The Last Red Wing

By hedilla1012

5.2K 1.4K 784

main couple: Kaihun side couples: chanbaek- krishu Genre: Dram- Fantasy- smut- Mpreg Writer: Hedi... More

hello👀
preface
preface 2
Part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26

part 19

120 43 19
By hedilla1012

 آفتابی که مستقیم توی چشم هاش بود همون دلیلی بود که مجبورش کرد از خواب راحتش بیدار بشه.

هوای گرم و مطبوع اتاق، به علاوه جای نرمی که بود همشون باعث شدند بالاخره یک شب رو به راحتی بخوابه.

لای پلک هاش رو باز کرد و اول به پنجره ای که پرده هاش کشیده شده بودند و به آفتاب اجازه میدادند کامل داخل اتاق بیاد نگاه کرد. فکر میکرد هوای گرمی که بدنش رو آروم کرده به خاطر همین آفتاب باشه اما حالا که هشیار تر شده بود میتونست چیزهای دیگه ای رو ببینه. چیزهایی که میتونستند دلیل خوبی برای داشتن یک خواب خوب باشند. خوابی که تمام حس های بد و تنش ها رو از بین ببره و انرژی ناآرومش رو آروم کنه.

مثل بال گرم و بزرگ و سیاه رنگی که تا روی صورتش اومده بود و فقط چشم هاش بیرون مونده بود. بالی که پرهای نرمش، صورتش رو نوازش می کردند.

نگاهش از روی پنجره بزرگ اتاق پایین اومد و روی چهره صاحب بال نشست. بال سیاهی که هنوز خواب بود و مژه های بلندش به خاطر نوری که توی صورتش افتاده بود، زیر پلک هاش سایه انداخته بودند.

چهره ای که حتی توی خواب هم زیبا بود و...

به محض بیدار شدن نباید به زیبایی مرد کنارش باز هم اعتراف میکرد. سرش رو کمی تکون داد و از اینکه انقدر به صورت بال سیاه نزدیک بود، تعجب کرد.

اینکه بالِ سهون روی بدنش بود عجیب نبود، کای شب های زیادی رو یواشکی زیر این بال خوابیده بود، اما اینطور نزدیک بودن به سهون عجیب بود.

نیم نگاهی به وضعیتشون انداخت و با دیدن بالشت خودش که ازش فاصله داشت و تقریبا طرف دیگر تخت بود لب هاش رو بهم فشرد. روی بالشت سهون خوابیده بود؟ پس این همه نزدیکی به بال سیاه دلیلش همین بود.

سرش رو برای عقب کشیدن بلند کرد، اما با کمی مکث و نگاهی که به بال سیاه دوخته شد، دوباره سرش رو همونجا روی بالشت سهون گذاشت. میخواست عقب بکشه اما دلیلی نداشت.

جاش راحت بود، گرم بود و بالی که روی بدنش بود هم حس خوبی بهش میداد. پس میتونست تا بیدار شدن بال سیاه، هنوز توی جای خوبی که بود بمونه و حتی شاید بیشتر بخوابه.

کمی بال رو روی صورتش بالا تر کشید و مانعی که با بال سیاه جلوی آفتاب کشید، چشم هاش رو با لبخند بست. نور از لا به لای بال و پرها به آرومی خودش رو به صورتش می کشید، اما همین نور نرم و نازکی که از بین پر ها دزدکی روی صورتش می نشست هم براش لذت بخش بود. گرمای لذت بخش و مطبوعی داشت و بی بال رو وادار می کرد به خوابش با لبخند ادامه بده.

لبخندی که زیر بال زد میتونست دلایل زیادی داشته باشه.

خواب خوبی که داشت...

تنش و حس بدی که شب گذشته داشت و دیگه توی خودش حس نمی کرد...

گرما و هوای مطبوعی که داخلش بیدار شده بود...

... شاید نزدیکی به بال سیاه...

در حالی که زیرِ بال از جای خوبی که بود لذت میبرد، چشم هاش رو دوباره باز کرد تا وضعیت خودش و سهون رو دقیق تر ببینه، دستی که بین بدن خودش و سهون رو آروم بلند کرد و با کمی مکث و تردید پایین تر از شکم بال سیاه گذاشت.

بغل کردن بچه اش میتونست اخرین دلیل و شاید مهم ترینش برای این حس خوب و خوشحالیش باشه.

خودش روی شکم خوابیده بود و بال سیاه روی کمر و همزمان با اینکه میدونست خودش چقدر توی خواب تکون میخوره، بال سیاه کاملا برعکس خودش توی خواب هیچ تکونی نمیخورد. حتی پتویی هم که شب مرتب روی خودش می کشید، تا صبح همونطور مرتب میموند.

