تنها صدای موسیقی بی کلام بود که سکوت سالن بزرگ رو میشکست،انگشتای ظریف دختر نوازنده به آرومی روی کلاویهها حرکت میکردن و حضار در سکوت و لبخند به مرد خیره کنندهای که توی کت و شلوار جذاب تر از همیشه بنظر میرسید چشم دوخته بودن اما نگاه مرد به حرکت انگشتای دختر بود...هر بار که کلاویهای بالا و پایین میشد و صدایی گوشاش رو پر میکرد،زخمی شدن قلب و روحش رو به وضوح حس میکرد...این موسیقی قطعا موسیقی مرگ بود!
نگاهش رو به انتهای سالن دوخته بود اما چشماش التماسش میکردن که نگاهی به حضار بندازه،تک تک سلولهای بدنش فریاد میزدن که باید فرار کنه اما مگه راه دیگهای هم وجود داشت؟
چه فایدهای داشت اگه برمیگشت؟
وقتی چیزی میشکنه دیگه نه تنها مثل روز اولش نمیشه بلکه حتی نمیتونه ماهیت خودش رو حفظ کنه...فرقی نمیکنه اون یک لیوان بی اهمیت باشه یا قلبی که با عشق میتپید.
بکهیون شکسته بود،چانیول خوب میدونست که بکهیون چطور شکسته!
امشب خودش هم شکسته بود...طوری خودشون رو شکسته بود که میدونست حتی اگه بازهم کنارهم برگردن دیگه هیچوقت نمیتونن مثل قبل باشن...دیگه دستای بکهیون دور کمرش حلقه نمیشدن و تن آروم صداش همراه با نگاه دلتنگش "دلم برات تنگ شده بود ددی" رو زمزمه نمیکرد...دیگه حتی سر طعم قهوه باهاش بحث نمیکرد و بدن کوچیکش هم دیگه به لمسهاش واکنش نشون نمیداد...
این پایان بود...پایانی برای بکهیون...چانیول و عشقی که حتی به زبون آورده نشده بود...
نفهمید چقدر گذشته ولی وقتی نگاهش بالا اومد نارایی رو دید که با لبخند و نگاه براقش بهش خیره شده بود و چانیول مطمئن بود که زیباتر از همیشه شده ولی چرا داشت با بکهیون مقایسهش میکرد؟ بکهیونی که میکاپ مشکی چشماش رو خواستنی تر از همیشه کرده بود و کت و شلوار سفید رنگش بدن ظریفش رو جذاب تر...
دست نارا که دور بازوش حلقه شد نفسش رو گرفت،ذهنش بهش دستور میداد حرکت کنه و قلبش نمیخواست باور کنه که اونجا ایستاده و داره بزرگترین اشتباه زندگیش رو مرتکب میشه...اشتباهی که همه چیز رو میسوزوند و خاکستر میکرد...حتی اگه اون قلب یه کوچولوی زندانی بود یا دختری که کنارش ایستاده بود و با عشق نگاهش میکرد...
موسیقی ادامه داشت و چانیول احساس میکرد این موسیقی داره با روانش بازی میکنه،توی گوشاش میپیچید و توی مغزش اکو میشد،حالش رو بد میکرد و تلخی انتهای زبونش توی وجودش پخش میشد،این چه جهنمی بود؟ هیچ شعلهای وجود نداشت ولی عمیقا درحال سوختن بود...
بالاخره به محراب رسیدن و جلوی پدر که با لبخند نگاهشون میکرد،قرار گرفتن،هردو تعظیمی کردن و رو به روی هم ایستادن و چند لحظهی بعد بود که مسئول تشریفات مراسم پشت جایگاه قرار گرفت و بعد از خوشامدگویی به مهمانان به دو دختر بچه که توی لباس سفید مثل فرشتهها بنظر میرسیدن اشاره کرد که راه بیوفتن،دو دختر کنار چانیول و نارا قرار گرفتن و بعد از دراوردن جعبههای مخمل آبی رنگ از داخل سبد پر از گلهای رزشون،اونها رو رو به چانیول و نارا گرفتن،نارا با لبخند خم شد و جعبه رو از دختر گرفت و چانیول بدون اینکه نگاهی به چهرهی دختر بندازه جعبه رو ازش گرفت و طولی نکشید تا دوباره تمام نگاهها روشون ثابت بشه.
- لطفا با من تکرار کنید
صدای پدر که توی گوشاش پیچید نفسش رو حبس کرد،بعید میدونست حتی صداش دربیاد!
- این حلقه...نشانهی عشق من به توست...نشانهی ما بودن و نشانهی جاودانگی ما
بدون اینکه بخواد دوباره مغزش کار خودش رو کرده بود و حالا درحالیکه به نارا خیره بود داشت کلمات رو همراهش تکرار میکرد و وقتی دست سرد نارا توی دستش قرار گرفت به خودش لرزید،چرا انقدر سرد بود؟ دستای بکهیون همیشه گرم بودن!
حلقهی ساده و زیبا رو وارد انگشت نارا کرد و اینبار نارا دست بزرگ چانیول رو توی دستش گرفت و حلقه رو دستش کرد،دست بزرگش واقعا گرم بنظر میرسید اما نگاه سرد و بی اهمیتش باعث میشد بخواد بغض کنه اما اشکالی نداشت...چانیول همیشه همینطور بود نه؟ حتی توی اولین ملاقات هم همینطور نگاهش میکرد...چانیول همین بود و نارا بخاطر توقع زیادش خودش رو سرزنش میکرد!
از هم جدا شدن و دوباره رو به روی هم قرار گرفتن.
- لطفا بعد از من تکرار کنید
پدر دوباره با لبخند گفت و چانیول حتی نتونست کمی لباش رو کش بده.
+ من...کیم نارا...تو را به همسری برمی گزینم
نارا همراه پدر تکرار میکرد و چانیول تنها به این فکر میکرد که دربرابر این چشمای مشتاق و لحن صادق چطور باید با بیرحمی فقط لب بزنه بدون اینکه هیچ باوری به اون کلمات داشته باشه!
+ تا از امروز به بعد تورا در کنار خود داشته باشم،در هنگام بهترین و بدترینها،در هنگام تنگدستی و ثروت،در هنگام بیماری و سلامتی،برای اینکه به تو عشق بورزم و تورا ستایش کنم،از امروز تا زمانی که مرگ مارا از هم جدا کند
وقتی سوگندش تموم شد بغض کرده بود،دوست داشت متن خودش رو آماده کنه و حرفایی که قلبش بهش میگفت به چانیول بزنه اما چانیول گفته بود نیازی به اینکار نیست و نارا فورا قبول کرده بود اما همین متن ساده هم باعث بغضش بود،باورش نمیشد بالاخره ازدواج کرده و قرار بود یک خانواده تشکیل بده!
نمیدونست چرا صدای پدر هر لحظه آزاردهنده تر میشد،چانیول چطور باید تکرار میکرد؟ حتی زبونش هم داشت مخالفت میکرد!
- من پارک چانیول...تورا به همسری برمی گزینم تا از امروز به بعد تورا در کنار خود داشته باشم،در هنگام بهترین و بدترینها،در هنگام تنگدستی و ثروت،در هنگام بیماری و سلامتی،برای اینکه به تو عشق بورزم و تورا ستایش کنم
نفس عمیقی کشید و برای چند لحظه بعد از اتمام جملهی پدر مکث کرد،از امروز تا زمان مرگ؟ چانیول چند وقتی میشد که مرده بود...شاید زمانی که بکهیون رو پس زد...شاید هم زمانی که بکهیون با خنده اشک میریخت...یا نه...زمانی که نگاه بکهیون به دکمههای سرآستینش افتاد...دقیقا نمیدونست چه زمانی...فقط میدونست از مرگش خیلی میگذشت اما هیچکس نفهمیده بود!
