Don't Judge,just Trust(L.S)

By FanficLS

143K 14.9K 4.2K

نگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
Hello
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
توضیحات
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
Cover
44
45
46
47
48
49
50
51
I'm Back
52
54
✖لطفا بخونید✖
Sorry
55
56
57
58
59
60

53

1.7K 205 39
By FanficLS

کار نقاشی اتاق تموم شد،لویی با لباس های خودش که رنگی شده وبالبخند بینظیرش روی مبل حال کوچیکی که اول راهرو اتاق هاس،لم داده بود.زین با پیش بند رنگی وجای یه پنجه رنگی روی دیکش،که شاهکار کل کلانه لویی باهاش بود،داشت تست های مربایی رو میخورد،جولی،لباس هاشو عوض کرده بود وبا کنجکاوی به همه جا نگاه میکرد وبا لیوان اسموتی اش مشغول بود.

ومن..با هد بندی که دور سرم بود ولباس های تمیزم کنار لو نشسته بودم وتامی رو بغل کرده بودم.اون گاهی توبغلم وول میخورد..یا صداهای مختلف از خودش در میاورد..یا انگشت هاشو با اب دهنش اب میداد.

کار اتاق تموم شده بود وما حالا نشسته بودیم دور هم واز خوراکی هایی ساده ای که من درست کرده بودم میخوردیم،کار اتاق خسته امون کرده بود ولی نتیجه کار بی نظیر بود،میدونستم قشنگ میشه،ولی نه اینقدر..علاوه بر رنگ عادی اتاق که رگه های طوسی ابی وسبز بود،روبه روی دیواری که تخت تام بود،یه منظره قشنگ با فوم درست شده وبا چراغ های رنگی تزئین شده بود،این منظره یه ساحل بود که درختای بلند ساحلی اطرافش بودند وخورشید داشت غروب میکرد و پسربچه کوچیکی که دو تا مرد که با توجه به فرهای بلند وقد کمی کوتاه وپاهای خوش تراش مردها،من ولو بودیم،دستاشو گرفته بودند وداشتند به سمت ساحل میرفتند.

تا حالا هیج وقت از دیدن تصویر خودم روی یه دیوار که به طرز احمقانه ای صورت هم نداشت اینقدر خوشحال نشده بودم...هه..گاهی فکر میکنم چقدر سطح توقعاتم کم شده..منی که همیشه حتی از سر سوزن کم توجهی لو،یا حتی بغل و کل کل هاش با فیزی ناراحت میشدم،الان حضور تو یه نقاشی بهم حس تعلق داده بود.واین حس نمیتونست لبخند گشاد روی صورتمو پاک کنه.

لویی برگشت واروم دم گوشم گفت تا بلند شم وباهاش برم بیرون.شونه به شونه اش راه میرفتم وتام رو هم بغل کرده بودم،نمیدونستم کجا میریم یا اصلا چرا میریم فقط کنارش راه میرفتم وناخود آگاه سعی میکردم نفس هامو باهاش هماهنگ کنم،لو به سمت اتاق تامی رفت،به سمتم اومد وتامی رو گرفت وتو تختش خوابوند.

لو:میای یه سر به آنه بزنیم؟!بچمون رو هنوز ندیدند..

وقتی که دلم باهام بود..میتونستم دلتنگ مامانم بشم.

_حتما..بهتر از این نمیشه.

بعد از چند دقیقه وسایل تامی تو یه کیف کوچیک بود وخودش هم با لباس های سرهمی نارنجی اش داشت نق میزد.

بچه ووسایلشو برداشتیم وبه سمت اتاق خودمون رفتیم تا من ولو هم لباس هامون رو عوض کنیم.

وارد اتاق لو شدیم چه رو تخت گذاشت وبه سمت کمد لباس هاش رفت.نمیخاستم از اتاق برم بیرون بلکه میخاستم به هر قیمتی بشینم ونگاه کنم.یعنی دراصل اصرار مغزم بود که بشینم ومعشوق بودن خودمو به لو یاداوری کنم ولی دراصل مغزم داشت برای لم دلبری میکرد..فکر کنم مغزم هم عاشق شده..

کسل بود..بعد از اون انرژی زیاد برای رنگ کردن اتاق وچیدنش الان وضوحا کسل بود،به سمت کمدش رفت ویکی از شلوار های مشکی راحتشو برداشت یه تیشرت سرمه ای با طرح ویه ژاکت اسپرت مشکی.

