The Last Red Wing

Autorstwa hedilla1012

5.3K 1.5K 799

main couple: Kaihun side couples: chanbaek- krishu Genre: Dram- Fantasy- smut- Mpreg Writer: Hedi... Więcej

hello👀
preface
preface 2
Part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 25
part 26
part 27

part 24

207 54 75
Autorstwa hedilla1012


+چانیول.

چند دقیقه ای رو سرپا توی اتاق بال سیاه ایستاده بود و منتظر حرفی یا حتی حرکتی از سمت بال سیاه بود. اما فرمانروا به طور عجیبی ساکت روی صندلی نشسته بود و به میز مقابلش زل زده بود.

نگاهش خیلی دقیق و متمرکز روی میز خالی از هر چیزی نشسته بود و تنها حرکتی که میشد ازش دید، پلک زدن های آروم و با فاصله اش بود.

تا اینکه اسمش رو شنید.

-بله سرورم.

هردو دستش رو به جلوی بدنش به هم گره زده بود و سرش رو خیلی کم به پایین و رو به جلو متمایل کرد. میخواست جلو تر بره و ببینه که فرمانرواش دقیقا روی میز به چی زل زده، اما تا وقتی اجازه ای نگرفته بود نمیتونست اینکار رو بکنه.

چند دقیقه دیگه در سکوت و البته سکون گذشت تا اینکه بال سیاه نفس آرومی کشید و با پلک آروم و طولانی ای نگاهش رو از میز گرفت و بالا آورد.

عقب کشید و به پشتی صندلی تکیه داد و دست راستش رو روی میز گذاشت. انگشت اشاره اش رو آروم و دورانی روی انگشت شصتش کشید و در حالیکه سعی میکرد فکرش رو از صحنه ای که توی ذهنش بود منحرف بکنه گفت:

+فکر کنم سهون بالاخره بعد از ده سال چیزی که باید رو گرفت.

اینکه بوسیده شدن برادرش رو کامل و از لحظه اول دیده بود یک نوع دخالت و از بین بردن حریم شخصی برادرش بود و اینکه به معاون بال سفید مقابلش می گفت بیشتر خراب کردن اون حریم شخصی بود.

ممکن بود سهون نخواد چیزی در این باره بهشون بگه اما بکهیون بدون اینکه از سهون اجازه بگیره به چانیول گفته بود. مسئله دیدنش رو نمیتونست کاری بکنه وقتی مطمئنا سهون میدونست بکهیون همه چیز رو میبینه و میدونه و صد در صد این یکی رو هم می فهمید.

اما واقعا ممکن بود سهون چیزی بهش نگه؟

سهون از روز اولی که زبون باز کرده بود و اولین کلمه ای که به زبان آورده بود، اولین آواهایی که ترکیبی از اسمی بود که بکهیون زیاد اون روز ها می آورد و اسم خودش بود تا به امروز جزییات و تمام روزش رو برای بکهیون تعریف می کرد.

گاهی فکر میکرد شاید مقصر خودش بوده که اینطور کای رو توی ذهن سهون پرورش داد و همینطور خودش بود که موجب شد سهون تمام اتفاقات روش رو براش تعریف بکنه. درست همونطوری که بکهیون برای سهون کوچولویی که حتی نمیتونست گردن بگیره و باید حتما دستش رو حائل سرش نگه میداشت، تمام روز و احساساتش رو تعریف میکرد.

احساساتی که مخلوطی از تنهایی و سهون بودند.

***

اولین کلمه ای که به زبان اورده بود در زمان درست خودش بود. برادر کوچولویی که کمی هفت ماهگی رو رد کرده بود، برهنه روی تخت گذاشته بود تا کمی آزادانه برای خودش دست و پا بزنه و بکهیون برای خودش روزمرگی اش رو برای سهون تعریف میکرد.

