puppeteer

By ariiellmina

429K 39.5K 11K

♡ʙᴇ ᴛʜᴇ ᴄʜᴀɴɢᴇ ᴛʜᴀᴛ ʏᴏᴜ ᴡɪsʜ ᴛᴏ sᴇᴇ ɪɴ ᴛʜᴇ ᴡᴏʀʟᴅ More

puppeteer.
part2
part3
part4
part5
part6
part7
part8
part 9
part 10
part 11
part 12
part13
part14
part15
part17
part18
part19
part 20
Season 2 _ part 1
Season 2 _part 2
Season 2 _ part 3
Season 2 _ part 4
Season 2 _ part 5
season 2 _ part 6
season 2 _ part7
season 2 _ part 8
season 2 _ part_9
Season 2 _ part 10
season _ 2 part 11
season 2 _ part 12
season 2 _part 13
season 2 _part 14
season 2 _part 15
season 2 _ part 16
season 2 _ part 17
season 2 _ part 18
season 2 _ part 19
last part

part16

10.1K 992 323
By ariiellmina

Writer: AriiEel

Couple: KookV, YoonMin, HopV

VMin(FriendShip)


جونگکوک به جیمین که کنارش پشت میز صبحانه نشسته بود و به یونگی که با جیونگ مشغول حرف زدن بودن خیره شده بود.

نگاه کرد و کلافه فنجون قهوه اشو رو میز گذاشت و لب زد :

_ جیمین دنبالم بیا .

با تموم شدن جملش از پشت میز بلند شد و قبل از اینکه رد بشه به تهیونگ که دهنش پر از لقمه نون تسته اغشته به کرم کاکائو مربای توت فرنگی و خامه مورد علاقش بود زل زد و خندشو قورت داد:

_ زیاد نخور  ...دوست ندارم چاق شی بیب *.

با صدای سرفه تهیونگ و چنگالی که با حرص رو بشقابش پرت کرد خندشو قورت داد و سمت کتابخونه رفت. کنار رفت تا اول جیمین داخل بره و لحظه اخر به تهیونگ که تخس و اخمو به غذاش زل زده بود  نگاهی کرد و درو بست .

سمت جیمین که رو کاناپه چرمی خودشو پرت کرد رفت و با اخم بهش خیره شد :

_ دقیقا کی قراره این نگاهای لعنتیت تموم شه جیمین ؟

به جیمین که با ناراحتی صاف تو جاش نشست نگاه کرد و ادامه داد :

_ تا کی قراره این عشق ی طرفه رو ادامه بدی هوم ؟ دقیقا کی قراره این حماقتو  تموم کنی ..

_ خود..ت میدونی نمیتون...م

_ میتونی ..پیشنهاد مینجو رو قبول کن ..

جیمین صاف تو جاش نشست و به جونگکوک که خونسرد سیگارشو روشن میکرد زل زد :

_ میدونستی ؟؟

جونگکوک  به چهره متعجب جیمین خیره شد و پکی به سیگارش زد :

_ واقعا فکر کردی نمیفهمم تو خونم چه خبره ؟!

سمتش رفت و روبروش نشست و پای چپشو رو پاش انداخت و ادامه داد :

_ قبل از اینکه بهت پیشنهاد بده باهام صحبت کرده بود ،بهتره قبول کنی و امروز بهش بگی جوابت مثبته ..

جیمین نگاهی به چهره خونسرد جونگکوک کرد دلش نمیخواست هیچکس جای یونگی بیاد نمیخواست وارد رابطه ای بشه اما میدونست دیگه هیچ راهی برای بودن با یونگی وجود نداره ،اون جیونگ رو دوست داشت و از بودن باهاش لذت میبرد و این براش درداور بود .

_ من دوستش ندارم کوک ..اینکار درست نیس….

جونگکوک  اخرین برگه قرار داد روبروشو امضا کرد و تو کیفش گذاشت و همونجور لب زد :

_ علاقه به مرور زمان پیش میاد .

جیمین  پاهاشو بغل کرد و رو مبل چهارزانو نشست و خندید :

_ مثله تو که عاشق تهیونگ شدی ؟

جونگکوک سرشو بلند کرد و با اخم به جیمین خیره شد :

_ چرت نگو چیم برو بیرون .

_ با جواب ندادن به من نمیتونی از این حقیقت فرار کنی کوک .

بلند شد و سمت در رفت به چهره عصبی جونگکوک که بهش خیره شده بود با شیطنت خندید و درو باز کرد :

_ خودتو ندیدی وقتی نگاهش میکنی ... انگار میخوای با چشمات بخوریش .

با دفتری که سمت در پرت شد بیرون رفت و تند درو بست و بلند خندید .

