The Last Red Wing

By hedilla1012

5.4K 1.5K 800

main couple: Kaihun side couples: chanbaek- krishu Genre: Dram- Fantasy- smut- Mpreg Writer: Hedi... More

hello👀
preface
preface 2
Part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 24
part 25
part 26
part 27

part 23

228 62 98
By hedilla1012


در اتاق رو خیلی آروم باز کرد. تمام انرژی و حسی که از درون اتاق می اومد آروم بود و بکهیون دوست نداشت این آرامشی که وجود داشت رو با سر و صدا کردن بهم بزنه.

به نظر می رسید آرامش و روانی حس خوبی که توی اتاق جریان داره، به خاطر خواب بودنشون باشه اما بکهیون با دیدن دست باندپیچی شده ای که روی شکم برادر عزیزش نشسته بود، متوجه شد این آرامش احتمالا دلیل عمیق تری داره.

در اتاق رو پشت سرش بست و قدم های آهسته اش رو به سمت تخت برداشت. هردو نفر... هر سه نفر خواب بودند و بکهیون از این بابت حس خوبی داشت.

نگاهی به شکم سهون که از زیر پتو بیرون اومده بود کرد و لبخند کوچیکی زد. لبخندی که مهم نبود روی لب هاش خودشون رو نشون دادن یا فقط توی سینه اش حسش کرده. مهم این بود بکهیون بعد از مدت ها لبخند زده بود و اینکه کسی جز خودش این لبخند رو نفهمیده بود هم همچنان مهم نبود.

دوست داشت شکم برادرش رو کمی لمس کنه و برای اولین بار، برادر زاده کوچولویی که نیومده قرمزی و شیطنت خودش رو بارها بهش نشون داده بود رو لمس کنه.

باورش نمیشد بیشتر از چهار ماه گذشته و بکهیون هنوز یکبار هم شکم سهون رو لمس نکرده. شاید انقدری اوضاع بهم ریخته و برای همه نامساعد بود که بکهیون با تمام جایگاهی که برای سهون و در زندگیش داشت، نخواسته بود با لمس کردن بی اجازه اش، از چیزی که بود، سهون رو آزرده تر بکنه.

اما هر چقدر بکهیون ملاحظه سهون و احساساتش رو کرده بود، کای بی ملاحظه هرکاری دوست داشت کرده بود.

لبخندی به لب های جمع شده بی بال که صورتش به سمت سهون و سرش رو هم روی بالشت سهون گذاشته بود زد و به این فکر کرد که در عرض دو سه دقیقه، دوبار لبخند زده. یکی برای بچه قرمز رنگ و یکی هم برای پدر اون بچه.

نگاهی به صورت آروم سهون کرد و خم شد و لب هاش رو برای بوسیدنش روی پیشونی اش گذاشت.

چند وقت بود سهون رو نبوسیده بود؟ حتی اگر یک روز هم گذشته بود برای سهون و بکهیون هر دو مدت زمان زیادی بود.

بکهیون تا قبل از اومدن کای، هر روز و هر شب عادت داشت سهون رو ببوسه. به محض بیدار شدن و قبل از خوابیدن. وقتی که غذا میخورد و حتی وقتی اوضاع سازمان خوب بود، زمانی که سهون به اتاقش می اومد، بکهیون برای بوسیدنش روی پاهاش بلند میشد.

اما حالا به خاطر کای این بوسه ها به روزی یکبار یا حتی کمتر، دو روزی یکبار رسیده بودند و بکهیون فکر میکرد زمان تنبیه کردن دوباره کای برای اینکه بکهیون رو از بوسیدن محروم کرده بود فرا رسیده.

آخرین باری که جلوی کای سهون رو بوسیده بود، زمانی بود که سهون بیهوش شده بود و کای طوری به بکهیون نگاه کرده بود که حس میکرد قدرت و انرژی اینکه از تراس اتاق سهون پایین پرتش کنه رو توی وجودش داره.

البته که بکهیونی که بال های بزرگش رو داره، قرار نیست با پرت شدنش بمیره نکته مهمی بود، اما مهمتر این بود که بکهیون حس میکرد کای به این فکر میکنه و خب... خوب نبود.

انگشت هاش خیلی آروم از خط موهای مشکی رنگ برادر دردونه اش، تا شقیقه و بعد تا زیر چونه اش طی کردند و بکهیون بار دیگه از داشتن سهون به عنوان برادرش، لبخندی زد.

سومین لبخندی که زد و باز هم معلوم نبود در سینه بود یا روی لب هاش هم شکفته بود.

-چته صبح اومدی بالای سرمون؟

با صدای خوابالود کای، نگاهش رو نرم از ابرو های پرپشت و نازک سهون گرفت و به بی بالی داد که بیدار نشده با اخم بهش نگاه میکرد.

