دستهای چروکیدهاش رو زیر بالشتش که خنکترین بخشِ تختش بود هل داد و لبخندی از حس خوبش کنج لبهای باریکش نشست. چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید که همراه با بازدمش تقهای به در کلبهاش خورد.
چشمهای پیرزن بهسرعت بازشدن و به دیوار مقابلش که توی تاریکی فقط سیاهی مطلق به چشم میخورد نگاه کرد.
لعنتی به هرکس که این ساعت از شب مزاحمش شده بود فرستاد و کمی توی جاش جابهجا شد و خودش رو به خواب زد تا شخص پشتِ در بیخیالش بشه؛ اما اون مزاحم نه تنها بیخیال نشد بلکه این بار دو تقه به در زد و منتظر موند.
«لعنت به هرکس که پشت این در لعنتیه، کیه؟!»
صدای غرولند پیرزن زودتر از خودش اومد و کمی بعد با بازشدن درِ کلبه، ساحره با امگای بارداری که هفتهی گذشته درمانش کرده بود مواجه شد.
«تو، اینجا؟»
جونگکوک بیهیچ حرفی به ساحرهی پیر که رفتهرفته چهرهی اخمکردهاش خندان و هیجانزده میشد، زل زد و کمی گردن به پهلو کج کرد.
وقتی صدای عصبانی ساحره رو شنید تصمیم گرفت بیخیال بشه و برگرده؛ اما ساحره بهقدری از دیدن امگا خوشحال شده بود که گویا عزیزِ گمگشتهاش رو پس از سالها دوری پیدا کرده.
«بیا داخل امگا، کاملاً بهموقع اومدی!»
ساحره کنار رفت و جونگکوک با تای ابروهای بالارفته وارد کلبه شد.
بهموقع؟
رسماً پیرزن رو از خواب شبانه بیدار کرده و توی بدترین زمان مزاحم اون زنِ پیر شده بود؛ اما چارهی دیگهای هم نداشت، این وقتِ شب بهترین زمان بود که بتونه بدون اینکه کسی از نبودش باخبر بشه، پک رو ترک کنه.
کلبهی تاریکشده خیلی زود به دست ساحره نورانی شد و امگای فرمانده تونست تخت نامرتب رو کنار شمعهایی که با قدرتِ ساحره روشنشدهبودن ببینه.
پیرزن جلوتر رفت و یکی از صندلیهای میزناهارخوری رو بیرون کشید تا امگا بشینه و سپس سمت شومینه رفت تا چوبهای بیشتری رو به داخل آتیش بندازه. بهنظر میرسید هوای بیرون سردتر از حد تحمل امگای باردار بود که اینگونه میلرزید و پوستش رنگپریده شده بود.
«چیزی میخوری؟»
جونگکوک سری به نشونهی منفی تکون داد و روی صندلی نشست.
«زیاد نمیمونم.»
ساحره هم در جوابش سری به نشونهی فهمیدن تکون داد و صندلی دیگهای رو مقابل امگا بیرون کشید. تا قبل از بازکردن در، دلش میخواست شخصی که مزاحم استراحتش شده بود رو نیستونابود کنه؛ اما حالا با دیدن امگای باردار نهتنها عصبانی نشده بود بلکه از خوشحالی بسیار در پوست خودش نمیگنجید.
«چی باعث شده این وقت شب به دیدنم بیای، امگا؟»
جونگکوک دم عمیقی گرفت و در پاسخ گفت: «فکر میکنم خودت جواب سؤالت رو بدونی.»
پیرزنِ ساحره چشمهای پفکردهاش رو تنگتر کرد و لبخندی معنادار روی لبهای باریکش نشست.
«من یه ساحره هستم نه یه ذهنخوان؛ اما بذار حدس بزنم.»
پیرزن نگاهی به شکم صاف امگا که از زیر اون لباسهای پشمی ذرهای مشخص نبود، انداخت و سپس نگاهش رو به چهرهی خنثیاش داد.
