بالاخره قسمت جدید اینجاست خوشگلام، لطفا ووت و کامنت رو فراموش نکنین❤
...
- بیاید برای شروع چهارتا از انگشتهاش رو قطع کنیم!
وقتی چند قطره از خون پیرمرد روی صورتش نشست شروع به خندیدن کرد، صدای خندههاش رفته رفته بلندتر میشد، طوری که صدای فریادهای دردمند پیرمرد به سختی شنیده میشد و همین هم تصویر ترسناکتری از مردی که پر از خشم بود میساخت!
- حالا دیگه نه میتونی و نه جرئت میکنی که به کسی سیلی بزنی، دوستش دارم!
کلمهی "سیلی" باعث ایجاد جرقهای توی ذهن پیرمرد شد، آخرین باری که به کسی سیلی زده بود بیون بکهیون، اون وکیل لعنتی بود!
+ بیون تورو فرستاده؟
- اگه میخوای زبونت رو هم مثل انگشتهات قطع کنم فقط یک بار دیگه اسمش رو به زبون بیار!
چانیول با خشم شدیدی از بین دندونهای چفت شدهش غرید و پیرمرد با درموندگی پرسید:
+ ازم چی میخوای؟!
- اولش فقط دلم میخواست تنبیهت کنم اما حالا فکرهای بهتری دارم!
+ منظور...منظور لعنتیت چیه؟
تکمو که از درد ناشی از قطع شدن انگشتهاش نمیتونست به درستی حرف بزنه بریده بریده پرسید و چانیول با پوزخند واضحی توضیح داد:
- قتل، اختلاس، کلاهبرداری، تهدید، تجاوز و... برای انجام همهشون کسی بهت سخت نگرفت اما فقط به خاطر کاری که با بیون بکهیون کردی باید شخصا به همشون اعتراف کنی!
+ چی؟ دیوونه شدی؟
- یا خودت رو تحویل میدی یا همینجا جونت رو میگیرم، من همیشه انقدر سخاوتمند نیستم که به بقیه حق انتخاب بدم پس عاقل باش و درست تصمیم بگیر!
+ تو دیوونه شدی! اصلا میدونی من کی هستم؟ لعنت به تو، لعنت به بیون، مطمئن میشم دفعهی بعد بکشمش!
چشمهای تکمو درموندگی و ترس رو نشون میدادن اما کلمات گستاخانهش داشتن صبر چانیول رو تموم میکردن!
از جا بلند شد، قدمی جلو رفت و بالای سر پیرمرد ایستاد، تکمو حتی با این که سرش رو بلند کرده بود اما باز هم نمیتونست چهرهی چانیول رو ببینه البته تا زمانی که چانیول خم شد و یکدفعه و با قدرت زیادی به موهاش چنگ زد، سرش رو با قدرت زیادی عقب کشید، به چشمهاش خیره شد و بدون هیچ حرفی طوری به سمت راست صورتش سیلی زد که تکمو حس کرد برای چند لحظه بیناییش رو از دست داد!
همونطور که موهای تکمو رو محکم میکشید سیلی دوم رو بهش زد و مطمئن شد که اینبار لبش پاره میشه، سیلی سوم هم بدون هیچ حرفی و در کمال خونسردی زده شد ولی این دفعه پاش رو بلند کرد و روی دستی که انگشتهاش قطع شده و هنوز درحال خونریزی بود، گذاشت و با تمام قدرت به پاش نیرو وارد کرد و طولی نکشید تا فریاد پیرمرد سکوت رو مکان متروکه رو بشکنه، بدن تکمو از شدت درد میلرزید و چانیول تمام مدت داشت با لذت تماشاش میکرد، دیدن عذاب کشیدن شخصی که به کوچولوی ارزشمندش درد داده و باعث غم و ناراحتیش شده بود بهش لذت وصفناپذیری میداد و این که تونسته بود از پسرش دفاع و محافظت کنه بهش احساس قدرت میداد!
+ خودم...خودم رو تحویل میدم!
تکمو به سختی و با صدایی لرزون گفت و باعث شد چانیول موهاش رو رها کنه، ازش فاصله بگیره و دوباره روی صندلی بشینه.
- تصمیم عاقلانهای گرفتی چون تحویل دادن خودت و تحمل تبعات بعدش به مراتب راحتتر از روشیه که برای مرگت انتخاب کرده بودم!
با پوزخندی خیره به چشمهای پر از اشک تکمو گفته بود و تکمو حتی جرئت نداشت به چشمهای به خون نشستهی مرد جلوش نگاه کنه، به وضوح احساس میکرد که این مرد تواناییش رو داشت که به خاطر بیون بکهیون به بدترین روش ممکن همین الان جونش رو بگیره و صادقانه اون، این رو نمیخواست، نمیخواست اینجا و به روش این مرد بمیره چون تا همین الانش هم درد غیرقابل وصفی رو تجربه کرده بود که تاحالا توی زندگیش نچشیده بود، شاید از طمعش بود که نمیخواست بمیره و شاید از ترس مرد رو به روش بود و شاید هم به خاطر فکر انتقامی بود که توی ذهنش کم کم پررنگ میشد اما هرچیزی که بود فعلا نمیخواست بمیره!
- من زیادی براش وقت گذاشتم، حالا نوبت شماست، یکم باهاش بازی و بعد هم تا دفتر رئیس پلیس همراهیش کنین و مطمئن بشین که کارش رو درست انجام میده!
چانیول رو به دو مردی که تکمو رو گرفته بودن گفت و قبل از بلند شدن رو به تکمو کرد و اینبار با لحن هشدارآمیزی پیرمرد جلوش رو تهدید کرد:
- به نفعته فکر احمقانهی انتقام رو دور بریزی چون دفعهی بعد پسرت و هر چیزی که برات ارزشمنده رو ازت میگیرم و مطمئن میشم شاهد نابودی تک تکشون باشی!
...
به اصرار بکهیون، مادربزرگش اون رو به خونهشون برده بود و حالا بکهیون تنها روی کاناپهی جلوی تلویزیون نشسته بود و به تصویر خودش توی صفحهی خاموش تلویزیون نگاه میکرد، دیدن چشم ورم کرده و کبودش اعصابش رو بهم میریخت، توی اینجور مواقع حتی از شغلش هم متنفر میشد چون باعث میشد به این نتیجه برسه که قدرت پول حتی از عدالت هم بیشتر و مهمتره وگرنه اینطور بهش تعرض نمیشد!
