Sunflower

By EUGENIEandDANIYAR403

11.4K 1.5K 344

به پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چ... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58_end
after sory 1(sunflower)
after story2 (better cup flower)
دعوتنامه😍💜

20

226 27 11
By EUGENIEandDANIYAR403

طولی نکشید که جلوی در خونه جونگکوک بودند، خواست از ماشین پیاده بشه که دوباره روی صندلی نشست و گل ها رو محکم تر توی دستش گرفت و گفت:
- هیونگ، عصر وسایلی که سفارش داده بودم میاد. میتونی بیای و کمکم کنی بچینمشون؟
تهیونگ نگاهی به چشم های درخشان و گردش کرد و در حالی که با خودش کلنجار می‌رفت که چطور نه بگه و خودش رو راحت کنه گفت:
- آره، البته.

جونگکوک کسی نبود که تهیونگ بتونه مقابلش مقاومت کنه و این اصلا خوب نبود. فقط کافی بود این پسر چشم مشکی اطرافش باشه تا به وضوح ببینه که چقدر روی روح و روانش تاثیر داره.
جونگکوک با لبخند تشکر کوتاهی کرد و پیاده شد و به سمت خونه رفت.
تهیونگ کرواتش رو شل تر کرد و آب دهنش رو محکم قورت داد و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. این چه‌جور امتحانی بود که داشت پس‌میداد؟! اصلا تهیونگ کجای زندگیش ادعا کرده بود که آدم سنگ‌دل و مقاومیه که کارما اینجوری گذاشته بود تو کاسه‌ش؟!

ماشین رو کلافه روشن کرد و به سمت خونه راه افتاد باید ناهار می‌خورد و کمی استراحت می‌کرد تا عصر دوباره برگرده همینجا. امیدوار بود سوزی یا خانواده‌ی خودش براش برنامه‌ای نچیده باشند و عصر بتونه بی دردسر بیاد، اون که در هر حال میومد پس حداقل بدون اعصاب خورد کنی میومد بهتر بود.

جونگکوک وارد خونه شد و نگاهی به اطراف انداخت به نظر کسی خونه نبود، گشتی اطراف خونه زد که با صدای مادرش تو جاش پرید:
- سلام عزیزم، خسته نباشی.
نگاهی به پله ها که مادرش در حال پایین اومدن ازشون بود کرد و لبخند زد و گفت:
- اوه سلام اوما، متوجه نشدم بالایی داشتم دنبالت می‌گشتم.
خانوم جئون که حالا به پایین پله ها رسیده بود به جونگکوک اشاره ای به معنی بیا بغلم کرد که جونگکوک بدون فوت وقت گل ها رو روی میز کنارش گذاشت و به آغوش مادرش رفت. جای امن و راحتی بود و جونگکوک رو به یاد کودکیش می‌نداخت...

نفس عمیقی کشید و با خودش فکر کرد که اگه هیچوقت بزرگ نمی‌شد، یا هیچوقت از کره نمی‌رفت شاید حالا اوضاع اینطور نبود. صادقانه اون هنوز هم دلش می‌خواست هیونگش بیشتر از سوزی به اون توجه کنه، اسم این حس چی بود؟ حسادت؟ آره خودش بود اما چرا؟ اون و سوزی که تو یه جایگاه نبودند، بودند؟!

سوزی عشق تهیونگ بود و جونگکوک فقط رفیقش بود! مگه نه؟ پس... پس چرا بوسیده بودش؟ و چرا جونگکوک از اون بوسه که سرتاسر خیانت بود لذت برده بود؟

خانوم جئون پسر رو از بغلش بیرون کشید و گفت:
- دیگه داری لوس می‌شی، تو که دیگه کوکی کوچو...
هی تو چرا انقدر ناراحتی؟

قیافه جونگکوک چیزی نبود که بتونه منکر همه چیز بشه، قیافه‌ش داد می‌زد که فقط چند قدم تا اشک ریختن فاصله داره. سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- چیزی نیست اوما، فقط دلم برای قبل تنگ شده.
به سمت پله ها رفت و گفت:
-من میرم لباس هام رو عوض کنم.

ایده خوبی برای فرار بود، خودش رو تو اتاقش پرت کرد و به سرعت سراغ جعبه کوچیکی که یادگاری‌هاش رو توشون می‌گذاشت رفت. جعبه رو از بالای کمد برداشا و در جعبه رو باز کرد. چندتا عکس و یه سری وسایل، بی اختیار یکی از عکس ها رو که خودش و سوزی و تهیونگ کنار هم ایستاده بودند برداشت و بهش خیره‌ شد، حتی همون موقع هم جونگکوک اون وسط خودش رو جا کرده بود و بیشتر شبیه به یه موجود اضافی بود!

