Sunflower

By EUGENIEandDANIYAR403

11.5K 1.6K 344

به پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چ... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58_end
after sory 1(sunflower)
after story2 (better cup flower)
دعوتنامه😍💜

18

208 31 8
By EUGENIEandDANIYAR403

تهیونگ لبخند غمگینی زد و گفت:
- پشیمون که نشدی؟!
جی‌ناا پوزخندی زد و گفت:
- تو چیکار زندگی من داری؟! حواست رو برای زندگی خودت جمع کن احمق جون...

تهیونگ کمی تو فکر فرو رفت، متوجه این که نامجون و جی‌نا به نظر گاهی اوقات زیادی سرد به نظر میان شده بود اما فکر می‌کرد هردوشون این مدل رابطه رو می‌پسندند اما حالا جواب خواهرش کمی ناامیدانه به نظر می اومد...
قرار بود مثل اونها در آینده تبدیل به یه آدم غمگین بشه؟ یا سوزی رو هم با خودش بدبخت کنه؟ شاید باید جونگکوک رو می‌دید، اصلا شاید حسش به اون بچه یه هوس زودگذر بود و حالا که لب‌هاش رو بوسیده بود از سرش پریده باشه! بهتر نبود بره و جونگکوک رو ببینه تا مطمئن بشه که بازهم قلبش محکم می‌زنه یا نه؟!

- تهیونگ! هی تهیونگ! دقیقا کجایی؟ سالمی؟ هی!
وحشت زده از افکارش "هین" بلندی کشید و گفت:
- خو...خوبم نونا

-الان میخوای بشینی بهش فکر کنی؟ حس میکنم دیره! سوزی و خانواده‌ش رسیدن و اون پایین نشستن زود باش بیا پایین منتظرتم خرس عسلی من.

آب دهنش رو قورت داد و سرش رو به معنی باشه تکون داد، جی‌نا از اتاق بیرون رفت. تهیونگ با چشم هایی که پر از اشک بود و چهره ای شوکه از خیالی که تو ذهنش پرورونده بود روی تخت نشست و دستاش رو روی صورتش گذاشت. داشت دقیقا چه غلطی می‌کرد؟

چطور میتونست تو افکارش انقدر با جونگکوک پیش بره؟! بوسه، بغل، ابراز عشق! و تو خیالاتش جونگکوک بهش گفته بود دوستش داره؟ نکنه... نکنه جدی جدی دوستش داشته باشه!

پلک هاش رو روی هم گذاشت و اشک هایی که خیلی وقت بود تو چشم‌هاش زندانی بودند رو آزاد کرد و گونه‌هاش به سرعت خیس شدند. حس می کرد تو بدترین دو راهی زندگیش مونده و داره سخت ترین امتحان دنیا رو میده... تو خیالاتش چقدر جسور شده بود! میخواست بیاد و به همه بگه که سوزی رو نمی‌خواد و صبح بره پیش عشقش!
پوزخندی به توهماتش زد، مشکل فقط همین که، حالا مجبور می‌شد با سوزی ازدواج کنه نبود. دردی که داشت مربوط به سال‌های سال بود. مربوط به رشته‌ی تحصیلیش مربوط به شغلش به سبک زندگی کردنش به تمام حسرت هاش...

و حالا جونگکوک قرار بود تبدیل بشه به بزرگ‌ترین حسرتش؟ می‌خواست اینجوری زندگی کنه؟ معلومه که نه اما کی به خواسته های کیم تهیونگ اهمیتی می‌داد؟! هیچکس...

دلش می‌خواست دوباره به اون خیال برگرده، دوست داشت تا ابد توهم‌بزنه و جونگکوک رو کنارش داشته باشه...
- چقدر داغ بود... نکنه جدی حالش خیلی بد باشه! صبح باید برم پیشش؟!

آره صبح باید میرفت پیشش ولی نه با یه دسته‌گل آفتابگردون و قطعا حق نداشت ببوسدش، حق نداشت بغلش کنه و حق نداشت حرف های دلش رو بزنه، شاید یه شاخه گل رز کافی بود!

به سمت سرویس اتاقش رفت و مشت محکمی آب روی صورتش ریخت و بعد از خشک کردن صورتش نگاهی به خودش توی آینه انداخت به چشم های خودش خیره شد و گفت:
- ازت متنفرم کیم تهیونگ... تو یه احمق بی عرضه ای!

