The Last Red Wing

By hedilla1012

5.2K 1.4K 784

main couple: Kaihun side couples: chanbaek- krishu Genre: Dram- Fantasy- smut- Mpreg Writer: Hedi... More

hello👀
preface
preface 2
Part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26

part 21

141 54 48
By hedilla1012


نیمه شب بود و همه جا سکوت بود.

هوا کمی ابری بود و ماه پشت ابرهای در حال حرکت پنهان شده بود و هاله ای از نور از پنجره ها وارد راهرو میشد.

میتونست انرژی سهون و کای رو حس بکنه و حال هر سه نفر خوب بود. به نظر خوب می رسید.

فردا دوباره حلقه تشکیل میشد و با اینکه میدونست قرار نیست اتفاقی برای برادر کوچکترش بیفته اما باز هم نگران بود.

بکهیون به خوبی میدونست هر اتفاقی به راحتی میتونه بیفته؛ حتی اگر پیش بینی اش کرده باشه اما میتونه تغییر بکنه و از همین می ترسید. بکهیون فقط میتونست اتفاقات در حال رخ دادن رو اون هم در صورت خواستن بفهمه و جزییات رو بدونه، اما اینکه در اینده چه اتفاقی میفته رو نمیتونه به درستی و دقیق بدونه و بفهمه؛ فقط میتونست کمی پیش بینی بکنه.

بکهیون هر چیزی که لازم باشه و با کمی تمرکز کردن می فهمید، متوجه میشد و جزییات رو کامل میدید، اگر آینده رو میخواست باید بر اساس داشته هاش پیش بینی میکرد و بعد برای اتفاق هایی که طبق پیش بینی اش می افتاد، هر چیزی که لازم هست رو آماده میکرد. کاری که به تنهایی یاد گرفته بود انجام بده.

بکهیون تمام مهارت ها و قدرتی که داشت رو به تنهایی و با سال ها تمرین بدست آورده بود. بکهیون آماده گرفتن تمام مسئولیت این سرزمین و مردمش رو نداشت. بکهیون اصلا قرار نبود فرمانروای بعدی باشه وقتی کسی حضور داشت که انرژی بالاتری از خودش داشت. اما ناگهان پدرش تصمیم عجیبی گرفت و بکهیون مجبور شد بدون هیچ سوال و اما و اگری هر چیزی که پدرش میگه رو قبول بکنه و همینطور هم شد.

پدرش بدون آموزش دادن بکهیون برای فرمانروا شدن، همه چیز رو با برای بکهیون گذاشت و رفت. همه مسئولیت این سرزمین به علاوه برادر کوچکترش و البته یک بی بال که ازش متنفر شده بود.

برای همین بود که قدرت فهمیدن و پیش بینی کردن هاش، گاهی دچار مشکل میشد. بکهیون کسی رو نداشت ازش بپرسه که چرا این اتفاق میفته و مجبور بود همیشه اماده برای هر رخدادی باشه.

درست مثل اتفاقی که برای سهونش افتاد.

بکهیون میدونست آشنایی سهون و کای اتفاق میفته.

ده سال سعی کرده بود سهون رو از کای دور بکنه و وقتی نتونسته بود سهون رو از کای دور بکنه، فهمیده بود چیزی که ازش می ترسید روی دور خودش افتاده و فقط میتونست تلاش بکنه تا سهون و حتی بعد از اون کای، کمترین اسیب رو ببینند.

سهون یکبار اسیب دیده بود، نتیجه اسیب دیدنش رو هم با خودش همچنان حمل میکرد و حتی مسبب اسیبش رو هم همراه با خودش داشت.

کای هم یکبار نه، بلکه چند بار اسیب دیده بود و تمام اسیب رو با خودش حمل میکرد و بکهیون دیگه نمیخواست بلایی سر کای و سهون و بعد تر بچه بیاد.

سهون بچه رو حمل میکرد و کای بال های نداشته اش رو...

نفس عمیقی از این یاداوری تلخ کشید و نیم نگاهی به اتاق سهون انداخت و با اینکه دوست داشت پیش سهون بخوابه، اما راهش رو کج کرد و به سمت اتاق خودش رفت.

شب هایی که سهون پیشش می خوابید بهترین شب های عمرش بود. اما این چند ماه گذشته سهون با کای می خوابید و بکهیون از اینکه کای، سهون رو ازش دزدیده بود گله مند بود. میتونست یک شب سهون رو پیش خودش داشته باشه اما کنار هم خوابیدن سهون و کای تقریبا واجب شده بود و بکهیون ریسک اسیب دیدن هیچکدوم رو نمی پذیرفت.

