ساعت تقریبا ۱۱ شب بود، ماشین رو جلوی خونه جئون ها نگه داشت و رو به جونگکوک که به نظر خسته و خوابآلود میومد گفت:
- فردا ساعت ۷ همینجا منتظرتم لطفا به موقع آماده شو.
جونگکوک کمی فکر کرد و گفت:
- چرا میای دنبالم؟
- چون فردا باید بری سرکار، مگه فراموش کردی؟
جونگکوک موهاش رو پشت گوشش داد و با حالت بامزه ای گفت:
- نه فراموش نکردم هیونگ اما نیازی نیست تو بیای دنبالم، تاکسی میگیرم. فقط آدرس رو برام بنویس.
تهیونگ دستش رو به سمت موهای نرم پسر برد و کمی بهمشون ریخت، انگار خودش دوست داشت قلب خودش رو بازی بده. اون موها اونقدر نرم بودند که هیچ فرقی با یه بچه یک ساله نمیکردند.
- صبح منتظرتم کوکی حالا هم زود باش برو بخواب.
جونگکوک خواست حرفی بزنه که تهیونگ دستش رو از موهای پسر بیرون کشید و کمربند ایمنی سمت جونگکوک رو باز کرد و گفت:
- میبینمت شب بخیر.
پسر کوچیکتر با چشم هایی که حالا تو تاریکی شب بیشتر از همیشه میدرخشید شب بخیر کوتاهی گفت و از ماشین پیاده شد. به سمت در ورودی خونه حرکت کرد و بعد از انداختن کلید توی قفل در رو باز کرد و وارد خونه شد. صدای حرکت کردن ماشین تهیونگ رو شنید و در رو پشت سرش بست. نمیخواست برای تهیونگ مزاحمت ایجاد کنه اما انگار پسر بزرگتر قرار نبود توجهی به حرفش کنه. تصمیم گرفت هرچه زودتر به سمت تختش بره و استراحت کنه تا حداقل صبح به موقع آماده باشه.
****
کش و قوسی به بدنش داد و پلک هاش رو بیشتر روی هم فشرد تا مانع ورود نور به چشم هاش بشه اما انگار فایده ای نداشت. با حس سنگینی جسمی رو شکمش دستش رو به سمت شکمش برد که متوجه شد نارنگی روی شکمش خوابیده. دستش رو روی بدن نرمش کشید که با صدای ناله کوتاهی از سمت گربه بیچاره چشم هاش کامل باز شدند. کمی نیمخیز شد و نگاهی به گربه که به نظر بیحال میاومد انداخت.
چند روزی بود که نارنگی مثل همیشه شیطنت نمیکرد و اجازه نمیداد یونگی به شکمش دست بزنه. باید امروز به یک دامپزشک نشونش میداد. موبایلش رو از روی پاتختی برداشت و مشغول جستجو کردن برای پیدا کردن نزدیک ترین دامپزشکی شد و بعد از چند دقیقه بالاخره یکی پیدا کرد. دستش رو روی سر نارنگی کشید و گفت:
- زود خوب میشی کوچولو.
به آرومی گربه رو روی تخت گذاشت و خودش بلند شد و بعد از شستن صورتش مشغول آماده شدن شد. جای مخصوص بیرون رفتن نارنگی رو از گوشه اتاق برداشت و گربه رو داخلش قرار داد. صدای ناله ها و خرخرهای آروم گربه بیچاره اعصابش رو بهم ریخته بود.
به سرعت از اتاقش بیرون رفت که با جونگکوکی که حاضر و آماده پشت پنجره ایستاده بود روبهرو شد. ساعت ۷ صبح بود و بیدار بودن جونگکوک اونم این وقت صبح واقعا عجیب بود. دستش رو روی شونه پسر گذاشت و گفت:
- چی باعث شده این وقت صبح بیدار بشی؟
جونگکوک که حالا به سمتش برگشته بود با ذوق گفت:
- کار پیدا کردم هیونگ امروز اولین روز کاریمه. خودت کجا داری میری؟
یونگی آه کوتاهی کشید و گفت:
- نارنگی به نظر مریض میاد دارم میبرمش پیش دامپزشک.
جونگکوک با نگرانی روی زانو نشست و نگاهی به نارنگی که حالا از پشت میله های قفس آبی رنگش ناله می کرد انداخت و گفت:
- گربهی بیچاره. حتما خیلی داری درد میکشی!
یونگی نگاهی به موبایلش کرد و گفت:
- تاکسی رسید من میرم امیدوارم روز خوبی داشته باشی کوکی.
