Hey Little,You Got Me Fucked...

By WhiteNoise_61

331K 60.7K 20.1K

•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ،... More

•ᝰPART 1☕️
•ᝰPART 2☕️
•ᝰPART 3☕️
•ᝰPART 5☕️
•ᝰPART 6☕️
•ᝰPART 7☕️
•ᝰPART 8☕️
•ᝰPART 9☕️
•ᝰPART 10☕️
•ᝰPART 11☕️
•ᝰPART 12☕️
•ᝰPART 13☕️
•ᝰPART 14☕️
•ᝰPART 15☕️
•ᝰPART 16☕️
•ᝰPART 17☕️
•ᝰPART 18☕️
•ᝰPART 19☕️
•ᝰPART 20☕️
•ᝰPART 21☕️
اطلاعــیه وایـتی🌸🍃
•ᝰPART 22☕️
•ᝰPART 23☕️
•ᝰPART 24☕️
موسیقی قسمت 24🍃🎶
•ᝰPART 25☕️
•ᝰPART 26☕️
موسیقی قسمت 26 🌸🍃
•ᝰPART 27☕️
•ᝰPART 28☕️
•ᝰPART 29☕️
•ᝰPART 30☕️
•ᝰPART 31☕️
•ᝰPART 32☕️
•ᝰPART 33☕️
•ᝰPART 34☕️
•ᝰPART 35☕️
•ᝰPART 36☕️
•ᝰPART 37☕️
•ᝰPART 38☕️
•ᝰPART 39☕️
•ᝰPART 40☕️
•ᝰPART 41☕️
•ᝰPART 42☕️
❌ حتما حتما بخونین ❌
•ᝰPART 43☕️
•ᝰPART 44☕️
•ᝰPART 45☕️
•ᝰPART 46☕️
•ᝰPART 47☕️
•ᝰPART 48☕️
•ᝰPART 49☕️
•ᝰPART 50☕️
•ᝰPART 51☕️
•ᝰPART 52☕️
•ᝰPART 53☕️
•ᝰPART 54☕️
•ᝰPART 55☕️
•ᝰPART 56☕️
•ᝰPART 57☕️
•ᝰPART 58☕️
•ᝰPART 59☕️
•ᝰPART 60☕️
•ᝰPART 61☕️
•ᝰPART 62☕️
•ᝰPART 63☕️
•ᝰPART 64☕️
•ᝰPART 65☕️
•ᝰPART 66☕️

•ᝰPART 4☕️

6.6K 998 131
By WhiteNoise_61

نمیدونست چند دقیقه به پرونده‌ی توی دستش خیره شده بود،مهم نبود چقدر تلاش کنه،نمیتونست بازش کنه!
برای فرار از تمام این حقیقت پشت ددیش مخفی شده بود و حالا تمام جراتش رو از دست داده بود،حالا که تصمیم گرفته‌ بود دوباره پا به روزای ترسناک گذشته بذاره و تمام حقیقت رو ببینه ددیش نبود تا در برابر چیزایی که قرار بود بفهمه ازش محافظت کنه و حتی ممکن بود خودش بزرگترین هیولای سرنوشت بیون بکهیون باشه!
نگاهش رو به اطراف چرخوند،تان به آرومی کنارش خوابیده بود و سکوت اطراف کر کننده به نظر میرسید،تنها بود...بارها تنهایی رو با تمام وجودش لمس کرده بود اما چرا حالا که این پرونده‌ها جلوش بودن انقدر ترسناک به نظر میرسید؟
کلافه به موهاش چنگ زد و نگاهی به ساعت انداخت،بلند شد و درحالیکه پرونده‌ی قطور توی دستش رو میفشرد سمت پنجره رفت،انعکاس تصویر خودش که با چراغای رنگی شهر تزیین شده بود باعث شد به چشماش خیره بشه،بغض کرده بود؟
عصبی سمت کاناپه برگشت و پالتوش رو پوشید،سوییچ و گوشیش رو برداشت و درحالیکه هنوز پرونده رو میفشرد بیرون رفت،بهتر بود قبل از خوندنش با کسی که میدونست میتونه تمام حقیقت رو بهش بگه صحبت کنه،دادستان قد بلندی که مدتها قبل قصد پیدا کردنش رو داشت،کریس وو!
...
دیر وقت بود اما بکهیون بی اهمیت به صدای موسیقی نا آشنای درحال پخش آسانسور گوش میکرد و بعد از مدتها بدون اینکه متوجه باشه با انگشت شصتش کنار ناخون انگشت اشاره‌ش رو زخم کرده بود،اگه ددیش بود حتما میفهمید ترسیده و پشت چهره‌ی جدی و قدرتمندش پسر بچه‌ی گریونی برای به آغوش کشیده شدن التماس میکنه!
در با صدای کوتاهی باز شد و بکهیون با نفس عمیقی خارج شد،طبق انتظارش ساختمون شیک و آرومی بود و فاصله زیادی از خونه‌ی خودشون نداشت.
جلوی در مورد نظرش ایستاد و کمی طول کشید تا دستش رو بلند کنه و زنگ بزنه،بر خلاف انتظارش خیلی طول نکشید تا کریس در رو باز کنه و بکهیون با دیدن ظاهر متفاوتش کمی آروم بشه،موهای همیشه حالت داده شده‌ی دادستان اینبار نامرتب توی صورتش ریخته بودن،ربدوشامبر رنگ روشن و گشادی پوشیده بود که بزرگتر از همیشه نشونش میداد و عینک گرد و ماگ بزرگ توی دستش به خوبی نشون میدادن مشغول کار بوده.
