7

2.3K 296 21
                                    

احساس میکردم نایل داره دستمو از جا درمیاره،مدت کمی بود که تودانشگاه بودیم وتو همین مدت کم نایل یه لحظه هم خفه نشده بود وبا همه حرف میزدتا اینکه احساس کرد که گرسنه اشه واومد بود تا ناهار رو باهم باشیم.

چشم غره ای به نایل رفتم تا یکم آرومتر بشه
درگوشش ازش پرسیدم که مشکلی نداره اگه جما باهامون بیاد؟

اون خندید وگفت خوشحال میشه اگه اون هم باشه.

پس من به سمت جما که داشت با چندتا دختر حرف میزد رفتم.

لویی:جم من ونایل قراره بریم به یه ساحل برای ناهار وبعدش هم اجرای گروه موسیقی محلی اونجا رو ببینیم میتونی همراهیمون کنی؟

جما:هی این یه ناهار دوستانه اس نمیخام مزاحم باشم.

لویی:توهم دوست منی فقط زودتربیا بریم تانایل منو نکشته.

جمالبخندی زد ومن رفتم تا جماهم خداحافظی کنه ودنبالم بیاد.

خب جم واقعا پیشرفت کرده بود،بابقیه بیشتر حرف میزد،خودشوپذیرفته بود،به ویژگی های خودش آگاه شده بود،اعتماد به نفسشو کمی پیدا کرده بود ومن واقعا از این جهت خوشحال بودم.

جما نشکسته بود درسته برادرعوضی داشت زخم زبون های زیادی خورده بودولی هنوز قلبش رونشکسته بودن واون هنوزم کامل بودوفقط باید زودتر ترمیم میشد ودوباره تبدیل میشد به دخترسالم همیشگی.

نایل توماشین نشسته بود ومن هم منتظر جما بودم،لرزش موبایلمو تو جیبم حس میکردم،ازتوجیبم درش آوردم فیلیستی بود.تماس رو وصل کردم.

_سلام لویی،خوبی؟

_ ممنون توچطوری؟

فلیسیتی خواهر دومم بود،باهاش راحت تر از بقیه بودم،یه جور حس مواظبت ازش داشتم.

_ خوبم،دانشگاه چطوره؟باهاش کنار اومدی؟

_ عالیه،هی مثل اینکه یادت رفته من کی ام؟

_ اوه اره،جناب لب ودهن

وباغرغرادامه داد.

_ انگاررادیویی که کلید خاموش نداره یه ریز حرف میزنی.

بایدیه کلمه جدید برای این تعبیر بسازم چون داشت یه کاری فراتر ازاغراق میکرد.من توخونه فقط نگاه میکردم یه روزی اره ولی مدت های زیادی بود که فقط نگاه میکردم وحرفی نمیزدم.

_ هی تو حداقل باید وانمود کنی که الان دلتنگی وحتی دلت برای وراجی هامم تنگ شده.

فلیسیتی خندید وگفت:

_ شک نکن که تنگ شده،لوزنگ زدم که به جزابراز دلتنگی یه چیز دیگه هم بگم...خب میدونی..مامان یکم مریضه و..خب اون انگار یه غده کوچیک داخل گردنش داره و...خب اون صدا نداره وگفت بهت بگم دلش برات تنگ شده ودوستت داره.

Don't Judge,just Trust(L.S)Where stories live. Discover now