کای با دیدن چهره همیشه بی حس و تکراری بکهیون، در حالیکه به خاطر آروم بودن انرژی سهون و بچه، میل به بیشتر خوابیدن داشت، چشم هاش رو توی کاسه چرخوند. نیم تنه چپ بدنش، به خاطر اینکه روی دست چپ خوابیده بود، خشک شده بود و ماهیچه دست و کتفش درد گرفته بود. اما حاضر نبود بچرخه و پشتش رو به سهون بکنه. همینطوری بهتر بود.

با اینکه بکهیون بالای سرشون ایستاده بود و به وضوح می دید که کای چطور برادرش رو بغل کرده و خوابیده، اما نه تنها نمیخواست کنار بکشه، بلکه تمایل عجیبی هم به این داشت که جلوتر بره و موها و گردن سهون رو بو بکشه. شاید چشم و ابرویی برای بکهیون هم می اومد.

سهون بوی خوبی میداد و این بو و عطر خوب، به خاطر عطر یا چیز دیگه ای نبود. بدنش بوی خوبی میداد و بی بال با این بوی خوب هر شب به خواب می رفت و هر روز صبح بیدار میشد.

آرزو می کرد این خوابیدن و بیدار شدن، تا آخر عمرش ادامه پیدا کنه. حتی اگر آخر عمرش تا کمتر از یک ماه طول می کشید...!

در حالیکه حضور بکهیون رو برای ثانیه ای از یاد برد، نگاهش دقیق روی گردن سهون نشست. بین گردن و شونه اش، از تیشرت بیرون زده بود و سفیدی و نرمی پوستش بدون لمس کردن هم معلوم بود.

نگاهش هیپنوتیزم شده روی گردنش نشسته بود و به این فکر میکرد، اگر یک قدم جلو تر می رفت و صورتش رو بین شونه و گردن سهون میذاشت، بکهیون یا سهون از تراس به پایین پرتش می کردند؟

+سهون روی گردنش حساسه.

دروغ گفت. به راحتی!

دلیلش هم این بود که نگاه کای رو به گردن سهون دیده بود و یک شیطنت خوابیده که هر هزار سال یکبار درونش روشن میشد، بهش گفت که کای رو اول صبحی اذیت بکنه. صبحی که قرار بود در بعد از ظهرش، اتفاقات مهمی براشون بیفته. جلسه حلقه...!

چشم غره کای، چیزی نبود که میخواست، انتظار غر زدن یا بد و بیراه گفتن داشت. اما وقتی کای سرش رو کمی عقب کشید و با تن صدای پایینی باهاش حرف زد، متوجه شد یک چیزایی برای کای اهمیتشون از تنفرش و غر زدنش به بکهیون بیشتر شده.

مثل خواب و ارامش سهون و بچه!

-چیکار داری؟

بکهیون بی اراده دستش رو توی موهای شب رنگ سهون فرو برد و نوازششون کرد. نمیتونست اینجا جلوی سهون بگه، با اینکه مطمئنا سهون تا ساعاتی دیگه خودش متوجه همه چیز میشد، اما بهتر بود با کای اول تنهایی صحبت می کرد.

دلیل اصلی اومدنش به اتاق سهون، مسئله ای بود که باید بی بال مطرح می کرد و بعد دیدن و نوازش کردن و بوسیدن سهونی ک به شدت دلش براش تنگ شده بود.

اگر درخواست یک خوابیدن سه نفره بهشون میداد قبول می کردند؟

از جواب مثبت سهون صد در صد مطمئن بود، و حتی از جواب صد در صد منفی هم کای مطمئن بود.

نفسی کشید و دستش رو از موهای سهون بیرون کشید. این لمس و نوازش، بیدارش نمی کرد، سهون به اینکه توسط نوازش بکهیون به خواب بره عادت داشت، اما نگاه کای به دستش بود و بکهیون حس کرد برای صدم ثانیه ای درونش غم دید، پس دستش رو پس کشید.

+باید باهات حرف بزنم.

کای نیم نگاهی به سهون انداخت و سرش رو تکون داد.

-کجا؟

بال سیاه از روی تخت بلند شد و آروم جواب داد. ترجیح داد زودتر از اتاق بیرون بره که شاید بی بال به خودش اجازه بده، قدمی... نه نیم قدمی برای خودش و خواسته برداره.

شاید سهون رو می بوس...؟ امکان نداشت.

+توی اتاقم.

***

-لعنت بهت بکهیون... لعنت بهت بکهیون... لعنت بهت بکهیون.

فریاد کشید و در حالیکه سعی می کرد بالدار و بی بال های زیادی که سر راهش بودند رو پس بزنه، چشم هاش رو برای پیدا کردن سهون به اطراف چرخوند.

