مروموز

627 140 65
                                    

لویی به سختی روشو از سمت استیج کوچک کافه برگردوند و به اقای میان سال روبه روش داد ، اون تمام سعیشو کرد تا حواسشو از چیزی که همین الان دید بگیره و به فردی که داشت با لبخند جذابش بهش نگاه میکرد ، بده

"اقای تاملینسون ؟ "

اون مرد دوباره لوییو صدا کرد که باعث شد لویی تمام حواسشو به شغلی که براش حسابی خودشو به زمین و آسمون زده بود ، بده

"اقای فیمل ؟؟؟ اوه خدا متاسفم ، من فقط زیادی دستپاچه شدم ، "
لویی با خجالت گفت و سعی کرد خودشو جمع کنه و تقریبا توش موفق شد چون اقای فیمل لبخند زد و دست دراز شده لوییو با صمیمت فشرد

"میتونی منو تراویس صدا بزنی مرد جون ، حالا اگر میخای با این کافه و احتمالن دوستای اینده ت بیشتر اشنا شی نظرت چیه بریم پشت ؟ "

اقای فیمل گفت و لویی لبخند زد
تصور لویی از اقای فیمل به طور کل از ظاهر اون متفاوت بود ،

وقتی لویی خواست که شغلو‌ به دست بیاره اقای فیمل فقط به اون ایمیلشو داد و وقتی لویی درخواست کرد که شماره اقای فیملو داشته باشه اون رد کرد

مطمئنن فقط یه مرد پنجاه ساله میتونه واسه چت کردن هنوز از ایمیل استفاده کنه پس لویی به این نتیجه رسید که اقای فیمل باید یه مرد چاق و پیر و قدکوتاه  با کله کچل و ریش کم پشت سفید و صورت چروک و اخلاق گند باشه
ولی چیزی که لویی الان میدی کاملا با اقای فیمل تصورات لویی فرق داشت

اون یه مرد حدود سی پنج تا چهل ساله بسیار خوش قیافه بود که از نظر لویی هیکل فوق العاده ای داشت ، اون یه شلوار پارچه ای مشکی با کمربند پوشیده بود و بالانتشو یه پیراهن چهارخونه گشاد پوشش میداد که استینای بلندش تا بالای ارنجش تا زده شده بودن
اقای فیمل موهای قهوه ای روشن داشت و ریش تقریبا‌ بلندی که اونو به عنوان یه مرد چهل ساله زیادی جذاب نشون میداد

" پس دنبالم بیا پسر جون "

اقای فیمل گفت و به سمت انتهای سکو رفت و لویی دنبالش راه افتاد

وقتی اونا از دید مردم محو شدن  ، وارد یه اشپزخونه کوچک و دنج شدن که لویی میتونست چند نفرو ببینه که با نیش بازشون مشغول کارشون بودن

"گایز ، این شما و این لویی ، درموردش بهتون گفتم ، اون سانس عصر و شب رو با ما میمونه "

اقای فیمل گفت و توجه همه کسایی که سرشون تو کار خودشون بود رو جلب کرد

لویی میخاست تک تک اونارو برانداز کنه ولی یکی از اونا شروع به حرف زدن کرد

"سلام رفیق خوش اومدی ، من فرد هستم‌ ، مسئول کافه ها و قهوه ها ، از دیدنت خوشحالم "

لویی به پسر جوونی که داشت باهاش حرف میزد و تقریبا همسنش به نظر میرسید نگاه کرد و لبخند زد

young and beautiful ( Larry Stylinson ) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora