puppeteer

ariiellmina द्वारा

433K 39.6K 11.3K

♡ʙᴇ ᴛʜᴇ ᴄʜᴀɴɢᴇ ᴛʜᴀᴛ ʏᴏᴜ ᴡɪsʜ ᴛᴏ sᴇᴇ ɪɴ ᴛʜᴇ ᴡᴏʀʟᴅ अधिक

puppeteer.
part3
part4
part5
part6
part7
part8
part 9
part 10
part 11
part 12
part13
part14
part15
part16
part17
part18
part19
part 20
Season 2 _ part 1
Season 2 _part 2
Season 2 _ part 3
Season 2 _ part 4
Season 2 _ part 5
season 2 _ part 6
season 2 _ part7
season 2 _ part 8
season 2 _ part_9
Season 2 _ part 10
season _ 2 part 11
season 2 _ part 12
season 2 _part 13
season 2 _part 14
season 2 _part 15
season 2 _ part 16
season 2 _ part 17
season 2 _ part 18
season 2 _ part 19
last part

part2

13.3K 1.2K 574
ariiellmina द्वारा

تهیونگ نمیتونست حرفای جونگکوک باور کنه اون اومده بود که کار کنه ولی چیزایی که این مرد روبروش میگفت زندانی بودن بود و هیچ معنی دیگه ای نداشت ..

_چی ...چی میگین ؟! به من گفتین ...گفتین قراره اینجا کار کنم ..

داشتین میرفتین...گفتین یه خدمتکار تو...خونت...

جونگکوک ریلکس به قیافه متعجب و ترسیده پسر روبروش زل زد ...

_ اینو گفتم؟! یادم نمیاد ...

تهیونگ عصبی بلند شد

_..همینو گفتین من واس همین اومدم نیومدم زندانی یه بچه پولدار باشم ..میرم و با پولتون برمیگردم .

یا عصبانیت به سمت در رفت ولی با فریاد جونگکوک سر جاش خشک شد

به سمت تهیونگ رفت با عصبانیت برش گردوند و تا تهیونگ به خودش بیاد سیلی محکمی به صورتش زد .

_پاتو از این در بیرون نمیتونی بزاری بچه ...چی پیش خودت فکر کردی ؟؟ میری با پولم برمیگردی ؟ تو پول داشتی که مث یه فاحشه تو کلوپ فروخته نمیشدی !!

از صدای فریادش جیمین درو با ترس باز کرد ...

_ چه خبرته کوکی ؟ چرا داد میزنی ؟ چرا زدیشش؟!

_ برو بیرون جیمین این امروز باید ادب شه .

_بس کن کوک اون تازه اومده ولش کن من براش توضیح میدمم .

هم

_همین الان همه چیزو بدونه بهتره .

تهیونگ با درموندگی بین دوتا پسری که بدون در نظر گرفتن وجودش حرف میزدن مونده بود ..هیچ راهی نداشت میدونست که هیچوقت نمیتونه حتی یک دلار از بدهیشو صاف کنه .مخصوصا که جکسون اون حرومزاده عوضی دوبرابر بدهیش اونو به این پسرک مریض روانی فروخته بود .

بهترین راه این بود که به حرفای پسری که دیگه صداشو نمیشنید و فقط تکون خوردن سریع و عصبی لباش و دستاش جلو چشماش میدید گوش کنه ..اروم تکونی خورد تا بازوشو از دست جیمین خلاص کنه .

_ بگ...ین میشنوم .

جونگکوک با شنیدن صدای اروم و همیشه سردش عصبی نگاهی بهش انداخت سمت کاناپه رفت همونجور که مینشست. زیر لب غر زد

_بگیر بشین

اروم سمت کاناپه روبروی جونگکوک که خودشو بی قید ولو گرده بود رفت و جیمینم همراهش رف

_ (جونگکوک کنار ابروشو کمی خاروند بی حوصله لب زد ) قراره همینجا تشریف داشته باشی جیمین؟

جیمین کنار تهیونگ نشست و بهش نگاهی کرد از زخمای عمیق و خراشیده صورت تهیونگ دلش لرزید .

_بله قراره بمونم تا نکشتیش

_نمیکشم برو بیرون .

_کوک ...گفتم ...که ...نمیرم.

خوب میدونست وقتی جیمین حرفاشو شمرده میزنه یعنی چقد جدیه و حقیقتا اصراری برای عصبی کردنش هم نداشت .

عصبی نگاه دیگه ای به پسر روبروش که لباساش کهنه و در عین حال پاره بودن انداخت .

_خوب گوش کن پسر ... متاسفانه ادم احمقی مث تو نیازه واسم ..

خیلی ساده میگم اتفاقی افتاده و شما قراره اینجا بمونی و فقط ....(نیشخندی زد که تهیونگ با دیدنش تو دلش فحشی نثار صورت بی نقص و سردش کرد ) تاکید میکنم فقط نقش دوست پسر منو جلوی پدرم و صد البته مادربزرگ نازنینم بازی کنی اوکیه؟!

گوشاش از حرفایی که شنیده بود سوت میکشید ..قبل اینکه بتونه حرفی بزنه .دستاش یخ کرد طبق معمول بهش فشار عصبی وارد شده بود نفسش بالا نمیومد گلوشو گرفت .داشت سعی میکرد خودشو اروم کنه ولی نگاهش از چشمای پسری که متعجب بهش نگاه میکرد ورداشته نمیشد این عمل اروم کردن خودشو هزار برابر براش سختتر میکرد به دستای جیمین که تکونش میدادن و ازش میخواست که اروم باشه توجهی نکرد و فقط سعی میکرد بتونه بازم نفس خفه شدش و ازاد کنه

.

جونگکوک عصبی به جیمین نگاه کرد

_ گفتی چک کردی سالمه که پس چشه این ؟؟

_ کووووک بخاطر خدا خفه شو اوکی؟؟! زنگ بزن مونی بیاد این حالش خیلی بده .

جونگکوک به پسر روبروش که بی حال شده بود و سعی میکرد با چنگ زدن به گلوش نفس بکشه نگاهی کرد سمتش خم شد بلندش کرد .

بردش سمت اتاق و رو تخت خودش خوابوندش از سبکی پر قو مانند پسرک تعجب کرد بهش نمیومد انقد سبک و بی جون باشه نفسای تند پسر داشت عصبیش میکرد زیر لب غر زد .

_ارومم بگیررر .

خوابوندش رو تخت به جیمین که کلافه میچرخید تو اتاق و شماره دوستشونو میگرفت نگاه کرد . گویا بالاخره جواب داد که جیمین داد زد و بهش گفت که خودشو برسونه اینجا .