سهون رو حس می کرد. انرژی اش رو حس می کرد. انرژی بچه اش رو هم حس می کرد. اما نمیتونست پیداش بکنه.

انقدر انرژی هایی که توی سازمان حضور داشتند زیاد بود که کای نمیتونست درست تشخیص بده سهون درون سازمان حضور داره یا از سازمان بیرون رفته و هر لحظه داره ازش دورتر میشه.

لحظه ای ایستاد و سعی کرد روی انرژی سهون و بچه اشون تمرکز بکنه. فکر به اینکه قبل از اینکه سهون رو پیدا بکنه، رفته باشه دیوونه اش می کرد.

دستش رو به کمر زد و سعی کرد سهون رو در سه طبقه سازمان، بالا تا پایین و بین جمعیت زیادی از بالدار ها و بی بال هایی که حضور داشتند تشخیص بده.

فکر مشوش و نگرانش اجازه درست فکر کردن و تمرکز کردن بهش نمی داد و کای چیزی تا فریاد زدن اسم بال سیاه وسط سازمان برای پیدا کردنش فاصله ای نداشت.

***

+مایکل رو می شناسی؟

نگاهش با شک به بکهیون چرخید که اروم لباس هاش رو عوض می کرد. ذهنش هنوز کاری که بکهیون کرده بود رو هضم نکرده بود اما شنیدن اسم بال سفیدی که دیروز دیده بود و روی اعصابش راه رفته بود، به سرعت تمام فکر های قبلش رو پس زد و اسم مایکل خیلی بزرگ مقدم به تمام افکارش خودنمایی کرد.

-آره.

به عقب برگشت و در حالیکه لباسش رو توی تنش مرتب می کرد کمی صبر کرد. بکهیون هیچوقت انقدر آهسته لباس نمی پوشید. اما باید جملاتش رو جوییده به بی بالی میداد که روی تختش نشسته بود. یک جمله اشتباه باعث میشد بی بال از خود بیخود بشه و بکهیون از این بابت مطمئن بود. انرژی سهون وبچه هنوز درون قصر حس میشد و اصلا دلیل آروم نشستن بی بال هم همین بود.

سهونی که در حال رفتن بود.

بکهیون از این قرار چیزی نشنیده بود و نه دیده بود. سهون بهش نگفته بود چون فقعات قبل هم چیزی بهش نمی گفت وقتی میدونست بکهیون همه جا و هر لحظه حواسش پیش برادرش هست. اما این دفعه رو مجبور بود از چیزهایی که توی ذهنش شنیده و دیده بود به بی بال بگه.

جلسه حلقه امروز بود و با اینکه بکهیون مهم ترین قدم برای نجات دادن این سه نفر رو خودش برداشته بود، اما باید کای رو به سمت کاری هول میداد. برخلاف قوانین...

+چقدر می شناسیش؟

در حالیکه روی تخت نشسته بود و کمی خم شده بود و آرنج هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشته بود، اخم کرد. چرا یکدفعه ای اسم مایکل وسط اومده بود؟

کمرش رو صاف کرد و مشکوک به بکهیون نگاه کرد. مایکل رو اصلا نمی شناخت برخلاف چهره آشناش اصلا نتونسته بود بیاد بیاره کجا ملاقاتش کرده و همین به عصبانیت الانش اضافه می کرد.

-برام آشنا بود چهره اش اما... بکهیون بهتره بهم بگی چرا یکدفعه ای اسمش رو آوردی و بحثش رو کشیدی وسط.

بلند شد و قدمی به بال سیاه نزدیک شد و حرفش رو زد. قلبش بی اراده ضربانش بالا رفته بود و با اینکه چهره بال سیاه روبروش هنوز هم بی حس بود، اما حس می کرد چیزی توی چهره اش هست که کای قادر نیست بفهمه. اصلا...!

مکث طولانی بکهیون بهش این فرصت رو داد که دور شدن انرژی سهون رو حس بکنه و ثانیه ای به این فکر کرد که سهون دوباره بدون کای داره کجا میره؟

احتمالا به سازمان می رفت، اما آخه بدون کای؟

خودش نبود که دیروز بهش گفته بود نزدیک بهش بمونه و حواسش بهشون باشه و چرا برخلاف حرف هایی که به کای زده بود رفتار می کرد؟ حتی دیشب هم بدون کای خوابش برده بود و این قلب بی بال رو نخواسته آزار میداد.

+سهون با مایکل برای رسیدگی به اتفاقات دیروز از سازمان خارج میشه و به شهر میرن. مایکل ازش خواسته و سهون قبول کرده. مشکلی پیش نمیاد و حتی باید اطمینان بدم سهون باهاش دوست نیست اما یکی دو باری رو با هم به چشمه...

