهیون گلای توی دستش رو فشرد و لبخند محوی به پیرمرد زد.
- اگه میدونستم اینجایین زودتر برای هم صحبتی باهاتون میومدم...شهردار کیم
پیرمرد با لبخند تحسین برانگیزی نگاهش کرد و بکهیون سمت خانوم کیم رفت،دست گل بزرگ رو سمتش گرفت و با لبخندی که میدونست اون زن رو شیفته میکنه گفت:
- برای اینکه گلایی لایق شما پیدا کنم خیلی تلاش کردم...امیدوارم دوستشون داشته باشین و زودتر حالتون بهتر بشه
خانوم کیم با لبخند بزرگی گلارو گرفت و راضی از جمله‌ی بکهیون گفت:
_ شما و چانیول قصد دارین اتاقمو پر گل کنین؟ خانواده‌ی پارک همیشه با ملاحظه هستن
بکهیون با دیدن گلایی که چانیول برای خانواده‌ی همسرش فرستاده بود پوزخندی زد و گفت:
- پدرم نتونست شخصا برای ملاقاتتون بیاد و خیلی ناراحت بود...ازم خواست از شما معذرت خواهی کنم
آقای کیم بلافاصله واکنش نشون داد و بکهیون به خوبی متوجه ناراحتی مخفی شده پشت لحنش شد.
_ به نظر میاد آقای پارک کارای مهم زیادی دارن...مشکلی برای کارشون اینجاد شده؟
بکهیون به سختی جلوی پوزخندش رو گرفت،جرات میکرد بازخواستشون کنه؟
فکر میکرد کیه که پدرش از وقت ارزشمندش بگذره و به این دیدار مسخره بیاد؟
راضی از اینکه به زودی تمام سرزنشارو به دوش نارا میندازه چهره‌ی متعجبی به خودش گرفت و توضیح داد:
- فکر میکنم نارا به خوبی از برنامه‌ی فشرده کاری پدرم با خبر باشه آقای کیم
بلافاصله نگاه آقای کیم روی نارای نگران نشست و بکهیون ادامه داد:
- تاریخ دادگاه‌های پدرم از چندین ماه قبل مشخص میشن و متاسفانه حمله‌ی قلبی همسرتون ناگهانی بود،به علاوه ماه عسلشون کمی بیشتر طول کشید و متاسفانه امکان تغییر تاریخ دادگاه‌ها وجود نداره...فکر میکردم نارا به خوبی براتون روند کاری پدرم رو توضیح داده باشه!
به نارا خیره شد و ادامه داد:
- البته که توضیح داده درسته؟ امکان نداره عروس خانواده‌ی پارک شیوه‌ی کار همسرش رو نشناسه!
+ من...خب...
نارا زیر نگاه خیره و عصبی پدرش با شرمندگی گفت و بکهیون بلافاصله بین حرفش پرید و اینبار با جدیت گفت:
- حتما فراموش کردی...اشکالی نداره...میتونی اگه سوالی داشتی ازم بپرسی نارا...البته فکر نمیکنم بعد از یک ماه زندگی با پدرم سوالی برات باقی مونده باشه
نارا که به وضوح نگاه شرمنده‌ی پدر و مادرش رو حس میکرد به سختی بغضش رو پس زد و گفت:
+ درسته
بکهیون به سرعت جو سرد اینجاد شده رو عوض کرد و کنجکاو رو به آقای کیم پرسید:
- آقای کیم...پدربزرگم میگفتن هیچکس نمیتونه توی گلف از شما ببره...کنجکاوم بازیتون رو ببینم
بلافاصله لبخند افتخار آمیزی روی لبای شهردار نشست و بکهیون با دیدن نارا که برای بار سوم تماسی رو ریجکت میکرد پوزخندی زد،همه چیز داشت همونطور که میخواست پیش میرفت و بکهیون اینبار به راحتی بین بحثای سیاسی با شهردار کیم لبخند میزد و گاهی با تحسینای دروغینش باعث خنده‌های بلند و سرخوش پیرمرد میشد،مردی که به زودی برای گناهش مجازات میشد،بکهیون به خوبی میدونست دلیل این ازدواج پیشنهاد شهردار کیم به پارک چانیول بوده تا رسوایی بزرگ دخترش رو تا ابد مخفی کنه...بکهیون قسم خورده بود این لبخندهارو نابود کنه!