این روش رو از یک ماه پیش یعنی شش ماهگی هون استفاده کرده بود تا سهون کلمات و واژه ها رو بشنوه و بتونه اولین کلماتش رو به زبون بیاره. تا قبل از اون باید با زبان کودکانه باهاش حرف میزد تا برادر کوچولویی که ناگهانی تنها خانواده اش شده بود حرف هاش رو کمی بفهمه، اما توی کتاب های مخصوص تربیت کودکی که خودش و... اون بی بال بازنویسی اش کرده بودند نوشته بود که از زمان شش ماهگی از نوزاد انتظار میره تا زبان باز بکنه واولین کلمه نه، بلکه اولین آوا ها رو به زبان بیاره.

بکهیون اون روز ها بیشتر از هر چیزی از کایی میگفت که هنوزم ناراحت و عصبانی و خشمگین و شکست خورده به خاطر از دست دادن بالهاش بود و بکهیون نه در ذهنش، بلکه پشت پنجره باری که کای شب هاش رو بعد از ترک کردن قصر اونجا می موند دیده بود که چطور با گریه و ناله جای زخم بریده شدن بالهاش رو تمیز و ضد عفونی میکنه و چطور تا نیمه های شب گریه میکنه و نهایتا قبل از صبح بیهوش میشه. بکهیونی که هنوز انتظار برگشتن بی بال به قصر و بزرگتر کردن خانواده دو نفری شده اش رو می کشید.

کای بالهاش رو هفت ماه پیش از دست داده بود و بکهیون بهترین دوست و کسی که بی شباهت به برادرش نبود و البته پدرش رو. بکهیون هم عذادار از دست دادن دوتا از مهم ترین آدم های زندگیش بود و در این بین باید با سهونی که تمام نور زندگی تاریک و سختش شده بود، با خوش رفتاری و خنده و روی باز حرف میزد تا برادر کوچولی چند ماهه اش آزرده خاطر نشه.

+امروز کای برای اولین بار خودش رفت توی شهر تا خوراکی بگیره؛ فکر کنم دیگه نمیخواد خودش رو حبس کنه؛ فکر کنم خوبه نه سهونی؟

شکلک مسخره ای برای برادرش در اورد و حینی که شلوار کوچکی که اندازه ساق دستش هم نبود و خودش با دست شسته بود و خشک شده بود رو تا میکرد به خنده ذوق زده نوزاد روی تخت و دست و پا زدن هاش نگاه کرد.

+کای امروز حالش بهتر بود سهونی. هیونگ هم حالش بهتره هوم؟

خم شد و بوسه ای روی لپ گل انداخته برادر کوچولویی که شبیه یک هلوی تپل و آبدار شده بود گذاشت و قبل از اینکه بتونه کمرش رو صاف بکنه موهاش توی مشت کوچک و گردویی برادر فسقلی اش گیر کرد.

+عاعاعا سهونی درد میگیره...

شلوار روی روی تخت گذاشت و سعی کرد خیلی آروم مشت کوچولوش رو باز کنه. موهاش هنوز توی مشت سهون بود که چشمش به زبون کوچولو و صورتی اش که از بین لب هاش بیرون اومده افتاد و بدون هیچ اراده ای، دلش صعف رفت.

انگار که با بستن بالهاش، خودش رو از بالای ابر ها رها بکنه و تا نزدیکی زمین سقوط بکنه. دیدن اون زبون بسیار بامزه همچین حسی براش داشت.

دست از تلاش برای ازاد کرد موهاش کشید و همونطور که روی سهون خم میشد و بالهاش رو به دو سمت باز کرد و با ذوق منتظر تکون خوردن بالهای فسقلی روی تخت نشست.

با تکون خوردن بالهایی که هر کدوم اندازه یک کف دست بودند، بوسه دیگه ای روی لپ های برامده اش گذاشت و دستش رو نوازش وار و خیلی آروم و نرم روی بالهای کوچکش کشید.

+بالهای کای هم همینقدر لطیف بودن سهونی.