- از امروز و تا زمانی که مرگ مارا از هم جدا کند
بالاخره تمومش کرد و متوجه ریختن قطره اشک پسری که بین حضار ایستاده بود و زیر لب جملهش رو تکرار میکرد نشد.
"از امروز و تا زمانی که مرگ مارا از هم جدا کند" این جمله زیادی بیرحمانه بنظر نمیرسید؟
بکهیون هم زیرلب همراه چانیول سوگند خورده بود اما چطور باید تمام اینهارو تنهایی به دوش میکشید؟
با نزدیک شدن چانیول و نارا بهم و چند ثانیهی بعد که لباشون همدیگه رو لمس کردن بکهیون تنها خداروشکر میکرد که پردهی اشک دیدش رو تار کرده و نمیتونه واضح اونهارو ببینه...قرار بود همیشه همه چیز انقدر دردناک پیش بره؟
بعد از چند ثانیهی کوتاه ازهم جدا شدن و همونطور که صدای تشویق حضار گوشاش رو پر میکرد نگاهش رو به چانیول داد،بوسههاش هم مثل خودش بودن...سرد،کشنده و اعتیادآور...نارا میتونست قسم بخوره دیگه هیچوقت نمیتونه از طعم لبای مرد رو به روش بگذره!
دست نارا رو گرفت و باهم رو به روی جمعیت قرار گرفتن و اینبار کنترل چشماش سخت تر از همیشه شد و بالاخره نگاهش روی پسر مورد نظرش ثابت شد،چشمای زیباش بخاطر اشک میدرخشیدن و چانیول میتونست ببینه که ریتم دست زدنش با بقیه متفاوته!
نگاهش رو از بکهیون گرفت و به کفشاش خیره شد،نفس عمیقی کشید و همراه نارا برای احترام به حضار کمی خم شد.
"چون باهات خوب رفتار نکردم چشمات پر شدن؟ متاسفم که نمیتونم درد دادن بهت رو متوقف کنم ولی حداقلش اینه این درد همیشگی نیست...دنیا هرروز تغییر میکنه و آدما حتی بیشتر تغییر میکنن...هر داستانی یک روز تموم میشه و با اینکه آرزو میکردم داستان ما پایانی نداشته باشه با دستای خودم پایانش رو نوشتم...تو کسی هستی که بشه ازش گذشت؟ قطعا نه...اما ازت میگذرم و تو باید بعد از تموم شدن سرما و شکوفه زدن گلایی که دوستشون داری لبخند بزنی...درست مثل زمانی که معصومیتِ لبخندات قلبم رو به بازی میگرفتن...همونطور واقعی و خیره کننده..."
بکهیون خیره به زوج جلوش محکمتر از قبل دست میزد و خداروشکر میکرد که کسی به ریتم ناهماهنگ دست زدنش توجهی نداره.
"کی فکرشو میکرد بایستم و برای نمایشنامهت دست بزنم؟ اعتراف میکنم که افتضاح انجامش دادی...داستان ما تموم شده بود و من نمیدونستم قراره فصل جدیدی رو برای خودت رقم بزنی و رهام کنی چون بهرحال من عاشق این بودم که ددی صدات کنم و توی آغوشت طعم شیرین آرامش رو بچشم،عاشق خواسته شدنم توسط تو بودم و تو انقدر منو میخواستی که گریهم میگرفت..."
...
صدای موسیقی کلاسیک درحال پخش کمکی به آروم شدن ضربان قلبش نمیکرد و گیلاسهای شامپاینش به سرعت پر و خالی میشدن،مدتی بود که گوشهای از سالن مراسم به تنهایی ایستاده بود و نگاه خیرهش چانیول و نارا که به مهمونا خوشامد میگفتن دنبال میکرد،با دیدن نارا که دست چانیول رو گرفت و سمت دوستاش کشید ناخواسته بغض کرد،نمیدونست این چندمین باره که بغض کرده و چندمین گیلاسیه که برای کنترل اشکاش سر میکشه،با دیدن یکی از خدمه و دیدن سینی توی دستش اخم کرد و به پسر جوون اشاره کرد تا نزدیک بره،نگاهش رو بین نوشیدنیا چرخوند و عصبی هشدار داد:
- یکبار دیگه برام شامپاین بیار تا اخراجت کنم...مگه نگفتم ویسکی میخوام؟
پسر متعجب به چشمایی که با نفرت نگاهش میکردن خیره شد و وحشت زده زمزمه کرد:
+ آقای پارک...من...
بکهیون درحالیکه دندوناش رو به هم فشار میداد نگاهش رو از پسر گرفت و دوباره به لبخند نارا خیره شد.
- برو و برام ویسکی بیار
+ بک؟
بی توجه به صدای لوهان باقی موندهی جامش رو سر کشید و نگاهی به زوج رو به روش انداخت،سهون و لوهان کت و شلوار کاپلی زیبایی پوشیده بودن و زوج بی نقصی بنظر میرسیدن،لبخند لوهان درخشان و نگاه سهون خالی بود،خیلی طول نکشید تا ویسکیای که خواسته بود جلوش قرار بگیره و بکهیون بی توجه به اینکه چقدر آشفته بنظر میرسه با تلخی ویسکی اخم کنه.
_ مراسم تازه شروع شده و تو از همین حالا مست بنظر میای
سهون با لحنی عادی گفت و لوهان با نگرانی به بکهیون خیره شد.
- سیگار داری؟
بکهیون بی ربط پرسید و لوهان نگران نزدیکتر شد.
+ دیوونه شدی؟ اینجا کلاب نیست بکهیون
بکهیون کلافه چشماش رو بست و شقیقههاش رو ماساژ داد.
- لعنت بهش خوب میدونم اینجا کجاست
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه،نباید انقدر آشفته بنظر میرسید که توجهات رو جلب و همه چیز رو خراب کنه،سعی کرد لبخندی به لوهان بزنه.
- این مراسم زیادی کسل کنندهست لوهان،فقط حوصلهم سر رفته
لوهان با وجود اینکه میدونست حال بکهیون اصلا خوب نیست و تمام حرکاتش تظاهره لبخند زد،شاید خودش ناراحت و عصبی بود اما لوهان خوشحال بود که پارک چانیول ازدواج کرده و بکهیون بالاخره از اون رابطهی اشتباه نجات پیدا کرده.
_ لوهان تو اینجا بمون،من زود برمیگردم
سهون بی مقدمه گفت و سمت پدرش که بنظر میرسید از سمت دیگهی سالن بهش اشاره میکرد رفت،بکهیون با دیدن آقای اوه پوزخند زد،وقتش بود کمی این مراسم رو برای پدر عزیزش هیجان انگیز کنه!
+ بک؟ خیلی وقته که درست نمیبینمت،کی برمیگردی دانشگاه؟
بکهیون بالاخره نگاهش رو به لوهان داد و لبخندی زد.
- مثل همیشه لوهانه نگران
ضربهای به بازوی لوهان زد و ادامه داد:
- برمیگردم لو نگران نباش...تعریف نمیکنی؟ بنظر میرسه با سهون خوشحالی و خب این استایل فوقالعادهتون باعث میشه حسادت کنم
لوهان نگاهی به سهون که با اطرافیان پدرش صحبت میکرد انداخت و لبخندی زد.