تیشرتشو جلوی اینه درآورد وچند دقیقه به خودش خیره شد،همیشه فکرمیکردم لویی یه دفتر خاطرات هم که شده داره مگه میشه ادمی با اونهمه اتفاقات که من حتی از یک درصدشم درست وحسابی خبر نداشتم دفتر خاطرات نداشته باشه یا حداقل جایی ثبتش نکرده باشه.ولی بعدها به این نتیجه رسیدم که بدن لویی دفتر خاطراتشه.هرکدوم از زخم ها یاداور یه روز،یه شخص،یه دوره وشاید یه زندگی بودند.وجالب بود که اونهمه تتو نتونسته بودجای زخم هارو بپوشونه.

جالبه مثل وضعیت من ولویی..من زخم زدم..وتتو بچه..تتو اخلاق خوب..تتوبهترین بود نمیتونه زخم زو پاک کنه.

لو:زخم ها هیچ وقت پاک نمیشن..هرچی هم تتو بزنی..همون ها باقی میمونه..ولی میدونی..حداقل تتومیتونه زخم ها رو هم زیبا ترکنه.

با گفتن حرفش بچه رو برداشت واز اتاق بیرون رفت.خودمو بهش رسوندم وبچه رو ازش گرفتم.لویی کسل بود قرار نبود منم همینجوری باشم که..پس به تامی نگاه کردم وبلند گفتم:

_کره خربابا...بزن بریم بیرون..

گوشه لب لویی کمی رفت بالا وقدم هاشو کمی محکم تر برداشت ودنبالم اومد.سریع از پله ها دویدم پایین لو داشت اروم میمومد پایین که شروع کردم:

_لویی..زود باش...یالا..تنبل..یالا بیا بریم...

با ورجه وورجه های من واصرارم لویی سریع تر اومد پایین.

لو:دیوونه ام کردی اومدم.

دستمو گذاشتم رو گودی کمرش وهلش دادم.

_اینقدر اون لبا رو تکون نده برو ماشین رو بیار تو حیاط تا زودتر بریم

لویی جلوتر از هال رفت بیرون وبه سمت پارکینگ رفت تا یکی از اون ماشین هارو برداره.با یه لبخند گشاد که پاک نمیشد وحاصل تغییر جزئی حال لویی توسط خودم بود به سمت حیاط رفتم.

*******************

در باز شد ومن بدون ثانیه ای مکث پریدم و اون خانوم خوشتیپ رو بغل کردم.دستای ظریف آنه هم دورمن حلقه شده بود.دستاشو بین موهام فرو میبرد.ومنم اروم دستمو رو کمرش میکشیدم.حالا که لویی کنارم بود میفهمیدم چقدر دلتنگ ام.بعد از چند دقیقه همدیگه رو ول کردیم.آنه به سمت لو رفت.

آنه:سلام لو..خوبی پسر؟!

لو:خوبم..تو چطوری؟اوضاع روبه راهه؟!

آنه:همه چی عالیه...خیلی دلم برات تنگ شده بود.

ادامه داد:

_واااای خدا...مگه یه بچه میتونه اینقدر کیوت باشه؟!میتونم بغلش کنم؟!

لویی بچه رو با لبخند به آنه داد وباهم وارد خونه شدیم.

انتهای راهرو رابین با لبخند همیشگی اش وایساده بود،دلم برای اون هم تنگ شده بود.بعد از ابراز دلتنگی کناروایسادم تا لویی هم احوال پرسی کنه.

روی مبل های حال نشستیم.

_راستی رابین یه چیزی برات دارم..فکر کنم خوشت بیاد..

از جیب ژاکتش که حالا رو دستش افتاده بودجعبه سیگاری رو درآورد وبا یه فندک قشنگ به رابین داد.میتونستم خوشحالی رو تو صورتش ببینم.

رابین:مرسی..این واقعا عالیه..من همیشه مبهوت سیگار های تو میشم.

لو:این سیگار مورد علاقه خانواده منه.یه چیز ملایم وخاص برامون..امیدوارم ازش لذت ببری.