-هِـ کَــ...

چند ثانیه خشک شده به چشم های براق برادرش نگاه کرد و خیلی آروم سرش رو عقب کشید. با شک نگاهی به خنده لثه ای فسقلی روبروش کرد و شوکه و آروم پرسید:

+حرف زدی؟ الان صدای تو بود سهونی؟

ذوق زده از شنیدن اولین آوای برادر کوچولوش، بغلش کرد و در حالیکه اهمیتی به برهنه بودنش نمیداد شروع کرد با چرخیدن دور خودشون.

برادر کوچولوش اولین آوای زندگیش رو گفته بود و چی از این زیباتر؟

***

سهون حتی از کوچکترین جزییات زندگیش هم براش می گفت. به نظر می رسید عادت حرف زدن بکهیون از روزمرگی هاش برای زبون بار کردن سهون، به طور کامل به سهون رسیده بود که از گفتن کوچکترین چیزی هم نمی گذشت.

ازتجربیات اندک و درون قصر تا دیده هاش خارج از قصر و شنیده هاش از همه جا. از گرفتن اولین مورچه با دست سفید و کوچولوی تپلش و گاز گرفته شدنش تا وقتی که کای با نارحتی از اتاقش بیرون رفته بود. یعنی دیروز!

حتی دیروز هم سهون خیلی آروم بهش گفته بود کای چه چیزهایی بهش گفته و چطور با چشم هایی که اشک رو توشون دیده بود از سازمان رفته بود.

-سهون چی رو گرفته سرورم؟

با احتیاط رو به بال سیاهیی که دوباره توی فکر رفته بود پرسید.

امروز روز مهمی بود، جلسه دوم حلقه قرار بود برگزار بشه و فرمانروا کمی نه، خیلی عجیب رفتار می کرد. بال سفید تا حالا ندیده بود بکهیون اینطور به یکجا برای دقایقی زل بزنه و حتی حرف هاش رو نصفه و نیمه بزنه.

همیشه هر چیزی که لازم بود رو بدون وقفه و سریع می گفت و برای انجام دادن کارهای خودش دست بکار میشد. کارهایی که لازم بود رو به بقیه می سپرد و خودش کارهای مهم تر رو به عهده می گرفت. اما هیچوقت ندیده بود که ساکت یک گوشه بشینه و به هیچ جا زل بزنه.

اما این بکهیون چند دقیقه ای رو یکجا نشسته بود و حالا هم حرف هاش رو خیلی آروم و خورده خورده میزد.

نگاه بکهیون انگار که انتظار شنیدن این سوال رو نداشت روی بال سفید که همچنان سرپا ایستاده بود نشست و کمی مکث کرد و با سر به صندلی اشاره کرد.

+بشین.

بال سفید به سرعت اطاعت کرد و روی صندلی نشست. تا دو ساعت دیگه باید برای جلسه حلقه می رفتند و علاوه بر اینکه دوست داشت بدونه سهون چی رو گرفته نگران حلقه هم بوده.

بکهیون کاری نکرده بود؟ سهون چی؟ یا حتی اون بی بال؟ با اینکه دلخوشی از بی بال نداشت، اما میدونست اگر از قصر بره، احتمال آسیب رسیدن به بچه و سهون هست و هیچوقت دوست نداشت ببینه که به خاطر یک بی بال همچین بلایی سر سهون و بچه اش میاد.

و الان تمام نگرانی اش معطوف سهون و جنین درون شکمش بود که تا یک ماه دیگه بدنیا می اومد و بال سفید گاهی توی شلوغی روز ها و افکارش به این فکر که میتونه به عنوان عمو از سمت بچه سهون خطاب بشه لبخند میزد.

اینطور خطاب شدن یکجورایی، همانند بکهیونش نمی کرد؟ هردو عموی فرزند سهون میشدند و چی از این رویایی تر؟

همه چیز میتونست رویایی باشه اگر جلسه امروز حلقه خوب پیش میرفت و یکطورایی کای رو نجات میدادند.