به سمت در رفت و از اتاق خارج شد، باید تمام تلاشش رو می‌کرد که رفتار خوبی داشته باشه، این که اون عرضه گفتن حرف هاش رو نداشت تقصیر خانواده سوزی نبود. پس باید رفتارش رو خوب می کرد.

پله ها رو آروم آروم پایین رفت، سوزی روی مبل تک نفره ای مقابل پله ها نشسته بود و اولین کسی که تهیونگ باهاش چشم تو چشم شد، سوزی بود. چهره‌ش چندان خوشحال به نظر نمی‌اومد. هنوز هم از اتفاقات شب قبل ناراحت بود. ولی برای تهیونگ اهمیتی نداشت، اصلا میتونست بخاطر همین قضیه تهیونگ رو رد کنه مگه نه؟ تهیونگ حالا چیزی رو حس کرده بود که هیچوقت حسش نکرده بود، عشق...
جونگکوک تمام‌چیزی بود که تهیونگ هیچوقت نمی‌دونست می‌خواستش!
مطمئن بود حسش به جونگکوک عشقه و براش هیچ‌اهمیتی نداشت که اون یه پسره، اما ای کاش سوزی امشب مخالفت می‌کرد. چرا که تهیونگ اونقدر شجاع نبود که حرفش رو بگه،‌ اصلا تا حالا با خانواده‌ش مخالفت نکرده بود که ببینه چه اتفاقاتی ممکنه بعدش بیوفته...
هنوز هم‌ تمام حواستش پیش توهم‌ شیرینی بود که چند دقیقه پیش احساسش کرده بود، حس می‌کرد اون توهم از کل زندگی‌ش واقعی تره... هنوز میتونست گرمای لب ها و آغوش جونگکوک رو روی لب ها و بدنش حس کنه...

با سقلمه ای که جی‌نا بهش زد به خودش اومد و نگاه دوباره ای به جمع انداخت، همه بودند سوزی، مادرش، پدرش و مادر پدر خود تهیونگ به علاوه جی‌نا و نامجون. یه جو کاملا خانوادگی برای بیان حرف هایی که مهم بودند!
سلام بلندی به جمع کرد و روی یکی از صندلی ها نشست‌.
مادرش با خوشحالی از روی مبل کناری سوزی بلند شد و به تهیونگ گفت:
- عزیزم بیا اینجا بشین حتما دلت حسابی برای سوزی تنگ شده.
لبخند ساختگی و زوری زد و از جا بلند شد و روی مبل کناری سوزی نشست. هیچ حرفی برای گفتن نداشت، حس می‌کرد از یه خلسه عمیق بیرون کشیده شده و روحش جایی تو همون رویا باقی مونده...
- سرما که نخوردی؟
سوزی با دلخوری پرسید.
تهیونگ من من کنان گفت:
- آم... نه... نه چرا باید سرما بخورم؟ خوبم.
سوزی یک تای ابرو‌ش رو بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم حس کردم بارون دیشب زیادی برای قدم زدن شدید بود.
تهیونگ در حالی که با انگشت هاش روی دسته‌ی مبل اشکال فرضی می‌کشید گفت:
- خب... آره بارون شدیدی میومد البته زود قطع شد... در هر حال حالم خوبه، اما جونگکوک سرما خورده.
سوزی نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به طرف دیگه ای داد و زیر لب، آهان کوتاهی گفت.

پس تهیونگ از جونگکوک با خبر بود! حتما رفته بود پیشش. شاید هم تافنی ازش پرسیده بود یا شاید زنگ زده بودن که تهیونگ طبق معمول بره تا اونجا و کارهای شخصی‌شون مثل دکتر بردن اون احمق رو انجام بده! هرچی که بود این افکار باعث شد اخم کمرنگی روی صورت سوزی بشینه و تا آخر شب پاک نشه.
مهمونی با روال عادی پیش می‌رفت آقای کیم با پدر سوزی مشغول بحث بود و مادرهاشون باهم صحبت می‌کردند. نامجون و جی‌نا مشغول پچ پچ بودند و تهیونگ و سوزی صحبت های معمولی‌شون رو  می‌کردند.
تهیونگ خوشحال از این که هیچ حرفی از نامزدی نشده بود. کمی راضی به نظر میومد که پدرش نگاهی بهش انداخت و گفت:
- خب حقیقتا امشب خواستم دور هم جمع بشیم تا برای آینده‌ی تهیونگ و سوزی عزیزم تصمیمی بگیریم، در واقع همه میدونیم که این دوتا بچه همدیگه‌ رو دوست دارند پس چرا رسمیش نکنیم!؟

