puppeteer

Door ariiellmina

428K 39.4K 11K

♡ʙᴇ ᴛʜᴇ ᴄʜᴀɴɢᴇ ᴛʜᴀᴛ ʏᴏᴜ ᴡɪsʜ ᴛᴏ sᴇᴇ ɪɴ ᴛʜᴇ ᴡᴏʀʟᴅ Meer

puppeteer.
part2
part3
part4
part5
part6
part7
part8
part 9
part 10
part 11
part 12
part13
part14
part15
part16
part18
part19
part 20
Season 2 _ part 1
Season 2 _part 2
Season 2 _ part 3
Season 2 _ part 4
Season 2 _ part 5
season 2 _ part 6
season 2 _ part7
season 2 _ part 8
season 2 _ part_9
Season 2 _ part 10
season _ 2 part 11
season 2 _ part 12
season 2 _part 13
season 2 _part 14
season 2 _part 15
season 2 _ part 16
season 2 _ part 17
season 2 _ part 18
season 2 _ part 19
last part

part17

9.6K 974 332
Door ariiellmina

Writer: AriiEel

Couple: KookV, YoonMin, HopV

VMin(FriendShip)

یونگی قدمی سمت جونگکوک که دستاشو به میز چوبی تکیه داده بود و نفسای عصبی و عمیقی میکشید رفت :

_ کوک چیشده ؟ کی گوشیشو  جواب داد هوم؟!

جونگکوک سرشو بلند کرد و به مینجو که گوشی و برداشت نگاه کرد و عصبی داد زد :

_ زنگ نزن …

مینجو با تعجب به جونگکوک که سیگارشو روشن کرد خیره شد و لب زد :

_ یعنی چی چرا؟!

_ چون ...دست جئونه .

یونگی به شدت سمت جونگکوک برگشت و با ترس بهش خیره شد :

_ یعنی چی دست جئونه. چی داری میگی ؟؟

جونگکوک نفسشو به بیرون فوت کرد ، سیگارشو زیر پارش رو کف سرامیکی عمارت خاموش کرد و چشماشو بست و لگد محکمی به صندلی کنار میز زد و به تهیونگ که با ترس رو سومین پله ایستاده بود و دستشو به نرده گرفته بود و خیره نگاهش میکرد زل زد ..

چشماشو ازش گرفت و با صدای گرفته ای که ناشی از عصبانیت بیش از حدش بود سرش داد زد :

_ کی گفت بیای پایین ؟! گمشو تو اتااااقتت .

روشو برگردوند ، دستشو به لبه کاناپه تکیه داد و چندبار نفس عمیق کشید .

به مینجو که عصبی قدم میزد و یونگی که نشسته بود و دستشو به زانوهاش تکیه داده بود و به جلو خم شده بود و عصبی سرشو تکون میداد نگاه کرد و سمت کتابخونه رفت و همونجور که درو باز میکرد به یونگی و مینجو کفت که دنبالش برن .

به میز تکیه داده بود ،برای اولین بار نمیدونست باید چیکار کنه میدونست جئون شوخی نداره و هر وقت حرفی زده بلااستثنا انجامش داده ..

نگاهی به جونگکوک که متفکرانه به زمین با حالت عصبی خیره شده بود نکاه کرد و با صدای گرفته ای لب زد :

_ نقشت چیه ؟!

جونگکوک قدمی سمت کمد شیشه ایش رفت و با حرص لب زد :

_کاری که گفتو میکنم تهیونگ رو میدم بهش.   

یونگی با عصبانیت به جونگکوک خیره شد و داد زد :

_چی داری میگی کجا میبریش ؟؟ به کی میخوای بدیش

قدمی سمت میز برداشت و دستاشو به میز تکیه داد و عصبی تر داد زد و رو میز کوبید :

_ میخوای اون بچه رو قربانی کنی که یه بچه دیگه رو نجات بدی ؟؟

جونگکوک از رو صندلی بلند شد و رخ به رخ صورت یونگی که با عصبانیت بهش خیره شده بود ایستاد و با عصبانیت متقابلا داد زد :

_ از اولم واس همین اوردمش …

_ خیلی بیخود کردی . اجازشو بهت نمیدم کوک ...

قدمی عقب رفت وبه مین جو که عصبی از اتاق بیرون رفت نگاه سرسری کرد و بلندتر داد زد :

_ حق نداری.. حق نداری با جون اون بچه بازی کنی ، فهمیدی حق نداری کوک …

جونگکوک به یونگی که با عصبانیت تو اتاق قدم میزد خیره شد و چشماشو رو هم فشار داذ :

_ احمق نشو یونگی ..

_ اونی که احمقه تویی...اون چه گناهی کرده که بی خبر اوردیش اینجا و ازش استفاده میکنی حتی یزره هم به اون بچه فکر میکنی ؟؟

_ فکر میکنم واسه همین باید ببرمش ..

یونگی عصبی به جونگکوک که خونسرد به میز تکیه داد نگاه کرد و مشکوک لب زد ;

_ تو داری اون بچه رو قربانی میکنی کوک …

_ اون واسه همین اینجاست .. من میبرمش

________________________

ساعت از 7 غروب گذشته بود ،در اتاق تهیونگ رو باز کرد و داخل رفت با دیدنش که رو صندلی چوبی کنار پنجره نشسته بود و به بیرون خیره بود نفسی کشید و سمت کمدش رفت و بعد از برداشتن کت مشکی و بلندی سمتش رفت و بلندش کرد و با دیدن چشماش که قرمز بود اخمی کرد…

کت رو روی شونش گرفت تا تنش کنه . به تهیونگ که دستاشو تو استینای کت فرو برد و بعد از پوشیدنش نفسی کشید  و لب زد خیره شد :

_ کجا ...میریم….

نفسشو به بیرون فوت کرد و از مچ دستش دنبال خودش به بیرون اتاق کشید و عصبی از لای دندوناش غر زد :

_ از چشمای قرمزت مشخصه ک همه جیو شنیدی .

از عمارت بیرون رفت و در ماشین رو باز کرد و نشوندش .

تهیونگ به یونگی که جلو نشسته بود و عصبی پاهاشو تکون میداد خیره شد و بغضشو قورت داد.  

وقتی از اتاق بیرون اومده بود و جونگکوک عصبی داد زده بود که برگرده اتاقش پشت راه پله قایم شده بودو  شنیده بود که جیمین و دزدیدن و به شدت نگرانش بود اما در ادامه حرف جونگکوک که گفته بود در مقابلش تهیونگ رو میخوان ترس عجیبی تو تنش نشسته بود…

دستشو رو قلبش گذاشت و به جونگکوک که سوار ماشین میشد نکاه کرد ..

صدای یونگی و از کتابخونه که داد میزد و میگفت که حق نداره در مقابل جیمین تحویلش بده رو شنیده بود و بشدت حالش بد شده بود ..

جونگکوک میخواست در مقابل دوست قدیمیش اونو به مردی بده که چندبار تهدید به مرگ کرده بودش و حتی توی اتاق خودش رو سرش تفنگ گذاشته بود..

درد عجیبی که تو قلبش هر لحظه بیشتر از ترس نشسته بود براش دردناک بود ،نمیخواست باور کنه جونگکوک که با تمام رفتارای سردش مراقبش بود حالا انقدر راحت داشت اونو تحویل ادمایی عوضی میداد که میدونست کارش به گی بارها و شاید حتی فروشش بکشه .

چشماشو بست و سرشو به شیشه ماشین تکیه داد و به بیرون خیره شد …

به ماشینهایی که از کنارشون با سرعت رد میشدن و شیشه ای که قطره های ریز بارون خیسش کرده بود .

