Just A Random Omega

By mahi_01

3K 548 209

کاپل: هونهان ژانر:امگاورس. امپرگ. رمنس. انگست. اسمات نویسنده:Mahi01 روزهای آپ: جمعه‌ها سایت آپلود: Www.exohu... More

قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
قسمت هشتم
قسمت نهم
قسمت دهم
قسمت یازدهم
قسمت دوازدهم
قسمت سیزدهم
قسمت چهاردهم
قسمت پانزدهم
قسمت شانزدهم
قسمت هفدهم
قسمت هجدهم
قسمت بیستم
قسمت بیست و یکم
قسمت بیست و دوم

قسمت نوزدهم

74 16 24
By mahi_01

قسمت نوزدهم

-وضعیتت خوبه لوهان، اما از الان به بعد باید خیلی مراقب تغذیه‌ات باشی. به نظرم ماه سوم به بعد کلا نرو سرکار. محیط بیمارستان خطرناکه.

زن روبروش بعد از دیدن عکس سونوگرافیش، گفت و سرش رو بلند کرد.

-بهتره محیط اطرافت آروم باشه. کوچولوتون الان فقط اندازه‌‌ی یه دونه‌ی پرتقاله، اما نیاز به مراقبت داره.

لوهان به سهون نگاه کرد.

-اون بچه‌ی سهونیه، پس دونه‌ی گریپ فروته نه پرتقال!

امگا گفت و لبخند به لب سهون آورد. دکتر روبروشون گفت:

-درسته. اما دونه‌ی گریپ فروتت خیلی آسیب پذیره لوهان. تو یه ماه از وجودش خبر نداشتی و کلی ناپرهیزی کردی.

لوهان لبش رو گزید و بعد از مکث کوتاهی، پرسید:

-خب...من چه کارهایی باید انجام بدم که سلامتیش به خطر نیفته؟

زن برگه‌ی سونوگرافی رو توی پاکتش انداخت و گفت:

-یه گروه برای امگاهای باردار داریم و یه گروه برای امگاهایی که توله‌شون به دنیا اومده. شماره‌ات رو بهم بده تا توی هردو گروه عضوت کنم. مواردی که باید رعایت کنی و حواست بهشون باشه رو کاملا توی اون گروه میذارم.

لوهان سر تکون داد و زن ادامه داد:

-البته میتونی خیلی از موارد مهم رو از مادرت یاد بگیری. به هرحال بارداری هر امگا مختص به خودشه. ممکنه تو علائمی داشته باشی که بقیه نداشتن و کاملا جدید باشه. این جور مواقع مطمئنا بهترین گزینه، یه امگا با ژن خودته. مادر، خواهر و اگر نبود، خاله میتونه کمکت کنه.

لوهان سرش رو پایین انداخت. تونست لمس دلگرم کننده‌ی سهون رو روی کمرش حس کنه. نامزدش خوب میدونست چرا فرومون‌هاش با شنیدن اون جمله، تلخ شدن. لوهان نه مادری داشت که بهش کمک کنه و نه خواهری!

-و یه سری نکات رو شما باید رعایت کنین آقای اوه. لوهان بدن ضعیفی داره و این اولین بارداریشه. مطمئنا براش سخت میشه. ممکنه زیاد بهونه‌گیر بشه و مطمئنا تمام مدت به حمایت عاطفی شما نیاز داره، پس لطفا توی طول 5 ماه بارداری امگاتون، تمام حواستون رو بهش بدین که کمبودی حس نکنه و اذیت نشه.

سهون بلافاصله گفت:

-با تموم وجودم مراقبشم.

زن لبخندی به لحن جدی سهون زد و گفت:

-خوبه که آلفات متعهده، پس میتونی با خیال راحت این 5 ماه رو بگذرونی.

لوهان به قفل دست‌هاشون خیره شد. هیچ نگرانی از سمت سهون نداشت، اما هنوز هم موفق نشده بود به خانواده‌اش خبر نوه دار شدنشون رو بده.

شب قبل وقتی بعد از شام به خونه رفته بود، پدرش با ذوق از آماده شدنش برای مراسم عروسیشون گفته بود و اجازه نداده بود لوهان خبر کنسل شدن مراسم رو بهش بده.

لوهان جدا احساس میکرد داره یکی از بزرگترین اتفاقات زندگیش رو کنسل میکنه و بابتش ناراحت بود.

اما از سمت دیگه، تمام شب گذشته رو با دونه‌ی گریپ‌فروتش حرف زده بود و کلی برنامه براش ریخته بود.

نه خودش و نه سهون، طعم داشتن یه خانواده‌ی عالی رو نچشیده بودن و حالا لوهان تصمیم داشت یه زندگی آروم و پر از عشق برای توله‌ی کوچولوی توی شکمش بسازه.

البته کنار سهون، آلفای دوست داشتنیش که بیشتر از خودش، برای اومدن اون کوچولو ذوق داشت.

-پس...لوهان داروی مکمل نیاز داره؟

با شنیدن صدای سهون، از فکر بیرون اومد و نگاهش رو از دست‌هاشون گرفت و به زن روبروش خیره شد.

دکتر خیلی کوتاه سر تکون داد و لب زد:

-آره. بهتره چند تا ویتامین و مکمل استفاده کنه. با بارداری احتمال پوکی استخوان توی بدنش بالا میره. اگر همین‌طور ادامه بده، مطمئنا به مشکل میخوره.