«مربوط به تولهای میشه که در شکمت داری؟»
چهرهی خنثی امگا ذرهای تغییر نکرد، درعوض نگاه تنگشدهی ساحره تبدیل به دو هلال برعکس شد و گوشههای چشمهای پفکردهاش چینهای عمیقی پدیدار شدن.
«پس هنوز نتونستی وجودش رو بپذیری.»
گرگِ امگا زوزهی ناراضی سر داد و جونگکوک بیتوجه به اعتراض گرگش، پاسخ داد: «انتظار نداری که چنین موضوعی رو به این سرعت باور کنم؟ اصلاً با عقل جور در نمیاد.»
«درسته. حق داری؛ اما اگه وجودش رو بهت ثابت کنم چی؟»
وجودش رو ثابت کنه؟
خب جونگکوک همین حالا هم تونسته بود حضور اون توله رو هرچند سخت و غیرعقلانی اما تا حدودی باور کنه. بوی بچه، حس سنگینی و حالاتی که داشت، اون آرامشی که بعد از صحبت با توله وجودش رو پر کرد، رفتارهای بقیه و تمامی علائمی که با وجود بیمنطقبودنشون اما منطقی بهنظر میرسیدن.
«چطوری میخوای ثابتش کنی؟»
ساحره لبخندی به چهرهی کنجکاو امگا که سعی داشت خودش رو بیتفاوت نشون بده، زد از جا برخاست.
اون امگا همین حالا هم باور کرده بود فقط نیاز به یک تلنگر داشت، یه چیزی که باعث تحریک احساسات مادرانهی خاموششدهاش بشه.
ساحره بیحرف بهسمت تختخواب بههمریختهاش رفت و مرتبش کرد. امگای فرمانده با چشمهای کنجکاو حرکات ساحره رو دنبال کرد و منتظر موند تا ببینه دقیقاً چه کاری قراره انجام بده. مرتبکردن تختش چطوری قرار بود اون رو متقاعد به وجود یک توله در شکمش کنه؟
وقتی پتوی پشمی رو کاملاً مرتب کرد با علامت سر از جونگکوک خواست تا بیاد و روی تخت دراز بکشه. فرمانده بیچونوچرا خواستهی پیرزن رو انجام داد و مردد روی تختخواب نشست.
«دراز بکش امگا.»
نگاهی به ساحره انداخت و باز هم بدون هیچ حرفی خواستهی پیرزن رو انجام داد و کاملاً به کمر دراز کشید. کمی مضطرب بود و هیچ ایدهای نداشت که اون پیرزنِ عجیبغریب قصد انجام چه کاری رو داره؛ اما چیزی که تا الان فهمیده بود، این بود که پیرزن قصد زدن هیچ آسیبی رو بهش نداشت.
«خوبه، حالا ازت میخوام که چشمهات رو ببندی و تمرکزت رو، روی تنفست بذاری. به هیچچیز فکر نکن و فقط نفسهای عمیق بکش.»
امگای فرمانده مطیعانه از خواستههای ساحره پیروی میکرد و با چشمهای بسته دمهای عمیق میگرفت و بازدمش رو بهآرومی رها میکرد.
خیلی آروم و سبک جوری که با هر عمل دم و بازدم بدنش آرومتر میشد و ذهنش خالی از افکار پریشونی میشد که خوابوخوراک رو ازش گرفته بودن.
دستهای ساحره جایی درست روی شکم امگا با کمی فاصله و بدون هیچ لمسی قرار گرفتن و با وجود حسکردنش؛ اما امگای فرمانده چشمهاش رو باز نکرد. کنجکاو بود که ساحره قصد انجام چه کاری رو داره؛ اما درست زمانی که حس کنجکاوی داشت باعث بازشدن پلکهاش میشد، پخششدن صدای ضربان آرومی داخل گوشهاش، نفس رو در سینهی امگا حبس کرد. صدای ضربانی که حتی نیازی به باور عمیق امگا نداشت؛ اون صدا ضربان قلب تولهای بود که تا به امروز سعی در انکارش داشت.
