HEART NODE

By zaymooo

4.7K 441 1K

در شکاف قلبم سقوط کردی و آخرین عصاره‌ از جهنم تو شدم More

2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18

1

1.1K 46 195
By zaymooo

_ خانم رسیدیم

با صدای راننده چشمامو باز کردم...سرمو چرخوندم و از پنجره به بیرون یه نگاهی انداختم

همه چیز مثه قبل بود...لندن هنوزم خیلی زیبا بود...

رومو برگردوندمو دستم رو بردم تو کیف دستی کوچیکم و از توش یه چند دلاری کشیدم بیرون و به دست راننده دادم.

قبل از پیاده شدن "ممنونی " گفت و سپس رفت تا چمدون  تقریبا بزرگم رو از صندوق عقب در بیاره.

خودم هم در ماشین رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم و صاف ایستادم.

چشمامو بستم و هوای نسبتا خنک لندن رو داخل ریه هام فرستادم.

با صدای "خانم این هم از چمدونتون "چشمامو باز کردم و به مرد جوان راننده نگاه کوتاهی انداختم و سری تکون دادم.

چمدون رو از دستش گرفتم و تشکر زیر لبی که خودم هم به زور میشندیدم گفتم.

سوار ماشینش شد و رفت و تازه بعد رفتنش بود که نگاهم کشیده شد به اون سمت خیابون. چشم به تابلوی بزرگ و چشم گیر دوختم که روش نوشته شده بود...

«رستوران بزرگ رز»

همیشه وقتی نگاهم میوفتاد به این تابلو ناخوداگاه لبخندی گوشه لبم نقش میبست اما این بار چیزی که روی لب هام قرار داشت بی شباهت به پوزخند تلخی نبود.

چمدونم رو بدست گرفتم و قدم های بزرگ و پ در پی برداشتم و به اون سمت خیابون رفتم.

در رو باز کردم و وارد شدم .

چشم چرخوندم تا آشنایی رو ببینم.

اوناهاش...اونجا بود...خودش بود ...بدون تغییری

البته اگر تغییر رنگ موهاش از پرکلاغی به بلوند رو خیلی در نظر نگیریم.

انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که سرشو بلند کرد.

با چشمای آبی به چشم هام زل زد.

رد دلتنگی حتی از اون فاصله هم از صورتش پیدا بود.

پاهامو از زمین حرکت دادم و بدون اینکه نگاهمو ازش بگیرم به سمتش رفتم.

با قدمایی که خیل آروم نبودن بهش رسیدم و چمدونم رو رها کردم.

محکم و خواهرانه تو آغوشم گرفته بودمش...آخ که چقدر دلم برای این دختر تنگ شده بود...

سرمو تو گردنش فرو بردم و آروم جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه کردم" دلم برات یه ذره شده بود"

صورتشو یکم عقب کشید... تازه رد خیسی اشک رو گونه هاش رو دیدم. بعد از گریه هاش تشخیص رنگ چشماش سخت میشد چون حالا حتی ممکن بود سبز هم به نظر بیاد.

_ آنا اگر بدونی چقد دلتنگت بودم ...خوبه که اینجایی ...خوبه که دوباره میتونم نگات کنم ...خوبه ک برگشتی دختر...

دستشو بالا آورد و بی قیدانه کشید رو بینیش .هنوز همون عادت هاش رو داشت.

حرفشو که زد اومد جلوتر و سرشو گذاشت رو شونه هام.

وقتی دلتنگ باشی هیچی واست مهم نیست...

حتی اگه زیر چشمات رو ریمل مارک دارت سیاه کرده باشه و از تو یه دختر ترسناک ساخته باشه.

بدون توجه به چند نفری که داشتن نگاهمون میکردن دستمو گذاشتم رو پهلوش و فشاری بهش وارد کردم تا کمی از خودم جداش کنم.

_ بشین سارا ...بشین که خیلی حرف دارم باهات ...اینجوری ایستاده که نمیشه.