نسخه‌ی لوهان رو نوشت و بعد از امضا کردنش، گفت:

-یادتون باشه هر دو هفته یه بار بیاین اینجا. من باید زود به زود لوهان رو ببینم. بچه هم...فقط هر دو بار دیگه به سونوگرافی نیاز داره. مگر این‌که مشکل غیر مترقبه‌ای پیش بیاد.

لوهان و سهون هر دو سر تکون دادن و زن نسخه رو روی میز گذاشت تا سهون برش داره.

سهون بلند شد و سریع نسخه رو برداشت. کوتاه تشکر کرد و به سمت لوهان رفت. دستش رو گرفت و کمکش کرد به آرومی از روی صندلی بلند بشه.

هر دو از مطب بیرون اومدن و لوهان یه نفس عمیق کشید.

-باید هر چه زودتر به پدرم بگم. هنوز چیزی از وجود اون کوچولو حس نمیکنم، ولی میتونم حس کنم احساساتم بهم ریختن. واقعا دلم نمیخواد یه شب دیگه تنها بخوابم...

کلافه گفت و سهون بوسه‌ای پشت دستش گذاشت.

-باشه عزیزم. امشب خودم با پدرت حرف میزنم.

گفت و دست آزادش رو پشت کمر لوهان برد. رابطه‌اش با پدر لوهان خوب بود و مطمئن بود اون مرد قراره عاشق نوه‌اش بشه، اما نگران بود که اون مرد مهربون و حامی رو به خاطر بهم ریختن برنامه‌ی ازدواجشون، از خودش ناامید کنه.

پدر لوهان توی رابطه‌شون، واقعا برای سهون هم پدری میکرد و سهون نمیخواست اون حامی بی قید و شرط رو از دست بده.

//////////////

هر دو استرس داشتن و سهون حتی میتونست حرکت قطره‌های عرق رو روی تیغه‌ی کمرش حس کنه.

لوهان برگه‌ی سونوگرافیش رو توی مشتش گرفته بود و میترسید سرش رو بلند کنه. میدونست تا چند لحظه‌ی دیگه، صدای فریاد پدرش رو میشنوه و امیدوار بود اون فریاد از روی خوشحالی باشه، نه ناراحتی...

دستش رو جلو برد و پاکت کوچیک سونوگرافیش رو روی میز، دقیقا روبروی پدرش گذاشت. دستش رو عقب کشید و با نگرانی به سهون خیره شد. آلفا به گرمی بغلش کرد و به پدر لوهان خیره موند.

مرد با تعجب از رفتارهای عجیب اون دو، پاکت رو از روی میز برداشت.

-چی شده؟ چرا هر دوتاتون انقدر ترسیدین؟

پرسید و با لبخند برای عوض کردن جو بینشون، اضافه کرد:

-نکنه سهون خالی بسته بود اولین رابطه‌اش با توعه و حالا فهمیدی ایدز داشته!؟

درسته که به شوخی پرسیده بود، اما اون دو نفر هیچ واکنشی نداشتن و این مسئله آلفا رو ترسوند. سریع پاکت رو باز کرد و برگه‌های داخلش رو بیرون کشید. منتظر بود یه برگه‌ی آزمایش ببینه اما عکس‌های سیاه و سفید توی دستش، گویای همه چیز بودن...

-لوهان...تو...

مرد به آرومی لب زد و به اون عکس‌ها خیره موند. توی تمام عمرش، هزاران بار ازدواج و جفت شدن لوهانش رو تصور کرده بود، اما بچه‌دار شدنش رو هیچ وقت تصور نکرده بود. حس میکرد قلبش توی یه محفظه‌ی مکعبی قرار گرفته و داره له میشه. نفسش توی گلوش شکست و نگاهش رو بین عکس‌ها چرخوند...

یه حس خوشحالی عجیبی که ترکیب کمرنگی از غم بینش به چشم میخورد. حالا حس میکرد امگای کوچولوش حسابی بزرگ شده و این به گلوش چنگ مینداخت.

-اوه...لوهان حامله‌ست؟!

صدای لونینگ که همون لحظه وارد هال شده بود و کنار پدرش نشسته بود، توی گوششون پیچید و صدای افتادن چیزی دقیقا از پشت سرشون، توی هال پیچید.

لوهان با نگرانی به سمت راستش، جایی که مادرش ایستاده بود و موبایلش از دستش افتاده بود، نگاه کرد. زن بدون توجه به موبایلی که روی زمین جا خوش کرده بود، جلو رفت و پشت مبلی که همسرش روش نشسته بود، ایستاد تا به برگه‌های توی دستش دید داشته باشه.

قلب لوهان توی دهنش میزد. چرا هیچ کس هیچی نمیگفت تا از نگرانی در بیاد؟ لوهان ترجیح میداد یه نفر سرش داد بزنه و سرزنشش کنه، اما مجبور نباشه یه دقیقه‌ی دیگه اون طوری توی اون سکوت خفه کننده نفس بکشه!

سهون شجاعت به خرج داد و گفت:

-ما...مجبوریم برنامه‌ی عروسی رو عقب بندازیم چون...