امگا بزاقش رو فرو برد و زبونش رو به روی لبهای خشکیدهاش کشید. صدای ضربان از داخل اتاق یا نزدیک به گوشهاش شنیده نمیشد؛ بلکه مثل زمانهایی که با سرعت زیاد میدوید و ضربان قلب خودش رو از جایی درون گوشهاشمیشنید، اون صدا هم چنین حسی داشت، با این تفاوت که این بار اون صدا ضربان قلبِ خودش نبود.
ساحره لبخندی به چهرهی سردرگم و اخم عمیقِ به روی پیشونی امگا انداخت و به آرومی پرسید: «صداش رو میشنوی؟»
جوابش تکان آهستهی سرش بود و یک دم عمیق دیگه.
«درست همینجاست. بهنظر هیجانزده میاد چون ضربان قلب اون هم تند میتپه. فکر کنم کوچولوت خیلی برای اینکه بالأخره قراره بپذیریش هیجان داره.»
همزمان با بازشدن چشمهای امگا، اون صدا هم قطع شد و فرمانده به روی تخت نشست. از شدت هیجان و شوک اتفاقی که افتاده بود نفسنفس میزد و با نگاهی گنگ به چهرهی آروم و خندهروی ساحره خیره شد.
«هنوز هم فکر میکنی وجود نداره؟»
...
زمانی که به پک برگشت هوا روشنشده بود؛ اما هنوز کمی تا ساعت بیدارباش مونده بود و میتونست بدون جلبتوجه به اتاقش بره تا کمی هم که شده استراحت کنه.
خسته بود. در طول مسیر حتی یک لحظه هم فکرش از اون صدای ضربان آروم منحرف نشده بود و هنوز هم حس میکرد یه چیزهایی میشنوه.
یعنی میتونست از ساحره بخواد تا باز هم بذاره اون صدا رو بشنوه؟
شاید عجیب بهنظر میرسید؛ اما اون صدای ضربان قلب بهقدری بهش احساس آرامش داده بود که تمامی احساسات منفی و مشغلههای فکریش رو از یاد ببره، جوری که حس میکرد فقط با یک بار شنیدن، وابستهی اون ضربان ضعیف و آروم شده.
زمانی که زیر پتوی پشمیش قرار گرفت، تولهامگای موخرمایی بدن کوچیکش رو بهسمتش کشید و خیلی زود خودش رو بین بازوهای فرمانده جا کرد.
قبل از ترک کلبه، ساحره بهش گفته بود که باز هم به دیدنش بیاد. حقایق زیادی بود که باید درمورد خودش و توله بهش میگفت. حقایقی که ممکن بود زندگی هرسهی اونها رو تغییر بده
یک ساعت بعد با صدای زنگ بیدارباش، سربازها همگی برای تمرین در زمین حاضر بودن و مثل هر روز دیگهای افراد قبیله هر یک مشغول کارهای روزانهی خودشون شدن.
در این بین با نیومدن جونگکوک به تمرین، هوسوک یکی از افرادش رو مسئول کرد تا خودش بره و بفهمه که چرا جونگکوک به تمرین نیومده، چراکه تابهحال سابقه نداشته امگای فرمانده به تمرین نیاد و خواب بمونه.
با رسیدن به اقامتگاهِ فرمانده، تقهای به در زد و منتظر اجازهی ورود موند؛ اما بعد از چیزی حدود یک دقیقه انتظار وقتی با یک تقهی دیگه باز هم جوابی نگرفت، بیاجازه وارد اتاق شد و با دو جسم گلوله شده درحالیکه هر دو جنینوار در آغوش همدیگه، زیر پتوی پشمی به خواب عمیقی فرو رفته بودن، مواجه شد!
