-ولی لویی تو که گی نبودی
نفس عمیقی کشید و بطری روی میز رو توی بغلش گرفت. بعد از کشف کردن مسئله ی جدیدی درباره ی لویی و رئیسش، هردو رو به خونه ی خودش برده بود و با تمام غمی که از لویی داشت، باز هم از سوال پیچ کردنش درباره ی عمق رابطشون دست نمیکشید.
لویی چیزی نزدیک تر از برادر به اون بود. برادری که نفسهاشون هماهنگ و قدمهاشون هم همراه هم برداشته میشد. این برای لیام قابل هضم نبود که همچین چیزی رو انقدر دیر بفهمه.
-بودم؛ تو هموفوب بودی
لگدی در جواب لویی نثارش کرد و بدون اینکه متوجه بشه، خودش رو روی هری ای انداخت که طرف دیگه ی لیام نشسته بود؛ درسته، لیام بین اونها فاصله انداخته بود و مثل یه دیوار اون ها رو از هم جدا کرده بود.
-اون برای صد سال پیشه لویی، بعد از اون کلی دربارش حرف زدیم
-بهش جفتک نزن پین
هری گفت و پای لیام رو سمت خودش کشید. پای دیگه ی لیام هم گرفتار لویی شد و در حالتی بازمونده، به روبرو خیره شده بود.
آخرین باری که شبنشینی با لویی رو تجربه کرده بود به سالها قبل برمیگشت؛ حالا باز هم اینجا بودن و این بار لویی شخص دیگه ای رو به عنوان معشوقه اش کنارش داشت.
-همهتون یکیو دارید جز من
بطری خالی رو بین لبهاش نگه داشت و با صورتی افتاده به روبروش خیره شد. دستهاش رو هم مثل پاهاش باز کرد و دور گردن لویی و هری انداخت.
-نمیدونم یکیِ من کجاست. احتمالا با یکی دیگهست.
-باز این مست کرد
لویی بطری رو از لیام قاپید و روی میز کوبید. دست و پاهاش رو از خودش جدا کرد و سر لیام رو توی آغوشش گرفت.
-چند ماه دیگه عروسیته خیر سرت، به فکر اون باش
هری از روی کاناپه بلند شد و مشغول جمع و جور کردن پاکت های خالی سیگاری شد که تا ده دقیقه ی پیش که هنوز ساعت پنج نشده بود، تمومش کرده بودن. البته هری و لویی بهونه بودن؛ اون ها روشن میکردن و لیام مصرف میکرد.
باید حدود دو یا سه ساعت دیگه سرکار میبودن و هنوز نتونسته بودن لیام رو بخوابونن، هیچوقت این خصوصیت از لیام رو ندیده بود.
-عروسی؟ بخوره تو سرش
سرش رو روی پاهای لویی گذاشت و چشمهاش رو، رو به سقف بست. نمیفهمید که چی میگه، نمیفهمید که کجاست؛ حتی یادش نبود که از دست لویی عصبیه و با کمال آرامش از نوازش موهاش توسط برادرش لذت میبرد.
-فکر کرده نمیفهمم درگیر چیز دیگه ایه. فکر کرده آمار کارش که چندین ماهه ازش دراومده رو در نیاوردم، احمق
با تاسف سری تکون داد و ساعدش رو روی پلک های بسته اش گذاشت. هم چشمهای هری از حدقه بیرون پریده بود و هم لویی. منطقی به نظر نمیرسید؛ بدونی که دروغ میگه و باز هم دوستش داشته باشی؟
-نمیخوام برگرده، نمیخوام آخر هفته ها، توی وقت اضافههاش یادم بیفته و بهم زنگ بزنه. نمیخوام من رو بیشتر از این عاشقِ دروغهاش کنه
پشت دستش رو بیشتر روی چشمهاش فشرد و تمام زورش رو زد تا قطره ای از سر مستی غرورش رو لگدمال نکنه.
برای کی؟ مگه برای سارا غروری هم باقی مونده بود؟
-از دلتنگی هذیون میگی، بمیر دیگه دیر وقته
"بمیر" هم مترادفی از بخواب در فرهنگ لغت لویی بود. خودش رو از زیر سر لیام بیرون کشید و کوسنی رو درست زیر سرش قرار داد. نگاهی به هری کرد و با برداشتن پتوی چهارخونه ای که همیشه رو دسته ی کاناپه اویزون بود، اون رو روی لیام انداخت و با درد واضحی به برادرش خیره شد.
