Just A Random Omega

By mahi_01

3K 548 209

کاپل: هونهان ژانر:امگاورس. امپرگ. رمنس. انگست. اسمات نویسنده:Mahi01 روزهای آپ: جمعه‌ها سایت آپلود: Www.exohu... More

قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
قسمت هشتم
قسمت نهم
قسمت دهم
قسمت یازدهم
قسمت دوازدهم
قسمت چهاردهم
قسمت پانزدهم
قسمت شانزدهم
قسمت هفدهم
قسمت هجدهم
قسمت نوزدهم
قسمت بیستم
قسمت بیست و یکم
قسمت بیست و دوم

قسمت سیزدهم

162 34 12
By mahi_01

قسمت سیزدهم

با نگرانی و استرس به لوهان خیره شده بود. تمام بدنش گر گرفته بود و داشت از پشت شیشه‌های نیمه‌دودی ماشینش، لوهان رو با چشم‌هاش قورت میداد. میتونست قسم بخوره تا به اون لحظه از زندگیش، هیچ‌وقت همچین استرسی رو تجربه نکرده.

لوهان هنوز به گرگ سفید توی دستش خیره شده بود و حرکتی نمیکرد و هر لحظه استرس سهون بیشتر میشد. تمام فضای ماشین با بوی گریپ‌فروت سفید پر شده بود و به خاطر زیاد بودن میزان استرس آلفا، کمی به تلخی میزد.

بالاخره بعد از زمان کوتاهی که برای سهون به اندازه‌ی چندین سال طول کشید، لوهان از روی نیمکت بلند شد و به سمت ماشین رفت.

سهون با دیدن نزدیک بودن لوهان، جوری که انگار مادرش بهش اخطار "قوز نکن!" داده باشه، صاف نشست و به امگا خیره شد. دست کوچیک امگا به سمت دستگیره‌ی در اومد و نفس سهون گرفت. همین که امگا قبول کرده بود توی ماشینش بشینه هم براش خوشحال کننده بود.

لوهان چند لحظه‌ی بعد، توی ماشین نشست و گرگ سفید رو روی پاش گذاشت. سهون با نگاهی منتظر به لوهان خیره شد و لوهان بدون این‌که بهش نگاه کنه، گفت:

-نمیخوای حرکت کنی؟

سهون با شنیدن لحن خشک و دستوری امگا، به سختی بزاقش رو قورت داد و گفت:

-چرا. الان راه میفتم.

به سرعت ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه‌ی لوهان روند. مغزش داشت سوت میکشید و منتظر بود لوهان حرف بزنه، اما انگار امگای برفی خیال دهن باز کردن نداشت.

سهون نمیدونست میتونه چیزی بگه یا نه. نمیدونست لوهان هنوز از دستش عصبانیه یا عصبانیتش کم شده و میتونه باهاش حرف بزنه.

نزدیک مقصد بودن و سهون داشت خدا خدا میکرد لوهان یه چیزی بگه.

اما لوهان تا وقتی سهون ماشین رو روبروی خونه‌شون نگه داشت، حرفی نزد. نگاهش رو به گرگ توی دستش داد و بدون هیچ حس خاصی، لب زد:

-ممنونم که من رو رسوندی هیونگ.

دستش رو به سمت دستگیره برد تا پیاده بشه که دست آلفا روی بازوش نشست.

-صبر کن لوهان...

سهون به سختی گفت و وقتی نگاه متعجب لوهان توی چشم‌هاش نشست، بی‌اختیار سرش رو پایین انداخت. حس میکرد به خاطر تمام اذیت‌هاش، حق این رو نداره که به چشم‌های لوهان بشه.

لوهان نفس عمیقی کشید و دستش رو از روی دستگیره برداشت تا به سهون بفهمونه نمیخواد بره بیرون و بهش وقت میده تا حرف بزنه.

سهون بزاق سنگینش رو به سختی قورت داد و بعد از چند لحظه، لب زد:

-میدونم اذیتت کردم. میدونم پرروییه ولی میشه...یه فرصت بهم بدی؟

لوهان دوباره با نگاهی بی‌حس بهش خیره شد و سهون سریع ادامه داد:

-قول میدم آخرین بار باشه. ناامیدت نمیکنم. قول میدم.

لوهان نگاهش رو به گرگ توی دستش داد. به آرومی دستش رو به سمت گوش گرگ برد و فشردش.

"تو...دوستم داری هیونگ؟؟ "

صدای ضبط شده‌ی لوهان از گرگ عروسکی پخش شد و سهون سریع سر تکون داد.

-آره. آره. معلومه که دوستت دارم.

لوهان دوباره گوش گرگ رو فشرد.

"یعنی به خاطر این نیست که رایحه‌ام رو دوست داری و ما جفت همدیگه‌ایم؟"

سهون نگاهش رو به چشم‌های ناراحت لوهان داد و توضیح داد:

-نمیتونم بگم اصلا این‌طور نیست، اما تنها دلیلش نیست. من مدتی بود که حس میکردم دوستت دارم. حتی وقتی بهم اعتراف کردی و من انقدر احمق و ترسو بودم که ردت کردم هم میدونستم دوستت دارم. فقط...

نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو بست.

-فقط زیادی ترسو بودم. میترسیدم قبول کنم دوستت دارم و برام بد بشه. میدونستم مادرم قبول نمیکنه. اما وقتی فهمیدم از دستت دادم، خیلی اذیت شدم. دنبال یه راهی بودم که با لونینگ بهم بزنم و بهت نزدیک بشم، چون میدونستم چقدر دوستت دارم و دیگه نمیخواستم تو رو به کس دیگه‌ای ببازم.

چشم‌هاش رو دوباره باز کرد و به انگشت‌های رنگ پریده‌اش که مثل بچه‌های خطا کرده روی زانوهاش مشت شده بودن، خیره شد.

-وقتی رایحه‌ات رو حس کردم مطمئن شدم که تو کسی هستی که دلم میخواد برای بقیه‌ی زندگیم، کنارم باشه.

لوهان حرفی نزد و دوباره گوش گرگ رو فشرد.

"آخرین سوال...اگر من رو دوست داری، پس چرا دو روز پیش، قبل از هیت بشم، لونینگ نونا رو وسط حیاط بیمارستان بوسیدی؟"

سهون اخم کرد. لونینگ رو بوسیده بود؟ سهون فقط یک‌بار لبهای اون دختر رو بوسیده بود و اون هم روبروی خونه‌شون بود!

با اخمی ناشی از درگیری مغزش با یادآوری خاطرات، لب زد:

-من لونینگ رو نبوسیدم.

لوهان نگاهش رو از سهون گرفت و به گرگ توی دستش داد. اون آلفا داشت بهش دروغ میگفت و این باعث میشد لوهان بیشر جلوش گارد بگیره.

دستش رو به سمت دستگیره برد و بدون حرف در رو باز کرد. از ماشین بیرون رفت و در رو پشت سرش بست و به سمت در ورودی خونه‌شون به راه افتاد.

سهون با دیدن پیاده شدن لوهان متوجه شد لوهان حرفش رو باور نکرده. سریع از ماشین بیرون رفت و به سمت امگا دوید.

-لوهان...لوهان صبر کن. یه لحظه صبر کن.

دوید و روبروی لوهان ایستاد و راهش رو سّد کرد.

-باور کن دروغ نمیگم. من اصلا اون‌روز لونینگ رو نبوسیدم.

لوهان چشم ‌چرخوند و با نگاهی که "باشه باور کردم. تو راست میگی!" رو داد میزد، به چشم‌های سهون خیره شد و بعد از چند ثانیه، به سمت در خونه راه افتاد.

سهون که متوجه شد لوهان حرفش رو باور نکرده، دوباره دوید و جلوش ایستاد و با درموندگی لب زد:

-محض رضای خدا چرا باید این‌کار رو بکنم وقتی اون دختر اون‌طوری من رو جلوی همکارهاش خجالت زده کرد؟ من و لونینگ اون روز فقط با هم بحث کردیم و حتی دعوامون شد. من نبوسیدمش. قسم میخورم..!

لوهان اخم کرد و سهون ادامه داد:

-اگر باورت نمیشه، از پدرت بپرس. پدرت اون روز بیمارستان بود و دید چه اتفاقی افتاد.

لوهان نمیدونست سهون داره صادقانه باهاش حرف میزنه یا نه، اما اگر سهون میگفت میتونه از پدرش بپرسه، یعنی یه شاهد خیلی موثق داشت و لوهان میتونست بهش استناد کنه.

کوتاه سر تکون داد و بعد از چند لحظه گفت:

-خیلی خب. باور میکنم.

سهون بزرگترین لبخندی که از خودش سراغ داشت رو روی لبهاش کشید و گفت:

-یعنی...الان من و تو...

لوهان بلافاصله حرفش رو قطع کرد.

-گفتم باور میکنم. نگفتم قهر نیستم. این مدت خیلی اذیتم کردی، پس انتظار نداشته باش انقدر راحت ببخشمت!

لوهان گفت و سهون خوشحال از این‌که بالاخره تونسته به لوهان ثابت کنه که کار اشتباهی نکرده، لب زد:

-من پرروتر از این حرف‌هام. انقدر میام پیشت که بالاخره قبولم کنی.

با لبخند از جلوی راه لوهان کنار رفت و گفت:

-فردا میبینمت لوهانی.

لوهان بدون حرف، به سمت در ورودی خونه‌شون رفت و بعد از زدن رمز در، وارد شد و سهون رو پشت سرش جا گذاشت. سهون با رفتن لوهان، خوشحال از موفقیتش، نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دید کسی توی کوچه نیست، مشتش رو محکم چندبار توی هوا پرت کرد و ذوق‌زده، خندید. بعد از چند لحظه، کت توی تنش رو مرتب کرد و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، به سمت ماشینش رفت تا برای استراحت، برگرده شرکت.