با صدای وارد شدن رمز در به سرعت از جا بلند شد و سمت در دوئید و به محض این که چانیول وارد شد و در رو بست عملا خودش رو توی آغوشش پرت کرد.
- چرا برگشتی خونه؟ باید بیمارستان میموندی!
+ اونجارو دوست ندارم، من اینجا حس امنیت میکنم، اینجا توی این خونه و توی بغل تو!
با جواب بکهیون لبخندی زد و موهاش رو بوسید، با فاصله گرفتن بکهیون، یک دستش رو زیر زانوهاش و دست دیگهش رو زیر گردنش برد و بلندش کرد و سمت اتاق و تختش قدم برداشت و طولی نکشید تا بکهیون رو روی تختش بذاره و کنارش بشینه، دستش رو بگیره و با دست دیگه موهای مشکیش رو نوازش کنه.
+ نگرانت بودم ددی
- چیزی برای نگرانی وجود نداره کوچولوی من!
چانیول همونطور که با پشت دست گونهی بکهیون رو نوازش میکرد گفت و اتفاقاتی که افتاده بود رو برای بکهیون تعریف کرد و با نگرانی منتظر واکنشش موند، درواقع نگران بود که بکهیون فکر کنه هنوز همون هیولای سابقه و آسیب زدن به دیگران براش راحتترین کار دنیاست، نمیخواست حتی یک لحظه هم بکهیون با خودش فکر کنه که چانیول میتونه دوباره بهش آسیب بزنه، درواقع از این که ممکن بود بکهیون همچین برداشتی داشته باشه میترسید!
+ خدای من...باید چندتا ضربه هم به وسط پاهاش میزدی!
به چهرهی شاکی بکهیون خیره شد، با دیدن چهرهش دوباره عصبانی شده بود و دلش میخواست تکموی لعنتی رو با دستهای خودش بکشه!
+ زشت شدم؟ پیرمرد لعنتی با صورت قشنگم چیکار کرد! لعنت بهش!
بکهیون با لبهای آویزون غر زد و چانیول همونطور که ملحفه رو تا زیر چونهی بکهیون بالا میکشید گفت:
- در هر حالتی زیبایی پسر کوچولوی من
بوسهای روی پیشونی بکهیون گذاشت.
- باید استراحت کنی، من میرم، سعی کن بخوابی، شب بخیر!
از جا بلند شد اما قبل از این که بتونه سمت در قدم برداره بکهیون مچش رو بین انگشتهاش گرفت و گفت:
+ امشب پیش من بخواب!
بکهیون داشت فکر میکرد که باید از چانیول بخواد دوباره مثل قبلا روی یک تخت بخوابن چون به طرز عجیبی هروقت که نزدیک چانیول میخوابید کابوس نمیدید و خواب عمیقی رو تجربه میکرد.
- امشب تان نیست تا باهاش بازی کنی، هیچ کاری انجام نمیدی و فقط میخوابی، باشه؟
چانیول با پوزخند واضحی گفته بود و بکهیون داغ شدن گوشهاش رو حس میکرد پس فقط تونست با صدای آرومی بگه:
+ باشه، فقط میخوابیم
بعد از نیم ساعت چانیول لباسهاش رو عوض کرده و کنارش به پهلو دراز کشیده بود و حالا بکهیون پاش رو روی پاهای چانیول و دستش رو روی شونهش گذاشته بود و داشت برای خواب آماده میشد و چانیول فقط میتونست با لبخند نگاهش کنه، هنوز گاهی اوقات باور این که دوباره بکهیون رو داشت براش سخت میشد!
+ شب بخیر ددی!
- شب بخیر عزیز من.
...
صبح با حس برخورد چیز زبری روی گونهش لای پلکش رو باز کرده و با چشمهای درشت چانیول و لبخندش مواجه شده بود، چیز زیادی از صحبتهاش به یاد نمیآورد اما صدای چانیول که بهش گفته بود مواظب خودش باشه و اگه درد داشت یا مشکلی پیش اومد باهاش تماس بگیره حتی حالا که داشت گیج و منگ سمت در میرفت تا بازش کنه توی سرش بود.
همونطور که پشت پلک پف کردهش رو میمالید در رو باز کرد و با دیدن مرد رو به روش ناخودآگاه ابروهاش بالا رفتن.
- اینجا چیکار میکنی اوه سهون؟
+ دیشب یکی از بچههارو بیمارستان برده بودم، اونجا دیدمتون اما چون حالش خیلی بد بود نتونستم جلو بیام، نگران شدم و حالا اینجام تا حالت رو بپرسم!
- بیا داخل!
از جلوی در کنار رفت تا سهون وارد بشه و بعد از گرفتن سبد میوه از سهون اون رو به سمت آشپزخونه هدایت کرد.
- بشین
صندلی رو عقب کشید و پشت میز صبحانهای که چانیول براش آماده کرده بود نشست و طولی نکشید تا سهون هم رو به روش قرار بگیره.
- از کجا فهمیدی باید اینجا بیای؟
+ اول به بیمارستان رفتم اما گفتن مرخص شدی و بعدش وقتی خودم رو پیدا کردم که جلوی در ایستاده بودم، انگار که هرجای دنیا بری باز هم به اینجا برمیگردی!
بکهیون بدون این که چیزی بگه لبخندی زد و لیوان آب پرتقال رو جلوی سهون گذاشت.
+ حالت چطوره؟
- بدن درد دارم و صورتم هم زشت شده!
با اخم بانمکی گفت و سهون لبخندی زد.
+ کار کی بود؟
- لیتکمو! به خاطر پسر لعنتیش این کار رو کرد فقط چون وکیل مدافع کسی بودم که پسرش نابودش کرده بود!
سهون اخم کرد و نگاهی به کبودیهای بکهیون انداخت.
+ گزارشش رو به پلیس دادی؟
بکهیون همونطور که نوتلارو روی تستش میمالید جواب داد:
- نه چانیول بهش رسیدگی کرد!