-میبینی هری؟ دوست داشتنِ آدم اشتباه باهات اینکار رو میکنه
بیشتر از این کار ها؛ اول تو رو درمان میکنه و بعد ذره ذره از جونت رو میمکه تا در نهایت وقتی که شب شد، بدن بی جونت رو روی زمین بیفته بی توان، به هیچ الکلی دست رد نزنی.
***
از سر شبی که تونسته بود پا بیرون از بیمارستان بذاره، لحظه ای هم وارد هیچ محیط سر بسته ای نشده بود. تمام شب و صبح رو بدون اینکه چشم روی هم بذاره قدم میزد و هرازگاهی برای استراحت نیمکتی برای نشستن انتخاب میکرد و دوباره راه میفتاد.
همراهش پول بود، اما ترجیح میداد تا با پیادهروی دوباره راه خونه رو پیدا کنه. شش سال بود که بهش سر نزده بود، نمیدونست هنوز هم خونه ای وجود داره یا که خیر.
چشمهاش از شدت نیاز به خواب خمار بودن و قدمهاش برای زودتر رسیدن به خونه، کشیده. دستهاش داخل جیب شلوار جینی بود که شش سال پیش خریده بود؛ باورنکردنی بود که هنوز هم به تنش میرفت. همه چیز کهنه بود، اما هیچکدوم زینی که برای امروز بود رو پس نمیزدن. حتی انگار زین هم کهنه بود. انگار خیابون های غریب اون رو شناسایی کرده بودن و راه رو به درستی نشونش میدادن.
وقتی به محله ی آشنایی رسید، سرش رو بالا گرفت و با دقت به تمام ساختمون ها خیره شد. نیمی از اونها ریخته بود و نیمی از اونها درست شبیه به قبل بود؛ پس خوبه، هیچ چیز اونقدرا هم تغییر نکرده بود.
کمی جلوتر که رفت قدم هاش کاهیدن و نتونستن اون رو به جلو بکشن. قدم ها میخواستن، نگاه ها نمیذاشتن. در هر چند متری دسته ای از کسبه و اهالی محل پچ پچ کنان پسربچه ای که حالا بزرگ شده بود رو زیر نظر داشتن و عده ای کم عقل هم فوراً از اونجا دور میشدن.
از زین فرار میکردن؟ زین هم همینطور، اون هم از خودش فرار میکرد.
کلاه سوییشرتش رو روی موهاش گذاشت و یقه ی یقهاسکیش رو بالاتر کشید تا کمی غریب تر به نظر برسه. تا حداقل دو نفر کمتر از قبل دلشوره ی حضور اون توی خیابون ها رو بگیرن.
با دیدن ساختمون آشنایی که دنبالش میگشت سرجاش ایستاد و از پایین بهش خیره شد.
همون اجرها، همون پنجره ها و همون تراس. همون تراس آشنایی که زندگیش رو شبیه به تکه ای سنگ سمت پایین پرتاب کرده بود.
افکارش رو پس زد و برای بیرون کشیدن دسته کلید، به جیبش دست برد. کلید ها رو بیرون کشید و تک به تکشون رو برای باز کردن قتلگاه آینده اش امتحان کرد.
وقتی تقه ی درب رو شنید، فوراً داخل ساختمون شد و پله ها رو دوتا یکی سمت واحد متعلق به خودش بالا رفت.
بالاترین طبقه از ساختمون؛ نزدیک به ابر ها اما نه دقیقاً روی ابر ها.
به درب آشنایی رسید و لبخندی تلخ به خوشآمدِ یادداشت شده روی اون زد. وارد خونه شد و واکنشی به جیرجیر در که نیاز به کمی روغنکاری داشت نداد.
چراغی روشن نبود؛ پس در وهله ی اول کلید رو فشرد و حالا با دقت بیشتری به اطراف خیره شد. روی تمام وسیله ها پارچه ای کفن مانند کشیده شده بود و در و دیوار از پاکیزگی خبر داشتن. پس باز هم خوبه؛ کسی هوای اونجا رو در نبود اهالیِ خونه داشت.
بین کاناپه ها قدم برداشت و وقتی به پنجره ی بسته رسید، پرده ها رو کنار زد و اون رو هم برای ورود نور باز کرد. همه چیز تمیز و مرتب بود؛ انگار که چند دقیقه ی پیش مادری سرگرم طبخ غذای محبوب اون بود و خواهر کوچکتری گوشه ی خونه بین کتابهاش مشغول بود.
کیفش رو زمین انداخت وارد اتاقش شد. اتاقش نه؛ اتاقشون. کمد و میز و صندلی تخلیه از هرگونه وسیله ی مربوط به خواهرش شده بود و ظاهراً همه ی اونها توی چمدون های گوشه ی اتاق جا گرفته بود. نباید اینکارو میکردن؛ اون فسقلی هنوز هم صاحب این اتاق بود.