به هر حال قرار نبود حتی برای برداشتن وسایلش هم به اون خونه‌ی لعنتی برگرده...

////////////////////

با دیدن شادی سهون، بی‌اختیار خندید. مثل این‌که بالاخره اون آلفا به چیزی که لایقش بود، رسیده بود.

-سلام.

بدون برگشتن به سمت لوهان، لب زد:

-امگا کوچولوم بالاخره یه رابطه‌ رو شروع کرده؟

لوهان لبش رو گزید و پله‌ها رو بالا رفت. کنار پدرش که توی راه پله ایستاده بود و از پنجره به بیرون خیره شده بود، ایستاد و گفت:

-فعلا نه!

پدرش با تعجب به سمتش برگشت.

-چی؟ چرا نه؟ فکر کردم دوباره رابطه‌ات با سهون خوب شده.

لوهان بلافاصله پرسید:

-سهون و نونا...کی بهم زدن؟ سهون بهم گفت شما میدونین.

مرد سر تکون داد و گفت:

-آره میدونم. سهون و نینگ نینگ دقیقا ظهر روزی که تو هیت شدی، با هم بهم زدن.

لوهان که کم‌کم داشت اون روزنه‌ی شادی رو توی قلبش حس میکرد، پرسید:

-چرا انقدر یهویی؟

پدر لوهان لبهاش رو با زبونش خیس کرد.

-راستش...خواهرت چیزهای خوبی راجع بهش نگفت. سهون هم ناراحت شد و دعواشون شد.

لوهان سر تکون داد و حرفی نزد. پس سهون راستش رو گفته بود.

-عروسک خوشگلیه.

پدر لوهان گفت و لوهان نگاهش رو به گرگ توی دستش داد. آره. قشنگ بود. اما اسم لعنتیش باعث میشد مدام به فکر سهون هیونگش بیفته. توی دلش داشت از ذوق این‌که بالاخره میتونه با آلفای موردعلاقه‌اش باشه، بالا و پایین میپرید، ولی نگران بود.

اگر قرار بود لوهان و سهون با هم باشن، مطمئنا سهون و لونینگ باهم روبرو میشدن. اون‌موقع چی؟ سهون میتونست جلوی خودش رو بگیره؟ اگر دوباره فیلش یاد هندوستان میکرد و به سمت لونینگ کشیده میشد، چی؟

-هانی...فکر نکن که تو یه جایگزین برای خواهرت بودی.

لوهان نگاهش رو به چشم‌های پدرش داد و آلفا لب زد:

-سهون خیلی وقت بود دوستت داشت، فقط برای قبول کردنش یکم ترسو بود.

لوهان دستی به موهاش کشید و با صدای آرومی غر زد:

-باید زودتر بهم میگفت تا من هم انقدر اذیت نشم.

آلفا پشت لوهان وایستاد و با گذاشتن دستهاش روی کتف لوهان، امگا رو به سمت بالای پله‌ها هل داد.

-ولی الان سهون بیشتر از قبل حواسش رو جمع میکنه که یوقت اذیتت نکنه.

لوهان با رسیدن به سطح صاف طبقه‌ی دوم، به سمت پدرش برگشت.

-یعنی شما میدونستین سهون دوستم داره؟

پدر لوهان سر تکون داد.

-آره لوهانی. هم میدونستم سهون دوستت داره، هم مینسوک.

لوهان با تعجب و چشم‌های درشت شده به پدرش خیره شد.

-چی؟ چطور میدونستین؟

مرد شونه ‌بالا انداخت و گفت:

-شیومین که...راستش از همون دفعه‌ی اول مشخص بود. حتی خواهرت هم میترسه موقع هیت نزدیکت بشه، فکر میکنی یه دوست این ریسک رو قبول میکنه که موقع هیت برسونتت خونه؟ مشخصا نه. پس مشخص بود دوستت داره. سهون هم...شب تولد خواهرت مطمئن شدم که دوستت داره.

لوهان شوکه به پدرش خیره موند. چطور نمیدونست؟ چطور خودش متوجه نشده بود؟ حالا که فکرش رو میکرد، میدید سهون اون شب دلیلی برای رقابت کردن با شیومین نداشت! پس دلیل رقابت شدید بین دو آلفا، خودش بود؟

گیج قدمی به عقب برداشت.

-آبوجی...باید بهم میگفتین.

مرد دستش رو روی سر لوهان کشید و گفت:

-نگفتم چون میخواستم ببینم سهون کی حماقتش رو میذاره کنار و اصلا شجاعت انجام این‌کار رو داره یا نه. من فقط اجازه دادم همه چیز با سرعت خودش پیش بره. حالا هم اعتراف گرفتن از من رو تموم کن و برو استراحت کن. از صبح بیمارستان بودی. امشب هم شیفت شبی.

لوهان سر تکون داد و بدون حرف به سمت اتاقش رفت. باید خوب میخوابید و شب برمیگشت بیمارستان.  

