Don't Judge,just Trust(L.S)

By FanficLS

143K 14.9K 4.2K

نگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
Hello
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
توضیحات
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
Cover
44
45
46
47
49
50
51
I'm Back
52
53
54
✖لطفا بخونید✖
Sorry
55
56
57
58
59
60

48

2.2K 233 127
By FanficLS

داشتم میرفتم ببخشم..واین برای من اصلا چیز عجیبی نبود..من لویی تامیلنسون بیشتر از هرکس دیگه ای میتونستم ببخشم..بخشیده بودم که عشق خیانت کارم تو خونه ام بود،بخشیده بودم که تمام هزینه های عمل مامانمو داده بودم،بخشیده بودم که یه خونه پراز وسایل نجاری رابین وعروسک های آنه داشتم..من بخشیده که بودم که الان جلوی در خونه پدرومادرم وایسادم.

از وقتی اون اتفاق افتاد من دیگه به خونه برنگشتم..من جایی برای برگشتن نداشتم..من اصلا دیگه من نبودم که بخام برگردم..من به دیوارهایی بتونی تکیه کرده بودم..وروم آوار شده بودند،سنگین بود،سخت بود ومهم تر از همه باعث شده بود من دیگه به دیوارهای عادی اعتماد نکنم..من برای اعتماد..چیزی فراترازاعتماد میخاستم.

از ماشینم پیاده شدم..دستمو بین موهام فرو بردم وسعی کردم مرتبشون کنم..که این فقط درحد یه سعی موند..ساده لباس پوشیده بودم..یکی از اون تاپ های بلند ویه جین مشکی..من،قراربود من قبل ،وارد این خونه بشم.

هفت روز ازوقتی که از خونم زدم بیرون میگذره..ومن حتی سوار هواپیما هم نشدم..دلم باهام نمیومد..وبی دل سفر سخته..ومن هفت روزه توآپارتمان کوچیک قبلی ام زندگی..ونه...نه فقط زنده ام.

داستان لعنتی زندگی من..یه داستان تخیلی یا دور از ذهن نبود..یه هی..لویی لعنتی..هی هری لعنتی نبود..داستان زندگی من..چیزی بود که فقط من حسش میکردم..چیزی بود که داشتم باهاش زندگی میکردم..ومن انجامش میدادم..وجوری که من با زندگی ام کنار اومده بودم..باعث شده بود ادم بده زندگی خودم از نگاه بقیه بشم..

ولی من نبودم..من آدم خوبه داستانم بودم..من عشقمو دور ننداختم..نگهش داشتم وتعمیرش کردم..من بزرگش کردم..من زجر کشیدم تا تلخ بشم ویادش بدم..تا وفاداری بهش بدم..من زجر کشیدم تا بد بشم..من از خودم براش کم گذاشتم تا بدونه ذره ای از عشق برای تمام زندگی کافیه..من به هری جنگیدن برای چیزی که دوست داری یاد دادم..واین مثل ساختن یه مجسمه از تیغ بود..بهت اسیب زیادی میزد ولی نتیجه زیبا وخیره کننده ای تحویلت میداد.من..کسی رو ساخته بودم که منو از بین برده بود..خیانت هری..دستای منو برید..شاید قلبم..ببخشه ولی من دیگه دستی برای بغل کردن ونگه داشتنش نداشتم..ومن اونقدر عاشقش بودم که با دندونام نگهش داشتم..که بدون توجه به همه...با تمام نگه اش داشتم..

قطره اشک مزاحم رواز گوشه چشمم پاک کردم..لعنتی داشتم خفه میشدم از دلتنگی..از ماشینم پیاده شدم وبه سمت در اون خونه رفتم..زنگ در روزدم ومنتظر شدم تا درباز بشه.زیاد با خودم کلنجار رفته بودم که بیام ولی خوب مهم اینه که الان اینجام..

درباز شد ومن قیافه مردی رو دیدم که خیلی وقت بود پدر بودنشو فراموش کرده بودم.

+ سلام

وبعد به طرز کلیشه واری یه بغل اروم وبعددعوت ازم با چشم وبا ابرو..

وارد خونه شدم،سرمو انداختم پایین وسعی کردم به جایی که بابا میگه برم..بالا اوردن سرمو دیدن واونهمه خاطره..هیچ ایده ای ندارم که میتونست باهام چیکار کنه..