روی تختش نشست و به آینه ی مقابلش خیره شد. آخرین بار این آینه صورت زیبا تری رو نشون میداد؛ حالا نه آدم زیبایی درش بود و نه آینه ی سالمی. اون هم شکسته بود.
قبل از هرچیزی دوباره دنبال کیفش رفت و اون رو با خودش به اتاق آورد؛ قاب عکسی که همیشه کنارش بود رو از اون بیرون آورد و روی میزی که کنار تخت ها بود قرار داد. حالا جای درستش بود، حالا فقط نیاز به عکسی بود که قبلا داخل این قاب زندگی میکرد.
گوشه ی تخت توی خودش جمع شد و سرش رو به دیوار کاغذدیواری شده از اشکال رنگی و ریزی تکیه داد. این اتاق هنوز سنش کم بود و صاحب اون خیلی زود چند تار موی سفیدی رو بین موهاش پیدا کرده بود.
در طرف دیگه ای، لیام به زین خیره بود و زین به آینه. در چند ساختمون دور تر، لیام دوباره جلوی صفحاتی که چهره ی زین رو نشون میدادن نشسته بود و این بار از فاصله ی دورتری از اتاق بیمارستان، بهش نگاه میکرد. هنوز هم زیبا بود؛ برفکی بودن تلویزیون ها و ریز بودن زین توی تصویر چیزی از غمِ شرقی کم نمیکرد.
اون هنوز هم یه تیکه غم بود، زاده از شرق.
چند ساختمون دور تر، لیام یادداشت میکرد و با کلافگی ای هرچند واضح از دوری، زاویه دید نمایشگر ها رو تغییر میداد.
نمیدونست که از دوریِ چی به این روز افتاده؛ نمیدونست که چی اون رو انقدر فشرده و بی دفاع کرده.
سراغ موبایلش رفت و دنبال شماره ی سارا گشت، شاید درمانش اون بود.
-میخوای با سارا حرف بزنی؟
لویی گفت و سرش رو توی گوشی لیام برد. البته که لیام تازه به یاد آورده بود که لویی چی رو ازش پنهان کرده بود، پس جوابی نداد و گوشیش رو کنار کشید تا دور از چشم لویی با سارا تماس بگیره.
-بهش چیزی از زین نگو
-چرا؟
اخم پررنگی کرد و بالاخره حاضر شد تا به لویی نگاه کنه؛ البته بعد از گریه کردن تا صبح روی پاهاش که وانمود میکرد اصلاً اتفاق نیفتاده بود.
-بهش اعتماد ندارم
شونه ای بالا انداخت و پاهاش رو روی میز لیام گذاشت، جایی نزدیک به دهن زین.
لیام سری تکون داد و تماس تصویری ای رو شروع کرد که فقط استرس بدی به تمام تنش منتقل میکرد.
منتظر نموند، خیلی زود صفحه با چهره ی سارا روشن شد.
-لیام تو برگشتی؟ خدای من
با هیجان گوشی رو به صورتش نزدیک کرد و ظرفی که به نظر از پفیلا پر شده بود رو روی میز گذاشت. هیجان از صورتش هم واضح بود، شاید این کمی به دلگرم شدن لیام کمک میکرد.
-دیشب کارم تموم شد و امروز برگشتم سرکار. دروغ نمیگم که انتظار هزارتا تماس از دست رفته ازت داشتم
تلفن رو به یکی از مانیتور ها تکیه داد و لحظه ای نگاهش رو به زین و لحظه ای دیگه، به سارا میداد.
-نمیدونی چقدر خوشحالم لیام، حتی نمیتونم درست حرف بزنم. تمام این روزا با مشکلای اینجا درگیر بودم و تماس تو باعث شد همشو فراموش کنم. تو حالت خوبه؟ اونجا چیکار میکردی؟ بعداً میبینیم لیلی
انتهای جمله اش سمت دیگه ای فریاد کشید و دوباره با لبخند به لیام خیره شد. لبخند واقعی ای بود، شاید هم لیام بود که دیگه فرق باطل و درست رو تشخیص نمیداد.
-من خوبم. لیلی اونجاست؟ صداش کن میخوام ببینمش
از سمت دیگه ای، لویی تا کمر سمت گوشی خم شده بود و تمام سعیش رو میکرد تا بدون مشخص شدن و تاثیرنگرفتن از ضربات لیام به سرش، بتونه به صفحه نگاه کنه و خیلی خوب به سارا نفرت بورزه.