-لعنت بهت بکهیون.

حرفش کامل نشده بود که بی بال جمله اش رو با فریادی برید و به سرعت از اتاق خارج شد.

خب بی بال شدید عکس العمل نشون داده بود و نایستاده بود تا بکهیون حرفش رو کامل بکنه. مایکل خطری برای سهون نداشت اما حسودی کای که تشخیص داده بود میتونست قبل از جلسه حلقه، کاری به نفعشون انجام بده.

خب شاید قدمی جلو می افتادند.

***

-کجا رفتی؟

نالید و برای ثانیه ای حس کرد سهون رو نزدیک به در بزرگ خروجی سازمان دیده.

بی اراده اسمش رو فریاد زد و به سمت در بزرگ خروجی دوید.

به هرکسی که سر راهش بود تنه می زد و بی اهمیت به فحش و ناسزا گفتن هاشون به راهش ادامه میداد.

-سهون.

یکبار دیگه اسمش رو فریاد زد و وقتی بال سیاه به سمتش چرخید و سعی کرد بین جمعیت کسی که صداش زده بود رو پیدا بکنه، خوشحال بار دیگه دیگه صداش زد. سهون بود، خودش بود؛ سهون رو پیدا کرده بود.

-سهون.

ابروی سهون با دیدن بی بالی که به سرعت از بین جمعیت رد میشد و هرکسی که سر راهش بود رو به کناری هول میداد، بالا پرید. چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا اینطوری سراسیمه به سمتش می دوید؟ اتفاقی افتاده بود؟

به سمت کای که خودش رو به زور از لا به لای جمعیت به ستش می کشید برگشت و بدون اینکه اهمیتی بده قدمی جلو گذاشت. چرا اینطوری می کرد؟

-باید بریم.

نگاهش به سمت مایکل برگشت و وقتی چند بالدار دیگه رو هم آماده کنارشون دید سرش رو تکون داد. اینکه مایکل نتونسته بود تنهایی خرابکاری های دیروز رو جمع و جور بکنه، اصلا ایرادی نداشت. سهون میتونست کمکش بکنه برای همین وقتی دیروز بعد از ظهر مایکل خسته و شکست خورده به اتاقش اومده بود و ازش کمک خواسته بود، سهون فقط قبول کرده بود.

قرار نبود زیاد به خودش سخت بگیره و زیاد بیرون بمونه، و باید سریع پیش کای برمی گشت اما فراموش کرده بود به کای چیزی در این مورد بگه. باید کای رو با خودش همراه می کرد، اما...

نگاهش به یک دور روی بی بال هایی که عصبانی، خشمگین و زخمی بودند نشست و دوباره روی بی بالی برگشت که بهش نزدیک تر شده بود.

چهره اش کمی ترسیده به نظر می رسید و سهون هیچ ایده ای برای حال کای نداشت.

اما اگر میخواست کای رو هم با خودش همراه کنه، اگر آدم هایی که کای باهاشون برای سالها زندگی کرده بود، کار کرده بود یا شب هاش رو باهاشون سر کرده بود رو میدید...؟

سهون نمیتونست بار دیگه، اون کای گذشته رو ببینه. مخصوصا اینکه الان از همین مرد روبروش یک بچه توی شکمش داشت. همه چیز براش دردناک تر میشد اینطوری.

بهتر بود بدون کای می رفت و خیلی زود بر میگشت.

با اینکه می دید کای چطور سراسیمه به سمتش میاد، اما رو برگردوند و ترجیح داد بدون کای و بدون هیچ توضیحی بره. اگر می موند سهون نمیتونست بهش بگه دوست نداره باهاش توی شهر قدم برداره که کای خیلی از آدم هاش رو می شناسه و سهون هیچکدوم رو نمیشناسه.

+بریم.

رو به مایکل گفت و سر مایکلی که عصبانی به بالدار های نگهبان چیز هایی رو گوشزد می کرد به نشونه فهمیدن تکون خورد.

-سهون.

بهش نزدیک بود شاید چند قدم و زمانی که فکر میکرد چند قدم دیگه دست سهون رو میگیره تا جلوش رو برای رفتن با مایکل بگیره و از خودش دور بشه، سهون رو برگردوند.

تا لحظاتی پیش سهون بهش نگاه میکرد اما حالا که چند قدم باهاش فاصله داشت ازش رو گرفته بود.

احساس می کرد بجای دستش، قلبش با شیشه تیکه تیکه شده و خون ازش می چکه.

هیچوقت فکر نمی کرد رو برگردوندن سهون انقدر میتونه براش دردناک باشه. انقدری که حس کنه دوست داره با صدای بلند وسط سازمان گریه بکنه و به سهون التماس بکنه که نره.