خیلی طول نکشید صدای متعجبش بینشون بپیچه و بگه:
- پارک؟ این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
بکهیون کمی مکث کرد،به چشمای متعجب کریس خیره شد و تلاشی برای مخفی کردن لرزش مردمکای سردرگمش نکرد،پرونده‌ی توی دستش رو برای بار هزارم فشرد و با لبخند تلخ و خسته‌ای پرسید:
+ هنوزم دنبال اون پسر میگردی؟ بیون بکهیون
کریس نگاهش رو بین مردمکای لرزون و چشمای خسته‌ی پسر جلوش چرخوند و جواب داد:
- البته که نه
لبخند اطمینان بخشی زد و ادامه داد:
- چون من تمام مدت تماشات میکردم بیون بکهیون
...
درحالیکه ماگ سفیدی دستش بود از آشپزخونه خارج شد و سمت بکهیون که روی کاناپه‌ی کرم رنگ بین انبوهی از کاغذ و پرونده نشسته بود و به اطراف سرک میکشید رفت،ماگ نسکافه رو جلوش گذاشت و رو به روش نشست،بلافاصله بکهیون متعجب سوال آشنایی رو پرسید و کریس ناخودآگاه لبخند زد.
+ خدای من...بین این شلوغی چطور زندگی میکنی؟
کریس درحالیکه لبخند میزد ماگش رو از روی میز برداشت و جواب داد:
- این ویژگی اصلی خونه‌ی یک دادستانه بکهیون و تو...زیادی شبیه پدرتی!
بکهیون ناخودآگاه اخم کرد و ماگش رو برداشت.
+ تو پدرمو میشناسی؟
کریس با خونسردی جواب داد:
- البته...منو چانیول مدت زیادیه که همدیگرو میشناسیم...خودت خوب میدونی
بکهیون عصبی دندوناش رو بهم فشرد و این از نگاه تیز کریس دور نموند!
+ من...
- پدر تو پارک چانیوله بکهیون
کریس قاطعانه حرفش رو قطع کرد و با دیدن نگاه عصبی بکهیون ادامه داد:
- مطمئنم میدونی که فقط تا وقتی اون پدرته زنده میمونی پارک
بکهیون به سختی سعی کرد به خودش مسلط بشه و پرسید:
+ بهتره مطمئنم کنی کریس!
- اومدی اینجا که چی بفهمی؟ فکر میکردم ترجیح میدی گذشته و خانوادتو فراموش و زندگی کنی
+ میخوام بیگناهی مادرمو ثابت کنم
به راحتی دروغ گفت،البته که اثبات بیگناهی مادرش اهمیتی نداشت،تنها هدفش انتقام و نابودی کسایی بود که زندگیشون رو جهنم کرده بودن اما دادستان وظیفه شناسی مثل کریس هرگز بهش کمک نمیکرد و بکهیون به خوبی مرد جلوش رو شناخته بود!
نگاه کریس بلافاصله آرامشش رو از دست داد.
- لازم نیست تو کاری بکنی...منو چانیول انجامش میدیم
بکهیون عصبی صداش رو بلند کرد و گفت:
+ من بچه نیستم کریس و پارک چانیول؟ از کجا انقدر مطمئنی که اون دشمن من نیست؟
کریس پوزخندی زد و سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد.
- پس اینجا نیستی تا بیگناهی مادرتو ثابت کنی...اومدی تا بیگناهی چانیولو ثابت کنی بکهیون
بکهیون شوکه بهش خیره شد،اون لعنتی خوب کارش رو بلد بود پس باید مراقب تک تک کلماتش میبود!
- پارک چانیول همیشه یه مانع بزرگ برای من بود بکهیون
با دیدن بکهیون که منتظر نگاهش میکرد ادامه داد:
- دادستانا معمولا از وکیلا متنفرن و پارک چانیول برای تمام دادستانای این شهر یه دشمن بزرگه...ما همیشه مقابل هم بودیم...اگه توی پرونده‌ای باهم رو به رو میشدیم شکست من موفقیت پدرت بود و همیشه اون عوضی برنده میشد تا اینکه شایعات زیاد شدن و توجهات بهش جلب شد...حتی اگه تمام مدارک به نفعت باشن کافیه تا دید همه بهت بد بشه و بالاخره گیر بیوفتی...اینطور بود که چانیول مدتی تصمیم گرفت وکیل تسخیری* بشه و برای دولت کار کنه تا وجهه‌ی سابقش رو برگردونه و پرونده‌ی مادرت یکی از همین پرونده‌ها بود
(*:همه‌ی شهروندان حق داشتنِ وکیل در دادگاه و فرایند دادرسی رو دارن و در پرونده‌های کیفری و جرایم مهم با مجازات‌های سنگین اگر شخص توان مالی تعیین وکیل رو نداشته باشه دادگاه برای او وکیل تعیین میکنه که به آن وکیل تسخیری گفته میشود.)
بکهیون پوزخند تلخی زد،تمام مدتی که با بدهی‌های مادرش تهدید میشد در حقیقت هیچ بدهی‌ای وجود نداشت،پارک چانیول وکیل تسخیری مادرش بود و پولش از قبل پرداخت شده بود،تمام اون روزا برای بدهی‌ای که وجود نداشت تحقیر میشد؟ چقدر احمقانه فریب خورده بود!
کریس کمی از قهوه‌ی ماگش خورد و ادامه داد:
- قبل از اینکه کار زیادی بکنه و حتی رد پای آدمای اوه رو توی پرونده‌ی مادرت پیدا کنه مادرت خودکشی کرد و تمام اعترافات قبلیش از بین رفته بودن...من از این پرونده بیخبر بودم و چانیول بعد از اون دوباره به روال سابق کارش برگشت اما خیلی طول نکشید تا بیاد دفترم و راجب پرونده‌‌ی مادرت باهام صحبت کنه...میگفت یه تصمیم مهم توی زندگی شخصیش بستگی به این داره که بیون ایوجی قاتل هست یا نه
لبخندی زد و خیره به چشمای خسته‌ی بکهیون ادامه داد:
- احتمالا این تصمیم به فرزندی گرفتن تو بود...ازم خواست بهش کمک و مخفیانه تحقیق کنم...این اولین باری بود که من و پارک یک مکالمه‌ی مسالمت آمیز داشتیم...وقتی فهمیدم این پرونده به اوه ارتباط داره نمیدونستم که تو پسر ایونجی هستی و تهدیدم کرد که از این پرونده بگذرم
+ چرا؟ شاید چون نمیخواست اوه گیر بیوفته؟شاید چون نمیخواست من حقیقتو بفهمم؟
بکهیون عصبی گفت و کریس عینکش رو درآورد و کمی موهاش رو بهم ریخت.