پدر سوزی که به نظر از قبل با آمادگی اومده بود با خوشحالی حرف آقای کیم رو تایید کرد و خیلی زود مشغول صحبت در مورد مسائل ازدواج تهیونگ و سوزی شدند. و هیچکس هیچ‌سوالی از سوزی یا تهیونگ‌ نکرد! البته که آقای کیم گفته بود قراره برای آینده‌شون تصمیم بگیره پس حرفی باقی نمی‌موند.
سوزی که انگار به علت بحث پیش اومده خوشحال بود‌ بالاخره اخم هاش رو باز کرد و با خوشحالی دستش رو روی بازوی تهیونگ گذاشت و گفت:
- باورم نمیشه همه چیز داره جدی میشه تهیونگ.
و همین حرف برای بیشتر شدن دلشوره و آشوب تر شدن حال تهیونگ کافی بود‌، همه چیز داشت جدی می‌شد و تهیونگ قرار نبود کاری کنه؟!
- اول ماه پیش‌رو چطوره؟!

صدای آقای کیم، تهیونگ رو از افکارش بیرون کشید... امروز چندم بود؟! چند روز وقت داشت؟! اول ماه پیش رو به نظر زیادی نزدیک نمی‌اومد؟!
با صدای سوزی که گفت:
-اوه عالیه من‌عاشق فصل بهارم.

آقای کیم بدون توجه به تهیونگ که هنوز هم به نظر درگیر افکارش بود شروع کرد به ادامه صحبت با پدر سوزی. صدای خنده های مردونه‌شون مثل پتکی روی اعصاب تهیونگ و تهیونگ چه کاری از دستش بر میومد بجز افتادن به جون کف دست بیچاره‌ش؟!
زخمش تازه بود همین دیشب جونگکوک براش بسته بودش و با فشار مشت محکم تهیونگ خیلی زود سر باز کرد و دوباره داغی خون...
داغی لب های جونگکوک،
داغ بودن بدنش...
نکنه حالش خیلی بد باشه!

با صدای سوزی که گفت:
- اوه تهیونگ دستت!
نگاه گیج و درمونده ای به دختر انداخت و دست راستش رو بالا آورد، دوباره خونی بود.
سوزی دستش رو گرفت و گفت:
- بیا بریم برات می‌بندمش
برای فرار از اون جمع خفقان آور ایده بدی نبود! اما نه با سوزی...
- نیازی نیست خودم انجامش میدم.
و به سمت سرویس بهداشتی رفت، چقدر باید اینجا می‌نشست تا جونگکوک بیاد و دوباره به داد دستش برسه؟! شاید برای همیشه باید می‌نشست، شب قبل جوری گند زده بود که ممکن بود دیگه هیچوقت پسر دوست‌داشتنیش رو نبینه!
پسر دوست داشتنیِ تهیونگ! کی گفته بود اون مال تهیونگه؟! تهیونگی که حتی نمیتونست یه نه‌ی ساده بگه و خودش رو  از این بدبختی که داشت گریبانش رو می‌گرفت نجات بده؟!
نگاهی به کف دستش انداخت حتی دلش نمی‌خواست بگیردش زیر آب، شاید حقش بود که تا ابد درد بکشه، چرا انقدر دیر فهمیده بود که از زندگیش چی می‌خواد؟! و چرا نمی‌تونست یه کلمه بگه که این زندگی و این آینده رو نمی‌خواد؟! شاید باید کمی مثل جونگکوک می‌شد...
با صدای تقه ای که به در خورد سرش رو بالا گرفت و نگاهی به در انداخت. در باز شد و نامجون از بین در وارد سرویس بهداشتی شد و به سمت جعبه کمک های اولیه رفت و گفت:
- حالت... به نظر خوب نیست، اوضاع چطوره؟!
دست تهیونگ رو تو دستش گرفت و نگاهی بهش انداخت و گفت:
- این زخم به نظر تازه نمیاد! فقط دوباره خون ریزی کرده... دقیقا چیکار میکنی با دست بدبختت! چرا همیشه زخمه آخه!

