زمانی که به دشت رسیدن، فرمانده با نگاهی نگران و ترسیده نفسزنان بالای تپه ایستاد و به دشتِ سوتوکورِ مقابلش چشم دوخت. دویدن با سرعت بالا و شکم گرسنه باعث دلدرد و تپشهای کوبندهی قلبش شده بود؛ اما چیزی که توی اون لحظه تمام فکرش رو درگیر کرده بود بوی رایحهی ترسیدهای بود که حالا خیلی خوب میتونست استشمام کنه. اشتباه نشنیده بود، اون صدای جیغی که شنید به تولهها تعلق داشت و حالا با حس بوی آشنای دیگهای ابروهاش درهم گره خوردن و یک دستش رو به درخت و یک دستش رو، روی شکمش گذاشت. تولهی توی شکمش باز هم داشت واکنش نشون میداد و ترس امگا رو تشدید میکرد. یه چیزی این وسط درست نبود، میتونست حسش کنه؛ اما نمیتونست دلیل قطعی براش پیدا کنه.
«آه!»
با درد بدی که داخل شکمش پیچید، زیرلب ناله کرد و چانسو بازوش رو گرفت.
«حالتون خوبه فرمانده؟»
فرمانده در جواب سری به نشونهی مثبت تکون داد و بزاقش رو بیصدا فرو برد.
«داریم نزدیک میشیم چانسو، میتونم رایحهی ترسیدهشون رو بو بکشم.»
چانسو هیچ ایدهای نداشت که فرمانده از چه رایحه و صدایی حرف میزنه چون اون نه بویی احساس میکرد نه چیزی شنیده بود، یعنی ممکن بود این هم یکی از قدرتها و نشانهی برتری فرمانده نسبت به اونها باشه؟
...
با تعقیبِ اون گرگها به مکانی شبیه به یک گودال بزرگ رسیدن که یک طرفش کوهی بزرگ و سنگی همراه با آبشاری زیبا؛ اما دلهرهآور قرار گرفته بود.
مکانی که با وجود اینکه چندان از قبیلهی خودشون دور نبود؛ اما تهیونگ هیچوقت تابهحال اونجا رو ندیده بود و از وجودش خبر نداشت.
تا جایی که میدونست اون گرگهای وحشی هیچ ربطی به قبیلهی اونها نداشتن، یعنی امکان داشت گرگهای ولگرد باشن؟
اما مگه گرگهای ولگرد دسته داشتن؟
امگای موخرمایی با دیدن تولههایی که از ترسِ اون گرگهای وحشی و درنده به خودشون میلرزیدن، لب برچید و دستهای کوچیکش رو مشت کرد.
خیلی دلش میخواست جلو بره و تمام اون گرگهای وحشی رو زیر مشتولگدهاش بگیره؛ اما تمام کاری که توی اون لحظه از دستش برمیاومد، حرصخوردن و کشیدن نقشهی قتل کسایی بود که بههیچعنوان نمیتونست بکشه.
البته عصبانیت از اون تولهگرگهای خنگ هم میتونست دلیل محکمی باشه تا بخواد در کنارش یه پسگردنی هم بعداز نجاتشون بهشون بزنه.
تولهامگا میون افکاری که در سر میپروراند، نیم نگاهی به گرگینهی کنارش که نمیتونست بفهمه از چه گونهایه، انداخت و چشمهای گردش رو کمی ریز کرد. عجیب بود که اینقدر راحت به این مرد اعتماد کرد و همراهش اومد؛ اما خب در هر صورت کاری هم از دستش برنمیاومد. فقط میتونست امیدوار باشه که جزو دستهی اون گرگهای وحشی نیست و واقعاً قصدش کمک کردنه.
دو نفر از اون گرگها مشغول بستن تولهها با طناب بودن و دو نفر دیگه هم داشتن اطرافشون پرسه میزدن تا مبادا فرار کنن. بهغیر از اون چهار گرگ، پنج گرگ دیگه هم بهصورت پراکنده اطرافشون ایستاده بودن که در مجموع میشد تعدادشون رو نُه نفر شمرد.
