Sunflower

By EUGENIEandDANIYAR403

11.6K 1.6K 344

به پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چ... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58_end
after sory 1(sunflower)
after story2 (better cup flower)
دعوتنامه😍💜

24

204 33 18
By EUGENIEandDANIYAR403

برای آخرین بار نگاهی به گردنبند توی دستش انداخت و توی جعبه گذاشتش و به سمت خونه حرکت کرد، باید کمی استراحت می‌کرد و عصر اماده میش‌شد تا به تولد جونگکوک بره‌، صدای زنگ موبایلش توجهش رو جلب کرد، سوزی بود. همونطور که ماشین رو روشن می کرد تماس رو وصل کرد" سلام عزیزم" صدای پر عشوه سوزی مثل تیزی تیغ روی قلبش فرود اومد، باید بهش می گفت که دوستش نداره اما کی؟ با لحن معمولی گفت"سلام " سوزی با ناراحتی گفت" ظاهرا امروز تولد اون مزاحمه، ما هم دعوتیم، کادو گرفتی؟"
باید می‌گفت آره؟ نه نمیخواست کسی بفهمه تهیونگ اون هدیه رو خریده، میخواست  اون گردنبند مثل یه راز بین خودش و جونگکوک بمونه " نه هنوز"
سوزی باز هم خوش رو لوس کرد و گفت" نظرت چیه باهم یه کادو بگیریم؟ مثل زوج های واقعی"
اوه این دیگه زیادی بود، اونها که هنوز نامزد نکرده بودند! سوزی که سکوت تهیونگ رو به نشونه تایید گرفته بود گفت" براش یه ست لباس ورزشی خریدم، اگه میای باهم بهش بدیم میارمش، اما تنهایی نه"
ایده بدی نبود، اینجوری دیگه سوزی بیشتر اصرار نمی‌کرد و از شرش خلاص می‌شد پس تایید کرد و خواست قطع کنه که دوباره صدای سوزی رو شنید" شب میای دنبالم تا باهم بریم اونجا؟"
مشتش رو روی فرمون کوبید و از پشت دندون های کلید شده‌ش گفت "آره میام عزیزم، پشت فرمونم شب می‌بینمت"
و تماس رو قطع کرد.
مشتش رو چند باری روی فرمون کوبید و داد بلندی کشید، چرا سوزی نمیخواست بفهمه که رفتار تهیونگ باهاش سرده؟ باید بیشتر نشونش می‌داد تا بفهمه! اما تا همینجا‌ش هم همه فهمیده بودند بجز خود سوزی و خانواده‌هاشون. در واقع افرادی که نمی‌خواستند بفهمند نفهمیده بودند و تهیونگ نگران بود که نتونه هرگز بهشون بفهمونه که سوزی رو دوست نداره. این روزا دیگه حتی به اندازه سابق مثل یه دوست معمولی هم دوستش نداشت و با دیدنش بهم می‌ریخت. خصوصا وقتی با جونگکوک بد رفتار می‌کرد. به خودش که اومد دید جلوی خونه‌ست و داره ماشین رو پارک می‌کنه.حتی نفهمیده بود کی رسیده! باید زودتر میرفت داخل و استراحت می‌کرد.

***
با شنیدن صدای زنگ گوشیش سگ کوچولوی مقابلش رو دست صاحبش داد و گفت:
- مشکل خاصی نداره فقط موهاش رو یه کم کوتاه کنید تا بتونه ببینه.

و به سمت موبایلش رفت تا جواب بده. جونگکوک بود!  " الو؟ سلام جونگکوکا، کاری داری؟"
صدای هیجان زده و پر استرس جونگکوک تو تلفن پیچید" جیمینا، من‌حسابی گیج شدم، میتونی بیای کمکم؟ میشه زودتر از بقیه بیای؟ مثلا الان؟ اصلا لباس اینجا هست از سرکارت مستقیم بیا لطفا!"