+ چطوری؟
- اخبار رو چک کردی؟
+ نه!
- چانیول کاری کرد لیتکمو خودش رو تحویل بده و به جرمهاش اعتراف کنه، اسم من هم به عنوان یکی از قربانیهاش برده بود اما حیف که صورتم داغون شده وگرنه چندتا عکس جذاب برای تیتر مقالهها میگرفتم!
بکهیون همونطور که به تستش گاز میزد گفت و سهون خندهای کرد، شیطونیهای بکهیون درست مثل شیطونیهای هفده سالگیش بود و همین هم احساس عجیبی بهش میداد.
این که بعد از سالها اینطور رو به روی هم نشسته بود و گفتگوی روزمرهی معمولی داشتن سهون رو شگفتزده میکرد چون هیچوقت احتمالش رو هم نمیداد بتونه دوباره حتی بکهیون رو ببینه!
+ حالا که دوتایی تنهاییم میخواستم یه چیزی بهت بگم، چیزی که هربار دلم میخواست بهت بگم و نمیتونستم!
- چی؟
بکهیون با چشمهای گرد شده پرسید و سهون بعد از یه نفس عمیق جواب داد:
+ میخواستم ازت تشکر کنم!
- تشکر برای چی؟
+ تشکر برای این که هفت سال پیش تنهام گذاشتی، اون زمان بدترین رنج ممکن رو بهم دادی، من رو تا مرز جنون بردی و باعث شدی مثل دیوونهها فقط بنوشم و اسمت رو فریاد بزنم اما هرچقدر که زمان میگذشت میفهمیدم بهترین تصمیم ممکن رو گرفتی تا از بیشتر شکستنم جلوگیری کنی چون من عاشقت بودم و تو حتی بهم وابستگی نداشتی، من میخواستم با بیرحمی تورو کنار خودم نگه دارم و حتی اهمیت نمیدادم که عاشقم نیستی و این قرار بود هردومون رو فرسوده کنه اما تو، با این که خودت خرد شده بودی اما باز هم به فکر من بودی تا بیشتر نابود نشم.
- خوشحالم که بالاخره متوجهش شدی اوه سهون و متاسفم بابت چیزهایی که مجبور شدی به خاطر من تحمل کنی!
بکهیون با لبخندی محو و لحن آرومی که کم ازش استفاده میکرد گفت و سهون سرش رو تکون.
- نه، درواقع من باید این رو بگم، متاسفم که احساسات غلطم باعث شدن دور بشیم و تو مجبور بشی تمام این سالهارو تنها بگذرونی و همه چیز رو تنهایی به دوش بکشی!
بکهیون میدونست که هردوشون راهی طولانی، دردهای عمیق و فراموش نشدنیای رو پشت سر گذاشته بودن تا به اینجا برسن و بتونن با لبخند و بدون این که حتی ناراحت بشن اینطور رو به روی هم بشینن و از گذشتهها حرف بزنن، درواقع گذشتهای که مجبور شدن به تنهایی بگذروننش اونهارو به بهترین ورژن خودشون تبدیل کرده بود و فقط خودشون میدونستن که برای رسیدن به این نقطه حتی با سرنوشتشون هم جنگیده بودن!
- اشکالی نداره، شاید الان بتونیم بگیم همه چیز مال گذشتهست، مهم اینه که الان دیگه حال هردومون خوبه!
سهون با لبخند سرش رو تکون داد و بکهیون برای چند لحظه به چهرهش که حالا حسابی بالغ شده بود، خیره موند، حالا میتونست احساس کنه که دوست قدیمیش برگشته بود و این در عین عجیب بودن بهش دلگرمی میداد!
...
دو هفته گذشته بود و حالا چهرهی بکهیون تقریبا مثل قبل شده بود، دیگه خبری از ورم و کبودی نبود و بالاخره میتونست به کار برگرده و این برگشتن باعث شده بود همکارهاش بخوان شام گروهی داشته باشن و همین هم باعث شده بود حالا جلوی درختی که کنار عابر پیاده قرار داشت زانو بزنه و بخواد تمام محتویات معدهش رو بالا بیاره چون بدجوری توی نوشیدن زیادهروی کرده بود، درواقع فقط اون نبود که مست شده بود، با این که تمام همکارهاش به جز آنهیوسوپ مست شده بودن اما هر کدوم به نحوی تونسته بودن خودشون رو به خونه برسونن به جز بکهیونکه فقط یک پیام برای چانیول فرستاده بود:
"اگه تا ساعت دوازده برنگشتم بیا دنبالم"
و آدرس رو براش ارسال کرده بود و مشکل این بود که هنوز یک ربع تا دوازده باقی مونده بود!
+ میخواین بالا بیارین؟
- نمی...آره...نه...
بکهیون همونطور که سعی میکرد جلوی بالا آوردنش رو بگیره بریده بریده گفت و هیوسوپ با لبخندی رو به روی بکهیون نشست و بهش خیره شد، گونههاش قرمز شده بودن، پلکهاش با بیحالی باز و بسته میشدن، موهای مشکیش روی پیشونیش ریخته شده بودن و لبهای صورتیش مدام باز و بسته میشدن طوری انگار داشت در برابر بالا آوردن مقاومت میکرد!
+ وکیل بیون شما روز بعد از مستی اتفاقات شب قبل رو به یاد میارین؟
بکهیون همونطور که سعی میکرد با کمک درخت کنارش روی پاهاش بایسته چند بار با گیجی پلک زد و همونطور که تلو تلو میخورد جواب داد:
- گاهی آره، گاهی نه...من نمیدونم!
+ یعنی ممکنه به یاد بیارین که من گفتم دوستتون دارم؟
- چ...چی؟ یعنی چی؟
+ من ازتون خوشم میاد وکیل بیون!
بکهیون هیچ ایدهای نداشت که موجود جلوش داشت دربارهی چه چیزی حرف میزد، الان فقط دلش میخواست سرپا بایسته!
- تو خیلی شبیه دد...نه...شبیه چانیولی، وقتی سی سالش بود شبیه تو بود!