لبخندی به لویی زدم..وقتی از سیگارهاش میگفت،یا اونا رو میپیچید انگار که یه ادم دیگه میشد،قدرتمند...منحصر..وحتی جذاب تر هم میشد.میتونستم احساس کنم که چقدر داره لذت میبره از کار خاصی که میکنه.وچقدر درگیرشون میشه.یا وقتی دودشون میکنه وآروم میگیره.انگار سیگار براش یه شورت کات کوتاه از یه زندگی ارومه.

آنه بچه رو داد به رابین وخودش رفت تو اشپزخونه.اون بچه رو گرفت وبهش خیره شد،تامی خسته بود و کم کم داشت میخابید..بچه آرومی بود وفقط مواقعی که گرسنه اش بودبد خلق میشد.تام حالا چشاشو بسته بود وداشت میخوابید..در کمال بامزگی لبخند بزرگی تو خواب زدو خوابید.لبخندی که به هممون سرایت کرد.رابین برگشت وبهم نگاه کرد.

_منو یاد اولین خنده تو میندازه..همون چال ها..همون بامزگی..پسر من مرد شده نه؟!

لو:اوه..رابین...خوب میدونی پسرت برای هرکدومون چقدر بیبی وکوچولو اون هیچ وقت بزرگ نمیشه..

برگشت وبهم چشمک زد..از خنده بلند رابین وآنه که وارد حال میشد حرصم گرفت ویه کمی هم خجالت کشیدم..ولی خب...

_ ولو..من واقعا خوشحالم که ددی مثل تو وپدری مثل رابین دارم..

لویی سرشو برد عقب وبلند خندید انگارکه از این بازی خوشش اومده باشه ادامه داد..

لو:اره رابین وانه باید به خودشون افتخار کنن پسرشون بیبی خوبیه وکارشو خیلی خوب بلده..به خصوص با...

وابروهاشو بالا انداخت خودمو اماده کردم تا دوباره حرفی بزنم..که آنه پرید وسط.

_محض رضای خدا یه اتاق برای خودتون پیدا کنید..

تک خنده بلندی کردم وبلند شدم ولویی هم بامن بلند شدیم از پله ها بالا رفتیم در رو باز کردم ووارد اتاقم شدم ولی لویی...

اون دم در وایساده بود وبه اتاق زل زده بود..همون لعنتی که ایان گفت..توان لذت بردن رو ازش گرفته بودم میدونستم داره به کی وکجا فکر میکنه.

به روز لعنتیه که برای اولین بار اومد اینجا..وقتی گریه کرد..وقتی از خودش گفت..وقتی گفت..همه چیز رو میبخشه به جز بی اعتمادی..وقت قول دادم کافی بشم براش..پدربشم براش..مادر بشم براش..خواهر بشم براش..قول دادم همه چیز بشم..وحالادوباره برگشته بود نه به عنوان پدر،مادر،خواهر یا حتی عشق..بلکه به عنوان...حتی نمیدونم به چه عنوانی ولی اینجا بودم بدون برق عشق چشمای لویی.بدون لبخند های جمع شده با چشم های باریکش..بدون ورجه وورجه های همیشگی اش..بدون...تهی بودن با من معنا میگرفت.

لبخند گریه داری زد واومد تو اتاق روی تخت نشست..با دستش زد روی تخت واشاره کرد تا کنارش بشینم.

نشستم واون شروع کرد.

_اوردمت جایی که متعلقی بهش..تا درباره جایی که من بهش متعلقم باهات حرف بزنم..تا انتخاب کنی..تو خونت بمونی..یا باهام بیای وخونه بشی.

Continue Reading

You'll Also Like

33.3K 2.7K 37
کاپل:کوکوی ژانر:انگست،امپرگ،رمنس،هپی اند "هر ادمی یه روز خوب داره یه روز بد. اما برای تهیونگ چرا این روز بد اینقدر طولانی بود؟ -لعنتی،از چاله در میام...
251K 34.5K 39
وضعیت عمارت کیم افتضاح بود. همه جا سکوت کر کننده ای جیغ میکشید و تنها کسی که این وسط با آرامش دمنوشش رو مزه میکرد تهیونگ بود و این رفتار خونسردانه اش...
77.8K 8.7K 91
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
13K 2.4K 56
° فلیکس طرفدار شماره یک هوانگ هیونجین از گروه استری کیدز هست، و برای یه فن میتینگ از استرالیا خودش رو به سئول میرسونه که هوانگ هیونجیم رو ببینه، در ا...