صدای اهنگ غمگینی که تو فضای ماشین پییچید بهش قدرت رها کردن اشکاشو داد :

It's not true
راست نیست
Tell me I've been lied to
بهم بگو که بهم دروغ گفته شده
Crying isn't like you, ooh
گریه کردن شبیه تو نیست
What the hell did I do?
چ غلطی انجام دادم؟
Never been the type to
هیچوقت اون مدلی نبودم که
Let someone see right through, ooh
که اجازه بدم کسی دقیقا اون طرف رو ببینه

جونگکوک به تهیونگ که سرشو به شیشه تکیه داده بود به بیرون خیره شده بود نگاه کرد ،خیسی اشک و به خوبی روی صورتش میدید ،چشماش به شدت قرمز شده بودن و گاهی چونش از شدت بغض میلرزید و هر بار هق هق گریشو با نفسای عمیقی محار میکرد و دستشو چندبار رو قلبش میکشید ..

[Chorus]
Maybe won't you take it back?
شاید قرار نیست پسش بگیری؟
Say you were tryna make me laugh
بگی که تو سعی داشتی منو بخندونی
And nothing has to change today
هیچ چیز لازم نیست امروز عوض شه
You didn't mean to say "I love you"
تو نمیخواستی بگی "دوستت دارم"ا
I love you and I don't want to, ooh
من دوستت دارم و نمیخوام

تهیونگ چشماشو باز کرد و همزمان با چشمای مشکی و عصبی جونگکوک که بهش خیره شده بودن تداعی کرد ...بغضشو قورت داد و دو تا دستاشو رو صورت خیسش کشید تا خیسی اشکاشو لز صورتش  پاک کنه ..

[Verse 2]
Up all night on another red-eye
کل شب بازم با چشم قرمز
Wish we never learned to fly
کاش هیچوقت یاد نگرفته بودیم که پرواز کنیم
Maybe we should just try
شاید فقط باید تلاش کنیم
To tell ourselves a good lie
که به خودمون یه دروغ خوب بگیم
I didn't mean to make you cry
من نمیخواستم که تو رو به گریه بندازم

[Chorus]
Maybe won't you take it back?
شاید قرار نیست پسش بگیری؟
Say you were tryna make me laugh
بگی که تو سعی داشتی منو بخندونی
And nothing has to change today
هیچ چیز لازم نیست امروز عوض شه
You didn't mean to say "I love you"
تو نمیخواستی بگی "دوستت دارم"ا
I love you and I don't want to, ooh
من دوستت دارم و نمیخوام

جونگکوک عصبی چندبار بعد  از دیدن حال تهیونگ دستشو رو فرمون کوبید و دندوناشو رو هم فشار داد …

با تمام وجود میخواست مسیرو دور بزنه ..و ببرتش خونه محکم بغلش کنه اما جئون رو به خوبی میشناخت نبردن تهیونگ یعنی سند مرگ جیمین رو امضا کردن و حقیقتا نمیخواست دوستش بخاطر اون از بین بره ..

صدای غمگین خواننده با نفس عمیقی که تهیونگ کشید همزمان شد و از اینه به چشمای اشکیش خیره شد ، با حرص اروم لب زد :

_*منو نبخش تهیونگ .. هیچوقت منو بخاطر امشب نبخش ..*


[Bridge]
The smile that you gave me
اون لبخندی که به من زدی،
Even when you felt like dying
حتی وقتی که افتادی طوری که انگار داشتی میمردی

تهیونگ چشماشو از جاده بی راهه ای که اومده بودن گرفت ..

شیشه رو پایین داد. و سرش و به شیشه تکیه داد .

دونه های بارون اروم به صورتش میخوردن و صورت خیس از اشکشو اروم میشستن ..

از بو و رطوبتی که به خوبی تو هوا حس میکرد متوجه شد که نزدیکه یه دریان و باور نمیکرد قراره اخرین بار دریا رو اینجوری در لحظه ای که ادمی که بهش اعتماد کرده بود…

درست لحظه ای که حس میکرد دیگه تنها نیست و کسی هست که مراقبش باشه ...میبینه

_ سرتو بیار تو سرما میخوری .

با صدای جونگکوک که عصبی لب زد نگاهشو از بیرون گرفت و به پنجره ای که بالا میرفت خیره شد .

..