....

حدودای نیم ساعتی بود که نامجون دوست جونگکوک و جیمین تو اتاق بود وبعد از پرت کردن جفتشون از اتاق بخاطر داد و بیدادای عصبی کوکی رو سر پسری که داشت با نفس کشیدن و نکشیدن میجنگید و سرش داد میزد که سعی کنه عینه ادم نفس بکشه و هی به خودش لعنت میفرستاد که چرا باید اون پسر که قراره این نقش لعنتیو بازی کنه این بی عرضه که با دوتا حرف بی حال میشه باشه ..

کلافه سیگارشو میکشید که در باز شد ونامجون اومد بیرون

جونگکوک پکی به سیگارش زد و سیگارشو از پنجره پرت کرد بیرون .

_ چشه هیونگ ؟!

نامجون کلافه نگاهش کرد

_کیه این کوک؟؟

میدونست مونی چقد عصبیه و اگه واقعیتو بدونه ..داستان میشه واسش و اصلا حوصله لجبازی با هیونگشو نداشت

_ فرضا دوست پسرمه .چشه ؟!

_هه ..دوست پسرته و نمیدونی پانیک داره ؟!

جیمین کلافه رفت بیرون ..بعد اینکه با نکاهش عصبی رفتن جیمین و بدرقه کرد برگشت سمت جونگکوک

_ عینه ادم بگو کیه کوکی؟!

_ واضح گفتم هیونگ دوست پسرمه ..

_دوست پسرته و اصرار داره از اینجا ببرمش؟!

_ وااااتتتت؟؟؟!

نامجون کلافه دستی به موهاش کشید و غر زد

_فاک بهت جونگکوک این بچه کیه ؟!

عصبی از اینکه تهیونگ این حرفو زده بود داشت نقشه کشتنشو میکشید و بی خیال به حرف نامجون سمت اتاقش رفت

_ ممنون اومدی نامجون هیونگ ولی واقعیت همونیه که بهت گفتم ما فقط کمی ِ..دعوا گرفتیم و ...

همونجور که درو باز میکرد سمت نامجون که عصبی نگاهش میکرد و از نگاهش میبارید که حتی یک کلمه از حرفای پسر روبروشو باور نکرده چشمکی بهش زد :

_ و خوب پسرم کمی لوسه ...

درو بست و به صورت بی هوش پسر روبروش که یخ بسته بود و زخماش بیشتر به چشم میومد. و جای سیلی که بهش زده بود رو صورتش نقش بسته بود نگاهی انداخت و همونجور به غرغرای نامجون از پشت در گوش میداد

_ کوک اون بچه پانیک داره ...حمله عصبی . ترس و استرس و اضظراب سمه براش ...میکشتش ...میفهمی ؟ نباید تو این شرایط قرارش بدی بیدارش نکن تا بیدار شه شنیدی لعنتی ؟؟؟...

...

با حس گشنگی شدیدی که داشت چشاشو باز کرد . با تعجب به اتاق مجللی که توش بود نکاهی انداخت

_ بیدار شدی؟!

سرشو سمت چپش چرخوند با دیدی پسری که فهمیده بود اسمش جیمینه نگاهی بهش انداخت اروم سر تکون داد .لبخند مهربونی که رو لب پسر بود و صورت زیبا مهربونی که داشت باعث میشد حس خوبی به تهیونگ دست بده ...و صد البته اینکه مشخص بود اون خیلی با دوست پسرش فرق داره .

_حالت بهتره ؟

اروم لب زد ولی حس کرد بخاطر درد شدید معدش داره بالا میاره

_بهترم

_مطمئنی حدود 10 ساعتی هست که بیهوشی و صد درصد خیلی گشنته .میخوای یه دوش بگیری تا بگم برات غذا بیارن ؟

پیشنهاد پسرمهربون روبروش خیلی وسوسه انگیز بود اما قصد نداشت انجامش بده .

_ .نه...میشه بگی ...بهم بگی چرا من مجبورم نقش...نقشه ..

_نقش دوست پسر جونگکوکو بازی کنی ؟!

سری تکون داد ..

_ ببین ته ... نیاز نیس که همه چیزو بدونی، راستش حتی برات بخوشایندم نیس ...تو فقط نیازه نقش بازی کنی بعد یه مدتم میتونی ..یعنی سعی میکنم که کوکی راضی کنم که بزاره بری ولی تا اون زمان بهتره که نقشتو خوب بازی کنی .. پدرش نباید بفهمه اینا همش یه نقشه است پس بهتره خیلی حواست و جمع کنی خدمتکارای این خونه اونقد هم ادمای درستی نیستن اگه به دروغ بودن رابطه تو کوک پی ببرن صددرصد پدرشم میفهمه و باور کن بیشتر از هر کسی برای تو سخت میشه ..

کاملا مشخص بود که کسی قرار نیست بهش بگه دقیقا اینجا چه خبره .ترجیح داد کم کم خودش بفهمه به هر حال هر چیزی که بود راهی برای رفتن از این.خونه نداشت و حقیقتا میدونست که چقد بهتره اینجا بمونه و اذیت شه تا زیر دست جکسون به یه فاحشه تبدیل بشه ...

با صدای خنده پسرک روبروش نگاهش کرد

_هی ته ..تو همیشه اینقد یهو به فکر میری ؟؟

_ ته؟!

_ اوهوم اسمت تهیونگه ولی خوب یجوریه کاملشو گفتن ،وقتی اسمیونصف میکنی یعنی صمیمی درسته ؟! منم بهت میگم ته ...

توام میتونی جیمین .جیمی .چیم چیم.. صدام کنی. فک.کنم 23 سالته نه؟

من ازت بزرگترم من و کوک 25سالمونه ..میتونی منو هر چی دوست داری صدا کنی ولی کوکی و نه ...کوک از اینکه هر کسی اسمشو بگه خوشش نمیاد و ترجیحا فعلا با اسم صداش نکن اوکی؟؟! حالاهم برو حموم اینجا اتاق توئه...هر چیزی که نیاز داری هم تو کمد هست این لباساتو عوض کن امروز خدمتکارا میان ...فاااک حتی یکیشونم قابل اعتماد نیست .

سرش درد میکرد و پسری که هم کیوت بود هم جدی یکسره داشت حرف میزد و جوری با تهیونگ رفتار میکرد که انگار 10 ساله که با هم دوستن . ولی این بیشتر از اینکه کلافش کنه خوشحالش میکرد اینکه میتونست با این پسر حرف بزنه و دوستش باشه چیزی که هیچوقت همیشگی نداشتش البته بجز هوسوک که اونم خیلی وقت بود ندیده بودش .

