- اوه تو واقعا تو این کار حرف نداری! چرا از رئیس نمیخوای بیاردت تو قسمت آماده کردن سفارش ها؟ سالنگردوندن که کار سختی نیست همه از پسش بر میان پسر! حیفه تو اون کار رو کنی!
نگاه دوباره ای به طرحی که کوک روی فنجون کاپوچینو درست کرده بود انداخت و موبایلش رو از جیبش بیرون کشید تا از شاهکار هنری کوک عکس بگیره.
جونگکوک لبخند کمرنگی زد و گفت:
- هی مینگیو اونقدرا هم خوب نشده! ولش کن عکس نگیر!
مینگیو بی توجه به حرف های جونگکوک مشغول عکس گرفتن شد و جونگکوک که حوصله مخالفت بیشتر نداشت خودش رو روی یکی از صندلیها انداخت و در حالی که دستش رو روی میز گذاشته بود سرش رو روش تکیه داد و مشغول نگاه کردن به فضای بیرون کافه شد، یوگیوم صندلی کناریش رو عقب کشید و گفت:
- امروز به نظر بی حوصله میای!
جونگکوک نفس عمیقی کشید و گفت:
- نه فقط دیروز یه کمی مریض بودم...
مینگیو سفارش تنها مشتریشون رو سر میزش برد و کنارشون نشست و گفت:
- حوصلم بدجوری سر رفته، کاشکی می رفتیم یه کم خوش میگذروندیم. شب بریم بار؟
اون وو هم به جمعشون پیوست و در حالی که آستین های پیرهنش رو با حالت جذابی تا میزد گفت:
- دست از این بچه بازیا بردار مینگی! بار دیگه چیه! دوباره قراره اونقدر مست کنی که من رو با بابات اشتباه بگیری؟!
مینگی با لب های آویزون گفت:
- اون سری زیادی خورده بودم...
اون وو دستش رو به علامت حالا هرچی تکون داد. کوک نگاهی به ساعتش انداخت نیم ساعت دیگه باید میرفت خونه، صبح از همیشه زودتر بلند شده بود و خودش تا محل کارش اومده بود. احتمال میداد تهیونگ بخواد بیاد دنبالش و جونگکوک اصلا علاقه ای به دیدنش نداشت، خودش هم نمیدونست چرا، عصبانی بود و کمی هم خجالت میکشید. اما بیشتر از هرچیزی لج کرده بود! تهیونگ روز قبل حتی حالش رو هم نپرسیده بود پس حق نداشت ادعای دوستی کنه!
از جاش بلند شد و گفت:
- من امروز میشه یه کم زودتر برم؟
اون وو با جدیت مخالفت کرد و گفت:
- جونگکوکا! اینجا محل کارته نه مهدکودک! دیروز که بی خبر نیومدی، امروز هم میخوای زودتر بری؟ نه نمیشه.
دوست داشت زودتر بره تا اگر تهیونگ اومد اینجا دنبالش نبیتدش و حالا اون وو اجازه نداد بود، با صدای در کافه همه سر ها به طرف در برگشت. دو دختر جوان باهم وارد کافه شدند و پشت یکی از میزها نشستند. یوگیوم با چشم اشاره ای به منو کرد و به جونگکوک گفت:
- میبری یا ببرم؟
جونگکوک با اخم هایی که بخاطر مخالفت اون وو روی صورتش نشسته بودند گفت:
- خودم میبرم.
منو رو دست گرفت و به طرف میز رفت و با احترام منو رو روی میز گذاشت و سرش رو کمی خم کرد و گفت:
- هرزمان انتخاب کردید بگید تا بیام سفارش بگیرم.
به سمت آشپزخونه رفت و گفت:
- خودم آمادهش میکنم. اینجوری حداقل اگه تهیونگ میاومد نمیدیدش!
مینگیو سفارش های دخترهارو گرفت و به جونگکوک داد و جونگکوک با جدیت مشغول آماده کردن سفارش ها شد. از بچگی عادت داشت. هرچقدر ناراحت تر بود بیشتر خودش رو تو کار غرق می کرد و در نتیجه کیفیت کارهاش بالاتر میرفت و حالا هم هر دو سفارش رو به بهترین نحو آماده می کرد و اصلا حواسش به اطراف نبود.