ولی شاید میتونستند یک شب هر سه نفر...

با یاداوری کای و تنفری که ازش داشت پوزخند خسته ای زد و در اتاقش رو باز کرد. کای عمرا پیش بکهیون می خوابید. بکهیون حتی رویای خوابیدن پیش کای رو هم نمیتونست داشته باشه.

وارد اتاق شد و با حس کردن انرژی قرمز نزدیکی، کمی اخم کرد. کای اینجا بود؟

در رو پشت سرش بست و با دیدن کای که توی تاریکی تراس اتاقش ایستاده بود، همونجا جلوی در ایستاد.

اتفاقی که نیفتاده بود؟

کای اینجا چیکار میکرد؟ قاعدتا الان باید پیش سهون خوابیده باشن. میتونست حس کنه سهون خوابیده و فکر میکرد کای هم خوابیده، اما اینطور نبود.

احتمالا کای هم حضورش رو حس کرده بود و لازم نبود چیزی بگه. خسته بود و دوست داشت بخوابه اما اینکه کای اینجا بود براش تعجب اور بود. نکنه اومده بود تا شب رو پیشش بخوابه؟ اونوقت بکهیون با کمال میل پیشنهادش رو قبول میکرد و البته، خودش سهون رو بغل میکرد و به تخت خودش می اورد.

رویای سه نفره... چهار نفره خوابیدنشون چه سریع به واقعیت تبدیل شد.

لباسش رو عوض کرد و پشت در تراس ایستاد. نمیخواست خلوتش رو بهم بزنه پس همونجا بدون اینکه در رو باز کنه ایستاد و منتظر کای موند.

هر چقدر سعی میکرد از روی انرژیش چیزی بفهمه، متوجه نمیشد. انرژیش آروم بود و معلوم بود مشکلی نداره. پس دقیقا...

اوه... موج آروم و خسته انرژیش الان براش واضح شد.

-کای؟

طاقت نیاورده صداش زد و تکون خوردن بی بال روبروش رو دید. بی بال خودش رو جمع کرد و همونطور که روی نرده خم شده بود، کمی سرش رو به چپ چرخوند و این طور بکهیون رو به تراس اتاق خودش دعوت کرد.

چه خبر شده بود؟ نکنه نگران جلسه فردا بود؟

وارد تراس شد و از دیدن ماهی که برای یک ثانیه از پشت ابر بیرون اومد و دوباره پشت ابر بعدی پنهان شد نفس عمیقی کشید. اسمون هم آروم بود اما چیزی رو درون خودش حمل میکرد و بکهیون میتونست تشابهاتی رو بین کای و آسمون تاریک و گرفته نیمه شب ببینه.

قدرت کای بیشتر شده بود؟

کنارش ایستاد. نگاهی به چهره اش انداخت و با دیدن چهره آرومش سرش رو تکون داد. خب باید منتظر میموند تا خود کای حرف بزنه. بکهیون نمیتونست چیزی بفهمه. مخصوصا اینکه نیمه شب بود و روز شلوغ و پر سر و صدایی رو گذرونده بود. واقعا برای یک دور دیگه فکر کردن و حدس زدن دلیل حال بد کای، خسته بود.

هوا خنک بود و صدای سکوتی که از همه طرف می اومد دل انگیز بود. آسمون تیره بود و نوای باریدن نمی داد، اما حس آغوش داشت.

ابرهایی که توی هم جمع شده بودند و ماهی که نقره فام پشت ابر ها کمی نور میداد، انگار که کنار بی بال نشسته بود و دستش رو روی شونه اش گذاشته باشه بهش حس خوبی میداد.

ابرهای سیاهی که تداعی انرژی سیاه بود. انرژی سیاه دو برادری که انگار با همه وجود کای گره خورده بودند.

ابرهای باران زا نبودند و کای میتونست یک نقطه خوشحال بین همه افکارش پیدا کنه و اون هم بارونی نبودن آسمون بود. از بارون بدش می اومد و اگر امشب هم بارون می بارید نمیدونست میتونه جلوی دیوونه شدنش رو بگیره یا نه.

حداقل کائنات امشب به حرفش گوش کرده بود.

+چرا نجاتم میدادی؟

به زمین سیاه، تجلی قدرت بکهیون نگاه کرد و پرسید.