سهون برمی گشت قرار نبود برای همیشه بره اما اینطور رو برگردوندن از کای و همراه شدنش با مردی که زیبایی خیره کننده ای داشت و گذشته کثیفی نداشت...

کای چطور میتونست این رو قبول بکنه؟

یک قدم فاصله با سهونی که از در سازمان خارج شده بود داشت و یک فکر، مثل یک تیر از سمت مغزش رد شد.

شب هایی که جلوی سهون، با هرکسی که میخواست عشق بازی می کرد و از سهون رو می گرفت، همینقدر درد می کشید؟ برای ده سال؟

قطره اشکی از گوشه داخلی چشم چپش، به آرومی پایین غلتید و کای به سختی تونست دست سهونی که روی پله اول، پله های روبروی ورودی سازمان قرار داشت بگیره.

-سهون.

همراه با نفس نفس زدن گفت و قبل از اینکه سهون بتونه چیزی بگه، سر بال سفیدی که با صداش به سمتش برگشته بود فریاد کشید:

-چطور میتونی همچین درخواستی بدی بهش؟ احمقی یا از عمد این رو میخوای هان؟

صدای فریادش نگاه تمام افرادی که اون قسمت بودند رو بهشون جلب کرد.

سهونی که مات شده بود رو به سمت خودش کشید و پله رفته رو برگشت. دست بال سیاه رو پشت سرش کشید و انگار که بخواد ازش دفاع بکنه خودش رو جلوی سهون کشید. به مایکلی که بدون حرف و کمی متعجب بهشون نگاه می کرد غرید.

-سهون نمیتونه بیاد. خودت تنهایی همه خرابکاری ها رو جمع کن.

چشم غره آخر رو به مایکل رفت که تعجب به سرعت جاش رو به لبخند حرص دراری داد و لحظه آخر هر دو دستش خیلی نرم به دو سمت باز کرد و کمی به پایین خم شد.

انگار که به کای این پیام رو می داد که هر جور مایلید.

بال سیاهی که هنوز مات بهش نگاه می کرد رو عقب کشید و خشمگین و نفس بریده به داخل سازمان برگشت.

+داری چیکار میکنی؟

با سر اشاره ای به بال سیاهی که جلوی اتاق سهون ایستاده بود کرد و وقتی جلو اودمد بی اهمیت به سوال سهون گفت:

-بر می گردیم به قصر.

الان وقت جواب دادن نبود. هنوز قلبش تند می تپید، هنوز دستش خیس از عرق بود و هنوز تمام بدنش پر از اضطراب پیدا نکردن سهون بود.

هنوز تمام سرش پر از تصویر رو برگردوندن سهون بود.

الان وقت جواب دادن نبود. باید خودش رو آروم می کرد قبل از اینکه حال سهون و بچه رو هم مثل خودش مشوش کنه و بعد باید با سهون حرف میزد.

فعلا باید سهون رو برمی گردوند و مطمئن میشد قرار نیست از دستش بده. نه الان و برای چند ساعت و نه بعدا و برای همیشه.

***

+اینجا رو از کجا پیدا کردی؟

مشکوک از بی بالی پرسید که در مخفی توی تراس اتاقش رو که در ضلع جنوبی تراس اتاقش قرار داشت و البته خیلی کوچیک بود رو پیدا کرده بود و در حال باز کردنش بود.

برای سهون اهمیتی نداشت که با مایکل همراه نشده بود.

اهمیتی نداشت که قولی که به بال سفید داده بود رو شکسته بود. و اهمیتی نداشت که بی بال قسمت مخفی قصر رو پیدا کرده و از سازمان سهون رو بدون هیچ توضیحی به قصر آورده و حالا میخواد به قسمت مخفی قصر ببرتش.

اما اهمیت داشت که چطور بی بال جلوی همه، دستش رو گرفته بود و نذاشته بود سهون بره و این یعنی کای میتونست سهون رو کنترل بکنه؟

چرا چیزی نگفته بود؟ چرا مخالفت نکرده بود؟ چرا با بی بال تا قصر و بعد تا تراس اتاقش اومده بود، اون هم بدون هیچ حرفی؟

سوالی که پرسیده بود بی جواب مونده بود و بال سیاه تمایل زیادی داشت تا بدونه دلیل رفتار های بی بال چیه و دلیل سکوت و همراهی کردن های خودش چیه.

می ترسید از اینکه فکر کنه کای میتونه کنترلش بکنه.

این یعنی ضعف؟

بی بالی که مچ دستش رو باز هم گرفته بود، خودش رو آروم کرده بود اما نگرانی و استرسش به سهون رسیده بود؛ خیلی سریع.