به حرفای جیمین میخندید و جیمین رسما روش نشسته بود و داشت با شوخی و خنده سعی میکرد یخ تهیونگ باز کنه و باهاش صمیمی شه دلش برای این پسر خیلی میسوخت و حس عذاب وجدانی که بهش داشت روانیش میکرد .

تهیونگ با خنده بی حالی غر زد :

_ هی جیمین پاشووو لطفا دارم له میشم

با خنده جیمین که بیشتر قلقلکش داد خندید

_ ااووه شت .. ته تو برای اولین بار اسممو صدا کردی و فک کن چیشد ؟بهم هیونگ نگفتی

خنده تهیونگ تو فریاد جونگکوک گم شد

_ چه خبره اینجاااا؟؟!

با صدای عصبی جونگکوک جفتشون به سمت در برگشتن و جیمین سریع بلند شد تهیونگ با دیدنش خودشو بالا کشید و رو تخت نشست .

جیمین رفت سمتش و به وضوح تهیونگ دید که حتی جیمینم از ریکشن احتمالی جونگکوک ترسیده .

_ جیمین برو بیرون

تا خواست حرف بزنه جونگکوک از بازوش گرفت پرتش کرد بیرون .قبل اینکه درو ببنده دستشو گذاشت رو در .

_ کوک اونجور که فک.میکنی نیست

نکاه عصبی جونگکوک استرسشو بیشتر کرد ولی سکوتش یعنی بهش اجازه داده بود که توضیحی واسه پوزیشنی که با ورودش به اتاق دیده بود بده .

_ کوک فقط داشتم سعی میکردم کاری کنم یکم راحت باشه ...اون خیلی ...غمگینه و اینکه یه جورایی...

اب دهنشو قورت داد ادامه داد

_ نامجون هیونگ گفت که مریضی بدی داره و براش استرس و ترس سمه فقط سعی کردم کمی براش محیط ریلکس کنم .

جونگکوک تک خنده ای کرد و جدی به صورت جیمین زل زد

_برای ریلکس کردن همه روشون میشینی ؟!

_ هی کوک ....فااااک چی فک کردی پیش خودت ؟! فک کردی سعی داشتم باهاش لاس بزنم ؟

_ نه جیمین سعی نداشتی، رسما داشتی لاس میزدی ..

جیمین کلافه نفسی کشید دستی تو موهاش برد بهمشون ریخت و به چشمای عصبی جونگکوک نگاه کرد .

_ کوک ...فاک اف تو منو میشناسی میدونی هیچوقت به چیزایی که واس توئه چشم ندارم .

_ اره میدونم پس واسه تاکید میگم اون بچه هم مال منه جیمین ...حالام برو بعد حرف میزنیم .

درو بست و سمت تهیونگی که با رنگ پریده ولی تخس نگاهش میکرد برگشت ِ

به سمت تهیونگ که حالا کامل رو تخت نشسته بود و نگاهش میکرد برگشت ...

با اینکه حدودا هرچیزی که راجب این پسر بود رو به لطف تحقیقای جیمین میدونست. ولی همچنان حس میکرد بخشی از وجود این پسر چیز بزرگیو مخفی میکنه .

دستاشو تو جیب شلوارش فرو برد ِنیشخند سردی رو لبش نشوند به پسر روبروش خریدارانه زل زد میخواست لرزش تنش رو ببینه و لذت ببره ..
لب تر کرد و اروم غرید ;
_ فک کنم واضح بهت گفته بودم.قوانین این خونه لعنتی رو و جالب میدونی چیه ؟!
نزدیکش شد زانوشو روی تخت گذاشت کمی به سمتش متمایل شد چونه لرزونشو تو دستاش گرفت از لای دندوناش غر زد :
_تو رسما همشونو تو کمتر از 24 ساعت نقض کردی .و من اصلا از همچین چیزی خوشم.نمیاد .
تهیونگ چشماشو بست .سعی میکرد اروم باشه ولی از شرایطی که توش قرار گرفته بود حالش بهم میخورد .

دلش میخواست میتونست یقه پسر روبروشو که رسما داشت چونشو لای انگشتاش خورد میکرد بگیره و تا میتونه بزنتش .ولی همین فشار کوچیکی که داشت چونشو نابود میکرد بهش هشدار میداد که بهتره دست از پا خطا نکنه .
اب دهنشو قورت داد اروم لب زد :
_ولم کن ...
صدای خنده تمسخر امیز جونگکوک باعث شد نگاهشو بالا بیاره به چشمای مشکی پسر روبروش زل بزنه ...
_ کسی که تو این خونه امرونهی میکنه اون تو نیستی تهیونگ .. منم ...اینو یادت بمونه .

با تمام وجود دلش میخواست مشتشو تو دهن پسری که با تمسخر و زورگویی حرفاشو میزد بکوبه .دلش همون زندگی کسل کننده خودشو میخواست ...صداش از بغض حرص میلرزید :

_ ح...حتی یروزم تو...این خونه ..لعنتی وپیش ادم....روانی...مثله تو...نمیمو...نم

جونگکوک نفسی کشید صورتشو به صورت پسر کوچیکتر که حالا با گستاخی بچگونه ای به صورتش زل زده بود نزدیک کرد .

هر لحظه بیشتر از کپ کردن و ترس صورتش لذت میبرد

لبشو به لبای لرزون تهیونگ نزدیک کرد اروم نیشخندی زد :

_ میمونی ...

با هر کلمه ای که میگفت لباش به لبای لرزون تهیونگ برخورد میکرد .نفس کشیدنشو حس نمیکرد همین بیشتر تحریکش میکرد که تهیونگو ازار بده .لباشو نزدیکتر کرد ارومتر گف :

_ چون هیچ راهی جز کنار من موندن نداری کوچولو ...

صورتشو کشید عقب به تهیونگ که تنش به وضوح میلرزید زل زد .

زانوشو از رو تخت ورداشت رفت سمت در بزرگی که به راه روی اتاق لباس ختم میشد .
یه شلوار مشکی یه گپ طوسی و یه پالتو برداشت و بعد از بستن در رفت بیرون .
پرتشون کرد رو تختی که حالا تهیونگ روش نشسته بود و سعی میکرد اروم سرُم از دستش بکشه بیرون .

نگاهی بهش کرد عصبی دست چپش که سرم وصل بود و گرفت و محکم سوزنو از دستش کشید بیرون .
اه ارومی که از دهن تهیونگ خارج شد باعث شد نکاهی بهش بندازه .