تمام سرزمین سیاه بود. سیاهی که حس بدی نداشت. تجلی قدرت بکهیون بود و سیاه بودنش کسی رو ازرده نمی کرد شاید چون فرمانرواش کسی رو آزرده نمی کرد.

بکهیون آروم بود، گوش می کرد و کاری که باید رو انجام میداد. با همه یک طور رفتار میکرد و...

نه. با همه نه.

بکهیون اول برای سهون و دوم برای کای کمی بیشتر از بقیه رفتار میکرد. امروز به این حقیقت پی برده بود. سهون بهش گفته بود.

سهون رو جدا از هر کسی میدید و حالا فهمیده بود علاوه بر اینکه از توی دریاچه، چند باری که به قصد غرق شدن رفته بود بیرونش کشیده، مجازات هاش رو هم کم کرده و از بین معرکه و دعوا بیرونش کشیده؛ کای رو هم جدا از بقیه میبینه. همه اش هم به خاطر سهون بود.

بعد از سهون با کای متفاوت رفتار میکرد و احتمالا نفر بعدی که بکهیون قرار بود متفاوت با همه باهاش رفتار بکنه بچه اشون بود.

نه چون بچه سهون و کای بود؛ چون بچه سهون، سهونِ بکهیون بود.

بکهیون تمام دورانی که سهون فقط یک جنین توی شکم مادرش بود، طوری رفتار کرده بود که انگار خدای جدیدی در حال زاده شدن هست و حالا بچه ای از خدای پرستیدنی بکهیون قرار بود دوباره متولد بشه.

شاید بیشتر نه اما میدونست کمتر از سهون باهاش رفتار نمیکنه.

-چرا نباید میدادم؟

چند دقیقه ای رو صرف جواب دادن کرده بود تا کای توضیح بیشتری بده که دقیقا منظورش چیه. اما نگاهش که به زمین دوخته شده بود، نگاه خالیش، انگار که توضیحی نمیخواست بده.

و جواب همین بود. چرا نباید نجاتش میداد؟!

تفکر و تصور کای از بکهیون معلوم بود. بکهیون برای کای نفرت انگیز بود. دلیل خوبی هم برای این تنفر داشت و بکهیون بهش حق میداد و حالا به اجبار بچه برادرش، کای رو توی قصر زندانی کرده بود. این تفکری بود که کای از بکهیون داشت یا حداقل بکهیون فکر میکرد کای اینطور درموردش فکر میکنه.

اما چطور میتونست این سوال رو بپرسه؟ زمان زیادی گذشته بود اما کای تمام خاطرات دوران بالدار بودنش رو دور ریخته بود؟! فراموش کرده بود که این سوال رو از بکهیون میپرسید. بکهیون چطور میتونست نجاتش نده مخصوصا وقتی دلیل خوبی برای این کار داشت؟

پوزخند کای توجهش رو جلب کرد اما نگاهش رو نه.

مثل بی بال روی نرده خم شد و در حالیکه به زمین زل میزد ترجیح داد انقدری منتظر بمونه که کای حرف بزنه. بکهیون هر چی هم که میگفت توسط کای محکوم میشد و یک دروغگوی دو رو و دو رنگ تلقی میشد.

کای باید خودش حرف میزد.

+به نظر خودت خنده دار نیست؟ امروز کل سازمان پر از بی بال و بالدار هایی بود که دعوا کرده بودند. هم من هم تو میدونیم که جرمشون چیه. کم کمش زندانی شدن و بعدش بسته شدن بالها.

نفس عمیقی کشید، کمی چرخید و دست راستش رو روی نرده گذاشت و عصبانی به بکهیون زل زد. یک عالمه فریاد توی سینه اش گیر کرده بود و اگر اینجا فریاد میزد، سهون رو بیدار میکرد؟ سهونی که برگشتنش به اتاقش رو دیده بود و انرژی آروم و خوابیده اش رو هم حس کرده بود.

بود و نبودش برای سهون اصلا اهمیتی داشت؟ که اینطور راحت خوابیده بود؟

مشتش محکم روی نرده کوبیده شد و دست هاش توی موهاش چنگ شد. از زمین و زمان، از سهون و بکهیون و همه عصبانی و ناراحت بود.