جونگکوک عصبی تو کتابخونه راه میرفت ،از حرفی که جیمین زده بود ذهنش مشغول شده بود نمیخواست حرفای مسخرشو باور کنه اگه هر حس یا تعصبی بود بخاطر نزدیکی بیش از حدشون بود ،بهتر بود این سفر کاری یه هفته ای رو قبول میکرد. و برای امضای قرارداد بخش جدید محصولات پزشکیشون به کالیفرنیا میرفت .

با این تصمیم با منشی شرکت تماس گرفت و ازش خواست تا بلیطی رو به مقصد کالیفرنیا برای امشب اوکی کنه .

سمت اتاقش رفت ولباساشو تو چمدون ریخت و به خدمتکاری که برای کمک بهش اومده بود گفت تا هیونسو رو صدا بزنه .

مطمئن بود هیون بخاطر رفتن یهوییش ناراحت میشه و اصلا از اینکه داداش کوچولوی دوست داشتنیشو اذیت کنه خوشش نمیومد .

با صدای هیون که با هیونگ گفتنای پشت همش وارد اتاق میشد خندید و لب زد :

_ بیا تو ببینم وروجک .

_ هیونگ امشب بریم رستوران میخوام دختری که ازش خوشم میادو نشونت ….

با دیدن جونگکوک که داشت چمدونشو جمع میکرد اخمی بین ابروهاش نشست و نزدیکتر رفت و بهش خیره نگاه کرد :

_ کجا میری ؟؟

جونگکوک نفس عمیقی کشید و لب زد :

_  یه سفر کاری یک هفته ای پیش اومده .نمیخواستم برم اما …

با صدای عصبی هیون سو دست از مرتب کردن چمدونش کشید و بهش نگاه کرد :

_ اما چی ؟؟ ..اینهمه سال دورم کردی از اینجا ،گفتی نباید باهاتون زندگی کنم منو با 10 تا خدمتکار تویه خونه تو اون کشور لعنتی ول کردی و حالا که بالاخره مادربزرگ اجازه داده برگردم تو داری میری .

جونگکوک عصبی از صدای بلند هیونسو لب زد :

_ هرکاری کردم بخاطر خودت بوده ،صداتو بلند نکن واسه من .

_ اره بازم باید بگم باشه هرچی تو میگی هر چی مادربزرگ میگه باید بگم باشه .

صداشو بلندتر کرد و با گریه داد زد :

_ هیون بخواب .باشه ...هیون برو باشه ..هیون با خانوادت زندگی نکن باشه .رو حرف من و مادربزرگ حرف نزن باشه.  همیشه همه چی باید حرف تو مادربزرک باشه و حالا تو داری میری ..

جونگکوک به هیونسو که عصبی با گریه داد زد نگاه کرد.

دو قدم سمتش رفت و دستاشو باز کرد تا بغلش کنه :

_ هیون ...اروم باش هیونگ هر کاری کرده بخاطر خودت بوده بفهم این…

_ نمیخوام چیزی بفهمم ،کاش هیچوقت از اون تصادف لعنتی زنده نمیموندم و با مامان میمیردم

_ خفه شوو احمق ...

با صدای فریاد جونگکوک عصبی از اتاق بیرون رفت و درو محکم به هم کوبید ، با دیدن جیهوپ که با تهیونگ کنار تراس وایستاده بودن سمتشون رفت و با گریه خودشو تو بغل جیهوپ انداخت و هق زد :

_ بهت گفتم هیونگ ..من جایی تو زندگی جونگکوک ندارم ..اون اهمیتی به من نمید...

جیهوپ به جونگکوک که از اتاق بیرون اومد خیره شد دستشو رو کمر هیونسو کشید و اروم لب زد :

_ چیشده کوک ؟!

جونگکوک عصبی از بازوی هیونسو گرفت و از بغل جیهوپ بیرون کشیدش و با عصبانیت دستشو بلند کرد و قبل از اینکه بهش سیلی بزنه دست تهیونگ رو دستش نشست .

_ نکن...نز...نش…

با عصبانیت به تهیونگ که با ترس بهش خیره شده بود نگاه کرد دستشو از دستای سردش بیرون کشید و انگشت اشارشو جلوی هیونسو که با گریه نگاهش میکرد گرفت و از لای دندوناش غر زد :

_ خوب گوشاتو باز کن هیون ...اگه فقط یکبار دیگ ...تاکید میکنم فقط یکبار دیگه حرف از مردن بزنی میفرستمت همونجا که بودی وسال به سالم بهت سر نمیزنم مفهوم بود  یا نه ؟!

هیون با گریه به جونگکوک خیره شد

_  بله ...فهمیدم .

_ خوبه ..

جونگکوک سمت تهیونگ که با اخم سرشو پایین انداخته بود و کنار جیهوپ وایستاده بود نگاه کرد و عصبی لب زد :

_ تو چرا بیرونی ؟! برو تو اتاقت سریع .

تهیونگ بدون اینکه حرفی بزنه از کنار جونگکوک رد شد و سمت اتاقش رفت .

___________________

4 روز بود که جونگکوک به یه سفر کاری رفته بود و خلع عجیبی تو دل تهیونگ نشسته بود انگار به اذیت کردناش عادت کرده بود 4 روزی که جیمین هرروز با گریه تو اتاقش میخوابید و 4 روزی که تمام وقتشو با مینجو میگذروند و از اینکه انقدر خوب بود شرمندش میشد.

به جیمین که هنوز پایین تختش نشسته بود و حرف نمیزد خیره شد و کنارش نشست :

_ جیمین بگو چیشده ؟

جیمین سرشو از رو زانواش برداشت و لب زد :

_ گند زدم …

تهیونگ با ترس بهش خیره شد و منتظر نگاهش کرد :

_ امروز بعد سینما رفتیم رستوران شام بخوریم و یونگی و جیونگ هم اونجا بودن ..لعنتی از اینهمه رستوران چرا باید اونجا میومدن ..

نفسی کشیدو دستاشو تو موهاش فرو برد ادامه داد :

منم حالم بد شد و نتونستم چشمای لعنتیمو که روش میچرخید کنترل کنم و مینجو عصبی شد کل راه برگشتو دعوا گرفتیم …

_ حق داره جیمین چرا اینکارو کردی ؟!

جیمین پوزخندی زد و اشکی که از گوشه چشم سمت چپش پایین ریخت و با پشت دستش پاک کرد و اروم لب زد :

_نمیفهمیم ...نمیفهمی  حس یه ماهی و دارم که جلوی دریا تو یه تنگ زندانیش کردن و ارزوی دوباره تو اغوش گرفتن اون دریا رو باید تا ابد تو خواب ببینه …

تهیونگ نزدیکتر رفت و دستش روی دست جیمین گذاشت و انگشتشو رو اشکی که از چشماش میریخت کشید :

_ جیمین تو باید سعی کنی ...اگه نمیتونی به اون دریا برسی حداقل  به اون تنگ قشنگی که توش زندگی میکنی عادت کنی ...مینجو هیونگ خیلی خوبه خودت وقتی 3 روز پیش برای اولین بار باهاش رفتی بیرون اومدی گفتی که خیلی دوست داشتنی و جنتلمنه دقیقا مردیه که تو دوست داری.. مراقبته . عاشقته ...حواسش به همه کارات بود پس اگه بخوای میتونی دوستش داشته باشی میتو….

_ تو خودت تونستی به این تنگی که توش زندانی عادت کنی ؟!

تهیونگ بغضشو قورت داد بغضی که 4 روز تمام رو دلش نشسته بود و نمیتونست ازش خلاص شه.  

_ نمیدونم فقط میدونم که بیرون اون تنگ دریایی منتظر من نیست .

با صدای باز شدن در سمتش برگشت و به مینجو که نگاه جدی و دلخوری به جیمین کرد و داخل اومد زل زد :

_ شام حاضره .. برو پایین  تهیونگ ..

تهیونگ سری تکون داد و سمت در رفت و قبل از بیرون رفتن با شنیدن حرف مینجو که گوشی موبایلشو سمت جیمین گرفته بود سر جاش وایستاد

_ جونگکوک زنگ زد و گفت که مشخص نیست کارش کی تموم میشه و برمیگرده خواست بعدا بهش زنگ بزنی.

تهیونگ اب دهنشو قورت داد و درو باز کرد و از اتاق بیرون رفت ،نمیدونست چرا این مدت همش منتظر بود جونگکوک برگرده ،هربار که زنگ میزد با هیونسو و گاهی با جیمین حرف میزد و حتی یکبار هم باهاش حرف نزده بود.

تنها دوروز قبل وقتی به جیهوپ زنگ زده بود از حرف جیهوپ که گفت : " نه بیداره ،با جیمین فیلم میبینن " متوجه شده بود که حالشو پرسیده .

از اینکه هربار زنگ میزد و باهاش حرف نمیزد حس حرص و ناراحتی شدیدی به دلش نشسته بود و از این حالتی که داشت به شدت متنفر بود .

سرشو چندبار به دوطرف تکون داد و با حرص به خودش تشر زد :

" بس کن تهیونگ ...این حسا همش بخاطر وابستگی این مدته که اینجایی ..تمومش کن ..

با شنیدن صدای جیونگ از پله ها سر جاش وایستاد و با تعجب گوش کرد ;

_ من نقشه ای رو بهم نریختم از بی عرضگی خودت بود اگه اونروز زودتر میومدین جلو این اتفاق نمیوفتاد ….نمیدونم به من ربطی نداره …

صداشو بلند کرد و عصبی سر شخصی که پشت گوشی بود داد زد :

بهتره هر چه سریعتر نقشتو انجام بدی و من و از شر اون پسره لوس و مسخره خلاص کنی.

