young and beautiful ( Larry S...

By itssoso

8.1K 1.5K 955

میدونی هری ، همه ما اخرش میمیریم ، کارمون یه سره میشه ،تموم میشیم میریم پی کارمون ، استخونامون تجزیه میشه و... More

مروموز
فقط همونجا بمون
تمام و کمال
اعصاب خرد کن
احمقانه
نفرین بر من
بازگشت چشم سفید
بعید
وضعیت شیرین
هاج و واج
کفشتو دربیار
برام بخونش
پلاک 18

هر‌ چیز امکان دارد

1.6K 151 115
By itssoso

وقتی توی منچستر چشماتو باز میکنی و به اسمون نگاه میکنی ، هیچ چیز جز ابر های خاکستری نمیبینی ،
و وقتی که توی زمستون و پاییزش قرار بگیری ... هیچ چیز نمیتونه شهر رو برات افتابی کنه ... منچستر همینه ، منچستر شهر ابر هاست ، شهر بارون ، شهر خاکستری

"میگن که اون پسر دزموند استایلزه ! اون تاجر خیلی ثروتمندیه و پسرش با یه شلوار و تی شرت ساده‌ به دانشگاه منچستر اومده ؟ این عجیبه ! "

الکس‌ گفت قبل از اینکه لیوان مقوایی رو دوباره به لب هاش بچسبونه و از داغی لاته ای که خریده اهی بکشه و بدون اینکه از پسری که تنها روی میز جلویی نشسته و داره کتاب میخونه چشم برداره

"بیخیال الکس ؟! طرز لباس پوشیدن اون به ما ربطی نداره ، من دارم به اجاره عقب افتاده خونه ی لعنتیم فکر میکنم و تو داری لباس یه شخص با شخصیتش رو نسبت به هم انالیز میکنی ؟ احمقانست "

لویی گفت و اه بلندی کشید

"کام‌ ان لویی ، اون خیلی عجیبه ، الان یک ماه از شروع ترم‌ میگذره ولی من حتی ندیدم‌ اون با کسی حرف بزنه ! اون همش هدفون‌ تو گوششه و‌ تنهاست "

الکس گفت ، معلوم‌ بود که حسابی درمورد پسر بلند قد و جذاب مرموز کنجکاوه
اما به هرحال هیچکس‌ هیچکس‌ هیچکس به اندازه لویی درمورد اون پسر کنجکاو نبود

"الکس ، نظر هاتو بزار برای پروژه بعدی خب ؟ من باید بتونم این هفته یه کار گیر بیارم ...وگر نه مجبوری کارتون مخلوط کن جدید مامانتو بهم بدی ، چون باید تو خیابون بخوابم ..."

لویی گفت و فقط سعی کرد بحثو عوض کنه
"چرا فقط از من قبولش نمیکنی ؟ باور کن لو این مقدار زیادی نیست تو بعدا میتونی‌ بهم پسش بدی ، ها ؟ "

الکس گفت ، صداقت توی چشای ابیش‌ موج میزد

"حتی حرفشم نزن الکس ، همین الانشم سیصد پوند کوفتی بهت بدهکارم ، که نمیدونم چجوری بهت برشون گردونم ، پس نظرت چیه به جای الکی خودتو خسته کردن بهم تو پیدا کردن کار کمک کنی ؟ "

لویی با چشمای گرد و‌ کنجکاو الکس رو از نظر گذروند ،

"بزن بریم ! "
...
" مامان باورت میشه که من یه شغل گیر اوردم ؟؟؟؟؟؟؟ خدای من الانه که گوشیمو از ذوق بخورم "
لویی از پشت تلفن با بلند ترین صدایی که میتونست داد زد

"اوه...این عالیه پسرم ... "

جوانا با ذوق ساختگی گفت و لویی به راحتی میفهمید که اون همچینم خوشحال نیست.