وارد اتاق شد و وسطش ایستاد. به گرگ توی دستهاش خیره شد و بی‌اختیار با دیدن چشمهاش و گونه‌های سرخش، لبخند زد.

-تا وقتی دلم با سهون واقعی صاف بشه و بتونم خودش رو بغل کنم، تو پیشم میمونی و محکومی شب توی بغلم بخوابی.

با حالتی تهدیدوارانه گفت و بعد گرگ رو جلوی صورتش گرفت. بینیش رو روی خزهای نرمش کشید و دم عمیقی گرفت. با حس کردن بوی وانیل که احتمالا یه اسانس پایه برای اون عروسک بود، گرگ رو پایین گرفت و با لبهای آویزون گفت:

-باید بهش میگفتم بغلت کنه تا بوی گریپ‌فروت بگیری. از سهون وانیلی خوشم نمیاد..!

 گرگ رو روی تخت پرت کرد و سویشرتش رو از تنش بیرون کشید. به سمت مستر رفت تا دوش بگیره و زودتر بخوابه. باید برای شیفت شبش انرژی جمع میکرد.

///////////////////

خوابیدن روی کاناپه‌ی توی اتاق کارش خیلی سخت بود، اما  سهون اصلا ناراحت نبود. برعکس، انقدر احساس خوشحالی میکرد و گاهی بی‌دلیل لبخند میزد که اگر کسی نمیشناختش، فکر میکرد دیوونه شده.

و البته امروز متوجه شده بود همکارهاش هم با تعجب بهش خیره میشن و با هم پچ‌پچ میکنن.

اما سهون راضی بود. نمیخواست برگرده خونه و از طرفی، اصلا دلش نمیخواست هزینه‌ی هتل بده. تمام امروز رو دنبال یه خونه‌ی خوب گشته بود تا بعد از راضی شدن لوهان، ازش بخواد با هم توی اون خونه زندگی کنن، ولی فعلا موفق نشده بود خونه‌ی مدنظرش رو پیدا کنه.

هیچ‌وقت فکرش رو هم نمیکرد روزی برسه که برای ورود یه امگا به زندگیش، انقدر ذوق زده باشه و به هر راهی فکر کنه که زودتر امگای خودش رو بین بازوهاش داشته باشه.

سهون همین الان هم با تصور روزهایی که با بازکردن چشم‌هاش، اولین چیزی که میبینه، صورت زیبای دونه‌برفش باشه، رقص شاپرک‌ها رو توی شکمش حس میکرد.

از کی انقدر لوس شده بود؟ نمیدونست!

اما ناراحت هم نبود. اگر قرار بود یه زندگی شیرین رو با امگایی که فقط و فقط برای خودش بود داشته باشه، با کمال میل لوس‌ترین آلفای دنیا میشد!

ساعت از 12 گذشته بود، اما خوابش نمیبرد. از روی کاناپه بلند شد و به سمت میزش رفت تا گوشیش رو برداره. با برداشتن گوشیش، متوجه شد یه پیامک روی صفحه‌ی اصلی هست. با دیدن اسم "آبونیم" به سرعت قفلش رو باز کرد و پیام رو خوند.

"لوهان امشب شیفته تا فردا ساعت 4. تا یه ساعت پیش خوابیده بود به خاطر همین دیرش شد و بدون شام رفت سرکار. میدونی چیکار کنی...نه؟"

سهون با دیدن اون پیام، به سرعت جوابش رو توی چند کلمه نوشت و فرستاد. به سمت چوب لباسی رفت و کتش رو برداشت و بعد از برداشتن سوئیچش، از اتاقش بیرون رفت.

////////////////////

نگاهی به ساعت انداخت. با دیدن عدد 1، با ناامیدی سرش رو پایین انداخت. از ساعت 1 بعد از ظهر که ناهارش رو خورده بود، تا الان هیچی نخورده بود و اصلا هم بلد نبود از رستوران‌های شبانه‌ی کره غذا سفارش بده. بوفه‌ی بیمارستان بسته بود و مطمئنا قرار نبود هیچ فرشته‌ی مهربونی به داد شکم گرسنه‌اش برسه.

-پرستار لو. لطفا بیا این‌جا.

یکی از دکترها صداش زد و لوهان سریعا به سمتش رفت. دکتر بعد از معاینه کردن پسر جوون روی تخت، گفت:

-بهش یه سرم تقویتی بزن. به خاطر استرس امتحانها و سوءتغذیه بیهوش شده. من میرم با خانواده‌اش حرف بزنم.

لوهان "باشه" ای گفت و سریع سرم ویتامینه رو برداشت. به سمت پسر جوونی که دانشجو به نظر میرسید، رفت. سریع سرم رو به دستش زد و کمکش کرد راحت‌تر دراز بکشه.