درگیرشدن با این تعداد برای تهیونگی که تمام هنرش دفاع از خود اون هم خیلی مبتدی و ناشیانه بود، خریت محض بود!
اون آلفا بههیچوجه نمیتونست از پس همهشون بربیاد و تازه بین درگیری هم مراقب تولهها باشه؛ مگر اینکه معجزه صورت میگرفت به دستور الههی ماه، روح امگای فرمانده در وجودش حلول میکرد!
با کشیدهشدنِ گوشهی پیرهنش، سرش رو پایین گرفت و به تولهی موخرمایی نگاه انداخت. اون کوچولو با اشارهی دست ازش خواست گوشش رو نزدیک بیاره و بلافاصله کنار گوشش آهسته پرسید: «میتونی بگی قراره چطوری نجاتشون بدیم؟»
تونستن که میتونست؛ اما مسئلهی اصلی این بود که اصلاً نقشههاش با این سطح تواناهایی که داشت قابل اجرا بودن یا خیر؟!
بهعنوان یک پدر، در اون لحظه فقط میدونست که نمیتونه بذاره چند تا توله مقابل چشمهاش ربوده بشن؛ اما اینکه حالا چطوری مقابلشون قرار میگرفت و نجاتشون میداد؟ خب اون رو دیگه زحمتش رو باید خودِ الههی ماه میکشید.
«نگران نباش ماهِ کوچک، نجاتشون میدیم.»
امگای موخرمایی بار دیگه نگاهی به تهیونگ انداخت و چشمهاش رو داخل کاسه چرخوند. میتونست حدس بزنه که اون گرگ عجیبغریب داره با جملههای بیربط و امیدوارکننده از زیر جوابدادن قسر در میره؛ اما خب تولهی اشتباهی رو برای احمق فرض کردن، انتخاب کرده بود.
«واقعاً بلدی بجنگی؟»
آلفا با نگاهی متعجب و چهرهای که ظاهراً بدجوری بهش برخورده بود، به تولهی موخرمایی زل زد و گفت: «الههی ماه، معلومه! تو میدونی استادِ من کی بوده؟»
تولهی موخرمایی کنجکاوانه سر تکون داد و گفت: «نه نمیدونم، کی بوده؟»
«استادِ من یه مرد قدرتمند و جسوره! اون باهوش، تیزبین، مهربون و فداکاره؛ قویترین و شایستهترین گرگی که این دنیا به خودش دیده.»
چشمهای سرخرنگِ آلفا هنگام تعریف و فکرکردن به استادش جوری میدرخشیدن که میشد ستارهها رو بهراحتی از داخلشون چید و در دست گرفت.
لبخند بزرگی که حین تعریف از فرمانده روی لبهاش جاخوش کرده بود، دلیلی شد که تولهی موخرمایی هم لبخند بزنه و در جواب بگه: «من هم از این استاد خفنها دارم؛ تازه مالِ من میذاره شبها توی بغلش بخوابم!»
توله با ذوق و کمی فخرفروشی در کلامش، حرفش رو کامل کرد و وقتی چهرهی پکرشدهی تهیونگ رو دید، بیصدا خندید؛ اما اون خنده چندان دوامی نداشت که با صدای جیغ یکی از تولههای دختر، هر دو گرگینه نگاههای شوکزدهشون رو به پایین دوختن.
یکی از گرگها، یکی از تولههای دختر رو گرفته بود و داشت اندام کوچیکش رو برانداز میکرد. بهنظر میرسید که دنبال چیزی میگرده؛ اما از اون فاصله هیچچیز مشخص نبود، نه صدای پچپچهای اون گرگ و گرگ دیگهای که کنارش ایستاده بود، نه هدفش از گرفتن اون تولهگرگه ترسیده و جداکردنش از سایر تولهها.