هنوز چشماش برق میزدن و نوک بینی کوچولوش به سرخی در اومده بود.

خودمم دست کمی نداشتم.

دستمالی که روی میز بود رو برداشتم و گذاشتم رو چشمام تا اون اشک سمجی که گیر کرده بود گوشه چشمم رو به خودش جذب کنه.

سارا :اول بگو چی میخوری آنا...مطمئنم الان هم خسته ای هم گرسنه

پرسید و با نگاه منتظر به آنا چشم دوخت.

آنا: نه سارا من تو هواپیما چیزایی برای خوردن پیدا کردم ...میخوام برم خونه و اونجا شاید یه چیزی بخورم .هنوز به مامان خبر ندادم که برگشتم میخوام سوپرایز بشه.

دستشو بهم کوبید و گوشه ابروش از افکار خبیثانه ای که باهاشون میخواست مامانش رو ذوق زده و شاید تا حدودی بترسونه بالا رفت.

اما در همین حین بود که واضحا دید که رنگ نگاه سارا تغییر کرد. اون دختر گلوشو صاف کرد و بی معطلی انگار که چیز بهتری به ذهنش نمیرسید پرسید...

سارا : آممم  راستی  الان چطوری بهتری ؟؟؟

البته که بهتر بود....خیلی بهتر... این سفر تونسته بود تو حالش خیلی تاثیر بزاره
اما فقط لبخند کوچیکی زد و گفت خوب بود.همین جواب به قدر کافی بزرگ بود.

لب باز کرد تا بپرسه برای چی اون دختر در حالت سکته بهش زنگ زد تا سریع خودشو برسونه لندن که سارا خودش بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن

سارا : آنا چیزی که میخوام بگم اصلا چیزی نیست که تو حالت عادی بخوام تو همچین جایی بزنم و اینطوری بگم اما اونقدر استرس داشتم که نمیدونستم باید چیکار کنم.

آنا ابرو هاشو در هم کشید و لباشو جمع کردو تو سکوت منتظر موند تا سارا ادامه حرفاشو بزنه.

سارا نگاهشو از آنا دزدید. با زبونش لبهاشو خیس کرد. انگشتاش رو توی هم قفل کرد و
سرشو بالا گرفت .

نگاهی به چشماش انداخت و گفت

سارا: تقریبا چند روزی میشه ماشین مادرت از جلوی خونه تکون نخورده.
چند روز پیش که داشتم از اون سمت خیابون به سمت ایستگاه مترو  میرفتم از جلوی خونه تون رد شدم و ناخواسته صدای پاپی رو شنیدم که داشت بلند پارس میکرد رفتم،اولش دست نگه داشتم اما بعد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و جلوتر رفتم و در زدم اما کسی در رو باز نکرد.

منتظر موندم تا ببینم ادامه حرفاشو به کجا میخواد بکشونه.

سارا : چند روز پیش نزدیک نیمه شب صدای شکستن چیزی اومد.
آنا من خیلی نگرانم چون همیشه از پشت پنجره میدیدم که مادرت پاپی رو میبره تا پارک ۱۱۳ و بر میگرده.
اما اگر اشتباه نکنم یک هفته ای میشه که در خونه شما باز نشده و حتی دیگه صدای پاپی هم قطع شده و من مجبور شدم به تو زنگ بزنم.میدونم احمقانس و شاید هزارتا احتمال باشه اما من خیلی زود اضطراب میگیرم.
دست خودم نیست مغزم خیلی زود درگیر افکار ترسناک و منفی میشه.

به اینجای حرفش که رسید نفسی گرفت و چشمای آبیش رو به دختری که زل زده بود به چشماش دوخت و ساکت شد

با همین چند تا جمله ذهن آنا درگیر شد .

خیلی درگیر ...

همین چندتا جمله حس عجیب و غریبیو تو دلش بهم میزد.

آنا با لحنی که دیگه آرومی قبل نبود فریاد زد

آنا :  بلند شو سارا چرا نشستی پس پاشو باید بریم خونه.