وارد هال شدم..مامان روی یکی ازکاناپه ها لم داده بود ویه پتو کوچیک دورش گرفته بود..به سمتش رفتم وبغلش کردم..اروم سلام کردم وزود ازش جداشدم..جای"بروبیرون"هاش هنوز داشت میسوخت..

روی صندلی روبه روش نشستم وصبر کردم تا خودشون رو کنترل کنند وبتونیم حرف بزنیم.

مامان:خوشحالم..اینجا..میبینمت..اوضاع باهری چطوره؟!

_ اگه باهاش مشکلی نداریو قرار نیست بیرونم کنی خوبه..

بابا:لو..ما متاسفیم..لازم راجع بهش حرف بزنیم..

_اتفاقا تنها چیزی که نداره لزومه..حرف زدن راجع بهش چیزی رو عوض نمیکنه..

پیرهنمو زدم بالا وادامه دادم..

_این زخم ها اصلا درد نداره..ولی نگاه کنید..جاش هست ومن خاطره هر کدومشون رو یادمه..وحالا میخاین چیکار کنید؟!دوباره زخم هارو تازه کنید؟!هی ممنون به اندازه کافی زخم هست.

بابا:چیزی ندارم که بگم..اگه داشته باشم هم نمیدونم قراره با چه رویی بگمش..لوتی...اوضاعتو با هری..بهمون گفت..میخام..بدونم..قراره چیکار کنی..

استرس از صداش مشخص بود میدونم که از پرسیدنش میترسید..

_ قراره کار خاصی بکنم؟!عشقمه.. خیانت کرده وما داریم مشکلات رو به روش خودمون حل میکنیم.

مامان:وسرپرستی کردنتون از یه بچه اوضاع رو بهتر میکنه؟!

_دخالت کردنت تو کارهای من چی؟!تورو بهتر میکنه؟!

بابا:همیشه به این خونسردی لعنتی ات حسودیم میشه.

بلندشد وبه سمت یکی از اتاق ها رفت.ولی هنوز میتونست صدامو بشنوه.

_ بابابزرگ همیشه میگفت از چیزی بترس که درپایان تورومیکُشه..درغیر این صورت هرچیزی قابل جبران.

بعد از چند دقیقه بابا،با یه بچه که تو بغلش بود وارد اتاق شد،به سمتم اومد وبچه روتوبغلم خوابوندوروبه روم نشست..بهش خیره شده بودم وبه حرفای بابا گوش میکردم.

بابا:این پسر..اسمش تامیه..بچه یکی از دوستای ماست که تو دانکستر بود وفوت کرده..انتخاب فرزندخوندگی اش به عهده ماست..پدر ومادرش تو یه تصادف فوت کردند وما...یه ساله ازش مواظبت میکنیم..فکر کنم لوتی..کارهاشو کرده تابتونی..سرپرستش بشی..فکرمیکنی بتونی از پسش بربیای؟!

_ اگه هم نتونم یاد میگیرم از پسش بربیام..

هنوز محو این موجود کوچولو تو بغلم بودم..با جدیت تمام..با دستاش بازی میکرد وگاهی اونا رو میک میزد..چشاش آبی بود..سبز بود..ابی..نمیدونم یه چیز تو مایه های سبز وآبی... دماغ کوچولو ولبای صورتی که با اب دهنش خیس شده بودند..انگشتاش از بس تودهنش بود چروک شده بود.صورتش...انگار که یه شکل هندسیه در گردترین حالت خودش قرارداشت..اون واقعا زیبا بود..انگشتمو آروم به سمت لپ هاش بردم ونوازش کردم..حواسش بهم جمع شد..حالا اونم چشاش رو گرد کرده بودوصورتمو بررسی میکرد.شکلک مسخره ای در آوردم وسعی کردم بخندونمش..که در اصل سعی برای خودکشی بود..اون خندید وچال بینظیر صورتش روبهم نشون داد،سمت راست صورتش چال بامزه ای داشت.وچال ها..چاله های مرگ من بودند.

سعی کردم نگاهمو ازش بگیرم برش دارم وزودتر بزنم بیرون..

_مرسی..من دیگه باید برم..لطفتون رو فراموش نمیکنم..

مامان:منتظر دعوتت برای عروسیتون میمیونم..