-الان این مهمه؟ خدای من... پسر من باردارهههه...

پدر لوهان با صدای بلندی گفت و چرخید. به سمت همسرش برگشت و وقتی چشم‌های متعجب اون زن رو دید، با ذوق گفت:

-دیدی مینهی؟ لوهانمون داره نوه‌ی ما رو به دنیا میاره. نوه‌ی من و تو!

مادر لوهان بدون هیچ حرفی، مبل رو دور زد و کنار همسرش روی مبل نشست. برگه رو از دستش گرفت و به نطفه‌ی کوچیک توی تصویر خیره شد.

لونینگ با دیدن ذوق پدرش، چشم چرخوند و زیر لب، جوری که کسی نشنوه، گفت:

-حالا انگار اون بچه قراره چه شاهکاری باشه!

-بچه‌ی لوهان، مطمئنا یه شاهکار تکرار نشدنیه!

صدای سهونی که گوشش حسابی تیز بود، توی فضا پیچید و پدر لوهان تایید کرد:

-حتما همین طوره. خدای من باورم نمیشه انقدر زود دارم پدربزرگ میشم. زیادی براش جوون نیستم؟

با شک پرسید و لوهان بی‌اختیار به قیافه و لحن بامزه‌ی پدرش خندید. برق اشک توی چشم‌های عسلیش میدرخشید، اما واکنش پدرش انقدر گرم و قشنگ بود که اجازه نداده بود اون قطره‌ها از حفاظ پلکهاش بیرون بپرن.

سهون لبهاش که از استرس، خشک شده بودن رو خیس کرد و گفت:

-یعنی شما... بابت بهم ریختن عروسی ناراحت نیستین؟

آلفا بلافاصله لب زد:

-اگر هر اتفاق دیگه‌ای باعث کنسل شدنش میشد، مطمئنا خیلی ناراحت میشدم ولی... خدای من ما قراره یه لوهان دیگه داشته باشیم! مگه میشه چیزی این خوشحالی رو خراب کنه؟

آلفا گفت و باعث شد لبخند از لبهای لوهان پر بکشه. یه کلمه توی ذهنش بولد شد...

"یه لوهان دیگه"

وحشت تمام بدنش رو فراگرفت. یه لوهان دیگه؟

لوهان زندگی زیبایی نداشت. تمام بچگی، نوجوانی و جوونیش رو تنهایی گذرونده بود و شخصیتش مدام زیر سوال رفته بود. هزاران بار تلاش کرده بود و به خاطر ناکافی بودنش، به بن‌بست خورده بود. چطور به وجود اومدن یه لوهان دیگه قرار بود خوشحال کننده باشه؟

بلافاصله از روی مبل بلند شد و این حرکت ناگهانیش، باعث شد بقیه ساکت بشن و با تعجب بهش نگاه کنن. لوهان دست‌هاش رو توی هم قفل کرد تا لرزششون رو پنهان کنه و به آرومی لب زد:

-من... یکم خسته‌ام. میرم اتاقم...استراحت کنم.

و بدون این‌که منتظر جواب یا تائیدی بمونه، به سمت پله‌ها راه افتاد. سهون با نگرانی بهش نگاه کرد و بعد از چند لحظه، گفت:

-من میرم پیش...

-نه. خودم میرم.

پدر لوهان، حرف سهون رو قطع کرد و آلفا که هنوز کامل از روی مبل بلند نشده بود، دوباره سرجاش نشست. نگران لوهان بود. میدونست لوهان از این‌که قراره بچه‌ی خودشون رو داشته باشن، ناراحت نیست، اما این رو هم میدونست که مغز امگاش مدام از فکرهای بی‌سر و ته، پر و خالی میشه.

-واقعا حماقت کردی سهون! نمیبینی لوهان بابت اون بچه خوشحال نیست؟

صدای لونینگ توی فضا پیچید و سهون رو عصبی کرد. اون دختر حتی بعد از اون همه اتفاق، باز هم دست از اذیت‌هاش برنداشته بود.

-فکر نمیکنم تو بتونی انقدر حق به جانب راجع به زندگی من نظر بدی... من و لوهان بابت اومدن اون کوچولو خوشحالیم.

امگا پوزخند زد و نگاهش رو به سهون داد.

-اوه واقعا؟ ولی اونی که قراره یه امگای سمی دیگه تحویل این خانواده بده، من نیستم..!

سهون خواست چیزی بگه که متوجه منظور لونینگ شد. حالا میفهمید ترس لوهان از چی بوده. لوهان میترسید که بچه‌شون مثل خودش بشه.

حس میکرد واقعا یه احمق بوده و بازهم نتونسته متوجه حس درونی جفتش بشه و احتمالا اون رو ناراحت کرده.

-به نظرم باید برای شناختن امگات، بیشتر وقت بذاری. ظاهرا من تنها کسی نیستم که توی رابطه‌، فقط به فکر خودمم!

امگا گفت و به سمت آشپزخونه رفت. سهون حس میکرد یه جریان برق قوی از بدنش گذشته. حتی کلمه‌ای برای توصیف وضعیت اون لحظه‌اش به ذهنش نمیرسید. حس میکرد یه باخت بزرگ داده و الان بیشتر از هرچیزی، نگران حال لوهان بود.

-اون از پسش برمیاد.