حس میکرد تمام زندگی بی بال بودنش رو گول خورده و امروز تازه چشم هاش کمی باز شده. چطور تونستند اینطور در حالت اغمای مصنوعی نگهش دارن؟ چرا هیچکس بهش چیزی نگفته بود؟

کای نخواسته بود بفهمه و چیزی بدونه، چرا بقیه برای گفتن تلاشی نکرده بودند؟

+برای چی نجاتم میدادی؟ با کاری که من کردم باید حداقل نصف زندگیم رو داخل زندان های کوفتیتون می گذروندم بعد امروز فهمیدم سهون... سهون هر چی بگه گوش میکنی؟

سرعت حرف زدنش بالا رفته بود و همین نشونه خوبی برای بال سیاه بود تا بفهمه بی بال روبروش بیش از اندازه عصبانی و ازرده هست. اما سوالی که بازهم پیش می اومد این بود که برای چی آزرده بود؟ از اینکه نجاتش داده بود؟ از اینکه نذاشته بود بیشتر زندگیش رو توی زندان ها بمونه و بپوسه؟

کای کله شق بود. بیشتر از چیزی که فکر میکرد و همینکه برای سال های زیادی تا قبل از عاشق شدن برادرش، کای رو رها کرده بود و هربار زخمی و خونی توی سازمان میدیدش، بس بود.

بکهیون میخواست کای رو به قصر بیاره، پیش خودش زندگی بکنه اما هیچ دلیلی برای انجام دادنش نداشت.

کای بهش گفته بود ازش متنفره و ازش دور بشه. فراموش کنه وجود داشته و به زندگیش با برادرش ادامه بده.

سال های زیادی گذشته بود از روزی که کای این حرف ها رو توی صورتش کوبیده بود و علاه بر حرف هاش، مشتی هم بهش هدیه داده بود. اما برای بکهیون تک تک کلمات تازه بودند. تک تک کلمات انگار که همین امروز گفته شده باشند پررنگ و برنده بودند.

بکهیون یکبار کای رو ازرده بود، نمیتونست با بودن خودش نزدیک به کای، پیشش یا پشت سرش بیشتر از این ازارش بده.

اما بعد سهونی پیدا شد که عاشق کای شد و بکهیون چه دلیلی بهتر از سهون میتونست پیدا بکنه برای نجات دادن کای و چه دلیلی بهتر از بچه برای آوردن کای به قصر؟!

سرنوشت ظالمانه شروع شده بود؛ اسیب زده بود و همچنان تیز و خطرناک ادامه داشت، اما بکهیون از همین خورده شیشه های شکسته روحش هم فرصتی بیرون می کشید تا نجاتشون بده. هم سهون و هم کای...

-چرا نباید نجاتت میدادم؟

+باهام بازی نکن بکهیون.

به سرعت فریاد کشید و فریاد کای مثل یک طوفان، بلند شد و همراه با فرود اومدن مشتش توی در شیشه ای تراس خاموش شد.

نگاه شوکه اش روی شیشه های کف تراس بود که کای با فریاد زدنش مشتی بهش کوبیده بود.

قدمی جلو گذاشت و با چکیدن قطره های خون روی خرده شیشه ها، نگاهش به ثانیه نگران شد و دودل برای جلو رفتن یا نرفتن زمزمه کرد:

-چیکار کردی کای؟

سر بی بال پایین بود. خوشبختانه بال سیاه نمی دید اما بی بال همراه با پایین چکیدن قطره های خون میتونست قطره های بی رنگی رو هم ببینه که روی خرده شیشه ها میفته و لیز میخوره و روی زمین محو میشه. بارون نمی اومد؛ ابرها باران زا نبودند اما قطره های بی رنگ و شفاف اب همپای قطره های سرخ پایین می چکیدند.

صدای بلند نفس کشیدنش، بال سیاه رو جلوتر کشوند و با جمله ای که لرزون از سینه بی بال بیرون اومد قدمش رو پس گرفت. نمیخواست کای اسیب ببینه و ازرده بشه...

+جلو نیا. فقط جوابم رو بده.

کای بهش نگاه نمی کرد، اما بکهیون سرجاش کمی تلنگر خورد و با گیج رفتن سرش به نرده پشت سرش تکیه داد. کای یکبار دیگه هم همینطوری زخمی شده بود. تصویر پر های قرمز رنگش که روی اب شناور بودند سرش رو سنگین می کرد.

"بال سیاه به رودخونه پشت سر بال قرمز نگاه کرد و وقتی در قسمتی که آب ساکن میشد و جریان آب دور خودش می چرخید، چند پر قرمز رنگ که زیر نور آفتاب برق میزد رو دید، احساس دردی رو توی سینه ش حس کرد. پر های قرمز و خاص کای، کنده شده بودند. پرهایی که مثلش دیگه توی این سرزمین نبود!"