شب هایی که روی مبل خوابیده بود به این موضوع پی برده بود.

سهون فقط گوشه پتو رو کنار میزد، زیرش می رفت و پتو رو مرتب روی خودش می کشید و صبح دقیقا همونقدر مرتب بیدار میشد.

برعکس خودش که باید کاملا پتو رو بهم می ریخت و حتی اگر خودش هم بهم نمی ریخت، شب با تکون خوردن های زیادش، پتو رو کاملا جمع میکرد.

همونطور که زیرِ بال با چشم های باز، ذوق زده به دستش که زیر شکم سهون بود نگاه میکرد، به شب قبل و روز های قبل ترش فکر میکرد.

بی بال طوری از این وضعیت خوشحال بود و کلا با خوشحالی و حس خوب بیدار شده بود، که انگار دعواهایی که از دو روز قبل باهم داشتند و تا شب گذشته کشیده شده بود، همه جز رویا چیز بیشتری نبودند. انگار که بال سفید ارشد دیروز تلاش نکرده بود تا ذهنش رو نسبت به سهون بهم بریزه و انگار که خودش کسی نبود که دوست داشت شب رو بجای اتاق سهون، داخل اتاقی بگذرونه که بکهیون بهش داده بود.

نگاهش روی شکم برآمده بال سیاه غلت میخورد و به این فکر میکرد که خوب شد شب گذشته از روی عصبانیت، اتاق سهون رو ترک نکرده بود تا یک شب رو تنها بخوابه. اگر این کار رو کرده بود، الان همه این احساسات و چیزهای خوب رو از دست میداد؛ چیز هایی مثل بغل کردن بچه...!

انگشت هاش به آرومی، روی لباس بال سیاه تکون خورد و بی بال از این بی پروا بودن خودش لذت میبرد. اگر سهون شب گذشته بهش اون حرف ها رو نزده بود هم میتونست انقدر بی پروا باشه و نه تنها بال سیاه و بچه رو بغل کنه، بلکه انگشت هاش رو به هدف لمس کردن و نوازش کردن بال سیاه تکون بده؟ هر چند کم و ناچیز...

یادش می اومد قبل از بخواب رفتنش، سهون رو بغل کرده بود، اما اون بغل کردن با این یکی فرق میکرد. شب گذشته به اجبار حرف های سهون و برای کم کردن تنش و تشویش و ناآرومی هر سه نفر اینکار رو کرده بود، اما الان کاملا به خاطر خواسته خودش بود. بال سیاه و بچه رو بغل کرده بود چون میخواست که اینکار رو بکنه.

سهون شب گذشته بهش گفته بود نزدیک بهش باشه. بهش توجه بیشتری نشون بده. بهش فکر بکنه و ...

در حالیکه در وهله اول از این همه خودخواهی سهون ناراحت شده بود، اما الان میتونست دلیل حرف هاش رو بفهمه. جدا از اینکه سهون پسر بچه لوسی بود که بکهیون می گفت، این حرفش درست بود.

سهون دیشب عجیب شده بود؛ مهم تر از همه حرف زده بود و اول شب، چیزهایی رو به بی بال گفته بود که ازشون اطلاعی نداشت و نیمه شب، چیزهایی رو بهش گفته بود که کای فکر میکرد هیچوقت قرار نیست از زبان سهون بشنوه.

حالا که خودش آروم شده بود و تونسته بود افکارش رو دسته بندی بکنه و به همشون فکر بکنه و درست بفهمه، حرف های بال سیاه براش قابل درک تر بود.

مثل همین الان که خودش خالی از حس تشویش و هر نوع حس بد بود و به راحتی میتونست انرژی های سیاه و قرمزی که در هم پیچیده شده بودند و آروم گرفته بودند رو هم ببینه و حس کنه که چقدر آروم شده اند؛ درست نمیتونست این رو به قطع بگه، اما شاید حتی آروم ترین حالتی بود که این چند وقت اخیر از سهون و بچه می دید.

سهون درست میگفت، هر چقدر هم بال سیاه قوی باشه و انرژیش قوی باشه، بازهم انرژی قرمز خودش به همراه با انرژی قرمز بچه از انرژی سیاه سهون غالب تر میشدند و حال بدش رو با شدت بیشتری نشون میدادند. همون اتفاقی که شب گذشته براشون افتاده بود.

همون چیزی که سهون رو وادار به حرف زدن کرده بود.