- نمیدونم چرا بهت نگفت اما رابطه‌ی چانیول و اوه خیلی هم دوستانه نیست...اونا باهمن چون فقط دشمنیشون ضرر زیادی به هر دو خانواده میرسونه و پدربزرگت تنها کسیه که اوه نمیتونه شکست بده
+ پدربزرگم؟
بکهیون شوکه پرسید و اخم کرد،پدربزرگش مرد آروم و بی حاشیه‌ای بود و عجیب بود که ارتباطی با پدر سهون داشته باشه!
- اوه با پیشرفتش تونست خیلی از کمپانیای دیگه رو بخره و چند سال سئول رسوایی و ورشکستگیای زیادی به خودش دید،شرکتای زیادی مجبور به فروش سهامشون میشدن و خیلیا به تخلفات مالیاتی محکوم و نابود میشدن اما یکی بود که تمامشون رو میخرید و از نو میساخت...تنها کسی که اوه نتونست نابودش کنه پدربزرگت بود...حتی بعد از چند سال تجارتش رو گسترش داد و حالا از اوه قدرت بیشتری داره
+ و...ولی اون همیشه خونه پیش خانواده‌شه!
کریس به لحن شوکه و متعجب بکهیون لبخندی زد و گفت:
- برای قدرتمند شدن حتما نباید با اسلحه رقیبات رو نابود کنی...پدربزرگت برای اداره‌ی ثروت خانوادگیش زیادی باهوش بود و هوش و استعدادش اسلحه‌ی قوی تری برای رقابت با اوه بود...شاید اگه اوه پدرتو نمیکشت میتونست پارک هم شکست بده...من سالها این مردو زیر نظر داشتم...بیرحمانه‌ست اما خوشحالم که پدرت کشته شد...اگه اون دوستا باهم میموندن حتی پارک نمیتونست خودش رو نجات بده و بررگترین اشتباه اوه کشتن پدر تو بود!
بکهیون اینبار بی اختیار بغض کرد و درحالیکه سرش رو پایین مینداخت زمزمه کرد:
+ پس سرنوشت من و پارک چانیول از اول هم بهم گره خورده بود...راهی برای فرار ازش نداشتم
با فکر به اینکه اگه تمام این اتفاقات نمیوفتادن چطور مردش رو ملاقات میکرد قلبش فشرده شد و به سختی بغضش رو قورت داد.
- اگه بخوام داستانت رو برات بگم مدت زیادی باید اینجا بشینی...بهتره آرومتر پیش بریم
بکهیون بلافاصله سرش رو بلند کرد و گفت:
+ بهم بگو...لطفا...برای اینجا اومدن و نشون دادن خودم خیلی تلاش کردم
- پارک چانیول مثل پدرش نیست بکهیون...هیچوقت علاقه‌ای به نشستن جای پدرش روی صندلی ریاست خانواده و شرکت پارک نداشت و پدرش هم مخالفتی باهاش نکرد...تنها دلیلش برای موندن کنار اوه حفاظت از منافع پدرشه...شاید کارای بد زیادی کرده باشه اما در مورد پرونده‌ی مادرت یه مهره‌ی سوخته بود...قبل از اینکه بتونه کاری بکنه همه چیز تموم شده بود...مدتیه باهم سعی میکنیم راهی برای شکست اوه پیدا کنیم...انقدر قدرت داره که حتی اگه سر صحنه‌ی جرم دستگیرش کنیم باز هم راهی برای فرار از قانون پیدا میکنه...بارها از عمارتش جسد بیرون اومد و کسایی بودن ک به جای اون مجازات بشن...نباید سرکشی کنی و فقط بذار ما انجامش بدیم...نمیدونم اگه بفهمه تو پسر ایونجی هستی چیکار میکنه اما مطمئنم،من،چانیول و پدربزرگت نمیتونیم قبل از کشته شدنت از اون عمارت بیرون بکشیمت
بکهیون پوزخندی زد که باعث اخم غلیظی روی صورت کریس شد.
+ پس اون عمارت خونه‌ی هیولای سئوله که کسی نتونسته فتحش کنه...هیولایی که پدر من ساختش اما انقدر احمق بود که به دست چیزی که خودش ساخته بود کشته بشه!
- درسته بکهیون...پس مثل پدرت احمق نباش و بذار بزرگترا حق تورو پس بگیرن
+ من بچه نیستم کریس...بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی بزرگ شدم و دنبال حقم هم نیستم...فقط میخواستم از کسی که طرف مادرمه تمام این داستانو بشنوم
بلند شد و برای قابل باورتر شدن دروغش لبخندی زد.
+ ممنون...بازم میام تا برام تعریف کنی اما قول میدم دیگه ساعت سه صبح نباشه!
سمت خروجی راه افتاد و خیلی طول نکشید مچش توی دست کریس فشرده بشه،سمتش چرخید و کریس بلافاصله با نگرانی گفت:
- مطمئن باشم که مخفیانه از چانیول و من کاری نمیکنی؟
- احمق نیستم کریس...من خیلی وقته گذشتمو رها کردم و حق با تو بود...اینجا اومدم تا بیگناهی پدرم بهم ثابت بشه
لبخندی زد و شونه‌ای بالا انداخت.