جیمین که بخاطر صدای پر استرس جونگکوک کمی نگران شده بود گفت" خیلی زود خودم رو میرسونم جونگکوکا حالت خوبه؟!"
جونگکوک با در موندگی گفت" نه اصلا! من حسابی گیج شدم"
جیمین باشه‌ی سریعی گفت و بعد از هماهنگ کردن با آیو و ویزیت کردن حیوانات افراد باقی مونده توی کلینیک از اونجا خارج شد و به سمت خونه جونگکوک راه افتاد و طولی نکشید که تو اتاق جونگکوک نشسته بود و با کلافگی نگاهش می‌کرد. جونگکوک بخاطر انتخاب لباس تا اینجا کشونده بودش!؟ همش به یاد این که چطور کلینیک رو پیچونده می‌افتاد و لبش رو از حرص می‌جویید. جونگکوک تقریبا کل کمدش رو خالی کرده بود و وسط لباس ها با بیچارگی نشسته بود.
- رسمی بپوشم یا اسپورت؟ اصلا نظرت در مورد این چیه؟

پیرهن مردونه قرمز رنگی رو جلوی خودش گرفت، بیشتر قسمت های پیرهن پاره بود و تمام بدنش مشخص می‌شد. جیمین قهقهه بلندی زد و گفت:
- هی جونگکوکا مگه میخوای بری گی بار؟!

جونگکوک لباس رو روی تخت پرت کرد و گفت:
- راست میگی،‌ اما... میدونی... میخوام که همه نگاه ها رو من باشه، فقط رو خودم!

جیمین با کنایه‌گفت:
- همه‌نگاه ها؟! یا... نگاه تهیونگ؟

جونگکوک که خودش هم از رو شدن دستش پیش جیمین آگاه بود با نگاه شیفته ای گفت:
- تهیونگ، همه‌ست!

جیمین دوباره خندید و گفت:
- یاااا شما کی وقت کردید انقدر عاشق بشید؟!

جونگکوک با اخم‌نگاهش کرد و با صدای آروم تری گفت:
- چه فرقی میکنه؟ الان تنها چیزی که مهمه اینه که من چی بپوشم که تهیونگ فقط منو نگاه کنه نه سوزی رو!

جیمین ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- اون پیرهن سفیده چیه؟ میشه بگیریش جلوت؟

جونگکوک اشاره ای به پیرهن کرد و گفت:
- زیادی ساده‌ست به نظرم.
- حالا امتحانش کن!

بعد از پوشیدن چند دست لباس بالاخره یه استایل سرتاپا مشکی توجه جونگکوک رو به خودش جلب کرد، یک لباس جذب با بافت ریز و تماما مشکی، شلوار چرم جذب و یک کت چرم مشکی، جیمین نگاهی به سر تا پاش انداخت و گفت:
- اوه پسر چقدر جذاب شدی
دستش رو توی موهای جونگکوک برد و گفت:

- فقط موهات رو به نظرم باید بدی بالا، استایلت با موهات نمی‌خونه.

جونگکوک نگاهی به خودش توی آینه انداخت و با بستن کمربند استایلش رو کامل کرد. جیمین نگاهی به ساعتش انداخت، شیش عصر بود و هنوز آماده نشده بود. از جاش بلند شد و گفت:
- خب من دیگه برم که لباس عوض کنم جونگکوکا.
جونگکوک دستش رو دور شونه جیمین انداخت و گفت:
- هی بیخیال یعنی از این همه لباس هیچی رو نمی‌پسندی؟ نمیشه نری؟ من امروز خیلی استرس دارم و حس میکنم نیاز دارم یکی پیشم باشه. لطفا!

جیمین نگاه مهربونی بهش انداخت و گفت:
- اما، اینا لباس‌های خودتن.