با دیدنش که از پله ها پایین میومد سرشو پایین انداخت و سر میز نشست . به جیونگ که روبروش نشست و بهش لبخندی زد نگاه کرد و متقابلا لبخندی بهش زد و تیکه ای از ماهی که جیهوپ توکاسه برنجش گذاشت رو خورد .

_ میخوای امروز بریم بیرون ؟

به جیهوپ که با لبخند بهش خیره شده بود نگاه کرد و لب زد :

_ کجا بریم ؟؟

_ هر جا تو دوست داری !

تهیونگ سری تکون داد و با خوشحالی جواب داد :

_ بریم ...بعد شام حاضر میشم ...با جیمین اینا بریم ؟!

جیهوپ سری به نشونه تایید تکون داد و تیکه ماهی دیگه ای روی قاشق پر از برنجش گذاشت ، از اینکه میتونست لبخندشو ببینه و  تمام این 4 روزو تونسته بود کنارش باشه بی نهایت خوشحال بود .

.هیچ چیزی براش تو دنیا باارزش تر از پسر زیبایی که کنارش نشسته بود و به طرز کیوتی استخون ماهی رو جدا میکرد و تیکه ای رو روی  برنج خودش و تیکه دیگه اشو رو برنج اون میذاشت نبود ..

بعد از شام همشون حاضر شدن و یونگی که در جواب اصرارای زیاد جیهوپ برای اینکه تو خونه تنها نمونه بالاخره قبول کرد که باهاشون بیرون بره .. جیونگ به بهونه اینکه پدرش مریضه و باید بهش سر بزنه برگشته بود پوسان و گفته بود تا زمانی که حالش بهتر نشه کنارش میمونه و برنمیگردا و در مقابل اصرارای یونگی که باهاش بره گفته بود که تنها بهتر میتونه مراقبش باشه و میخوادهمه حواسش رو به پدرش بده .

__________________

.تهیونگ اروم کنار جیهوپ راه میرفت هر کاری میکرد نمیتونست اونقدر که میخواد خوشحال باشه با صدای زنگ گوشی هیونسو که با خوشحالی گوشی از جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم جونگکوک با خوشحالی گقت ; "اوه هیونگه " سرجاش وایستاد و به هیونسو خیره شد :

_ هیونگگگ ...نه خونه نیستم تنها بیرونم ..

صدای ضعیف جونگکوک رو از پشت گوشی میشنید که با تشر حرف میزد :

_ خوب ..خوب ..شوخی کردم داد نزن .با هوپی هیونگ و بقیه اومدیم بیرون ...باشه صبر کن گوشی میدم بهش .

تهیونگ منتظر به هیونسو نگاه کرد فکر اینکه شاید جونگکوک میخواسته باهاش حرف بزنه برای لحظه ای تو سرش گذشت و اما تو صدم ثانیه با صدای هیون سو که جیهوپ رو صدا کرد و گوشی بهش داد تمام افکارش بهم ریخت ..

تو قلبش دردی رو حس میکرد و باعث میشد به شدت گریه اش بگیره .به خودش بخاطر افکارش لعنت فرستاد و رو سکوی سنگی کنارش نشست .

چطور فکر کرده بود جونگکوک بهش اهمیت میده و براش ادم مهمیه در حالی که همیشه متوجه میشد اینجور نیست .

نفسشو با ناراحتی به بیرون فوت کرد به یونگی که کنارش وایستاده بود نگاه کرد.

رد نگاه یونگی دقیقا جایی بود که مینجو جیمین رو بغل کرده بود و بهش توی گوشی موبایلش چیزی رو نشون میداد .

به خوبی میتونست تو نگاه یونگی حسرت و حرص رو ببینه دستایی که مشت شده بودن و سیگاری که با حرص زیر پاش له کرد نشون دهنده حسادت اشکاری بود که یونگی سعی تو پنهان کردنش داشت .

کنارش رو سکو نشست و دستاشو رو زانواش تکیه داد و به جلو خم شد و با صدای گرفته ای لب زد :

_ انالیز رفتار من تموم نشد تهیونگ ؟!

تهیونگ هول به یونگی که حالا با نگاه سرد همیشگیش بهش خیره شده بود زل زد :

_ نه من..انالیزت نک...ردم

سری تکون داد و از جاش بلند شد و اروم لب زد :

_ خوبه

تهیونگ نفسشو به بیرون فوت کرد و از جاش بلند شد و سمت جیهوپ و هیونسو رفت.

جیمین با دیدن یونگی که کنار تهیونگ و بقیه وایستاده بود سمت مینجو برگشت باید بهش میگفت ،مینجو زیادی  خوب بود برای اینکه بخواد وسیله فراموش کردنش باشه .

اب دهنشو قورت داد و از جاش بلند شد و به نرده هایی که تمامش با  قفل های رنگی تزیین شده بود تکیه داد .