دندونهای آلفا با عصبانیت روی هم ساییده شدن و فکش منقبض شد. عقل میگفت که بهتره با نقشه پیش بره و تولهها رو نجات بده؛ اما قلبش اصلاً موافق وقت تلفکردن نبود. برای تهیونگی که بهتازگی احساسات تازهای در وجودش درحال رشدکردن بود، انتظار و تماشای وحشتزده کردن تولههایی که حتی از خون خودش نبودن هم غیرقابل تحمل بود.
پس در اولین فرصت، تولهی موخرمایی رو عقب فرستاد تا اگه کسی به بالا نگاه کرد، نتونه ببینتش و سپس روی پاهاش بلند شد و ایستاد.
توله متعجب از این تغییر حالت ناگهانی، چشمهاش روی چهرهی گرگِ چشمسرخ ثابت شدن و آهسته پرسید: «میخوای بری نجاتشون بدی؟»
آلفا نفسش رو از طریق بینی بیرون فرستاد و بدون گرفتن نگاهش از تولهای که بین دستهای اون گرگِ لعنتی، از ترس به خودش میلرزید، پاسخ داد: «آره کوچولو.»
قبل از پایینرفتن از اون سنگِ بزرگ، لبخندی به تولهامگا زد و گفت: «هرچی که شد، هر اتفاقی که افتاد همینجا بمون و اصلاً جلو نیا، باشه؟»
تولهامگا تند سر تکون داد و بدن کوچیکش رو عقب کشید. درسته که اون گرگِ غریبه کمی عجیب بهنظر میرسید؛ اما حس بدی نسبت بهش نداشت و بهطرز عجیبتری خیلی راحت داشت بهش اعتماد میکرد.
آلفا با احتیاط نوک اون تختهسنگ ایستاد و به زیر پاهاش نگاهی انداخت. فاصلهاش تا اون پایین شاید چیزی بیشتر از ده متر بود و پریدن از اون ارتفاع، خب کار احمقانهای بهنظر میرسید؛ اما نه تا وقتی که یک گرگ بود.
«هی!»
تهیونگ از اون بالا گرگهایی که پایین ایستاده بودن رو صدا زد و بیشاز ده سر بهطرفش چرخید. از گرگهای بالغ گرفته تا تولهها و حتی خانم کوچولو، همگی به تهیونگ خیره شدن.
یکی از گرگها چیزی به شخصی که کنارش ایستاده بود گفت و رو به تهیونگ با صدای بلند، غرید: «تو دیگه کدوم حرومزادهای هستی؟»
حرومزاده؟
اون عوضی...
دستهای آلفا مشت شدن و فریاد زد: «بذار برن!»
گرگی که جلوتر از بقیه ایستاده بود و داشت جواب تهیونگ رو میداد، یک دستش رو پشت گوشش برد تا نشون بده درست صدای تهیونگ رو نشنیده.
«چی؟»
«گفتم بذار تولهها برن!»
غرشِ بلندِ آلفا نه تنها هیچ یک از گرگهای بالغ پایینِ تختهسنگ رو نترسوند، بلکه همگی بعداز یک سکوت کوتاه شروع به خندیدن و مسخره کردنِ لحن اون گرگ کردن.
شخصی که جلوتر از بقیه ایستاده بود، برگشت و رو به افراد با خنده گفت: «شنیدید که فرمانده چه دستوری دادن، تولهها رو آزاد کنید!»
بلافاصله افراد با صدای بلند شروع به خندیدن کردن و هر کسی به نوبهی خودش ادای تهیونگ رو درآورد.
گرگِ آلفا خشمگین از رفتار گرگهایی که اطمینان داشت گرگهای ولگرد هستن، غرش کرد و حین پریدن از تختهسنگ بیاهمیت به این موضوع که با تغییرشکل، لباسهاش پاره میشن، در قالب گرگِ کِرِمرنگش روی چهار پا ایستاد.