[Outro]
We fall apart as it gets dark
از هم میپاشیم همینطور که تاریک میشه
I'm in your arms in Central Park
من تو بازو های تو توی سنچرال پارک هستم
There's nothing you could do or say
هیچ چیز نمونده که بتونی بگی یا انجام بدی
I can't escape the way, I love you
من انتظار راهشو ندارم. دوستت دارم
I don't want to, but I love you, ooh
و من نمیخوام ولی دوستت دارم... ا
Ooh, ooh
Ooh, ooh

جونگکوک سمت یونگی که تمام صورتش از دعوایی که تو عمارت جئون کرده بودن پر از زخم بود برگشت و دستمالی رو سمتش گرفت و با صدای گرفته ای لب زد :

_بگیر صورتتو پاک کن خونیه ..

یونگی دستمالو عصبی از دست جونگکوک گرفت و محکم رو زخم گوشه لبش کشید و زیر پاش پرت کرد .

_________________

به اسکله نزدیک شدن با دیدن 6 تا ماشینی که با افراد زیادی ایستاده بودن ماشین و نگه داشت و همراه یونگی پیاده شد .

به تهیونگ که با نگاه سردی به اطراف نگاه میکرد خیره شد و درو عصبی باز کرد و از بازوش گرفت و بیرون کشید ،هیچ حالتی تو چهرش مشخص نبود و به راحتی قدم برمیداشت .

این بیشتر از هر چیزی عصبیش میکرد دوست داشت ازش دلیل بخواد یا حداقل سعی کنه بزنتش ولی هر قدمی که برمیداشت تهیونگ بی خیال تر کنارش راه میرفت …

یونگی به جئون که به کاپوت ماشین تکیه داد بود و کنار شقیقشو با تفنگی که دستش بود میخاروند خیره شد

و به جونگکوک که تهیونگ و یه قدم جلوتر برد و با فاصله 20 قدم از جئون ایستاد نگاه کرد و تفنگشو لمس کرد .

" فلش بک "

یونگی به جونگکوک نگاه کرد و لب زد ;

_  کوک من  نمیزارم تو اون بچه رو به کشتن بدی …

جونگکوک به یونگی خیره شد و لب زد :

_ تفنگا کجاست ؟!

_ تفنگارو برای چی میخوای ؟؟

نفسشو کلافه بیرون داد و عصبی ادامه داد :

_ احمق نشو جونگکوک چه فکر  لعنتی تو اون سرته ؟!.. من نمیزارم دست به تفنگ بزنی ..

جونگکوک قدمی سمت یونگی برداشت و روبروش ایستاد و کلافه نفسی کشید:

_ احمق نشو یونگ من تو این رشته لعنتی یه مدال فاکی دارم که بالاخره داره به دردم میخوره …

قدمی عقب رفت و عصبی از لای دندوناش غر زد :

_ فک میکنی احمقم تهیونگ رو بدم بهش ؟؟ تو خواب هم نمیتونه حتی یه انگشت تهیونگ رو لمس کنه ..

ولی من باید ببرمش...باید ببرم و بهش نشون بدم که تسلیمش شدم و درست زمانی که تهیونگ داره سمتشون میره  باید نقشه رو شروع کنیم فهمیدی ؟!

یونگی نفس راحتی کشید و پوزخندی به چهره جونگکوک زد :

_ فک کنم گفته بودی عاشقش نیستی ؟!

جونگکوک اخمی کرد ، سمت میز رفت و در کشو رو باز کرد و گوشی موبایل قدیمیشو بیرون کشید و لب زد :

_ احمق نشو یونگ ...هیچ عشقی در کار نیست ..اون برای منه و هیچ کسی حق دست درازی به اموال من رو نداره…

گوشی موبایل رو روشن کرد و به شماره جیهوپ زنگ زد و همونجور عصبی ادامه داد:

_ نمیزارم دوباره کسی رو ازم بگیره …

یونگی نفسشو به بیرون فوت کرد و سرشو تکون داد ،میدونست جونگکوک بی گدار به اب نمیزنه و حقیقتا برای لحظه ای از اینکه این رفتارشو فراموش کرده بود خندش گرفت :