جونگکوک هم ایستاد و با لبخند رو به برادر بزرگترش تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
- ممنونم هیونگ.
پشت سر یونگی از پله ها پایین رفت و متوجه مادرش که توی آشپزخونه مشغول لقمه گرفتن بود شد. با خوشحالی کنار میز ایستاد و گفت:
-صبح بخیر مامان. میشه اون لقمه برای من باشه؟
مادرش با خوش رویی گفت:
- البته که میشه عزیزم.
شب قبل به مادرش اطلاع داده بود که قراره بره سرکار و مادرش هم خوشحال شده بود، لقمه رو از دست مادرش گرفت و گفت:
- میشه یکی دیگه هم بدی؟ برای تهیونگی هیونگ میخوام.
مادرش با خوشحالی مشغول درست کردن لقمه دوم شد و هر دو رو به دست پسرش داد و بعد همراه جونگکوک تا در خونه رفت، بعد از خداحافظی از مادرش از ساختمون خارج شد و حیاط رو به سرعت رد کرد و از در اصلی خارج شد. به محض خروجش از خونه متوجه ماشین تهیونگ که به نظر تازه رسیده بود شد و به سمتش رفت و در ماشین رو باز کرد و روی صندلی شاگرد جا گرفت.
تهیونگ کت و شلوار مشکی رنگی به همراه پیرهن سفید و کروات مشکی به تن داشت. به نظر جونگکوک اون خوشتیپ بود، تهیونگ با لبخند سلام بلندی کرد و جونگکوک رو که تقریبا محو تیپ تهیونگ شده بود از خلسه بیرون کشید. جونگکوک هم خجالت زده سلام کرد و گفت:
- ببخشید حواسم پرت شد.
تهیونگ لب پایینش رو بین دندون هاش گرفت تا از خندیدن جلوگیری کنه، متوجه شده بود که جونگکوک از تیپش خوشش اومده و خودش هم نمیدونست چرا اما از فکر این که توجه جونگکوک رو جلب کرده قند تو دلش آب شده بود و دوست داشت از زبون خود پسر بشنوه که دقیقا حواسش پرت چی شده بوده، پس در حالی که ماشین رو روشن می کرد با شیطنت پرسید:
- پرتِ چی؟!
جونگکوک که از قندهای آب شده تو دل تهیونگ خبر نداشت در حالی که کمربندش رو میبست بیپروا گفت:
- پرتِ تو، خوشتیپ شدی هیونگ. فکر کنم همه بخوان جای سوزی باشند اون دختر خوششانسیه.
حالا دیگه تهیونگ لبخند نمیزد، سوزی! همه میخوان جای اون باشن؟ اما این که تهیونگ دلش میخواست کی جای سوزی باشه مهم تر نبود؟
هرکسی میاومد جای سوزی از آرزوش پشیمون میشد چون تهیونگ اصلا آدم جالبی تو رابطه نبود، مگر این که یه شخص خاص جای سوزی رو میگرفت. یکی که داشتنش همه جوره با عقل و منطق و تمام اصول تهیونگ در جنگ بود! اصلا تهیونگ چنین حقی داشت؟ معلومه که نه!
لبخند زوری ای به جونگکوک زد و گفت:
- بعید میدونم کسی بخواد جای سوزی باشه.
جونگکوک شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
- خودت متوجه نمیشی ولی به نظرم تو آدم جذابی هستی. تو پاریس دخترا برای یکی شبیه تو دست و پا میشکنن!
-فقط دخترا؟
نه نه نه! اختیار حرف های تهیونگ اصلا دست خودش نبود و این شبیه یه فاجعه بود. خودش رو هزار بار برای پرسیدن این سوال لعنت کرد، مگه تهیونگ گی یا همچین چیزی بود که این رو میپرسید!؟ و از کجا معلوم که نبود!
این سوال اخیرا بدجوری ذهنش رو درگیر کرده بود.
- به نظرم تو باعث میشی پسرا هم به گرایششون شک کنن هیونگ.
صدای جونگکوک شبیه تیرخلاصی بود برای کل امروز تهیونگ!
اصلا این چه بحثی بود داشتند می کردن؟! صدبار سوالش رو خورد تا از جونگکوک نپرسه که "تو چی؟" و با کلی بدبختی بالاخره چیزی یادش اومد که به عوض کردن بحث کمک کنه. پس پرسید:
- یونگی رو دیدم داشت میرفت بیرون و به نظر نگران میومد.