البته که تهیونگ با خوشحالی دستش رو روی شونه‌هاش گذاشته بود و به دوربین لبخند می‌زد. اما یادش بود که دقیقه نود دویده بود و اومده بود تو عکس تا عکس دو نفره‌شون رو خراب کنه. با لبخندی که از یادآوری گذشته روی لب‌هاش اومده بود و کمی خباثت یک سوم عکس رو تا کرد و حالا اون عکس یه عکس دو نفره از خودش و تهیونگ هیونگش بود، بدون وجود مزاحم سوزی...

عکس رو همونطور تا شده توی جعبه انداخت و باقی وسایل رو نگاه کرد و سوت فلزی کوچیکی که به بند نخی وصل بود رو از تو جعبه برداشت و به لب هاش نزدیکه کرد و چشم هاش رو بست و محکم توش فوت کرد. صدای بدی داد اما جونگکوک رو به کودکی‌هاش برد.

حس عجیبی تو وجودش در حال بیدار شدن بود، شاید چیزی شبیه به نیمه تاریک جونگکوک! تهیونگ بوسیده بودش! اونها باهم‌ به سوزی خیانت کرده بودند اما چرا؟ جونگکوک از حس های خودش مطلع بود، جونگکوک گی بود و این رو خیلی وقت پیش فهمیده بود اما چیز دیگه ای که می‌دونست این بود که جونگکوک از همون بچگی همیشه دوست داشت توجه تهیونگ هیونگش رو روی خودش داشته باشه، اون دوست داشت هیونگش فقط به خودش توجه کنه نه به هیچ‌کس دیگه، یعنی جونگکوک از همون بچگی هیونگش رو، دوست داشت؟

اصلا شاید حس الانش‌هم فقط یه حس معمولیه که چون بعد مدتها تهیونگ رو دیده بیدار شده و برای دیدنش مشتاقه! اما بخاطر رفتار اون شبش جونگکوک چیز جدیدی رو حس کرده بود، چیزی که شامل خوشحالی، بالا رفتن ضربان قلب و حس مالکیت می شد!

سعی کرده بود سرکوبش کنه اما حالا تهیونگ براش گل خریده بود و گفته بود از زنده بودن پشیمونه؟ جونگکوک مطمئن بود که حتی اگه قرار باشه تهیونگ رو هرگز کنار خودش نداشته باشه، باز هم دلش می‌خواد حداقل زنده ببیندش و حرف های امروز تهیونگ بوی ناامیدی می‌داد و نکنه یه روز به سرش بزنه و خودکشی کنه؟ از کسی که به خودش آسیب می‌رسوند و همیشه کف دستش رو با ناخن هاش سوراخ می‌کرد اصلا بعید نبود!

نگاه نگرانی به آینه رو‌به روش انداخت و با ترس به خودش خیره‌شد مطمئن بود حاضره هرکاری کنه فقط هیونگش دوباره شاد باشه درست مثل قبل!

وسایل رو داخل جعبه ریخت و همه رو جمع کرد و جعبه رو بالای کمد گذاشت لباس‌هاش رو با لباس های راحتی عوض کرد و دست و صورتش رو شست، احساس گرسنگی بهش اجازه نمی‌داد بیشتر از این تو اتاقش بمونه پس پیش مادرش برگشت و سر میز ناهار دو نفره‌شون نشست. پدرش طبق معمول ظهر سرکار بود اما یونگی کجا بود؟

-اوما یونگی کجاست؟
این رو در حالی پرسید که لقمه اول رو همونطور ایستاده تو دهنش فرو کرده بود‌. صندلی ر عقب کشید و پشت میز نشست، ساندویچ مرغ های مادرش حرف نداشتند و جونگکوک عاشقشون بود.
مادرش با لبخند گفت:
- اوه گفت میره تا نارنگی رو ویزیت کنه و بعد هم چند ساعت پیش گفت ناهار خونه نمیاد و با دوستش ناهور میخوره.

دوستش! مگه یونگی اینجاها دوست هم داره؟ جونگکوک با اَبروهای بالا رفته سر تکون داد و گفت:
- پس بالاخره اون دوتا گربه رو از خونه بیرون فرستادی!

مادرش با حالتی شاکی گفت:
- جونگکوکا به بچم نگو گربه!
- اما اون و نارنگی هیچ تفاوتی ندارند!
این رو گفت و بلند بلند خندید و خانوم جئون هم خوشحال از این که پسرش حالا به نظر کمی خوشحال تر از چند دقیقه پیش بود لبخند زد.
جونگکوک همونطور که لقمه دهنش بود گفت:
- امروز وسایلی که خریدم رو میارند و تهیونگی هیونگ هم میاد برای کمک که بچینمشون. میشه شام بمونه؟
خانوم جئون لبخند مهربونی زد و گفت:
- البته که میشه، راستی اون دسته گلی که روی میز گذاشتی...
- هیونگ برام خریده بخاطر این که وقتی مریض بودم نتونسته بیاد ببیندم گل خریده بود اما تو آفتاب موندن و پژمرده شدن. میذارمشون تو آب تا دوباره خوب بشن.
خانوم جئون سر تکون داد و گفت:
- باشه پسرم غذات رو بخور...