"مامان چرا ناراحتی ؟ میدونم الان داری با خودت فکر میکنی چی میشد اگه من الان اونجا بودم و توی مغازه اقای بنسون کار میکردم و هروز واسه ناهار میومدم خونه ، ولی مامان باور کن دانکستر شهر من نیست ، منچستر هم نیست ، مامان من میخام برم ال ای ، من دارم براش حسابی تلاش میکنم... تو خودت قول دادی که حمایتم میکنی ، من ...من حتی دو شیفت کار گرفتم تا بتونم مقداری از پولشو براتون بفرستم..."

لویی که ذوقش فروکش کرده بود پشت تلفن برای مادر دلتنگش توضیح میداد که دوست نداره ازشون دور باشه ، ولی لویی دوست داره یه طراح لباس تو ال ای باشه ... لازمم نیست خیلی معروف باشه اون فقط میخاد ادم ایده الش تو شهر ایده الش باشه .

" اوه نه لازم نیست که پولتو برای ما بفرستی عزیزم ، شارلوت و ایزابل هر دوشون کار گیراوردن و ما میتونیم خرج دوقلو‌ هارو بدیم ..."

جوانا با ناراحتی توضیح داد ‌‌

"مامان ، ایزی میخاد اینده خودشو داشته باشه و لوتی هم باید درس بخونه ! اونا نمیتونن خودشونو نابود کنن ، نمیتونم اجازه بدم "

لویی با عذاب وجدان گفت ، اون تنها مرد خانواده بود و حالا بلند شده بود اومده بود منچستر و حتی نمیتونست خرج خودشو بده و حالا خواهراش باید‌ کار میکردن ، این شرم اوره ،

" نگران اونا نباش ، من مقدار زیادی از پول ایزابل رو برای خودش کنار میزارم و لوتی هم درسش رو میخونه من حتی دوباره کار پرستاری بچه می گیرم و مطمئن میشم اون به کالج میره "

جوانا گفت ، و سعی کرد لرزش صداشو پنهان کنه ، ولی به هرحال اون میدونست هیچی از دید پسرش پنهان نمیمونه

"اوه ، باشه ، دوستت دارم مامان ، فعلا "

لویی با عجله گفت و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف مادرش بمونه تماس رو قطع کرد

هیچکس‌ نمیتونست شرمندگی و نگرانی اونو درک کنه ، لویی باورش نمیشد مادرش با چهل و هشت سال سن باید بره و بچه های مردم رو پوشک کنه تا با پول ناچیزی که میگیره دختر نوجوانش رو به کالج بفرسته

لویی درحالی که قطره های بارونی که تازه شروع شده بود و‌به زمین میخورد رو تماشا میکرد ، با ناامیدی روی سکوی ایستگاه اتوبوس نشسته بود ، و فک میکرد و فکر میکرد

"بله الکس ؟ "
لویی با بی حوصلگی پرسید بعد از اینکه تلفنش زنگ خورد و اسم (( کله خراب )) روی اسکرینش به نمایش دراومد .

"هی لو ! داری میری اونجا ؟ "

الکس با کنجکاوی پرسید و منتظر جواب الکس شد
" اره ، راستش الان منتظر اتوبوسم و بارون داره خیسم میکنه ،"

لویی جواب داد و با نا‌امیدی به اسمون نگاه کرد
"کدوم ایستگاه اوتوبوس؟؟؟ "
الکس پرسید و لویی چشماشو چرخوند
"به تو چه الکس ؟ الان نباید با الا مهمونی باشی ؟! "
لویی با کنجکاوی پرسید چون الکس گفته بود که میخاد با خواهرش الا به مهمونی دوست الا برن

"اه لو خیلی ور میزنی ، فقط بگو کجایی ؟"
الکس با بیقراری پرسید

"ایستگاه چهارم شمالی ، همونکه روبه روی کوفته فروشی... هی ! "

لویی اه کشید وقتی الکس تماسو قطع کرد و ترجیح داد دوباره به فکر فرو بره ، چون اتوبوس حالا حالا نمیومد و تا شروع شیفت کاری اون به اندازه کافی وقت داشت .

