Just A Random Omega

Por mahi_01

3K 548 209

کاپل: هونهان ژانر:امگاورس. امپرگ. رمنس. انگست. اسمات نویسنده:Mahi01 روزهای آپ: جمعه‌ها سایت آپلود: Www.exohu... Mais

قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
قسمت هشتم
قسمت نهم
قسمت دهم
قسمت یازدهم
قسمت دوازدهم
قسمت سیزدهم
قسمت پانزدهم
قسمت شانزدهم
قسمت هفدهم
قسمت هجدهم
قسمت نوزدهم
قسمت بیستم
قسمت بیست و یکم
قسمت بیست و دوم

قسمت چهاردهم

197 36 7
Por mahi_01

قسمت چهاردهم

در اتاق لوهان باز بود، ولی جلوش ایستاده بود و نمیتونست وارد بشه. حس میکرد بی‌اجازه وارد شدن، درست نیست و باید منتظر اجازه‌ی لوهان بمونه. میدونست پدر لوهان و لونینگ هردو بیمارستانن و تا غروب برنمیگردن و با توجه به سکوت خونه، انگار خبری از مادر لوهان هم نبود و توی خونه تنها بودن. دفعه‌ی قبل با وجود این‌که لونینگ هم توی خونه بود، سهون بدون خجالت وارد اتاق لوهان شد، اما این‌بار خجالت میکشید بدون اجازه بره داخل.

-هیونگ... میتونی از حموم استفاده کنی.

لوهان گفت و بزرگترین لباسهایی که داشت رو توی دستش گرفت. به سمت سهون رفت و به در ورودی مستر اشاره کرد.

-اون‌جا حمومه.

لباس‌هاش رو به سمت سهون گرفت و سهون با خجالت تشکر کرد. به سمت مستر رفت و واردش شد. دوش سریعی گرفت و بعد از پوشیدن لباسهای لوهان که حسابی کیپ تنش بودن، بیرون اومد.

لوهان با موهای خیس روی تخت نشسته بود و این به سهون میفهموند لوهان هم دوش گرفته و این مسئله کاملا بی‌دلیل گونه‌های سهون رو سرخ کرد!

لوهان با دیدن سهون، لبخند کوچیکی زد و گفت:

-اتاق مهمون خالیه. من میرم اون...

-نهههه...!

سهون با صدای بلندی مانع ادامه دادن لوهان شد. لوهان با چشم‌هایی درشت شده به سهون خیره شد و سهون ادامه داد:

-منظورم اینه که... نمیشه هردومون...همین‌جا بمونیم؟ میدونم از دیشب شیفت بودی و خیلی خسته‌ای. قول میدم فقط استراحت کنیم و اذیتت نکنم. اصلا...تا وقتی خودت نخوای دیگه کاری نمیکنم، حتی اگر توی هیت باشی!

لوهان با گونه‌هایی که سرخ میشدن، سرش رو پایین انداخت. اون هم دلش میخواست توی رایحه‌ی سهون غرق بشه و استراحت کنه، اما دلش نمیخواست انقد راحت قبول کنه. اگر انقدر راحت قبول میکرد، به چشم سهون آدم راحتی نمیومد؟ آخه خوب یادش بود که سهون از لونینگ خوشش اومده بود چون دختر سختی به نظر میرسید!

سهون که دو دلی لوهان رو دید، لب زد:

-قول میدم هیچ‌کاری نکنم. قولِ قول. باشه؟

لوهان نگاهش رو به چهره‌ی سهون داد و نفس عمیقی کشید. اون لوهان بود، نه لونینگ. چرا باید سعی میکرد شبیه خواهرش رفتار کنه تا به دل سهون بشینه؟

اون همین الان هم مطمئن بود سهون دوستش داره، پس لبهای خشکش رو با زبونش تر کرد و لب زد:

-باشه.

سهون خوشحال از موقعیت پیش اومده، به سمت لوهان رفت. لوهان موهاش رو با حوله خشک کرد و عینکش رو روی پاتختی گذاشت.

روی تخت یک نفره‌اش به پهلو دراز کشید و کنارش رو خالی کرد تا سهون بتونه دراز بکشه. سهون با خوشحالی کنار لوهان دراز کشید و دست‌هاش رو توی سینه‌اش جمع کرد. دلش میخواست دست‌هاش رو باز کنه تا لوهان روی بازوش دراز بکشه و بتونه بغلش کنه، اما قول داده بود زیاد بهش نزدیک نشه.

لوهان به روبروش خیره شد و با استرس لبش رو بین دندون‌هاش کشید. دلش میخواست برگرده و توی بغل سهون فرو بره، ولی سهون گفته بود بهش نزدیک نمیشه و حالا اگر ازش میخواست بغلش کنه، خودش رو ضایع کرده بود.

-لوهان...

سهون صداش زد و نفس توی گلوی لوهان شکست. قلبش با تصور این‌که سهون میخواد بغلش کنه، به تپش افتاد.

-بله؟

به آرومی زمزمه کرد و سهون گفت:

-میشه...رایحه‌ات رو آزاد کنی؟

سهون خواهش کرد و لوهان به راحتی قبول کرد. رایحه‌اش رو آزاد کرد و تونست نفس عمیق سهون رو حس کنه. سهون از رایحه‌اش خوشش میومد...

این براش جدید و قشنگ بود. کنار سهون، دیگه یه امگای سمی و بی‌فایده نبود. دیگه نگران خطرناک بودن رایحه‌اش نبود. حس میکرد کنار اون آلفا، به یه امگای باارزش تبدیل میشه...

چیزی که با وجود حرفهای دلگرم کننده‌ی پدرش، هیچ‌وقت باورش نداشت. لوهان جدا فکر میکرد دوست‌داشتنی نیست و حتی لیاقت عاشق شدن رو هم نداره...