-اوه آره نارنگی بیچاره مریض شده و هیونگ داشت میبردش دامپزشکی.
تهطونگ سر تکون داد و گفت:
- کدوم دامپزشکی بردش؟
جونگکوک کمی فکر کرد و گفت:
- نمیدونم!
-میتونست ببردش پیش جیمین!
جونگکوک متعجب به تهیونگ نگاه کرد و پرسید:
- چرا جیمین؟!
- چون دانشجوی دامپزشکیه و تو یه کلینیک کارآموزه. در هر حال شاید اگه میرفت تو اون کلینیک جیمین کمکش میکرد.
ماشین رو رو به روی کافی شاپ نگه داشت و جونگکوک بعد از تشکرات معمول گفت:
- عصر که رفتم خونه اگه متوجه شدم هنوزم اوضاع نارنگی خوب نیست حتما با جیمین تماس میگیرم. ممنونم هیونگ.
دوباره چشم هاش برق میزدند و این چیزی نبود که تهیونگ بتونه ساده ازش بگذره! کمی کرواتش رو شل کرد و آب دهنش رو قورت داد، جونگکوک خواست پیاده بشه که دست تهیونگ رو روی بازوش حس کرد
متعجب نگاهش کرد که تهیونگ با انگشت اشاره ساختمون بلندی رو نشون داد و گفت:
- اونجا دفتر کار منه. کار تو ساعت یک تموم میشه منم تا یک و نیم دو جلسهم تموم میشه پس کارت که تموم شد بیا تو اون دفتر تا باهم برگردیم.
پس برای همین خودش جونگکوک رو رسونده بود چون محل کارشون یه جا بوده! جونگکوک که از این اتفاق خوشحال شده بود با لبخند خرگوشی گفت:
- باشه هیونگ میام اونجا میشینم تا کارت رو تموم کنی. ممنونم که رسوندیم.
و از ماشین پیاده شد و به سمت کافه حرکت کرد. تهیونگ سرش رو به پشتی صندلیش تکیه داد و نفس عمیقی کشید.
عطر خاصی تو مشامش پیچید که متعلق به خودش نبود! شب گذشته که موهای پسر رو نوازش کرده بود هم دستش همین بو رو می داد.
نفس عمیق دیگه ای کشید و متوجه شد پسر کوچیک تر تقریبا با این عطر دوش میگیره و حالا کل ماشین تهیونگ بوی اون عطر رو میده. عالی بود! حالا دیگه از بوی عطر پسر همخوشش میومد!
خودش خوب میدونست هیچ شباهتی به تهیونگ دو هفته پیش نداره و انگار جدی جدی دیوونه شده، اما این پسر همه معادله های ذهنیش رو بهم زده بود و تمام فکرش رو متعلق به خودش کرده بود. سرش رو به نشونه تاسف برای خودش تکون داد و ماشین رو روشن کرد و به سمت دفترش حرکت کرد.
****
در کافه رو باز کرد که با چهره خندان هوسوک مواجه شد. تعظیم نود درجه ای کرد و سلام بلندی گفت. هوسوک لبخند زد و گفت:
- بهت که گفتم با من راحت باش دیگه تعظیم نکن وگرنه اخراجت میکنم.
جونگکوک لبخند خرگوشی زد و گفت:
- چشم هیونگ
- هوپی، اینجا همه اینجوری صداش میکنن! تو هم همینطور صداش کن.
جونگکوک به طرف صاحب صدا برگشت که با پسر قد بلند و خوشتیپی رو به رو شد. به نظر کمی مغرور یا شاید هم جدی میومد، جونگکوک که با چشم های گردش دقیق به صحبتش گوش میداد مودبانه احترم کوتاهی گذاشت و گفت:
- چشم هیو...
-اون وو! اسم اون ووئه.
جونگکوک مودبانه خودش رو معرفی کرد و گفت:
- من برای پیشخدمتی اینجام و شما؟
اونوو دستهاش رو روی یکی از میز ها گذاشت و تکیهگاه بدنش کرد و کمی به جلو خم شد و گفت:
- من باریستای اصلی کافه ام پس بهتره همیشه به حرفام گوش کنی.
جونگکوک سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
- البته
هوسوک سرش رو به نشونه تایید تکون داد و با صدای آرومی گفت"خوبه"
جونگکوک روز خوبی رو تو کافه گذروند و با شوق مشغول سفارش گرفتن از مشتری ها شد و البته گاهی تو کار آماده کردن سفارش ها هم ایده های خوبی به مینگیو میداد و این باعث شده بود هوسوک از استخدام چنین شخصی کاملا راضی به نظر بیاد.