گرگی که بیاهمیت به رنگِ روشنش و تنها از روی جثهی درشتش میشد تشخیص داد که از چه دستهایه.
«یه آلفا!»
شخصی که تهیونگ حدس میزد رهبرِ گروه باشه، متعجب از اینکه اون گرگِ نازنازی یک آلفاست، قدمی به عقب برداشت و حالت تدافعی به خودش گرفت.
درسته که اونها یک گروه بودن و تعداد زیادشون میتونست دلیل پیروزیشون باشه؛ اما لعنت! کسی که مقابلشون ایستاده بود و نفسهای داغش از طریق بینیش داخل اون هوای سرد تبدیل به بخار میشدن، یک آلفا بود و بهراحتی میشد از رنگ چشمهاش فهمید که فقط یک آلفای سرباز یا معمولی نیست.
گرگِ تهیونگ حتی در نگاه اول باعث اضطراب امگای فرمانده شده بود، چند تا گرگ بیسروپای ولگرد که چیزی نبودن.
«اون یه اصیله!»
آهسته خطاب به افرادِ پشتسرش هشدار داد و قبلاز حمله، لب زد: «تا جایی که میتونید بدون آسیب بگیریدش.»
افراد همگی تغییرشکل دادن و برای حمله به گرگِ آلفا آماده بودن؛ اما قبل از اینکه حتی یک قدم بردارن، با پرشِ دو گرگ دیگه مقابل گرگِ آلفا، قدمِ جلو نگذاشته رو یک قدم عقبتر بردن.
گرگی خاکستری همراه با گرگی سیاهرنگ که اگه تابش نور ماه نبود اصلاً نمیشد توی تاریکی تشخیصش داد، برای گرگهای غریبه دندون تیز کردن و صدای زوزهی خوشحالی تولهها به گوش رسید.
اون گرگِ مشکی با چشمهای دورنگ، کسی بود که کمتراز پدر و مادرشون بهشون احساس امنیت نمیداد و دیدنش مثل نور امیدی بود که توی تاریکی خیلی ناگهانی تابیده.
گرگِ آلفا که تا اون لحظه از خشم دندونقروچه میکرد، حالا با دیدن ارکیده که جلوتر از خودش ایستاده بود، متعجب گوشهاش رو خم کرد و گردن کج کرد تا چهرهاش رو ببینه.
فهمیدنِ اینکه اون تولهها ربطی به امگاش دارن کار چندان سختی نبود. این رو میشد از زوزههای خوشحالیشون و بیقراری تولهها که سعی داشتن توجه جونگکوک رو جلب کنن هم فهمید.
ارکیده لحظهای برگشت و نگاهی به آلفا انداخت و سپس بدون هیچ اخطاری بهطرف اون گرگهای ولگرد حملهور شد.
گرگ خاکستری هم پشتسر امگای فرمانده به اون گرگها حمله کرد و آروارههای تیزش رو داخل گوشت بدنشون فرو برد.
تعداد اون گرگها خیلی بیشتر از فرمانده و سربازش بود؛ اما بهنظر نمیرسید که در مقابلشون کم بیارن.
بااینحال گرگِ آلفا هم نمیتونست یک گوشه بشینه و بزدلانه و از دور جنگیدن امگای باردارش رو تماشا کنه. اون حاضر بود به تنهایی برای نجات جون چند تولهی غریبه وارد یک گودال بشه و مقابل چندین گرگ قرار بگیره؛ برای امگاش و تولهی در راهشون که جونش هم میداد.
با حملهی یکی از گرگها به تولههایی که وسط گودال بسته شده بودن، تهیونگ فوراً از جا پرید و خودش رو به تولهها رسوند. اون عوضیها با وجود تعداد بیشترشون باز هم میخواستن از تولههای بستهشده برای تهدید استفاده کنن!
گرگِ غریبه با دندونهای تیزش غرش کرد و تولههای وحشتزده جیغی از سر ترس کشیدن؛ هر چند که اون گرگ موفق نشد آسیبی به تولهها بزنه و آلفا فوراً خودش رو بین تولهها و اون گرگ قرار داد.