-لیلی؟ اره اینجاست اما صبر کن ببینم
نگاهی به لیلی انداخت و قبل از اینکه بتونه چیزی به اون بگه، لیلی رو کنار خودش پیدا کرد. انگار که اون هم برای صحبت با لیام هیجان داشت و این اصلاً به سارا احساس خوبی نمیداد.
-این لیامه؟ با عکسهاش مو نمیزنه
تلفن رو از دست سارا قاپید و دوربین رو کمی عقب برد تا کمی زیبا تر به نظر برسه. موهای سیاهش که ذره ای تاب و موج درونشون به چشم نمیخورد رو مرتب کرد و تمام دقتش رو توی چشمهاش جمع کرد تا به راحتی لیام رو بررسی کنه.
به قدری احساس خوبی نسبت به اون چهره داشت که برای دقایقی فراموش کرد که پدرش، چطور از لیام متنفره. هیچوقت این رو مستقیم نشنیده بود اما بارها دیده بود که دلیل بحث ها و شکستن ظرف های خونه توسط مایکل، لیامه.
به هرحال آینده و انتخاب سارا بود، لیلی در اون جایی نداشت.
-تو خیلی زیبایی لیلی، سارا باید زودتر از این ها تورو نشونم میداد
دستش رو روی سر لویی نگه داشت و با لبخند کمرنگی به دختر جوان تر خیره شد. زیبا بود؛ دروغ نبود اگر میگفت زیبا تر از سارا و تصوراتش
-گوشیو پس بده لیلی
-تو هم جذابی لیام، خصوصا مدل کچل موهات
کشمکشی سر لیام توی خونه رخ داده بود و این لیام رو به خنده مینداخت. اما لویی رو؟ نه. تمام مدت با اخمی که نمیتونست کنترلش کنه به صفحه خیره بود و دیگه اصراری برای بالا اومدن نداشت. بعد از دیدن لیلی فوراً عقب کشید و سراغ لپتاپش رفت. روی میز لیام بازش کرد و طوری که دست و پاهاش رو گم کنه، اون رو روشن کرد.
-قطع کن
-چی؟
حواسشون بود که سارا چیزی نشنوه،برای همین این بار به جای دستور دادن، فقط به لیام خیره شد تا زودتر کاری که گفت رو انجام بده. برقش گرفته بود؛ کاملاً مشخص بود.
خودش رو جمع کرد و با همون لبخند به دوتا صورت توی دوربین نگاه کرد.
-صدام میزنن بچه ها، دوباره تماس میگیرم و منتظر میمونم تا لیلی جوابمو بده
سارا اخم کمرنگی کرد و تلفن رو از سمت لیلی دور کرد.
-حسودی میکنم لیام
صدای خنده ی لیلی بلند شد و لیام هم لبخندی به پهنای صورت روی چهره اش پیدا کرد. اما کاش هنوز هم ذوقی انتهای قلبش برای سارا وجود داشت.
-باهات تماس میگیرم عزیزم، فعلاً
بوس فوری ای فرستاد و گوشی رو روی میز انداخت. از روی صندلی بلند و با قدم های بلندی، جایی پشت سر لویی ایستاد تا سر از کارهاش در بیاره.
-حالا لازم نیست انقدرم از سارا بدت بیاد
دست هاش رو به میز تکیه زد و بالا سر لویی به لپتاپ خیره شد. فقط یه سری نوشته بود و یه سری فایل که لیام نمیفهمید به چه دردی میخورن.
-التماست میکنم خفه شو
از قسمت تیره ی صفحه ی لپتاپش به لیام اخم کرد و بعد از باز کردن چند فایل انتخابی، دستش رو از روی موس برداشت.
-صبر میکنیم باز شه تا تو سرتو که مثل کبک توی برفه بیرون بیاری
انگشتهاش رو به شقیقههاش فشرد و از عصبانیتی که به تنش نفوذ کرده بود، ضربات نامنظمی همراه پاش به زمین زد.
لیام اما چیزی رو متوجه نمیشد؛ با اخم متقابلی به لپتاپ خیره بود و دنبال چیزی میگشت که بتونه رفتار لویی رو توجیه کنه.
فایل باز شد؛ صفحاتی نوشته و اطلاعات از شخصی بود که برای خوندنشون نیاز به عینک بود.
لویی دوباره به موس حمله کرد و صفحه رو ورق زد. وقتی به عکسی آشنا رسید، روی صفحه نگه داشت و با پوزخندی صدا دار روی عکس زوم کرد.
-این آدم برای تو آشنا نیست؟
آشنا بود؛ آشنا بود و لیام آرزو میکرد که کاش اون رو نمیشناخت.