...
دستپاچه از اتاق بیرون اومد و وحشت زده به شماره‌ی تماس گیرنده خیره شد،چند روزی میشد که دوباره باهاش تماس میگرفت!
چی ازش میخواست؟
چرا دست از سرش بر نمیداشت؟
صدای خنده‌ی پدرش باعث شد مطمئن بشه متوجه نبودش نمیشن و بالاخره تماس رو جواب داد.
- چرا تماسامو نادیده میگیری نارا؟
بلافاصله صدای غمگین ووبین توی گوشش پیچید و نارا درحالیکه مدام به اطراف نگاه میکرد به آرومی جواب داد:
+ بهت گفته بودم که دیگه بهم زنگ نزنی
- باور نمیکنم ...باور نمیکنم دیگه عاشقم نیستی!
نارا به سختی بغضش رو پس زد و درحالیکه از استرس این تماس به سختی جلوی لرزش صداش رو میگرفت گفت:
+ من ازدواج کردم و همسرمو دوست دارم اوپا...لطفا...از زندگیم برو بیرون...بهم زنگ نزن...خواهش میکنم
به سرعت تماس رو قطع کرد و قبل از اینکه نفس آسوده‌ای بکشه با صدای بکهیون وحشت زده سمتش چرخید.
- نارا
درحالیکه نفس نفس میزد بغض کرد و گوشیش رو توی دستش فشرد،بکهیون که به خوبی متوجه موضوع بود به چهره‌ی وحشت زده‌ش خیره شد و با اخم محوی گفت:
- فقط اومدم بگم مادرت به کمکت نیاز داره
+ آه...من...رفته بودم دستشویی
بکهیون به سختی جلوی پوزخندش رو گرفت.
- نپرسیدم که چیکار میکردی نارا!
نارا دستپاچه موهاش رو پشت گوشش زد و لبخند ساختگی تحویلش داد.
+ د...درسته...بریم داخل؟
خواست از کنارش رد بشه که بازوش توی دست بکهیون اسیر شد و به سختی نفس عمیقی کشید،بکهیون نگاه مشکوکی بهش انداخت و با سوالش نفس کشیدن رو از یادش برد.
- چیزی شده؟ اگه مشکلی هست میتونی بهم بگی نارا
نارا به سختی لباش رو تکون داد و گفت:
+ چیزی نشده...چرا اینطور حس میکنی؟
بکهیون لبخند عجیبی زد و بازوش رو ول کرد و با آرامش جواب داد:
- فقط...خیلی رنگ پریده به نظر میای
به آرومی موهای نارای دستپاچه رو پشت گوشش زد و ادامه داد:
- باید بیشتر مراقب خودت باشی نارا
اینبار چشمکی زد و با پوزخند گفت:
- تا بتونی خوب از پدرم مراقبت کنی!
....
بعد از دانشگاه با پیام چانیول به عمارت پارک اومده بود و حالا درحالیکه وارد میشد میتونست صدای قدمای کسی رو بشنوه،در رو بست و منتظر شد تا مینیانگ رو به روش قرار بگیره و طولی نکشید تا دستای مینیانگ دستاش رو بگیرن و لحن آرومش توی گوشاش بپیچه.
+ اوپا...معذرت میخوام که نتونستم برای تولد لوهان بیام
چشمای براق،لحن مظلوم و عذرخواهی صادقانه‌ش برای بکهیون هیچ اهمیتی نداشتن،رژلب قرمز مینیانگ نشون میداد که از همین حالا هم برنده‌ی این بازیه!