دندونهای تیزش رو، روی هم کشید و برای تهدید اون گرگِ غریبه غرش کرد.
هر قدمی که گرگِ غریبه برمیداشت تا خودش رو به تولهها برسونه، با غرش آلفا و حالت تدافعیش که مثل یک سپر جلوی تولهها قرار گرفته بود، خنثی میشد و قدم جلو اومده رو دوباره به عقب برمیداشت.
از سوی دیگه امگای فرمانده با وجود ضعف و تولهای که در شکم حمل میکرد، وحشیانه هر گرگی که قصد مقابله باهاش رو داشت زمین میزد و هرازگاهی نگاههای نگرانش روی تولهها و تهیونگ میچرخید.
میدونست که تهیونگ آلفای کم توانی نیست. این رو میشد حتی از جنگی که بینشون صورت گرفت و نحوهی خنثیشدنش توسط گرگِ آلفا تشخیص بده. زمین زدن فرمانده کار هرکسی نبود و تهیونگ به خوبی تونسته بود انجامش بده.
اما با همهی اینها نمیتونست نگران نباشه و مدام توجهاش بهسمت آلفا و تولهها میرفت.
در این بین گرگِ دیگهای از پشتسر قصد نزدیکشدن و غافلگیرکردن آلفا رو داشت که از نگاه امگا دور نموند و غرش بلندش توجه آلفا رو جلب کرد. جونگکوک قصد داشت با جلب توجه آلفا بهش بفهمونه که در خطره؛ اما همین غفلت موجب شد که گرگی وحشیانه بهش حملهور بشه و بازوش رو گاز بگیره!
همهچیز خیلی سریعتر از اونچه که باید رخ داد و گرگِ آلفا با دیدن صحنهی گازگرفتهشدن امگای باردارش توسط اون گرگِ لعنتی، وحشیانه بهطرفش حملهور شد و گرگِ غریبه رو زیر فشار آروارههای تیزش تکهپاره کرد!
اون لعنتیها میتونستن به خودش آسیب بزنن و سزاش رو با آسیبِ متقابل ببینن؛ اما آسیب به خانوادهاش؟ فقط مرگ میتونست پاسخ صحیح باشه.
گرگِ خاکستری سرگردم بین نجات تولهها یا ملحقشدن به فرمانده، با اشارهی جونگکوک سمت تولهها دوید و شروع به بازکردن طنابهاشون کرد.
حملهی تهیونگ توجه گرگهای غریبه رو جلب کرده بود و بهترین فرصت بود تا تولهها رو بدون دردسر فراری بدن.
یکی از گرگها با دیدن گرگ خاکستری که داشت تولهها رو فراری میداد خواست تغییر جهت بده که این بار فرمانده مقابلش قرار گرفت؛ اما باز هم قبلاز اینکه بتونه باهاش درگیر بشه گرگ آلفا روی بدنش پرید و اجازهی درگیری رو به امگا نداد.
از اون فاصلهی کم و باوجود خونین بودن پوزهاش، باز هم میتونست بوی خون امگا رو تشخیص بده؛ اما رنگ تیرهی خزههاش اجازه نمیدادن تا بفهمه که اوضاع زخمش تا چه اندازه وخیمه.
گرگِ فرمانده بهخاطر زخمش کمی لنگ میزد؛ اما از موضع خودش کوتاه نمیاومد تا اجازه نده کسی به چانسو و تولهها نزدیک بشه.
از اون نُه نفر گرگِ ولگرد حالا تنها پنچ نفر صحیح و سالم باقی مونده بودن که همگی قصد داشتن به چانسو و تولهها حملهور بشن. البته اگه تهیونگ و جونگکوک این اجازه رو میدادن.
هر چقدر که تعداد اونها بیشتر بود، باز هم دو گرگِ آلفا و امگای آماده به حمله مانع میشدن و از دو جهت جلوی نفوذ و حملهی گرگها رو میگرفتن.