پسر کوتاه تشکر کرد و چشم‌هاش رو بست. لوهان لبخند خسته‌ای زد و به سمت ایستگاه پرستاری رفت. خوشحال بود که حداقل امشب عمل نداره و فقط کافیه توی اورژانس باشه تا اگر کسی مشکلی داشت، کمکش کنه.

روی صندلی پشت مانیتور نشست و مشغول چک کردن وضعیت مریض‌های بخش شد. شکمش مدام به هم میپیچید و اعلام گرسنگی میکرد، اما لوهان نمیدونست چطور میتونه پرش کنه. شاید آب گزینه‌ی خوبی بود! شاید هم یه قهوه‌ی شیرین حالش رو بهتر میکرد.

بلند شد تا به سمت آشپرخونه‌ی‌‌ کوچیک اتاق پرستاری بره که یه باکس قرمز رنگ روی کانتر قرار گرفت و ترسوندش. نگاهش رو روی اون باکس قرمز خوشگل چرخوند و با حس کردن بوی مرغ سوخاری، لبش رو گزید.

-سفارش مرغ داشتین؟

با شنیدن صدا سهون، سرش رو بلند کرد و با تعجب به آلفایی خیره شد که مشخص بود یه مسافتی رو دویده، چون نفس نفس میزد و کنار پیشونیش خیس بود.

-این‌جا چیکار میکنی هیونگ؟

پرسید و سهون گفت:

-دلم برات تنگ شده بود. گفتم بیام باهم آخر شب شام بخوریم.

لوهان با تعجب گفت:

-شام؟ الان؟ ساعت 1 عه. تا الان شام نخوردی؟

سهون دروغ گفت:

-نه. وقت نکردم.

نگاهش رو روی صورت لوهان چرخوند.

-تو شام خوردی؟

لوهان نفس عمیقی کشید.

-آ...آره.

منتظر بود مثل دراماهای کلیشه‌ای، شکمش به قار و قور بیفته و آبروش رو ببره که خوشبختانه شکمش تصمیم گرفت این یه بار رو بهش رحم کنه.

سهون میدونست لوهان هیچی نخورده. از صورت رنگ پریده و بی‌حالیش مشخص بود. دستش رو جلو برد و دست لوهان رو گرفت.

-پس بیا باهم بریم یه جا غذا بخوریم. من رو از خونه انداختن بیرون و هیچ‌کس نیست کنارم بشینه غذا بخورم.

لوهان بدون توجه به بخش" بیرون انداخته شدن سهون از خونه"، با تعجب لب زد:

-نمیتونی تنهایی غذا بخوری؟

سهون سر تکون داد و دروغ گفت:

-نه. میشه کنارم بشینی؟ اگر خیلی سیری، فقط یکم بخور. باشه؟

لوهان خوشحال از اصرار کردن سهون، سر تکون داد.

-باشه. فقط صبر کن به همکارم بگم.

سهون سر تکون داد و منتظر لوهان موند. لوهان بعد از حرف زدن با همکارش، به سمت سهون برگشت.

-میتونیم بریم.

لوهان گفت و سهون ‌ذوق‌زده از پیروزیش، لوهان رو به سمت کافه‌تریای تعطیل سالن انتظار بیمارستان برد.

روی یکی از صندلی‌ها نشست و جعبه‌ی مرغ رو باز کرد. لوهان با حس بوی مرغ، دلش میخواست بدون توجه به حرف‌های قبلیش، بهشون حمله کنه و همه‌ی اون تیکه‌های طلایی خوشمزه رو قتل عام کنه...

اما متانت به خرج داد و منتظر موند. سهون یه رون مرغ رو برداشت و اون رو به دست لوهان داد.

-شروع کن لوهانی.

خودش هم یه تیکه برداشت و گازی بهش زد تا دروغش رو مخفی نگه داره. لوهان با گاز اول، حس کرد میتونه بپره روی سهون و تمام صورتش رو بوسه بارون کنه. 12 ساعت گرسنه‌ موندن حسابی بهش فشار آورده بود و حالا سهون با اون باکس مرغ، زندگی رو به لوهان برگردونده بود.

سهون با دیدن صورت راضی لوهان، لبخند زد و مشغول ور رفتن با همون یه تیکه مرغ توی دستش شد. گرسنه‌اش نبود، اما نمیخواست لوهان متوجه بشه پدرش داره بهش کمک میکنه.

لوهان وقتی مرغ توی دستش رو کامل خورد و استخوانش رو توی در باکس انداخت، به سهون نگاه کرد که با بی‌حوصلگی مشغول ور رفتن با همون تیکه مرغی بود که از اول برداشته بود.

نمیدونست سهون چشه و نگران بود، اما انقدر گرسنه بود که باید اول به شکم خودش برسه. پس یه تیکه‌ مرغ دیگه برداشت و گازی ازش زد. محتویات توی دهنش رو جوید و بعد از قورت دادنش، پرسید:

-چیزی شده هیونگ؟

سهون سرش رو بلند کرد و به لوهان خیره شد.