مطمنن چیزی که فکر لوییو به خودش مشغول میکرد ، پسر عجیب و جذاب هم دانشگاهیش بود ، اون پسر یه سرمایه داره بزرگه ، الان باید اطرافش پراز ادمای باحال و دخترای بلوند با کون بزرگشون باشه ولی در عوض اون تایم بین کلاس هارو با هدفون تو گوشش و کلی برگه هایی که معلوم نیست واسه چه کوفتین تو کافه تریا میشینه و مینویسه ، این خیلی فکر لویی رو مشغول میکرد

جوری که اون پسر سرشو میندازه پایین و به هیچکس نگاه نمیکنه ، و با اعتماد به نفس و ارامش با پاهای بلندش قدم های بلند بر میداره‌.

لویی میدونست اون پسر خجالتی نیست ، اون فقط اونقدرام اهمیت نمیده ، به دخترایی که درموردش خیابافی میکنن یا پسرایی که ادعا میکنن باهاش دوستن.

غرق در افکاش بود که با صدای بلند بوق یه ماشین به خودش اومد و وقتی سرشو بالا گرفت و با قیافه (( یکی طلبم )) الکس روبه رو شد که با نیشخند مخربش پشت ماشین فرانسوی نشسته بود و بعد از دقت کردن متوجه حظور جف و الا توی ماشین شد

لویی از روی سکو بلند شد و در صندلی ماشین رو باز کرد و پیش الا که روی صندلی پشت لم داده بود نشست

"هی چه غلطی کردی الکس ؟ فک میکردم الان پارتی باشی ؟ راستی سلام الا ، و تو فاکر "

جف خندید وقتی لویی پرسید و منتظر شد تا بفهمه اونا اینجا چیکار میکنن به جا اینکه الان بین دختر پسرای مست و هورنی در حال رقص باشن .

" راستش ، ما به پارتی رفتیم ولی جاسپر گند زد و اشلی مهمونیو بهم زد ، ما ترجیح دادیم که خونشو ترک کنیم چون واقا وضعیت ناجور بود و الکس گفت که بیایم و هم تورو برسونیم و هم محل کار جدیدت و پاتوق جدیدمون رو ببینیم "

الا توضیح داد ، الا خواهر بزرگتر الکس بود ، مادر پدر الکس و الا جدا شدن ، الکس با مادرش موند و الا پیش پدرش ، مادر پدر اونا سه ساله که حتی همو ندیدن ولی الا و الکس اگه یروز همو‌ نبینن روزشون شب نمیشه ...
الکس به لویی گفته بود که اونا خیلی دوست داشتن که باهم زندگی کنن ولی به عقیده الا پدرشون به یه دختر ارامش دهنده و مادرشون هم به یک پسر حمایت کننده نیاز داره و اونا توافق کردن که اینجوری واسه همشون بهتره و هروقت ک میخوان میتونن همو ببین چون به هر حال مادر پدر الا و الکس بچه هاشونو دوست دارن و طبق گفته های الکس اونا به هیچ وجه نمیخواستن با جدا شدنشون باعث خراب شدن رابطه بچه هاشون با همسر قبلیشون باشند، مطمئنن الکس هفته ای دو سه بار پدرشو میبینه ، و اتفاقا رابطه خوبیم با اون داره و همینطور الا و مادرشون ، اونا خیلی صمیمن لویی خوشحاله که جدا شدن پدر و مادر تاثیر بدی رو زندگیشون نذاشته