+ نیازی به فتح عمارت اوه ندارم...من پارک بکهیونم!
با دیدن لبخند کریس ادامه داد:
+ استراحت کن...شب بخیر کریس
با بیرون اومدن لبخند بزرگی روی صورتش نشست و همونطور که سمت آسانسور میرفت با شیطنت لبش رو به دندون گرفت.
+ من پارک بکهیونم و البته که نیازی به فتحش ندارم...من عمارت خودمو دارم و شاهزاده اوه خیلی وقته تسلیمم شده...وقتی شما دنبال راهی برای شکست اون هیولایین اسلحه‌ی من هر شب نگاهش میکنه
حق با ددیش بود...این دنیا واقعا ترسناک بود و سرنوشت طوری باهاشون بازی کرده بود که بکهیون بدون اینکه تلاشی بکنه از مدتها قبل انتقامش رو شروع کرده بود!
...
با نزدیک شدن ماشینش دو نگهبان جلوی در بزرگ مشکی رنگ جلو اومدن و بکهیون شیشه رو پایین داد و با نشون دادن چهره‌ش به راحتی دو مرد کنار رفتن و در برای ورود ماشینش به محوطه‌ی عمارت باز شد،با ورودش ماشین رو جلوی ورودی نگه داشت و نگهبان برای گرفتن سوییچش نزدیک شد.
پیاده شد و سوویچ رو به نگهبان داد تا پارکش کنه و داخل رفت،به وجود تمام این تشریفات توی این خونه عادت داشت و اینبار احساس قدرت میکرد و برای دیدن شخص مورد نظرش لبخند عجیبی روی صورتش بود که پاک نمیشد،از صبح زود بیدار شده و برای امروز خودش رو آماده کرده بود!
با ورودش بلافاصله خدمتکاری جلو اومد و بکهیون پرسید:
- سهون کجاست؟
+ هنوز برای صبحانه پایین نیومدن
- بهش بگین اومدم
برای زن عادی نبود تا کسی ازش بخواد مزاحم خواب سهون بشه و از طرفی اجازه نداشتن قبل از بیرون اومدنش داخل اتاقش برن...بکهیون با دیدن چهره‌ی درمونده‌ی زن اخم کرد و پرسید:
- خودم باید بیدارش کنم؟
جلوی چهره‌ی متعجب زن گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و شماره‌ی سهون رو گرفت،خیلی طول نکشید صدای خواب آلودش رو بشنوه و صداش رو بلند کنه.
- ساعت ده صبحه سهون بیا پایین
منتظر جواب نشد و درحالیکه غر میزد گوشیش رو توی جیبش برگردوند.
- انقدر بی مصرف نباشین
+ بکهیون؟
با شنیدن صدا پوزخندی زد و درحالیکه پوزخندش رو با لبخند محترمانه‌ای جایگزین میکرد سمتش چرخید.
- آقای اوه...صبحتون بخیر
طبق انتظارش آقای اوه نگاهی به استایلش انداخت و درحالیکه نزدیکش میشد گفت:
+ شما پسرا خیلی زود بزرگ شدین...از دیدنت خوشحالم بکهیون...صبحانه خوردی؟ به من ملحق شو تا سهون بیاد
بکهیون راضی لبخندی زد و جواب داد:
- البته...مطمئنم طول میکشه تا آماده بشه
...
سهون متعجب پله‌هارو پایین رفت و خیلی سخت نبود صدای خنده‌های پدرش رو بشنوه،متعجب سمت سالن غذاخوری رفت و بکهیون رو روی یکی از صندلیای نزدیک پدرش درحالیکه همراهش میخندید و با انگشتای بلندش توت فرنگی بزرگی رو گاز میزد پیدا کرد،به نظر میرسید از صحبت باهم لذت میبردن و بکهیون تونسته بود کاری کنه پدرش به خنده بیوفته!
بکهیون با دیدنش چشمکی زد و سهون بی توجه به پدرش نزدیک شد.
+ هر جا بری جو اون مکانو تغییر میدی بکهیون
رو به روی بکهیون نشست و بکهیون با لبخند محوی نگاهی به آقای اوه انداخت و جواب داد:
- صبح قشنگیه و خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم و با پدرت صحبت نکرده بودیم
سهون ناخواسته با لحن دلنشین و گرمش لبخند زد و پرسید:
+ چیزی شده؟
آقای اوه بلافاصله گفت:
_ هرچیزی که هست امیدوارم بازم اتفاق بیوفته...میتونم به لطف تو با سهون صبحانه بخورم و از صحبت باهات لذت میبرم
شاید اگه مدتها قبل بود و بکهیون چهره‌ی واقعی این مرد رو نمیشناخت باور میکرد پدری وظیفه شناسه که از وقت گذروندن با پسرش محروم شده اما حالا نمیفهمید چرا انقدر اصرار داره خودش رو اینطور خوب جلوه بده!
- یه ماموریت از خانواده‌م گرفتم
با لبخندی در تضاد با افکارش گفت و خیره به سهون ادامه داد:
- تولد هجده سالگی مینیانگو برگزار میکنم و به کمکت نیاز دارم سهون...خوب میدونی انجام این کارا تنهایی کسل کننده‌ست و ت وهم بیشتر از من توش مهارت داری!
آقای اوه کمی از قهوش خورد و گفت:
_ وقتی به تو و سهون نگاه میکنم یاد جوونیای خودم میوفتم...داشتن دوستی که باهاش دنیا رو لمس کنی تکرار نمیشه!
بکهیون به سختی لبخندش رو حفظ کرد و حاضر بود قسم بخوره دست مشت شده‌ش زیر میز کبود شده...دوستی که باهم دنیا رو لمس کنن؟
داشت اون و سهون رو با خودش و پدرش مقایسه میکرد؟
اونها دنیارو کنار هم لمس نکرده بودن،باهم جهنمی ساخته بودن که حتی بکهیون و سهون رو سوزونده بود و طبق گفته‌های کریس بیگناه‌های زیادی قربانی شده بودن!