ولی حالا توی این موقعیت بود. بهترین هیونگش عاشقش بود و اولین و تنها کراش جدی زندگیش، جفت مقدر شده‌اش از آب دراومده بود!

و لوهان حس میکرد بابانوئل این بار بین کلی دعا و آرزوی کریسمس، آرزوی اون رو دیده و برآورده‌اش کرده! وگرنه چطور ممکن بود امگای سمی بعد از 25 سال نادیده گرفته شدن، یهو تبدیل به امگای موردعلاقه‌ی دوتا آلفا بشه؟

با حس نفس‌های عمیق سهون، از فکر بیرون اومد. دلش میخواست آخرین تصویر جلوی چشم‌هاش قبل از خوابیدن، چهره‌ی سهون باشه.

با تصور خواب بودن آلفا غلتی زد و به سمت سهون خوابید، اما بلافاصله با دیدن باز بودن چشم‌های آلفا، شوکه شد. فکرش رو هم نمیکرد که سهون هنوز بیدار باشه. تکونی خورد تا دوباره بهش پشت کنه که سهون مانع شد. با دیدن تکون خوردنش، بدون تاخیر، دستش رو جلو برد و کمرش رو گرفت.

-همین‌طوری بمون... لطفا...

سهون لب زد و لوهان بی‌خیال برگشتن شد. با خجالت و البته ذوق چشم‌هاش رو بست. عطر گریپ‌فروت سفید زیر بینیش میپیچید و خواب رو به چشم‌هاش دعوت میکرد.

بعد از شیفت طولانی شبانه، بدنش به استراحت نیاز داشت و حالا انقدر خوش شانس بود تا توی آغوش نصفه و نیمه‌ی جفتش که هنوز دلش باهاش صاف نشده بود، بخوابه.

لوهان از همین الان هم مطمئن بود قراره یه رویای بهشتی داشته باشه...

نمیدونست چقدر گذشت که دیگه هیچی نفهمید و وارد عالم رویاهاش شد...در حالی که هنوز هم توی خواب و رویا، عطر گریپ‌فروت سفید و گل برف رو حس میکرد...

/////////////////////////

خسته از دو تا عمل اورژانسی پشت ‌‌سر همی که داشت، وارد خونه شد.

-آبوجی من میرم استراحت کنم. لطفا برای شام بیدارم نکنین. هروقت بیدار بشم، یه چیزی میخورم.

لونینگ رو به پدرش گفت و آلفا سر تکون داد.

-باشه. خوب بخوابی عزیزم.

لونینگ کوتاه تشکر کرد و به سمت پله‌ها رفت. وقتی روبروی در اتاقش ایستاد، تقریبا خشک شد. میتونست رایحه‌ی لوهان رو حس کنه و البته رایحه‌ی گریپ‌فروت سفید که بین رایحه‌ی شیرین و قوی لوهان خیلی کمرنگ حس میشد.

متوجه حضور سهون شد و همین باعث شد دست‌هاش مشت بشن. درسته که داشت سعی میکرد باهاش کنار بیاد، اما مطمئنا اگر قرار بود هرروز سهون رو کنار لوهان ببینه، اون‌هم وقتی که هنوز بابت دعوای آخرشون و از دست دادن آلفاش ناراحته، به این راحتی‌ها موفق نمیشد.

نفس کلافه‌ای کشید و وارد اتاقش شد. باید دوش میگرفت و میخوابید. مشکلات این مدت و سنگینی کارش حسابی خسته‌اش کرده بود و مطمئنا الان وقت فکر کردن به گذشته و رابطه‌ی خراب شده‌اش نبود...

///////////////////

تیشرت سفید رنگی پوشید و حوله‌اش رو روی موهاش انداخت. میخواست سریعتر موهاش رو خشک کنه و بره پایین تا توی نبود همسرش، وظیفه‌ی درست کردن شام رو به عهده بگیره که در اتاق باز شد و همسرش خسته از کار روزانه، وارد اتاق شد. لبخندی زد و گفت:

-سلام. خسته نباشی.

امگا با دیدن همسرش، با خستگی به سمتش رفت و گفت:

-ممنونم. تو هم همین‌طور. الان دوش میگیرم و میام شام درست میکنم.

 پدر لوهان دست‌هاش رو روی شونه‌ی امگا گذاشت و گفت:

-برو دوش بگیر. من خودم یه چیزی درست میکنم. کارت تموم شد بیا پایین.

امگا سر تکون داد و تشکر کرد. به سمت در مستر رفت و پرسید:

-لوهان و لونینگ چطورن؟

آلفا حوله‌اش رو روی حوله خشک کن گذاشت و گفت:

-لونینگ دوتا عمل اورژانسی داشت، خیلی خسته بود، رفت خوابید. لوهان هم احتمالا هنوز خوابه. میرم بیدارش میکنم.

زن سر تکون داد و گفت:

-من هم امروز حسابی توی بانک خسته شدم. برق برای چند دقیقه قطع شد و سیستم پرید. کلی اختلاف حساب داشتیم.

آلفا با لبخند گفت:

-برو و بیا. بعدش ماساژت میدم خستگیت در بره. میرم ببینم لوهان بیدار شده یا نه.

کلافه موهای بلندش رو باز کرد و کش موهاش رو روی میز آینه انداخت. لباس‌هاش رو در آورد و بعد از برداشتن لباس تمیز و حوله، به سمت مستر رفت.

-تو همیشه کاری میکنی به بچه‌ی خودمون حسودی کنم!

با غیض گفت و وارد مستر شد.

آلفا بی‌صدا خندید و از اتاق بیرون رفت. همسرش آدم احساساتی نبود و آلفا عاشق وقت‌هایی بود که امگاش احساساتش رو بروز میداد.

از اتاق بیرون رفت و به سمت اتاق لوهان قدم برداشت. دستش رو روی دستگیره گذاشت و خواست در رو باز کنه که متوجه رایحه‌ی لوهان شد. رایحه‌ی لوهان زننده نبود و بهش میفهموند پسرش تنها نیست. بی‌اختیار لبخندی زد و عقب کشید. حس میکرد بهتره منتظر بمونه تا لوهان خودش بیدار بشه.