جونگکوک لگدی به پاش زد و گفت:
- اما رفیق ها میتونند از هم‌ لباس بگیرند! مگه نه؟
جیمین با دو دلی سر تکون داد و دوباره روی تخت نشست و گفت:
- چی بپوشم؟

جونگکوک کمی فکر کرد و با یادآوری لباس سفیدی که از یکی از بهترین سالن های فرانسه خریده بود به سمت لباس ها رفت و بعد از کلی زیر و رو کردنشون بالاخره پیداش کرد، یک پیرهن سفید نیمه حریر بود، از یقه کاملا کیپ‌می‌شد و کمی چین می‌خورد و آستین هاش بلند بودند و روی مچ‌دکمه می‌خورد. قسمت بازو تا مچ استین کاملا باز بود و به ظرافت لباس اضافه کرده بود، شلوار سفیدی پیدا کرد و همراه با پیرهن به جیمین داد و گفت اینارو بپوش و بیا خودت رو ببین اگه نپسندیدی بازم هست جیمینا‌.
جیمین که همین حالا هم از زیبایی پیرهن حسابی ذوق کرده بود سر تکون داد و گفت:
- این زیادی قشنگه!
جونگکوک با ذوق گفت:
- زود باش برو بپوششون و بیا.

جیمین به سمت سرویس بهداشتی رفت و جونگکوک مشغول درست کردن موهاش شد، همه رو به بالا حالت داد و سعی کرد کمی فرقش رو یه ور کنه و چند تیکه از موهاش رو توی صورتش بریزه. به هیچ عنوان شبیه یه بچه معصوم نشده بود بلکه شبیه یه شیطان سیاه شده بود و خودش کاملا از این قضیه راضی بود. به نظرش اینطوری به خوبی توجه تهیونگ رو جلب می‌کرد و باعث میشد سوزی بفهمه حریف ساده ای نداره. جونگکوک تا حالا هرگز تلاشی برای اغوای تهیونگ نکرده بود اما از حالا به بعد برنامه‌ش دقیقا همین بود. اگر تهیونگ دوستش داشت پس باید انتخابش می‌کرد و دست از کسی که علاقه‌ای بهش نداشت می‌کشید. با صدای چند تقه که به در اتاق خورد "بیاید توی" آرومی گفت که چهره مادرش رو دید، مادرش با خوشرویی نگاهی به پسرش انداخت و گفت:
- اوه پسر کوچولوی من چقدر بزرگ و جذاب شده!
جونگکوک لبخند زد و گفت:
- اوما من هرکاری کنم به پای تو نمیرسم.
مادرش خندید و گفت:
- خیلی خب کم زبون بریز، مهمون ها دیگه کم کم دارن میان، بیا پایین.
جونگکوک بی اختیار گفت:
- تهیونگ، اومده؟
مادرش سر تکون داد و گفت:
- مادر و پدرش اومدند ولی خودش هنوز نیومده.
جونگکوک سرش رو به نشونه متوجه شدم تکون داد و روی تخت نشست، مادرش در اتاق رو بست و رفت، نکنه تهیونگ نمی‌خواست بیاد! نکنه حرف دیشب جونگکوک ناراحتش کرده بود؟!
با صدای باز شدن در سرویس بهداشتی و بیرون اومدن جیمین همه افکار پریشونش از سرش پرید. انگار جونگکوک این لباس رو یه روزی از فرانسه برای جیمین خریده بود!
توی این لباس شبیه به یه فرشته بی بال شده بود‌. جونگکوک که چشم هاش در حال برق زدن بودند به سمت جیمین رفت و گفت:
- وای تو معرکه شدی! شبیه... شبیه فرشته ها شدی...
دستش رو گرفت و با خودش به سمت آینه قدی اتاق کشوندش و گفت:
- ببین!
جیمین که خودش هم حسابی با این استایل حال کرده بود لبخند زیبایی زد و گفت:
- چرا خودت این لباس رو نپوشیدی؟
جونگکوک لبخند زد و گفت:
- جیمینا حس میکنم این لباس رو یه روزی ندونسته برای تو خریده‌ بودم. من اصلا تو این لباس انقدر قشنگ نمیشم! این لباس معصومیتت رو صدبرابر کرده‌! چیزی که من حداقل امروز ندارمش.
جیمین دستش رو روی شونه جونگکوک زد و گفت:
- اینطور نگو! تو میخوای کمکش کنی که تو مسیر اشتباه نره و بیاد سمت جایی که قلبش هست!
جونگکوک لبخند تلخی زد و گفت:
- فعلا که نیومده. امیدوارم از من دلخور نشده باشه.
چشم های مشکی و براق جونگکوک هر ثانیه بیشتر رو به اشکی شدن می‌رفتند. و جیمین اصلا این رو دوست نداشت...
- میخوای بعد از اومدنش بیای پایین؟