هیوسوپ نمیدونست مرد جلوش داشت دربارهی چه کسی حرف میزد و اهمیتی هم نمیداد، الان فقط دلش میخواست فریاد بزنه که دوستش داره و صداش تا فردا توی گوشهای وکیل بیون بمونه!
+ اون هم مثل من دوستتون داشت؟
- اون...اون...
قبل از این که بتونه جملهش رو کامل کنه به گریه افتاد، هیوسوپ نمیدونست باید چیکار کنه و صادقانه با دیدن اشکهای وکیل بیونِ همیشه سرد و جدی دستپاچه شده بود!
- اون من رو...
باز هم تکرار کرد و اینبار جوری تلو تلو خورد که نزدیک بود توی بغل هیوسوپ فرود بیاد اما قبل از این که هیوسوپ بتونه واکنشی نشون بده چانیول به سرعت بین اونها قرار گرفته و بکهیون حالا کاملا توی آغوش چانیول فرو رفته بود.
- اون دوستم داشت...
بکهیون جوری زیر لب زمزمه کرد که فقط خودش و چانیول بشنون و بعد بدون هیچ حرف دیگهای چشمهاش رو بست.
+ ببخشید؟ دارین چیکار میکنین؟
چانیول همونطور که دستش رو زیر زانوهای بکهیون میبرد تا بغلش کنه به سردی فقط دو کلمه رو بیان کرد.
- من چانیولم!
گفت و بدون هیچ حرف دیگهای از کنار هیوسوپ گذشت و هیوسوپ فقط تونست به رفتن اون دو نگاه کنه، شاید اگه کمی شجاعت داشت الان میتونست به جای اون مرد باشه و شاید از همین راه هم میتونست به وکیل موردعلاقهش نزدیکتر بشه اما مثل احمقها فقط کنارش ایستاده و امیدوار بود که وکیل بیون فردای بعد از مستی صداش رو به یاد بیاره!
...
فقط چهل دقیقه از زمانی که چانیول، بکهیون رو بغل کرده و به خونه رسونده بود میگذشت اما حالا هردو کنار هم روی تخت بکهیون دراز کشیده بودن چون بکهیون اجازه نداده بود اتاق رو ترک کنه و مجبورش کرده بود با همون لباسها کنارش بخوابه، بکهیون توی خواب و بیداری از خودش صداهای مختلف درمیآورد و چانیول اما فکرش جای دیگهای بود و به همین خاطر هم نمیتونست پلکهاش رو روی هم بذاره، به یکباره حجم زیادی از افکار مختلف احاطهش کرده بودن و اجازه نمیدادن روی چیز دیگهای تمرکز کنه.
+ آب...آب میخوام
بکهیون زیرلب زمزمه کرد و طولی نکشید تا چانیول بلند بشه و براش آب بیاره، نور اتاق رو توی پایینترین حدش تنظیم و بکهیون رو صدا کنه.
- بکهیون برات آب آوردم
بکهیون به سختی روی تخت نشست و لیوان آب رو از چانیول گرفت، فقط کمی ازش خورد و دوباره لیوان رو به چانیول داد.
- چیز دیگهای نیاز نداری؟
+ چرا، چانیول کوچولو رو میخوام!
بکهیون هنوز مست بود، هنوز گونههاش قرمز بودن و بوی الکل میداد، چانیول نمیتونست باور کنه بکهیون این حرف رو به زبون آورده!
- من اینجام بکهیون
+ تو نه، گفتم چانیول کوچولو رو میخوام!
- میخوای باهاش چیکار کنی؟
بکهیون همونطور که سعی میکرد نگاهش رو روی چانیول ثابت کنه خودش رو جلوتر کشید و دستش رو روی چانیول کوچولویی که توی شلوار بود گذاشت، لبخندی زد و زیرلب گفت:
+ معلومه، میخوام بخورمش!
شروع به خندیدن کرد و چانیول که دوباره به میزان مستی بکهیون پی برده بود خندهای کرد و دست بکهیون رو از روی دیکش برداشت.
- باید بخوابی بکهیون، بعدا بهت چانیول کوچولو میدم!
بکهیون با لجبازی دوباره دستش رو جای قبلی گذاشت و اخم کرد.
+ ولی من الان میخوامش!
ملحفه رو کنار زد، از روی تخت بلند شد، لیوان آب رو از چانیول گرفت و روی میز کنار تخت گذاشت، چانیول رو کمی به عقب هل داد و برای چند ثانیه به چشمهاش خیره شد.
+ ددی گفتم میخوامش!
جلوی چانیول روی زانوهاش نشست و منتظر بهش چشم دوخت اما چانیول نمیدونست باید چه واکنشی نشون میداد.
اگه تسلیم میشد و اجازه میداد بکهیون کاری رو که میخواست انجام بده، فردا که مستی از سرش پرید با خودش فکر نمیکرد که عملا از مستیش سوءاستفاده کرده بود؟
یا شاید هم باید مقاومت میکرد و اجازه نمیداد توی مستی اتفاقاتی بیشتر از خوردن دیکش بیافته!
- بکهیون...من...
قبل از این که بتونه جملهش رو کامل کنه لبهای بکهیون آویزون و چشمهاش پر شده بودن و انگار آماده بود به محض مخالفت چانیول گریه کنه!
- باشه باشه بهت میدمش فقط گریه نکن!
چانیول با نگرانی گفت و بکهیون دوباره به حالت قبلی برگشت.
اگه بهش میگفتن که یه روز توی مستی به خاطر داشتن دیک ددیت ممکنه بزنی زیر گریه به خنده میافتاد و میگفت "با من شوخی نکن" اما حالا واقعا داشت اتفاق میافتاد و بکهیون نمیدونست که قراره فردا بعد از هشیاری به خاطر به یاد آوردن امشب خودش رو سرزنش کنه یا نه!
+ زود باش!
بکهیون درحالیکه چشمهاش اشتیاقش رو فریاد میزدن، زیرلب غر زد و چانیول همونطور که سرش رو به معنای تایید تکون میداد شروع به باز کردن کمربندش کرد و این صحنهی فوقالعاده جذابی برای بکهیونی که شدیدا هورنی شده بود، به نظر میرسید!