و خودش بی درنگ صندلیشو عقب کشید و بلند شد ایستاد سارا کمی تو جاش نیم خیز شد و گفت

سارا: تا تو میری بیرو‌ن منم حساب میکنم میام.

آنا دستپاچه و با عجله بلند شد و باشه کوتاهی گفت وچمدون رو از زمین بلند کرد و به سمت در خروج پا تند کرد.

حالا کنار خیابون استاده بود. تلفن همراهش رو  از کیفش بیرون آورد تا نگاهی به ساعت بندازه.

به تازگی 1 شده بود.

همینجور گوشه خیابون ایستاده بود پوست نازک لباش رو میجوید و مردمی که برای تفریح و گردش اومده بودند رو نگاه میکرد .

چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا سارا بدو بدو اومد بیرون و سوییچ ماشینشو جلو صورتش تکون داد.

به بنز اون سمت خیابون اشاره کرد و داد زد بدو بیا سوار شو آنا.

و دختری که تقریبا چیزی از لباش باقی نمونده بود از بس که گاز گرفته بودشون بی‌معطلی رفت و سوار شد.

چند ثانیه بعد صدای لاستیک های ماشینش روی خیابون استرند لندن پیچید .

ماشین از جا کنده شد و بعد از چندین دقیقه که برای آنا زیادی سنگین و نفس گیر گذشت دیگه جلوی خونه توقف کرده بودن.

نفسشو حبس کرد و در ماشین رو به آرومی باز کرد.

دلش گواه بد میداد ...

حرکت اسید معدشو روی اون مرغی که تو هواپیما خورده بود حس میکرد

یکم شال گردنشو شل کرد تا از اون احساس خفگی که گریبانش رو گرفته رها بشه

پیاده شد اما باد سردی که پیچید لای موهای بلوندش باعث شد تا دندوناش رو رو هم فشار بده.

کمی این پا و اون پا کرد و بعد خم شد و به سارا که پشت فرمون بود غر زد.

آنا: نمیای پایین تو؟

سارا: میخوای نیام؟

آنا : میخوام بیای ...پیاده شو دیگه ...چقد طولش میدی... اه

حرفای سارا  و این استرس نفرت انگیز روی اخلاقش تاثیر گذاشته بود و تندخو شده بود.

به سمت خونه قدم برداشت . به سمت خونش . خونه ای که چند ماهه پیش با حال بد ازش رفت . اون زمان نمیدونست که قراره بعد شیش ماه به خونه برگرده. خونه ای که همه چیز از اونجا شروع شده بود.

نفسای شکننده ی سارا رو پشت خودش حس کرد.

دستشو برد و کلیدی که تو جیب کوچیک پالتوی مشکی رنگش بود رو بیرون آورد .

دستشو آروم روی در گذاشت و کلید رو تو سوراخ چرخوند.بعد از یکم تکون دادن در به راحتی و بدون صدای ازار دهنده ای باز شد.

قبل از کامل باز شدن در توی دلش فقط آرزو کرد که مادرشو ببینه که سرحال به استقبالش میاد.

اما ذاتا بعضی آرزوها قراره یه آرزوی لعنتی باقی بمونه...

برگشت و نگاهی به سارا انداخت و با دستش کمی بیشتر در رو باز کرد.

برای بار چندم نفسش رو حبس کرد .دست سارا رو رو کمرش حس کرد.

سارا: برو تو دیگه

باشه ای گفت و وارد شد

اما زمانی که وارد خونه شد قبل ازین که نگاهشو بتونه بچرخونه تو خونه چیزی رو زیر پاهاش حس کرد

با تعجبی که به احساساتش امیخته شده بود سرش رو پایین گرفت...




***********

از حموم بیرون اومد و کامله برهنه وسط اتاق ایستاده بود.

حوله شو از کمد برداشت و پیچید دور خودش.

همینطوری که موهای مشکیشو خشک میکرد نگاهشو دوخت به آینه تمام قد اتاقش.