خم.شد برگه ای از کمد بیرون کشید و سمت صورت تهیونگ پرتاب کرد

_ خوب اینو نگاه کن بچه .. قبل از حاضر شدن یه دور خیلی خوب اینو بخون

سند بردگیته ...سند خریداری شدت میخوای بری ؟ مشکلی نیس برو ولی تا زمان مرگ من فکر نکنم همچین چیزی امکان پذیر باشه هومم؟؟

اشک ارومی از چشمای تهیونگ روی سندی که اونشب جکسون بزور مجبور به امضاش کرده بود ریخت .سندی که تا امروز فک.میکرد فقط یه قرار داد کاریه و اجازه خوندنش رو به تهیونگ نداده بود .

صدای جونگکوک حال خرابشو بدتر کرد
_ من نیازی به برده و این مسخره بازیا ندارم و اگه داشتمم یه بچه رو انتخاب نمیکردم امثال تو صد برابر بهتر از تو بیرون ریخته .تو فقط اینجایی کارت و انجام بدیو بعدشم ....

(نفسی کشید ادامه داد) :

دوش بگیر اینارو بپوش ( به ساعتش نگاهی کرد ) حدود نیم ساعت دیگه پایین باش .(انگشت اشارشو سمت صورت تهیونگ گرفت و تاکیدی دوباره تکرار کرد ) دقیق نیم ساعت دیگه .

.......

حدود 20. دقیقه ای میشد که تو اتاقش مشغول حاضر شدن بود ..باید قبل از رفتن به اون مهمونی کذایی حتما کارشو تو شرکت تموم میکرد و همراه تهیونگ که میدونست تا الان پدرش حتما از وجودش خبر داره به مهمونی میرفت . اولین قدم نقشه ای که خودشم میدونست هیچ چیز خوبی برای اون بچه نداره رو ورمیداشت.

از اتاقش بیرون اومد تند از پله ها رفت پایین جیمین روی کاناپه نشسته بود و با عصبانیت بهش نگاه میکرد .

تک خنده ای کرد رفت سمتش

_ چیه جیمین بد نگام میکنی ؟!

جیمین نگاهشو رو صورت جونگکوک چرخوند

...یادش نمیومد 7 سال قبل جونگکوک انقدر اخم میکرد یا نه؟! یا انقد میتونست عصبی باشه؟! .یا بتونه گاهی انقدری بی رحم باشه که زندگی یه پسرو برای همیشه بخره ..هرچند که خودش رو تو قضیه تهیونگ بیشتر از جونگکوک مقصر میدونست .

تنها خاطراتی ک از اون 12 سال دوستی با کوکی داشت پر بودن از روزایی که

همیشه میخندید لباسایی با رنگ سفید و ابی میپوشید .برای پیانو زدن ذوق داشت عاشق نقاشی بود ...و اون لعنتی به طرز مسخره ای بیش از حد مهربون بود ....

... یادش اومد یبار بخاطر یه بچه گربه که زیربارون مونده بود و دلش نیومده بود ترکش کنه با وجود حساسیتی که به گربه ها داشت یواشکی برده بودش تو خونه و بعد از اینکه اقای جئون فهمیده بود تا 3 روز زندانیش کرده بود تو اتاق ..

اما حالا ..

پسری که روبروش ایستاده بود کله لباساش از رنگای مشکی و طوسی و قهوای و هررنگ کوفتی که به تیرگی میزد شکل گرفته بود . نمیخندید یا هرباری که میخندید یا از رو تمسخر بود یا زورکی ..

نفسی کشید بلند شد .ترجیح میداد بره شرکت تا اینکه بمونه و ببینه هرروزی که میگذره دوست قدیمیش بیشتر به ادمی که نیست تبدیل میشه ..

از کنارش رد شد اروم لب زد :

_چیزی نیست .

_ چیزی نیست و اینجوری نگاه میکنی؟

برگشت سمتش جونگکوک با اخم شدیدی بهش زل زده بود و منتظر جوابش بود

_اره چیزی نیست جونگکوک .حالا میشه تمومش کنی و انقد طلبکارانه حرف نزنی ِ.

_اااه طلبکارانه ؟؟ محض اطلاع من اونو نیاوردم اینجا بهش خوش بگذره !

_ و نیاوردیمش که عذابشم بدیم کوک .اوردیم بهمون کمک کنه .هرچند اوردنش اینجا رسما قربانی کردنشه

_ فرضا داستان همینه ...و میخوام بدونم چرا حقیقت این قضیه اذیتت میکنه جیمین ؟!

_ کوک تو مشکلت اینه که من نمیخوام اون اذیت شه ؟؟

تک خنده بلند و عصبی جونگکوک تو فضا پیچید زبونشو به لپش فشار داد .

جیمین با صدای بلندتری ادامه داد نمیتونست قبول کنه که تهیونگ بخاطر اشتباه این دوتا اینجوری باید ازار ببینه

_ دلیل این رفتارات چیه ؟ چرا نمیخوای بفهمی اگه واقعیت و بدونه اگه بدونه که واقعا واس چی اینجاس چقد اذیت میشه ...

_ به نظرمیاد اون بچه برام اهمیتی داره؟!

جیمین کلافه دستی به موهاش کشید .. با دیدن تهیونگ که بالای پله ها وایساده بود جوابی به حرفای جونگکوک نداد به پشت جونگکوک خم شد برای تهیونگ دستی تکون داد .

_واو تووعالی به نظر میرسی .

جونگکوک بدون اینکه برگرده خم شد و از رو میز موبایلشو ورداشت .

_بریم .

تهیونگ اروم به سمتشون رفت جیمین با خنده دستشو دور گردنش انداخت کشیدش جلوتر ..

قصد اینکارو نداشت و بیشترین دلیل اینکه اینکارو کرد بخاطر این بود که حرص جونگکوک بخاطر سرپیچی از قوانینی که قبل از ورود تهیونگ به خونه گذاشته بود دربیاره ِ.

درو باز کرد و تهیونگ نشوند و خودشم نشست جونگکوک همونجور که اینه رو تنظیم میکرد لب زد :

_ از قوانین من سرپیچی میکنی بیبی ...

خنده خبیسانه جیمین باعث شد تهیونگ با تعجب سرشو بلند کنه و بهش نکاهی بندازه .

_گویا همچین چیزیه دد...ی

جونگکوک همونجور که دنده رو عوض میکرد خنده ریزی کرد ...

_ببینم تا کجا میتونی پیش بری .

تهیونگ از رابطه عجیبشون شکه بود ولی اهمیتی هم براش نداشت ...تنها چیزی که براش مهم بود تموم شدن این بازی مسخره و برگشتن به زندگی کسل کننده خودش بود .