- انگار دوستش داشتی
همونطور که به مینیانگ خیره بود با لحن سردی گفت و مینیانگ با تعجب پرسید:
+ چیو؟
- اینکه ببوسمت
انگشت شصتش رو روی لب پایین مینیانگ کشید،کمی خم شد و بوسه‌ی سبکی روی لباش گذاشت اما قبل از اینکه بتونه ازش جدا بشه صدای قدمای شخصی باعث شد مینیانگ به سرعت بوسه رو بشکنه و هردو به منبع صدا خیره بشن و کمی بعد مینیانگ وحشت زده دستاش رو جلوی دهنش بگیره،داییش شاهد بوسه‌ش با پسرش بود چه افتضاحی از این بزرگتر؟
چانیول شوکه سر جاش ایستاده بود و به بکهیونی که انگار هیچ اهمیتی بهش نمیداد خیره شده بود،با اخمی که روی چهره‌ش نشست مینیانگ به سرعت سمت پله‌ها دوئید تا به اتاقش پناه ببره و کمی بعد صدای چانیول بود که توی سکوت بینشون پیچید.
- چیزی که دیدم یه سوتفاهم بود درسته؟
شوکه پرسید و بکهیون با بیخیالی شونه‌ای بالا انداخت.
+البته که نه... متاسفم دد ولی لبای خواهر زاده‌ت خیلی از لبای تو خوش طعم ترن!
با پوزخند جمله‌ش رو تموم کرد و چانیول تنها تونست با بهت بهش خیره بشه و دستاش با خشم مشت بشن،این پسر بکهیون خودش بود؟
- اصلا متوجهی داری چیکار میکنی؟ اون عضوی از خانوادته بکهیون!
عصبی گفت و بکهیون همونطور که سمت پله‌ها قدم برمیداشت جواب داد:
+ نگران نباش...البته که میدونم اون عضوی از خانواده‌ی پارکه...من مثل تو احساسی تصمیم نمیگیرم دد!
...
دور میز شام نشسته بودن،مادر و پدرش باهم و مینیانگ و بکهیون هم باهم صحبت میکردن و چانیول تمام مدت توی سکوت به بکهیون که مدام کنار گوش مینیانگ حرف میزد و مینیانگی که از خجالت نگاهش نمیکرد،خیره شده بود و سعی میکرد خودش رو متقاعد کنه که بکهیون جدی نبوده اما لعنت بهش...اون شاهد بوسه‌شون بود!
دستاش روی پاهاش مشت شدن و دندوناش رو روی هم فشار داد،حتی نمیتونست ببینه بکهیون کنار خواهر زاده‌شه!
- فردا با رئیس اوه و شهردار کیم میریم زمین گلف چانیول،بکهیونم با خودت بیار
صدای پدرش اون رو از خلسه‌ی تاریکش بیرون کشید.
+ بکهیون؟ چرا؟
_ توی مدتی که نبودی باهم هم صحبت شدیم و ازم خواستن حتما با شما و پدربزرگ برای گلف همراه بشم
بکهیون با لبخند توضیح داد و چانیول فقط سرش رو تکون داد،نمیتونست درست فکر کنه تا به نتیجه برسه که چرا بکهیون باید با رئیس اوه و شهردار کیم هم صحبت شده باشه و تنها چیزی که ذهنش رو درگیر کرده بود واکنشش به اتفاقی بود که هنوز باور نمیکرد افتاده،داشت بازیش میداد درسته؟
کمی بعد قطعا با دیدن بی فایده بودن کارش دست از این بازی احمقانه با مینیانگ میکشید!
...
با صدای زنگ کلافه بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت،صبح زود روز تعطیل کی پشت در بود؟
به خودش قول داد با مشت توی صورت هرکسی که مزاحم خواب صبحش شده بکوبه و اهمیتی به موهای درهمش نداد،به روبدوشامبرش چنگ زد و گیج خواب بندش رو نبست،طبق معمول به سختی و نزدیک صبح خوابش برده بود و سرش درد وحشتناک همیشگی رو داشت.
به تان که به نظر میرسید اون هم خوابالوده و با گوشهای آویزون دنبالش میکرد نگاهی انداخت و سمت در رفت،بلافاصله با باز کردنش آماده‌ی فریاد زدن بود که با دیدن چانیول توی لباسای اسپورتش شوکه چندبار پلک زد.