+ همه چیز عالیه بک...انقدری که گاهی شک میکنم واقعی باشه
بکهیون لبخند بیجونی زد،این رابطه به خواستهی خودش شروع شده بود و هرچقدر جدی تر میشد نگرانی بکهیون هم بیشتر میشد،یعنی سهون احساسش به بکهیون رو فراموش کرده بود؟
لوهان انقدری زیبا و دوست داشتنی بود که عاشقش کنه با اینحال بکهیون هنوز هم نگران قلب لوهان بود،اتفاقات زندگیش انقدر درگیرش کرده بودن که این مدت توجهی به لوهان نکرده بود و حالا که سهون رو کنار پدرش میدید نگران و عصبی بود،پسر مردی که پدر و مادرش رو کشته بود شخص مناسبی برای دوستش بود؟
حالا که حقیقت رو میدونست نمیتونست ساکت بمونه و سهون...باید بیشتر مراقب سهون میبود و مطمئن میشد اشتباهی نمیکنه.
+ فقط...
با صدای لوهان مشکوک بهش خیره شد و لوهان همونطور که سرش رو پایین میانداخت،با خجالت آستین کتش رو لمس کرد.
فلش بک:
- مامان من امشب دیر برمیگردم
درحالیکه کفشاش رو میپوشید داد زد و بلافاصله صدای مادرش رو که توی آشپزخونه مشغول بود شنید.
+ غذا چی؟ قبل از رفتن سرکار بیا خونه و یه چیزی بخور
با صدای پیامک گوشیش و دیدن پیام سهون به سرعت کیف پولش رو چک کرد و با خالی بودنش لبش رو به دندون گرفت.
- سرکار میخورم
منتظر جواب نموند و بیرون رفت،پلههارو دوتا دوتا پایین رفت و با خروجش از ساختمون و دیدن ماشین مشکی رنگ و رانندهای که در رو براش باز میکرد ناخواسته اخم کرد،با وجود مدت زیادی که سهون رو میشناخت کم پیش میومد سهون با محافظ یا ماشینای گرون قیمت دیده بشه و حالا که اینطور دنبالش اومده بود لوهان ناخواسته معذب شده بود و نمیتونست جلوی افکارش که میگفتن زیادی باهم متفاوتن بگیره!
با نزدیک شدنش مرد درشت هیکل که کت و شلوار مشکی پوشیده بود بهش احترام گذاشت و لوهان کلافه نفسش رو بیرون داد و سوار شد.
+ صبح بخیر
با صدای سهون که کنارش نشسته بود و چیزی توی گوشیش تایپ میکرد کلافه نگاهش کرد و سهون بعد از ارسال پیامش و نشنیدن جواب،گوشیش رو توی جیبش گذاشت و با دیدن لوهان که با اخم ریزش زیادی کیوت شده بود لبخند زد.
- عصبانیتت همیشه همینقدر کیوته بیبی بوی؟
لوهان با شنیدن کلمهی بیبی بوی و لحن سهون با چشمای گشاد شده ضربهای به بازوش زد و همونطور که نگاهش رو بین راننده و سهون میگردوند غر زد:
- دیوونه شدی؟
صورتش رو نزدیک برد و زیر لب هشدار داد:
+ تنها نیستیم و بیبی بوی؟ من یه بیبی بوی کوفتی نیستم سهون
سهون پوزخندی زد و روش خم شد،لوهان شوکه خودش رو به در ماشین فشار میداد و همونطور که سعی میکرد هیجانش از حرکت سهون رو مخفی کنه با کمترین صدای ممکن غر زد:
+ هی...برو عقب...داره نگاهمون میکنه...سهون...
سهون بی توجه به دستپاچگی لوهان دستش رو پشت کمر لوهان برد و با فشار سمت خودش کشید،بوسهی کوتاهی زیر گوشش گذاشت و به وضوح متوجه منقبض شدن بدن لوهان شد.
لوهان هنوز از بوسهی روی گردنش و فشرده شدن بدنهاشون بهم شوکه بود که صدای سهون و لحنش درحالیکه لباش به لالهی گوشش کشیده میشدن نفس کشیدن رو از یادش برد.
+ میتونم همینجا بهت ثابت کنم یه بیبی بوی سکسی هستی لوهان
سرش رو از گودی گردن لوهان بیرون کشید و درحالیکه فشار دستش دور کمرش رو بیشتر میکرد به چشماش خیره شد.
+ نگران راننده نباش...میتونی هرچقدر که دوست داستی بلند ناله کنی و اونم کوچیکترین توجهی بهمون نمیکنه چون خوب یادگرفته چطور وقتی که لازمه نبینه و نشنوه!
لوهان شوکه از واکنش بدنش نمیتونست تکونی به خودش بده،اگه لوهان سابق بود خجالت نمیکشید و اینطور با چند جمله گرمش نمیشد!
لعنت بهش اون قبل از سهون روابط زیادی داشت و یه پلی بوی کوفتی بود پس چرا حالا مثل یه پسر بچهی باکره گونههاش رنگ گرفته بودن؟
چرا قلبش داشت از قفسهی سینهش بیرون میزد؟ پس عشق اینطوری بود؟
قبل از اینکه واکنشی نشون بده سهون با لبخند بوسهی کوتاهی روی لباش گذاشت و درحالیکه موهاش رو بهم میریخت ازش فاصله گرفت.
+ داشتم شوخی میکردم بیبی...نفس بکش
لوهان با دیدن پوزخندش کلافه نفسش رو بیرون داد و خیلی طول نکشید کولهش رو به سینهی سهون بکوبه و صدای فریادش با صدای خندههای سهون همراه بشه.
- عالیه سهون...پس وقتی داری کتک میخوری هم نمیبینه و نمیشنوه!
سهون بدون اینکه خندههاش رو کنترل کنه کیف لوهان رو گرفت و روی صندلی کنار راننده انداخت،با دستش چند ضربه به شونه زد و با لبخند به اخم لوهان خیره شد.
+ بیا
با فهمیدن منظور سهون ناخواسته اخمش از بین رفت و با لبخند همونطور که سهون خواسته بود سرش رو روی شونهش گذاشت و دستاش شروع به لمس دست سهون کردن،چند دقیقه توی سکوت به صدای نفسای سهون گوش داد و بی مقدمه گفت:
- میشه دیگه با ماشین دنبالم نیای؟
+ چرا؟
- فقط...نمیخوام کسی متوجهمون بشه
+ امروز فقط چون کار داشتیم اینطور شد...نگران نباش
لوهان متعجب کمی فاصله گرفت و پرسید:
- کار داریم؟
+ مراسم ازدواج آقای پارک نزدیکه...فراموش کردی؟ باید آماده بشیم
...
- نه...خوشم نیومد
سهون کلافه نگاهی به خودشون توی آینه انداخت،کت و شلوار سورمهای رنگ هردوشون رو فوقالعاده نشون میداد و سهون مثل چندین ست قبل هیچ ایرادی نمیدید با اینحال لوهان بازهم مخالفت میکرد.
+ مطمئنی؟ ولی بنظر من عالیه
لوهان با صدایی تحلیل رفته سرش رو پایین انداخت و گفت:
- مطمئنم...خوشم نیومد
سهون نفس عمیقی کشید و با دیدن چهرهی درموندهی دختری که راهنماییشون میکرد مچ لوهان رو گرفت و رو به دختر گفت:
+ برامون نوشیدنی بیار
بی توجه به چهرهی متعجب لوهان مچش رو کشید و با رسیدن به اتاق پرو لوهان رو داخل هل داد و خودش هم داخل رفت.
- داری چیکار میکنی؟
لوهان با دیدن دست سهون که در رو قفل میکرد متعجب پرسید و سهون با نزدیک شدنش باعث شد لوهان به دیوار پشتش بچسبه.