خوش شانس بود که سهون بلند شد و این صحبت رو تموم کرد چون مطمئن نبود بتونه بازهم تحمل کنه!
...
انتخاب کلاب مورد نظر و تم و تزئینات خیلی طول نکشید و بکهیون کلاب مورد علاقه‌ش رو انتخاب کرده بود،وقت گذروندن با بکهیون بعد از مدت طولانی‌ای که از هم دور بودن لذت بخش بود اما نگاه مشتاقش وقتی تمام اینها رو انجام میداد آزارش میداد،چرا فقط اون بود که نمیتونست از بکهیون سهمی داشته باشه؟
مینیانگ کی بود که توجه بکهیون رو داشت؟
با لوهان تماس گرفته بودن و از لحن خوشحال لوهان متنفر بود،به سهون اعتماد داشت و از تفریحشون خوشحال بود و خبر نداشت سهون چطور تمام مدت حسادت میکنه و با عشق به بهترین دوستش خیره میشه و بکهیون هم به وضوح متوجه این احساساته و پوزخند میزنه!
...
- از آخرین باری که اینطور باهم اومدیم کافه خیلی میگذره
بکهیون درحالیکه از کیک شکلاتیش میخورد گفت و سهون سرش رو تکون داد.
- همه چیز با لوهان خوبه؟
سهون بهش خیره شد و با جدیت جواب داد:
+ اون زیبا و دوست داشتنیه
"اما اون تو نیستی بکهیون"
بکهیون به خوبی متوجه چیزی که توی ذهن سهون میگذشت بود اما لبخندی زد و گفت:
- خوبه...شما زوج بی نقصی هستین
سهون لبخند تلخی زد و تائید کرد:
+ درسته
- خب؟ بریم هدیه بخریم؟ دخترا دوست دارن چی هدیه بگیرن؟
سهون اخم کرد و کلافه پرسید:
+ میخوای بهت مشاوره بدم؟ چرا انقدر به این موضوع علاقه نشون میدی؟
بکهیون پوزخندی زد و گفت:
- سرگرم کننده نیست؟ به نظرم مینیانگ دختر سرگرم کننده‌ایه...تو با دخترای زیادی بودی حتما میدونی دوست دارن چی هدیه بگیرن...چیزی که تاثیرگذار باشه

"فقط بلد بودم با هیجان و قلبی که تند میزد برای ددیم دکمه‌های سردست بخرم و هیچوقت فکر نمیکردم نیازی باشه برای شخص دیگه‌ای هدیه‌ای بگیرم تا قلبش رو بدست بیارم!"

سهون پوزخندی زد و انگار واضح ترین موضوع دنیارو توضیح میده گفت:
+ تمامشونو میتونی با یک چیز عاشق کنی...جواهرات!
...
+ محض رضای خدا بکهیون یکیشو انتخاب کن
سهون با درموندگی گفت و بکهیون با اخم ریزی همچنان به گردنبدای جلوش خیره بود.
- انقدر غر نزن سهون اینا زشتن
سهون شوکه چشماش رو گرد کرد و گفت:
+ چی؟ اینجا چیز زشتی نداره تمام سلبریتیای معروف از اینجا خرید میکنن و اون گردنبد دور گردن مامان کوچولوی جدیدت توی مراسم ازدواجش هم مامان بزرگت از اینجا خریده بود!
بکهیون عصبی بهش خیره شد و هشدار داد:
- میخوای بمیری؟ از اون هرزه و خانواده‌ش جلوی من حرف نزن!
سهون بیخیال شونه‌ی بالا انداخت و گفت:
+ یعنی از تو هم حرف نزنم؟ الان خانواده‌ش تو و پدرتین
- سهون...
بکهیون عصبی فریاد زد و سهون به خنده افتاد.
+ باشه بک آروم باش
با خنده گفت و بکهیون با نگاهی عصبی و ترسناک سمت فروشنده چرخید.
- چیز بهتری ندارین؟ اینجا یه گردنبد الماس پیدا نمیشه؟
بلافاصله ابروهای فروشنده بالا پریدن و با لبخندی بزرگ گفت:
_ آقای پارک فکر نمیکردم چنین چیزی مد نظرتون باشه...البته که هست...لطفا همراهم بیاین
همراه مرد سمت دیگه‌ی فروشگاه رفتن و سهون غر زد:
+ الماس؟ برای مین مین؟ زیاده روی نیست؟
خیلی طول نکشید تا بکهیون با دیدن گردنبند ظریف پوزخندی بزنه و با لحن شیطنت آمیزی بگه:
- البته که نیست...پرنسس شکستنی خانواده‌ی پارک لایق یه گردنبند الماسه!
...
چشماش رو بسته و درحالیکه انگشتاش رو توی هم قفل کرده بود لبخند میزد،نمیدونست برای تولد هجده سالگیش باید چه آرزویی میکرد،ماشین؟ خونه؟ قبول شدن توی رشته‌ی مورد علاقه‌ش؟ اما همه‌ی اینا چیزایی بودن که به راحتی میتونست بدستشون بیاره فقط یک چیز بود که زیادی دور بنظر میرسید...عشق و توجه پسر داییش...پارک بکهیون...باید برای تولد هجده سالگیش بکهیون رو میخواست؟
- خدای من...مین داری چیکار میکنی؟
لوهان با خنده سکوت سالن رو شکست و قبل از اینکه بتونه نگاهش رو از مین بگیره دست سهون به چونه‌ش چنگ زد و چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا به چشمای سهون خیره بشه،مثل همیشه نگاهش میکرد و قبل از اینکه لبخند عجیبش رو هضم کنه صورتش کمی خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد:
+ هفته‌ی بعد تولدته و اگه آرزوهات بیشتر از مین طول کشید چی؟
- اما من فقط یک چیز میخوام
خیره به چشمای سهون با جدیت زمزمه کرد و قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده لبای سهون روی لباش نشستن و دوباره قلبش بود که حرکات دیوانه واری رو شروع میکرد،هربار مثل بار اول زانوهاش سست میشدن و بخاطر پخش شدن طعم شیرین لبای سهون به لرز درمیومد،صادقانه چیزی بیشتر از عشقبازی میخواست اما نمیدونست چرا هنوز با یک بوسه به این وضع درمیاد!