_ باید به تهیونگ بگیم ...امکان داره بترس…

_ هیچکس نمیفهمه ...همه چیز باید طبیعی جلوه بده …

قدمی سمت کتابخونه برداشت و کلید اتاق مخفی که تو سومین کتاب از قفسه هفتم قایم کرده بود رو بیرون کشید و لب زد :

_ به مینجو پیام دادم با تمام بادیگاردایی که بهشون اعتماد دارم وارد اسکله میشن .. و دقیقا تو لحظه ای که جیمین و تهیونگ به سمتای مخالف میرن اونا باید ماموریتو شروع کنن و باید جوری نشون بدن که انگار تنها نقشه ما بودن ..

اونوقت زحمت خلاص شدن از دست  نامسو و اون جئون هم به گردن من و توئه …

" پایان فلش بک "

____________________

جونگکوک به جیمین که با سرو روی زخمی از ماشین پیادش کردن خیره شد ، از دست یونگی که سمت جئون قدمی خیز برداشت گرفت  و لب زد :

_ اروم باش هر حرکت اضافه ای به ضرر جیمینه ..

یونگی با حرص چشماشو از صورت جیمین گرفت و لب زد :

_ زدنش …

اخمی کرد و تفنگشو لمس کرد :

_ کسی که زدتش رو با دستای خودم میکشم …

جونگکوک از دست تهیونگ که از سرما یخ کرده بود گرفت و به جلو حلش داد و بلند دادو زد :

_ کسی که میخواسی ….بگیر اون عتش مزخرف شهوتت و باهاش کور کن و جیمین بفرست اینجا …

صدای بلند خنده جئون تو فضا پیچید و باعث شد ته دل تهیونگ  خالیتر بشه ، دستشو رو قلبش کشید و قدمی از جونگکوک فاصله گرفت و این حرکتش از چشمای جونگکوک دور نموند…

جئون پوزخندی زد و با تفنگش رو به جونگکوک اشاره کرد :

_ تو باهوشی جونگکوک خیلی باهوشی و این هوش رو از من به ارث بردی ….

با خنده دور جیمین چرخید و ادامه داد :

_انقدر باهوشی که مطمئنم بدون نقشه نیومدی .. و حتما کلی بک اپ داری .. ولی …

کنار جیمین ایستاد و دستشو دور گردنش انداخت و ادامه داد :

_ ولی تو زمانی که احساست درگیره مغرت خوب کار نمیکنه ..مثله اینکه …

تفنگ رو رو شقیقه جیمین که با گریه و صورت زخمی به یونگی خیره شده بود گذاشت و لب زد :

_ مثله اینکه مطمئنم برای لحظه ای از سرت نگذشته که من انقد احمق نیستم برای به فاک دادن  یه عروسک اینجوری نقشه بکشم ...واقعا فک میکنی سکس با یه بچه انقدری برام مهمه که همچین ریسکی کنم ؟؟

جونگووک متعجب و عصبی به جئون که بهش با لذت خیره شده بود و حرف میزد نگاه کرد :

_ این  عروسک کوچولوی تو چیزایی میدونه که نباید بدونه و چیزایی دستشه که خیلی گند تر از دهن و قد و قوارشه ..و من واسه مدت خیلیییی طولانی دنبالش بودم جونگکوک و یهو …

دستشو به حالت تیک تاک ساعت   تکون داد و دست دیگشو تو جیبش فرو برد و به جیمین نزدیکتر شد :

_بوممم …..تو خونه پسر من به عنوان یه عروسک خیمه شب بازی کوچولو ظاهر شد ...و حالا هم باید به جایی برگرده که بهش تعلق داره..