+ تو چی لوهان؟ تو داری چیکار میکنی؟
لوهان دستپاچه نگاهش رو به اطراف چرخوند و سعی کرد دروغ مناسبی پیدا کنه،حقیقت این بود که از اولین کت و شلواری که امتحان کرده بودن خوشش اومده بود،از دومی هم همینطور و از تعداد زیاد بعدش هم،مشکل از وقتی شروع شده بود که لوهان اتیکت قیمت لباسارو دیده بود و میدونست توانایی خریدشون رو نداره و از طرفی غرورش اجازه نمیداد حقیقت رو بگه و خودش رو از این شکنجه خلاص کنه،سردرگمیش زمانی که دستای سهون صورتش رو قاب کردن تموم شد و تمام تمرکزش رو روی لو نرفتن بغضش گذاشت،چطور میتونست بهش دروغ بگه؟
اصلا چرا باید مجبور میشد دروغ بگه؟
چرا فقط نمیتونست از داشتن سهون لذت ببره و افکاری که آزارش میدادن دور بریزه؟
+ چیزی اذیتت میکنه و بهم نمیگی...مشکل چیه؟ لوهان؟
- من...فقط...
با دیدن نگاه منتظر و جدی سهون نتونست دروغ بگه و نفس عمیقی کشید.
- فقط نمیتونم این لباسارو بخرم سهون
اخم سهون شدت گرفت و با جدیت پرسید:
+ و چرا فکر کردی قراره بخریشون؟
- چرا؟ نکنه کل اینجارو خریدی؟
لوهان کلافه دستای سهون رو کنار زد و خواست بیرون بره،با حس فشرده شدن مچش به سختی سعی کرد بغضش رو قورت بده با اینحال موفق نبود و لرزش صداش برای سهون واضح بود.
- میخوام برم
+ مطمئنی که با من خوشحالی لوهان؟
با جملهی سهون چشماش رو بست و لعنتی به خودش فرستاد،با تمام این رفتاراش باعث شده بود سهون فکر کنه این رابطه خوشحالش نمیکنه؟
چطور انقدر بی ملاحظه رفتار کرده بود؟
سهون دوست پسرش بود و میتونست براش لباس بخره و مخالفت لوهان حتما ناراحتش کرده بود.
+ من اینطور فکر نمیکنم...تو هنوزم اجازه نمیدی برات کاری بکنم یا حتی برات یه هدیهی کوچیک بخرم...من دقیقا چه جایگاهی توی زندگیت دارم؟
سهون با جدیت کلماتش رو کنار هم میچید،ناعادلانه بود اما اینکه افکارش درست بودن و حس لوهان عشق نبود کمی از عذاب وجدانش کم میکرد،شاید ممکن بود لوهان کسی باشه که رابطشون رو تموم میکنه،تا همینجا هم سهون توجیحی برای نخوابیدن باهاش نداشت و مطمئن بود بزودی لوهان هم متوجهش میشه.
+ اگه نمیخواییش کافیه بگی...من مجبورت نمیکنم
مطمئن بود لوهان میخواد تا تمومش کنن با اینحال همه چیز برخلاف تصورتاش پیش رفت و فقط چند ثانیه طول کشید تا لوهان سمتش بچرخه و لباش رو به لبای سهون برسونه،یک دستش بین موهای سهون خزید و درحالیکه بدنش رو به بدن سهون میچسبوند کمی روی پنجههاش بلند شد تا تسلط بهتری داشته باشه،انقدر عمیق میبوسید که سهون هم همراه کنه،نمیتونست انکار کنه لوهان تمام فانتزیای سکسیش رو براورده میکنه و یکیشون هم مهارتش توی بوسیدن بود،حالا که دوست پسرش بود دلیلی نداشت انجامش نده،حتی اگه این رابطه موقتی بود دلیلی نداشت جفتشون رو از لذت محروم کنه،شاید ضرری نداشت مثل همیشه رفتار کنه و فقط از زندگی لذت ببره!
فقط چند ثانیه طول کشید تا سهون جاهاشون رو عوض کنه و لوهان رو به دیوار پشتش بکوبه،لوهان با حس دستای سهون که به زیر پیراهنش میخزیدن نالهای کرد و بدن سست شدهش رو به سهون سپرد.
نمیدونستن چقدر طول کشید و وقتی سهون بوسه رو شکست دو دکمهی اول پیراهن لوهان باز شده بودن و با صورتی سرخ نفس نفس میزد.
سهون ناخواسته لبخند زد و پرسید:
+ این جوابت بود؟
لوهان به سرعت سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و سهون درحالیکه دکمههای باز شده لوهان رو میبست ادامه داد:
+ حالا اشکالی نداره اگه این لباسا رو بخرم؟
لوهان دوباره سرش رو تکون داد و سهون نفس عمیقی کشید،بعد از مرتب کردن موهای لوهان دستی به موهای خودش کشید،خم شد و بوسه کوتاهی به لبای لوهان زد.
+ خوبه...پس بهتره زودتر بریم و غذا بخوریم
پایان فلش بک
...
با وجود اینکه اون روز خوب تموم شده بود سهون دیگه لمسش نکرده بود و لوهان بازهم نمیتونست افکارش رو کنار بذاره،باید از بکهیون کمک میخواست،اگه بکهیون مطمئنش میکرد لوهان هم میتونست دوست پسر خوبی برای سهون باشه،سرش رو بلند کرد و به بکهیون که منتظر نگاهش میکرد خیره شد.
+ خب...اون خیلی با من فرق داره بکهیون...من حتی توی این لباسا احساس راحتی نمیکنم اما اگه بهش بگم این موضوع براش قابل درک نیست...من ارزش این لباسا و این رابطهی پر زرق و برقو ندارم...حتی میترسم منو به پدرش معرفی کنه...انقدر شجاع نیستم که تمام تفاوتامونو فراموش کنم
بکهیون بلافاصله متوجه منظورش شد و بازوش رو فشرد تا احساس اطمینان بیشتری بهش بده.
- کی قراره این افکارو دور بریزی؟
+ من...
- لو...
بکهیون مانع ادامهی جملهش شد و متوجه نبود چشماش چطور وقتی این جملههارو میگفت صداقت و غمش رو به لوهان لو میدن.
- از بین تمام آدمای این دنیا تو برام جایگاه متفاوتی داری...تو تنها نقطهی روشن و زیبای گذشتمی لوهان...کسی که وقتی هیچی توی زندگیش نداشت انقدر شجاع بود که دوست زندانیش رو فراری بده...خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکنی شجاعی و ارزش؟ باور کن سهون و پدرشن که ارزش داشتنت رو ندارن...این افکارو کنار بذار و فقط از بودن کنار کسی که دوستش داری لذت ببر
لوهان لبخندی زد و بلافاصله با دیدن حالت چهرهی بکهیون ناخواسته اخم کرد،اون چشما که با حالت مرموزی به نقطهای خیره بودن و پوزخندی که کم کم روی صورتش شکل میگرفت انقدر دلهره آور بودن که حتی لوهان هم مضطرب میکردن!
+ بک؟
با صدایی تحلیل رفته پرسید و بکهیون همونطور که به شخصی سمت دیگهی سالن خیره بود باقی موندهی ویسکیش رو سر کشید و با پوزخندی که پررنگ تر میشد گفت:
- بالاخره...این مهمونی کسل کننده داره هیجان انگیز میشه!
لوهان متعجب نگاه بکهیون رو دنبال کرد و با رسیدن به دختری که با لبخند سمتشون میومد متعجب به بکهیون خیره شد.
+ این دختر کیه؟
بکهیون درحالیکه به نزدیک شدن مینیانگ خیره بود و چشماش چشمای هیجان زده مینیانگ رو هدف گرفته بودن جواب داد:
- کسی که برای پدر عزیزم خیلی مهمه...اما کی اهمیت میده؟ وقتی انقدر خوشگله!
لوهان متعجب به پوزخند بکهیون خیره بود و وقتی مینیانگ با لباس مشکی بلند و زیباش جلوشون قرار گرفت خیره کننده ترین لبخندش رو به بکهیون زد.