از پله‌ها پایین رفت و به سمت آشپزخونه رفت تا شام رو حاضر کنه.

از طرفی، لوهان چند دقیقه‌ای بود که بیدار شده بود، ولی سهون هنوز خواب بود و لوهان خجالت میکشید که تکون بخوره. در اصل میترسید تکون بخوره و آلفا رو بیدار کنه.

به یقه‌ی تیشرت طوسی رنگ خودش که توی تن سهون بود، خیره شده بود و سعی میکرد به آرومی نفس بکشه که حتی نفس‌هاش هم آلفا رو اذیت نکنن.

نگاهش رو کمی بالا برد و به گردن سفید سهون خیره شد. قبلا وقتی سهون هنوز آلفای خواهرش بود، دلش میخواست بینیش رو توی گردنش فرو ببره و رایحه‌اش رو از روی پوستش، بیشتر و بهتر حس کنه. حالا کسی جلوش رو نگرفته بود، اما خودش خجالت میکشید.

با فکر کردن به این‌که چند روز قبل با اون آلفا خوابیده بود، صورتش گر گرفت. البته بجز چند تصویر محو، چیز زیادی از رابطه‌شون یادش نبود، چون هیتش انقدر شدید بود که گرگش تمام افسار عقل و بدنش رو توی دستش گرفته بود و اهمیتی نداده بود که اون آلفا، آلفای خواهرشه.

خوشحال بود که همه چیز مشخص شد و دیگه نیازی نبود روی اون رابطه، اسم خیانت بذارن. واقعا ته دلش حس بدی داشت که با آلفای نوناش خوابیده، ولی سهون و پدرش هردو بهش فهموندن اشتباهی ازش سر نزده و حالا خیالش راحت شده بود.

-از کی بیداری؟

صدای دورگه‌ی سهون توی گوشش پیچید و باعث شد یکه‌ بخوره. دست‌هاش رو توی سینه‌اش جمع کرد و لب زد:

-چند دقیقه پیش...

سهون دستش رو از روی کمر لوهان برداشت و لوهان ناخواسته لبهاش رو آویزون کرد. دلش نمیخواست اون آغوش رو از دست بده.

اما بعد از چند ثانیه، دست سهون زیر چونه‌اش نشست و شوکه‌اش کرد. به آرومی سرش رو بالا گرفت و به چشم‌هاش خیره شد.

-قبلا فکر میکردم فقط وقتی موهات رو صاف میکنی، زیبا میشی، ولی الان میبینم تو همه‌جوره زیبایی.

بوسه‌ای روی پیشونیش گذاشت و محکم بغلش کرد. لوهان با تعجب و توی سکوت اجازه میداد هرکاری بکنه و سهون حس میکرد خوشبختی داره بالاخره توی زندگیش سرک میکشه.

سهون بعد از چند لحظه که صدایی از لوهان بلند نشد، عقب کشید و گفت:

-اوه...متاسفم. گفته بودم کاری نمیکنم ولی نتونستم جلوی...

-اشکالی نداره هیونگ...

لوهان با صدای آرومی گفت و سعی کرد با پایین انداختن سرش، خجالتش رو پنهان کنه.

اما سهون فکر کرد لوهان ناراحت شده و به خاطر همین نگاهش رو ازش گرفته. به سرعت لب زد:

-متاسفم. واقعا میگم. باور کن دست خودم نبود. یعنی میدونی...

لبش رو گزید و حرفش رو ادامه نداد. نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست. حس میکرد داره گند میزنه، اما نمیدونست لوهان با دیدن این حالتش چقدر توی دلش ذوق کرده!

سهون مثل بچه‌هایی رفتار میکرد که میترسیدن با یه حرکت اشتباه، صمیمی‌ترین دوستشون رو از دست بدن...

بلند شد و روی تخت نشست. نیم نگاهی به صورت نگران سهون انداخت و سرش رو جلو برد. بوسه‌ی کوتاهی روی گونه‌ی سهون گذاشت و به سرعت بلند شد. با خجالت به سمت مستر دوید و سهون رو توی شوک، همون‌جا رها کرد.

بعد از چند لحظه که سهون متوجه شد اطرافش چه خبره، از روی تخت بلند شد. حس میکرد گرمش شده و به خاطر همین به سمت پنجره رفت و یکم بازش کرد.

-هوف...بهتر شد.

بعد از برخورد باد خنک به صورتش، زمزمه کرد و بعد نگاهش رو به در بسته‌ی مستر داد. دلش میخواست زودتر لوهان دوباره قبولش کنه تا برای بغل کردن و بوسیدنش انقدر محدود نباشه. همین حالا هم خیلی مردونگی به خرج داده بود که بدون اجازه‌ی اون امگا کاری نمیکرد.

فقط رایحه‌ی خنک و شیرین لوهان میتونست هوش و حواس آدم رو برای ساعت‌ها زیر سوال ببره و باهاش بازی کنه، چه برسه بقیه‌ی خصوصیاتش.

چشم‌هاش، لبهاش، بدنش و صورت زیباش...

چطور میتونست جلوی اون پکیج زیبایی خالص مقاومت کنه؟

لوهان بعد از چند دقیقه که موفق شد با آب سرد، آتیش گونه‌هاش رو خاموش کنه، از مستر بیرون اومد و دوباره باعث شد نفس سهون توی سینه‌اش حبس بشه.

گونه‌های لوهان رنگ صورتی ملایمی داشتن. مشخص بود صورتش رو با حوله خشک کرده، اما قطره‌های آب مژه‌هاش رو به هم چسبونده بودن و حالا سایبون چشم‌هاش، بلندتر و تیره‌تر به نظر میرسیدن. نوک موهای مجعدش خیس شده بودن و تا پایین ابروهاش رو پوشونده بودن و چند قطره آب که از دست حوله جون سالم به در برده بود، روی گردنش برق میزد...