تصویر چانیولی که داشت کمربندش رو باز میکرد اون هم وقتی آستینهای پیراهن رسمیش رو تا آرنج بالا زده بود و رگهای برجستهی دستهای عضلانیش به خوبی توی نور کم اتاق دیده میشدن واقعا سکسی و هوسانگیز بود و بکهیون رو بیقرارتر میکرد.
بعد از گذشت چند ثانیه چانیول کمربند و زیپش رو باز کرده بود، لباس زیر و شلوارش رو هم تا زانو پایین کشیده بود و معذب جلوی بکهیون ایستاده بود، درواقع نمیدونست چرا همچین احساسی داشت، شاید برای این بود که داشت بعد از سالهای طولانی این کار رو انجام میداد اون هم با پسری که همون سالها به زور مجبورش میکرد این کار رو براش انجام بده!
وقتی انگشتهای سرد بکهیون دیکش رو لمس کردن برای چند لحظهی کوتاه لرزید، درست مثل اولین باری که این کار رو به بکهیون یاد داده بود هیجان داشت و با این که میدونست ممکن بود فردا برای بکهیون راجع به امشب سوتفاهم پیش بیاد اما تصمیم گرفته بود که مغزش رو آف کنه و بعد از هفت سال دوباره لذتی که ازش دور بود رو تجربه کنه!
+ ددی، الان که فکر میکنم میبینم من حتی دلم برای چانیول کوچولو هم تنگ شده بود!
بکهیون با لحن ناراحتی که با لبخند روی لبهاش تضاد داشت گفت و شروع به حرکت دادن دستش در طول دیک چانیول کرد و چند دقیقهی کوتاه این کار رو تکرار کرد تا بالاخره وقتی دیک چانیول سخت شد و به سایز دلخواهش دراومد لبخندی زد و خودش رو جلو کشید.
+ میتونی توی دهنم ارضا بشی ددی!
همونطور که به چشمهای چانیول که حالا منتظر نگاهش میکرد، خیره شده بود زبونش رو اول روی لب پایینش و بعد روی سر دیک چانیول کشید و بلافاصله صدای آرومِ آه چانیول بلند شد.
بکهیون بعد از این که زبونش رو روی سر دیک چانیول کشیده بود حالا داشت اون رو مثل یک آبنبات خوشمزه میمکید و صدای لبهاش که با دیک چانیول برخورد میکردن داشت چانیول رو دیوونه میکرد!
بعد از چند ثانیهی طولانی حالا بکهیون داشت زبونش رو روی رگهای برجستهی دیک چانیول میکشید و با هر لیسی که میزد صدای نفس نفس زدنهای چانیول بلندتر میشد.
و درنهایت وقتی قسمتی از دیک چانیول رو به یکباره توی دهنش برد و دیکش عملا ته حلق بکهیون رو لمس کرد، چانیول شل شدن زانوهاش رو احساس کرد و ناخودآگاه به موهای مشکی بکهیون چنگ زد.
بکهیون از پایین شاهد منظرهی زیبایی بود، پارک چانیول، مرد سکسی لعنتیش داشت نفس نفس میزد و قفسهی سینهش با هر دم و بازدم عمیق به وضوح بالا و پایین میشد، لبهاش که بوسیدنیتر از هر زمانی به نظر میرسیدن حالا داشتن به آرومی اسمش رو صدا میزدن، کمی از موهاش به خاطر عرق کمی که کرده بود به پیشونیش چسبیده بودن و چشمهاش، چشمهای درشت لعنتیش خواستنش رو فریاد میزدن و تمام اینها بکهیون رو غرق در لذت میکردن.
- بکهیون...بکهیون...
همونطور که ناخودآگاه اسم بکهیون رو زیرلب صدا میزد بکهیون داشت به حرکات زبون و لبهاش سرعت میداد و چانیول احساس میکرد ارضا شدنش نزدیکه و دیگه کنترل دستش که موهای بکهیون رو چنگ میزد و نالههاش که بلندتر میشدن رو نداشت و این تا جایی بود که فهمید چیزی تا ارضا شدنش نمونده پس دیکش رو بیرون کشید تا توی دهن بکهیون ارضا نشه اما بکهیون باز هم زبونش رو بیرون آورده و منتظر بود تا چانیول کامش رو روی زبونش بریزه!
+ ددی من منتظرم!
شاکی و با اخم ریزی غر زد و طولی نکشید تا چانیول دیکش رو به زبونش بچسبونه و با کمی مالیدنش کامش روی زبون بکهیون ریخته بشه!
...
+ آه...لعنت بهش!
بکهیون همونطور که صندلی رو بیرون میکشید و پشت میز آشپزخونه قرار میگرفت نالید و چشمهای دردناکش رو روی هم قرار داد.
- برات سوپ خماری پختم، ازش بخور
چانیول که توی اتاق درحال آماده شدن بود، گفت و بکهیون قاشقش رو داخل سوپ برد اما قبل از این که بتونه بخوره اتفاقات شب گذشته مثل فیلم از جلوی چشمهاش رد شدن.
+ لعنت...چرا؟ واقعا چطور تونستم؟ خدای من!
بکهیون داشت شوکه زیرلب حرف میزد که چانیول جلوش قرار گرفت، انگشت اشارهش رو زیر چونهی بکهیون گذاشت و مجبورش کرد سرش رو بالا ببره و نگاهش کنه.
- چیزی برای خجالت وجود نداره کوچولوی من، میخوای فراموشش کنیم؟
بکهیون با ناراحتی آه عمیقی کشید و خیره به چشمهای چانیول جواب داد:
+ راستش خیلی وقت میشد که دلم چانیول کوچولو رو میخواست و الان هم برای این پشیمونم که ملاقاتمون توی مستی اتفاق افتاد و لذت واقعی داشتنش رو از دست دادم!
جملهش رو با لبخند تموم کرد و چانیول فقط تونست شوکه نگاهش کنه.
- اوه...خب...خب، من...
+ چیزی برای خجالت وجود نداره ددی!
با پوزخند گفت و چشمکی تحویل چانیول داد، چانیول نمیدونست بخنده یا گریه کنه، بکهیون داشت وجهههای جدیدی از خودش نشون میداد و این هربار باعث تعجبش میشد و از طرفی دوست داشتنیترش میکرد و باعث میشد احساس کنه که انگار داشت هرروز بیشتر از روز قبل عاشق کوچولوی جلوش میشد.