دست سهون روی کمرش نشست و لوهان به گوشه‌ی لباس سهون چنگ زد،زبون سهون با زبونش بازی میکرد و لوهان بی طاقت تر میشد،سهون چطور میتونست فقط به بوسه راضی باشه درحالیکه لوهان همیشه بیشتر میخواست!
با صدای عجیبی نزدیک گوشش نگاهش رو برگردوند و با تعجب به بوسه‌ی سهون و لوهان خیره شد،کم کم داشت به این نتیجه میرسید این رابطه انقدرهاهم به نفع لوهان نبوده،خوب میدونست لوهان چه انتظاراتی داره و سهونی که همچنان بهش فکر میکرد و طی چند روز گذشته به حسادتش پی برده بود نمیتونست برآورده‌شون کنه و این قطعا به تدریج لوهان رو میشکست!
پوزخندی زد و چند قدم جلو رفت،ضربه‌ای به بازوی سهون زد و زیر گوشش جوری که لوهان هم بشنوه زمزمه کرد:
- شما لعنتیا نمیتونین وسط آرزوهای پاک مین اینکارو بکنین
طولی نکشید تا اون دو از هم جدا بشن،لوهان معذب سرش رو پایین انداخت و سهون انگار اتفاقی نیوفتاده باشه گفت:
+ بوسیدن لبای دوست پسرم مهمتر از آرزوهای مینه پارک
با پوزخند جمله‌ش رو تموم کرد و قبل از اینکه بکهیون بتونه جوابش رو بده مین شمع‌هارو فوت کرد و صدای دست زدن بقیه‌ی دوستاشون بلند شد،نگاهش رو از سهون گرفت و با چند قدم جلو رفتن کنار مین ایستاد،دستش رو از پشت دور کمرش حلقه کرد و جوری که فقط مین بشنوه زیر گوشش زمزمه کرد:
- تولدت مبارک پرنسس،مطمئن باش به آرزوت میرسی
با اتمام جمله‌ش مین که هنوز از لمس کمرش هیجان زده بود معذب سرش رو تکون داد و لبخندی زد،انگار بکهیون میدونست چه آرزویی کرده که اینطور با جدیت بهش اطمینان داده بود!
بعد از کیک نوبت کادوها بود اما از اولین کادو حواس مینیانگ پیش کادوی بکهیون بود،نمیتونست انکار کنه که چقدر جذبش شده و هر کار و حرفش یک شوک به قلبش وارد میکنه،بعید نمیدونست اگه عاشقش شده باشه وگرنه چطور تنها با فکرش میتونست بلرزه؟
آخرین کادو دقیقا جلوش قرار داشت و مین برای باز کردنش صبر نداشت،با لبخندی که نمیتونست کنترلش کنه جعبه‌ی مخمل قرمز رنگ رو برداشت و بازش کرد.
+ خدای من...بک...این واقعا زیباست
خیره به الماس ظریف و زیبای گردنبند گفت و با پیچیدن صدای بکهیون توی گوشاش سرش رو بلند کرد و به چشماش خیره شد.
- خیلی سعی کردم تا چیزی که شبیهت باشه پیدا کنم...همونقدر باارزش،ظریف و درخشنده
بکهیون با لبخند ملایمی گفت و دستش رو سمت مین دراز کرد.
- بذار خودم برات ببندمش
مین با تردید جعبه رو به بکهیون داد و بهش پشت کرد تا بکهیون راحت تر گردنبند رو ببنده و خودش رو لعنت کرد که چرا لباسی رو انتخاب کرده بود که کمرش باز بود!
دست بکهیون موهای بلند مشکیش رو یک طرف شونه‌ش جمع کرد و مین میتونست قسم بخوره لمس دستش نفسش رو بند آورده!
قفل گردنبند رو بست و قبل از اینکه مین بتونه سمتش برگرده کمی سمتش خم شد و موهاش رو به حالت قبلی برگردوند تا کمرش پوشیده بشه و زیر گوشش گفت:
- تو زیبایی مین...من به زیبایی‌ها احترام میذارم اما دوست ندارم بقیه هم سهمی ازش داشته باشن
تمام مدتی که داشت گردنبند رو میبست تا پایان جمله‌ش پوزخند رضایتمندی روی لباش بود،این عالی بود که مین حالت چهره‌ش رو نمیدید وگرنه حسابی از تضاد لحن و صورت بی حسش تعجب میکرد!
با پخش شدن صدای موسیقی همه سمت قسمت رقص رفتن اما بکهیون و مین همونجا ایستاده بودن،مین امیدوار بود بکهیون ازش درخواست کنه و بکهیون نمیخواست این فرصت رو از دست بده،داشتن مین یعنی دسترسی به تمام چیزهایی که بکهیون برای ادامه‌ی زندگیش بعنوان یک پارک بهشون احتیاج داشت و این یعنی تموم قدماش رو باید حساب شده برمیداشت!
- پرنسس
با خالی شدن اطرافشون بکهیون رو به مینیانگی که معذب سرش رو پایین انداخته بود گفت و طولی نکشید تا نگاهش بالا بیاد و بهش خیره بشه.