- مطمئن بودم مین مین
مینیانگ درحالیکه موهای بلندش اطرافش ریخته بودن و از نگاه خیرهی بکهیون شدت گرفتن ضربان قلبش رو حس میکرد پرسید:
+ از چی؟
بکهیون قدمی به جلو برداشت و درحالیکه مردمکاش،مردمکای لرزون مینیانگ رو دنبال میکردن دستش رو نزدیک برد و موهای مینیانگ رو پشت گوشش زد،با لذت از هیجان و خجالتی که از نگاه مینیانگ مشخص بود دستش رو زیر چونهش برد و کمی سرش رو بالا آورد.
- از اینکه تو بیشتر از نارا توی این مهمونی میدرخشی
مینیانگ با خجالت لبش رو به دندون گرفت و لوهان درحالیکه سعی میکرد افکار منفیش از لحن و رفتار بکهیون رو نادیده بگیره بی مقدمه گفت:
+ بک من میرم پیش سهون
بکهیون به تکون دادن سرش اکتفا کرد و لوهان بعد از نیم نگاهی به مینیانگ کلافه سمت سهون راه افتاد،چش شده بود؟
چرا حس خوبی نداشت؟
میترسید...هر بار که به چیزی شک میکرد تمام تصورات بدش به حقیقت تبدیل میشدن و حالا لوهان از غرق شدن دوستش توی تاریکی وحشت داشت،بکهیون اصلا شبیه به خودش نبود و رفتارای جدیدش لوهان رو به یاد ترسناک ترین شخص زندگیش میانداخت...پارک چانیول!
با عوض شدن موسیقی درحال پخش و تاریک تر شدن فضای سالن بکهیون با نفرت به چانیول و نارا که برای رقص وسط سالن قرار میگرفتن خیره شد،دستش به آرومی دور کمر مینیانگ خزید و با کمی فشار مینیانگ رو کنار خودش قرار داد و زمزمه کرد:
- همینجا کنارم بمون...امشب مال منی پارک مینیانگ
مخاطب جملهش مینیانگ بود اما نگاه تاریک و پر از نفرتش روی صورت مردی بود که چند متر دورتر هرلحظه بیشتر از قبل احساس خفگی میکرد.
...
همزمان با هر حرکتش سرش گیج میرفت و صدای موسیقی رو مبهم میشنید،چیزی که به خوبی توش مهارت داشت چطور امشب انقدر سخت بنظر میرسید؟
چطور لبخند بزرگ و چشمای براق و خوشحال نارا اینطور نفس کشیدن رو براش سخت میکردن؟
میدونست بکهیون نگاهش میکنه،همیشه از اینکه با زنای دیگه میرقصید عصبانی و ناراحت میشد و حالا قلب کوچیکش چقدر درد میکرد؟
اینبار قرار نبود با اخم شیرینش غر بزنه و بگه دوست نداره ددیش با هیچ دختری برقصه،اینبار نمیتونست بکهیونش رو بین بازوهاش فشار بده و بهش اطمینان بده هرگز رهاش نمیکنه،چانیول هرگز زیر قولهاش نمیزد،پس چرا حالا مغزش از قولهایی پر شده بود که با بیرحمی به کوچولوش داده بود و قرار نبود به هیچ کدومشون عمل کنه؟
ناخواسته نگاهش بین جمعیت چرخید و خیلی طول نکشید چشمایی که حالا تمام زندگیش بودن پیدا کنه،با بغض نگاهش میکرد و پردهی نازک اشک مانع این نمیشد که چانیول نفرت و عصبانیت توی نگاهش رو نبینه...ددیش انقدر میشناختش که بدونه چطور قلبش با درد میزنه و مغزش با نفرت لحظه به لحظهی امروز رو به خاطر میسپاره.
بکهیون فراموش نمیکرد،حتی کوچیکترین کلماتش رو،تک تک احساسات امروزش رو با درد روی قلبش حک میکرد و ددیش نقطهی تاریکی توی وجودش میشد،کسی که هرگز بخشیده و فراموش نمیشد!
نگاهش رو دوباره به نارا داد،دختری که با بیرحمی وارد این بازی کرده بود،لبخند میزد و از رقصیدن با همسرش لذت میبرد،باید همسر خوبی براش میشد و نمیذاشت کمبودی احساس کنه،میدونست بکهیون هرگز اجازهی خوشبختی بهشون نمیده و چانیول قصد نداشت مانعش بشه،کوچولوی شکستش میتونست خودش و نارا رو به ته جهنم بکشه تا فقط کمی آروم بگیره،پارک چانیول همین بود...اگه تونسته بود معصومیت بیون بکهیون رو بگیره و سقوطش رو تماشا کنه قطعا میتونست سقوط نارا هم تماشا کنه!
نمیدونست چقدر طول کشید که زوجهای دیگه هم بهشون ملحق شدن و چانیول خوشحال بود که نگاهها از روش برداشته شدن و اطرافش شلوغ شده.
مینیانگ هنوز هم بیحرکت ایستاده بود و تمام تمرکزش روی دست بکهیون بود که دور کمرش حلقه شده بود،نمیدونست احساسش به بکهیون از کی تغییر کرده اما اینکه بکهیون همیشه مورد تحسین خانوادهش بود باعث میشد فکر نکردن بهش غیرممکن بشه،تلاشش برای بی توجهی بهش بی نتیجه بود و از وقتی بکهیون بیشتر بهش توجه میکرد تمام راههای فرار بسته شده بودن،هیچکس نمیتونست در مقابلش مقاومت کنه و مینیانگ مطمئن بود بکهیون به خوبی توی اینکار مهارت داره!
نگاههای مرموزی که تا مغز استخونت نفوذ میکردن،پوزخندهای جذاب و جملاتی که با مهارت ذهن و قلبت رو به بازی میگرفتن سلاحهایی بودن که بکهیون برای اسیر کردن روح و قلب هرکسی که دوست داشت ازشون استفاده میکرد و مینیانگ حالا که تقریبا توی آغوشش بود نمیخواست مانعش بشه!
- بیا برقصیم
با حس نفسای بکهیون که زیر گوشش این جمله رو زمزمه کرد لبخند زد و وقتی دست بکهیون جلوش قرار گرفت هیجان زده دستش رو گرفت،خیلی طول نکشید توی آغوشش کشیده بشه و برای نگاه کردن به صورتش کمی سرش رو بالا بگیره،داشت با بکهیون میرقصید و نگاه خیره و لبخند جذابش برای اسیر کردن قلب مینیانگ کافی بود.
بکهیون اما برای رقصیدن با مینیانگ نقطهای رو انتخاب کرده بود که به خوبی چانیول متوجهش بشه و همونطور که میخواست سنگینی نگاه پارک چانیول رو روی خودشون حس میکرد،فاصلهی کم بدنهاشون رو از بین برد و با دیدن نگاه خجالت زدهی مینیانگ سرش رو پایین برد و زیرگوشش زمزمه کرد:
- تو دیگه اون دختر بچهای که میشناختم نیستی مینیانگ...شاید بخاطر همینه که حتی وقتی خواستم بیای خونهم تا توی درسا کمکت کنم نیومدی!
مینیانگ به سختی نفس عمیقی کشید و دستپاچه پرسید:
+ منظورت چیه؟ نیومدنم چه ربطی به بچه نبودنم داره؟
بکهیون به خنده افتاد و فاصلهی صورتاشون رو کم کرد.
- شاید چون به من اعتماد نداری؟ بهرحال تو یه دختر جذاب و خواستنی هستی...قابل درکه!
با دیدن نگاه خجالت زدهی مینیانگ لبخندش رو با نگاهی جدی جایگزین کرد و اینبار با لحنی مرموز گفت:
- یا شایدم...به خودت اعتماد نداری مین!