با پیاده شدن جونگکوک و باز شدن در پیاده شد .وایساده بود به برجی که روبروشون بود نگاه میکرد .

_ جیمین تا من میرم دفتر تو اینو ببر یه رنگی به سرو صورت و قیافش بده ..(نگاهی به صورت بی حال و زخمی تهیونگ کرد و چشاشو کلافه بست و غر زد ) .جئون اینو با این قیافه ببینه عمرا باور کنه این سلیقه منه .

تهیونگ سنگی ک جلو پاش بود رو پرت کرد اروم لب زد :

_توام سلیقه من نیسی ...

جونگکوک از شنیدن صدای بم وبی حالش که حالا رگه های از عصبانیت و تمسخر تو جملش پیدا بود برگشت و بهش نگاهی کرد . صداش دقیقا به تخسی اولین باری بود که تو اون کوچه دیده بودش ..دقیقا به همون اندازه سرد و کلافه بود ..

مث همون روز نگاهش میکرد و مثل همون روز ک جملشو با تمسخر تو چشمای جونگکوک زل زد و گفت .

" فلش بک "

تو ماشین گرم پدرش نشسته بود. حاضر بود تو اوایل این زمستون ک از همین اولشم بی رحمانه سرمارو سخت به تن زمین میکوبید با یه تیشرت و پابرهنه قدم بزنه ولی کنار این مرد نشینه ...

مردی که هیج پدری در حقش نکرده بود و همیشه برای گرفتن علایق پسرش دست به هرکاری میزد .و با جرعت میشد گفت تنها کسی بود که جونگکوک ازش میترسید .

نگاهی بهش کرد اروم لب زد ;

_ اگه حرفاتون تموم شده برم .

_ تموم نشده پسر جوان... تموم نشده. (به سیگار برگش پک محکمی زد و دودشو سمت صورت جونگکوک فرستاد )

_خوب پس پارک جیمین دوست پسرته نه ؟؟

دوست چندسالت دوست پسرته! ...

تمام وجود جونگکوک از شنیدن اسم جیمین از دهن این مرد لرزید ;

_ دوس ..دوست پسرم نیست پدر .

_ شواهد چیزایه دیگه ای میگن ...تو اتاق خواب تو میخوابه کنار تو بیدار میشه ... همو میبوسین

با تموم شدن جملش و پخش شدن فریادش عکسایی سمت صورت جونگکوک پرت کرد

همه عکسا از لحظاتش با جیمین بودن :

رو تخت .تو اتاق . تو شرکت .تو ماشین ...

_شما ...شما کارای منو کنتر...

_ پس فک کردی ولت کردم؟؟ تو قراره این ثروت به ارث ببری و نکنه قراره بدمش به کسی که از زندگیش فقط عیاشی کردن بلده ...

نیشخند سردی زد

_ فکر میکنین از کی یاد گرفتم پدر ؟؟

سیلی که به صورتش خورد اجازه ادامه صحبت بهش نداد .

_ دارم بهت تذکر میدم که بهتره ثابت کنی که جیمین دوست پسرت نیست ..اگه نمیخوای پسر دوست قدیمیم هم به سرنوشت دوست پسرای قبلیت دچار بشه ...خودت خیلی خوب میدونی دیدن اون صورت زیباش وقتی تو خون غلته چقدر میتونه غم انگیز باشه

حالام میتونی بری ..

از ماشین پیاده شد..جیمین تنها نقطه ضعفش بود تنها کسی که براش ارزش داشت ..تنها کسی که از روزای خوبش براش مونده بود... شماره جیمین و گرفت منتظر بود جواب بده و بهش بگه بهتره امشب بره پیش نامجون و خونه نیااد

با صدای بلند جیمین نفسی کشید ماشین پدرشو پشتتش حس میکرد میدونست داره دنبالش میاد از هنذفری استفاده کرد :

_ جیمین نیا خونه پدر جئون نباید اینجا ببینتتت .

سریع روی میزی که جلوی هایپر مارکت بود نشست وبه پسری که بخاطر نشستن یهویش روی صندلی کناریش با تعجب نگاهش میکرد و نودلشو میخورد اهمیتی نداد

جونگکوک بهش زل زده بود جوری حرف میزد. که انکار مخاطبش پسر رنگ و رو پریده ایه که داره اروم نودلشو میخوره .

حضور ماشین پدرشو اون سمت خیابون حس میکرد کم پیش میومد پدرش از کارخونه و شرکت بزنه و دنبالش راه بیوفته.و خب این اخطار خیلی خطرناکی برای جونگکوک بود ..

لبخندی به پسر روبروش که با تمسخر و تعجب انگار که به یه دیوونه نگاه میکنه زد .

_جیمین لعنتی میگم نباید بیای میفهمی برو پیش مونی ...برو ولی امشب نزدیک خونه نشو

تایید جیمین باعث شد نفسی با خیال راحت بکشه وگوشی قطع کنه ..ماشین پدرش چند دقیقه ای میشد که رفته بود ..به صندلی پلاستیکی لم داد چشماشو بست .

با صدایی که به سردی خطاب قرارش داد. چشماشو باز کرد و به تهیونگ نگاه کرد

_ اگه بی ملاحضه بودنت تموم شده میشه گم شی ؟!

نگاهی بهش کرد نیشخندی به صورت سردش که حالا به رشته های نودل نگاه میکردن وصدا دار هورت میکشیدش زد قبل از اینکه جوابی به پسر گستاخ روبروش بده پسر حرف زد :

_ هوف ... بیشتر از چیزی ک ب نظر میومد مزاحمی .

بلند شد ظرف نودل تموم شدشو توی سطل اشغال کنار جونگکوک انداخت و رد شد ...

" پایان فلش بک "

به خودش اومد که بدون هیچ حرفی از کنارشون گذشته بود و جیمین فقط میخندید و میزد به شونه تهیونگ .

سوار اسانسور شد و همونجورم برای این خنده های جیمین واسش نقشه میکشید .

.....

تهیونگ

نشسته بود روی صندلی و جیمین هی به ارایشگری که وایساده بود میگفت که چه بلای سر قیافش بیاره .گاهیم یه نظر سرسری از تهیونگ.میپرسید ..با اینکه براش سخت بود که جوابشو بده و بهش بگه ممنون میشم دست از سرم ورداری و منو عینه یه عروسک هی اینور اونور نکنی ولی ترجیح داد تو ذوقش برای عوض کردن قیافه بی حالش نزنه .

_ خوب ته این رنگ مو خوبه ؟؟!

رنگ مو!! واقعا دوست نداشت ولی مطمئن نبود میتونه این حرف و بگه یا نه ..