- اجازه‌ی همراهیتو دارم؟
دستش رو سمت مینیانگ دراز کرد و طولی نکشید تا دست ظریف مینیانگ روی دستش قرار بگیره و بکهیون همونطور که لبخند میزد دندوناش رو بهم فشار بده...میخواست حداقل امشب همه چیز رو فراموش کنه اما انگار قرار نبود ذهنش کمکش کنه،از همه چیز برای برگشتن به عقب استفاده میکرد و اینبار همونطور که به دست مینیانگ توی دستش خیره شده بود یاد اختلاف سایز دستاشون وقتی توی اوتوبوس نشسته بودن،افتاد و طولی نکشید تا گرمای دستای مرد بیرحمش توی قلبش پخش بشه...چطور میشد در عین نفرت عاشق بود؟
دست مینیانگ رو گرفت و راه افتاد و چند دقیقه‌ی بعد وسط دختر و پسرا قرار گرفته بودن و تنها نورهای رنگی حالت چهره‌هاشون رو مشخص میکردن،مینیانگ همونطور که با ریتم آهنگ بدنش رو تکون میداد به نگاه خیره‌ی بکهیون لبخند میزد و بکهیون هروقت که از هم فاصله میگرفتن با قرار دادن دستش پشت کمر مینیانگ اون رو به خودش نزدیک میکرد،زیر گوشش حرف میزد و معذبش میکرد و تمام اینها از چشم سهونی کمی اونطرف تر با لوهان ایستاده بود،دور نموند...خشم،حسادت و شکست بازهم وجودش رو گرفته بود،نفس عمیقی کشید و دندوناش رو روی هم فشار داد،دستش رو روی پهلوی لوهان گذاشت و تا کمرش کشید و طولی نکشید تا دستش به زیر لباس لوهان راه پیدا کنه و پوست سرد بدنش رو لمس کنه،اینکه لوهان جذاب و خواستنی بود غیرقابل انکار بنظر میرسید اما سهون نمیخواست بیشتر از این پیش بره چون لعنت که تا همین جا هم زیادی درحقش ظلم کرده بود ولی نفسای تند شده‌ی لوهان که به گردنش میخوردن سستش میکردن،تا کی باید خواسته‌های لوهان رو پس میزد؟
+ س...سهون
لحن نیازمند لوهان که توی گوشاش پیچید باعث شد به سرعت دستش رو عقب بکشه...نه...امشب و اینجا نمیتونست انجامش بده اونهم درحالیکه میدونست ممکنه موقع سکس با لوهان اسم بکهیون رو فریاد بزنه!
بدون اینکه توضیحی بده لباش رو به لبای لوهان رسوند تا اینطور بهش اعلام کنه که اینبارهم قصد نداره جلوتر بره و همین باعث شد لوهان همینطور که بوسیده میشد بغض کنه.
...
دوساعتی میشد که مهمونی تموم شده بود اما بخاطر مسافت دور سئول تا عمارت پارک بکهیون مجبور بود رانندگی کنه و حالا ساعت سه و نیم صبح بود که جلوی عمارت توقف کرد.
+ داخل نمیای؟ الان دیر وقته تا برسی صبح شده و تنهایی جاده خطرناکه
مینیانگ با نگرانی گفت و بکهیون لبخندی زد،موهای جلوی صورت مینیانگ رو پشت گوشش زد و آروم زمزمه کرد:
- فردا کار مهمی دارم...نگران من نباش
+ ممنونم بک...امشب بهترین شب زندگیم بود
مینیانگ با لبخند بزرگی گفت و به سرعت سمت بکهیون خم شد و بوسه‌ای روی گونه‌ش گذاشت و دوباره به حالت قبل برگشت و سرش رو پایین انداخت.
بکهیون پوزخندی زد که از چشم مین دور موند،از توی کتش جعبه‌ی طلایی رنگی که روش طرح برجسته‌ی رز قرمز رنگ داشت،بیرون کشید و دستش رو زیر چونه‌ی مینیانگ قرار داد و مجبورش کرد سرش رو بالا بیاره،جعبه رو سمتش گرفت و گفت:
- فکر میکنم از این بیشتر از گردنبند خوشت بیاد!
+ این...این چیه؟
با استرس پرسید و با دریافت نکردن جوابی از بکهیون به آرومی در جعبه رو برداشت و با دیدن رژ لبی با تعجب برش داشت و درش رو باز کرد...رژ لب قرمز...رنگی که هیچوقت استفاده‌ نمیکرد!
- از این رنگ خوشت نمیاد که استفاده‌ش نمیکنی؟
بکهیون پرسید و قبل از اینکه مینیانگ بتونه جواب بده صورتش رو نزدیکش برد و توی چند سانتی لباش توقف کرد،نگاهش رو از چشماش پایین برد و همونطور که به لباش خیره بود گفت:
- اما من دوست دارم همیشه وقتی میبوسمت از این رژلب استفاده کنی!
بدون حرف دیگه‌ای فاصله بین لباشون رو از بین برد و بوسه‌‌ی سطحی به لبای مینیانگ خشک شده زد و طولی نکشید تا ازش فاصله بگیره و به حالت قبل برگرده.
این واقعی بود؟ بکهیون لباش رو بوسیده بود؟ بهش رژلب داده بود؟ قرار بود بازهم بوسیده بشه؟
باور نمیکرد...قلبش داشت از سینه‌ش بیرون میزد و بدنش به لرزش دراومده بود...این واقعا زیادی بود!
بدون اینکه حرفی بزنه یک دستش رو روی گونه‌ی گرم شده‌ش گذاشت و از ماشین پیاده شد،به سختی پاهای سست شده از هیجانش رو تکون داد و با فکر اینکه اولین بوسه‌ی زندگیش رو به بکهیون داده بغض کرد که با لبای خندونش تضاد زیادی داشت...این کارش احمقانه بنظر میرسید اما نمیدونست باید چطور واکنش نشون میداد!