-چون سهون میخواست.

چیزی که کای میخواست رو گفت. دروغ نگفته بود اما جواب این نبود. بکهیون هم میخواست.

بکهیون میخواست که کای رو به قصر برگردونه جایی که بهش تعلق داشت.

+الان سهون نمیخواد دیگه.

صدای شکسته اش، همرنگ با خرده شیشه های روی زمین بود.

شکسته...

خونی...

ناامید...

+دیگه نجاتم نده، هیچوقت.

موهایی که توی صورتش ریخته بود مانع از این میشد که بکهیون صورتش رو ببینه، اما ندیده هم میتونست اشک هاش رو حس بکنه. اشک هایی که بجای چشم هاش از صدا و جملاتش پایین می چکیدند.

نفسی گرفت و پاش رو روی شیشه ها گذاشت و وارد اتاق شد. بال سیاه به دستی نگاه میکرد که از زخم های باز روش، قطره قطره خون می چکید و امکان نداشت به حرف بی بال گوش بده. بکهیون کی به حرف بی بال گوش کرده بود که این دفعه بار دوم دومش باشه؟

-چرا؟

حرفی نداشت اما بهتر بود اول بی بال رو توی اتاق نگه می داشت. سهون چی به بی بال گفته بود که اینطور خشم و ناامیدی توی روحش رسوخ کرده بود؟ چه بلایی سر بی بالی اومده بود که صبح اونطوری انرژی شادش تمام اتاق رو پر کرده بود و نگاه درخشانش روی سهونی تکون نمیخورد؟

-سهون چی بهت گفته؟ سهون یا کس دیگه ای.

پشت سر بی بال وارد اتاق شد و در حالیکه توی کشویی داخل کمدش، دنبال چیزی میگشت سوالش رو پرسید تا بی بال رو نگهداره و وادارش کنه حرف بزنه.

+چیزایی که باید میدونستم.

بال سیاه به بی بالی که نزدیک به در اتاق ایستاده بود نگاه کرد. زیر دستش در همین چند ثانیه دریاچه کوچکی از خون درست شده بود و بال سیاه هر چقدر هم میخواست نمیتونست تصاویری که توی ذهنش مثل یک قاصدک به این طرف و اون طرف میرن رو کنترل بکنه.

صداهای گذشته توی سرش پخش میشد و حس میکرد باید جایی بشینه تا جلوی بی بال زمین نخوره.

"بکهیون، من به دست هام احتیاج دارم، حتی اگر بال داشته باشم ولی بازم دست میخوام"

-بچه چی؟

بالاخره بی بال به سمتش برگشت. بکهیون در حالیکه باندی رو از توی جعبه توی دستش بیرون می کشید، نیم نگاهی به چهره گیج و اخمی بی بال کرد و مایع ضد عفونی کننده رو برداشت و روی تخت گذاشت. به سمت بی بال رفت و از عمد پاش رو روی برکه خون گذاشت. نمخیواست خون های کای که کف اتاقش ریخته شده بودند رو ببینه. یکبار خونش رو روی دست هاش حمل کرده بود، بس بود.

دست کای رو بالا اورد و همونطور که از گیج بودنش استفاده میکرد و به دستش با دقت نگاه میکرد تا ببینه شیشه ای توی دستش هست یا نه بی بال رو به سمت تخت هدایت کرد و رد پای خونی خودش رو کف اتاقش بجای گذاشت.

-اول تمیزش میکنم بعد مایع میزنم. الان مطمئنم.

"اول باید بشورمش یا اول اینو بریزم روش"

همراه با بال سیاه روی تخت نشست و در حالیکه فشرده شدن قلبش رو حس میکرد و جوشش دوباره اشک درون چشم هاش رو همینطور، خشمگین زمزمه کرد:

+ازت متنفرم بکهیون.

بال سیاه پارچه ای که اورده بود رو روی زخمش کشید و سرش رو تکون داد. میدونست!

نفرت کای از بکهیون چیزی نبود که پنهان باشه یا پنهان بمونه. کای واضحا ازش متنفر بود و نشونش میداد. برای این تنفر حق داشت.

اما چرا ناامید شده بود؟

از بکهیون و حتی سهون...

کای آدم کم آوردن نبود و همین بال سیاه رو نگران میکرد. نگرانی که این بار خیلی سنگین تر حسش می کرد.

-تو دیگه بالی نداری...