جونگکوک سرش رو به نشونه مثبت‌تکون داد. جیمین از جاش بلند شد و گفت:
- من میرم پایین و هروقت تهیونگ اومد صدات میکنم باشه؟

جونگکوک لبخند قدردانی به جیمین زد و جیمین رو بغل کرد و گفت:
- واقعا ازت ممنونم جیمینا

جیمین هم متقابلا دستش رو چندباری روی شونه جونگکوک زد و گفت:
-من که کاری نکردم!

و از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد، به محض باز کردن در اتاق با یونگی که اون هم داشت از اتاقش بیرون میومد چشم تو چشم شد و یونگی چندثانیه‌ ای فقط نگاهش کرد، اونقدر که جیمین معذب شد و بعد از زدن یه لبخند زوری به سرعت به سمت پله ها رفت. یونگی دوباره به اتاقش برگشت و در رو روی هم کوبید، به پشت در تکیه داد و دستش رو روی قلبش گذاشت، ضربان قلبش کمی تند تر از حالت عادی می‌زد. اون پسر جیمین بود؟ شبیه یه فرشته‌ی دوست داشتنی شده بود، چند وقتی میشد که متوجه حسی که به جیمین پیدا کرده شده بود. وقتی که بخاطر مریضی جونگکوک اومده بود خونه‌شون متوجه شده بود که به اندازه اون روز توی کلینیک از پسر بدش نمیاد و تقریبا تا عصر متوجه شد که خیلی هم ازش خوشش میاد! بخاطر همین فردای اون روز رفته بود و دوباره نارنگی رو برده بود پیشش و وقتی با پسر چشم تو چشم شده بودند قلبش اونقدر تند زده بود که حسابی وحشت کرده بود. بعد از اون اونقدر توی خیابون قدم زده بود تا این حس رو از خودش دور کنه اما انگار، حالا با دیدن این فرشته‌ی سفیدپوش همه‌ی اون پیاده روی‌ها الکی شده بود!
نفس عمیقی کشید و دوباره از اتاق خارج شد و از پله ها پایین رفت. جونگکوک هنوز نیومده بود! این روزها چقدر عجیی شده بود! جونگکوک کسی بود که تا خودش بادکنک های تولدش رو باد نمی‌کرد و تو تزیین کیک همکاری نمی‌کرد راضی نمی‌شد و حالا از ظهر تا الان هنوز هم توی اتاق بود!؟
با دیدن جیمین که میخواست از پله ها بالا بره، به سمتش رفت و مچ‌دستش رو توی دست گرفت و در حالی که از فاصله خیلی نزدیکی بهش خیره شده بود با صدای آرومی گفت:
- چرا جونگکوک هنوز نیومده پایین؟ حالش خوبه؟
جیمین که از این همه نزدیکی معذب شده بود گفت:
- دارم میرم... میرم صداش کنم و آره حالش خوبه.