جونگکوک عصبی نگاهی به تهیونگ که کنارش ایستاده بود و با ترسی که هر لحظه تو چهرش مشخصتر میشد و به جئون زل زده بود نگاه سرسری انداخت  وبلند گفت :

_ منظورت چیه ..یعنی چی که تهیونگ …میخوای بگی از قبل میشناختیش ؟؟؟

_ میشناختم خیلی خوب…. تا اینکه نامسو  یه روز خیلی احمقانه گمش کرد و بعد چندسال دوباره کنار تو که تو یه کافه گوشه خیابون نشسته بود دیدمش …

تفنگشو سمت تهیونگ گرفت و با خنده و لذت وصف نشدنی لب زد :

_ باید بگم خیلی ممنونم ازت پسرم که برام بدون زحمت اضافه ای پیداش کردی .

با تموم شدن جملش جیمین و به جلو هل داد و به افرادش که ایستاده بودن اشاره کرد تا ولش کنن.

جیمین به سختی بدون اینکه برای لحظه ای نگاهشو از یونگی که بهش خیره بود و کنار جونگکوک و تهیونگی که نفسای عمیقی میکشید ایستاده بود بگیره  سمتش رفت و قدماشو تند کرد و با بدنی که بخاطر کتکایی که خورده بود کوفته شده بود سمت یونگی دویید،

به شدت دلتنگش بود و تمام امروزو ارزو کرده بود که بتونه دوباره ببینتش ..

و اما دقیقا با فاصله سه قدم با اغوش مردی که عاشقانه بیشتر از مرگش از ندیدن دوباره اون میترسید

تو اغوش مینجو که جلوش ظاهر شد و بغلش کرد زندانی شد و از روی شونه مینجو به یونگی که بهش خیره شده بود نکاه کرد و به اشکاش اجازه جاری شدن داد .

جونگکوک با ترس به مینجو و افرادش که اسیر ادمای جئون بودن نگاه کرد و عصبی رو به یونگی لب زد :

_ یونگ حواستو جمع کن ...

به جئون که به افرادش اشاره کرد تا سمت تهیونگ بیان خیره شد و عصبی لب زد :

_ لعنتی …

به تهیونگ که با ترس سر جاش ایستاده بود نگاه کرد  ،بشدت ترسیده بود برای اولین بار تا به این حد میترسید ...هیچ ایده ای نداشت باید چیکار کنه ...میترسید همه چیز جوری که برنامه ریزی کردع پیش نره و تنها امیدش نقشه دومش بود و با تمام وجود میخواست که انجامش بده ..

با صدای جئون به خودش اومد و نفسشو عصبی فوت کرد :

_ بفرستش کوک ..تو که نمیخوای بیان و بزور بگیرنش ازت  …

به تهیونگ که اشکشو پاک کرد و قدمی جلو رفت نگاه کرد از دستش گرفت و سمت خودش برگردوند و صورتشو قاب گرفت و تو چشماش خیره شد :

_ به من نگاه کن تهیونگ ...نترس ..نمیزارم اتفاقی برات بیوفته حتی اگه الان نتونم نمیزارم ببرتت …

_ تیک تاک ...کوک نزار با شلیک تو وسط اون صورت خوشگلش تموم کنم .

جونگکوک دندوناشو رو هم فشار داد ،به خوبی میدونست هر کدومشون رو هم بکشه اونا نمیتونن به تنها پسر رئیسشون شلیک کنن ..

به تهیونگ که پوزخند سردی زد و جلو رفت نگاه کرد .

صدای گریه جیمین که از مینجو و جونگکوک خواهش میکرد که اینکارو نکنن باعث میشد لبخندی رو لبای سرد و خستش بشینه ..

فقط چند قدم با جئون که دستاشو باز کرده بود تا سمتش بره فاصله داشت

و با دیدن تفنگایی که سمتش گرفته شدن سر جاش موند و با صدای جونگکوک قلبش لرزید :

_  واقعا که فکر نمیکنی میزارم ببریش اقای جئون !