" به من فکر کن که چطور به خاطر حال بد تو به این وضع افتادم"

مسئله بعدی بال سفیدی بود که سعی داشت تمام این حس های خوب رو ازشون بگیره و کای دیگه نمیتونست همچین اجازه ای بهش بده.

حالا متوجه شده بود بال سفید ارشد میتونه چه تاثیراتی داشته باشه. همین که یک روز خودش و سهون و بچه اشون رو مجبور کرده در بین یک سری انرژی خشمگین و در حال غلغل کردن بمونند و افکار و حس های بدشون رو مدام به همدیگه منتقل کنند، نشون میداد چه تاثیراتی میتونه داشته باشه و کای دیگه نمیخواست هیچکدوم رو حس بکنه.

بال سفید ارشد شاید انرژی خیلی بالایی نداشت، اما مطمئنا قدرت و تاثیر زیادی داشت.

نفس عمیقی کشید و همونطور که به شکم برآمده سهون از روی لباس زل زده بود، به این فکر کرد که سه روز دیگه که دوباره باید در جلسه حلقه شرکت کنند قراره چه اتفاقی بیفته.

حالا که فهمیده بود انرژی قرمز رنگش کاملا نامرئی شده، هیچکس خودش رو نمیشناسه و حتی کسی انرژی بچه اش رو هم تشخیص نمیده، چطور میتونستند از زیر شک و شبهه و حلقه در برن؟

باید مفصل در این مورد با بکهیون و حتی سهون حرف میزد. کای فکر میکرد همه چیز مثل گذشه یا شاید با اندکی تغییر مونده بود، اما حالا متوجه شده بود چیزهای زیادی هست که باید بدونه و کای باید همین امروز شروع میکرد.

با تکون خوردن سهون، نگاهش از روی شکمش بالا اومد و حتی وقتی سهون بدنش رو کمی تکون داد و کمی بدنش رو کش آورد هم دستش رو از روی بدنش برنداشت.

لباسی که کمی از روی شکمش بالا رفته بود باعث شد کای بالاخره بتونه شکمش رو لخت و بدون لباس ببینه و حس میکرد که چطور انگشت های دستش برای لمس کردن شکم برهنه اش خودشون رو کنترل میکنند.

چشم های بال سیاه با حس سنگینی چیزی روی شکمش باز شد و قبل از اینکه درست اطرافش رو تشخیص بده، آفتاب بود که باعث شد صورتش رو جمع کنه و سرش رو به سمت مخالف بچرخونه.

با دیدن موهای بی بال که از زیر بالِ خودش بیرون اومده بود اخمی کرد و سرش رو روی بالشت عقب کشید.

چرا انقدر نزدیک بود؟

گیج شده نگاهش رو چرخوند و با دیدن نصف تخت که خالی بود و بی بال خودش رو به زور توی نصفه ای که سهون می خوابید جا کرده بود، چشم روی هم گذاشت.

هوای اتاق گرم بود و آفتابی که دقیقا توی چشم هاش بود و بی بالی که اینطور بهش چسبیده بود، بهش احساس خفگی میداد.

نمیدونست بی بال بیدار هست یا نه، اگر بالِش رو تکون میداد، بی بال هم بیدار میشد؟

اما نیاز داشت از روی تخت بلند بشه و خودش رو به دستشویی برسونه.

با این حال سعی کرد کمی با ملاحظه رفتار بکنه و بالِش رو ناگهانی از روی صورتش برنداره.

-هی بیداری؟

آروم گفت. صداش خش داشت و نشونه های یک خواب خوب و سنگین توی صداش معلوم بود.

خودش هم میدونست شب گذشته خواب خوبی داشته. احساس بدی نداشت، انرژی بچه برخلاف دیروز آروم بود و انرژی قرمز بی بال هم آروم بود. هر سه نفر شب گذشته خواب خوبی داشتند.

سر بی بال کمی تکون خورد اما سنگینی که روی شکمش بود نه. دست بی بال جایی پایین تراز شکمش بود و سهون از همون قسمت احساس فشار می کرد. دوست داشت بالِش رو جمع کنه، پتو رو کنار بزنه و سریع از روی تخت بلند بشه و بره. اما اگر کمی بیشتر تحمل میکرد، اول پتو رو کنار میزد و بعد بالش رو جمع میکرد، به بی بال اجازه میداد بیشتر بخوابه چی؟!