و دست دیگه‌ش رو روی دست یونگی گذاشت تا مچش رو ول کنه. یونگی نگاهی به دست‌هاشون کرد و خیلی زود دست جیمین رو رها کرد و در حالی که کتش رو مرتب می‌کرد گفت:
- خوبه

تهیونگ در حالی که دست سوزی دور بازوش بود وارد سالن شد، تقریبا یک ساعت بخاطر آماده شدن سوزی جلوی در معطل شده بود و بالاخره سوزی اومده بود و حالا کمی دیر رسیده بودند و همین برای این که تهیونگ‌کاملا کلافه و عصبی باشه کافی بود. سوزی پایین پیرهن بلند تمام سنگ دوزی شده‌ش رو گرفت و به سختی روی یکی از صندلی ها نشست و تهیونگ با دیدن نامجون و جین به سمتشون رفت تا سلام کنه که با صدای جین توجهش به پله ها جلب شد:
- اونا فرشته های چپ و راست رو شونه هامونن؟

جیمین یه استایل تمام سفید داشت و جونگکوک، اونقدر جذاب شده بود که تهیونگ فراموش کرد نفس بکشه و خیره نگاهش کرد، تا حالا جونگکوک رو با این مدل مو یا استایل ندیده بود معمولا لباس های اورسایز و راحت می‌پوشید و حالا با این لباس های جذب زیادی جذاب و... سکسی شده بود.

تهیونگ‌خیره نگاهش می‌کرد و جونگکوک هم دقیقا در حال نگاه کردن به تهیونگ بود. با‌ نگاه نافذ و جذابش داشت تهیونگ رو نگاه می‌کرد و این اصلا برای قلب تهیونگ خوب نبود.
با صدای نامجون که گفت:
- هی جونگکوکا

نگاهش رو به سختی از اون همه جذابیت گرفت و به نامجون نگاه کرد. نامجون که تقریبا با عصبانیت نگاهش می‌کرد لبخند زوری زد و گفت:
- یادت نره اون شب چی بهت گفتم، مسیر ممکن و درست خیلی مهم تر از قلبته.

صدای پوزخند جین اونقدر بلند بود که توجه تهیونگ رو هم به خودش جلب کرد، جین‌ نگاه دلخوری به نامجون انداخت و گفت:
- برای بقیه نسخه نپیچ نامجونا، چرا دوست داری تعداد مرده های متحرک شهر رو زیاد و زیادتر کنی؟

و بعد از جمع سه نفره‌شون دور شد و به سمت میز مشروب ها رفت و برای خودش یه شات مشروب ریخت...
-سلام هیونگ
نگاهش رو از جین که حالا با ناراحتی گوشه ای از سالن نشسته بود گرفت و به جونگکوک که حالا با لبخند پر از شیطنتی نگاهش می‌کرد دوخت و گفت:
- سلام جونگکوکا، تولدت مبارک
نامجون که حالا کمی تو خودش رفته بود با لبخند گفت:
- جونگکوکا تولدت مبارک.
جونگکوک با خوشرویی خوش‌آمد گفت و تشکر کرد.
این جونگکوک هیچ شباهتی به جونگکوک چند روز پیش نداشت، تهیونگ تمام این مدت فکر می‌کرد جونگکوک قصد تحریکش رو داشته اما حالا متوجه شد جونگکوک تا قبل از این شب حتی کوچیک ترین تلاشی هم‌نکرده بوده! آب دهنش رو پر سر و صدا قورت داد و جعبه گردنبندی که خریده بود رو تو مشتش فشرد. قلبش تند می‌زد، نفسش نمی‌اومد،‌گرمش بود و حس می‌کرد تحمل این وضعیت رو نداره. بهتر نبود جونگکوک دست از این جنگ برمی‌داشت؟ تهیونگ حس می‌کرد تنها کسی که قراره تو جنگ بین جونگکوک و سوزی کم بیاره خودشه، چطور میتونست این حجم از زیبایی و جذابیت رو تحمل کنه؟!
تمام شب با عشوه های ریز جونگکوک برای تهیونگ و چشم‌غره های سوزی گذشت و حالا جونگکوک می‌خواست کیکش رو ببره و کادو‌هاش رو بگیره و بعد، این وضعیت جهنمی تموم می‌شد و تهیونگ می‌تونست از این جمع فرار کنه. اما کی قرار بود هدیه خودش رو بهش بده؟ جعبه رو باز هم توی مشتش فشرد، باید جونگکوک رو یه جایی تنها گیر میاورد تا هدیه‌ش رو بهش بده! و خوددار باشه که کار دیگه ای نکنه. آره فقط همین، تهیونگ اونقدرها هم در برابر این پسر ناتوان نبود!