-حتما گرسنه‌ای...میرم پایین یه چیز کوچولو برای شام درست کنم.

با خجالت گفت و به سمت در ورودی تقریبا دوید و از اتاق بیرون رفت و سهون تونست نفس بکشه. وارد مستر شد و صورتش رو شست. نگاهی به صورت سرخ خودش انداخت و بی‌اختیار به خودش خندید. هیچ‌کس توی زندگیش موفق نشده بود باعث بشه بدنش این‌طور گر بگیره و گونه‌ها و گوش‌هاش به این شدت سرخ بشن و این قدرت زیبایی و معصومیت امگای برفیش بود.

دلش نمیخواست صحنه‌ی آشپزی کردن لوهان رو از دست بده. مطمئنا تصویر یه امگای خجالتی که مدام سرخ و سفید میشه و توی آشپزخونه به اطراف میدوعه تا غذاش رو به موقع حاضر کنه، صحنه‌ی به یادموندنی و نایابی بود...

از اتاق بیرون رفت و بدون فوت وقت، پله‌ها رو رد کرد. وارد هال شد و تونست رایحه‌ی تنها آلفای اون خونه رو حس کنه و این باعث شد نگران بشه. نکنه پدر لوهان بابت حضورش توی خونه‌اش اون هم بی‌اجازه، ازش دلگیر میشد؟

-لوهانی میتونی بسته‌ی توفو رو برام بیاری؟

پدر لوهان گفت و لوهان سریع به سمت یخچال دوید و بسته‌ی توفو رو بیرون کشید. به سمت پدرش رفت و بسته رو باز کرد.

-کلش رو بریزم توی خورشت؟

پرسید و پدرش فقط سر تکون داد. لوهان بسته‌ی توفو رو توی خورشت خالی کرد و با ذوق گفت:

-بوش خیلی خوبه. مطمئنم خیلی خوشمزه میشه آبوجی.

دست مرد روی موهای پسرش نشست.

-معلومه که خوشمزه میشه هانی. من رو دست کم گرفتی؟

لوهان با صدای آرومی خندید و سهون لبخندش رو خورد. چرا لوهان برای اون اون‌طوری نمیخندید؟

البته نیازی نبود حتی به جواب فکر کنه، چون خودش هم جواب رو میدونست. اون هیچ‌وقت لوهان رو خوشحال نکرده بود. هیچ‌وقت کاری نکرده بود لوهان ازش حس مثبت بگیره و مدام با کارهاش امگای برفیش رو آزار داده بود. چه انتظاری داشت؟

همون لحظه یه تصمیم مهم گرفت.

این‌که دیگه اجازه نده امگای برفیش اذیت بشه.

-سهونا چرا اون‌جا وایستادی؟

صدای پدر لوهان به گوشش رسید و اون رو از فکر بیرون کشید. نگاهش رو بلافاصله به پدر لوهان و بعد به لوهان داد. دوباره لبخند از لبهای لوهان پر کشیده بود و این سهون رو اذیت میکرد. قدم‌هاش رو به سمت در آشپزخونه کج کرد.

وارد آشپزخونه شد و توضیح داد:

-فقط... داشتم تماشاتون میکردم.

مرد زیر قابلمه رو خاموش کرد و گفت:

-بشین پشت میز. الان شام رو میارم. آماده باش که قراره خوشمزه‌ترین خورشت توفوی دنیا رو بخوری!

سهون لبخند زد و به حرف آلفا گوش داد. به سمت میز رفت و پشت میز نشست. 

لوهان به سمت کابینت‌ها رفت تا ظرف‌های مورد نیازشون رو بیرون بیاره. سهون با دیدن کاسه‌های توی دست لوهان، بلافاصله بلند شد و به سمتش رفت.

-بده من میچینم. تو چاپستیک بیار.

ظرف‌های چینی سنگین رو از لوهان گرفت و لوهان کوتاه تشکر کرد.

-ممنونم.

سهون لبخند زد و به سمت میز برگشت. سریع کاسه‌ها رو روی میز چید و بعد با راهنمایی لوهان، لیوان‌ها رو کنارشون گذاشت.

لوهان چاپستیک‌ها و کیمچی رو روی میز گذاشت و وقتی حس کرد به چیز دیگه‌ای نیاز ندارن، پشت میز نشست. سهون کنار لوهان، روی صندلی خودش نشست و نیم نگاهی به لوهان انداخت. نمیدونست میتونه این درخواست رو بکنه یا نه، اما سعی کرد شجاع باشه.

-بعد از شام...با هم بریم بیرون؟

با صدای آرومی پرسید و لوهان با تعجب بهش نگاه کرد.  شوکه شده بود. فکرش رو هم نمیکرد که سهون ازش بخواد با هم برن بیرون. قبل از این‌که به افکارش اجازه‌ی پیشروی بده تا یه دیت رمانتیک و رویایی رو براش به تصویر بکشه و باعث بشه گونه‌هاش هم‌رنگ گوجه بشن، لب زد:

-باشه...بریم.

سهون لبخند کوچیکی تحویلش داد و لوهان با خجالت نگاهش رو از آلفا گرفت.

پدر لوهان نگاهش رو بین اون دو نفر چرخوند و گفت:

-سهون...ممنونم که لوهان رو رسوندی خونه. شیفت دیشبش خیلی طولانی بود و نگرانش بودم.

سهون لبخند زد.

-وظیفه‌ام بود آبونیم. نیازی نیست تشکر کنین.

لوهان با ذوق، جوری که انگار حضور سهون رو فراموش کرده بود، با ذوق گفت:

-تازه دیشب هم اومد بیمارستان و برام مرغ سوخاری آورد آبوجی!