صدای ناآشنای مادر سهون، توی گوشش پیچید. سهون نگاه ناراحتش رو به اون امگا داد و برای اولین‌بار، باهاش همکلام شد:

-شما... وقتی لوهان رو باردار بودید، میدونستین که اون...خاصه؟

زن برگه‌ی سونوگرافی رو تا کرد و توی پاکتش برگردوند. بابت حامله بودن پسرش خوشحال بود. به هر حال تنها پسرش تشکیل خانواده داده بود و حالا دیگه مثل قبل، غمگین، گوشه گیر و افسرده نبود.

اما نگرانش بود. خودش بارداری راحتی نداشت و میدونست اون پسر از جوونی‌های خودش ضعیف‌تره. نفس عمیقی کشید و بدون توجه به سوال سهون، لب زد:

-مراقبش باش. هیچ چیزی نمیتونه توی این مدت حالش رو خوب کنه. فقط تویی که میتونی آرومش کنی و مراقبش باشی.

از روی مبل بلند شد و خواست از سهون دور بشه که آلفا بلند شد و دوباره پرسید:

-شما وقتی لوهان رو باردار بودین...راجع به رایحه‌اش میدونستین؟

زن همون طور پشت به سهون، سرجاش ایستاد.

-آره..! میدونستم...

سهون اخم کرد. اون زن میدونست و باز هم لوهان رو نگه داشته بود؟

-اون هر روز بهم آسیب میزد. هر روز...هر ساعت و هر دقیقه.

روی پاشنه‌ی پاش یکم چرخید تا بتونه صورت سهون رو ببینه.

-من 5 ماه، از درون شکنجه میشدم. تاحالا شده بری توی عمیق‌ترین قسمت رودخونه و سعی کنی نفس بکشی؟!

زن پرسید و سهون ساکت موند. هردو میدونستن منتظر جواب دادن سهون نیستن.

-من 5 ماه، هر روز و هر لحظه توی عمیق‌ترین قسمت رودخونه نفس میکشیدم. میتونی تصور کنی چه دردی رو تحمل کردم؟

امگا با بی‌حس‌ترین نگاهی که سهون تا به اون لحظه دیده بود، بهش خیره موند. اون زن جوری راجع به تجربیاتش حرف میزد که انگار بی‌اهمیت‌ترین اتفاقهای ممکن بودن!

-اما...پس...چر...چرا نگهش داشتین؟

پرسیدن اون سوال برای سهون خیلی سخت بود. کسی که داشتن راجع بهش حرف میزدن، لوهان بود. کسی که سهون عاشقش بود و نمیتونست حتی لحظه‌ای نبودنش رو تصور کنه...

اما نمیتونست بفهمه که چرا اون زن با اون شرایط، توله‌اش رو نگه داشته. مطمئنا همه بهش گفتن که باید اون بچه رو از بین ببره.

امگا نفس عمیقی کشید و دوباره به آلفا پشت کرد.

-کدوم آدمی انگشت سوخته‌اش رو به خاطر چند تا تاول، قطع میکنه؟! اون یه تیکه از وجودم بود... چطور باید از بین میبردمش؟؟

امگا گفت و چند قدم به سمت راه پله برداشت تا زودتر به اتاقش بره، اما دوباره متوقف شد. به سمت سهون برگشت و گفت:

-اگر اون هم یه امگا یا آلفا مثل خودش رو توی شکمش داشته باشه، مطمئنا خیلی اذیت میشه. و هیچ راهی برای آروم کردنش نیست، بجز تو...

میخواست از آلفا خواهش کنه کنار لوهان بمونه. برخلاف تمام اذیت‌هایی که اون بچه داشت، رایحه‌اش که چندین ماه آزارش داده بود و از بین بردن ارتباط خانوادگیش که باعث شده بودن از اون بچه تا حدودی متنفر بشه؛ واقعا دلش نمیخواست لوهان هم چیزی که اون تجربه کرده بود، رو تجربه کنه.

اما هر چقدر تلاش کرد، نتونست چیزی بگه...

انگار لبهاش رو روی هم دوخته بودن و نمیتونست حرف دیگه‌ای بزنه. نگاهش رو از سهون گرفت و به سرعت از پله‌ها بالا رفت. مطمئنا اون آلفا به خوبی از لوهان مراقبت میکرد...

////////////

-ناراحتی؟

همون طور که دست لوهان رو نوازش میکرد، پرسید و امگا لب زد:

-نه. من فقط...نگرانم.

لبهاش رو با زبونش لمس کرد تا یکم خیس بشن و بتونه ادامه بده.

-و ترسیده...

با صدای آرومی گفت و آلفا نگاهش رو به دست پسرش که توی دستش به اندازه‌ی دست یه بچه بود، داد.

-مادرت... خیلی زیبا بود. توی دانشگاه، زیباییش و شخصیت آرومش بشتر از بقیه به چشم میومد. همیشه از دور بهش خیره میشدم. دوست داشتم باهاش حرف بزنم اما اون کلا میونه‌ی خوبی با آلفاها نداشت.

با یادآوری خاطرات، لبخند زد. انگار اون صحنه‌ها رو دوباره جلوی چشم‌هاش میدید.

-و رابطه‌ی ما...سر یه اشتباه شروع شد!