از طرف دیگه جونگکوک خوشحال بود چون به علاوه هوپی با سه نفر دیگه همتوی کافه آشنا شده بود و حالا حس بهتری داشت.
مینگیو مسئول آماده کردن سفارشها، دومین نفری بود که جونگکوک اون روز باهاش آشنا شد، اون شخصیت دوست داشتنی و مهربونی داشت و کوک خیلی زود باهاش صمیمی شد. مینگیو از ایده های جونگکوک که حاصل تجربه خوبش تو این کار بود الهام میگرفت و جونگکوک رو تشویق میکرد.
آخرین نفری که جونگکوک اون روز باهاش آشنا شد یوگیوم بود. از نظر جونگکوک اون پسر کیوتی بود. یوگیوم مسئول صندوق بود، اگرچه ارتباط زیادی با کوک نداشت اما تو همون چند بار صحبتی که کرده بودند مشخص شد که انرژی زیادی داره و این باعث میشد کوک به وجد بیاد چون بالاخره یک نفر رو بعد از جیمین شبیه به خودش پیدا کرده بود.
با یادآوری جیمین بی اختیار به یاد یونگی و نارنگی افتاد و موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و شماره یونگی رو گرفت و یونگی بعد از چند بوق بالاخره جواب داد" جونگکوک کارت رو سریع بگو چون دستم بنده"
جونگکوک با نگرانی پرسید" نارنگی چطوره؟ بردیش کلینیک؟"
یونگی با صدایی که کلافگی درش موج میزد گفت" آره من الان اونجام و این احمق ها هیچ کاری رو درست انجام نمیدن! میخوان پشم های شکمش رو بتراشن، نارنگی حسابی ترسیده!"
جونگکوک که نگرانی از چشم هاش موج میزد گفت"هیونگ یه آشنا تو یکی از کلینیک های دامپزشکی پیدا کردم میخوای ببریمش پیش اون؟!"
یونگی که به شدت عصبی بود گفت" اون دیگه کیه؟"
جونگکوک با عجله گفت" دوست تهیونگ هیونگه، اسمش جیمینه و هیونگ گفت تو یه کلینیک کار میکنه"
و صدای عصبی یونگی رو شنید که به پزشک میگفت" اونجوری نه احمقا این گربه حساسه!"
و بعد به جونگکوک گفت" گفتی اسمش چیه؟"
جونگکوک دوباره تکرار کرد" جیمین، پارک جیمین"
یونگی با عصبانیت گفت"خود احمقشه! این دیوونه که دستاش بهم میگن گوه نخور رو به من معرفی میکنید؟ من دستم بنده بعد حرف میزنیم"
و جونگکوک که انگار آخرین امیدش هم ناامید شده بود تلفن رو قطع کرد و به سمت دفتر تهیونگ راه افتاد.
بعد از ده دقیقه پیاده روی مقابل ساختمون بزرگی که متعلق به خانواده کیم بود ایستاد. باید میرفت داخل؟ یا همینجا منتظر میایستاد؟ شاید بهتر بود با تهیونگ تماس بگیره اما از اونجایی که تا به حال این کار رو نکرده بود و باهاش تماس نگرفته بود احساس معذب بودن کرد و موبایلش رو داخل جیبش شلوار لی آبی رنگش فرو برد. دست هاش رو داخل جیبش کرد و کمی مقابل در ایستاد تا بالاخره تهیونگ رو در ورودی در دید. نگران نارنگی و یونگی بود چون به خوبی برادرش رو میشناخت. یونگی وقتی عصبانی میشد ترسناک ترین موجود دنیا بود و حالا احتمالا جیمین حسابی ازش ترسیده بود!
تهیونگ به سمتش اومد و گفت:
- سلام، روز اول کاری چطور بود؟
لبخند زوری زد و گفت:
- خوب بود هیونگ ممنونم.
سرش رو پایین انداخت و با کفش هاش مشغول بازی با سنگریزه های کف خیابون شد.
تهیونگ دقیق تر بهش نگاه کرد و با دست چونهش رو بالا اورد و گفت:
- ولی قیافت اینو نمیگه!
با نگرانی به چشم های تهیونگ نگاه کرد و گفت:
- جیمین در خطره!
تهیونگ متعجب گفت:
- چه خطری!