به خوبی میتونست قفل ابی رنگ کوچیکی که کلمه ( J & Y ) روش کشیده شده بود رو ببینه قفلی که دومین سالی که با هم بودن با اصراری زیاد  یونگی رو همراه خودش اورده بود تا عشقشونو قفل کنن تا هیجوقت از هم جدا نشن …

چشمشو از قفل گرفت و به مینجو که دستاشو به صندلی سنگی تکیه داده بود سرشو کمی کج کرده بود و خیره نگاهش میکرد زل زد :

_ مینجو ...راستش من باید مسئله ای رو بهت بگم …

به مینجو که سری تکون داد و منتظر نگاهش کرد خیره شد و اروم لب زد :

_ مینجو من متاسفم ...من قصد نداشتم اذیتت کنم ،دلم میخواد بهت قول بدم که دیگه هیچوقت کسی رو جز تو نمیبینم چون تو انقدر خوبی که لیاقتشو داری اما ...من …

به مینجو که از جاش بلند شد و سمتش اومدو دستاشو دو طرفش رو نردها گذاشت خیره شد :

_ پس نبین ..هیچکسی رو جز من نبین جیمین ..من نمیزارم که ببینی و هر زمانی که حس کنم کسی رو نگاه کردی همینجوری جلوت وایمیستم

جیمین نفسی کشید و به چهره جذاب مینجو خیره شد و ناراحت سرشو تکون داد :

_ نکن ...من لیاقت این عشقو ندار….

قبل از اینکه جملشو تموم کنه با حس لبای مینجو رو لباش نفسش حبس شد به مینجو که از کمر گرفت وجاشو باهاش عوض کرد خیره شد . چشماشو بست وسعی کرد کمی به عقب هلش بده .

مینجو زبونشو رو لبای قفل شده جیمین کشید و با فشار ریزی که بهش داد لباشو از هم باز کرد و زبونشو داخل دهنش برد و چشماشو باز کرد و با دیدن یونگی که خیره نکاهشون میکرد پوزخند کمرنگی رو لبش نشست .

__________________

6 روز دیگه گذشته بود و دقیقا 10 روز بود که جونگکوک نبود..

جیهوپ با دوستاش رفته بود جیجو  و یونگی یا میرفت شرکت یا وقتی خونه بود میخوابید و  تهیونگ تمام روزشو با هیونسو و جیمین و بادیگاردای جدیدی که جونگکوک زنگ زده بود که در نبود جیهوپ به خونه اضافه کنن میگذروند.

ساعت از 4 بعدظهر گذشته بود .امروز 12 سپتامبر سالگرد فوت مادرش بود،قرار بود با جیمین و مینجو برن اما برای مینجو کاری پیش اومده بود مجبور شده بود تا پوسان بره .

در کمد لباسشو باز کرد و پلیور مشکی رنگی رو همراه با شلوار مشکی بیرون اورد و تنش کرد بعد از برداشتن گوشی از اتاق بیرون رفت.

در اتاق جیمین رو باز کرد وقتی دید نیست نفسشو به بیرون فوت کرد سمت در ورودی رفت و قبل از اینکه بیرون بره به بادیگاردایی که جلوی در وایستادن نگاه کرد و اخم کرد :

_ برین کنار میخوام برم بیرون .

به مردی که دستشو جلوش گذاشت و کمی به عقب هلش داد خیره شد :

_ اقای جئون گفتن شما حق بیرون رفتن ندارین لطفا برگردین اتاقتون ..

تهیونگ نفسشو عصبی فوت کرد و با حرص لب زد :

_ برین کنار من امروز حوصله و وقت گوش دادن به دستورای رییستونو ندارم

قدمی جلو رفت و اما قبل از اینکه بتونه بیرون بره دستاش اسیر دستای دوتا مرد جوونی که جلوی در ایستاده بودن شد و بزور سمت اتاقش کشیدنش .

با هل محکمی که بهش دادن داخل اتاق پرت شد و پهلوش با تاج فلزی تخت برخورد کرد .چشماشو از درد بست و رو زمین نشست و بغضی که 10 روزه تمام بدون اینکه دلیلشو بدونه تو گلوش نشسته بود شکست و هق زد.

میخواست بره و مادرشو ببینه تو این 5 ماه حتی یکبار هم نتونسته بود بهش سربزنه .

به شماره جیمین زنگ زد و با شنیدن صداش که تو شلوغی به سختی شنیده میشد چشماشو بست :

_ چیشده ته ؟؟

_ کجایی ؟؟

جیمین دادی زد و تهیونگ گوشی رو از گوشش فاصله داد :

_ با هیونسو اومدیم کلوپ تا شب برمیگردیم ..

تهیونگ بدون اینکه حرفی بزنه گوشی رو قطع کرد و پاهاشو بغل گرفت و همونجا پایین تخت نشست .