آلفا لب زد و لوهان با تعجب سر بلند کرد. فکر میکرد مادر و پدرش، از اول عاشق و معشوق بودن.

-مادرت توی کمپ دانشجوییمون، هیت شد و باعث شد من هم وارد راتم بشم و خب...ما جفت حقیقی هم بودیم و...با هم رابطه داشتیم.

نفس عمیقش رو بدون صدا بیرون داد.

-ازم متنفر شد. به وضوح توی چشم‌هاش میدیدم که دلش میخواد سر به تنم نباشه. مطمئنم اگر اون زمان یه چاقو به دستش میدادم، من رو همون جا سلاخی میکرد!

لوهان به گوش‌هاش شک داشت. هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیکرد که پدر و مادرش یه همچین سرگذشتی داشته باشن.

-روزی که خواست بهم خبر حامله بودنش رو بده، محکم‌ترین امگای دنیا رو روبروی خودم دیدم. با اعتماد به نفس روبروم نشست و گفت حامله‌ست و اون بچه‌ی توی شکمش، مال منه. با نگاهی که بهم میفهموند بودن یا نبودنم، هیچ فرقی براش نداره، بهم خیره شد و گفت مهم نیست اگر حتی مسئولیت اون بچه رو قبول نکنم. اون تصمیم گرفته بزرگش کنه.

نگاهش رو به صورت متعجب لوهان داد و با خنده گفت:

-اما من عاشقش بودم. پس همون جا بهش گفتم مسئولیتش رو قبول میکنم و بدون این که بهش چیز دیگه‌ای بگم، از دانشگاه بیرون رفتم. با آخرین سرعتی که از خودم سراغ داشتم، به سمت نزدیک‌ترین اکسسوری فروشی به دانشگاه رفتم و یه جفت حلقه‌ی بی‌کیفیت و معمولی خریدم.

-همونی که مامان هنوز هم از انگشتش در نمیاره؟

لوهان پرسید و آلفا سر تکون داد.

-آره. همون. مادرت همیشه میگه اون حلقه رو از حلقه‌ی طلاش بیشتر دوست داره.

با بغض خندید.

-با این که رنگ روی اون حلقه کاملا از بین رفته، ولی باز میندازتش..!

لوهان مشتاق پرسید:

-بعدش...بعدش چی شد؟ مامان...کی قبولتون کرد؟

آلفا بازهم دست‌ پسرش رو نوازش کرد و گفت:

-وقتی با یه جفت حلقه برگشتم، مادرت همون جایی که رهاش کرده بودم، روی همون نیمکت نشسته بود. سرش پایین بود...شکمش رو بغل کرده بود و اشک میریخت. بدون صدا، گریه میکرد و به توله‌ی توی شکمش امید میداد... "هی کوچولو، حالا تو یه بابا داری." "اون قبولت کرد. قبولمون کرد. دیگه نیاز نیست نگران باشیم..!" اون لحظه فهمیدم، فرقی نمیکنه چقدر خودش رو قوی نشون بده؛ اون هنوز یه امگاست و نیاز به حمایت داره. من حتی قبل از اون هم باور داشتم امگاها مقدسن و باید مراقبشون بود، اما بعد از اون بهتر متوجه این مسئله شدم.

دستش رو جلو برد و موهای پسرش رو نوازش کرد.

-نیاز نیست خودت رو محکم نشون بدی و ناراحتی و نگرانیهات رو پنهان کنی. راجع بهشون حرف بزن. بذار سهون کمکت کنه. اجازه بده من کمکت کنم لوهان.

انگشتش رو روی بینی پسرش زد و با لبخند ادامه داد:

-تو هرچقدر هم که بزرگ بشی، باز امگا کوچولوی منی...

لوهان لبخند کوچیکی زد و بعد از چند لحظه سکوت، لب زد:

-من عاشقشونم. هم سهون و هم توله‌ی توی شکمم...

صدای آرومش و لحن صادقانه‌اش، لبخند به لب پدرش آورد. مرد با لبخند بازهم دستش رو نوازش کرد و مثل لوهان با صدای آروم پرسید:

-پس از چی میترسی؟

لوهان بلافاصله جواب داد:

-من عاشقشم. همون طور که شما من رو دوست داشتین آبوجی... ولی...ولی اگر اون هم مثل من تنها بشه، چی؟

انگشتش رو کف دست پدرش کشید و مشغول کشیدن طرح‌های بی‌مفهوم کف دستش شد.

-اگر اون هم... هیچ دوستی نداشته باشه و یا...فامیل و اطرافیانش قبولش نکنن چی؟

بغض گلوش رو میفشرد.

-اگر یه روز بشنوه که بهش میگن خطرناک و سمی عه...چی؟!

چشم‌های شیشه‌ایش رو به نگاه پدرش داد و مرد با ناراحتی نگاهش رو از پسرش گرفت.

-من خیلی اذیت شدم تا کسی رو پیدا کنم که براش خطرناک نباشم و واقعا دوستم داشته باشه...ولی اگر اون...اون نتونه تحمل کنه و من مثل شما، انقدر قوی نباشم که پاش رو به زندگیش محکم کنم و بهش امید بدم...چی؟

مرد لبخند کوچیکی زد تا غم قلبش رو به لوهان منتقل نکنه.