- خب یونگی هیونگ کاملا اتفاقی با نارنگی رفته اونجا، بهش زنگ زدم و اوضاع بینشون اصلا خوب نبود، یونگی هیونگ وقتی عصبانی میشه خیلی ترسناکه!
تهیونگ به سمت ماشین حرکت کرد و با اشاره به جونگکوک گفت:
- سوار شو تا بریم پیششون.
جونگکوک که از این حرف تهیونگ کورسوی امیدی تو دلش روشن شده بود با عجله سوار ماشین شد و با سرعت به سمت کلینیکی که جیمین اونجا مشغول بود رفتند.
ظاهرا اوضاع اونجا جدی جدی خراب بود، دخالت های یونگی به جیمین اجازه نمیداد درست کار کنه و جیمین حسابی دستپاچه شده بود و در تلاش برای تراشیدن پشم های شکم گربه بیچاره بود و البته لرزش دستهاش چیزی نبود که از نگاه یونگی دور بمونه. یونگی با اخم و فک قفل شده گربهی نق نقو رو تو بغل گرفته بود و جیمین درحالی که خیس عرق شده بود شکم گربه رو میتراشید و البته هرچند دقیقه یک بار این صدا رو از یونگی میشنوید
- لعنت بهت، گربه بیچارهم رو تنها بذار اگه خودش انجامش بده بهتر از تو میتونه!
همه این حرف ها باعث شده بود استرس جیمین بیشتر بشه و هر ۵ دقیقه یک بار برای تماس گرفتن با پزشک اصلی کلینیک اتاق رو ترک کنه.
دوباره شماره آیو رو گرفت و بعد از چندتا بوق تماس وصل شد و آیو صدای پر استرس جیمین رو شنید" این یارو خل و چله اصلا نرمال نیست، نمیذاره درست کارمو کنم میشه زودتر بیای نونا؟ من... من... من واقعا ازش میترسم."
"جیمینی! تو ترم آخر دانشگاهی و از ماه دیگه یه پزشک کامل محسوب میشی نمیشه که برای همهچیز به من زنگ بزنی! من بهت اعتماد دارم پسر!"
صدای شاد آیو از پشت تلفن بیشتر اعصابش رو خورد میکرد دلش میخواست بگه میخوام هیچوقت بهم اعتماد نداشته باشی! اما خب آیو تماس رو قطع کرده بود.
دوباره به اتاق برگشت و با چهرهی برزخی یونگی روبهرو شد. یونگی با کنایه بهش گفت:
- میری تو گوگل سرچ میکنی و میای؟!
نفس عمیقی کشید تا دوباره به خودش مسلط بشه اما انگار دیگه جوابگو نبود پس با عصبانیت در حالی که به هر ثانیه بیشتر به سمتش میرفت گفت:
- گربهت رو میدی بهم و خودت از این اتاق میری بیرون تا کارم رو بکنم! وگرنه اول پشمای گربهت رو میتراشم بعدم کلهی خودت رو! فهمیدی یا نه؟
صدای تقه ای که به در خورد و بلافاصلا باز شد امید کم رنگی تو چشم های جیمین به وجود آورد، با خودش فکر کرد حتما آیو اومده. اما خب وقتی قیافه نگران تهیونگ و جونگکوک رو دید همه امیدهاش ناامید شد. این دوتا اینجا چیکار میکردن!
با صدای جونگکوک که رو به یونگی گفت:
- هیونگ حالت خوبه؟!
متعجب به اون دو خیره شد و بعد تهیونگ رو نگاه کرد. تهیونگ اجازه نداد رفیقش بیشتر از این گیج بشه پس شروع کر به معرفی کردن:
- این یونگیه برادر جونگکوک
و بعد رو به یونگی گفت:
- اینم جیمینه دوست من! چه اتفاقی اینجا افتاده؟!
رو به جیمین ادامه داد:
-صدات تا دم کلینیک میومد!
جیمین که هنوز هم عصبی بود کمی فکر کرد و گفت:
- جونگکوکا گربه رو از برادرت بگیر و تهیونگ تو لطفا ایشون رو از اینجا ببر بیرون تا من بتونم کارم رو بکنم.
یونگی با پوزخند گفت:
- یه خش روی گربهم بیوفته خطخطیت میکنم بچه.
تهیونگ همراه با یونگی از اتاق خارج شد و جونگکوک بعد از بوسیدن سر نارنگی اون رو تو بغلش گرفت و ایستاد، در همون حال رو به جیمین گفت:
- میخوای اول یه کمی ریلکس کنی؟ میدونم تو فشار بودی.