توله امگا بهدلیل کوچیک بودنش بین بازوهای جونگکوک جا خوش کرده بود و امگای فرمانده با نحوهی خوابیدن جنینوارش، رسماً توله رو درون آغوشش مثل تکهای از وجودش نگه داشته بود.
از دور بهنظر میرسید که اون توله درحال لهشدن بین بازوهای فرمانده باشه؛ اما لبخند روی لبهاش و جوری که صورتش رو به سینهی جونگکوک فشرده بود اصلاً شبیه به تولههایی که درحال لهشدن باشن، نبود. برعکس بهنظر خیلی هم از موقعیتش راضی و خوشحال بود.
صحنهی خوابیدن دو گرگینه بهقدری دوستداشتنی بود که هوسوک بیخیال بیدارکردنش شد و اجازه داد امگای فرمانده کمی بیشتر استراحت کنه. در این مدتی که داخل پک هرجومرج بهپا شده بود به اندازهی کافی از خودش کار کشیده بود و میتونست ببینه که تا چه اندازه بدنش خسته و تحتفشار قرار گرفته. یک خواب آروم و یک آغوش گرم کمترین پاداشی بود که میتونست بابت زحماتش دریافت کنه.
«هنوز خوابه؟»
صدای جوهی از پشتسر هوسوک رو از جا پروند و وحشتزده دستش رو، روی قلبش گذاشت. اون امگای چشمعسلی همیشه مثل روح سروکلهاش پیدا میشد بدون اینکه صدا یا بوی از خودش ساطع کنه.
«ترسوندیم!»
جوهی با پشتِ دست ضربهای به سینهی هوسوک زد و چشمهای عسلیرنگ و درشتش رو داخل کاسه چرخوند.
«تو مثلاً دستِ راست فرماندهای، بعد از ایشون همه از تو حساب میبرن بعد از ترک دیوار هم میترسی.»
هوسوک سینهی دردمندش رو ماساژ داد و آهسته در اتاق رو بست تا سروصداشون جونگکوک رو بیدار نکنه.
«الان اسم خودت رو گذاشتی ترکِ دیوار؟ تو اینجوری پشت رهبر بایست و ببین چطور حتی ایشون هم از صدات میترسن.»
جوهی لبهاش رو غنچه کرد و جوابی نداد. قبول داشت که امگای ترسناکی بود و اکثر افراد و حتی اعضای خانوادهاش هم ازش حساب میبردن؛ اما نه به این شدتی که هوسوک میگفت. اتفاقاً جوهی پیش پدرش تبدیل به لوسترین تولهاش میشد، هرچی نباشه اون تولهی کوچیکش بود و دُردانهی پدرش.
«هیونگنیم!»
صدای جیمین، توجه جوهی و هوسوک رو بهطور همزمان جلب کرد و امگای جوانتر با لبخندی موذیانه ضربهای به کتف هوسوک زد و گفت: «هی هیونگنیم، امگاتون صداتون میزنن.»
هوسوک برای امگای جوانتر خط و نشون کشید تا ساکت باشه و زیرلب پچ زد: «اون امگای من نیست!»
جوهی خندید و جیمین با فاصلهی زیاد از اونها مکث کرد. از اون فاصله صداشون رو نمیشنید و نمیدونست دارن در چه مورد صحبت میکنن؛ اما هرچی که بود هوسوک اصلاً راضی بهنظر نمیرسید.
«که اینطور. امروز من با سربازها تمرین میکنم، وقتی جونگکوک بیدار شد بهش خبر بده.»
جوهی دستهاش رو پشتکمرش برد و قبل از ردشدن از کنار جیمین چشمکی به امگای متعجب زد و رفت.