-تو قوی‌ترین امگای دنیایی لوهان. تو فوق‌العاده‌ای.

دستش رو روی موهای لوهان کشید.

-و بچه‌ی تو و سهون، مطمئنا یه بچه‌ی معمولی نیست عزیزم. بابت تجربه‌ی تلخت متاسفم اما چرا فکر میکنی اون قراره چیزهایی رو تجربه کنه که تو تجربه کردی؟ اون نوه‌ی منه و من به هیچ کس اجازه نمیدم اذیتش کنه.

لوهان لبخند کوچیکی زد و آلفا ادامه داد:

-و...نمیخواستم جلوی خودش بگم پس بهترین فرصته...سهون حتی از من توی نوجوونیم هم متعهدتر و مراقب‌تره. اون واقعا حواسش به تو هست و من خیلی بابت بودنش خوشحالم. اون تنها کسیه که لیاقت تو رو داره و میدونه چطوری باید ازت مراقبت کنه.

لوهان نیمچه لبخندی زد و آلفا ادامه داد:

-به هرحال هرکسی نمیدونه چطور باید مراقب الماس باشه!

لوهان با شنیدن اون جمله، لبخندی زد و گونه‌هاش از خجالت، سرخ شدن.

آلفا نگاهش رو توی صورت لوهان چرخوند و پرسید:

-الان بهتری؟

لوهان سر تکون داد و پدرش از روی تخت بلند شد.

-خب پس من میرم بیرون. اگر یکم بیشتر این جا بمونم، سهون بیرون در از استرس تلف میشه!

آلفا گفت و به سمت در رفت. در رو به آرومی باز کرد و تونست سهون رو پشت در ببینه. فرمون‌های نگران سهون از پشت در هم حس میشد، اما با بازشدن در، شدیدتر شدن و لوهان فهمید با تنها گذاشتن نامزدش، چقدر نگرانش کرده.

-شب همین جا بمونین. فردا نمیرم بیمارستان و کمکتون میکنم وسایلش رو جمع کنین. بهتره کنار هم زندگی کنین.

پدر لوهان گفت و دستش رو روی شونه‌ی سهون گذاشت.

-مراقبش باش.

سهون سریع تعظیمی کرد و "چشم"ای زمزمه کرد. پدر لوهان از کنار سهون رد شد و به سمت اتاق خودشون رفت و سهون بعد از دنبال کردنش با نگاهش، وارد اتاق لوهان شد.

-بهتری؟

همون طور که به سمت تخت و لوهانی که حالا روش دراز کشیده بود، میرفت، پرسید و لوهان سعی کرد لبخند بزنه.

-آره. بهترم.

سهون کنار تخت، روی زمین نشست و چونه‌اش رو روبروی لوهان، روی تشک تخت گذاشت و از نزدیک به صورت جفتش خیره شد.

-دوستت دارم.

با صدای آرومی، زمزمه‌وار گفت و به چشم‌های عسلی دونه‌برفش خیره شد. فضای بینشون جوری بود که حس میکرد، اگر صداش رو یکم بلندتر کنه، دونه‌برفش میزنه زیر گریه...

-میدونم سهون... منم دوستت دارم.

لوهان هم مثل خودش با صدای آروم لب زد. سهون نیمچه لبخندی تحویلش داد و گفت:

-میدونم میدونی، ولی میخوام هرروز بهت بگم چقدر دوستت دارم تا دل دونه برفم رو به دست بیارم.

لوهان هم با شنیدن اون جمله، لبخند زد.

-تو خیلی وقته دلم رو به دست آوردی...

دستش رو جلو برد و موهای امگای زیباش رو نوازش کرد.

-دونه برفم خیلی خوشگل و دلبره. میترسم بهش یادآوری نکنم و یه نفر دیگه بیاد بدزدتش!

لوهان کوتاه خندید و دستش رو متقابل جلو برد. انگشت اشاره‌اش رو روی گونه‌ی سهون کشید و لب زد:

-هیچ کس بجز تو نمیتونه من رو تحمل کنه. پس نگران نباش. من همیشه کنارت میمونم.

سهون سرش رو به سمت چپ کج کرد تا صورتش دقیقا روبروی صورت لوهان و توی یه زاویه قرار بگیره.

-پس باید تمام آلفاهایی که رایحه‌شون گریپ‌فروته رو ازت دور نگه دارم. تو مال خودمی.

لوهان چیزی نگفت و فقط به صورت جفتش خیره شد. دلش میخواست سهون زودتر از روی زمین بلند بشه و کنارش روی تخت دراز بکشه تا بتونه خودش رو توی بغلش جا کنه.

-هانی... باهام حرف بزن...

سهون گفت و لوهان انگار که منتظر شنیدن اون جمله بود، لب باز کرد:

-اگر...اگر دونه‌ی گریپ‌فروت یه امگا باشه...اگر یه امگای سمی باشه، اگر مثل من باشه چی؟

از نگاهش نگرانی میبارید و حتی نیاز نبود سهون منتظر انتشار فرومون‌هاش بمونه چون این نگرانی و ترس رو به وضوح توی عسلی‌های نمدارش میدید.

-حق با پدر و مادرت بود. تو باید با یه امگای خاص جفت میشدی. اگر بچه‌مون امگا باشه...