آشپزخونه کافه طوری بود که از کافه میشد باریستا رو دید و حالا مینگیو، یوگیوم و اون وو و البته مشتری ها محو تماشای نمایش جذاب جونگکوکی که مشغول درست کردن نوشیدنی بود شده بودند و جونگکوک در حالی که با پیشبند باریستایی حسابی جذاب شده بود و بخشی از موهایی که به بالا حالتشون داده بود روی پیشونیش ریخته بودند با چهره ای کاملا جدی نوشیدنی هارو قاتی می کرد و اصلا حواسش نبود که تهیونگ چند دقبقه ای هست که وارد کافه شده و با دهنی باز نگاهش میکنه...
از نظر بقبه جونگکوک حرفه ای و جذاب بود اما از نظر تهیونگ حالا کاملا سکسی به نظر میاومد.
گره کرواتش کرم رنگش رو کمی شل تر کرد بلکه بتونه نفس بکشه، و روی صندلیش بیشتر لم داد. سعی می کرد توجهش رو به چیزهای دگه بده اما تمام اون کافه داشتند چهارچشمی جونگکوک رو نگاه میکردند و آیا منطقی بود تهیونگی که تو حالت عادی هم همیشه نگاهش روی جونگکوکه حالا نگاهش نکنه؟! قطعا که محال بود. اما خب تهیونگ بعد از اتفاقات شب قبل سعی داشت جونگکوک رو به اندازه یک دوست برای همیشه کنار خودش نگه داره. چرا که فقط دو هفتهی دیگه جشن نامزدیش بود و دلش نمیخواست یه خیانتکار عوضی باشه...
با صدای دست زدن بقیه به خودش اومد، دستش روی گره کرواتش بود و پیشونیش خیس عرق بود. یه جوری عرق میریخت که انگار بجای جونگکوک اون همه فعالیت کرده. جونگکوک با حالت خاصی سفارش ها رو توی سینی گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد به سمت میز مشتری برد. دخترها که حسابی غرق لذت شده بودند و جذابیت جونگکوک روشون تاثیر گذاشته بود تشکر کردند و البته یکی از دخترها دستمالی از کیفش بیرون آورد و در حالی که چیزی روش مینوشت به سمت جونگکوک گرفت!
و همین کافی بود تا تهیونگ فراموش کنه که قرار بوده برای جونگکوک فقط یه دوست باقی بمونه... بی اختیار از روی صندلیش بلند شد و به سمت میزشون رفت و مچ دست جونگکوکی رو که مودبانه در حال تشکر بود گرفت و به سمت در کشیدش. جونگکوک که تا اون زمان متوجه حضورش نشده بود با جشم هایی گرد شده دنبالش کشیده شد. تهیونگ جلوی در کافه ایستاد و جونگکوک رو هم مقابل خودش قرار داد، به چشم هاش نگاه کرد و گفت:
- مگه من آوردمت اینجا که با بقیه لاس بزنی؟! قرار بود بیای سرکار، همین!
جونگکوک که هنوز از حضور و البته رفتار تهیونگ شوکه بود خیره نگاهش میکرد. چی شده بود که با خودش فکر کرده بود بهش ربطی داره؟! این زندگی جونگکوک بود و هرطور که دلش میخواست زندگی میکرد. کم کم به خودش اومد و در حالی که چشم هاش رو کمی تنگ میکرد گفت:
- شما؟
تهیونگ پوزخند مسخره ای زد و گفت:
- تهیونگم...
جونگکوک در حالی که دندون هاش با لب پایینش مشغول ور رفتن بودند گفت:
- میدونم که اسمت کیم تهیونگه ولی این که تو کیه من هستی که تو مسائل شخصیم دخالت میکنی رو نمیفهمم! فکر نمیکنم حق چنین کاری رو بهتون داده باشم آقای کیم!
تهیونگ در درمونده ترین و متعجب ترین حالت با دهنی نیمه باز نگاهش میکرد، چی باید میگفت؟
به نظر حق با جونگکوک بود، تهیونگ هیچکسِ اون نمیشد و حالا به چه حقی دخالت کرده بود؟! اما تمام این ها حرف های عقلش بود، اما دلش بی قرار می کوبید و می کوبید و فریاد میزد همه چیز تو به من مربوط میشه...
تهیونگ در حالی که حالا به زمین خیره بود گفت:
- صبح اومدم دنبالت ولی نبودی. میخواستم... آم می..خواستم ازت معذرت خواهی کنم.
جونگکوک خنده عصبی کرد و گفت:
- معذرت خواهی؟! برای چی؟ مگه اتفاقی بین ما افتاده؟!
تهیونگ با درمونده ترین حالت ممکن به چشم های پسری که حالا انگار تمام ستارههاش خاموش شده بودند خیره شد و گفت:
- بخاطر رفتار پریشبم معذرت میخوام.