می پرسید چه کسانی؟ چه کسایی باید کای رو نجات میدادند تا حلقه نتونه از قصر بیرونش بکنه اون هم به خاطر ماهیت بی بال بودنش و شاید چیز های دیگه، چیز های دیگه ای که چانیول نمیدونست جز خودش و بکهیون و سهون کس دیگری ازش خبر نداره.

مثل ماهیت قبلی کای...!

و بال سفید نمیتونست فکر نکنه که چرا بکهیون برای نجات دادن برادرش و بچه اش، کاری نمیکنه.

اینکه این دو روز با بال سفید ارشد پیگیر دستورات بکهیون بود و چیزی از اون هم نشنیده بود بیشتر و بیشتر نگرانش می کرد.

بال سفید ارشد، یا همون سونهی حرفی از حلقه و اینکه کاری کردند یا چیزی پیدا کردند نزده بود. طبیعی بود که چیزی به چانیول نگه، اما انگار همه چیز در یک خاموشی فرو رفته بود، نه کسی حرفی میزد و نه کسی کاری میکرد و چانیول امیدوار بود همه این خاموشی که احساس می کرد، فقط از سمت خودش بوده باشه، یعنی خودش متوجه چیزی نشده باشه نه اینکه واقعا اتفاق افتاده باشه.

-سهون چیزی رو گرفت که ده سال میخواست.

سری که به خاطر فکر کردن پایین افتاده بود، با شنیدن صدای فرمانرواش بالا آورد اما با دیدن بدن نیمه برهنه اش، چشم هاش تا آخرین حد باز شدند و نفسش توی سینه گره خرود.

بکهیون، زیباترین موجودی که چانیول در این جهان به چشم دیده بود البته بعد از سهون و از لحظه ای که تواناییش رو بدست آورده بود، در حال پرستش کردنش بود، جلوش نیمه برهنه ایستاده بود.

لباسی که تا لحظاتی پیش به تن داشت رو روی میز گذاشته بود و لباس دیگه ای که مخصوص جلسه حلقه بود رو می پوشید.

کمتر از نیمی از ذهنش روی حرف بال سیاه بود، اما بیشتر حجم ذهنش رو زیبایی مقابلش احاطه کرده بود.

انگار که بال سفید باید لال میشد و فقط تمام انرژیش رو برای دیدن و پرستیدن بدن زیبای مقابلش صرف می کرد.

نفسی که چند ثانیه حبس کرده بود رو تیکه تیکه آزاد کرد و نگاه پر از تمناش رو خیلی آروم پایین انداخت. البته که چند بار در این بین دوباره سرش رو بلند کرد و نیم نگاه خیلی سریع اما پر از خواسته اش رو به بدن بال سیاه مقابلش داد اما بالاخره به خودش مسلط شد و کامل سرش رو پایین انداخت.

بدن سفید بال سیاه، مابین بال های سیاه و بزرگ رنگش، مثل بلور قرار گرفته زیر نور خورشید می درخشید و بال سفید حس میکرد چشم هاش دیگه نباید چیزی ببیند، مگر زیبایی مقابلش.

-نمی پرسی چی؟ فکر میکردم تا الان ده بار این سوال رو پرسیده باشی.

کمی مکث کرد و وقتی نگاه بال سفید رو از گوشه چشم دید که پایین افتاد، دستش رو به شلوارش برد و دکمه اش رو باز کرد.

باید به قصر بر میگشت و لباس هاش رو اونجا عوض می کرد یا حداقل صبر می کرد تا با بال سفید حرف بزنه و بعد اینکار رو بکنه.

اما به خودش که اومد، ایستاده بود و لباسش رو مقابل چشم های بال سفید بیرون آورده بود.