آلفا دستش رو از روی موهای لوهان برداشت و پایین برد. دست لوهان رو گرفت و بوسه‌ای روش گذاشت.

-اگر امگا بشه، قراره عاشقش بشم! قراره هرروز بعد از محکم بغل کردن پدرش و بوسیدن لبهای شیرینش و تشکر کردن ازش، بغلش کنم و توی خونه بچرخونمش تا فقط صدای خنده‌های شیرینش رو بشنوم. اگر امگا باشه، قراره هرروز و هر ساعت بهش بگم چقدر برام باارزشه و چقدر بابت بودنش توی زندگیم خوشحالم. قراره هر لحظه ازت برای به دنیا آوردنش تشکر کنم.

با تصور اون لحظات هم قلبش پر از حس خوب میشد و واقعا سختش بود که جلوی بروز دادن احساساتش رو بگیره.

-خدای من! فقط تصور حضورش توی زندگیمون قلبم رو پر از عشق میکنه. چطور میتونی راجع به دونه‌ی گریپ‌فروت دوست داشتنیمون این طوری فکر کنی؟ اون مثل لوهان آپاش پر از عشق و حس زندگیه. اون قراره درست مثل تو خاص باشه. اون قراره یه معجزه باشه. مثل وجود تو توی زندگی من... من از همین الان عاشقشم. چه یه امگا باشه و چه آلفا. بهت قول میدم هر چی که باشه، چه دختر و چه پسر و چه آلفا، بتا یا امگا... من عاشقشم.

لوهان نگاهش رو از چشم‌های سهون گرفت.

-منم عاشقشم. فقط...نمیخوام چیزهایی که خودم تجربه کردم رو تجربه کنه.

سهون از روی زمین بلند شد و کنار لوهان دراز کشید و امگا با کمال میل، بین بازوهاش فرو رفت. سهون به آرومی بوسه‌ای روی پیشونی لوهانش گذاشت و موهاش رو نوازش کرد.

-متنفرم از این که هنوز هم کنار من حس ناکافی بودن داری...

به آرومی لب زد و دوباره بوسیدش.

-تو فوق‌العاده‌ترین امگایی هستی که توی عمرم دیدم دونه‌برف.

لوهان از سهون ممنون بود. سهون واقعا با حرفهاش حالش رو بهتر کرده بود و حالا لوهان حس میکرد حتی اگر قرار باشه توله‌شون یه امگای سمی باشه، سهون مراقبشه، همون طور که همیشه پدرش مراقبش بود و اجازه نمیداد حرف‌های بقیه اذیتش کنه.

-دیگه این حرفها رو نزن. کمتر از 4 ماه دیگه اون کوچولو توی بغلمونه و قراره حسابی لوس بشه. قراره کلی شیطونی کنه و وسط لحظات دونفره‌مون پیداش بشه!

سهون گفت و لوهان با تصورش خندید.

-تو باید بیشتر خودت رو کنترل کنی.

سهون که موفق شده بود جو بینشون رو تغییر بده، حق به جانب گفت:

-یعنی چی؟ اون کوچولو از همون اول باید بدونه من عاشقتم و قرار نیست به خاطر بوسیدنت توی اتاق قایم بشم!

لوهان با خنده مشت آرومی روی بازوی سهون زد.

-یااا... اون خیلی بچه‌ست. نباید چشمش به این چیزها بیفته.

سهون با تعجب گفت:

-ولی...کجای عشق ورزیدن من به تو قراره برای بچه بد آموزی داشته باشه؟ اون باید بفهمه عشق چقدر شیرین و قشنگه.

لوهان چشم چرخوند.

-آره. بعدش هم احتمالا باید منتظر اعتراض والدین دوست دخترهای احتمالیش توی مهدکودک باشیم!

سهون با شنیدن حرف لوهان، بی‌اختیار خندید و بعد از چند لحظه گفت:

-بچه‌ی من و تو مطمئنا کلی خاطرخواه پیدا میکنه دونه‌برف. کدوم آدمی توانایی دست رد زدن به این حجم از زیبایی و کامل بودن رو داره؟

لوهان دست‌هاش رو دور کمر سهون پیچید و سرش رو روی سینه‌اش گذاشت.

-فقط امیدوارم اعتماد به نفسش مثل تو نباشه، وگرنه جدی از چهارسالگیش باید منتظر باشیم جفتش رو بهمون معرفی کنه!

//////////////////

چمدون آبی رنگش رو روبروی در اتاق گذاشت و نگاهش رو توی اتاقش چرخوند.

-لوهان جوری به اتاقت خیره نشو که انگار قرار نیست دیگه برگردی این‌جا. تازه میخوام یه تخت کوچولوی متحرک برای اون کوچولوی توی شکمت سفارش بدم که وقتی میاین این‌جا، راحت باشین!

پدر لوهان گفت و لوهان با لبخند به سمتش برگشت.

-ممنونم آبونیم. نیازی نیست زحمت بکشین، خودم حتما میخرم و میارم.

سهون گفت و چمدون لوهان رو برداشت. آلفای بزرگتر چشم چرخوند و گفت:

-توی کار من دخالت نکن بچه. خودم مراقب پسر خودم هستم!