یا شاید هم... از سمت کای نبود، سهون بود که وسط افکار ضعیف شمرده شدنش و سوال هایی که به سرعت از خودش می پرسید، انرژی و دست هاش هردو می لرزیدند.

-آروم باش.

دستش رو خیلی آروم به پایین سر داد و بجای مچ دست بال سیاه، دستش رو گرفت. نمی فهمید این همه تشویشی که توی وجودش رخنه کرده به خاطر خودش هست یا سهون هم همین حس ها رو داره و روی هم جمع شدند.

اینکه بال سیاه بدون هیچ دعوا و حرفی، پشت سرش اومده بود راضی کننده بود. اما باید بهش توضیح میداد. چه توضیحی؟

به مایکل حسادت کردم؟

ترسیدم بری و... کجا؟ سهون اول و آخر به قصر بر می گشت و کای میتونست توی قصر منتظرش بمونه. این همه شلوغ کردن نداشت.

یا شاید هم باید می گفت نگران تو بودم آسیب ببینی... مگه سهون ضعیف بود؟ سهون دومین قدرت این سرزمین بود و چقدر مسخره اگر کای این رو بهش می گفت.

سهونی که با تمام بلاهایی که کای سرش آورده بود اما همچنان سر پا بود، خم به ابرو نیاورده بود؛ با بی بالی که به مدت ده سال بهش آسیب زده بود روی یک تخت می خوابید و بچه اشون رو در سلامتی کامل حمل می کرد.

اصلا مگر واژه ضعف میتونست با سهون در یک جمله قرار بگیره؟ غیر ممکن بود.

+اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ اینجا... هیونگ اینجا رو برای من ساخته. تو چطور بلدی؟

سوال نسبتا بی ربط سهون که دوباره پرسیده شد، بهش فرصتی برای فکر کردن داد و ازش استفاده کرد.

همونطور که از راه پله باریک اما روشن مخفی پایین می رفتند پرسید.

راه پله به یک باغ سر بسته و البته مخفی منتهی میشد.

باغ مخفی که زیر قصر قرار داشت و تنها ورودی اش از تراس اتاق سهون بود، مخفی ترین قسمت قصر که بکهیون به خاطر علاقه زیاد سهون به گل و گیاه، براش ساخته بود؛ تا برادر دردونه اش هر وقت دوست داره به باغ بیاد و برای خودش با گل و گیاه ها بازی کنه، بدون اینکه هیچ خطری از دنیای بیرون تهدیدش بکنه.

-پیداش کردم. اون دفعه ای رو یادته که گم شده بودم؟

وسط راه پله ایستاد و خیلی آروم به سهون نگاه کرد. کای گم نشده بود بلکه توی این باغ زیر اتاق سهون، چند روزی رو برای خودش تنها گذرونده بود. فکر کرده بود و وقتی به نتیجه نرسیده بود برگشته بود.

برای همین بود که انرژی اش در تمام قصر حس میشد اما کسی پیداش نمی کرد. واقعا کسی به فکرش نرسیده بود شاید کای جایی درون قصر اما در دیدرس نباشه؟ بکهیون چی؟ سوالی از همون روز براش پیش اومده بود همین بود، چرا بکهیون نتونسته بود پیداش بکنه؟!

سر بال سیاه به سمت بالا و پایین تکون خورد و چیزی نگفت.

پس کای خودش اینجا رو پیدا کرده بود. در کنار خصلت های پررو و احمق بودنش، فضول بودن هم اضافه شد.

سکوت سهون، وادارش کرد کمی برای گفتن حرفش مکث و فکر کنه و دوباره راهش رو ادامه داد.

بدون برگشتن به سمت سهون، آب دهانش رو از روی شرم قورت داد و چشم هاش رو روی هم فشار داد. باورش نمیشد میخواد این حرف ها رو به سهون میزنه.

به همون بال سیاه سمجی که ده سال، کای رو زیر چشم گرفت. به سمتش اومد و با ندیدن توجهی از سمت کای قدم هاش رو پس گرفت اما کامل عقب نکشید و محو نشد.

همون سهونی که به کای اجازه داده بود کمی برای زنده بودن تلاش بکنه.

آخرین پله رو هم پایین رفتند و هوای مطبوع باغ، به هردو نفر اجازه داد کمی خودشون رو اروم کنند و افکارشون رو دسته بندی بکنند.

فضای باغ روشن بود و روشنایی دل انگیزی با پس زمینه ای از ابرهایی که دور تا دور باغ رو پوشونده بودند، یک جریان از حس های روشن و خوب رو به بدنشون راه میداد.