-آه. نه. مگه باید چیزی شده باشه؟

سعی کرد لبخند بزنه و تا حدودی موفق بود. لوهان گاز دیگه‌ای به مرغش زد.

-پکر به نظر میرسی.

سهون سرش رو به دو طرف تکون داد.

-نه. خوبم. فقط یکم خسته‌ام.

لوهان نگاهش رو روی سهون چرخوند و متوجه شد سهون هنوز همون کت و شلوار دو روز پیش رو پوشیده. موهاش دیگه به مرتبی قبل نبودن و خستگی از تمام صورتش میبارید.

-اگر انقدر خسته بودی، پس چرا اومدی این‌جا؟

پرسید و سهون که از شدت خستگی و البته آرامش رایحه‌ی کمرنگ لوهان که انگار امگا عمدا آزادش کرده بود، بی‌حواس شده بود، لب زد:

-آخه شام نخورده بودی!

لوهان با تعجب به سهون خیره شد و سهون فهمید سوتی داده. نگاه متعجب و ترسیده‌اش رو به چشم‌های لوهان داد و لب زد:

-نه...یعنی میدونی من حدس زدم شام نخورده باشی چون وقتی رسیدی، خیلی خسته بودی و خوابیدی و...

-چرا نمیگی آبوجی بهت گفته؟

لوهان پرسید و سهون کلافه چنگی بین موهاش انداخت.

-آه خدایا. چون نمیخوام جلوت شبیه کسایی به نظر بیام که هیچ کاری بلد نیستن و همیشه باید یه نفر راهنمایی‌شون کنه. دلم میخواد...

نفس عمیقی کشید.

-دلم میخواد یه آلفای درست حسابی و مراقب به نظر بیام. میخوام ازت مراقبت کنم. من مثلا یه آلفای غالبم و ژن برتر دارم ولی... ولی نمیدونم چرا وقتی به تو میرسم، هیچ کاری از دستم برنمیاد...

لوهان یه تیکه‌ی دیگه از مرغ جدا کرد و گفت:

-من با دیدن غذا دوباره به زندگی برگشتم. داشتم از گرسنگی میمردم! نه کافه باز بود و نه میتونستم غذا سفارش بدم، چون خجالت میکشم تماس بگیرم. رستوران‌های اینترنتی هم الان کار نمیکنن و بسته‌ان. پس...تو نجاتم دادی. چرا فکر میکنی هیچ کاری از دستت برنمیاد؟

گفت و گازی به مرغش زد. نگاه خوشحالش رو به سهون داد و سهون حس کرد تمام خستگی این چند روز از تنش بیرون رفته.

لوهان واقعا آدم با ملاحظه‌ای بود و حرف‌های الانش جوری قلب سهون رو گرم کردن که سهون حس کرد دلش میخواد قلبش رو بشکافه و لوهان رو دقیقا وسط قلبش بنشونه!

-تو فوق‌العاده‌ای لوهان. واقعا خوشحالم که باهات آشنا شدم.

نگاه گرمش رو به صورت لوهان داد و امگای برفی خجالت‌زده، نگاهش رو از سهون گرفت. با 3 تا تیکه مرغ کاملا سیر شده بود و حالا باید برمیگشت سرکارش.

به عادت همیشگی، آشغال‌ها رو تفکیک کرد و اون‌ها رو توی سطل آشغال انداخت و سهون با تعجب بهش خیره شد.

-هی...نیاز نیست این‌کار رو انجام بدی. من جمع میکنم.

سهون گفت و لوهان با لبخند گفت:

-مهم نیست هیونگ. همیشه وقتی با نونا غذا میخوریم، من جمع میکنم. عادت کردم.

سهون با شنیدن اون جمله، "آه" کوتاهی کشید و جلو رفت. دست لوهان رو گرفت و گفت:

-وقتی با منی نیاز نیست این‌کارها رو انجام بدی. بقیه رو همین‌جا ول کن و برو سرکارت. باشه؟

لوهان با خجالت سر تکون داد و سهون لبخند زد.

-شیفتت تا ساعت 4 عه، درسته؟

لوهان بلافاصله جواب داد:

-آره. ساعت 4 کارم تموم میشه.

سهون دستش رو جلو برد و موهای مجعد لوهان رو از پشت شیشه‌ی عینکش بیرون کشید تا روی چشم‌هاش نیفتن.

-پس من ساعت 4 میام دنبالت.

لوهان سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:

-نیازی نیست. برو استراحت کن و به کارت...

-کد آبی...کد آبی...اتاق 12. کد آبی اتاق 12...

صدای دخترونه‌ای از بلندگو پخش شد و لوهان سراسیمه گفت:

-ایست قلبیه. من باید برم.

و بدون هیچ حرف دیگه‌ای به سمت اورژانس دوید و سهون رو تنها گذاشت.

////////////////////////

-عمل چطور بود؟

مینسوک گوشی پزشکیش رو دور گردنش انداخت و به لوهان خیره شد. لوهان لبخند خسته‌ای تحویلش داد.