رفتارهای جونگکوک کلافه‌ش کرده بود و کمی عصبی به نظر میومد. اون پسر انگار به سیم‌آخر زده بود و اگر ولش می‌کردند همین امشب همه چیز رو برملا می‌کرد خصوصا حالا که چندشات مشروب هم خورده بود!
به درخواست خانوم جئون همه دور میز جمع شدند و جونگکوک آماده برای فوت کردن شمعش پشت کیک ایستاد. جیمین با خوشحالی گفت:
- آرزو کن جونگکوکا
همه ساکت شدند تا جونگکوک آرزو کنه، اصولا باید چشم هاش رو می‌بست و آرزو می کرد اما تمام مدت خیره به تهیونگ نگاه کرد و بعد گفت:
- آرزو کردم

تهیونگ دوتا دکمه بالای پیرهن سفیدش رو باز کردن تا بتونه نفس بکشه، این پسر دیوونه شده بود. شمعش رو فوت کرد و همه مشغول دست زدن شدند. و یکی یکی کادوهاشون رو روی میز گذاشتند و رفتند و پشت میزهاشون نشستند. سوزی دست تهیونگ رو کشید و گفت:
- بریم بشینیم.
تهیونگ دستش رو رها کرد و گفت:
- باید از سرویس بهداشتی استفاده کنم. تو برو منم میام.
و بعد از رفتن سوزی به سمت جونگکوک رفت و تو گوشش گفت:
- تو اتاقت میبینمت
و در برابر چشم‌های متعجب جونگکوک از پله ها بالا رفت و خیلی زود خودش رو به اتاق جونگکوک رسوند و وارد شد. اتاق پر از لباس بود، پس جونگکوک حسابی برای این که تهیونگ رو دیوونه کنه وقت گذاشته بود!  روی گوشه ای از تخت نشست تا جونگکوک بیاد.
بعد از چند دقیقه در به آرومی باز شد و جونگکوک که هیچ شباهتی به جونگکوک چند دقیقه پیش نداشت مطیع و کمی خجالتی وارد شد و به سمتش اومد! یک قدم، دو قدم،‌ سه قدم و حالا اونقدر نزدیک بود که نفس هاش به صورت تهیونگ می‌خورد، خواست جلوتر بره که...
نه تهیونگ برای این‌کار نیومده بود!
لبخند زد و شونه های جونگکوک رو که حالا کمی به سمتش خم شده بود عقب داد و مقابلش ایستاد و گفت:
- زیبا شدی...
جونگکوک که کمی بخاطر پس زده شدنش ناراحت بود یک تای ابرو‌ش رو بالا انداخت و گفت:
- نه به اندازه کافی...
تهیونگ خنده مردونه ای کرد،‌ این‌ روی جاه طلب جونگکوک زیادی جذاب بود!
همونطور که لبخند روی لبش بود و نگاه خیره‌ و کمی عصبی جونگکوک رو به خوبی روی خودش حس می‌کرد دستش رو توی جیبش برد و جعبه گردنبند رو بیرون کشید و بازش کرد و گردنبند رو برداشت و جعبه رو روی تخت انداخت

حالا به حرکات تهیونگ نگاه می کرد و کمی از عصبانیتش کم شده بود اون براش یه هدیه‌ی خاص گرفته بود؟

تهیونگ گردنبند رو بالا آورد و کمی به پسر نزدیک تر شد تا گردنبند رو دور گردنش ببنده. نفس های گرمش به گردن جونگکوک می‌خورد و باعث می‌شد که جونگکوک چیزهای بیشتری بخواد!