با دور شدن مینیانگ پوزخندش از بین رفت و نگاهش بی حس و تاریک شد،پشت دستش رو روی لباش کشید و با نفرت به رنگ صورتی رژ لب مینیانگ خیره شد.

- برای تو هم همینطور بود؟ قلبت درد گرفت و از طعم رژ لبش متنفر شدی؟ لبات سوخت و به خودت قول دادی دیگه نمیبوسیش؟ اما فقط بار اول درد داره مگه نه؟ دفعات بعد حتما طعم لبات یادم میره و عاشق طعم اون میشم...درست مثل خودت موقع بوسه لمسش میکنم و یادم میره چطور لب و دستات باعث تند شدن نفسام میشدن...ددی
...
با استرس فنجون قهوه رو توی سینی کنار لیوان آب گذاشت و سمت اتاق راه افتاد،نمیدونست همسرش قراره حتی توی ماه عسل هم انقدر کار کنه!
در زد و بعد از اجازه‌ی چانیول وارد اتاق شد،چانیول پشت میز نشسته بود،عینک گرد به چشم داشت و جلوش لپتاپ باز بود و کلی برگه و پرونده اطرافش پخش بودن.
+ برات قهوه آوردم،این چند روز فهمیدم که صبحا اول قهوه میخوری
چانیول با تعجب اول نگاهی به ساعت انداخت و بعد نگاهش رو به نارا داد،ساعت هفت صبح بود و نارا برای آماده کردن قهوه براش بیدار شده بود،قطعا باید خوشحال میشد اما با یاداوری روزهای گذشته که حالا انگار سالها باهاشون فاصله داشت تنها با گفتنِ "ممنون" فنجون قهوه رو برداشت و اول به بینی‌ش نزدیکش کرد،با بوئیدنش اخم کرد...این اصلا عطر قهوه‌ی کوچولوش رو نمیداد!
فنجون رو به لباش نزدیک کرد و بعد از جرعه‌ی اول اخم کرد و بلافاصله نارا با نگرانی پرسید:
+ داغ بود؟ خوشت نیومد؟ تلخ بود؟ فکر میکردم قهوه‌تو تلخ میخوری
- درسته تلخ میخورم و این فقط داغ بود...بهرحال ازت ممنونم نارا
لبخند کمرنگی به چهره‌ی نارا که انگار قانع شده بود زد و سرش رو پایین انداخت تا خودش رو مشغول نشون بده...چطور باید میگفت من دوستش نداشتم؟ که من فقط قهوه‌های کوچولوم رو دوست دارم؟ که دلم براش تنگ شده؟!
+ چانیول...خب...یه سوالی داشتم
نارا با تردید گفت و چانیول سرش رو بالا گرفت.
- میشنوم
+ خب...میشه بیشتر بمونیم؟
- نه
با قاطعیت و تنها با یک کلمه جوابش رو داد و قبل از اینکه دوباره سرش رو پایین بندازه نارا گفت:
+ خوب میشد اگه بیشتر بمونیم آخه هنوز یکماه هم نشده
چانیول اخم کرد و با کلافگی عینکش رو برداشت،دستاش رو زیر چونه‌ش توی هم قفل کرد و با جدیت به نارا خیره شد.
- فکر میکردم به خوبی متوجه باشی که چقدر کار دارم و همین حالا هم کلی پرونده‌ی عقب افتاده دارم،وقتی برگردیم مدام باید توی مسیر دفتر و دادگاه باشم پس بنظرم همینقدر کافیه و ما هنوز بیشتر از یک هفته وقت داریم پس ازش استفاده کن
سینی رو سمت نارا کشید و ادامه داد:
- برای قهوه ممنون...بهتره بری و بخوابی هنوز خیلی زوده
...
ساعت عدد یک رو نشون میداد که وارد رستوران شد،به سرعت ویتر نزدیکش شد و پرسید:
+ رزرو داشتین قربان؟
- بله...کیم ووبین
بلافاصله سمت میزی که توی گوشه‌ای ترین قسمت سالن بزرگ رستوران کلاسیک قرار داشت،راهنمایی شد.
مرد پشت بهش نشسته بود و طولی نکشید تا با صدای ویتر سمتش بچرخه و نگاهی به سر تا پاش بندازه.
+ فکر نمیکردم با یه بچه قرار داشته باشم!
مرد با پوزخند تحقیرآمیزی گفت و بکهیون پشت میز و رو به روی مرد نشست.
- وقتی درباره‌ی اون زن حرف میزدم لحنتون مشتاق بنظر میرسید و این نگاه پر نفرت...امیدوارم اون هرزه هم روزی اینطور به پدرم نگاه کنه!
+ پارک بکهیون درست صحبت کن!
- اوه...معذرت میخوام...از اینکه به عشق کوچولوت گفتم هرزه ناراحت شدی؟
با حالت چهره‌ی مظلوم و مصنوعی بکهیون دستای مرد روی میز مشت شدن.
+ ازم چی میخوای؟
- توی گذشته‌ی مامان کوچولوم پیدات کردم و بنظرم سرگرم کننده تر میشد اگه تو هم بتونی وارد این بازی بشی...بنظرم بتونیم بهم کمک کنیم ووبین شی...

Continue Reading

You'll Also Like

134K 5.4K 51
تنها با یک نگاه در چشمانش سرنوشتم تغیر کرد
84.9K 13.1K 50
تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمی‌کرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا بارد...
7.1K 1.6K 34
عطری که گمشده رایحه ای که نیست برای جئون بزرگ که همه چیز داره اما سال هاست توی سرگردانی به سر میبره ......چث پسری که با خوانواده کوچیکش خوشبخته ،خانو...
19.7K 2.6K 33
ɴᴇᴡ sᴛᴜᴅᴇɴᴛ [چی میشه اگه با ورود یه دانش آموز جدید به مدرسه یه اکیپ چند ساله از هم بپاشه؟] . . . Genre:school life-romance-sports-littile fake chat-c...