چند ساعتی از وقت ناهار گذشته بود و ساعت ۶ عصر بود که تهیونگ ماشینش رو مقابل خونه جئون ها پارک کرد و بعد از این که یک بار دیگه خودش رو ت آینه ماشین نگاه کرد و مطمئن شد مرتب و مثل همیشه جذابه، از ماشین پیاده شد و به سمت در رفت و زنگ رو فشرد بعد از چند دقیقه خانوم جئون در رو باز کرد و تهیونگ با یک جعبه شکلات وارد حیاط خونه شد.

- بالاخره اومدی؟!
صدای جونگکوک از تراس اتاقش به گوشش خورد و دستش رو سایه‌ی صورتش کرد و بالا رو نگاه کرد. جونگکوک با یک تیشرت سفید و شلوار طوسی رنگ توی تراس منتظرش بود.
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و گفت:
- دیر رسیدم؟
جونگکوک سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
-نه اتفاقا همین الان وسایل رو آوردن گذاشتند بالا و رفتن. یونگی هیونگ خونه نیست و حسابی کمک لازم دارم...

تهیونگ سرش رو به نشونه تفهیم تکون داد و گفت:
- چیزی رو جا‌به جا نکن تا بیام بالا. و از در ورودی وارد خونه شد. خانوم جئون با لبخند دوست داشتنی همیشگی‌ش جلوی در ایستاده بود و سلام‌گرم و مهربونی به تهیونگ کرد. تهیونگ جعبه شکلات ها رو با احترام به خانوم جئون داد و سلام و احوالپرسی کوتاهی کرد.

- شربت آلبالو یا هلو؟
تهیونگ که قصد داشت زودتر به کمک جونگکوک بره گفت:
- ممنونم خاله جون فعلا هیچی اول میرم کمک جونگکوک و بعد باهم میایم شربت میخوریم.

خانوم جئون با لبخند تایید کرد و تهیونگ به سمت پله ها رفت و به سرعت خودش رو به طبقه بالا رسوند. تمام وسایل توی راهرو بودند، چند قدم جلوتر رفت که جونگکوک رو بین اتاق بهم ریخته‌ش دید. به سختی از بین تخت و کمد جدیدی که آورده بودند از در اتاق وارد شد، جونگکوک با خنده گفت:
- اوه هیونگ متاسفم حواسم نبود که راه برای رفت و آمد بذارم.

- اشکالی نداره، از کجا باید شروع کنیم؟

جونگکوک خندید و گفت:
- با این لباس‌ها اومدی وسیله جابه‌جا کنی؟
و اشاره ای به کت و شلوار تهیونگ کرد.
تهیونگ نگاهی به خودش انداخت و گفت:
- آه نه کتم رو در میارم.
کتش رو از تنش خارج کرد و مرتب روی چوب لباسی گوشه اتاق جونگکوک زد و گفت:
- حالا دیگه آماده ام.
جونگکوک شونه ای به نشونه هرطور راحتی بالا انداخت و مشغول ایده دادن برای قرار دادن وسایل جدید و جمع کردن وسایل کهنه شد. و قرار شد وسایل قدیمی رو جمع کنند و به انباری انتهای راهرو ببرند و وسایل جدید رو بچینند. تخت رو جمع کردند و همراه هم به انباری بردند و بعد هر دو در حالی که نفس نفس می‌زدند کف اتاق جونگکوک دراز کشیدند.
- زیادی برای یه تخت سنگین نبود؟
تهیونگ گفت و نفسش رو با شتاب بیرون داد.
-هیونگ، اونقدرا هم‌سنگین نبود تو پیر شدی.
جونگکوک گفت و خندید.
تهیونگ در حالی که تو جاش می‌نشست نگاه چپی بهش انداخت و گفت:
- پس چرا از یه پیرمرد کمک خواستی؟ هوم؟
جونگکوک قهقهه زد و گفت:
- نمیدونستم انقدر پیری
تهیونگ از جاش بلند شد و در حالی که سرش رو به نشونه تاسف تکون می‌داد زمزمه کرد:
- حالا نشونت میدم کی پیره
و کمد گوشه اتاق جونگکوک رو کمی هول داد تا به تنهایی جا‌به‌جاش کنه، جونگکوک نیم خیز شد به سمت تهیونگ خیز برداشت و گفت:
- اوه نه وسیله روش...