_ ن..نه جیمین لطفا موهامو رنگ نکن .

_ قیافت خوب میشه ته ..بهت قول میدم خوشت بیاد .

_ اخه واقعا...

حالت چهره جیمین به وضوح جلوی چشمای تهیونگ عوض شد و حالت جدی گرفت

_ ته ...من نظرتو میپرسم چون بهت احترام میزارم اما باور کن منظورم این نیست تصمیم اخرم تو میگیری ...

یخ زد ...از لحن بی نهایت سرد جیمین ....از نگاهش.. از اینکه فکر میکرد جیمین با جونگکوک فرق میکنه ولی .. پسری که تو لحظه ای جلوی چشماش تعقییر کرد ..همه اینا نشون میداد این مرد هم اگه چیزی باب میلش نباشه با دوستش فرقی نمیکنه .

_خب تهیونگ نظرت راجب رنگ طوسی چیه ؟!

نمیتونست حرف بزنه میدونست فرقی نمیکنه و خوب میدونست اون نظرشو نمیخواد..بغض لعنتیشو که داشت خفش میکرد قورت داد ..اروم لب زد

_خو ...خوبه .

چشاشو بست و خودشو دست ارایشگری که دستورات جیمین و که با جدیت هر دفعه بهش تذکر میداد سپرد .

کمی چشماش سنگین شده بود به قبل فکر کرد ..اگه هیچوقت پدرش درگیر قمار نمیشد اگه همه زندگیشونو بخاطر قمار از دست نمیداد ...اگه مادرش از مریضی و نداشتن دارو نمیمرد ..

شاید اونم مثله بقیه دانشگاه میرفت ...عاشق میشد ..میتونست کار مورد علاقش عکاسیو ادامه بده ...شاید یه کافه باز میکرد...

یا یه اتلیه عکاسی ...شایدم سفرای زیادی میرفت و عکسای قشنگی میگرفت اما ...

الان حتی رویای بچگیشم کنار گذاشته بود دیگه مثله قبل عاشق ساکسیفون نبود و ...

با صدای جیمین از فکرکردن شایدایی که هیچوقت اتفاق نیوفتاد دست کشید :

_ واو عالی شدی ته ...

چشماشو باز کرد و با دیدن خودش توی اینه شکه به خودش زل زد ...

_دیدی گفتم عالی میشی ... تو واقعا زیبایی تهیونگ .

حرفای جیمین فقط شکه ترش میکرد

انگار به غریبه ای که فقط شباهت ظاهری به خودش داره

نکاه میکرد ...لباسای شیک و مرتبش... گوشواره بلندی که تو یه گوشش بود ..

صورتش که زخماش کمرنگتر شده بود . ولی هنوز کمی از اثر انگشتای جونگکوک روش پیدا بود .

موهای طوسیش که قیافشو کاملا با خودش متفاوت کرده بود .

همه و همه نشون میداد که این راهی که اومده واقعیت محضه ..

اگه میخواست با خودش رو راست باشه کمی ...فقط کمی ...از اینکه خودش و این شکلی دید لذت برد و همش با صدای جیمین محو شد :

_ بریم کوک منتظره ِ باید تا عمارت پدر جونگکوک بریم و تا اونجا دو ساعتی راهه . فاک از مهمونیایه پدرش متنفرم

بلند شدن نگاهای پسر بزرگتری که کنارش راه میرفت و هر از گاهی نگاهی با تحسین بهش مینداخت کمی معذبش کرد و سرشو پایین انداخت ..

جیمین خنده دندونی کرد و موهای تهیونگ بهم ریخت

به بیرون برج رسیده بودن . تهیونگ برای لحظه ای حواسش پرت پسری که کنار خیابون ویالون میزد شد .

ایستاده بود با لذت به سمفونی(Hungarian Dances Brahms) گوش میداد که چقد ماهرانه نواخته میشد و مادرش همیشه این موسیقیو موقع نقاشی کشیدن گوش میداد .

با کشیده شدن محکم دستش با ترس برگشت ...جونگکوک عصبی دستشو دنبال خودش میکشید

جیمین با کلافگی جلوی ماشین وایساده بود و اطرافشو نگاه میکرد با حساب اینکهه تهیونگ پشتش میاد باهاش حرف میزد اما با رسیدن به ماشین متوجه نبودنش شده بود

جونگکوک در ماشین باز کرد و تهیونگ رسما پرت کرد رو صندلی عقب درو بست.

با دیدن صورت عصبی جونگکوک نفسی کشید :

_ کوک من فقط فکر کردم پشتم...

جونگکوک نشست و محکم در ماشین بست و تهیونگ با ترس تو جاش پرید ..

جیمین ماشین روشن کرد اروم لب زد

_ باور کن فکر کردم داره پشتم میاد .

_حتی نمیتونم بسپارمش دو دقیقه دستت...

_ من 5 سالم نیست ...

با شنیدن صدای سرد و تمسخر امیز تهیونگ عصبی داد زد ;

_ 5 سالت نیست ..ولی قد یه بچه عقل نداری نه ؟! به وضوح قوانین بهت گفتم و وقتی از شرکت میام بیرون اقارو میبینم که جای اینکه با جیمین بره وایساده به اهنگ مزخرفی که یه بچه لنگه خودش میزنه گوش میده ..

تهیونگ عصبی ولی اروم همونجور که پوست گوشه ناخوناشو که عادتش وقتی عصبی و مضطرب میشد میکند لب زد :

_ اون اهنگ مزخرف نیست ...منم بچه نیستم .

_بچه ای و مهمتر از این حقیقت مال منی ... و من اصلا خوشم نمیاد اموالم هرچند بی ارزش از کنترلم خارج باشن ...همه چیز باید طبق خواسته و اون قوانین لعنتی من باشه .واسه دفعه بعدی بهت تاکید نمیکنم کاری میکنم واسه هر قدمی که میخوای برداری هم اسممو لب بزنی منوبه اون حد نرسون تهیونگ مطمئن باش اصلا خوشت نمیاد.

_ بسه دیگه کوک ...

_ بهتره دهنتو ببندی جیم.

جیمین کلافه نفسی کشید .

_جای این حرفا بهتره یکم باهم تمرین کنین برای حدود 8 ساعت قراره نقش ادمایی که عاشق همن بازی کنین .

از اینه نگاهی به صورت اخم الود تهیونگ انداخت ادامه داد:

_ هرکسی شمارو ببینه میفهمه از هم متنفرین

دو ساعت بدون هیچ حرفی با گوش دادن به اهنگ ملایمی که پخش میشد گذشت . نزدیک خیابون اصلی که به عمارت پدری جونگکوک ختم میشد رسیده بودن ..جیمین گوشه ای پارک کرد و پیاده شد .