-خوب بود. مریض توی مراقبت‌های ویژه‌ست.

مینسوک سر تکون داد و نگاهش رو روی صورت لوهان چرخوند.

-خیلی خسته‌ای. با پدرت میری خونه؟

سرش رو به دو طرف تکون داد تا حرف مینسوک رو رد کنه.

-نه. آبوجی و نونا صبح اومدن. تا غروب میمونن.

مینسوک نگاهی به ساعت انداخت و گفت:

-میخوای من برسونمت؟ تا جلسه‌ یه ساعت وقت دارم.

لوهان دهن باز کرد تا جواب رد بده و بگه که سهون میاد دنبالش که فرمون‌های ناراحت سهون توی بینیشون پیچید و مینسوک با خنده گفت:

-خب...مثل این‌که راننده‌ات اومد!

لوهان تکخندی زد و سهون کنار لوهان ایستاد.

-خسته نباشی لوهانی.

سهون گفت و باکس کوچیک توی دستش رو به سمت لوهان گرفت. لوهان با تعجب به باکس قرمز رنگ توی دست‌های سهون خیره شد.

-سلام هیونگ. این چیه؟

-سلام. خوبم مرسی. تو چطوری؟

مینسوک دوباره گفت و با چشم‌هایی طلبکار به سهون خیره شد. سهون نیم نگاهی ناخوانا بهش انداخت و بعد دوباره با مهربونی به لوهان خیره شد.

-بازش کن ببین خوشت میاد یا نه.

مینسوک خسته از ایگنور شدن، چشم چرخوند و خواست ازشون فاصله بگیره که لوهان گفت:

-فردا میبینمت هیونگ. ممنون بابت ناهار امروز.

مینسوک با لبخند "خواهش میکنم"ای زمزمه کرد و با یه دست تکون دادن کوتاه، ازشون فاصله گرفت.

سهون که به خاطر از دست دادن تایم ناهار با لوهان ناراحت شده بود و البته احساس حسادت میکرد، خیره به نگاه لوهان که هنوز به فیگور مینسوک هیونگش که کم‌کم ازشون دور میشد، خیره بود، پرسید:

-بازش نمیکنی؟

و این‌طوری نگاه لوهان رو به خودش برگردوند. لوهان سریع به باکس توی دستش خیره شد و گفت:

-هیونگ...میشه بری توی ماشین و منتظر بمونی؟ لباس عوض میکنم و میام.

باکس قرمز رنگ رو به دست سهون داد و به سمت اتاق رختکن تقریبا دوید.

سهون کلافه از بلاتکلیفی که درگیرش بود، با شونه‌های افتاده از اورژانس بیرون رفت. وارد سالن انتظار بیمارستان شد تا به سمت حیاط بره که با حس رایحه‌ی آشنایی، سرجاش متوقف شد.

-او...اوپا...

با شنیدن صدای دخترونه و آشنای لونینگ، به سمت راستش برگشت. لونینگ، با هیبتی دقیقا شبیه دفعه‌ی اولی که دیده بودش، با چد قدم فاصله ازش ایستاده بود. روپوش سفیدی که روی تیشرت و شلوار پارچه‌ای سبز رنگش پوشیده بود و گوشی پزشکی دور گردنش دقیقا مثل همون روز اول به نظر میرسیدن و تنها چیزی که نسبت به قبل متفاوت بود، چهره‌ی اون دختر بود.

انگار دیگه هیچ خبری از اون دکتر مغرور که به هیچ‌کس اهمیت نمیداد، نبود...

-چطوری لونینگ؟

سعی کرد خوب برخورد کنه. مطمئن بود دختر روبروش از رفتارهاش پشیمونه و احتمالا میخواد عذرخواهی کنه.

لونینگ دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و سرش رو پایین انداخت.

-خوبم. البته تقریبا...

نگاهش رو روی جعبه‌ی قرمز رنگ توی دست سهون چرخوند و پرسید:

-اومدی دنبال لوهان؟

سهون هم نگاهش رو به جعبه داد.

-آره. میرسونمش خونه.

لونینگ سر تکون داد. براش سخت بود، اما میدونست باید انجامش بده، چون مطمئنا این آخرین باری نبود که سهون رو میدید و به لطف برادرش، قرار بود هر روز باهاش مواجه بشه.

-من فقط میخوام ازت عذرخواهی کنم. درسته اولش واقعا از دستت کلافه میشدم و ازت خوشم نمیومد...ولی بعدش کم‌کم دلم میخواست بیشتر با هم باشیم. بابت تمام حرف‌هام متاسفم.

سهون سر تکون داد و گفت:

-مهم نیست. من برعکس تو، با گذشت زمان فهمیدم رابطه‌مون اشتباهه. اشتباه من هم بود. اگر زودتر متوجه احساساتم میشدم، انقدر همه چیز سخت نمیشد.

لونینگ سر تکون داد و چیزی نگفت. سهون بعد از چند ثانیه، لب زد:

-من دیگه میرم.

لونینگ سر تکون داد.