زین:هی آینه تو بهم راستشو بگو توی این شهر غریب بین این ادم بدا کی از همه خوشگلتره ؟؟؟

چشماشو تنگ کرده بود و با یه ابروی بالا رفته و لبای جمع شده منتظر چشم دوخت به آینه تا جواب بگیره.

اما توی همین حین صدای خنده پشت در اتاق باعث شد ژستشو جمع و جور کنه و صاف بایسته.

گوشاشو تیز کرد ببینه اون پسر چی داره میگه اون پشت.

نایل با لحن خندون و صدایی که از خنده بم تر شده بود تک سرفه ای کرد و گفت...

نایل : کاشکی میفهمیدم دقیقا چرا مرتبا اینکارو میکنی زین ... مارو به فاک دادی با این دیالوگ بسه مرررد

زین بی حوصله هوفی کشید .چشم از آینه گرفت و برگشت عقب تا به سمت در تا بره و یه چیزی بهش بگه.

اون پسر چشم عسلی معمولا عادت داشت صبح هاش رو با پریودی ناشتا شروع کنه.

در رو باز کرد و سر قهوه‌ای نایل از لای در دیده شد.

با چشمای آبی و روشنش زل زده بود به چهره جدی زین و منتظر بود تا پاچشو بگیره

زین ابروهاشو تو هم کشید و فکشو رو هم فشار تا جدیت خودشو بکنه تو تخم چشمای نایل.

زین با لحن خونسرد و صدای جذابش نگاشو دوخت به نایل و گفت:

-پس دلت یه صبح پر هیجان میخواد؟!! بهتر نیست به جای این فوضولیا بری و صبحانه رو آماده کنی دارلینگ؟

نایل که انتظار این برخوردو داشت حرف همیشگیشو زد:

-هر دفعه که تو رو میبینم انتقام اعصاب نداشتتو از ماتحت ما میخوای... چه وضعشه جواد خستم کردی !

شونه ای بالا انداخت و همونجور که زیر لب غر میزد  از اتاق زین دور شد .

زین سری تکون داد و با بی خیالی در رو بست و سپس برگشت تا حوله اش رو دربیاره و لباس هاشو بپوشه.

بعد ازینکه باکسر و شلوار جینش رو پوشید با بالا تنه لخت تصمیم گرفت بره یه چیزی بخوره تو آشپزخونه تا کمی از این حالتش خارج بشه

باید به خودش زمان میداد تا رو به راه بشه و چشم دیدن یه روز بیست و چهار ساعته رو داشته باشه.

در رو باز کرد پله های خونه رو یکی بعد از دیگری طی کرد و بعد راه آشپزخونه رو مستقیم در پیش گرفت.

این چند روزه بی اندازه عصبی بود و فقط خودش دلیلش رو میفهمید .

این واقعیت که اون حالش خوب نبود به اندازه کافی واضح بود  و تمام بدخلقی هاش هم بخاطر همین بود.

به آشپزخونه که رسید دید نایل داره با تلفن حرف میزنه.

ناخواسته گوشاش تیز شدن و اروم روی پنجه پا جوری که نایل متوجه نشه نزدیکش شد.

نایل : باشه لواشک تخس من ،باشه هانی ، ،دور اون برجستگیات بگردم شیطون.
امروز یکم کار دارم بعدش میام دنبالت باهم بریم هرجایی که تو دوست داشته باشی ...هووم ؟ چطوره؟!اوووووف بازم تکرارش کن...خواهش میکنم ...ها  ها  ها.....منم همینطور عزیزم ...منم

زین بیشتر ازین طاقت نیاورد تا مکالمه‌ی فوق چندشانه نایل رو گوش بده‌ و از پشت یدونه کوبید پس گردنش.

و چشمهاشو چرخوندو دستاشو باز کرد تا قلنج انگشتاشو بگیره و بعد رفت و روی‌صندلی رو به روی نایل نشست.

نایل سرشو بالا گرفت و با یه نگاه عصبی به زین لبشو برد نزدیک گوشیش و گفت بعدا بهت زنگ میزنم.