انگشت های بی بال شوکه جمع شدند و خون باز هم از زخم های زیاد و عمیق روی دستش رو جریان پیدا کرد. دوباره صبورانه پارچه رو روی زخمش کشید و انگشت هاش رو باز کرد. هنوز هم از شنیدن حقیقت بی بال بودنش شوکه میشد. خون از سینه بال سیاه جریان نداشت؟

-اما به دست هات نیاز داری؛ بیشتر از قبل.

به دست های بال سیاه زل زده بود که چطور آروم خون روی دست هاش رو پاک میکرد و جمله ای که کمی آشنا بود ذهنش رو به بازی گرفته بود.

همون اول گفته بود بازیش نده و انگار مهارت اصلی بکهیون، بازی کردن با کای و ذهنش بود. لعنت به بکهیون.

+بچه چی؟

نگاه هردو نفر از روی دست هاشون بالا اومد و بهم نگاه کردند.

بچه...

نور نازکی که از بین ابر های سیاه خودش رو نشون داده بود و بکهیون به همون روشنایی کوچک چنگ زده بود.

کای برای بغل کردن بچه اش به دست هاش نیاز داشت.

برای نوازش کردن سهونش به دست هاش نیاز داشت.

بال نداشت، دیگه بالی نداشت اما به دست هاش بیشتر از قبل احتیاج داشت.

مایع رو برداشت و بدون اینکه فرصت فکر کردن به کای بده چند قطره روی زخم هاش ریخت و تکون خوردن شدیدش رو دید.

مچ دستش رو محکم گرفت و اجازه حرکت کردن بهش نداد.

+لعنت بهت بکهیون. ازت متنفرم.

از بین دندون هاش غرید و پلک هاش رو بهم فشرد.

سوزشی که به خاطر بی خبر ریختن مایع روی دستش داشت، تمام وجودش رو سوزوند و به سختی خودش رو کنترل کرد تا فریاد نزنه. سهون درون اتاق روبرویی خواب بود و کای نمیخواست بیداره کنه.

در حالیکه دست چپش محکم پتوی روی تخت رو گرفته بود و می فشرد منتظر بود تا سوزش زخم هاش کمی فرو بشینه.

-برای بغل کردن بچه ات به دست هات نیاز داری؛ مگه نه؟

نگاه آروم...

نه بکهیون نگاه آروم نداشت. نگاه بی حسش رو به چشم های نیمه باز کای داد و در حالیکه درد توی تک تک اعضای صورت بی بال مخصوصا چشم های خیسش هویدا بود، منظورش رو کامل بیان کرد.

باند رو برداشت و شروع به بستن دستش کرد.

+بچه؟ از کجا میدونی من رو هم انتخاب میکنه؟

پوزخندی زد و گفت. درد اصلی پشت کلمات و پوزخندش پنهان شد. بالاخره درد اصلیش رو گفته بود؛ اون هم به بکهیون.

کای ترس از دست دادن سهون و بچه ش رو داشت. بالاخره واضح درد از بین لب هاش بیرون اومده بود.

باند رو کامل دور دستش پیچید و دستش رو بست. نگاهی به دستش انداخت و با ندیدن هیچ مشکلی دستش رو روی پای خودش گذاشت.

درد اصلی کای بیان شده بود. درد دوباره رها شدن.

-سهون عقب کشیده و به من اعتماد کرده، بجای اینکه سرم داد بزنی و بگی بهت کمک نکنم، بهم اعتماد کن و...

نگاهش رو دوباره به چشم های بی بال داد و جمله اش کامل کرد.

-بدو. عقب موندن از ما و ندونستن بهونه خوبی برای شکست خوردن و ناامید شدنت نیست کای. 

**********

نظرتون راجب به بکهیون چیه؟!

امیدوارم از خوندن این پارت لذت برده باشید...

سال نوی همگی پیشاپیش مبارک ❤

مرسی از اینکه اینجایید...

شرط کامنت پارت قبلی نرسید... ولی من اپ کردم... 

این پارت هم شرط ووت 50 و شرط کامنت 20 هست. 

بوس به نگاهتون...


Continue Reading

You'll Also Like

1.1M 45.2K 52
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...
47.1K 865 18
I know what you're thinking "ugh another story where they kick out lucy?" Well NO it is not. This is the opposite kinda. Ok have you ever wondered wh...
680K 33.6K 24
↳ ❝ [ ILLUSION ] ❞ ━ yandere hazbin hotel x fem! reader ━ yandere helluva boss x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, a powerful d...
881K 40.9K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...