53

1.7K 205 39
                                    

کار نقاشی اتاق تموم شد،لویی با لباس های خودش که رنگی شده وبالبخند بینظیرش روی مبل حال کوچیکی که اول راهرو اتاق هاس،لم داده بود.زین با پیش بند رنگی وجای یه پنجه رنگی روی دیکش،که شاهکار کل کلانه لویی باهاش بود،داشت تست های مربایی رو میخورد،جولی،لباس هاشو عوض کرده بود وبا کنجکاوی به همه جا نگاه میکرد وبا لیوان اسموتی اش مشغول بود.

ومن..با هد بندی که دور سرم بود ولباس های تمیزم کنار لو نشسته بودم وتامی رو بغل کرده بودم.اون گاهی توبغلم وول میخورد..یا صداهای مختلف از خودش در میاورد..یا انگشت هاشو با اب دهنش اب میداد.

کار اتاق تموم شده بود وما حالا نشسته بودیم دور هم واز خوراکی هایی ساده ای که من درست کرده بودم میخوردیم،کار اتاق خسته امون کرده بود ولی نتیجه کار بی نظیر بود،میدونستم قشنگ میشه،ولی نه اینقدر..علاوه بر رنگ عادی اتاق که رگه های طوسی ابی وسبز بود،روبه روی دیواری که تخت تام بود،یه منظره قشنگ با فوم درست شده وبا چراغ های رنگی تزئین شده بود،این منظره یه ساحل بود که درختای بلند ساحلی اطرافش بودند وخورشید داشت غروب میکرد و پسربچه کوچیکی که دو تا مرد که با توجه به فرهای بلند وقد کمی کوتاه وپاهای خوش تراش مردها،من ولو بودیم،دستاشو گرفته بودند وداشتند به سمت ساحل میرفتند.

تا حالا هیج وقت از دیدن تصویر خودم روی یه دیوار که به طرز احمقانه ای صورت هم نداشت اینقدر خوشحال نشده بودم...هه..گاهی فکر میکنم چقدر سطح توقعاتم کم شده..منی که همیشه حتی از سر سوزن کم توجهی لو،یا حتی بغل و کل کل هاش با فیزی ناراحت میشدم،الان حضور تو یه نقاشی بهم حس تعلق داده بود.واین حس نمیتونست لبخند گشاد روی صورتمو پاک کنه.

لویی برگشت واروم دم گوشم گفت تا بلند شم وباهاش برم بیرون.شونه به شونه اش راه میرفتم وتام رو هم بغل کرده بودم،نمیدونستم کجا میریم یا اصلا چرا میریم فقط کنارش راه میرفتم وناخود آگاه سعی میکردم نفس هامو باهاش هماهنگ کنم،لو به سمت اتاق تامی رفت،به سمتم اومد وتامی رو گرفت وتو تختش خوابوند.

لو:میای یه سر به آنه بزنیم؟!بچمون رو هنوز ندیدند..

وقتی که دلم باهام بود..میتونستم دلتنگ مامانم بشم.

_حتما..بهتر از این نمیشه.

بعد از چند دقیقه وسایل تامی تو یه کیف کوچیک بود وخودش هم با لباس های سرهمی نارنجی اش داشت نق میزد.

بچه ووسایلشو برداشتیم وبه سمت اتاق خودمون رفتیم تا من ولو هم لباس هامون رو عوض کنیم.

وارد اتاق لو شدیم چه رو تخت گذاشت وبه سمت کمد لباس هاش رفت.نمیخاستم از اتاق برم بیرون بلکه میخاستم به هر قیمتی بشینم ونگاه کنم.یعنی دراصل اصرار مغزم بود که بشینم ومعشوق بودن خودمو به لو یاداوری کنم ولی دراصل مغزم داشت برای لم دلبری میکرد..فکر کنم مغزم هم عاشق شده..

Don't Judge,just Trust(L.S)Onde as histórias ganham vida. Descobre agora