سهون و لوهان هردو به لحن عصبی و تقریبا حسود آلفا خندیدن و هر سه از پله‌ها پایین رفتن. روبروی در ورودی ایستادن و لوهان به سمت پدرش رفت. دست‌هاش رو دور بدن پدرش پیچید و گفت:

-ممنونم آبوجی.

مرد پسرش رو بغل کرد و بعد از چند لحظه، لب زد:

-اگر دیر به دیر بیای پیشمون، میام یه خونه توی ساختمون‌تون میخرم و اون‌جا میمونم!

لوهان لبخند گرمی زد و از پدرش فاصله گرفت. مطمئنا وجود پدرش، بزرگترین موهبت زندگیش بود.

-نگران نباشین. من و لوهان زود به زود دلمون تنگ میشه.

سهون گفت و لوهان به تایید حرفش، سر تکون داد. مرد با لبخند گفت:

-خیلی خب. خر شدم! زودتر برین خونه‌تون. مطمئنم الان به کلی فضای دو نفره نیاز دارین!

لوهان با خجالت نگاهش رو از پدرش گرفت و گونه‌هاش رو با کف دستهاش پوشوند.

-آبوجییی!

مرد لبخند زد و چیزی نگفت. لوهان نگاهش رو توی هال چرخوند و وقتی دید نه خبری از مادرش هست و نه لونینگ، گفت:

-ما دیگه میریم. بابت همه چیز ممنونم آبوجی.

آلفا لبخند زد و چیزی نگفت. میدونست لوهان منتظر مادرشه، اما اون امگا هنوز هم خیال بیرون اومدن از اتاقش رو نداشت.

سهون کفش‌های لوهان رو جلوی پاهاش جفت کرد و لوهان بعد از تشکر کوتاهی، کفش‌هاش رو پوشید. سهون کنار ایستاد تا اول لوهان از در بره بیرون و بعد خودش پشت سر لوهان بیرون رفت. به سمت ماشین رفت و بعد از باز کردن در ماشین برای لوهان، چمدون لوهان رو توی صندوق عقب ماشین گذاشت.

پشت فرمون نشست و به لوهان خیره شد.

-فردا میرم و کمربند ماشین رو برات عوض میکنم. یه جا خوندم که کمربند ماشین برای کسایی که حامله‌ان خطرناکه و به شکم فشار میاره.

لوهان با تعجب به سهون خیره شد. سهون ماشین رو روشن کرد و با لبخند به سمت نامزدش برگشت.

-این طوری بهم نگاه نکن هانی. ممکنه به چشمت زیادی لوس بیام، ولی وقتی حرف از مراقبت کردن از تو وسط باشه، برام مهم نیست بقیه راجع بهم چه فکری میکنن.

ماشین رو راه انداخت و دمای داخل ماشین رو روی 22 درجه تنظیم کرد.

لوهان که با دیدن کارها سهون، ذوق زده شده بود، لبش رو گزید. اولش دلش میخواست سهون رو به بهونه‌ی ویار کردن، بفرسته دنبال غذاهای خوشمزه ولی سهون انقدر صادقانه مراقبش بود که دلش نمیومد. پس فقط گفت:

-میشه فردا که رفتی سرکار، برام بستنی توت‌فرنگی بیاری؟

سهون با لبخند جوابش رو داد.

-با کمال میل دونه‌برف. البته به شرطی که قول بدی تمام وعده‌های غذاییت رو رعایت کنی.

لوهان تند تند سر تکون داد و سهون رو به خنده انداخت. آلفا دستش رو جلو برد و دست لوهان رو گرفت. دست امگاش رو بلند کرد و بوسه‌ای روی انگشت‌هاش گذاشت.

-بریم خونه و وسایلت رو بچینیم. بعدش هم ناهار بریم با هم بیرون. دوست داری امروز ناهار چی بخوریم دونه‌برف؟

لوهان یکم فکر کرد و بعد از مدت کوتاهی، لب زد:

-چطوره خونه بمونیم و خودمون غذا درست کنیم؟

سهون خیلی آشپزی نمیکرد، اما میدونست لوهان دست‌پخت خوبی داره، پس بلافاصله قبول کرد.

-عالیه! پس قبل از این که بریم خونه، باید یکم خرید کنیم.

لوهان سر تکون داد و به جاده‌ی روبروش خیره شد. هنوز حتی یه شبانه روز کامل رو با هم نگذرونده بودن، اما لوهان حس میکرد این برنامه ریزی کردنشون شبیه زوج‌هاییه که خیلی وقته با هم زندگی میکنن و این ذوق‌زده‌اش میکرد.

Continue Reading

You'll Also Like

7K 1.5K 23
"_ اون یه قاتله.. فکر می‌کنید واقعا فریب پیشنهاد ازدواج با شاهزاده خانم رو میخوره و خودشو تسلیم میکنه؟ اصلا گیریم که قبول کرد و خودشو نشون داد شما وا...
48.9K 11.4K 36
"مــردِ کوچَــک مـن" سهـون، پسری که با قدرت خاصی از کمای پونزده ساله‌اش بیـدار می‌شه و معشوقـی رو که در بُعـد قبلیِ زندگیـش به طرز دردناکی از دست داد...
1M 54.9K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...
720M 11.4M 114
Tessa Young is an 18 year old college student with a simple life, excellent grades, and a sweet boyfriend. She always has things planned out ahead of...