اون سه تا کل راهو چرت و پرت میگفتن جف در مورد دوست پسر جدیدش با کلی ذوق توضیح میداد و این باعث خوشحالی لویی بود که دوست قدیمیش داره کسیو واسه خودش پیدا میکنه ، جف و لویی توی دانکستر باهم دوست صمیمی بودن ولی شش ماه بعد از شروع سال تحصیلی اولین سال دبیرستانشون خانواده جف به منچستر اومدن و لویی یادش میاد که چقدر ازین موضوع غمگین بود ، اما خوشبختانه وقتی که لویی برای اولین بار تو منچستر به یه نمایشگاه (( اثار نوین )) رفت دوست قدیمشو اونجا دید که ریش دراورده و با قیافه مبتکرانه مسخرش درحال دید زنن یه پسر جذابه ، لویی و جف باورشون نمیشد که همو پیدا کردن و خدا میدونه که هردوشون چقدر ازین مورد خوشحال بودن

بعد از دیدن اون نمایشگاه اونا به خونه کوچولو جف رفتن و حسابی جشن گرفتن و درمورد هرچی که این چند سال بهم نگفته بودن حرف زدن
سم در مورد اینکه قبول کرده گیه به لویی توضیح داد و گفت که مادرش بعد از سه سال به دلیل سرطان ریه فوت کرده و اون با پدرش زندگی میکنه ، لویی بعد از دیدن قیافه‌ جدید اقای بوسوفسکی خیلی تعجب کرد ، اون مرد جذاب و بلند قد ، افتاده شده بود و کم کم داشت تحلیل میرفت

سم به لویی گفت که توی یه کافینت کار میکنه و لویی از اینکه دوباره دوست قدیمیشو پیدا کرده خوشحال بود و بعد از اون جف و الکس باهم اشنا شدن و لویی دوستای زیادی توی منچستر پیدا کرد

"رسیدیم قهرمان ، البته اگه ادرسو بهم درست داده باشی "
الکس گفت و چشماشو چرخوند

اون سه نفر از ماشین پیاده شدن و لویی بعد از چک کردن ایفون قدیمیش مطمن شد که دقیقا ده دقبل از تحویل شیفت رسیده ، ساعت 5:40 بود

لویی با دیدن کافه بزرگی که روبه روشون قرار داشت لبخند زد ، باورش براش سخت بود ، اونجا خیلی زیبا بود ، از بیرون دیوار کافه با سنگ های مشکی و قهوه ای پوشیده شده بود ، در چوبی و بلند کافه لوییو یاد کاخ های فرانسوی مینداخت و صدای تقریبا ملایم موسیقی از بیرون شنیده میشد

و سه نفر دیگه هم مشغول برانداز کردن کاخ بودن ، که جف

با صداش همرو به هوش اورد

‌" بریم داخل رفقا ؟ "

در کافه باز شد و هشت جفت کفش به ترتیب وارد کافه شدن ، بوی خوب وانیل و قهوه هوارو دل انگیز میکرد و صدای دلنشینی که از بالای یک سکو کلمات خوش اواز رو میخوند و‌ فضا رو وصف نکردنی میکرد.

لویی به سمت سکوی کوچک ته کافه بزرگ رفت و‌ سعی کرد به افرادی که روی میز های گرد و کوچک نشسته بودن توجهی نکنه ، اون اصلا حواسش به الکس الا و سم نبود

" ام...سلام خانم محترم ، من لویی تاملینسونم و ... تازه استخدام شدم فقط خواستم ..."

لویی اروم به دختر جوانی که پشت سکو ایستاده بو د و درحال تمیز کردن گلس های چیده شده بود گفت

اون دختر چشمای سبز زیبا و موهای نارنجی رنگ قشنگی داشت

" اوه خدای من ! سلام ! همون تازه وارد ؟ تراویس یه چیزایی درموردت گفته بود ، به هر حال از دیدنت خوشحالم لویی من کیت هستم "

اون دختر با صدای دلنشینش با صمیمت گفت و دستشو سمت لویی دراز کرد
" خیلی از دیدنت خوشوقتم کیت ، و مشتاق اشنایی بیشتر باهات هستم راستی ، اقای فیمل کجان ؟ من با ایشون صحبت کردم و قرار گذاشتن که به من یه سری ... توضیحات بدن‌ "

لویی با خجالت توضیح داد و تمام سعیشو کرد تا طرز حرف زدنش شبیه لاس زدن نباشه.