سهون بی‌اختیار به لحن ذوق زده و شیرینش خندید و لوهان با درک کردن موقعیتش، با گونه‌های سرخ توی خودش جمع شد. پدر لوهان قابلمه‌ی خورشت رو وسط میز گذاشت و گفت:

-من میرم مادرت رو صدا کنم. شما شروع کنین.

لوهان سرش رو بلند کرد و گفت:

-نه منتظر میمونیم.

آلفا سر تکون داد و به سمت پله‌ها رفت. باید به همسرش میگفت سهون اون‌جاست.

سهون با رفتن پدر لوهان، با لبخند به صورت امگا خیره شد و پرسید:

-دوست داری اول بریم بستنی بخوریم و...بعدش بریم کارائوکه؟

لوهان نگاهش رو کوتاه به سهون داد و بعد از چند ثانیه، سرش رو چرخوند. لوهان عاشق وقت گذروندن با اون آلفا بود و فرقی نداشت کجا باشن، لوهان عاشق وقت‌هایی بود که نگاه آلفا روی صورتش قفل میشد. مثل الان..و هربار که لوهان میکروفون دستش میگرفت و مشغول خوندن میشد.

-خوبه.

کوتاه گفت و سهون دستش رو جلو برد. دست کوچیک لوهان رو توی دستش گرفت و نوازشش کرد.

-پس...باید اول یه سر بریم من یه دست لباس بخرم. دلم نمیخواد اولین دیتمون با لباس‌هایی باشه که 3 روز پشت هم پوشیدمشون! مطمئنم تو هم یه جفت بوگندو نمیخوای!

با لحن شوخی گفت و موفق شد لبخند به لبهای لوهان بیاره و همین رو اولین امتیاز خودش حساب کرد. مطمئنا اون هم یه روز موفق میشد یه لبخند بزرگ واقعی روی لبهای صورتی و بوسیدنی امگاش بنشونه، مگه نه؟

ولی فکر لوهان جای دیگه‌ای بود. سهون اون رو جفت خودش خطاب کرده بود...

و همین کلمه، با این‌که کلمه‌ی جدیدی نبود، قلبش رو به تپش انداخت. از این مسئله که از این به بعد جفت سهون حساب میشد، کاملا راضی بود و حتی دلش میخواست زودتر مارک سهون رو روی بدنش داشته باشه.

توی فکر بود که صدای برخورد کف دمپایی راحتی‌های پدرش به پله‌ها، اون رو به واقعیت برگردوند. بلند شد و ایستاد و سهون هم به تبعیت از لوهان، ایستاد. پدر لوهان اول وارد شد و سریع یکی از صندلی‌ها رو بیرون کشید. مادر لوهان هم وارد آشپزخونه شد و لوهان برخلاف سهون که با صدای بلند سلام کرد و یه لبخند کوچیک و بی‌رنگ و رو از مادرش تحویل گرفت، به آرومی سلام کرد و سرش رو پایین انداخت.

سهون بعد از دیدن رفتار لوهان و مادرش، کنار لوهان نشست و چیزی نگفت. مادر لوهان نگاهش رو بین پسرش که انگار داشت توی یقه‌اش غرق میشد و سهونی که با نگرانی بهش نگاه میکرد، چرخوند و لب زد:

-بخورین، سرد میشه.

سهون کوتاه تشکر کرد و کاسه‌ی لوهان رو برداشت. کمی از خورشت رو برای لوهان ریخت و بعد کاسه‌ی خودش رو پر کرد. پدر لوهان هم بعد از پر کردن کاسه‌ی همسرش، برای خودش خورشت ریخت و مشغول شد. هر چهارنفر توی سکوت کامل مشغول غذا خوردن بودن که صدای بزرگترین آلفا بلند شد.

-برنامه‌تون چیه پسرا؟

بی مقدمه پرسید و باعث شد سهون و لوهان، هر دو با چشم‌هایی که تعجب و گیجی رو بازتاب میداد، بهش خیره بشن. مرد کمی از کیمچی روبروش برداشت و قبل از فرو بردن چاپستیک‌هاش توی دهنش، لب زد:

-منظورم اینه که...قراره به رابطه‌تون ادامه بدید؟

سهون بدون لحظه‌ای تردید، جواب داد:

-بله. البته که میخوایم ادامه بدیم...نه یعنی...من میخوام!

نگاهش رو به لوهان داد و وقتی امگای خجالت زده، دوباره سرش رو پایین انداخت، ادامه داد:

-البته نمیدونم لوهان...دلش میخواد با من باشه یا نه. ولی من تمام تلاشم رو میکنم که راضیش کنم.

پدر لوهان سر تکون داد و اون هم به لوهان خیره شد. سهون قبلا راجع به برنامه‌هاش با پدر لوهان حرف زده بود و آلفا فقط میخواست نظر پسر خودش رو بدونه. اما اعتراف دوباره‌ی سهون باعث شد لبخند بزن و منتظر واکنش لوهان بمونه. میدونست لوهان هم دلش میخواد با سهون باشه. میدونست پسرش برای داشتن سهون تلاش کرده و تمام مدتی که اون آلفا رو نداشت، کلی غم و غصه رو به جون خریده، اما انگار یه مهر محکم روی لبهای امگای برفی خورده بود و اون پسر قرار نبود اعتراف کنه که دلش میخواد کنار سهون باشه و باهاش جفت بشه.

حداقل نه وقتی مادرش روبروش نشسته بود!

لوهان دلش میخواست با شنیدن اون جمله از دهن سهون، فریاد بزنه و بگه که چقدر دلش میخواد آلفا رو بغل کنه، ببوستش و حتی ساعت‌ها وقت بذاره تا برای آینده‌شون و داشتن چندتا توله گرگ کوچولو، با هم تصمیم گیری کنن...

اما یه چیزی مانع میشد و اون هم امگای مونثی بود که سمت مخالف میز نشسته بود. مادرش..!