بکهیون صد در صد آگاه بود که چطور نگاه بال سفید شیفته و پر از تحسین روش میشینه، اما همونطور که قبلا هم گفته بود، بکهیون نمیتونست حس هایی که بین افراد جریان داشتند رو تشخیص بده مگر مدت زمانی رو براش صرف میکرد، مثل بقیه.

با اینحال دیده بود که بال سفید ارشد چطور به معاونش نگاه میکنه و بال سفید ارشد چطور هربار خجالت زده از نگاه های سونهی، دختر قدرتمندی که بکهیون تاسف زیادی بابتش داشت، سرش رو پایین می اندازه.

برای همین بود که بال سفید ارشد و معاونش رو به چند ماموریت باهم فرستاده بود که برای چند ساعت با همدیگه باشن و به نظر خودش اینطور بهشون کمک کرده بود.

با این وجود ، بکهیون بی اراده اون دو نفر رو توی ذهنش دید زده بود و وقتی چیزی ندیده بود کمی شک کرده بود. چرا کاری نمی کردند؟

و الان، مطمئن نبود که از فکر حلقه و صحنه ای که از سهون و کای، توی باغ مخفی سهونش دیده بود یا شاید برای امتحان کردن چیزی که اصلا نمیخواست بهش فکر کنه، لباسش رو بدون هیچ مقدمه ای دراورده بود. انقدری که خودش هم از این کارش تعجب کرده بود.

بکهیون هیچقوت اینکار رو نمی کرد...

+چ...چــی رو گرفته...سرورم؟

چشم هاش رو بهم فشرد. دوباره برای ثانیه ای سرش رو بالا برد و با صحنه بدتری روبرو شده بود. اینبار فرمانروا کاملا برهنه بود و اوه کائنات، چانیول چطور میتونست این صحنه رو از ذهنش پاک بکنه و مثل قبل با بکهیون حرف بزنه؟ اصلا ممکن بود؟

حتی اگر ممکن هم بود چانیول هیچوقت، تاکید می کرد هیچوقت قرار نبود بذاره صحنه برهنه دیدن بال سیاه از ذهنش پاک بشه. انقدری توی ذهنش نگه میداشت که آخرین تصویر قبل از مرگش هم همین باشه.

چطور میتونست انقدر بدن زیبایی داشته باشه؟

انقدری که چانیول فکر کنه که شاید بکهیون نه از نسل فرشته ها و بهشتیان، بلکه یکی از خودشون هست که روی زمین اومده تا چانیول رو برای یک جهان برتر پس از مرگ آماده کنه.

انقدری که چانیول میتونست همین الان روی زانو، جلوی بال سیاه زانو بزنه و بدنش رو، سلول به سلول تنش رو پرستش کنه.

پلک هاش رو روی هم فشرد و برقی که از سفیدی بدن بال سیاه پشت پلک هاش بود، سرش رو به دوران انداخت.

همیشه آرزوی لمس بال سیاه رو داشت، اما حالا که بدنش رو برهنه دیده بود فکر میکرد که دیگه چیزی نمیخواد. نه حتی زیاده خواهی و لمس کردنش رو.

-کای بالاخره فهمید تمام هدف زندگیش سهون هست و امروز یک قدم جلو رفت و بوسیدش.

خیلی راحت گفت. انگار نه انگار که این راز متعلق به برادرش هست و ... خب اینکه راز بی بال هم بود اهمیتی نداشت. احتمالا اگر مثل گذشته بودند، بی بال خودش جلو می اومد و قبل از سهون به بکهیون می گفت که چطور شجاعانه سهونش رو بوسیده و بکهیون میتونست برای اینکه برادر عزیزکرده و دردونه اش رو بوسیده، تهدید به پرت کردنش از تراس بکنه.

اما هیچ چیز مثل قبل نبود.