صدای اعتراض آمیز دختری که پشت خط بود هنوز به گوش زین میرسید.

تا اینکه نایل مکالمه رو قطع کرد وخیلی جدی گوشیشو گذاشت رو میز... دستاشو به هم قفل کرد ...گردنشو یکم جلو کشید و با لحنی که فقط برای خودش بود گفت:

نایل : چه مرگته گراز...؟!  بعد چند وقت به یه آب و نونی رسیدم حالا تو گند بزن توش.کاری که همیشه بلدی انجام بدی!

بعدشم بلند شد و زین رو تو پوکر ترین حالت خودش تنها گذاشت.

بعله انگاری که زین واقعا ناراحتش کرده بود.

با صدای بلندی رو به نایل که از کوره در رفته بود و داشت میرفت به سمت اتاقش گفت...

زین: خیلی خوب حالا قهر نکن کوچولو بیا صبحونتو بخور

نایل: بهتره خفه شی و غذاتو بخوری زین

رفت و در رو پشت سرش بست.

این حجم از عصبانیت یهویی توی نایل که کیوت ترین و مهربون ترین و خونسردترین موجود توی زندگی زین بود واقعا ترسناک بود.

زین دوباره سرشو تکون داد و بدون توجه به کرم ریزی چند لحظه قبلش پشت میز نشست و از سوزش معدش لبشو گاز گرفت .

بعد از چند روز ضعف و درد با اشتها شروع به خوردن کره و مربا کرد اما خیلی نتونست بخوره درد عصبی بدی توی معدش پیچید و اونو از ادامه دادن باز نگه داشت.

ناچارا وسایل صبحانه رو جمع کرد و اون چندتا ظرف کثیف شده رو شست. کاری که همیشه ازش متنفر بود  و  بعد به سرعت به سراغ اتاقش رفت تا لباس منتخب امروزش رو به تن کنه.

درست بیست و پنج دقیقه لعنتی بعد...

زین تو ماشینش نشسته بود و راه مطب هری رو در پیش گرفته بود.

و اگر ترافیک مسخره ی لندن بهش این اجازه رو میداد پنج دقیقه دیگه رسیده بود .


anna👆

sara👆

*************

خب سلام گایز

اول از همه باید بگم این فنفیک ژانری عاشقانه و درام داره

و یه نکته مهم وجود داره اونم اینه که احتمالا من بی نظم ترین نویسنده باشم که شما میتونید تو زندگیتون ببینید
ممکنه هرروز آپدیت کنم و ممکنه دوهفته یکبار


و شما هنوز هیچی راجب داستان من نمیدونید و من ازتون میخوام تا با من و شخصیت های خیالی من همراه بشید

و امیدوارم دوستش داشته باشید

ZAYMOOO

Continue Reading

You'll Also Like

11.5K 2.1K 26
نام: لیلی و مجنون 💫 این بار مجنون به لیلی‌اش می رسد ...... کاپل: ویکوک ژانر: تاریخی، خشن، اسمات ، امپرگ
265K 37.2K 33
[] Completed [] •• - " من مجانی برات مسابقه نمیدم کیم تهیونگ! باید در ازای بدهکاریای تو به اون هیوک عوضی یه چیزی هم نصیب خودم بشه ، درست نمیگم؟!" ...
156K 22.9K 24
نام فیک :✨my white wolf✨ کاپل : ☕کوکوی☕ 🍩 ژانر 🍩 : 🐺امگاورس🐺 🍑ددی کینگ🍑🍥رمنس🍥 🍷اسمات🍷 🍼فلاف🍼 خلاصه :🍓 تهیونگ از اطاعت کردن خوشش نمیاد مخ...
65.3K 14.1K 57
جناب منشی پارک که تمام مدت پرستیژش رو برای بالا بردن ارزش کاریش حفظ کرده ، ناگهانی بخاطر یه دلسوزی مجبور به نگهداری از یه بچه میشه! چی میشه اگر بین...