شب گذشته باهاش درست حرف نزده بود. بی بال ناراحت بود و با اینکه دلیل ناراحتیش اصلا براش منطقی و قابل درک نبود و برعکس عصبانیش هم میکرد، اما انرژیش رو دیده بود که چقدر راحت رنگ تیره تری به خودش گرفته بود و ناراحتیش رو با جمع شدنش نشون داده بود. برای همین کمی ملاحظه کردن بی بالی که سهون معتقد بود اصلا نمیدونه ملاحظه کردن یعنی چی، بد نبود.

انرژی بی بال دیشب بجای گرما، انگار یخ زده بود و یک گوشه افتاده بود!

-میخوام برم.

بی بال تکونی خورد و سهون با دیدن حرکتش، بالاخره پتو رو در یک حرکت کنار زد و روی بال خودش و البته بی بال انداخت.

هوایی که به خاطر کنار رفتن پتو، روی بدنش جریان پیدا کرد مطبوع بود و یک نفس عمیق کشید. هوای اتاق هم گرم بود اما حداقل خنکی که به خاطر تغییر دمای زیر پتو و خارج از پتو بود، کمی بهتر بود و حس خوبی بهش داد.

به لباسش که کمی بالا رفته بود نگاه کرد و شکمش که بیرون اومده بود. روی شکمش چند قطره عرق نشسته بود و سهون برای ثانیه ای فراموش کرد بی بالی هم کنارش، درست چسبیده بهش دراز کشیده و شاید بیدار خواب باشه اما میتونه صداش رو بشنوه.

-فکر کنم تو هم گرمایی هستی.

رو به بچه زمزمه کرد و لباسش رو پایین کشید. دستش که به دست بی بال روی شکمش خورد تازه متوجه شد دست بی بال هنوز روی بدنش هست و با چشم های گرد کمی مکث کرد.

بی بال دقیقا چه غلطی میکرد؟ چرا دستش رو بر نمیداشت؟! یعنی تمام دیشب رو در این وضعیت خوابیده بودند؟ در حالیکه دست بی بال روی بدنش بود و انگار... بغلش کرده بود؟!

بدون اینکه چیزی به روی خودش بیاره و خودش رو بیشتر از این در معرض لمس بی بال قرار بده، خودش رو کمی بالا کشید و روی تخت نیم خیز شد. دست بی بال خود به خود با بالا اومدن بال سیاه، روی بدنش پایین اومد و روی پاهای بال سیاه نشست.

+خیلی تکون میخوری.

از اینکه نتونسته بود شکم برهنه سهون رو لمس کنه و بیشتر حس بغل کردنشون رو داشته باشه، ناراضی بود و حالا هم که در حال بلند شدن بود. قبل از اینکه بیدار بشه بهتر نبود؟ حالا که بیدار شده بود چرا کمی بیشتر روی تخت نمی موند؟!

بال سیاه جوابی به اعتراض بی بال نداد ولی قبل از اینکه از روی تخت بلند بشه و بالِش رو هم از روی بی بال جمع بکنه، سر بی بال با چهره ای که خیلی وقت بود ندیده بود بیرون اومد و گفت:

+من گرمایی نیستم.

بی بال متوجه شده بود بال سیاه این جمله رو به خودش نگفته، ما دوست داشت دوباره بال سیاه رو به حرف بیاره و شاید این بار دو تا جمله بدون دعوا کردن و قهر کردن با همدیگه رد و بدل کردن. فقط دو جمله کافی بود.

-با تو نبودم.

اخم بال سیاه و طوری که صورتش رو برگردوند و لبه تخت نشست برای بی بال چیزی بیشتر از باحال بود. خجالت می کشید؟!

اوه... سهون واقعا برای بی بال جالب بود.

+با کی بودی پس؟

خودش هم روی تخت نشست و در حالیکه لرزی توی بدنش به خاطر کنار رفتن بال نشسته بود و به بال های بزرگ و زیبای بال سیاه زل زد و گفت. نور خورشید روی قسمتی از بال های سیاهش نشسته بود و شاید به خاطر گرمای هوا بود اما بی بال حس میکرد بال هاش زیر نور خورشید می درخشند.

وقتی بال سیاه جوابی نداد، به بالشت پشت سرش تکیه داد و پاهاش رو روی تخت دراز کرد. با لذت به بال سیاه که به آرومی از تخت دور میشد نگاه کرد و پر ازحس خوب و شیطنت گفت:

-امیدوارم جذابیتش به من بره، گرمایی بودنش به تو بره مهم نیست.