به هر حال مسئله این بود که بکهیون به معاونش گفته بود که سهونش امروز برای بار دوم، توسط یک مرد بوسیده شده. دو بوسه ای که ماهیت کاملا متفاوتی داشتند و بکهیون خیلی بچگانه چند دقیقه بوسه اشون، تا زمانی که برادرش بی بال رو کنار نزده بود دیده بود، بعد از اون حواسش رو بال سفید داده بود و ترجیح داده بود بعدش رو نبینه و ندونه چه اتفاقی افتاده.

سهون براش تعریف می کرد.

+چـی؟

بهت زده گفت و نگاهش رو دوباره بالا اورد و خوشبختانه بال سیاه لباس پوشیده جلوش ایستاده بود و به به میز تکیه داده بود.

حالا که لباس پوشیده بود میتونست روی حرفی که بال سیاه زده بود راحتتر تمرکز بکنه.

سهون انقدری براش عزیز بود که میتونست به خاطرش برای دقایقی تصویر بدن برهنه مرد مقابلش رو کمی عقب بفرسته و به سهون و بوسیده شدنش اجازه بده خودنمایی کنه.

بی بال، اون بی بالی که چانیول فکر می کرد هنوز هم یک مشت دیگه باید بهش میزد، به خاطر تمام بلاهایی که سر سهون آورده بود سهون رو بوسیده بود؟

چانیول حقی نداشت که توی زندگی سهون دخالت کنه، اما بال سیاه مقابلش چطور میتونست در مورد این مسئله انقدر راحت حرف بزنه و نخواد که بی بال رو بکشه؟ چانیول حقی نداشت اما بکهیون هم حقی نداشت؟

+سرورم... چطور... چطور تونستید بهش اعتماد کنید؟ اصلا سهون چطور این اجازه رو بهش داده؟

به بال سفیدی که روی صندلی نیم خیز شده بود و با بهت ازش می پرسید نگاه کرد.

دوست داشت چیزهایی که از کای میدونه رو بهش بگه تا بدونه مورد اعتماد ترین آدمی که میتونست سهون رو دستش پسپاره کای هست. بهش بگه که کای قبل از اینکه بال هاش رو از دست بده، چطور بوده و حتی بعد از اینکه بال هاش رو از دست داد هم چطور بود.

بهش بگه که انقدری روشن و پر از حس های زندگی بود که نیمی از قصر شیفته خنده های بال قرمزی بودند که رنگ بالهاش و لبخند بزرگ و قرمز رنگش، تمام خدمه قصر رو شیفته می کرد. بال قرمزی که بکهیون مجبور شده بود خنده هاش رو بکشه و ازش بگیره و بجاش یک زخم بهش بده، زخمی که از بین نمی رفت؛ هیچوقت!

کایی که اشتباه کرد، زخم زد و الان تصمیم گرفته جبران کنه.

بکهیون چند ماه صبر کرده بود تا فقط همین جمله رو از کای بشنوه.

"بهم اعتماد کن..."

بقیه چیزها مهم نبود وقتی بکهیون میدونست کای از تمام جونش میگذره تا سهون و بچه اشون رو نجات بده و در این راه زخم هایی که زده بود رو ترمیم میکنه و جبران کنه.

بکهیون هم اون اول از کای عصبانی بود. انقدری که چشمش رو ببنده و کای رو بکشه، اما وقتی برای مجازات کردنش به قصر آورده بودش، بیاد اورده بود که کای همون کایه...!

همون لحظه که بیهوشی سهون رو فهمیده بود و با اینکه معتقد بود سهون مقصر تمام این اتفاقات هست اما توی راهرو جلوی اتاق سهون راه رفته بود و تا زمان رسیدن بکهیون صبر کرده بود، بکهیون همونجا یا شاید قبل تر متوجه شده بود کای همون کای هست، هیچ فرقی نکرده، فقط نسبت به آخرین باری که با پشت خونی و زخمی از قصر بیرون رفته بود، زخم های عمیق تری داره و جای زخم بریده شدن بالهاش گرچه بسته شده و فقط یک رد گذاشته، اما هنوز هم برای کای باز و پر از خونِ.