میخواست هم فرصتی برای صحبت بهشون بده هم کمی با خودش خلوت کنه داشت عذاب وجدان روانیش میکرد ولی چاره ای نبود ... اگه امشب پدر جونگکوک نقشه ای واسه اسیب به اون بچه میکشید هیچوقت بخاطر پیشنهاد مسخره و کاری که انجام داده بودن خودشو نمیبخشید .. با تمام وجودش میخواست برمیگشت عقب و هیجوقت اون شب اون کلوپ لعنتی نمیرفتن و هیچوقت جونگکوک دوباره تهیونگ و نمیدید .که الان بخواد زندگیش دست یه روانی به تمام معنا مثله اقای جئون باشه .

ولی راهیم نبود خوب میدونستن از لحظه ورود تهیونگ ..پدر جونگکوک ریز و درشت زندگی اون بچه رو دراورده .

حقیقت این قضیه داشت ازارش میداد .حقیقت اینکه ..

تهیونگ ناخواسته وسط زندگی خودش و جونگکوک افتاده بود .

و قرار بود یه قربانی براش باشه .

جونگکوک بدونه اینکه برگرده غرید :

_خوب گوش کن چون فقط یکبار میگم بهتره حواست به رفتارت باشه تو قراره نقش معشوق منو بازی کنی ..و بهتره از این حالت ماتم زده قیافتو در بیاری ..

با هیچکس حرف نمیزنی .هرکاری گفتم انجام میدی از کنارم جم نمیخوری مفهومه؟!

تهیونگ فقط به نیم رخش نگاه میکرد حتی نمیدونست دقیقا چه اتفاقی داره میوفته چه برسه به اینکه جواب درستی بهش بده ...جونگکوک کمی برگشت عقب و به تهیونگ زل زد ..

_کری ؟؟ نشنیدی چی گفتممم؟؟!

تهیونگ اروم سرشو تکون داد .

با صدای فریاد جونگکوک توجاش جم شد :

_ واسه ی من سر تکون نده احمق وقتی باهات حرف میزنم هیچی جز( بله چشم. فهمیدم ) نمیخوام بشنوم .

به وضوح تهیونگ از جونگکوک میترسید از حالت سرد نگاهش که میدونست ازش هیچ کاری بعید نیست .

_ب...باشه

_ خوبه کم کم یاد میگیری باید چجوری حرف بزنی .

............

ده دقیقه ای میشد رسیده بودن جونگکوک دست تهیونگو محکم گرفته بود و با خودش جلو میبرد و گاهی برای احوال پرسی با کسی می ایستاد و حرف مختصری میزد .

تهیونگ هرباری ک کمی تعلل میکرد یا برای لحظه ای تو خودش میرفت خورد شدن استخونای انگشتتو تذکری برای اوکی نرف داشتن حالت چهرش برداشت میکرد و دوباره سعی میکرد لبخند بزنه .

_ هی جونگکوک

با صدای پسر جوونی ک روبروشون بود و به تهیونگ نگاه میکرد سرشو بالا اورد کمی تهیونگ سمت خودش کشوند نیشخندی زد :

_ تو هیچوقت به هیچ مهمونی نه نمیگی یوجین نه ؟

(پسر خنده بلندی کرد و اروم سمت تهیونگ رفت )

_ میدونی که جونگکوک من هیچوقت مهمونیای پدرتو از دست نمیدم ...

_هومم میدونم تو عاشق مهمونیای عیاشانه پدرمی .

_ کامااااان جونگکوکی نمیخوای این همراه زیباتو معرفی کنی بهم ؟

فشار دستای جونگکوک دور انگشتاش باعث شد خیلی اروم ناله ای کنه و سعی کنه دستشو بیرون بکشه. و این حرکت خیلی برای جونگکوک سنگین بود ..صدای نیشخند جونگکوک تو گوشش پیچید :

_جونگکوکی؟؟ یادم نمیاد باهات انقدری صمیمی بوده باشم که بهت اجازه داده باشم با اسم صدام بزنی ...و حالا تو کلمه دیگه ای هم به اسمم اضافه کردی ؟

_ اوکی .....جونگکوک حالا معرفیش کن .

از نگاه حریص و کثیف یوجین حالش بهم میخورد . دستشو دور کمر تهیونگ انداخت فشار ارومی بهش وارد کرد .

_دوست پسرمه

_اسم نداره این دوست پسر زیبات ؟! برام بی نهایت اشناست .

جونگکوک از اینکه تهیونگ برای همچین ادم کثیفی اشنا بود هیچ

خوشش نیومد ..حقیقت این بود که هر ادمی که یوجین میشناخت یا توی گی بارها بوده یا یکی از فاحشه های کلوپ های مرفه نشین ..این ادم جز تجاوز کردن و کشیدن کوکائین و تو پارتیا و گی بارها گشتن هیچ کار دیگه ای بلد نبود .

_ مطمئن باش در همین حدم که جوابتو دادم خیلی برات زیاد بوده...

بدون اجازه دادن به یوجین برای حرف دیگه ای ازش رد شد .

صدای خنده و زمزمه یوجین که جمله

"یعنی کجا دیدمش" رو لب زد

براش خیلی گرون تموم شده بود .حتی از فکر اینکه کسی و همراه خودش داره که قبلا با همچین ادمی خوابیده روانیش میکرد .

به کاناپه ای که نامجون و جیمین نشسته بودن رسید .تهیونگ و هل داد رو کاناپه روبروش ایستاد و همونجور که سیگارشو با فندکش روشن میکرد لب زد :

_ از کجا می شناختت ؟؟

تهیونگ نگاهش کرد نمیدونست از چی حرف میزنه و باید چی بگه بهش

لبای خشکشو با زبونش تر کرد :

_ ....کی؟؟!

پک محکمی به سیگارش زد دستشو تو جیب شلوارش برد و اخم الود نگاه بدی به تهیونگ که حالا به چشماش نگاه میکرد انداخت :

_ بهتره خودت و به اون راه نزنی بیبی ..یوجین گفت واسش اشنایی همه ادمایی که واس اون اشغال اشنان یا فاحشه ان .یا همخواب یکشبش ... حالا تو بگو کدومش بودی ؟!

از حرفای جونگکوک حس کرد تمام خون تو صورتش جم شده انقد عصبی شده بود و این دومین بار بود که از طرف این پسر فاحشه خطاب میشد ..