چانیول اما به سختی نگاهش رو از بالاتنه‌ی برهنه‌ی بکهیون که با وجود ربدوشامبر مشکی ساتنش که شلخته پوشیده بود بیش از حد تحملش هوس انگیز شده بود گرفت و به چهره‌ی خوابالودش خیره شد.
- صبح بخیر
بکهیون نگاه کلافه‌ای بهش انداخت و پوزخندی زد.
+ برعکس تو که تمام زندگیتو تغییر دادی من رمز این در کوفتی رو تغییر ندادم...میتونستی بیای داخل و خوابمو بهم نریزی!
طبق معمول این مدت،از هر فرصتی برای کنایه زدن و آزار چانیول استفاده میکرد حتی وقتی چشماش از شدت کم خوابی سرخ و متورم بودن!
- پسرم با توجه به سرگرمیای جدیدش نیاز به حریم خصوصی داره!
بکهیون پوزخندی زد و چانیول میدونست مشغول انتخاب جمله‌ایه که بیشترین درد رو بهش بده!
+ قطعا از اینکه صاحب سابق بدنم لخت یا وسط سکس منو ببینه خجالت نمیکشم
اجازه‌ی جواب نداد و داخل رفت،چانیول پشت سرش وارد شد و به اطراف نگاهی انداخت،آخرین بار وقتی برای ماه عسلش از بکهیون خداحافظی میکرد این خونه رو دیده بود و انگار حق با بکهیون بود،اون چیزی رو تغییر نداده بود.
با پیچیدن بوی سیگار زیر بینیش اخم کرد و به بکهیون که با سیگار بین لباش بی اهمیت به حضورش تلفنش رو چک میکرد خیره شد.
- تازه بیدار شدی و سیگار؟
بکهیون پوک عمیقی به سیگارش زد و خودش رو روی کاناپه پرت کرد،نگاه سردی بهش انداخت و به اینکه قفسه‌ی سینه‌ی برهنش با وجود انگشتای تتو شده‌ای که سیگارش رو نگه داشته بودن چه منظره‌ی تحریک آمیزی برای مرد جلوش ساخته بودن اهمیتی نداد!
پوزخندی زد و درحالیکه چشمک شیطونی به چانیول میزد جواب داد:
+ حریم خصوصی پدر عزیزم...همونطور که گفتی به حریم خصوصی پسرت احترام بذار
چانیول عصبی فکش رو فشرد و بکهیون راضی از واکنشش لبش رو به دندون گرفت و با لحن اغواگری ادامه داد:
+ بهت گفته بودم عصبانیتت خیلی هاته؟
چانیول عصبی نفسش رو بیرون و هشدار داد:
- بکهیون...بهتره زود حاضر بشی
بکهیون متعجب پرسید:
+ برای؟
چانیول نفس عمیقی کشید و کلافه جواب داد:
- فراموش کردی؟ قراره بازی گلف
قبل از اینکه جواب بده سرش تیر کشید و بکهیون سرش رو بین دستاش گرفت.
+ فاک
چانیول نگران سمتش رفت و دستش رو روی شونه‌ش گذاشت.
- خوبی؟
بکهیون عصبی و با فشار دستش رو پس زد و بلند شد.
+ میرم حاضر بشم
قبل از اینکه چهره‌ی درهم چانیول رو ببینه سمت اتاقش رفت و چانیول به جای خالیش خیره شد،طوری دستش رو پس زده بود که شک داشت اتفاق افتاده،انقدر از اینکه لمسش کنه متنفر بود؟
به سرعت سرش رو به اطراف چرخوند تا مانع افکارش بشه و سعی کرد با گشتن خونه کمی از اوضاعش سردربیاره.
سمت راهروی اتاقا رفت و با دیدن در اتاق سابقش ضربان قلبش شدت گرفت،صدای آب رو از اتاق بکهیون میشنید و میدونست چند دقیقه وقت داره،سمتش رفت و دستش رو روی دستگیره گذاشت اما با پایین دادنش در باز نشد و چانیول لبخد تلخی زد.
- قفلش کردی
با زوره‌ی تان به پایین نگاه کرد و خم شد و تان رو توی بغلش کشید.