گردنبند رو بست و خواست کمی عقب بره که با حس دست جونگکوک روی کمرش همونجا ثابت موند.
- چی میشه اگه هدیه ای بیشتر از یه گردنبند بخوام؟

جونگکوک با صدایی که حالا به وضوح دو رگه شده بود پرسید و تهیونگ آب دهنش رو قورت داد، نه الان اصلا وقت خوبی برای همچین چیزی نبود! همه اون پایین بودند و هر لحضه ممکن بود یکی بیاد تو! دستش رو روی بازوهای جونگکوک گذاشت و از بغلش بیرون اومد، پسر رو به سمت آینه کشوند و پشت سرش ایستاد. باید هرچی زودتر از اتاق می‌زد بیرون چون کنار جونگکوک بودن فقط داشت بی تحمل ترش می‌کرد و این اصلا خوب نبود. اما چیزی باعث می‌شد که نخواد بره و خودش هم نمیدونست این دقیقا چه حسی بود.
تقریبا از پشت به جونگکوک چسبیده بود. یکی از دست هاش رو دور کمر پسر انداخت و اون یکی دستش رو روی گردنبند گذاشت و با صدای آرومی در گوش جونگکوک گفت:
- خیلی گشتم تا آفتابگردون پیدا کنم جونگکوکا، امیدوارم دوستش داشته باشی و هربار که میبینیش... بدونی که من...همیشه دوستت دارم. هر شرایطی که پیش بیاد من بازهم...
جونگکوک دستش رو از جلو روی صورت تهیونگ گذاشت و لب هاشون رو بهم رسوند و حرف تهیونگ نصفه موند.

اینجا دقیقا جایی بود که تهیونگ حتی براش مهم نبود که سوزی الان این در رو باز می کرد، یا اصلا اگه همه ی اون جمع میومدند بالا هم‌مهم نبود! پسر رو به سمت خودش چرخوند و بوسه‌شون رو ادامه داد، بی قرار، تشنه و پر از عشق...

جوری هم رو می بوسیدند که انگار اولین و آخرین بار بود! جونگکوک رو به سمت دیوار پشت سرش هول داد و بین خودش و دیوار پینش کرد و مشغول بوسیدن شد، حتی اجازه‌ی نفس کشیدن هم بهم نمیدادند و هرثانیه بی تاب تر هم رو می بوسیدند‌.  دست های جونگکوک روی گردنش قرار گرفتند و دست های خودش روی کمر خوش تراش پسر نشست و برای چندثانیه لب هاشون رو از هم جدا کردند. هر دو نفس نفس می زدند، پیشونیش رو به پیشونی جونگکوک تکیه داده بود و چشم هاش رو بسته بود، داشت چه غلطی می‌کرد؟ مگه با سوزی نبود پس... پس چرا داشت جونگکوک رو می‌بوسید؟ تهیونگ قطعا یه خیانت کار عوضی بود و خودش هم این رو می‌دونست پس نیازی بود که ازش فرار کنه؟ البته که نه! پس دوباره به سمت لب های خیس جونگکوک حمله کرد و با لذت بوسیدش، جونگکوک جواب تک تک بوسه هاش رو می‌داد و این داشت دیوونه‌ش می کرد.