اما دیر شده بود و چند وسیله به علاوه جعبه خاطرات جونگکوک از اون بالا پرت شد روی زمین و درش باز شد و هر عکس و وسیله ای یه گوشه پرت شد.
جونگکوک وقتی به خودش اومد که سر تهیونگ رو محکم تو بغلش گرفته بود و صدای قلبش رو توی گوش های خودش می‌شنید دستش ذوق ذوق می‌کرد و می‌سوخت، یکی از وسایل روی دستش خورده بودند. تهیونگ که تقریبا تو بغل جونگکوک بود و صدای قلب پسر رو با ضربان بالا به خوبی می‌شنید، به آرومی از تو بغل جونگکوک بیرون اومد و نگاهی به رنگ و روی پریده‌ی پسر کوچیک تر انداخت و گفت:
- چیکار میکنی؟ ببینم دستت رو.
دست یخ زده‌ی جونگکوک رو به آرومی تو دستش گرفت و ناخواسته شصتش رو به حالت نوازش روش کشید، کمی باد کرده بود و پوستش خراشیده شده بود.
- خیلی درد میکنه؟ نکنه شکسته باشه.
جونگکوک به آرومی چند باری مشتش رو باز و بسته کرد و گفت:
- اوه نه فقط ضرب دیده چیزی نیست.
تهیونگ اونقدر ناراحت بود که نمی‌دونست داره چیکار می‌کنه، دست جونگکوک هر ثانیه بیشتر از قبل ورم می‌کرد..‌. دستش رو به سمت صورتش آورد و بوسه آرومی روش گذاشت، اتفاق عجیبی نبود، فقط یه بوسه‌ی معمولی بود اما قلب جونگکوک دیوانه وار به سینه‌ش می‌کوبید... دستش رو به سرعت از دست تهیونگ بیرون کشید و گفت:
- میرم از مامانم یه کم یخ بگیرم بذارم روش.

و به سرعت از اتاق خارج شد
چند باری نفس عمیق کشید تا کمی به خودش بیاد. تصور این که اون گلدون فلزی به سر تهیونگ می‌خورد وحشتناک بود، ممکن بود بمیره!

چند دقیقه بعد با کیسه پر از یخی روی دستش به اتاق برگشت و تهیونگ رو مشغول جمع کردن وسایل کف اتاق دید. همه چیز عادی بود تا وقتی که تهیونگ یکی از عکس ها رو برداشته بود تا توی جعبه قرار بده، عکسی که توجهش رو جلب کرده بود یه عکس سه‌نفره بود که یک سمتش تا شده بود و حالا دیگه سوزی تو عکس نبود و فقط خودش و جونگکوک بودند. جونگکوک با عجله روی زمین نشست و عکس رو از دست تهیونگ کشید و همراه با بقیه وسایل توی جعبه ریخت، اما فکر تهیونگ بدجوری مشغول اون عکس شده بود... جونگکوک اون رو بدون سوزی می‌خواست؟ اصلا جونگکوک اون رو می‌خواست؟ یعنی اونم حسی شبیه به تهیونگ داشت؟

_________

سلام یک پارت بلند تقدیم به شما، ووت و کامنت یادتون نره لطفا، فیک رو به دوستانتون هم معرفی کنید خوشحال میشم🥰💜💜

Continue Reading

You'll Also Like

4.7M 157K 55
➪ ʙᴀᴋᴜɢᴏ x ᴘʀᴏ-ʜᴇʀᴏ! ʀᴇᴀᴅᴇʀ ➪ ɪ ᴅᴏɴ'ᴛ ᴏᴡɴ ᴀɴʏ ᴏғ ᴛʜᴇ ᴀʀᴛ! ➪ ᴄʜᴀʀᴀᴄᴛᴇʀs ᴀɴᴅ ᴍʜᴀ ʙᴇʟᴏɴɢ ᴛᴏ ʜᴏʀɪᴋᴏsʜɪ. ➪ sᴛᴏʀʏʟɪɴᴇ ʙᴇʟᴏɴɢs ᴛᴏ ᴍᴇ. ➪ ɪ ғᴏʟʟᴏᴡ ᴛʜᴇ ᴍᴀɴɢᴀ...
4.7M 196K 101
Camilo Madrigal. His nerve. His self-obsessed smirk. You wanted nothing to do with him after what he did. But maybe there's something beneath that sm...
5.1M 295K 101
In this life, a human without the money to pay for their own life is worth nothing. Take those humans in as property, breed them, and you'll end up l...
557K 28.5K 31
Mia Evian has to piece together the mystery of Zack Maddox, the bad boy whose life she saved, while simultaneously keeping her own crumbling life tog...