مینیانگ کمی خودش رو عقب کشید با اینحال دست بکهیون دور کمرش با قدرت دوباره فاصلهی بینشون رو از بین برد و بکهیون درحالیکه پوزخند میزد گفت:
- نترس مین مین...اینکه قلبت برای من تند میزنه بینمون یه راز میمونه...بهرحال منم این راز رو دوست دارم!
جملهش رو با پوزخند تموم کرد و با جملهای که توی ذهنش شکل گرفت با نفرت دندوناش رو به هم فشار داد.
"راز معصومانه و دردناک تو...پارک مین یانگ"
...
از لحظهای که بکهیون همراه مین مین شروع به رقصیدن کردن متوجهشون بود،با حرکت بکهیون که به وضوح مینیانگ رو به خودش میچسبوند ناخودآگاه اخم کرد و فقط چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاد،همسرش رو توی آغوشش داشت،باهاش میرقصید و قرار بود از روابط پسرش درست مثل یه پدر فوقالعاده حمایت کنه،حتی اگه بکهیون مینیانگ رو میخواست!
چرا با اینکه خودش این رو خواسته بود و حالا که عملی شده بود انقدر درد داشت؟
کوچولوی بیرحمش حتی انقدری بهش زمان نداده بود تا خودش رو آماده کنه!
...
چند ساعت آخر مراسم به سختی گذشت و بکهیون درحالیکه گاهی به مینیانگ که کنار مادر و پدرش ایستاده بود خیره میشد و لبخند میزد،همراه سهون و لوهان نوشیدنی میخورد،امیدوار بود بتونه انقدر مست بشه که فراموش کنه مردش قراره توی خونهی رو به روییش یکی دیگه رو لمس کنه!
...
بالاخره مراسم تموم شده بود و حالا چانیول برای نرفتن به اتاق خواب وقت کشی میکرد،نمیدونست چطور قراره انجامش بده،میترسید همه چیز رو خراب کنه و حتی میترسید لذت ببره...داشت به کوچولوش خیانت میکرد،چطور باید تحملش میکرد؟
نفس عمیقی کشید،کتش رو دراورد و نگاهی به در بستهی اتاق انداخت،نارا منتظرش بود و چانیول هیچ اشتیاقی براش نداشت،چرا انقدر رقت انگیز شده بود؟ بخاطر عشق؟ یعنی عشق اینطور بود؟ پس چانیول پشیمون بود...چیزی که تجربه میکرد اصلا مثل تعاریف و داستانها نبود...حتی مثل دراماهای سطح بالا هم نبود...بیشتر شبیه باتلاق بنظر میرسید...با هر حرکت فقط پایین تر کشیده میشد...
شیشهی ویسکی رو برداشت اما قبل از اینکه شاتی بریزه متوقف شد،اینکه نارا بوی الکل رو حس میکرد ممکن بود شکسته ترش کنه و بخاطر سپردن لحظه به لحظهی این میتونست مجازات خوبی برای خودش باشه!
شیشه رو روی میز گذاشت و چنگی به موهاش زد،سمت اتاق رفت و بازش کرد،اون ازدواج کرده بود!
...
وارد خونه شد و کتش رو روی کاناپه پرت کرد،چرا این خونه انقدر بزرگ و خالی بنظر میرسید؟
بخاطر اینکه پاییز شده بود انقدر سرد بنظر میرسید یا بخاطر نبود صاحبش؟ مردی که با بیرحمی ترکشون کرده بود!
کلید رو زد و سمت شیشهی ودکای روی میز رفت،چانیول همیشه عادت داشت بنوشه و حالا دیگه بکهیون نمیتونست چند قدم عقب تر بایسته و مردی که مینوشید و به بیرون خیره میشد،تماشا کنه.
شاتش رو پر کرد و قبل از اینکه بتونه بنوشه چشماش به شیشهی ادکلن آشنایی افتادن،این ادکلن اینجا چیکار میکرد؟ خوب به یاد داشت که مدتها قبل چانیول برای اولین بار از این شیشه به لباسش اسپری کرده بود و لعنت که لبخند و حس خوب اون لحظات کاملا جلوی چشماش بودن.
از تمام اون لحظات و هر لحظهای که احمقانه خندیده بود،اشک ریخته و قلب کوچیکش تند زده بود،متنفر بود...از اینکه احمق بنظر بیاد متنفر بود...همه چیز حالش رو بهم میزد!
پوزخندی زد و شیشهی ادکلن رو پرت کرد و شیشه به گلدون روی میزد خورد و همزمان با پخش شدن عطر آشنایی گلبرگهای خشک شدهی رز قرمز روی میز ریختن،با عصبانیت قدم برداشت و جلوی میز قرار گرفت،این کاناپه،این میز و این عطر،همراه با خاطراتی که از جلوی چشماش میگذشتن هارمونی وحشتناکی برای قلبش میساختن و خشمش رو بیشتر میکردن،گلدون رو برداشت و محکم روی میز کوبید و اهمیتی به شیشهای که میشکست نداد.
- متنفرم...ازت متنفرم پارک چانیول...عطرت منو ول نمیکنه و تصویرت جلوی چشمامه...وقتی قرار بود بری چرا اینارو با خودت نبردی؟
سر گلدون که دستش رو خراش داده و خونریزی کرده بود روی زمین رها کرد و سمت اتاقش رفت.
...
رو به روی نارا ایستاده بود و با قلبش که میگفت نمیتونه لمسش کنه میجنگید و بلاخره بعد از چند لحظهی طولانی دستش حرکت کرد و سمت موهای نارا رفت،تور پشت سرش رو باز کرد و موهای لخت بلندش به سرعت روی شونههای ظریف و لختش ریختن و نارا به سرعت چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید،چانیول هنوز لمسش نکرده بود و نمیتونست نفس بکشه!
...
نور کم ماهِ پشت ابرها اتاق تاریک رو روشن میکرد،صدای نفسهای تند پسر ریز نقش سکوت اتاق رو میشکست و بکهیون نمیدونست چرا رو به روی جای دست مردی که روزی "ددی" صداش میکرد ایستاده،بکهیون لمسهای اونشب رو بیاد داشت،چطور باید بدون داشتنشون زندگی میکرد؟
...
دستش پایین تر رفت و زیپ لباس نارا رو باز کرد و طولی نکشید تا لباس کاملا از تنش خارج بشه و چانیول با ناراحتی نگاهش رو از بدن بی نقص همسرش بگیره...عادت داشت با نگاه تشنهش به بکهیون نشون بده چقدر میخوادش و حالا نمیخواست نگاه بی میلش برق نگاه نارا رو خاموش کنه پس فقط دستاش رو بالا آورد و روی شونههای نارا گذاشت.
...
دست لرزونش بالا رفت،دستش رو جای دست چانیول گذاشت،نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست،هنوز میتونست گرماش رو حس کنه و همین هم باعث جاری شدن قطرهی اشکش شد.
- این دست و این گرما متعلق بمن بودن و تو حالا باهاشون یکی دیگه رو لمس میکنی...منم یه پارکم...نمیدونستی چیزی که مال منه،مال من میمونه؟ اما حالا که ندارمش فکر میکنم شاید هیچوقت مال من نبودن!
قطرات اشکش به سرعت جاری میشدن و بکهیون سعی میکرد میون هق هقهاش با چانیولی که نبود حرف بزنه.
- حقیقت همینه...من هیچوقت سهمی از تو نداشتم...تو فقط به پسر زندانی لطف میکردی و میذاشتی با لمسات غرق لذت بشه...
..
میخواست دستش رو پایین تر ببره که زمزمهی آروم نارا متوقفش کرد.