تهیونگ‌حتی حوصله حرف زدن رو هم نداشت، میترسید با کسی حرف بزنه و اون رویای شیرین کم کم تو ذهنش کم‌رنگ بشه. نامجون مشغول تمیزکردن و باندپیچی دستش شد و گفت:
- چرا حس میکنم از یه چیزی ناراضیی؟!
تهیونگ نگاه عمیقی به نامجون انداخت و گفت:
- تو قبلا شاد تر بودی مگه نه؟ قبل از ازدواج با جی‌نا...
نامجون لبخند احمقانه ای زد و گفت:
- نه کی گفته!؟
تهیونگ بی اختیار ادامه داد:
- دوستش داری؟ جی‌نا رو...
نامجون با نوک انگشتش ضربه ای به پیشونی تهیونگ زد و گفت:
- معلومه که دارم.
- منظورم اینه که کسی نیست که بیشتر از جی‌نا دوستش داشته باشی ولی نشده باشه کنارش باشی؟!
نامجون اخم هاش رو تو هم کشید و کمی فکر کرد. کسی بود؟! این دیگه چه سوالی بود! نکنه تهیونگ درگیر یه عشق اشتباه شده بود! نامجون دلش نمی‌خواست تهیونگ درد بکشه، مثل خودش!

به سمت پسر رفت و گفت:
- تهیونگگ چیزی که اشتباهه، اشتباهه پس از سرت بیرونش کن... سوزی دختر خوبیه به نظر دوستش داری، شاید کسی باشه که بیشتر از اون دوستش داشته باشی و اشتباه باشه اما... اما با یه اشتباه نمیشه زندگی کرد پس یه شخص درست که کمتر دوستش داری بهتر از اینه که هیچی نداشته باشی، پس از خیالات احمقانه بیرون بیا... محض رضای خدا اون دوست دخترته پس حتما بهش حس داری مگه نه؟!

تهیونگ که از صدای تقریبا بلند نامجون کمی ترسیده بود با جشم های نیمه اشکی نگاهش کرد و گفت:
-اگه تازه فهمیده باشم کسی رو پیدا کردم که تمام عمر دنبالش بودم چی؟!

نامجون به چشم‌های تهیونگ خیره شد و گفت:
- میتونی باهاش آینده ای بسازی؟

نامجون احمق نبود! همون شب از رفتارهای عجیب تهیونگ‌پیش جونگکوک خیلی چیزهارو فهمیده بود اما نمیخواست بیانش کنه، یک اشتباه هرچقدر مثل یه راز می‌موند بهتر بود، اینجوری چیزی از زشتیش کم نمیشد...

تهیونگ کمی فکر کرد و سرش رو به نشونه منفی تکون داد، نه نمی‌تونست باهاش آینده ای بسازه، اگر حتی خانواده‌ش رو قانع می‌کرد با جامعه و کشورش قرار بود چیکار کنه؟!
نامجون لباس تهیونگ رو مرتب کرد و گفت:
- پس یه آب بزن به صورتت و بیا بشین برای آینده‌ت با سوزی شادی کن... گاهی وقتا این تنها کاریه که میتونی بکنی تهیونگ..
______
سلام خب همونطور که متوجه شدید کل پارت قبلی فقط و فقط فکر و خیال های تهیونگ بود که البته از تهیونگی که یک اورثینکر حرفه ایه اصلا بعید نبود...
امیدوارم بخاطرش عصبانی نشید و باقی داستان رو با عشق بخونید...
لطفا ووت و کامنت بذارید و اگر دوست داشتید تو کانال تلگراممون هم جوین بشید. آیدی کانال تلگرام:
🌻 @sunflowervkook

Continue Reading

You'll Also Like

5.1M 189K 95
[A social media AU] Up and rising Korean model Kim Taehyung didn't realize the circumstances of an innocent picture he posted on his twitter, only wh...
3.5M 137K 50
Follow my Instagram for any updates and if you have any questions: @nikki_k123 Alex has been living the same life, with the same routine, repeating i...
6.2M 261K 63
Jungkook is a single CEO father, and Taehyung is a college student looking for work. Jungkook has children who are afraid of other people, but things...
1.7M 17.5K 3
*Wattys 2018 Winner / Hidden Gems* CREATE YOUR OWN MR. RIGHT Weeks before Valentine's, seventeen-year-old Kate Lapuz goes through her first ever br...