امگای فرمانده حین مراقبت از تولهها و چانسو، مدام نگاهش روی تهیونگ مینشست تا ببینه چرا بدنش بوی خون خودش رو گرفته. خزههای کِرِمرنگ آلفا از خون گرگهای غریبه رنگین شده بود؛ اما باز هم بوی خونی که متعلق به خودش بود رو میشد از نزدیک تشخیص داد.
چطوری آسیب دیده بود؟
آسیبش در چه حدی بود؟
اصلاً تهیونگ اینجا چکار میکرد؟!
اینها تنها چند سؤالِ پرتکرار میون سؤالات بیشماری بودن که توی ذهنش میچرخیدن و جواب درستی براشون پیدا نمیکرد.
زمانی که خانم کوچولو رو بالای تختهسنگ دیدن و از امنیت جاش مطمئن شدن، جونگکوک جلو اومد تا وضعیت سایر تولهها رو بررسی کنه که با تهیونگ اون پایین و مقابل نُه گرگِ بالغ مواجه شد.
تمام کاری که اون لحظه تونست انجام بده تبدیلشدن و پریدن جلوی اون گرگها بود تا آسیبی به آلفا نرسه؛ اما حالا کسی که داشت از اون یکی مراقبت میکرد، تهیونگ بود.
چانسو کنار تختهسنگ ایستاده بود و تولهها رو یکییکی از گودال بیرون میکشید و تهیونگ و جونگکوک مثل دو محافظ برای مراقبت از چانسو و تولهها با تشکیل یک سپر نیمدایره، هر گرگی که جلو میاومد رو مهار میکردن.
فقط دو تولهی دیگه باقی مونده بود و بقیهی تولهها از بالا و با ترس و نگرانی به اون پایین نگاه میکردن.
چانسو تولهی دختری که بدنش از ترس میلرزید رو، روی پشتش سوار کرد و خواست از گودال بیرون بپره که یکی از گرگها از بالای سر تهیونگ پرید و خودش رو به تولهی تنهایی که منتظر نجات بود، رسوند.
صدای جیغ تولهی پسر همراه شد با گیرافتادنِ پای اون گرگ بین آروارههای فرمانده و دورکردنش از تولهگرگ.
از یک سو حفاظ دو نفره شکسته شده بود و از یک سوی دیگه تهیونگ نمیتونست اجازهی درگیری تنبهتن رو به جونگکوک بده. هر لگدی که اون گرگ میزد امگا باز هم پاش رو رها نمیکرد؛ اما فکر به اینکه یکی از اون ضربهها به شکم یا نقاط حساس بدنش بخوره، آلفا رو ترغیب کرد تا بیخیال همهچیز بشه و بین درگیری اون دو گرگ مداخله کنه.
با اسیرشدن پای دیگهی گرگ بین آروارههای تهیونگ، جونگکوک فوراً تولهگرگ رو به زیرِ خودش کشید و مراقب بود تا هیچ یک از گرگها نتونه نزدیکش بشه.
چانسو موفق شده بود تولهی دوم هم به بالای تختهسنگ ببره؛ اما دیگه راهی نداشت تا خودش رو به اون گرگِ کرمی و فرمانده برسونه.
از اون فاصله جوری بهنظر میرسید که انگار اون دو نفر و تولهی همراهشون زیر بدن اون گرگهای وحشی و ولگرد دفن شدن؛ اما در واقع جونگکوک و تولهای که ازش محافظت میکرد، زیر آلفایی قرار گرفته بودن که روی اونها خیمه زده بود و نمیذاشت آسیبی بهشون برسه.
گرگِ امگا نگران از وضعیت آلفاش که هرلحظه چهرهاش جمعتر میشد، زوزهی نالانی کشید و سعی داشت مانع از آسیب بیشترش بشه؛ اما در موقعیتی نبود که کار چندان خاصی از دستش بربیاد. تمام کاری که اون لحظه توان انجامش رو داشت، مراقبت از گلوی آلفا بود تا کسی گازش نگیره و با فرو بردن صورتش داخل گردنِ آلفا تمام تلاشش رو کرد تا از آسیبهای مرگبار جلوگیری کنه.