بکهیون چقدر سنگدل شده بود که فراموش کرده بود و تصمیم گرفته بود فقط سهونش رو نجات بده؟

سهونی که ده سال کای رو دنبال کرده بود و حالا بهش متصل شده بود.

حرف بکهیون هنوز هم همین بود هیچکس مورد اعتماد تر از کای نمیتونست وجود داشته باشه که سهون رو دستش بسپاره و حتی هیچکس بهتر از سهون نمیتونست وجود داشه باشه که کای رو به زندگی برگردونه.

-من نمیتونم توی زندگی سهون دخالت کنم، فقط الان...

نفس عمیقی کشید و فکر کرد واژه خوشحالی مناسب هست؟ خوشحال بودن توی این موقعیت کمی عجیب به نظر می رسید.

موقعیتی که نمیدونست سهون برای چی کای رو میون بوسه به عقب هول داده و کمتر از دو ساعت دیگه جلسه حلقه هست و با اینکه بکهیون برای همه چیز اماده بود، اما هنوز از چیزی مطمئن نبود.

-...راضیم.

این توصیف بهتری از حالش بود.

بکهیون راضی بود.

از اینکه تلاش هاش بالاخره جواب داده بود و کای بالاخره خودش قدم جلو گذاشته بود بدون اینکه نیازی به بکهیون باشه و سهون...

سهون شاید برای چند دقیقه ترجیح داده بود به کای اعتماد بکنه و از بوسه لذت ببره.

+اما همه ما میدونیم اون بی بال چه بلایی سر سهون آورد. اگر دوباره اینکار رو بکنه چی؟

بال سیاه کتاب سیاه رنگی که با خودش از قصر آورده بود رو برداشت و کمی ورق زد. دستش رو روی اسمی که تازه بود کشید و سعی کرد معاونش رو آروم کنه و بهش این اطمینان رو بده که کای برای سهون و سهون برای کای مناسب ترین اند.

-به سهون و احساساتش هیچوقت شک نکن چانیول، اون کسی بود که انتخاب کرد تو معاون من باشی و من از تصمیمش راضیم، و سهون برای ده سال تصمیم گرفت عاشق کای باشه و الان بوسه اش رو قبول کنه. تنها کاری که میتونم بکنم اینه که به سهون و البته کای اعتماد کنم تا برای هم تلاش بکنند.

***********

امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید. ❤

امممم راستی... این پارت یک شرط ووت کم داشت، اما من به احترام اون قشنگایی که ووت داده بودن آپ کردم با اینحال. 

هر بار شرط ها پنج تا بالا تر میره، امیدوارم هفته بعد شرط درست رسیده باشه که من نخوام برای بار سوم جر زنی کنم و آپ کنم  😁😁

شرط ووت 60 و شرط کامنت 30 ...

Czytaj Dalej

To Też Polubisz

10.3K 2.1K 47
پس سقوط این شکلی بود . لازم‌ نبود بیفتی ‌. لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شی...
147K 4.3K 31
𝐈𝐭 𝐰𝐚𝐬 𝐥𝐢𝐤𝐞 𝐬𝐡𝐞 𝐬𝐦𝐢𝐥𝐞𝐝 𝐚𝐭 𝐭𝐡𝐞 𝐬𝐭𝐚𝐫𝐬 𝐚𝐬 𝐢𝐟 𝐭𝐡𝐞𝐲 𝐤𝐧𝐞𝐰 𝐚𝐥𝐥 𝐡𝐞𝐫 𝐬𝐞𝐜𝐫𝐞𝐭𝐬, 𝐚𝐧𝐝 𝐭𝐡𝐚𝐭 𝐰𝐚𝐬 𝐪𝐮...
741K 16.7K 45
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
828K 50.7K 115
Kira Kokoa was a completely normal girl... At least that's what she wants you to believe. A brilliant mind-reader that's been masquerading as quirkle...