+ بذار من انجامش بدم
دستای لرزونش رو جلو برد و دکمهی اول پیراهن چانیول رو باز کرد و چانیول همونطور که حرکات دستاش رو دنبال میکرد به این فکر میکرد که چرا انقدر این شب طولانیه...دلش میخواست بخوابه و فردا درحالیکه نور خورشید پاییزی پلکاش رو اذیت میکرد چشماش رو باز کنه و بکهیونی رو ببینه که بهش چسبیده و زیباییش چانیول رو مجبور میکنه توی همون حالت بمونه و تماشاش کنه.
وقتی صدای باز شدن زیپ شلوارش رو شنید از خلسهی شیرینش بیرون اومد و به نارا که حالا به بدن لختش چسبیده بود،خیره شد،چشماش رو بست و فاصلهی کم لباشون رو از بین برد.
...
دستش رو از جای دست چانیول برداشت و مچهاش رو روی چشماش کشید،نگاهی به خودش توی آینهی اتاق انداخت و با دیدن چشمای قرمز و میکاپی که پخش شده بود پوزخند صداداری زد.
- همینه بکهیون...همین قدر رقت انگیزی...شاید همیشه بنظرش انقدر رقت انگیز بنظر میومدی!
چنگی به موهاش زد و پوزخندش تبدیل به خندههای بلند شد و حالا خندههای وحشتناک بکهیونی که میلرزید سکوت خونه رو میشکست،طولی نکشید تا خندههاش تبدیل به فریادهایی آمیخته با اشک بشن و بکهیون برای نفس کشیدن به لباسش چنگ بزنه.
...
نارا رو روی تخت هل داد و روش خیمه زد،نارا با خجالت سرش رو پایین انداخت و چانیول زمانی که بکهیون توی این حالت میخواست بیشتر بوسیده بشه بیاد آورد،دستش رو زیر چونهی نارا گذاشت و وادارش کرد نگاهش کنه و دوباره لباش رو اسیر کرد،دستاش شروع به لمس پوست نارا کردن و چانیول با قلبی سنگین چشماش رو بست...درسته...پارک چانیول همین بود...اهمیتی به احساسات دیگران نمیداد و خودش هم احساسی نداشت...تنها تفریحش سکس و فیلم بود...باید دوباره تبدیل به همون چانیول میشد؟ اما چجوری؟ حتی اگه گذشته رهاش میکرد قصد نداشت فراموشش کنه!
...
خودش رو روی تخت پرت کرد و به سقف خیره شد.
- طعم لباش چطوره؟ شاید لبای من طعمی نداشتن که ترکم کردی
لباش به سرعت آویزون شدن و مثل بچهها سعی کرد بین بغضی که هر لحظه بزرگتر میشد ادامه بده.
- اما...اما برای من...ق...قهوه...یاداور طعم لبای توئه
دست راستش رو بالا آورد و بهش خیره شد.
- تو همیشه عادت داشتی دست راستمو بگیری اما انگار دست لاغرش با اون حلقهی ست بیشتر به دستت میومد که دستمو رها کردی و توی جهنم سقوط کردم
...
صدای نالههای شهوت انگیز نارا اتاق رو پر کرده بود اما چانیول فقط صدای التماسهای بکهیون وقتی برای اولین بار باهاش رابطه داشت میشنید...کاش اون شب یا امشب هرگز اتفاق نمیوفتادن!
صدای نالهی بلند نارا اون رو به خودش آورد و طولی نکشید تا با چند ضربهی عمیق دیگه عضوش رو بیرون بکشه و کامش شکم تخت نارارو گرم کنه...این قطعا مزخرف ترین سکس عمرش بود!
...
دقیقهها به سرعت میگذشتن و حالا عقربهها ساعت چهار رو نشون میدادن...نارا چند ساعتی میشد که به خواب رفته بود و چانیول حالا پشت پنجرهی بزرگ اتاق ایستاده بود و بیرون رو تماشا میکرد...جسمش اینجا بود اما افکارش به بکهیون برمیگشتن...یعنی خوابیده بود؟
شبش چطور گذشته بود؟
دلش برای کوچولوی لعنتی خواستنیش تنگ شده بود و کلمات هم نمیتونستن میزانش رو توصیف کنن.
اونها داشتن تبدیل به سایههای زندگی هم میشدن...در دورترین نقطه از همدیگه میایستادن و توی سکوت از تماشای هم غرق درد و لذتی همزمان میشدن...سرنوشت با ددی و بیبی پارک اصلا مهربون نبود...
...
نور خورشید کم کم خونه رو روشن میکرد و سکوت اطراف باعث میشد بکهیون حتی صدای نفساش رو بشنوه،بوی ادکلنشون تمام خونه رو گرفته بود و بکهیون حتی توی اتاقش به وضوح حسش میکرد،بویی که زمانی بهش احساس امنیت میداد،با ضربان قلبش بازی میکرد و توی هر شرایطی باعث میشد مخفیانه لبخند بزنه حالا سردردش رو تشدید میکرد.
بدن سستش رو به سختی تکون داد و روی تخت نشست،تمام شب بیدار بود و نمیدونست کی بین هق هقاش خوابش برده،حتما ساعتها گریه کرده بود که چشماش درد میکردن و سرش تیر میکشید،نگاه خالیش کمی به اطراف چرخید و زیر لب زمزمه کرد:
- میدونستی آدما به قولاشون عمل نمیکنن و قلبتو به پارک چانیول و قولای شیرینش دادی؟ حالا چطور میخوای نفس بکشی؟ بکهیون...چطور پاهات رو تکون میدی و یه روز دیگه رو شروع میکنی وقتی حتی عطرش میتونه چشماتو خیس کنه؟
با سر خوردن قطره اشکی روی گونهش و افتادنش روی دست زخمیش لبخند تلخی زد.
- از کابوسی که حاضر بودم تا آخر عمر توش زندگی کنم زودتر از چیزی که انتظار داشتم بیدار شدم...
به سختی پاهاش رو تکون داد و بلند شد،دکمههای پیراهنش رو باز کرد و جلوی آینه قرار گرفت،میکاپ چشماش پخش شده بود و چشمای سرخش به خوبی وضعیت دیشبش رو لو میدادن،با تیر کشیدن سرش با درد چشماش رو بست و سرش رو بین دستاش گرفت.
...
از اتاق خارج شد و با دیدن خورده شیشهها که همه جا ریخته بودن و حس بوی شدید ادکلن کمی مکث کرد،این عطر و خورده شیشههای روی زمین خاطرهای رو براش تداعی میکردن و بکهیون با یادآوری روزی که ددیش دستش رو با پارچهای میبست و بغلش میکرد چشماش رو بست تا به خوبی اون روز به خاطر بیاره.
"نترس...من اینجام"
صدای ددیش رو به وضوح به یاد میاورد و ناخواسته لبخند تلخی زد،روزی که برای اولین بار به صداقتش خیانت شده بود و آجوما سعی کرده بود اون رو بکشه،وقتی که دستش رو بخیه میکردن و بکهیون هفده ساله توی آغوش ددیش گریه میکرد به خودش قول داده بود هرگز به کسی فرصت دوبارهای نده و حالا باید با این مرد چیکار میکرد؟ مردی که بهش میگفت تا همیشه توی آغوشش مخفیش میکنه و حالا بکهیون رو از آغوشش محروم کرده بود.
دوباره داشت بغض میکرد و بدنش توانایی بیتابی بیشتر رو نداشت،به قدماش سرعت داد و خودش رو تا آشپزخونه رسوند،همراه قرص مسکن کیسهای رو از یخ پر کرد تا روی چشماش بذاره،مثل جهنم میسوختن و میخواست هرچه زودتر از این درد خلاص بشه.