تمام باغ با دیوار های شیشه های ساخته شده بود و بکهیون با حجم زیادی از ابر های سفید و ضخیم، اطراف رو باغ رو پوشونده بود تا اجازه دیده شدن از بیرون نداشته باشن.

انگار که باغ بین زمین و آسمون، بین ابرهای زیادی معلق بود.

هوای روشنی که به واسطه دیوار های شیشه ای باغ رو روشن می کرد دل انگیز بود و شب ها، انگار که در کنار ستاره ها می نشستی و شب رو نگاه می کردی.

گل های زیادی داخل باغ بود و درخت های زیادی مثل موز و گیلاس، هلو یا چنار و سرو و... داخل باغ کاشته شده بود و الان سبز و پر از میوه بودند.

بکهیون واقعا برای سهون یک بهشت زیر اتاقش ساخته بود؛ و سهون صد در صد لایقش بود.

+نمیخوای بگی دلیل همه این رفتار های عجیب و غریبت چیه؟

کمی ریلکس شده به خاطر قرار گرفتن درون فضای خوب باغ، بالاخره پرسید.

به دست بی بال که دستش رو می فشرد نگاه کرد و جلوی خودش رو برای اینکه برای آروم کردنش چیزی بگه یا متقابلا دستش رو فشار بده گرفت.

مثل "من ناراحت نیستم از اینکه به اینجا آوردیم، ولی حداقل توضیح بده"

یا "لازم نیست بترسی و نگاهت رو بگیری، من با انرژی ات میفهمم چه حسی داری"

اما اگر اینها رو می گفت، زیادی جلو نرفته بود؟

-ببخشید که... اممم ببخشید که نذاشتم بری... با مایکل. ناراحت نیستی؟

+نه.

به درخت بید مجنون بزرگی که پشت سرش قرار داشت تکیه داد و چشمش رو برای پیدا کردن جایی برای نشستن چرخوند. سرپا موندن برای مدت زمان زیادی کمرش رو اذیت می کرد و با اینکه میدونست احتمالا بی بال این رو هم متوجه میشه، اما به روی خودش نیاورد.

-چرا به من نگفتی میخوای با اون بال سفید بری؟

بال سیاه مست از بوی بید مجنون و به رقص در اومد شاخه هاش، شونه ای بالا انداخت.

نمیتونست مستقیم به بی بال بگه که از دیدن تو توی شهر، روی زمین و شاید بار ها میترسیدم. از اینکه دوباره اون ده سال تکرار بشه، می ترسیدم.

نمیخواست به بی بال نشون بده که از برگشتن گذشته ترسیده و بال سیاه واقعا از اون ده سال آسیب دیده، با اینکه تمام این چهار ماه خودش رو عاری از آسیب و آزرده شدن نشون داده بود. بی اهمیت به هر چیزی.

+نیازی نبود. زود برمی گشتم. اصلا چرا برات مهمه؟

تکیه اش رو از درخت گرفت و به فکری که ناگهانی به ذهنش رسید چنگ شد.

به خاطر بچه بود؟ کای به خاطر بچه نگران شده بود و نذاشته بود سهون ازش دور بشه. نه به خاطر سهون.

بی بال اصلا کاری به سهون نداشت و تمام این نگرانی هاش و ترسی که توی سازمان توی چهره اش دیده بود، فقط و فقط به خاطر محافظت از بچه اش بود.

+به خاطر بچه؟ اگر به خاطر اون بود میتونستم ازش محافظت کنم و قرار بود زود برگردم. نیازی نبود انقدر نگران بشی که من رو از وسط جمعیت بیرون بکشی و اینجا بیاری. نمیتونم زیاد ازت دور باشم، خودم حواسم هست.

ناامید شده گفت و تکیه اش رو از درخت گرفت. بی بال سرش رو پایین انداخته بود و بجای نگاه کردن به سهون، به زمین زیر پاش نگاه میکرد.

چند ثانیه مکث کرد و وقتی چیزی از بی بال ندید پوزخندی زد. پس فکرش درست بود. تماما به خاطر بچه بود.

کای فکر می کرد سهون نمیتونه از بچه محافظت کنه.

+عصر باید به جلسه حلقه بریم، بیا برگردیم.

چند قدم به سمت پله ها ورودی برداشت و قبل از اینکه ناامیدی تمام سینه اش رو در بر بگیره و برای جواب دادن به حلقه خودش رو آماده کنه و دروغ های زیادی پشت سر هم بچینه که آره بی بال بهشون اهمیتی میده و لازم نیست از هم دورشون بکنن، بازوش توی دست بی بال گیر کرد.

اخم نازکی بین دو ابروش نشست و همراه با دست بی بال به عقب برگشت و به درخت بیدی که زیرش ایستاده بود، کوبیده شد. نه کوبیده نشد، کای خیلی آروم مجبورش کرد به درخت پشت سرش تکیه بده و به سرعت چشم هاش رو بست و شروع کرد به حرف زدن.