- هنوزم تورو بغل میکنه؟ بوی اونو میدی
نفس عمیقی کشید و گفت:
- سرش درد میکرد...براش قهوه درست کنیم تان؟
سمت آشپزخونه رفت و اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد ورق‌های قرص استفاده شده و بطری ویسکی بود.
اخم غلیظی روی صورتش نشست و تان رو زمین گذاشت،نگاه گذرایی به قرص‌ها که نشون میداد آرامبخش و قرص خوابن انداخت،جاییش درد میکرد؟ باید میپرسید!
طبق انتظارش حتی جای ظروف عوض نشده بود و چانیول تازه متوجه میشد چقدر دلش برای آرامش خونه‌ش تنگ شده،حتی جای ظروف باعث میشد احساس دلتنگی کنه!
قهوه جوش رو پر کرد و روی گاز گذاشت و منتظر ایستاد،ناخودآگاه تصویر روزی که برای اولین بار به کوچولوی زندانی قهوه درست کردن رو یاد داده بود جلوی چشماش نقش بست و لبخند تلخی روی لباش نشست،اون کوچولو با مردمکای لرزون به سرعت با دستای کوچیکش توی دفترچه گفته‌هاش رو یادداشت میکرد و چقدر از اینکه نتونه یاد بگیره ترسیده بود!
کاش بغلش میکرد و میگفت چیزی برای ترسیدن وجود نداره،کاش بهش میگفت جاش امنه و میتونه بدون ترس لبخند بزنه!
با صدایی شوکه به قهوه جوش خیره شد،داشت سر میرفت و انگار چانیول بازهم زمان رو گم کرده بود،به سرعت دستش رو جلو برد تا از روی شعله برش داره اما با حس سوزش پوستش به سرعت دستش رو عقب کشید.
- لعنت
زیر لب گفت و صدای بکهیون باعث شد سمتش بچرخه.
+ خدای من...دستتو سوزوندی؟
بکهیون بی اختیار سمتش دوئید و دستش رو گرفت،با نگرانی به سوختگی دستش خیره شد و غر زد:
+ چرا مراقب نیستی؟ داشتی چیکار میکردی؟
چانیول با دیدن چشمای نگران و لحن عصبیش لبخند تلخی زد،کوچولوی معصومش هنوزم زنده بود و گاهی خودش رو نشون میداد،درست حدس زده بود و بکهیون جدیدی که توی تاریکی زندگی میکرد فقط نقابی بود که به صورتش میزد!
- فقط...خواستم برات قهوه درست کنم
بکهیون بی حواس نسبت به لحن غمگین چانیول سمت سینک کشیدش و دستش رو زیر آب گرفت،تمام تمرکزش روی سوختگی دست چانیول بود و ناخودآگاه زمزمه کرد:
+ حتما خیلی درد میکنه
چانیول با درد چشماش رو بست،خوب یادش بود وقتی دست بکهیون رو سوخته دید چطور انقدر فشارش داد تا صدای ناله‌ی دردناکش رو بشنوه،بکهیون سمت میز کشیدش و غر زد:
+ خودم درست میکنم
به سرعت مشغول شد و چانیول نگاهی بهش انداخت،حوله‌ی حموم تنش بود و مثل روزای گذشته به آبی که از موهاش میچکید اهمیت نمیداد.
خیلی طول نکشید بکهیون فنجونارو روی میز بذاره و کرم سوختگی رو سمتش بگیره،انگار متوجه شده بود چطور احساسش رو بروز داده و دوباره با اخم سعی میکرد مخفیش کنه.
اگه میخواست رفتار چند لحظه پیشش رو فراموش کنه چانیول هم یادآوری نمیکرد!
- قرصا برای چیه؟
سکوت بینشون رو از بین برد و بکهیون بالاخره بهش خیره شد،کمی مکث کرد و اینبار صادقانه جواب داد:
+ کمکم میکنن شبا که عقلمو از دست میدم و حس میکنم روحم دست از زندگی میکشه بخوابم،خاطرات زندگیمو توی خواب ببینم و صبح بتونم به زندگی برگردم
چانیول کمی مکث کرد و قرصارو برداشت.