هوسوک با نگاهی دلسوزانه برای سربازهای بیچارهای که میدونست قراره چه زجری در نبود فرمانده بکشن، رفتن جوهی رو دنبال کرد و زیرلب گفت: «الههی ماه به فریاد اون بیچارهها برسه.»
...
دستهاش رو زیر بالشت فرو برد و از حس خوب خنکی بالشت لبخند روی لبهاش نشست. دم عمیقی گرفت و کمی داخل جاش جابهجا شد؛ اما خیلی نتونست تکون بخوره و غلت بزنه چون ممکن بود کوچولوی روی تختش رو له کنه.
با فکر کوچولوش، پلکهای خمار و خوابآلودش رو باز کرد و به نوزاد کوچیکی که داخل سرهمی زردرنگش به کمر و با دستها و پاهای بازشده خوابیده بود نگاه کرد.
فاصلهشون اونقدری نبود که برای بوسیدنش مجبور به حرکت زیاد باشه و فقط با خمکردن سرش، گونهی نرم و پنبهای کوچولوش رو بوسید و قند در دلش آب شد.
با گرفتن نگاهش از تولهی کوچولوش، به امگای نیمه برهنهاش که به شکم روی تخت خوابیده بود زل زد و چهرهی بوسیدنیش رو در دلش تحسین کرد.
امگای خواستنیش حتی وقتی خواب بود هم زیبا دیده میشد و چهرهی آروم و معصومش اون رو مثل یک بت پرستیدنی در نگاه آلفای شیفته جلوه میداد.
نوزاد کوچولوش در خواب نق زد و صدای خمار و گرفتهی جونگکوک گوشهای آلفا رو نوازش کرد.
«میخوای تا خودِ شب همینطوری زل بزنی بهم؟»
آلفا لبخند شیفتهای زد و مست صدای خمار امگاش، جواب داد: «هیچوقت از دیدنت سیر نمیشم.»
«تهیونگا.»
«ماهِ من.»
«نمیخوای بیدار بشی؟»
جونگکوک بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه گفت و اخمهای تهیونگ از سر کنجکاوی جمع شد.
«هوم؟»
«بیدار شو تهیونگ، خواب دیگه بسه.»
«چه خوابی؟»
«تهیونگ!»
با صدای فریاد بلندِ ووشیک، وحشتزده از خواب پرید و اول با چهرهای گیج به تخت خالیش و سپس به چهرهی اون ووشیک احمق خیره شد.
پس تولهاش کجا بود؟ ماه کجا رفت؟ چرا جای اون دو نفر باید صورت ووشیک جلوش ظاهر میشد؟!
«توئه لعنتی اینجا چه غلطی میکنی؟ همسر و تولهام کجان؟!»
تهیونگ با جدیت تمام از ووشیکی که هیچچیز نمیدونست پرسید و بعد از مکثی کوتاه، صدای خندهی ووشیک اتاق رو پر کرد.
«کدوم همسر و توله احمق؟ تو اول پاشو صبحانه بخور از گشنگی نمیری بعد دنبال همسر و تولهات بگرد.»
ووشیک بدون اینکه منتظر تهیونگ بمونه از اتاق بیرون رفت و آلفای سردرگم رو که هرلحظه ممکن بود بزنه زیر گریه تنها گذاشت.
اون جونگکوکِ رویایی، اون تولهی بانمکی که ترکیبی از هردوشون بود، یعنی همهاش فقط یه خواب بود؟!
______My You______
اینم از این 🫠
فکر کنم دو سه پارت دیگه بالأخره یهکم وارد فازهای عاشقانه و مومنتهای سافتکنندهی داستان بشیم، امیدوارم حسابی ازشون خوشتون بیاد🤧
ولی خواب تهیونگ🫠
ممنونم از کسایی که فعالن خیلی دوستون دارم 🥺 و اون زیرآبیها، خفه نشید یه وقت!🤨
نظر و ووت یادتون نره
آرمییییی آی پرپل یو💜💜💜💜💜💜💜