جئون پوزخندی زد و به جونگکوک و یونگی و مینجو که تفنگاشونو سمتشون گرفته بودن خیره شد و لب زد :

_ اگه اینکارو میکردی به اینکه پسرمی شک میکردم ..ولی خب چیکار میتونی بکنی ؟؟

نگاهی به یکی از افرادش که کنارش ایستاده بود کرد و با اخم لب زد :

_ بیارینش

جونگکوک خیره به تهیونگ که سرشو برگردونده بود و نگاهش میکرد زل زد و لباشو خیس کرد ..از اینکه تو این موقعیت قرارش داده بود به شدت حالش بد بود ماشه رو کشید و قبل از اینکه به مردی که سمت تهیونگ اومد تا ببرتش شلیک کنه ..صدای زنگ گوشی جئون و حرفش  باعث شد بی حرکت وایسته :

_ اوه سوکجین ...خیلی وقته با هم حرف نزدیم …

جین با فاصله رو کانترای بزرگ رنگی کنار اسکله ایستاده بود تفنگشو رو مردی که به تهیونگ نزدیک بود تنظیم کرد و پوزخندی زد و به جئون که به افرادش اشاره کرد تا اطرافو بگردن خیره شد :

_ جئون میدونی که حتی اگه اون بچه رو لمس کنی اون مدارکی که تویه یک لحظه کل زندگیتو به باد میده رو پخش میکنم …

_ سوکجین بعد 8 سال داری خودی نشون میدی و میخوای بگی که اون مدارک دست توئه ؟؟

_ اگه نبود فکر میکنی ریسک میکردم زنگ بزنم نظرت چیه چند تا عکس ازش تو براب تو اطاعات بفرستم و….فاک جئون اصلا از این قضیه خوشت نمیاد …

جئون عصبی نگاهشو چرخوند و دندوناشو رو هم فشار داد و لب زد :

_ سوکجین ...فقط یک ماه وقت داری که اون مدارک لعنتیو برام بیاری در غیر این صورت این عروسک کوچولو جلوی چشمای خودت که خوب میدونم هواشو داری کشته میشه

پوزخندی زد و تفنگو تو دستش چرخوند و ادامه داد .

منو میشناسی از حرفام برنمیگردم و برای اثبات حرفم یه کادو کوچیک برات دارم .ِِ

بعد از تموم شدن حرفش تفنگشو سمت تهیونگ کرفت و رو به جونگکوک با خنده داد زد :

_ یا تو شلیک میکنی بهش یا من جونگکوک ...میدونی که تیرای من هیجوقت خطا نمیره...

پوزخندی زد و خیره به چشمای عصبی جونگکوک خیره شد :

خوب به باور این قضیه 13 سال پیش تو اتاق خوابت رسیدی …

جونگکوک چشماشو بست یاداوری اون روز باعث شد نفساشو به سختی به بیرون فوت کنه …

تفنگشو سمت تهیونگ که با ترس بهش خیره شده بود گرفت و تو چشماش خیره شد و اروم لب زد :

_ چشماتو ببند تهیونگ …

به تهیونگ که دستاشو بالا برده بود با ترس بهش خیره بود زل زد و ماشه رو تو صدای فریاد جیمین و خنده جئون کشید ..

و به تن غرق خون تهیونگ که رو زمین افتاد  خیره شد ...







Ga verder met lezen

Dit interesseert je vast

7.2K 1.7K 6
وقتی هیچ خانواده‌ای برای جونگکوک باقی نموند، در کنار پدرخونده‌اش کیم تهیونگ رشد پیدا کرد. اون مرد شخصی بود که آدم‌کش‌ تعلیم میداد اما آیا جونگکوک موف...
298K 53K 79
تا حالا روز تولدتون، آرزو کردید؟ خب منم آرزو کردم ولی آرزوی من زندگیمو تغییر داد... من، جئون جانگ کوک، 21 ساله، بخاطر آرزوی احمقانم و تصمیمات احمقانه...
63.8K 6.6K 29
"آتش جهنم در برابر خشمِ انتقام زانو میزنه" چی میشه اگه جئون نامجون رئیس یکی از باند‌های مافیای ایتالیا پسرش جئون جونگکوک رو توی شرطبندی به کیم سئوکجی...
63K 10.5K 20
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...