- بدون مشورت دکتر نمیتونی قرص خواب استفاده کنی!
بکهیون عصبی بهش خیره شد و کمی صداش رو بلند کرد:
+ برشون گردون
چانیول با جدیت بهش خیره شد و گفت:
- حاضر شو بکهیون...با من بحث نکن
بکهیون اینبار بلند شد و فریاد زد:
+ بهت گفتم پسشون بده...چرا دست از سرم برنمیداری؟ به تو هیچ ربطی نداره چه کوفتی میخورم...قرصامو پس بده
چانیول حاضر بود قسم بخوره گلوی بکهیون از شدت فریادش درد گرفته با اینحال خونسرد بهش خیره شد و با لحن آرومی جواب داد:
- بکهیون...به دکتر نشونشون میدم و خیلی زود برات دارویی که دکتر میده میارم...نمیدونیم اینا ممکنه چه عوارضی داشته باشن
بکهیون که عصبی نفس نفس میزد با حرفش به نفساش نظم داد،حق با اون بود،بکهیون به وضوح متوجه عوارض مصرف این قرصا شده بود،اصلا چرا برای خواب نیاز به قرص داشت؟
شاید بهتر بود پیش روانشناسی میرفت که افکارش رو منظم کنه!
+ طولش...نده...زود میخوامشون
چانیول با وجود دردی که توی قلبش میپیچید با جدیت جواب داد:
- فردا صبح تحویلشون میگیری...حالا بشین و قهوتو بخور...دیرمون میشه
....
- مزخرفه
سهون با صدای بکهیون بهش خیره شد و با دیدن چهره‌ی کلافه‌ش که با وجود کلاه لبه دار آفتابی بیش از حد کیوت شده بود و دست به سینه به بازی پدراشون نگاه میکرد به خنده افتاد.
+ باید قبل از حرف زدن راجع به این ورزش ازم سوال میپرسیدی یا تحقیق میکردی
بکهیون عصبی بهش خیره شد و کلاهش رو با حرص برداشت.
- صبح روز تعطیلم اینجا زیر آفتاب چهارتا چوب مسخره رو برای پدرم حمل میکنم و به یه توپ سفید زشت خیره میشم...الان میتونم بکشمت سهون
سهون بازهم به خنده افتاد و بکهیون اینبار عصبی تهدید کرد.
- میخوام به فک تیز مسخره‌ت مشت بزنم
سهون به نشونه‌ی تسلیم دستاش رو جلوش گرفت و پوزخندی زد.
+ زودباش لبخند بزن...دارن میان
بکهیون چشماش رو با حرص بست و لبخند اجباری زد،چانیول و پدر بزرگش همراه آقای اوه که مثل همیشه سیگار برگ بین لباش بود و شهردار کیم سمتشون میومدن،پدربزرگش چشمکی بهش زد و با صدای بلند گفت:
_تو خوش شانسی میاری بکهیون؟ اینبار من برنده شدم
بکهیون لبخند بزرگی به پدربزرگش زد و بعد نوبت آقای اوه بود که به گرمی مشغول صحبت با بکهیون بشه و چانیول شوکه به رابطه‌ی گرمشون خیره بشه،اینجا چه خبر بود؟ بکهیون به چه دلیلی اینطور با اوه صمیمانه صحبت میکرد؟
...
دور میز گرد و بزرگی نشسته بودن و بعد از خوردن غذا زمان صحبت بود،با وجود هم صحبتی بکهیون و اظهار نظراتش چانیول کنارش نشسته بود و عصبی جامش رو میفشرد،لبخندای بکهیون به اوه بوی دردسر میدادن و نگاه خیره‌ی بکهیون به اون مرد اصلا حس خوبی بهش نمیداد!
بکهیون اما به خوبی متوجه دلیل سکوت چانیول بود و با دیدن فکش که فشرده میشد پوزخندی زد،شاید بد نبود حالا که آخر هفته‌ش کسل کننده میگذشت کمی شیطنت و هیجان بهش اضافه میکرد!