" اوه اون الان میاد رفیق نگران نباش ، فقط باید سفارش بگیری و فک کنم تو‌ ادم خوش برخورد و تند و تیزی باشی ، پس نیازی به تذکرات (( مشتری رو رازی نگه دار )) نیست ،"

لویی با دقت به حرفای اون دختر گوش میداد ، لویی فهمید که کاترین اصلا قصد لاس زدن رو نداره چون طوری که اون حرف میزد لطفشو میرسوند و باعث میشد لویی نسبت به خودش و این کافه حس خوبی داشته باشه

" ممنونم کاترین ، امیدوارم بتونم به خوبی از پسش بر بیام "

لویی‌ با خجالت گفت و لبخند زد

" همینطوریه رفیق ، مطمنم از پسش برمیایی ، و تو این کافه دوستای خیلی خوبی پیدا میکنی و ما قطعا بیشتر باهم اشنا میشیم "

کاترین گفت و‌ چشمک زد و از جلوی چشم لویی محو شد

" لویی ؟ "

ایندفه این الکس بود که اسم لویی رو با گیجی صدا میکرد ، و سمتمش میومد

" چیه الکس ؟ باز میخای مسخرم کنی که دارم با دخترا لاس..."

لویی با بی حوصلگی شروع کرد به گفتن و چشماشو چرخوند ولی با صدای الکس متوقف شد

" نه ، نه فقط ، فقط به کسی که داره بالای سکو میخونه نگاه کن "

لویی چشماشو چرخوند و سرشو چرخوند تا به صحنه ای که تاحالا ندیده بود نگاه کنه

و همین کافی بود تا مغزش قفل بشه و چشماش تار

" لعنت بهش "

لویی زیر لبی گفت ولی با صدای مرد میان سالی به زمان حال برگشت و سرشو چرخوند

" اقای تاملینسون ! خوش اومدی پسر "

لویی سرشو از صحنه روبه روش چرخوند و به مردی داد که به نظر میومد اقای فیمل باشه گرچه نمیتونست درست ببینتش

" لعنت بهش "
اون دوباره تکرار کرد

شخصیت ها ( تا اکنون :) )










ایشون‌ الکس تشریف دارن :))))
من بسیار میدوستمشون :)))
نظرتون دربارش چیه ؟

ایشون جف هستند :))))
جذاب :))))
خیلی جذاب :))))

ایشون کاترین هستن 😍😍😍😍😍
کسایی که سریال شادوهانترز رو دیدن با ایشون اشنایی دارن 😎😎😎

پژنیپیهسدنسپسپسپ ایشونم اقای فیمل 😭😭😭😭😭
خیلی میدوستمش

هوراااا این‌ از پارت اول ... میشه لطفا نظر بدید درموردش دل منو شاد کنید ؟؟؟ 😭😱
دوستان فن فیک های نیاز به حمایت دارن اگه ازشون خوشتون میاد پس لطفا نالطفی نکنید و از فن فیک و نویسنده حمایت کنید ، مربوط به این فیک نیست کلا میگم
امیدوارم کار درساتون حسابی عالی پیش بره و‌شخصیت ها هم در صورت استقبال از داستان معرفی میشن :)))))
کم کار نباشید ،😄































Continue Reading

You'll Also Like

51.9K 6.9K 15
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
61.7K 23.2K 21
آلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو می‌دونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ - به زو...
69.5K 12.2K 37
↴ేخلاصه شغل ایده آل هر فن اینکه میکاپ آریست آیدل خودش بشه. و جونگ‌کوک این شغل رو صاحب شده:) {داستانی جهت ساخت حس خوب و اکلیلی} ================ 💄ే ن...
14.9K 2.1K 26
چی میشه اگه جیمین امگای باردار که تا حالا با کسیم نبوده از طرف الفاش هرزه خطاب شه و بعد یه شب جیمین از خونه الفا بزنه بیرون دردش بگیره و با یه الفا ا...