حالا جونگکوک هم به زمین خیره بود. دست هاش رو تو جیبش فرو برد و گفت:
- بخاطر کدومش؟ این که اولین بوسهم رو خراب کردی یا این که بعدش مثل یه عوضی ولم کردی رفتی؟! داری برای کدوم معذرت میخوای؟
سوال سختی بود تایید کردن هر کدوم به معنی رد کردن قطعی اون یکی بود. اگه برای بوسه پشیمون بود پس یعنی یه عوضی بود که جونگکوک رو رها کرده بود و اگر بخاطر رفتنش پشیمون بود پس یعنی از بوسهشون خیلی هم راضی بوده!
لب هاش رو داخل دهنش کشید و روی هم فشردشون، بخاطر چی متاسف بود؟ خودش هم نمیدونست... یک قدم جلوتر رفت و دست های پسر رو تو دستش گرفت و نگاهش رو به دست هاشون دوخت، عشقی که داشت تمام قلبش رو ذوب می کرد رو جونگکوک هم حس کرده بود؟ یا اون صرفا یه قربانی بود! قربانی هوس تهیونگ؟ با انگشت شصتش روی دست های پسر رو نوازش کرد و گفت:
- ببخشید که هیونگ خوب و شجاعی نبودم و نیستم... بخاطر این که تو این دنیا وجود دارم معذرت میخوام جونگکوک...
این زیادی غمناک بود مگه نه؟ حداقل برای قلب کوچیک جونگکوک زیادی بود... تهیونگ فقط باید میگفت اون شب تو حال خودش نبوده یا هرچیز لعنتی دیگه ای... ولی این که از زنده بودنش پشیمون باشه ترسناک بود! سرش رو پایین انداخته بود و حالا جونگکوک با نگاه وحشت زده ای بهش نگاه میکرد و دست هاش رو بی اختیار می فشرد...
تهیونگ شبیه بهدیه مهرهی سوخته بود که هیچ لذتی از هیچ جای زندگیش نبرده بود و این بدجوری جونگکوک رو قلقلک میداد که بخواد بهش طعم زندگی رو بچشونه...
دست هاش رو از دست تهیونگ بیرون کشید و با صدای آرومی گفت:
- تو همیشه هیونگ خوبی بودی! حتی اون وقتایی که سوت می زدم و پیدات نمیشد...
میرم وسایلم رو بردارم، میشه برسونیم خونه؟
تهیونگ با عجلهدسرش رو بالا آورد و نگاه غمگینش رو به جونگکوک دوخت و گفت:
- البته...
جونگکوک هم لبخند زوری زد و به سمت کافه رفت تا وسایلش رو برداره، تصمیمش رو گرفته بود. این که تهیونگ رو مثل یه دوست همیشه کنار خودش داشته باشه بهتر از این بود که هرگز نبیندش! حرف های تهیونگ خطرناک به نظر می اومدند و جونگکوک قصد داشت خبالش رو از این بابت که تهیونگ رو به زندگی علاقمند می کنه، راحت کنه.
سوار ماشین شد و نگاهش رو به دسته گل پر از گل های سفید و صورتی که روی صندلی کناریش گذاشته بود دوخت، پژمرده شده بودند، صبح خریده بودشون تا برای عذرخواهی به جونگکوک هدیهشون بده و تا حالا تو ماشین مونده بودند. از روی صندلی برشون داشت و از ماشین پیاده شد تا گل ها رو توی سطل بندازه که با صدای جونگکوک متوقف شد
- هی هی چیکار میکنی؟ گل ها حیفن!
نگاهی به گل ها و نگاهی به جونگکوک که با وحشت نگاهش می کرد انداخت و گفت:
- آخه خراب شدن!
جونگکوک سرش رو تکون داد و گفت:
- نه فقط آب و مراقبت میخوان همین.
دسته گل رو به طرف پسر کوچیک تر گرفت و گفت:
- برای تو بودن، برای عذرخواهی... صبح گرفتم.
جونگکوک با لبخند گل ها رو تو دستش گرفت و بو کشید و گفت:
- ممنونم، ازشون مراقبت میکنم تا خوب شن.
تهیونگ سرش رو به نشونه تایید تکون داد و سوار ماشین شد. جونگکوک هم سوار ماشین شد و گل ها رو که بی شباهت به خود تهیونگ نبودند تو بغلش گرفت. گل هایی که درست مثل تهیونگ پژمرده و داغون به نظر میومدند رو دوست داشت... و حاضر بود هرطور شده ازشون مراقبت کنه...
____________
سلام پارت جدید تقدیم به نگاهتون
منتظر ووت و کامنت هاتون هستم😍💜