تصور این که این حس کاملا دوطرفه‌ست برای تهیونگ و جونگکوک زیادی شیرین بود. هر دو تمام مدت زندگیشون رو منتظر همچین چیزی بودند و حالا داشتنش اما به چه قیمتی؟

تهیونگ تازه داشت به خیانت لب هاش به سوزی عادت می‌کرد که دست جونگکوک روی عضو خصوصیش قرار گرفت و مثل برق گرفته ها عقب کشید، این دیگه زیادی بود، نبود؟ اصلا دوتا پسر قرار بود چطور سکس کنند؟ با گیجی به جونگکوک که حالا متعجب نگاهش می کرد نگاه کرد و سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- نه، امشب نه!
جونگکوک خنده تلخی کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
- باشه برای وقتی که کات کردی...
تهیونگ نگاه پر از غمی بهش انداخت و کمی نزدیک تر رفت و باز هم پسر رو بین خودش و دیوار قرار داد، سرش رو به سمت گوشش برد و در حالی که عمدا نوک بینی و لب هاش رو به گوشش می کشید، در گوشش گفت:
-حالا فهمیدی چقدر زیبایی، ریوِری؟

و لاله گوش پسر رو بین لب هاش گرفت، حرکاتش اختیاری نبود. خودش یه چیزی میگفت و بدنش یه کار دیگه می‌کرد.
جونگکوک متعجب پرسید:
- ریوری؟

سرش رو به سمت گردن خوش فرم پسر برد و مشغول بوسیدنش شد و با صدایی که حالا بم‌تر از همیشه بود تو گوش پسر گفت:
- یعنی یه رویای شیرین... تو رویای منی جونگکوکا...

اونقدر خوشبو بود که تهیونگ نمی‌تونست از اون منطقه‌ی دوست داشتنی عقب بکشه، بوسید و بوسید و بوسید، اونقدر که صدای آه و ناله های ظریف پسر درومد، چیکار داشت می‌کرد؟ همین الان گفته بود با وجود سوزی حاضر نیست چنین کاری کنه! جونگکوک همه چیزش رو ازش می گرفت و این عصبیش می‌کرد، چی میشد اگه بدون هیچ مزاحمی فقط جونگکوک رو داشت و هیچکس دیگه ای اونجا نبود؟

با ناراحتی از این که این پسر قرار نیست برای همیشه مال خودش باشه گاز محکمی از گردنش گرفت که جونگکوک ناله بلند تری کرد، اوضاع هر ثانیه داشت بدتر می‌شد و برآمدگی عضو خودش و البته جونگکوک رو به خوبی حس می کرد، نه نباید ادامه می‌داد...

با ناراحتی عقب کشید و چند قدم عقب عقب رفت و گفت:
- نه، تو با ارزش تر از اینی که باهات به یه نفر خیانت کنم!
جونگکوک که کمی گیج بود خیره نگاهش کرد و تهیونگ به سرعت از اتاق خارج شد و جونگکوک رو تنها گذاشت...
جونگکوک نگاهی به گردنبند توی گردنش انداخت، یه آفتابگردون که پشتش حک شده بود" my reverie"
پلک هاش رو روی هم فشرد و همونجا کنار دیوار روی زمین نشست...


_____
سلام نویسنده صحبت می‌کنه،
بچه ها تعداد ویو ها اصلا با ووت ها نمیخونه لطفا وقتی میخونید ووت هم بدید🥺
کامنتاتونم خیلی خیلی دوست دارم و بهم انگیزه میده پس منتظر کامنت های قشنگتونم هستم.

Continue Reading

You'll Also Like

91.8M 2.9M 134
He was so close, his breath hit my lips. His eyes darted from my eyes to my lips. I stared intently, awaiting his next move. His lips fell near my ea...
227M 6.9M 92
When billionaire bad boy Eros meets shy, nerdy Jade, he doesn't recognize her from his past. Will they be able to look past their secrets and fall in...
17.5M 549K 37
"It's like he's a different breed of werewolf. Something... beyond us." • • • Adrienne Gage has spent her entire life being shunned and punished for...
194M 4.6M 100
[COMPLETE][EDITING] Ace Hernandez, the Mafia King, known as the Devil. Sofia Diaz, known as an angel. The two are arranged to be married, forced by...