-میدونم قابل اعتماد نیستم که بهم بگی باهات بیام روی زمین یا حتی انقدری که از بچه ات... بچه امون محافظت کنم، اما میشهـ... میشه ازت خواهش کنم بذاری توی همین مدت زمانی که مونده ... یعنی ممکنه بچه اصلا من رو انتخاب نکنه، مهم نیستـ... نه یعنی هست...

چشم هاش رو باز کرد و در حالیکه جملات گم شده بودند و همه از ذهنش فرار کرده بودند خجالت زده از چرت و پرت هایی که گفته بود، به بال سیاه که با اخم بهش نگاه میکرد زل زد و آروم گفت:

-بهم اعتماد کن و بذار برای هردوتون تلاش کنم. میدونم انرژی زیادی داری و میتونی از هر سه مون محافظت بکنی و در مقابلت منم که اصلا انرژی ای ندارم، ولی بهم اجازه بده کمی از چیزهایی که بهم دادی رو بهت برگردونم. نمیتونم اون ده سال رو جبران کنم، اما تا بدنیا اومدنش نهایت تلاشم رو میکنم. ازم ناامید نباش و رو برنگردون، خب؟

هردو دستش رو دو طرف صورت سهون گفت و خودش رو کمی بالا کشید. به چشم های بال سیاه که می لرزید و معلوم بود شوکه شد مستقیم نگاه کرد.

قلب هردو نفر محکم توی سینه اشون می کوبید.

بی بال به خاطر گفتن حرف هایی که باید و منتظر بودن برای عکس العمل سهون و بال سیاه نمیدونست به خاطر شنیدن حرف هایی هست که چیزی برای ده سال منتظرش بود یا شاید قلب بی بال روبروش انقدر تند می کوبید که قلب خودش هم انقدر سریع می کوبید.

چی می گفت؟

بال سیاه ذره ای متوجه نشده بود بی بال ازش چی میخواد و میخواد چیکار بکنه. فقط لرزش بزرگی توی شکمش حس کرده بود و حرف های بی بال مثل ستاره های شب دور سرش می چرخیدند و گیجش می کردند.

چی گفته بود؟

-الانم اجازه میخوام که ببوسمت.

وقتی سکوت و شوکه شدن بال سیاه رو دید، آروم گفت و بدون منتظر موندن، جلو رفت و لب هاش رو برای بار دوم روی لب های صورتیش گذاشت. لب هایی که از تمام میوه های این باغ بهشتی، زیباتر و خوشمزه تر بودند.

ترسیده بدون اینکه لب هاش رو تکون بده، به چشم های بال سیاه که متعجب نگاهش می کرد، زل زد و قبل از اینکه عقب بکشه، چشم های بال سیاه بسته و بال هاش به دو طرف و به سمت بالا باز شدند. هیجان زده شده بود؟!

خنده ای روی لب های صورتی رنگش کرد و کمی فاصله بین لب هاش داد و اولین مک رو به لب های شیرینش زد.

پروانه های آبی رنگ توی باغ، لحظه ای بعد توی شکم بال سیاه و بی بال پرواز می کردند. 

**********

دیدید چی شد؟

من هنوز توی شوکم...

جدی جدی بوسیدش؟

جیغ فراوان...

امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید. 

این پارت آپ شد با اینکه شرط ووت پارت قبلی نرسیده بود. از اونجایی که میدونم هممون منتظر این بوسه و پارت بودیم، آپ کردم اما امیدوارمدیگه نخوام شرط ها رو دور بزنم و علارقم نرسیدنشون، آپ کنم. 

مرسی از نگاه  حضور صورتی و قشنگتون...

شرط این پارت هم 30 کامنت و 55 تا ووت هست.

Continue Reading

You'll Also Like

1M 38.6K 90
𝗟𝗼𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗵𝗲𝗿 𝘄𝗮𝘀 𝗹𝗶𝗸𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 𝗳𝗶𝗿𝗲, 𝗹𝘂𝗰𝗸𝗶𝗹𝘆 𝗳𝗼𝗿 𝗵𝗲𝗿, 𝗔𝗻𝘁𝗮𝗿𝗲𝘀 𝗹𝗼𝘃𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 �...
56K 3K 42
Chris and Nicki been married for about a year. Like normal newlyweds, they would probably have a nice time being married. But what if both of their e...
10.3K 2.1K 47
پس سقوط این شکلی بود . لازم‌ نبود بیفتی ‌. لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شی...
14.7K 288 45
this story is about two people with different nature one is cold as ice and another one is sweet as honey what will happen when they get married to...