جیمین با چشم های متشکری نگاهش کرد و به سمت آب سرد کن رفت و یک لیوان آب برای خودش ریخت و بعد از خوردنش نفس عمیقی کشید و به سمت گربه برگشت. نگاهی به نارنگی انداخت و گفت:
- بهتره برعکس بابات بچهی خوبی باشی کوچولو!
گربه کمی خودش رو لوس کرد و سرش رو به شکم جونگکوک مالید. جونگکوک از این حرکتش خندید و جیمین مشغول کارش شد. جونگکوک با صدای آرومی گفت:
- بخاطر رفتار یونگی هیونگ متاسفم، اون زیادی رو نارنگی حساسه وگرنه اخلاقش اینجوری نیست.
جیمین زیر چشمی نگاهی به جونگکوک انداخت و گفت:
- مهم نیست.
دستی به شکم بی موی گربه کشید و ادامه داد:
-بالاخره تموم شد بیارش اونجا تا سونوگرافیش رو انجام بدم.
جونگکوک همون کاری که جیمین گفته بود رو کرد و گربه رو روی تخت نگه داشت.
جیمین مشغول کارش شد و با دقت همه چیز رو بررسی کرد، با لبخندی گوشه لبش گفت:
- اضافه وزن داره و چون خیلی سنگین شده نمیتونه درست و حسابی فعالیت کنه و از این قضیه شاکیه، دلدردش هم بخاطر اینه که احتمالا یه چیزی خورده که بهش نساخته. براش غذای مخصوص و رژیم مینویسم. در ضمن باید فعالیتش رو بیشتر کنه.
جونگکوک زیر لب گفت" مثل خود یونگی هیونگ"
و خندهی روی لب جیمین نشون میداد که کاملا شنیده جونگکوک چی گفته.
هر دو به همراه نارنگی از اتاق بیرون اومدند و به سمت یونگی و تهیونگ که حالا روی صندلی نشسته بودند رفتند. جونگکوک نارنگی رو به یونگی داد و جیمین برگه ای رو به سمتش گرفت و گفت:
- اینارو میتونید از همینجا تهیه کنید. توضیحاتش هم به جونگکوک دادم. یونگی که هنوز هم بدعنق بود گفت:
- ولی اون گربهی منه پس باید به خودم میگفتی!
جیمین پلکهاش رو روی هم فشرد و گفت:
- مثل خودت تنبله و البته اضافه وزن داره برای همین ناراحته. دل دردش هم بخاطر غذایی بوده که بهش نساخته پس غذاش رو عوض کن.
تهیونگ و جونگکوک با ابروهای بالا رفته به جیمین که با عصبانیت و البته انگشت اشاره ای که روی سینهی یونگی فرود می اومد اینهارو گفته بود نگاه میکردند و خود یونگی با دهنی باز به جیمین گوش میداد. در نهایت پرسید:
- کی گفته منتنبلم؟!
جیمین پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- قیافت! مشخصه از تنبلی زیاد رنج میبری! حتی به خودت زحمت ندادی تو دورهمی هایی که داداشت میومد هم بیای!
یونگی خنده صدا داری کرد و دستش رو روی صورتش کشید و گفت:
- دوستات که اومدن خوب بلبل زبون شدی! قبلش به تته پته افتاده بودی!
جیمین پوزخندی زد و گفت:
- این حرفا چیزی از گشادی تو کم نمیکنه آقای جئون.
و بعد از خداحافظی کوتاهی از جونگکوک و تهیونگ به سمت اتاقش رفت و یونگی رو با دهنی باز مونده رها کرد. کاملا از کاری که کرده بود راضی بود. اون پسرهی پرروی از خود راضی حق نداشت اینطور باهاش حرف بزنه!
جونگکوک و یونگی که مثل مجسمه خشک شده بود از کلینیک خارج شدند و همراه با تهیونگ به سمت خونه رفتند. تهیونگ هم بعد از رسوندن اونها به سمت خونه رفت تا بعد از گذروندن این روز پر از چالش کمی استراحت کنه.
چا اون وو( همکار جونگکوک
مینگیو(همکار جونگکوک)
یوگیوم همکار جونگکوک
جانگ هوسوک(هوپی)
_______
سلام عزیزهای من از امروز طبق روال قبل پارت گذاری داریم.
لطفا ووت و کامنت زیاد فراموش نشه.
دوستتون دارم💜🥰💜