تولهی بین بازوهاش میلرزید و تولهی داخل شکمش باز هم داشت بیقراری میکرد. اون گرگهای لعنتی بیهیچ رحمی به بدن آلفا چنگ میزدن تا بتونن به توله برسن؛ اما گازش نمیگرفتن.
با صدای غرش بلندِ دیگهای، آرومآروم فشارِ گرگهای ولگرد از روشون برداشته شد و امگا تونست بدن سنگینشدهی آلفا رو، روی خودش احساس کنه.
از صدای غرشها میتونست بفهمه که جوهی و هوسوک رسیدن؛ اما در اون لحظه تمام چیزی که اهمیت داشت چشمهای خمار آلفا بودن که بلافاصله با احساسِ امنیت برای موقعیت جونگکوک و توله، بسته شدن و بدنش بهطرفی کج شد و افتاد!
...
اولین حسی که بعداز بهدست آوردن هوشیاریش تجربه کرد، درد و کوفتگی در اندامهاش بود. تمامی عضلاتش گرفته بودن و نمیذاشتن تا از جای گرمونرمی که داخلش قرار گرفته بود لذت ببره.
صدای آواز پرندگان و روشنایی پشت پلکهاش خبر از صبحشدن میداد و خیلی ناگهانی با یادآوری اینکه توی چه موقعیتی بوده، پلکهای سوزناک و سنگینشدهاش رو از همدیگه باز کرد و به سقف چوبی بالای سرش خیره شد.
اینجا دیگه کجا بود؟
«بیدار شدی؟»
تهیونگ نگاه گیجشدهاش رو بهطرف صدا چرخوند و با صورت گل خواستنیش مواجه شد.
جونگکوک دستبهسینه روی صندلی نشسته بود و با چهرهای خسته؛ اما آروم و لطیف بهش نگاه میکرد.
یعنی این هم یک خوابِ شیرین دیگه بود؟
یا اینکه واقعاً مرده بود و حالا توی بهشت داشت پاداش اعمال خوبش رو میگرفت؟
«حالت خوبه؟»
تهیونگ با اشارهی سر جوابش رو داد و لبهای خشک و چسبیده به همش از همدیگه فاصله گرفتن. گلوش خشک بود و ادای کلمات خیلی سخت بهنظر میرسید؛ اما بالأخره زبون باز کرد و با وجود گرفتگی صداش و خشکی گلوش، پرسید: «من کجام؟»
امگا دم عمیقی گرفت و تکیهاش رو از صندلی برداشت. ساعتهای زیادی رو به نشستن و تماشای چهرهی آلفای بیهوش و رنگپریدهاش سپری کرده بود و حالا حس میکرد بدنش روی صندلی خشک شده.
نخودِ توی شکمش تا قبلاز بیدارشدن آلفا داشت بیقراری میکرد و حالا بهمحض شنیدن صدای تهیونگ آروم گرفته بود. ظاهراً اون توله از همین حالا انتخاب کرده بود که کدوم باباش رو بیشتر دوست داره. کوچولوی بیانصاف!
«داخل اتاقِ من.»
______My you______
خب اینم از این ؛)
دیدید چی شد؟
امگامون آلفاش رو برداشته برده قبیلهشون🤭
یعنی قراره چه اتفاقی داخل قبیله بیفته؟
تازه ما هنوز واکنش جوهی و هوسوک رو ندیدیم🌚
شرط این پارتم مثل پارت قبلیه چون اگه شرط نذارم سایلنتید.
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد و از پارت بعدی که هم قراره هیجانی باشه و هم سافت کننده🥰
بوس بهتون
آرمیییی آی پرپل یو💜💜💜💜💜💜💜