کفشتو دربیار

398 93 34
                                    


مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمی کند.
وقتی طوفان تمام شد یادت نمی آید چگونه از آن گذشتی٬ چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعا تمام شده باشد...
اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت...!

کافکا در کرانه
هاروکی موراکامی

لویی اهی کشید و کتاب کوچک رو بست و روی میز نهارخوری گذاشت ، درحالی که منتظر تام ژوزف بشه که قرار بود امروز لویی و هریو رو به عنوان کسی که صاحب کمپانی بزرگی هست ملاقات کنه

لویی به هری گفته بود که ساعت چهار، اونجا باشه ولی حالا ساعت پنج بود و‌لی از هری خبری نبود و این پیدا بود که لویی میخواست در مورد موضوع مهمی با هری حرف بزنه ولی اون ظاهرا به هیچ جاش لویی رو حساب نکرد

ژوزف تا یک ساعت دیگه پیداش میشد و لویی هیچ راه فراری نداشت ، اون داشت فکر میکرد به چشمای سبز پسری که توسط اون ترک شده بود

صدای زنگ لویی رو به خودش اورد وقتی برای باز کردن در رفت ، کسی جز هریو ندید

اون با موهای کوتاهش که تقریبا بلند شده بودن با یه تیشرت سفید ساده و یه شلوار جین سیاه جلوی در ایستاده بود ، دسته ای از موهاش روی پیشونیش ریخته بود که باعث شد لویی چشماشو به قسمت سینه و شکمش زل بزنه و البته که هری با بدجنسی افکارشو بهم‌ زد

" چیه ؟ "

هری با بیتفاوتی پرسید درحالی که نیشخند میزد ، انگار اون حالا دیگه از دست لویی عصبانی نبود

" ه‍...هیچی ... چرا دیر کردی ؟ ولش کن ، بیا تو "

هری با بیخیالی شونه هاشو بالا انداخت وپاشو حرکت داد تا بیاد داخل خونه ولی باز این دستای لویی بودن که مانع حرکتش میشدن

هری به لویی نگاه کرد که به پایین تنش زل زده بود پس چک کرد و وقتی فهمید که چیزی اونجا اشتباه نیست باز به لویی نگاه کرد

" چیه ؟ " 
هری پرسید و با چشمای گرد شده به لویی نگاه کرد که حالا سرشو اورده بالا و داشت با عصبانیت بهش نگاه میکرد

" کفشات ، کفشاتو دربیار "

لویی با حرص دستور داد وقتی هریو دید که داره بهش نیشخند میزنه

" چی ؟ کفشامو دربیارم ؟ امکان نداره "

" چیییی ؟ "

لویی در مقابل حرف هری پرسید ، درحالی که حسابی خوش اورده بود و میتونست همونجا تابلوعه پیکاسوش رو بکوبه توی سر هری

" من کفشمو درنمیارم ، به همین سادگی ، به همین خوشمزگی "

هری با بیتفاوتی گفت درحالی که به چهار چوب در تیکه داده بود و داشت گوشیشو توی دستش میچرخوند

young and beautiful ( Larry Stylinson ) Where stories live. Discover now