امگا بدون هیچ عکس‌العملی نسبت به حرفهاشون، همچنان مشغول غذا خوردن بود و این لوهان رو میترسوند. مادرش هیچ‌وقت ازش طرفداری نکرده بود. اون همیشه پشت لونینگ بود و از تنها دخترش طرفداری میکرد.

و حالا لوهان، آلفا و جفت احتمالی دختر عزیز دردونه‌اش رو دزدیده بود...

چه انتظاری ازش میرفت؟ این‌که به لوهان تبریک بگه و براشون دعای خیر کنه؟

مطمئن بود مادرش این کار رو نمیکنه و میترسید دهن باز کنه. اگر مادرش یهو از حرفهاش استفاده میکرد و آبروش رو جلوی سهون میبرد، چی؟

پدر لوهان درگیری پسرش رو میدید. میتونست حدس بزنه لوهان زیر میز، مشغول ور رفتن با پوست اضافه‌ی کنار انگشتشه و پاهاش رو با استرس تکون میده چون از واکنش مادرش میترسه.

نیم نگاهی به سهون انداخت و ذره ذره ناامید شدن آلفا رو دید. اصلا دلش نمیخواست حالا که لوهان، پسر عزیزش فرصت جفت شدن با جفت مقدر ‌شده و البته کراشش رو داره، به خاطر ناراحتی مادرش عقب بکشه.

 دهن باز کرد که اوضاع رو بهتر کنه، اما قبل از این که کلمه‌ای از دهنش بیرون بیاد، صدای آروم و شکسته‌ی لوهان توی فضا پیچید.

-من...سهون هیونگ رو...دوست دارم.

چشم‌هاش رو بست و سرش رو پایین انداخت. دست‌هاش رو توی هم قفل کرده بود و انگشت‌هاش رو محکم به همدیگه میفشرد و منتظر واکنش مادرش بود.

اما امگا بدون هیچ حرفی، به خوردن ادامه داد و حتی به لوهان نگاه هم نکرد. پدر لوهان خوشحال از اعتراف پسرش و این که بالاخره لوهان کوچولوش شجاعت این رو پیدا کرده که به علایقش اعتراف کنه، لبخند زد.

-اوه سهون. تو خیلی خوش شانسی. این اولین باره که لوهان میگه یه نفر رو دوست داره.

سهون با خوشحالی دستش رو به سمت دست لوهان برد. دست لوهان رو با ترس و لرز توی دست خودش گرفت و لب زد:

-ممنونم.

لوهان با خجالت سرش رو به سمت مخالف برگردوند و باعث شد صدای خنده‌ی پدرش و سهون بلند بشه. گونه‌های لوهان به شدت سرخ شده بودن و بدنش داغ شده بود. این اولین باری بود که انقدر واضح و جلوی خانواده‌اش، اعتراف میکرد یه آلفا رو دوست داره.

اما حس بدی نداشت و میدونست این خجالت هم بعد از چند دقیقه از بین میره.

-غذات رو بخور لوهان. سرد میشه.

پدرش یه تیکه ترشی تربچه روی برنج لوهان گذاشت و گفت تا خجالت امگا رو از بین ببره. لوهان سر تکون داد و بدون حرف، چاپستیکش رو برداشت و دوباره مشغول شد.

این بار سکوتشون اون‌قدرها هم طولانی نشد و پدر لوهان و سهون، وظیفه‌ی پر کردن عریضه رو بر عهده گرفتن تا فضا خیلی هم خشک نشه.

در حالی که توی ذهن لوهان فقط و فقط یه جمله میچرخید.

"باید برای قرارمون موهام رو صاف کنم؟"

//////////////////////

شب سردی نبود. درسته که داشتن به اواسط تابستون نزدیک میشدن ولی هوا نه گرم بود و نه سرد و این برای لوهان، یه فرصت مناسب برای انتخاب کردن لباس بود.

یه پیراهن چهارخونه‌ی صورتی ملایم انتخاب کرد و روش یه کت جین ساده‌ی آبی رنگ، ست شلوار جینش پوشید. تصمیم گرفت این بار هم موهاش رو صاف کنه، پس خیلی سریع دست به کار شد و وقتی که سهون مشغول حرف زدن با پدرش بود، موهای مجعد عسلی رنگش رو با اتوی مو، صاف کرد.

چتری‌ها صافش رو روی چشم‌هاش انداخت و لبخندی به تصویر خودش توی آینه زد.

کارت بانکیش رو توی جیبش انداخت و موبایلش رو برداشت. از اتاق بیرون رفت و بعد از یه نفس عمیق که خیلی هم به آروم شدنش کمکی نکرد، از پله‌ها پایین رفت. میتونست سنگینی نگاه یه نفر رو روی خودش حس کنه و حدس زدن این‌که کی با چشم‌های درشت شده و متعجب بهش خیره شده، سخت نبود...

نگاهش رو بالا برد و تونست سهون رو ببینه. سهون با تعجب و شگفتی بهش خیره شده بود و نمیتونست حرف بزنه. قبلا هم لوهان رو با موهای صاف، آرایش خدادادی کمرنگ گونه‌هاش و البته بدون عینک دیده بود، ولی این‌بار لوهان مطمئنا با اون ترکیب رنگ صورتی و آبی قصد کشتنش رو داشت.

لوهان روبروی سهون ایستاد و نگاهش رو از آلفا گرفت. اون حتی میکاپ هم نکرده بود و سهون جوری بهش خیره شده بود که انگار زیباترین موجود دنیا رو روبروی خودش میبینه...

-بهتون خوش بگذره...فقط...

پدر لوهان گفت و به سمت سهون رفت. دستش رو روی شونه‌ی سهون گذاشت و گفت:

-دفعه‌ی قبل پسرم هیت شده بود، به خاطر همین چیزی بهت نگفتم. این‌بار حواست رو جمع کن آلفای جوون!

تهدیدوارانه گفت و بعد دوباره لبخند زد:

-زودتر برین. امیدوارم بهتون خوش بگذره.