-اوه. ببخشید وقتت رو گرفتم. برو. حتما لوهان منتظرته.

سهون قدمی به عقب برداشت.

-بیا... دوست بمونیم.

آلفا گفت و امگا سر تکون داد تا به سهون بفهمونه مشکلی با این قضیه نداره.

سهون روی پاشنه‌ی پاش چرخید و به سمت در ورودی رفت. وارد حیاط شد و با نگاهش دنبال ماشینش گشت. خوشبختانه لوهان هنوز نیومده بود و همین باعث شد سهون یه نفس راحت بکشه.

به سمت ماشین رفت و درش رو باز کرد. هنوز داخل ننشسته بود که لوهان از در اصلی ساختمون بیمارستان، بیرون اومد.

با قدم‌های کوتاه و سریع به سمت ماشین سهون رفت و توی ماشین نشست.

-ببخشید معطل شدی. یکی از سونبه‌ها یهویی بهم یه پرونده داد که چک کنم و یکم طول کشید.

سهون باکس رو روی پاهای لوهان گذاشت و به سمت لوهان خم شد. کمربند رو گرفت و به آرومی اون رو برای لوهان بست.

-معطل نشدم لوهان. مهم نیست.

لوهان لبخند زد و باکس روی پاهاش رو برداشت. درش رو به آرومی باز کرد و با دیدن محتویات توش، خندید.

-هیونگگگ...

اعتراض کرد و سهون با دیدن برق نگاهش، لبخند زد. لوهان از هدیه‌اش خوشش اومده بود.

لوهان دستش رو توی جعبه برد و باکس بی‌رنگ پاستیل رو بیرون کشید.

-برام پاستیل خریدی؟ مگه من بچه‌ام؟

سهون دستش رو جلو برد و موهای لوهان رو مرتب کرد.

-میدونم دوست داری.

لوهان با خجالت به جعبه خیره موند. نمیتونست به سهون نگاه کنه. با دیدن پاستیل خیلی خوشحال شده بود، ولی خجالت میکشید بگه. پس تصمیم گرفت ساکت بمونه.

سهون ماشین رو راه انداخت و به سمت خونه‌ی لوهان روند. خیلی خسته بود و لوهان هم همین‌طور. تمام شب رو بیدار مونده بود و مطمئنا باید زودتر میرفت و میخوابید.

بعد از یه ربع، روبروی خونه پارک کرد و گفت:

-بفرمایید. رسیدیم.

لوهان نگاهش رو به سهون داد و لبش رو گزید. مردد بود برای به زبون آوردنش، اما دلش برای سهون میسوخت و خودش رو تا حدودی مسئول میدونست. سهون به خاطر رابطه‌شون که البته هنوز شبیه یه رابطه‌ی عادی به نظر نمیرسید، دیگه خونه نمیرفت و توی شرکت میموند و همین باعث شده بود لوهان نگران حالش بشه.

-هیونگ...

به آرومی صداش زد و سهون پرسید:

-چیزی شده؟

لوهان بدون این‌که نگاهش رو به سهون بده، پرسید:

-میخوای بیای خونه‌ی ما و دوش بگیری؟

سهون با تعجب به لوهان خیره شد که لوهان هول کرد.

-نه..من منظورم اینه که...آخه گفتی نمیری خونه و مطمئنا جایی نیست که...میدونی...من...

سهون با دیدن هول شدن لوهان، خندید.

-اگر تو اذیت نمیشی، واقعا ممنون میشم اگر اجازه بدی بیام تو...

لوهان نیم نگاه گذرایی به سهون انداخت.

-پس...ماشینت رو پارک کن و بیا...

گفت و به سرعت از ماشین پیاده شد و سهون رو دوباره به خنده انداخت...

Continue Reading

You'll Also Like

48.9K 11.4K 36
"مــردِ کوچَــک مـن" سهـون، پسری که با قدرت خاصی از کمای پونزده ساله‌اش بیـدار می‌شه و معشوقـی رو که در بُعـد قبلیِ زندگیـش به طرز دردناکی از دست داد...
29.3K 6.8K 48
✴️Wake up and save me✴️ "بیدارشو و نجاتم بده" نویسند : boom✨ ژانر : رومنس، درام، اسمات، انگست، رازآلود، جنائی... کاپل ها : چانبک(اصلی)، کایبک، کایسو،...
551K 57.9K 80
[Unicode]ဆူးအပြည့်နဲ့ နှင်းဆီ ဖြစ်ဖြစ်၊ စိမ်းဖန်တဲ့ နွယ်ခက် ဖြစ်ဖြစ်၊ ချစ်သူ့လက်နဲ့ ထိခတ်မိလျှင်တော့.. အကြင်နာဆွတ်သည့် ပန်းလေးတစ်ပွင့်သာ..။ [Zawgyi]...
338K 15K 32
COMPLETED ⚠️ If somebody were to tell you that the night your parents decided to sell you for a necklace would be the night you'll meet your first lo...