میز به اندازه‌ای که کسی متوجه نشه بلند بود و بکهیون بعد از کمی زیر نظر گرفتن اطراف به آرومی دستش رو روی رون پای چانیول گذاشت،چانیول شوکه نگاهی به چهره‌ی بی حس بکهیون انداخت و بکهیون بی اهمیت شروع به حرکت دادن دستش کرد،انگار اتفاقی نیوفتاده دستش رو به بین پاهای چانیول رسونده بود و به وضوح متوجه عصبانیت و درموندگی چانیول شده بود،راضی از دیدن واکنش چانیول وقتی جام شرابش رو سر کشید فشار زیادی به عضوش وارد کرد و با لحن بی اهمیتی بهش خیره شد.
+ دد؟ نظر تو چیه؟
چانیول عصبی پوزخندی زد،اون کوچولوی لعنتی داشت انتقام میگرفت؟
چطور میتونست همزمان با عضو چانیول بازی کنه و چهره‌ش چیزی رو نشون نده؟
- علاقه‌ای به پیگیری سهام شرکت ندارم...اما اگه دوست داری میتونی سهام خودتو داشته باشی و مدیریتش کنی
با لحن بی حسش بکهیون کلافه نفس عمیقی کشید،یعنی فایده ای نداشت؟
اما مطمئن بود تحریکش کرده،داشت ناامید میشد که چانیول بلند شد و سمت سرویس بهداشتی رفت و بکهیون لبخند رضایتمندی زد و جامش رو سر کشید.
...
وارد سرویس بهداشتی شد،شانس آورده بود که کسی داخلش نبود وگرنه نمیدونست چطور باید دستاش رو جلوی شلوارش بگیره تا بقیه متوجه نشن که تحریک شده!
کلافه و عصبی جلوی آینه ایستاد و اخم کرد،تاحالا توی مکان عمومی تحریک نشده بود!
- لعنت بهت حالا باید چیکار کنم؟
+ میخوای کمکت کنم؟ مطمئنم دستام برات بهترینن ددی!
با پیچیدن صدای بکهیون با بهت سرش رو برگردوند و بکهیون رو دید که با پوزخند نگاهش میکنه و جلو میاد!
- بکهیون...برو بیرون...لطفا
چانیول با بیچارگی نالید و پوزخند بکهیون پررنگ تر شد،گوشه‌ی لباس چانیول رو توی مشتش گرفت و مجبورش کرد همراهش حرکت کنه،چانیول رو داخل اتاقکی برد و با کمی فشار توی قفسه‌ی سینه‌ش مجبورش کرد روی سنگ سرویس بشینه.
روی پاهای چانیول،درست جوری که عضو تحریک شده‌ش بین باسنش جا بگیره نشست،برای چند ثانیه به چشماش خیره شد و طولی نکشید تا دستاش به آرومی جلو برن و به موهای چانیول چنگ بزنه،صورتش رو توی گردنش برد و لباش رو روی پوست گردنش کشید.
+ کی به اصول و اینکه متاهلی اهمیت میده؟
همونطور که لباش به پوست گردن چانیول برخورد میکردن گفت و کمی خودش رو روی عضو چانیول حرکت داد.
+ من هر چیزی که بخوام بدست میارم!

Продовжити читання

Вам також сподобається

83.8K 13K 50
تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمی‌کرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا بارد...
34.5K 4.8K 34
نام رمان : تاوان / Atonement (کامل شده ) کاپل : تهکوک ژانر : عاشقانه/ امپراگ / درام / امگاورس /اسمات کلاسیک ( ۱۹۴۵ - ۱۹۵۵ میلادی ) یکی برای آیند...
109K 14.2K 57
وقتیی6عضو بی تی اس یه دفعه تصمیم به فاصله گرفت و نادیده گرفتن بیبی گروهشون میکنن تا با عشقی که بهش دارن آسیب نبینه ولی نمی دونن چه طور قلب کوچیک جیمی...
306K 44.7K 49
❌️تمام شده امگا داستان ما فقط یک آرزو کرد که ای کاش عموش یعنی تهیونگ جفتش باشه ....🍼🌸 ددی کینک/امگاورس/امپرنگ/ روزمره/اسمات Cople:Vkook ( این دا...