نمیدونست چند ساعت اونجا نشسته اما وقتی سرشو بلند کرد با تاریکی اتاق مواجه شد نفسشو به بیرون فوت کرد و از اتاق بیرون رفت پهلوش از شدت ضربه ای که خورده بود تیر میکشید و باعث میشد هر از چند گاهی ارومتر قدماش رو برداره .

سمت اتاق جونگکوک رفت و در اتاق رو باز کرد .

بدون اینکه چراغ رو روشن کنه سمت تخت رفت و رو تخت نشست اتاقش بوی عطر سرد و تلخی که میزد رو میداد و بالش پری که رو تخت بود هنوز کمی از فرو رفتنگی سرش رو نشون میداد.

نمیدونست چرا اما ته دلش میخواست کاش اینجا بود و میتونست با خواهش ازش بخواد تا پیش مادرش ببرتش .

اشکی که سرکش از چشمش پایین ریخت رو پاک کرد و از رو تخت بلند شد .

هنوز قدمی برنداشته بود که در اتاق باز شد و بوی شدید عطر تلخ جونگکوک تو فضا پیچید .

با چراغی که روشن شد لبخندی زد و بی هوا بدون اینکه کنترلی رو رفتارش داشته باشه سمت جونگکوک که با تعجب بهش خیره شده بود دویید و خودشو تو بغلش پرت کرد

دستاشو دور گردنش حلقه کرد و نفس عمیقی که 10 روز نکشیده بود رو به بیرون فوت کرد و لبخندی زد.

جونگکوک متعجب دستشو از رو دسته چمدون رها کرد و دستشو رو کمر تهیونگ گذاشت و از بغلش اروم بیرون کشید و با پوزخند بهش خیره شد :

_ توضیحی برای اینکارت داری ؟!

به تهیونگ که نینی چشماش تو اجزای صورتش میچرخید نگاه کرد .موهای بلوندش کمی بلند تر به نظر میرسیدن به خوبی میتونست کاهش وزنشو حس کنه .

اخمی کرد و دقیقتر بهش خیره شد لباش خشک شده بودن و چشماش باد کرده بودن ومثله هر وقتی که گریه میکرد قرمز شده بود

از کمرش گرفت و با جدیت بهش خیره شد :

_ چیشده چرا گریه کردی ؟!

تهیونگ بدونه اینکه چشماشو از چهره جدی و جذاب مرد روبروش بگیره سرشو تکون داد :

_ هیچی ...میشه منو ببری پیش مامانم ؟!

جونگکوک ابروهاشو بالا انداخت و بهش مشکوک نگاه کرد :

_ پیش کی ؟!

_ پیش مامانم ...امروز ...امروز سالگردشه ..میشه ببریم ؟!

جونگکوک بهش خیره شد و موهاشو از جلو چشمش کنار زد :

_میبرم .ولی فردا ...امروز خستم تازه رسیدم ..

تهیونگ با ناراحتی لب زد :

_ امروز سالگردشه …لطفا من خواستم برم نذاشتن ..

به جونگکوک که اخمی کرد و عصبی لب زد خیره شد :

_ بیخود مگه من نگفتم حق نداری تنها جایی بری ؟!

با تموم شدن جملش بدونه اینکه منتظر جواب تهیونگ باشه سمت تخت رفت و کتشو رو تخت پرت کرد و دست به کمر به تهیونگ نگاه کرد :

_ اخه کسی نبود …

_ کسیم نباشه شما منتظرمیمونی تا من بیام ..

تهیونگ سمت جونگکوک که دکمه های استین بلوز مشکیشو باز میکرد رفت و جلوش وایستاد :

_ باشه ..ولی میشه ببریم امشب برام خیلی مهمه ..

جونگکوک به تهیونگ که منتظر بهش خیره شده بود نگاه کرد .

به چشمای درشتی که تمام مدت از جلوی چشماش کنار نرفته بودن و برای لحظه ای حالتای خاص و چهره دوست داشتنیشو فراموش نکرده بود و هرچند که باهاش حرف نمیزد ولی هربار که زنگ میزد وقتی صدای خندش یا حرف زدنش و میشنید نمیتونست تند شدن ضربان قلبشو کنترل کنه .

و حالا بعد از 10 روزی که حس میکرد موافق شده از حس عجیبش نسبت به پسر روبروش کم کنه همش با دیدنش و بغل یهوییش خراب شده بود.

سری تکون داد و لب زد :

_ اوکی برو لباستو بپوش ببرمت .

تهیونگ  با خوشحالی خندید و سری تکون داد و قبل از اینکه قدمی برداره پهلوی ضرب دیدش با دسته بلند چمدون برخورد کرد و باعث شد با اخی رو زمین بشینه.