...
ساعت عدد ده رو نشون میداد که با لبخند وارد آسانسور شد تا به شرکت حقوقیای بکهیون داخلش مشغول کار بود بره و داروهایی که برای سردردش خریده بود رو بهش بده اما وقتی به طبقهی موردنظر رسید و درهای آسانسور باز شدن، جلوی در ورودی شرکت هیوسوپ رو دید که داشت داروهایی رو به بکهیون میداد، لبخندش از بین رفت و اخم کرد.
_ امیدوارم حالتون زودتر خوب بشه!
+ ممنونم اما لازم نبود همچین کاری کنین، من خوبم!
بکهیون با لحنی آروم و لبخند بزرگی گفته بود و هیوسوپ داشت با خودش فکر میکرد احتمالا بکهیون چیزی از صحبتهای شب گذشتهش یادش نمیاد وگرنه قطعا مثل همیشه باهاش رفتار نمیکرد!
چانیول بدون این که خودش رو نشون بده دکمهی پارکینگ آسانسور رو فشرد، اینطور که مشخص بود بکهیون دیگه نیازی به داروهایی که خریده بود نداشت!
بکهیون سرش رو برگردوند و نگاهی به درهای آسانسور که درحال بسته شده بودن، انداخت و با دیدن چانیولی که سرش رو پایین انداخته بود با تعجب و بدون توجه به هیوسوپی که داشت اسمش رو صدا میزد سمت آسانسور دوئید و درست قبل از بسته شدن پاش رو بین درها گذاشت و مانع از بسته شدنشون شد.
+ اینجا چیکار میکنی؟
با تعجب از چانیولی که نگاهش خسته و غمگین به نظر میرسید پرسید و وارد آسانسور شد و دکمهی پارکینگ رو فشرد.
- برات دارو خریده بودم
با دست به داروهایی که بکهیون داشت اشاره کرد و ادامه داد.
- اما دیدم دیگه نیازی بهشون نداری، برای همین داشتم برمیگشتم!
+ شاید دیگه به داروها نیازی نداشته باشم اما همیشه به تو نیاز دارم آجوشی من!
با اتمام جملهی بکهیون بدون این که فکر کنه سمتش قدم برداشت و تنِ بکهیون رو به آینهی آسانسور چسبوند، دست آزادش رو روی کمرش گذاشت و خم شد، لب پایینش رو بین لبهاش گرفت و شروع به بوسیدنش کرد، جوری با ولع میبوسید که انگار سالها از بکهیون دور بوده اما درواقع از این طریق میخواست به خودش ثابت کنه که چیزی برای نگرانی نیست و بکهیون برای اونه و حتی چیزی از شب گذشته و اعتراف همکارش هم یادش نیست!
دقیقا وقتی آسانسور ایستاد چانیول هم از بکهیون جدا شد و بکهیون همونطور که نفس نفس میزد همراهش از آسانسور خارج و وارد پارکینگ خالی شد.
+ چیزی شده؟
بکهیون متوجه حال بدش شده بود اما چانیول نمیتونست اعتراف کنه که احساس خطر کرده و نگران از دست دادنش بود، درواقع از هفت، هشت سال پیش تا الان و با توجه به کارهای اشتباهی که کرده و تجربههایی که به دست آورده بود، مدام مشغول اورثینک، خودخوری، تحلیل و پیشبینی همه چیز بود و نمیتونست از فکر کردن و نگرانی دست برداره و از دیشب تا الان هم توی همین حالت بود، افکارش درحال له کردنش بودن و نگرانیهاش ضربان قلبش رو بالا میبردن اما طبق عادت همیشگیش نمیتونست راجع بهشون با هیچکس صحبت کنه.
- چیزی نیست بکهیون، من حالم خوبه، تو هم داروهات رو بخور تا زودتر سردردت از بین بره
با لبخند مهربونی همونطور که موهای بکهیون رو مرتب میکرد گفت و بوسهای به پیشونیش زد.
- باید دوتایی برگردیم سرکارمون!
بکهیون با تردید از چانیول خداحافظی کرد و به شرکت برگشت، جلوی در ورودی هیوسوپ رو دید که منتظرش ایستاده بود و با نگرانی نگاهش میکرد.
_ اتفاقی افتاده بود؟
+ نه، چیزی نبود، بهتره برگردیم سرکار!
با لحنی جدی گفت و بدون توجه به هیوسوپ وارد شد، اینطور نبود که اعتراف شب قبل هیوسوپ رو یادش نیومده باشه و نگاه امیدوارش رو که حتی الان هم دنبالش بود به یاد نیاره اما دلش نمیخواست خودش رو درگیر احساس یک مرد دیگه بکنه، صادقانه چانیول براش کافی بود، درواقع چانیول خونه و نقطهی امنش بود، اون کسی بود که با وجود تمام فراز و نشیبهایی که با هم و جدا از هم تجربه کردن باز هم تونست همون حس سابق رو بهش بده و سعی کنه بیشتر بکهیون رو یاد بگیره و شرایطش رو درک کنه، اونها کنار هم سعی کرده بودن خودشون و طرف مقابل رو ببخشن و همچنان کنار هم یاد بگیرن و رشد کنن و همین برای بکهیون کافی بود.
تا جایی که یادش میاومد توی هفت سالی که بدون چانیول گذرونده بود حتی یک نفر هم پیدا نشده بود که بهش احساس زنده بودن بده، بهش حسی بده که بخواد زندگی کنه، پیشرفت کنه و بخواد کنارش "خودش" باشه، گاهی آدمها برای پذیرفته شدن و تایید گرفتن از بقیه مجبور میشن خود واقعیشون رو زیر نقابی که موردتایید اونهاست پنهان کنن تا به چیزهایی که میخوان برسن، اون چیزها میتونن عشق، رابطه، پول، مقام و...باشن، بکهیون هم از این قاعده مستثنی نبود، گاهی برای این که بتونه با بقیه ارتباطی رو شکل بده خودش رو زیر نقاب پنهان میکرد تا کاستیهاش دیده نشن اما هرچقدر که زمان میگذشت خستهتر و درنهایت مجبور میشد که قطع ارتباط کنه چون میترسید بقیه خود واقعیش رو ببینن و پسش بزنن، اما از همون اولین باری که چانیول رو ملاقات کرد تا همین حالا چانیول تنها کسی بود که خود واقعیش رو توی هر حالتی دیده و با آغوش باز کاستیهاش رو پذیرفته بود.