لوهان لبخند کوچیکی زد و تشکر کرد.

-ممنون آبوجی. شب زود برمیگردم.

آلفا سر تکون داد و سهون که به سختی داشت با حضور اون پسر زیبا دقیقا روبروش، کنار میومد، لب زد:

-میرم ماشین رو روشن کنم.

سهون گفت و تقریبا فرار کرد و لوهان رو توی خونه، روبروی پدرش جا گذاشت!

لوهان با رفتن سهون، بی‌اختیار خندید و چیزی نگفت. پدرش با خنده لب زد:

-فکر کنم باید پله پله زیبایی‌هات رو بهش نشون میدادی عزیزم. انقدر یهویی با زیباییت حمله میکنی، نمیگی بچه‌ی مردم از دست میره؟

لوهان گونه‌های سرخش رو با دستش پوشوند و اعتراض کرد.

-آبوجییییی..!

مرد پشت لوهان ایستاد و شونه‌هاش رو به سمت در هل داد.

-خیلی خب. زودتر برو پیش آلفات که من هم برم به امگای خودم برسم.

لوهان با شنیدن کلمه‌ی "آلفات" لبش رو گزید. فکرش رو هم نمیکرد که بالاخره روزی برسه که بتونه روی یه آلفا تعصب و مالکیت داشته باشه...

ولی اون روز رسیده بود و لوهان حس میکرد حالا خوشحال‌ترین امگای روی زمینه!

بدون هیچ حرفی، با قدم‌های سریع به سمت در رفت و پدرش رو پشت سرش تنها گذاشت...

///////////////

شب‌های تابستون سئول، شلوغ‌تر از چیزی بود که لوهان تصور میکرد.

پسرها و دخترهای زیادی برای خرید و قدم زدن بیرون اومده بودن.

دست‌های توی هم قفل شده، بازوهایی که بین دست پارتنرشون گیر افتاده بودن و بوسه‌های کوچیکی که وقتی حس میکردن کسی نمیبینه، روی لب و صورت هم مینشوندن... لوهان حس میکرد فقط خودش و سهونن که دارن با فاصله نسبت به هم راه میرن و انگار سهون هم علاقه‌ای به کم کردن اون فاصله نداشت...

اما لوهان اشتباه میکرد!

سهون تمام مدت داشت سعی میکرد روشی پیدا کنه که بتونه دست لوهان رو بگیره و البته نیازی نباشه برای کارش توضیح زیادی بده، اما کاملا ناموفق بود!

-کیک ماهی دوست داری؟

سهون بعد از دیدن یه گاری کوچیک کیک ماهی، پرسید و لوهان بهش نگاه کرد. نفس سهون با دیدن چشم‌های لوهان از زیر چتری‌های طلاییش، گرفت. باورش نمیشد پسر روبروش امگای خودشه.

چطور یه تغییر کوچیک میتونست انقدر خواستنی‌ترش کنه؟

انگار حتی چشم‌هاش نسبت به قبل درشت‌تر شده بودن..!

به نظر سهون، انتظار دیگه بس بود. لوهان خودش گفته بود دوستش داره، پس چه ایرادی داشت اگر لبهاش رو باهاش شریک بشه؟!

-معذرت میخوام لوهان...

به آرومی لب زد و لوهان با تعجب ابروهاش رو بالا داد. سهون نگاهش رو از چشم‌هاش گرفت و به لبهاش داد. احساس میکرد اگر همون‌جا و همون لحظه امگاش رو نبوسه، میمیره..!

پس قدمی به سمتش برداشت و با هر دو دست، صورت امگا رو قاب گرفت. سرش رو به سمت راست چرخوند و لبهاش رو روی لبهای لوهان گذاشت و بوسیدش.

لوهان بی‌اختیار، چشم‌هاش رو بست و اجازه داد سهون اولین بوسه‌ی جدیشون رو همون‌جا، دقیقا وسط پیاده‌روی منتهی به یه گاری قدیمی پر از کیک ماهی، کلید بزنه.

دست‌هاش رو به سمت جلو برد و به اولین جایی که توی دستش اومد، چنگ انداخت. کت سهون که قبل از دیتشون، خریده بودش تا ظاهر بهتری داشته باشه، بین دست‌هاش مچاله شد و لوهان سعی کرد برای بهتر حس کردن لبهای سهون، روی نوک انگشت‌های پاهاش بایسته.

لوهان خودش رو بالا کشید و سهون یکی از دست‌هاش رو دور کمرش پیچید تا تعادل پسر کوچیکش بهم نخوره.

لبهاش رو پشت سر هم چندبار بوسید و بعد از یادآوری این موضوع که دقیقا وسط پیاده‌رو وایستادن و مردم مشغول تماشا کردنشون و البته فیلم گرفتن ازشون و احتمالا جهانی کردن بوسه‌شونن، از لوهان فاصله گرفت. نگاهش رو بین چشم‌های لوهان چرخوند و دوباره لب زد:

-من...واقعا متاسف...

لوهان از شنیدن اون جمله از زبون سهون خسته شده بود. اون دو جفت حقیقی همدیگه بودن. چه ایرادی داشت اگر همدیگه رو میبوسیدن؟

دست‌هاش رو روی شونه‌ی سهون گذاشت. روی پنجه‌هاش بلند شد و بوسه‌ای روی لبهاش زد.

-اگر میخوای من رو ببوسی...ترجیح میدم به جای شنیدن تاسفت، از علاقه‌ات بشنوم..!

لوهان لب زد و سهون بلافاصله گفت:

-دوستت دارم لوهان...خیلی زیاد. نمیدونم چطوری و نمیدونم از کی، ولی دوستت دارم...