جونگکوک با اخم به تهیونگ خیره شد و از بازوش گرفت و بلندش کرد و با جدیت بهش خیره شد :

_ چیشده ؟ دستت و بردار ..

دست تهیونگ رو از رو پهلوش برداشت و پلیور مشکیشو بالا برد و با دیدن پهلوش که به کبودی میزد با عصبانیت لب زد :

_ پهلوت چیشده ؟!

_ هیچی خورد...م به تخت …

_ خوردی به تخت ؟؟ چجوری خوردی که انقد کبود شده ؟!

قبل از اینکه تهیونگ حرفی بزنه با عصبانیت لب زد :

_ یا راستشو میگی یا میرم دوربینارو چک میکنم و اونوقت مطمئن باش تنها کسی که ضرر میکنه خودتی .

تهیونگ زبونشو رو لبش کشید و اروم جواب داد :

_.خواستم برم ...بیرون ...بعد ..

سرشو بلند کرد و به جونگکوک که با اخم بهش خیره شده بود نگاه کرد :

_ بادیگاردا برم گردوندن تو اتاق من یهو خوردم به ...تاج تخت ..

جونگکوک با حرص از مچ دست تهیونگ گرفت و از اتاق بیرون رفت و وسط سالن وایستاد و بادیگاردایی که جلوی در بودن و صدا کرد

عصبی به نگهبانا خیره شد و با سردترین و گرفته ترین لحن ممکن لب زد :

_ کی تهیونگ و برد تو اتاقش ؟!

تهیونگ اروم با التماس لب زد ;

_ لطفا ...ول کن خواهش ...میکن

جونگکوک به دوتا مردی که قدم جلو گذاشتن خیره شد و عصبی داد زد :

_ بهتون گفتم مراقبش باشین بعد شما احمقا جوری میبرینش سمت اتاق که پهلوش ضرب دیده ؟؟؟

عصبی به همشون  که سرشونو پایین انداخته بودن خیره شد و محکم با پاش به ساق پای هردو تا مردی که جلوش وایستاده بودن کوبید و با حرص لب زد :

_گمشین از جلو چشمام وقتی این ماه هیچ حقوقی نگرفتین حساب کار دستتون میاد .من بادیگارد استخدام کردم نه یاقی ...حتی عرضه ندارین از یه بچه مراقبت کنین .

بهشون که از عمارت بیرون رفتن خیره شد و سمت تهیونگ که بهش نگاه میکرد برگشت :

_ برو لباستو بپوش ببرمت .

_____________________

تهیونگ با صدای در اتاق رو تخت نشست از وقتی از پیش مادرش اومده بود حالش خوب بود و از غم و بی حوصلگی 10 روزش خبری نبود .

با بله گفتن اجازه ورود داد به خدمتکاری که جلوش وایستاد نگاه کرد :

_ ببخشید اقا ...ریئس گفتن برین اتاقشون.

تهیونگ سری تکون داد و بعد از رفتن خدمتکار تو جاش نشست و نگاه سرسری تو اینه کرد و بلوز ابی رنگشو مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت و در اتاق جونگکوک و زد و اروم داخل رفت.

با دیدنش که رو تخت نشسته بود و پاهاشو دراز کرده بود و با گوشیش ور میرفت قدمی سمتش رفت و لب زد :

_ کارم داشتی ؟!

جونگکوک بدون اینکه نگاهشو از گوشیش برداره بهش اشاره کرد :

_ هوم بیا اینجا.

تهیونگ اروم سمتش رفت وقبل از اینکه بتونه گوشه تخت بشینه جونگکوک از مچ دستش گرفت و محکم کشیدش رو تخت و روش خیمه زد .

تهیونگ اخمی کرد و با نفسای بریده لب زد :

_  چیکار ...میکنی ؟!

جونگکوک پوزخندی زد و نگاهشو تو صورت تهیونگ چرخوند و یه دستشو رو کمرش گذاشت :

_ نگاه .

تهیونک اخمی کرد و دستاشو رو سینه مردونه جونگکوک گذاشت تا به عقب هلش بده و از رو خودش بلندش کنه .

_ زور نزن بچه فایده ای نداره ..

دستشو رو کمرش کشید و اخمی کرد و ادامه داد:

_ گفتم چاق نشو اما نگفتم لاغر شی من سایز خودتو بیشتر میپسندم .باید سایزتو به حالت اول برگردونی فهمیدی ؟!

_ چاق و لاغریمم به تو مربوطه ؟؟

جونگکوک کمی خم شدو قبل از اینکه لباشو رو لبای تهیونگ بزاره زمزمه کرد :

_ تو همه چیزت به من مربوطه .

______________________

جونگکوک کنار تهیونگ سر میز ناهار نشسته بود و به جیمین که با یونگی تو پذیرایی بودن نگاه میکرد .

مینجو برای امتحانش تو دانشکده افسری رفته بود و از صب خونه نبود .