اگر میخواست صادق باشه چانیول با تمام رفتارهای اشتباهش باز هم کسی بود که همیشه حمایتش میکرد، بهش گوش میداد، بهش یاد میداد و کسی بود که برای پیشرفت حتی هلش میداد و حس یک خونهی امن رو میداد و بعد از اون مرد دیگه هیچوقت نتونست چنین احساسی رو از کسی بگیره، همیشه مجبور بود خودش رو سانسور کنه و کل هفت سال گذشته رو بدون پسر کوچولوی درونش زندگی کنه اما از وقتی که دوباره چانیول رو ملاقات کرده بود به وضوح شاهد این بود که پسر کوچولوی درونش دوباره بیدار شده بود و اینبار داشت با خوشحالی زندگی میکرد چون چانیول این اجازه رو بهش میداد!
و تمام اینها باعث میشدن دلش نخواد حتی کوچکترین توجهی به احساسات هیوسوپ نشون بده فقط امیدوار بود وکیل سی سالهای که چند ماهی میشد همکارش شده بود، بتونه خیلی سریع و راحت بیخیال احساساتش بشه و ازش عبور کنه.
...
نیم ساعت گذشته رو به روی موکلش، روی کاناپه نشسته بود و با وجود این که سخت بود اما سعی میکرد روی صحبتهاش تمرکز کنه تا بالاخره موکلش اتاق رو ترک کرد و تونست نفس راحتی بکشه.
از شب گذشته احساس بدی داشت، درست چند دقیقه قبل از دوازده به آدرسی که بکهیون فرستاده بود، رفته بود و توی همون دقایق اولی که بکهیون رو کنار عابر پیاده دیده بود با اعتراف همکارش مواجه شده و از همون لحظه احساس خفگی به گلوش چنگ انداخته بود!
کلمات اون پسر صادقانه به نظر میرسیدن، اون زیبا، جذاب و جوون بود، چیزی که چانیول دیگه نبود، اون دیگه جوون نبود، باید موهاش که بیشترشون سفید شده بودن رو رنگ میکرد و از طرفی هم نمیتونست با چروکهای گوشهی چشمهاش کاری بکنه و گذشته از تمام اینها هیچ اعتماد بنفسی برای مقایسه کردن خودش و اون مرد نداشت چون به نظرش هیچ چیزی نداشت که باعث برتریش نسبت به هیوسوپ بشه!
اگر چانیولِ ده سال پیش بود با پوزخند تمسخرآمیزی به موضوع نگاه میکرد و با بیاهمیتی ازش رد میشد اما حالا احساس میکرد چانیولی که چهل سال رو هم رد کرده بود هیچ شانسی برای رقابت با اون مرد جوان نداشت!
نفس عمیقی کشید، نگاهی به صفحهی شطرنج جلوش که تمام مهرهها روش چیده شده بودن، انداخت و طولی نکشید تا با عصبانیت مهرهها و صفحه رو از روی میز پرت کنه و هرکدوم از مهرهها به سمتی پرتاب بشن و بعد با کلافگی گرهی کراواتش رو شل کنه و دوباره به کاناپه تکیه بده و با خشم انگشتهاش رو بین موهاش ببره.
چانیول احساس خطر کرده بود، این موضوع با توجه به وضعیت الان حتی از موضوع سومی و رابطهش با بکهیون هم خطرناکتر به نظر میرسید چون دیگه نه بکهیون نوجوون بود و نه خودش روی زندگی کوچولوش مثل قبل سلطه داشت، و نه دیگه شرایطشون مثل قبل بود، اونها عوض شده بودن، بکهیون بزرگ شده بود و حالا اختیار داشت مردی که در گذشته اون رو با رفتارها و تصمیمات غلطش له کرده بود رها و مردی رو انتخاب کنه که عاشقش شده بود و برخلاف پارک چانیول یک فرد معمولی بود!
البته شاید این یک زنگ خطر بود و فقط باید به فکر راهحل برای این چالش جدید میگشت!
...
- خسته نباشی بکهیون، حالت بهتره؟
با شنیدن صدای بسته شدن در با صدای نسبتا بلندی گفت و وقتی بکهیون توی چارچوب آشپزخونه قرار گرفت با تعجب به شاخه گل رز قرمز رنگ توی دستش خیره شد.
+ خوبم فقط خستهم ددی!
- این گل برای چیه؟
+ همکارم بهم داد!
این سه کلمه تیر خلاصی برای چانیول بود، هیوسوپ داشت به خودش جرئت میداد جسورانهتر احساساتش رو بروز بده و بعید نبود طی چند روز آینده بکهیون رو به شام دعوت و به طور رسمی بهش اعتراف کنه!
همین موضوع هم باعث شده بود که صبح بعد بکهیون روز کاریش رو با دریافت صد شاخه گل رز اون هم توی محل کارش شروع کنه!
"برای کوچولوی من"
با دیدن اون سه کلمه نمیتونست جلوی خندهش رو بگیره، چانیول دوباره شبیه به پسر بچههای حسود رفتار کرده بود، بکهیون نمیدونست چرا اما حسودیهای چانیول شیرینی خاصی براش داشتن!
با لبخند بزرگی گوشیش رو درآورد و شمارهی چانیول رو گرفت و طولی نکشید تا صدای چانیول توی گوشیش بپیچه.
- عزیزِ من...
+ آجوشی حسود برای گلها ممنونم!
قبل از این که چانیول بتونه جوابی بده هیوسوپ وارد اتاق بکهیون شد و با قیافهی درهمی بدون توجه به بکهیونی که داشت با تلفن صحبت میکرد گفت:
"مدیر خواستن تا با هم به پروندهی آقای کیم رسیدگی کنیم"
چانیول نمیدونست چرا اما با شنیدن صدای هیوسوپ دستش با خشم مشت و دندونهاش روی هم فشرده شده بود اما میدونست که اگه اونجا بود قطعا یه مشت به صورت هیوسوپ میزد!