لوهان لبخند کوچیکی تحویلش داد و ازش فاصله گرفت. دستش رو از روی آستینش گرفت و به سمت یه کوچه‌ی خلوت دوید و سهون هم مجبور شد دنبالش بره. با رسیدن به اواسط کوچه، به دیوار تکیه داد و بعد از گرفتن یقه‌ی سهون، با لبخند آلفا رو جلو کشید. نگاه عسلیش رو به چشم‌های سهون داد و لب زد:

-همیشه دوست داشتم بوسه توی کوچه و خیابون رو امتحان کنم. خوشحالم که کنار تو، به آرزوم رسیدم. به نظرم خیلی رمانتیکه!

سهون نیم نگاهی به لبهای لوهان انداخت و دوباره به چشم‌هاش خیره شد.

-با من از آرزوهای بزرگت حرف بزن دونه‌برف. آلفات همه‌شون رو برات برآورده میکنه!

لوهان با شنیدن اون جمله لبخند زد و سهون اجازه نداد اون لبخند، بزرگتر بشه. لبهای امگاش رو بین لبهای خودش گرفت و بدنش رو به دیوار سنگی خونه‌ی قدیمی پشت سرشون، فشرد. لوهان حالا دیگه رایحه‌اش رو پنهان نمیکرد و این قلب سهون رو به تپش مینداخت.

و این‌بار اون تپشها، اصلا به تلخی و خطرناکی قبل نبودن. ای‌بار اون رایحه، انقدر خاص و تکرار نشدنی بود که نگاه همه رو جذب میکرد و سهون بابت داشتن یه همچین امگای خاصی، به خودش افتخار میکرد.

مگه چند نفر توی دنیا رایحه‌ای به این شیرینی و زیبایی داشتن؟

سهون مطمئن بود توی زندگی قبلیش یه کار فوق‌العاده انجام داده که خدا خاص‌ترین امگا رو بهش داده..!

با بیشتر شدن عطر گل برف، لبخند کوچیکی بین بوسه‌شون زد و لوهان رو به خنده انداخت. دست‌هاش رو دور بدن لوهان پیچید و سرش رو یکم عقب کشید. همون‌طور که لبهاش هنوز روی لبهای خندون لوهان کشیده میشدن، گفت:

-امروز غروب فهمیدم هیچ‌وقت نتونستم لبخند به لبهات بیار. به خاطر همین، به خودم قول دادم خوشحالت کنم. موفق شدم؟

لوهان لبش رو کوتاه گزید و سر تکون داد. معلومه که موفق شده بود. لوهان فقط با دیدن نگاه سهون هم میتونست لبخند بزنه. سهون گاهی جوری بهش خیره میشد که انگار بچه شده و داره از پشت ویترین، به عروسک موردعلاقه‌اش نگاه میکنه!

-اوهوم. موفق شدی...

سهون خوشحال از موفقیتش، بوسه‌ای روی بینی لوهان گذاشت و دستش رو گرفت و گفت:

-بیا بریم. برات از یه جای دیگه کیک ماهی میخرم. اگر بیشتر از این این‌جا وایستیم، میان میگیرنمون!

لوهان سر تکون داد و همون‌طور که با ذوق به قفل دست‌هاشون خیره شده بود، همراه سهون قدم برداشت.

چند متر جلوتر، روبروی یه دکه‌ی موقت ایستادن و سهون رو به زن فروشنده گفت:

-دوتا کیک ماهی لطف کنین.

 زن سریع سفارششون رو گرفت و سیخ‌های کیک ماهی رو به دستشون داد. سهون سریع یه سیخ رو به لوهان داد و گفت:

-مراقب باش. خیلی داغه.

لوهان سر تکون داد و گفت:

-باشه. نگران نباش. مراقبم.

سهون دست آزادش رو جلو برد و یکم چتری‌های لوهان رو جابه‌جا کرد تا اون تارهایی که به مژه‌هاش گیر کرده بودن، آزاد بشن.

اما صدای پیامکی که از موبایلش بلند شد، باعث شد دستش رو عقب بکشه. سهون بعد از خوردن یکم از کیک ماهیش، دستش رو توی جیبش فرو برد. موبایلش رو بیرون کشید و با دیدن اسم مادرش روی صفحه، جویدن رو از یاد برد.

سریع قفل صفحه رو باز کرد و به پیام مادرش خیره شد.

"امگات خیلی زیباست سهون. به نظرم ارزشش رو داره به فامیل معرفیش کنیم! به هرحال اون امگا و جفت توعه و بقیه، مخصوصا دخترعمه‌های احمقت باید بفهمن تو جفت خودت رو پیدا کردی. این‌طور فکر نمیکنی؟"

بی‌اختیار اخم کرد و خواست گوشی رو بدون جواب دادن، توی جیبش فرو ببره که دومین پیام روی صفحه شکل گرفت.

"یه جشن کوچولو برای فرداشب داریم. بیا خونه.

و یادت نره که امگات رو هم با خودت بیاری."

-چیزی شده هیونگ؟

لوهان پرسید و باعث شد سهون نگاهش رو از گوشیش بگیره. سرش رو بلند کرد و به صورت لوهان خیره شد.

براش سوال بود که مادرش چطور لوهان رو دیده...

سهون مطمئن بود لوهان و مادرش فقط یه بار و توی بیمارستان، وقتی لوهان دستش رو بخیه زد، همدیگه رو دیدن.

 البته سوال اصلی این‌ بود که...

 چطور باید به دونه‌برف آسیب پذیرش میگفت به نفعشونه که با پای خودشون برن توی لونه‌ی شیر، قبل از این‌که شیر تصمیم بگیره دست به شکار بزنه..؟

Continuar a ler

Também vai Gostar

2M 80.1K 37
A WATTPAD FEATURED STORY ❝She's just a nerd, that's all...❞ A simple class project which brought a playboy and a nerd into a romance and hate situati...
1.1M 49.6K 95
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
663K 40.6K 105
Kira Kokoa was a completely normal girl... At least that's what she wants you to believe. A brilliant mind-reader that's been masquerading as quirkle...
1.1M 45.6K 52
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...