درحالیکه سعی میکرد به شیشههای شکسته نگاه نکنه صدای زنگ در باعث شد شوکه سرجاش بایسته،این موقع صبح کی بود؟
نکنه برگشته بود؟ ممکن بود پیشش برگرده؟ ممکن بود بیاد و توی بغلش فشارش بده و بکهیون بتونه تا وقتی که قلبش آروم بگیره بین بازوهاش گریه کنه؟
به سرعت خودش رو به در رسوند و با امیدی واهی و بچگانه در رو باز کرد،با ظاهر شدن چهرهی شاد نارا قلبش با تپش دردناکی فشرده شد و نگاه ناامیدش به چانیول که کنار نارا ایستاده بود افتاد،چطور انقدر رقت انگیز شده بود که مثل یه پسر بچه امیدوار بشه؟
- خدای من...بکهیون حالت خوبه؟
با صدای نارا و لحن نگرانش بهش خیره شد،لبخندش از بین رفته بود و با نگرانی نگاهش میکرد،کیسهی یخ رو فشرد و سعی کرد به خودش مسلط بشه،چانیول اما با درد به وضعیتش نگاه و به سختی سعی میکرد کوچیکترین احساسی رو به کوچولوش منتقل نکنه،نباید حالا که داشت این روزهارو تحمل میکرد با دادن امید واهی شرایط رو براش سخت تر میکرد.
با بیجواب موندن سوال نارا بی مقدمه گفت:
_ حتما به خاطر نوشیدنیای دیشب بوده عزیزم
با انزجار پوزخندی زد،جرات میکرد اینطور غمش رو کوچیک جلوه بده؟
جلوش نارا رو عزیزم صدا میکرد؟
دقیقا وقتی که شب قبلش با بیرحمی بهش خیانت کرده بود؟
چهرهی نارا به خوبی نشون میداد شب ازدواجش درست مثل تصوراتش فوقالعاده و بی نقص گذشته و بکهیون چقدر احمقانه امیدوار بود پارک چانیول نتونه شخص دیگهای رو مثل بکهیون لمس کنه!
+ چیزی شده؟
با صدایی تحلیل رفته از نارا پرسید و نارا دوباره لبخند بزرگی زد.
- داریم میریم ماه عسل و خواستیم قبلش ببینیمت...من پاریسو خیلی دوست دارم و از چان خواستم زیاد بمونیم برای همین...
جملهش با لیز خوردن کیسه یخ از دست بکهیون و ریختن یخها روی زمین نصفه موند و متعجب به نگاهش خیره شد،تا به حال بکهیون رو اینطور ندیده بود و حالا که به نظر میرسید بغض کرده نارا نمیتونست تعجبش رو پنهان کنه.
شنیدن اینکه به ماه عسل میرن به اندازهی کافی زجر آور بود و حالا که نارا گفته بود به پاریس میرن توی خلسهی دردناکی فرو رفته بود،صدای نارا که میپرسید چی شده مبهم میشنید و متوجه نشد چانیول چطور از نارا خواست زودتر پایین بره.
- بکهیون
با صدای چانیول بدن بی حسش رو کنار کشید و داخل رفت،چانیول به سختی نفس عمیقی کشید و دنبالش راه افتاد،با اولین قدم بوی شدید ادکلنشون باعث شد اخم کنه و فقط چند قدم دیگه کافی بود تا با دیدن خورده شیشهها و چند قطره خونی که کنار شیشهی شکستهی ادکلن ریخته بود بایسته و به سختی بغضش رو پس بزنه،خوش شانس بود که بکهیون به صورتش نگاه نمیکرد و چشمای نگرانش رو نمیدید،گلدون و حتی میز شکسته بودن...بکهیون داشت با خودش چیکار میکرد؟
بکهیون بی هیچ حرفی سمت آشپزخونه رفت و به آرومی پشت میز نشست،نگاه شکسته و تاریکش بالا اومد و به چشمای چانیول خیره شد،چانیول به سختی جلو رفت و روبه روش نشست،با دیدن خون خشک شدهی روی دست بکهیون نفسش رو حبس کرد،دستای ظریفش نباید زخمی میشدن!
- دستت زخمی شده
باز هم جوابش سکوت بود،بکهیون بدون اینکه حرفی بزنه به چشماش خیره بود.
- میخوای برات قهوه درست کنم؟ سردردت بهتر میشه
با لحنی که مناسب یه پدر وظیفه شناس بود پرسید و بازهم جوابی نگرفت،به سختی سعی میکرد زیر نگاه خیرهی بکهیون خودش رو کنترل کنه،کوچولوش انقدر باهوش بود که با کوچیکترین نشونه متوجه بشه نقش بازی میکنه،باید زودتر این مکالمه رو تموم میکرد،توانایی تحمل این نگاه رو نداشت،زخمای قلب بکهیون به خوبی از نگاهش مشخص بودن و چانیول توانایی تماشاشون رو نداشت!
- این مدت که نیستیم یونا و رانندهت بیست و چهار ساعت توی دسترسن و مادربزرگت هم بهت سر میزنه
دستش که زیر میز مشت شده بود فشرد و ادامه داد:
- اگه چیزی نیاز داشتی بهم زنگ بزن
نگاهی به اطراف انداخت،تحمل اون نگاه هر لحظه سخت تر میشد و چانیول احساس خفگی میکرد.
- دیگه میرم
به سختی گفت و بلافاصله صدای بکهیون بود که نفساش رو به شماره مینداخت،اون لحن شکسته و ناامید،صدایی که میلرزید و التماسی که توی تک تک کلماتش حس میشد باعث میشدن دستاش زیر میز شروع به لرزیدن کنن و چانیول به سختی بغضش رو مخفی کنه.
+ میشه برام یه کاری بکنی؟
بکهیون تلاشی برای مخفی کردن احساساتش نمیکرد.
- البته
بکهیون لبخند تلخی زد و گفت:
+ به اون هتل نبرش...زیر ایفل و قطرات بارون نبوسش...براش چترتو نگه ندار تا ماکارونهایی که خریدی بخوره...بهش نگو از تمام زیباییای پاریس تماشایی تره و باهاش عکس نگیر
کمی مکث کرد و با بغض ادامه داد:
+ بذار باور کنم پاک کردنم انقدرا هم برات آسون نبوده
نگاه خیرهی چانیول تنها جوابی بود که گرفت و خیلی طول نکشید چانیول بلند بشه و بکهیون رو از دیدن چهرهش محروم کنه،تصویر پشت ددیش که با قدمهای آروم ازش فاصله میگرفت و برای همیشه ترکش میکرد تا ابد توی ذهنش باقی میموند و بکهیون برای آخرین بار و بی توجه به صداش که میلرزید صداش کرد:
+ ددی
چانیول به سختی ایستاده و با درد چشماش رو بست،چشماش خیس شدن و سمت بکهیون برنگشت.
+ مامانم...مامانم کجاست؟
چانیول به سختی سعی میکرد نفساش رو کنترل کنه و بکهیون ادامه داد:
+ کجا دفن شده؟
داشت به مادرش پناه میبرد؟
انقدر ترسیده و غمگین بود؟
این یعنی داشت برای همیشه ازش دست میکشید؟
...
هوای ابری فضای قبرستون رو خاکستری کرده بود و بکهیون به آرومی قدم برمیداشت،قطرات بارون به آرومی روی مو و شونههای افتادهش مینشستن و بکهیون به سختی خودش رو تا سنگ مشکی رنگ میکشید.
رو به روی سنگ ایستاد و به نوشتههای سادهی روش خیره شد.
"بیون ایونجی"
چونهش لرزید و درحالیکه اشکاش صورت یخ زدهش رو گرم میکردن نالید:
- مامان...دلم برات تنگ شده بود