هردو نفر میدونستند کای داره درمورد بچه ای حرف میزنه که سهون هم بهش اشاره کرده بود. براش جالب بود که سهون هم با بچه حرف میزنه در حالیکه فکر میکرد سهون اصلا و عمرا اینکار رو نمیکنه. اینکه روی تخت در حالیکه خودش هم بود با بچه حرف زده بود براش قشنگ بود. همین جمله باعث شده بود شیطنت و حس لذت بخشی که باعث میشد شکمش از لذت پیچ بخوره توی بدنش بشینه و بخواد خودش هم در مورد بچه با سهون حرف بزنه و خودش رو یک قدم به حرف زدن با بچه نزدیک تر کنه.

کی میتونست باهاش حرف بزنه و حتی ببوستش؟ از روی شکم سهون؟!

غیر ممکن به نظر می رسید اما کای میخواست تصورش کنه. شاید فرصتی برای بوسیدن خود بچه گیرش نمی اومد.

در حالیکه هنوز روی تخت نشسته بود و به در سرویس که سهون واردش شده بود نگاه میکرد، در اتاق ناگهانی و بی ملاحظه باز شد و بال سیاه قد کوتاهی وارد شد.

هردو نفر بهم زل زدند و در حالیکه کای به اینطور وارد شدن بکهیون به اتاق برادرش عادت کرده بود، اما تحت تاثیر حس هایی که برای دقیقه ای داشت، انتظار ورود اینطوریش رو به اتاق نداشت. حس میکرد شاید باید برای وارد شدن به اتاقی که حالا برای اون و سهون بود... بیشتر رعایت میکردند. ولی میدونست این فقط احساس و تفکر کای بود که این اتاق برای خودش و سهون شده نه سهون و حتی بکهیون.

لعنت به بال های سفیدی که پشت سر بکهیون قد کشیده بودند، بکهیون نمیتونست برای ورود به اتاق برادرش در بزنه بعد وارد اتاق بشه؟

+بیدار شدید؟

کای چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و جواب نداد. خودش رو لبه تخت کشید و در حالیکه پاهاش رو روی زمین میذاشت و از حس خنکی کف زمین کیف میکرد گفت:

-یک روز دست از سرمون بردار بکهیون. بذار یک روز قیافه ات رو نبینم.

نگاهش رو بالا داد و قبل از اینکه چهره خنثی بکهیون توی صورتش بخوره، اخم مسخره بال سفید که توی چشم هاش اومد. بال سفید لعنتی...

بکهیون انرژی های مساعد توی اتاق رو حس میکرد. هر سه نفر حالشون خوب بود و بدون نگاه کردن به بی بال هم میتونست بگه انرژیش غالب بر دو نفر دیگه این حس خوب رو به همشون داده. روی مبل نشست و منتظر برای دیدن برادر عزیز کرده اش، گفت:

+دست از سرتون برداشتم که؛ یک روز و یک شب کاری بهتون نداشتم. مگه نه چانیول؟

بال سفید روی مبل جلوی بکهیون نشست و تایید کرد.

-دارم میبینم چقدر برداشتی.

چشم غره ای به هر دو نفر رفت و از روی تخت بلند شد. باید تا قبل از اینکه سهون برمیگشت دعواش رو با بکهیون می کرد. میدونست اگر سهون بیرون بیاد و بفهمه کای داره به خاطر اومدن برادرش داخل اتاقش باهاش دعوا میکنه، دوباره به پرهای بی ارزش بال سفید می فروختش و بی بال عمرا این رو میخواست.

+یک روز هر سه تون بیهوش بودید کای.

کای که در حال مرتب کردن تخت بود، نگاهی به پنجره انداخت و با تعجب به سمت بکهیون برگشت. نگاهش روی سهونی که جلوی در سرویس ایستاده بود و اون هم با تعجب به بکهیون نگاه می کرد انداخت.

یک روز؟!

+یک روز؟

-یک روز بیهوش بودیم؟

*************

این پارت رو خیلی دوست داشتم... امیدوارم شما هم دوستش داشته باشید...

منتظر نظرات و ری اکت های خوشگلتون هستما...

بوس به نگاهتون💗

دوتا پوستر خیلی خوشگل هم هست ببینیدشون...

از طرف Ftme 🦦 عزیزم

Continue Reading

You'll Also Like

316K 7K 35
"That better not be a sticky fingers poster." "And if it is ." "I think I'm the luckiest bloke at Hartley." Heartbreak High season 1-2 Spider x oc
684K 33.8K 24
↳ ❝ [ ILLUSION ] ❞ ━ yandere hazbin hotel x fem! reader ━ yandere helluva boss x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, a powerful d...
7.4K 301 14
Jake has been in an abusive relationship ever since he was 14, and he's tired of it now. He wants someone who can understand him, take care of him an...