همکاری اون دو یعنی قرار بود اونها به همدیگه نزدیکتر بشن و با هم وقت بگذرونن و این چیزی نبود که چانیول دوست داشته باشه!
....
چانیول نمیدونست چرا داشت تا این حد پیش میرفت فقط میدونست که احساس ناامنی شدیدی نسبت به هیوسوپ داشت و همین هم باعث شده بود که الان توی دفتر مدیرعامل شرکت حقوقیای که بکهیون داخلش مشغول کار بود، حضور داشته باشه و با لبخند دربارهی همکاریشون بگه، سالها از زمانی که به تنهایی توی دفتر حقوقیش کار میکرد، میگذشت و توی تمام این سالها پیشنهادات زیادی رو از طرف شرکتهای حقوقی مطرح و برجسته رد کرده بود اما حالا خودش اومده بود تا پیشنهاد همکاری به این شرکت تقریبا تازه تاسیس بده و بخواد که یکی از شرکای حقوقیشون باشه.
+ جناب پارک قطعا باعث افتخار ماست که مارو لایق همچین همکاریای دونستید!
مدیرعامل به حدی از پیشنهاد وکیل پارک شوکه شده بود که نمیدونست باید چی بگه و چانیول داشت با لذت به چهرهی معذب مدیرعامل نگاه میکرد و میدونست که اون توانایی رد چانیول رو نداشت چون خود چانیول به تنهایی میتونست باعث چند برابر شدن سود شرکت بشه!
ساعتی بعد، بعد از توافقات نهایی با مدیرعامل از جا بلند شد و بعد از دست دادن با مرد میانسال دکمهی کت مشکی رنگش رو بست، کیفش رو برداشت و با لبخند پیروزمندانهای از دفترش خارج شد و دقیقا همون زمان بود که بکهیون وارد شرکت شد.
+ تو اینجا چیکار میکنی؟
همونطور که با تعجب سمت چانیول قدم برمیداشت پرسید و چانیول شونههاش رو بالا انداخت و جوری که انگار اتفاق خاصی نیفتاده باشه جواب داد:
- داریم همکار میشیم!
+ منظورت چیه؟!
- میخوام یکی از شرکای حقوقی اینجا باشم، فردا وسایلم رو انتقال میدم و دفترم رو تحویل میگیرم!
بکهیون گیج شده بود، باورش نمیشد چانیول همچین تصمیم بزرگی گرفته و چیزی دربارهش نگفته بود، نمیفهمید این به احساساتش راجع به هیوسوپ مربوط میشد یا قصد دیگهای داشت!
+ چرا یکدفعه همچین تصمیمی گرفتی؟!
- خودت حسش کردی بکهیون، میدونی من یک بار با حماقتم همه چیز رو از دست دادم و این باعث شد تا کوچیکترین چیزها من رو بترسونن، صادقانه من میترسم، از تمام رفتارهای کوچیک و بزرگ اون آدم میترسم، از این که باهاش رقابت کنم میترسم، میترسم از دست بدمت و اینبار دیگه هیچ راه نجاتی برام وجود نداشته باشه!
چانیول با لحنی جدی و نگاهی که غم و خستگیش رو نشون میداد داشت حرف میزد و بکهیون انگار که رو به روی بکهیونِ هفت، هشت سال پیش ایستاده باشه، تمام کلماتش رو درک میکرد، به خوبی یادش میاومد که چقدر اون زمان ترسیده و ناامید بود، حتی یادش بود که احساس میکرد توی رقابت از نارا شکست میخوره و اعتماد بنفسی براش نداشت و حالا چانیول مقابلش ایستاده بود و داشت از ترسهاش صحبت میکرد.
حالا و توی این موقعیت صادقانه خوشحال بود که چانیول ترس از دادنش رو داشت و قرار بود به خاطرش تلاش کنه و با این که بیرحمانه بود اما از بابت این که توی موقعیتی شبیه به موقعیت هفت سال پیش خودش قرار گرفته بود احساس ناراحتی نمیکرد و میدونست اگه موقعیت مناسبی پیش میاومد حتی به خاطر اذیت کردنش هم عذاب وجدان نمیگرفت!
+ میفهمم وکیل پارک، پس باید بگم خوش اومدی!
...
چند ساعتی میشد که اولین روز کاری توی شرکت حقوقی شروع و چانیول بالاخره موفق شده بود که وسایلش رو انتقال بده و توی دفترش مستقر بشه اما وقتی به خودش اومد که ساعت ناهار رسیده بود و باید به غذاخوری میرفت تا همراه بکهیونی که بهش گفته بود منتظرش میمونه غذا بخوره.
به محض ورود به سالن غذاخوری نگاهی به میزها انداخت و با دیدن بکهیونی که رو به روی هیوسوپ نشسته بود اخم کرد، ظرف غذاش رو برداشت و بعد از پر کردنش با غذاهای مختلف سلف سمت بکهیون رفت و بالاخره کنارش نشست.
+ جابجایی تموم شد وکیل پارک؟
- هنوز کاملا تموم نشده!
چانیول همونطور که با اخم به هیوسوپ خیره شده بود گفت و هیوسوپ معذب لبخندی زد.
+ بعد از ناهار کمکتون میکنم!
بکهیون با لبخند گفت و وقتی هیوسوپ بدون مقدمه ازش سوالی پرسید با تعجب اول نگاهی به هیوسوپ و بعد نگاهی به چانیول انداخت.
_ شما توی رابطهاید وکیل بیون؟
+ خب...من...
گوشهای چانیول به وضوح از عصبانیت سرخ شده بودن و اخمش هم پررنگتر شده بود، با وجود این که ترسناک به نظر میرسید اما بکهیون نمیتونست بیخیال فکری که میگفت "اذیتش کن و از طرفی چیزی که دلت میخواد رو به زبون بیار تا دربارهش فکر کنه" بشه پس با لبخند به چشمهای هیوسوپ خیره شد و با لحن ناراحتی جواب داد:
+ نه توی رابطه نیستم چون کسی ازم درخواست نکرده که دوست پسرش بشم!