بابا:اگه کاری از دستم بر اومد بهم بگو..ایناهم یه سری سند ووسایله..مواظب خودت وتامی باش..کارت از الان سخت تره..پسرت وعشقت روباهم بزرگ کن..

بچه رو تو صندلی مخصوصش خوابوندم ووسایلشو برداشتم..باباهم تا کنار ماشین همراهی ام کرد..وسایلشو گذاشت ومنتظر موند تا من سوار ماشینم بشم.بعد از خداحافظی وهرچیزی که توگیجی مطلق من سپری شد..ماشین رو روشن کردم وراه افتادم..کمی از خونه که دور شدم..ماشین رو پارک کردم وبه بچه تو صندلی کنار خودم نگاه کردم.

من..داشتم پدرمیشدم..من قرار بود یه موجودکوچولورو تبدیل کنم به یه پسر عالی.. به یه شخص..به یه شخصیت محشر..وسخت تر ازهمش تبدیل کردنش به یکی از تامیلنسون ها بود.میشد یه استایلز با اونهمه زیبایی لطافت وهزارتاچیز نرم دیگه کنارت باشه وتو سختی تامیلنسون روبه یه پسر بدی؟!ترسیده بودم..بچه منو نمیکشت..ولی من به خاطر بچه حاضر بودم خودمو بکشم..من لعنتی..حالا..هم بچه داشتم...هم یه عشق..ومن براشون تبدیل به هرچیزی میشدم.

روبه بچه ای که هنوز منو نگاه میکرد،کردم صدامو صاف کردم وشروع کردم:

_سلام تامی..من لویی ام..بابات..من قول میدم ازت به بهترین نحو مواظبت کنم..وخوب وقتی رفتیم منو بابات باهم قول میدیم...اه..یادم رفته بود اینو بهت بگم..تو یه بابا دیگه هم داری..خوب اون از بابا بودن فقط دیکشو داره..اوه من نباید از الان ازاین کلمه ها جلوت استفاده کنم..داشتم میگفتم..اون خیلی مهربونه..خوشگله وکیوته..من وبابایی قول میدیم ازت مواظبت کنیم...فقط تامی..پسرم..از الان بهم قول بده پسر خوبی باشی.وشبا بخابی..تومیتونی تمام روز باهام بازی کنی کشتی بگیری وشنا کنی..یاهرکاری که بخای..فقط شبا بخاب ومارو اذیت نکن..به فاک ندادن هر شب بابات برام خیلی سخته..همکاری کن..باشه بابا؟!

چشامو از جلوم برداشتم وبه بچه نگاه کردم..چشاش گرد بود وبهم نگاه میکرد..یعنی الان دقیقا حس گیر افتادن کنار یه روانی روداشت..حق هم داشت کدوم بابایی روز اول با بچه اش از این حرفا میزنه؟!

لبخند گشادی زدم وماشین رو روشن کردم..از امروز میرفتم زندگی کنم..با پسرم..وهری..ومن میخاستم مرد پدر بودن از هری بسازم..

__________________

سلام رفقا مرسی از حمایت های بی نظیرتون..ومرسی که کامنت هاتون اینقدر کم شده وهی بیشتر بهم ثابت میشه که دارم بد مینویسم.

گفتم یه چند تا سوال بپرسم که جوابش برام مهمه.

به نظرتون هری تنبیه شده؟عایا لویی داره زیاده روی میکنه وکم کم باید هری رو ببخشه؟طرف کی رو تو ماجرا میگیرین؟وعایا با داستان وشخصیت ها ارتباط برقرار کردین؟تاچه حد براتون واقعی وملموس بودند؟!

Continue Reading

You'll Also Like

128K 14.1K 50
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
53K 8.7K 25
White Rose | رُز سفید من به دلیل ترسی که از تو داشتم برای قوی‌تر شدن تلاش کردم و به عنوان قوی ترین امگای پک رُز سفید شناخته شدم. ولی این کافی نبود نه...
297K 23.5K 22
•کاپ کیک های آبی• - غش کردی. ندیده بودم یکی با دیدن خروس غش کنه! - به حیوونا عادت ندارم. - فوبیا داری؟ تهیونگ بی اختیار غرید: - عادت ندارم! ژانر: عاش...
94.8K 11.4K 17
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...