به صندلی تکیه داد و خیره به جیمین و یونگی خطاب به تهیونگ که با غذاش بازی میکرد و دونه دونه نخود فرنگیا رو جدا میکرد لب زد

_ با غذات بازی نکن بخورش .

تهیونگ حرصی به جونگکوک خیره شد و نگاهشو ازش گرفت و به غذاش دوخت و با سرعت بیشتری نخودا رو از غذاش جدا کرد .

تمام گردنش و لباش از شدت کیس مارکایی که دیشب رو تنش گذاشته بود میسوخت و در مقابل تمام پس زدناش اخر دستاشو با کرواتش بسته بود و به کارش تا زمانی که خسته شد ادامه داده بود و اخرسر درمقابل گریه ها و پس زدناش لبخندی زد بود و کنار گوشش اروم گفته بود :

" خودتم دلت میخواست انکارش نکن بیبی ، همش بخاطر رفع دلتنگی خودت بود "

عصبی کمی از نوشیدنیش خورد و باز به جمع کردن نخود فرنکیا ادامه داد.

جیمین میوه رو  تو بشقابش گذاشت و به تی وی خیره شد ،از اینکه انقدر نزدیک به یونگی نشسته بود ته دلش لرزش و دردی رو حس میکرد .با صدای یونگی چشم از پوست کندن سیبش گرفت و بهش نگاه کرد :

_ پس با اون پسره قرار میزاری ..

پوزخندی زد و خاک سیگارشو تو جا سیکاری خالی کرد :

_ انتخاب خوبی برای ادم لوسی مثله توئه ..

جیمین با حرص دندوناشو رو هم فشار داد وبشقاب میوه رو رو میز کوبید :

_ اوهوم بهترین انتخاب زندکیم بوده ...باهاش میرم سر قرار ..شایدم همین شبا یسر به هتل زدیم …

با گفتن جملش عصبی از جاش بلند شد و قبل از اینکه از سالن بیرون بره ،با گوشیشو که زنگ خورد و شماره مینجو افتاد جواب داد :

_ بله مینجو …

با شنیدن صدای مرد غریبه ای که بهش گفت که صاحب این تلفن تصادف کرده تند کتشو برداشت  و از عمارت بیرون رفت .

حدود 6 ساعتی میشد که جیمین بیرون رفته بود و جونگکوک به یونگی که عصبی نشسته بود خیره شد و لب زد :

_ چته یونگ ؟!

_ هیچی ..بقیه کجان ؟!

جونگکوک پوزخندی زد و لب زد :

_ اگه منظورت از بقیه تهیونگ و هیونسوان که خوابیدن و اگه منظورت جیمین و مینجوان ...فک کنم سر قرارن .

با بازشدن در هردو سمتش برگشتن و با دیدن مینجو که تنها وارد خونه شد بهش خیره شدن :

_ جیمین کجاست مینجو ؟!

مینجو با تعجب به جونگکوک خیره شد و جواب داد :

_ من تازه از امتحان برمیگردم ، گوشیمو تو شرکت جا گذاشتم و همونجوری رفتم نشد خبر بدم . مگه خونه نیست ؟!

جونگکوک اخمی کرد و سمت گوشیش رفت و شماره جیمین و گرفت و با شنیدن صدای خنده جئون چشماشو بست و با ترسی که تو قلبش نشست لب زد :

_ جیمین کجاست ؟!..

_ جیمین جاش امنه تو یه اسکله تو یه صندوق کوجیک که اگه تا چند ساعت دیگه در مقابلش پسر کوچولوتو بهم تحویل ندی پرت میشه زیر اب و دیگه نمیتونی دوست کوچولوئه عاشقتو بیینی ..

با صدای زمزمه و خنده جئون چشماشو بست :

_ تیک توک ….عجله کن پسر جوان من .







Continue Reading

You'll Also Like

159K 25.7K 20
میگن بیمارهای روانی حد و مرز چیزیو تشخیص نمیدن و مرز بین عشق‌وتنفر فقط یه خط باریکه! ------------------------------- + دوستم نداری؟ از اولشم نداشتی ن...
336K 56K 33
[متوقف شده‌] دژاوو حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنه‌ای احساس می‌کند آن صحنه را قبلاً دیده‌است و در گذشته با آن مواجه شده‌ است. و این هم...
88.6K 12K 19
Cut out all the ropes Writer: aeterisks Translator: Shiva Main Couple: Kookv/Vkook Genre: Romance. Smut این کار فقط ترجمه شدست و تمام حق و حقوق نویس...
190K 31.4K 53
🌸من برای تو شکفتم🌸 ×ترجمه شده× کاپلے: ویکوک/کوکوی ، یونمین ، نامجین ژانر: انگست ، رومنس ، هاناهاکی «با قطره اشکی که روی گونه اش چکید، نفس عمیقی کشی...