_ حر...حرف دهنتو بفهم

_چیشده جونگکوک ؟

بی توجه به سوال نامجون به تهیونگ که حالا برزخی بهش زل زده جواب داد :

_ بهت گفتم حرفامو تکرار نمیکنم .

با کتک خوردن ....با زندانی شدن ...با خریداری شدن ...

که ادم نشدی .

تو فقط با یه رابطه که تمام تنت تو خون بغلته ادم میشی و یاد میگیری باید با من چجوری حرف بزنی .

که اونم نگران نباش بیبی امشب خوب از خجالت خودت و اون زبون درازت در میام .

تن تهیونگ از لحن سرد و عصبانی جونگکوک لرزید ازش میترسید .

میترسید تمام حرفایی که گفته رو انجام بده از اینکه حرفایی که گفته بود رو انجام بده وحشت داشت

_ من ...نمیشن...من نمیشناسمش .

_ میشناسیش به اون مغز نداشتت فشار بیار .

تهیونگ ملتمسانه با صدای که بغض داشت نالید

_ ب... بخدا نمیشناسمش ..

جیمین با دیدن قیافه تهیونگ که هر لحظه امکان داشت اشکاش بریزه دستشو دور شونش انداخت

_ هییی ...هیییی اروم باااش ...چیزی نیست ته .

جونگکوک اخرین پک به سیگارش زد وتهشو تو جاسیگاری روی میز له کرد و عصبی غر زد .

_ دستتو بکش کنار جیمین

بدون هیچ حرفی جیمین رفت عقبتر دلیل اینهمه حساسیتای کوک و نمیفهمید البته کوک همیشه همین بود روی هر چیزی که برای خودش بود حساس بود و مطمئن بود تهیونگم برای جونگکوک یه عروسکه که کوک فقط روش حساسه .

یه ساعتی بود که نشسته بودن و حدودا تمام دوستای جونگکوکم اومده بودن ...تهیونگ گوشه مبل کنارش نشسته بود دست جونگکوک پشت شونه هاش بود هر از چند گاهی با انگشتاش روی شونه های تهیونگ ضرب میرفت .

احساس خفگی شدیدی به تهیونگ دست داده بود دلش میخواست هر چه سریعتر از این جای ناشناخته و غریب بره بیرون .

به سمت جونگکوک که با پسری که فهمیده بود اسمش مین جوئه حرف میزد برگشت

اروم از گوشه شلوار جونگکوک کشید .

جونگکوک متوجه نشد اما مین جو بلند خندید

_ هی کوک پسرت خیلی کیوته صدات نزد گوشه لباستو کشید .

جونگکوک نیشخندی زد برگشت سمت تهیونگی ک حالا به جایی سمت پله ها نگاه میکرد

_ چیه بیبی چی میخوای ؟

تهیونگ متوجه نشد تمام حواسش پی نگاه مرد پا به سن گذاشته ای بود که بی نهایت به پسری ک کنارش نشسته بود شباهت داشت

جونگکوک رد نگاه تهیونگو دنبال کرد و به نیشخند و نگاه ترسناک پدرش رسید .

اب دهنشو قورت داد

از شونه تهیونگ سمت خودش کشید و دم گوشش لب زد

_ هر چی که گف جوابشو نده ..هرچی ...

بلند شد و تهیونگو همراه خودش بلند کرد سمت پدرش که حالا روی مبل سلطنتی مخصوص خودش نشسته بود برد .

دستاشو محکم گرفت ازگرمی دستای تهیونگ تن یخ زدش لرز کرد .

جئون کاملا خریدارانه به تهیونگ زل زده بود و این نگاه به حدی برای تهیونگ ترسناک بود که انگشتای سرد دور دستشو محکم فشار داد .

نفس عمیقی همراه با لبخند سردی رو لبای جونگکوک که حالا روبروی پدرش ایستاده بودن نقش بست .

_ سلام اقای جئون

تهیونگ از فشار نسبتا محکمی که جونگکوک به دستش داد اروم لب زد

_ س..سلام

_ خوبه جونگکوک پسرای زیبایی رو برای به فاک دادن انتخاب میکنی اما این یکی انگار با رفتارای تو اشنایی نداره ..

خوب از تیز بودن مردی که روبروش بود خبر داشت ..خیلی خوب میدونست پدرش به همین راحتیا باور نمیکنه پسری که فقط دو روزه به خونش اومده دوست پسرش باشه .

_ جونگکوک نظرت چیه منو با پسر زیبات کمی تنها بزاری هومم؟؟!

_ پدر ...تهیونگ خیلی خجالتیه .. فک میکنم بهتره که...

خنده بلند جئون لرزش تنه تهیونگ بیشتر کرد ..نگاه جدی مردی که روبروش نشسته بود انقدری ترسناک بود که تهیونگ واقعا از هم صحبتی باهاش بترسه ..و همونقد هم مشخص بود این مرد هم مثله پسرش از اینکه کسی رو حرفش حرف بزنه چقدر متنفره .

_ باشه پدر ...

جونگکوک دستشو از دست تهیونگ که حالا نگاهش ترسیده و ملتمس بود کشید و سمت سرویس بهداشتی رفت . نقشش همین بود اینکه پدرش فکر کنه کسی که دوست پسرشه تهیونگه که هیچ اسیبی به دوست قدیمیش که بخاطر یه لجبازی همخوابش شده بود نرسه .

اینکه سرنوشت تهیونگم شبیه یکی از دوست پسرای قبلیش بشه براش زره ای اهمیت نداشت اما ...دلش میخواست بره بیرون

کتشو در اورد همونجور که استیناشو بالا میزد رفت بیرون

با دیدن تهیونگ که یوجین دستشو گرفته بود و وسط سالن رقص ایستاده بود چشمای به خون نشستشو بست و به سمتشون .



पढ़ना जारी रखें

आपको ये भी पसंदे आएँगी

259K 43.4K 45
┊Summary: توی این بوک داستان عاشقانه یه زوج فرانسوی از دل پاریس رو میخونیم. تهیونگ و جونگکوکی که هفت ساله ازدواج کردن و دوتا دختر دوقلو دارن، اما بعد...
501K 65.6K 73
[Completed] کیم تهیونگ و جئون جونگکوک ازدواج کردن... اما اونا دو ساله که همدیگرو ندیدن...اونا فقط یکبار تو کل زندگیشون همو دیدن و اونم روز عروسیشون ب...
90.9K 13.5K 23
"میگن وقتی که عاشق میشی دیگه نمی‌تونی بخوابی، ولی حالا که دیدمت احساس می‌کنم که بالاخره می‌تونم بخوابم." - - جونگکوک و تهیونگ با هم هم‌اتاقی شدن. ولی...
75.5K 14K 45
•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ...