The Last Red Wing

hedilla1012 tarafından

5.2K 1.4K 784

main couple: Kaihun side couples: chanbaek- krishu Genre: Dram- Fantasy- smut- Mpreg Writer: Hedi... Daha Fazla

hello👀
preface
preface 2
Part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26

part 14

120 43 16
hedilla1012 tarafından


با چند قدم فاصله از میز ایستاده بود و با کنجکاوی و کمی نگرانی به دست های زیبای بال سیاه زل زده بود که چند دقیقه ای میشد نامه رو بدست گرفته بود و سکوت کرده بود. متن نامه رو ندیده بود اما با توجه به سایز کوچک کاغذ حدس میزد که نباید محتوای زیادی درونش داشته باشه و بال سفید نگران از طولانی شدن خوندن نامه با نگرانی به دست های بال سیاه زل زده بود و منتظر قدرتی بود تا بتونه از پشت نامه که چیزی معلوم نبود کلمات رو بخونه.

وقتی دست بال سیاه از پایین نامه بالا اومد و با انگشت های ظریفش چند بار کنار نامه رو لمس کرد، نگاه نگرانش رو به صورت بال سیاه داد و دو دل زمزمه کرد:

-سرورم...

بال سیاه نفس عمیقی کشید و بالاخره نگاهی که در همین لحظه برای بال سفید ترسناک بود رو بالا آورد و به معاونش داد. کمی بهش نگاه کرد و با جمع کردن حواسش با صدای پایینی پرسید:

+این نامه رو از کجا آوردی؟

بال سفید که حس میکرد تمام مشکلات دنیا در این لحظه تقصیر خودش هست اون هم به این دلیل که نامه مرموز رو خودش به دست های فرمانرواش داده بود، بجای اینکه بذاره این نامه هم مثل بقیه نامه ها به دست بال سیاه برسه، آب دهانش رو قورت داد و دو دل زمزمه کرد:

-همونجایی که همه نامه ها هستند، چون پاکت نامه مثل نامه قبلی بود و با بقیه نامه ها فرق میکرد، ترجیح دادم جدا بهتون بدم.

بال سیاه سرش رو چند بار بالا و پایین کرد و همزمان با تا کردن نامه و برگردوندش داخل پاکت با لحن مشکوکی پرسید:

+بازش کردی؟

بال سفید چند بار سرش رو به چپ و راست تکون داد و ترسیده در حالیکه دو دستش رو بهم می فشرد، به سرعت انکار کرد:

-نه سرورم، بازش نکردم، فقط چون ظاهرش شبیه به نامه قبلی بود مشکوک شدم و جداش کردم.

بال سیاه سری به نشونه فهمیدن تکون داد و نامه مشکوک توی دست هاش به دود سیاهی تبدیل شد و بعد کمی عقب کشید. به صندلی بزرگ و سیاه رنگش تکیه داد و بدون تغییر دادن جهت و حتی حالت بی حس نگاهش از معاونش که مطمئن بود راستش رو میگه، دستش رو روی دسته صندلی گذاشت و چونه اش رو بهش تکیه داد. این نامه دقیقا قصد داشت چی رو بهش بگه؟ متن نامه واضح بود، هر دو بار سعی داشت یک چیز رو به بال سیاه بفهمونه و مخاطب نامه هم خودش بود.

از چیزهای غیرممکنی حرف میزد که بال سیاه سال ها بود بهش فکر نمیکرد و حالا این دو نامه معلوم نبود با چه قصدی فرستاده میشن. بهتر بود قبل از بروز مشکلی با بی بال در میون بگذاره و ببینه این نامه میتونه ربطی بهش داشته باشه یا نه. امیدوار بود کای بتونه یک چراغی توی تاریکی ذهنش روشن کنه.

با خوندن نامه قبلی فکر میکرد شوخی ای بیشتر نیست اون هم از طرف بی بال هایی که راهشون برای رسوندن نامه هاشون، نامه هایی که جز تهدید چیزی درونشون نیست، بالدار های احمق و سطح پایین هست. بکهیون میدونست بالدار های سطح پایین، چطور خودشون رو تسلیم بی بال ها میکنند و بال سیاه تعداد زیادیشون رو جلوی بارها یا در حالیکه بیهوش شده بودند یا در حالیکه گوشه ای ازاین سرزمین افتاده بودند رو دیده بود، اهمیتی نمی داد؛ به هر حال این سزای کسی بود که به بی بال ها اعتماد کرده بودند.

بی بال ها خوب یاد گرفته بودند که برای رسوندن نامه های تهدید آمیزشون، بالدار ها رو گول بزنند و از طریق اونها، نامه هاشون رو مستقیم به بال سیاه برسونند. بکهیون فکر میکرد این نامه هم باید مثل بقیه باشه، اما با دوبار ارسال شدنش، کمی ذهنش رو درگیر کرده بود.

متن نامه تهدید آمیز نبود و چیز خطرناکی داخلش نداشت اما... عجیب بود. خیلی عجیب!

+راجب بهشون با هیچکس حرف نزن، برای سهون و کای هم نگهبان خارج از اتاق هاشون بذار، چیزی نفهمن تا خودم باهاشون حرف بزنم و خودت نگهبان ها رو انتخاب بکن، درست تعلیم دیده باشن.

بلند شد و با برداشتن کت مشکی رنگش از پشت صندلی قدم هاش رو از پشت میز به سمت بال سفید برداشت. تقریبا غروب بود و از ظهر سهون رو درون اتاقش تنها گذاشته بود. امیدوار بود حداقل کای تنها بودنش رو حس کرده باشه و بال سیاه رو تنها نگذاشته باشه. پس بهتر بود سریعتر به قصر برمی گشت و در مورد حلقه و اتفاقاتی که افتاده بود هم با هردو نفر کمی حرف میزد.

خسته بود و در حالیکه روز طولانی ای داشت، دوست داشت امروز زودتر به پایان برسه.

+اگر چیز مشکوکی نزدیک به قصر دیدی با گزارشی دریافت کردی مستقیم به خودم بگو حتی اگر نیمه شب بود.

نزدیک به در اتاق شد و وقتی سایه بال سفید رو روی در و بالای سرش حس کرد، بدون برگشتن به سمتش با لحن خسته ای زمزمه کرد:

+بابونه ها چانیول، فکر کنم به آب نیاز دارن.

بال سفید سرش رو به سمت بابونه های گوشه اتاق چرخوند و همزمان صدای بسته شدن در رو شنید. باید سریع به بابونه ها آب میداد و به قصر برمی گشت. باید میفهمید توی حلقه چه اتفاقی افتاده که بال سیاه برای سهون و کای نگهبان بیشتری گذاشته. مربوط به حلقه بود یا نامه ای که خونده بود؟ اما اینکه بال سیاه بهش گفته بود بابونه ها رو چک کنه، به این معنا نبود که دنبالم نیا؟!

***

اتاق توی سکوت و تاریکی فرو رفته بود. برادر دردونه اش روی تخت به تنهایی خواب بود و اثری از بی بال نبود. قبل از بیدار کردن بال سیاه لباس هاش رو عوض کرد و بعد روی تخت کنار بال سیاهی که با اخم ظریفی روی پیشونیش به خواب رفته بود نشست.

درد سهون آروم شده بود و حالا که فهمیده بود کای به برادرش کمکی کرده راضی بود.

کای سرخود بود، زود عصبی میشد و حرف هاش رو بدون فکر کردن میزد. کله شق بود و برای سهونی که میدونست ناز پرورده خودش هست خطرناک! اما حالا که این رابطه شکل گرفته بود میدونست هیچکس جز کای نمیتونه محوریت خطرناک بودنش رو از سهون به آدم های اطراف سهون تغییر بده و این یعنی میتونست روی کای دوباره حساب باز کنه.

کای مثل یک گرگ درنده بود که سهون رو به قلمروش راه داده بود. اینکه انرژی قرمز رنگش حالا با دو انرژی درونی سهون کمی بیشتر از قبل تلفیق شده بود این رو ثابت میکرد و بکهیون دوست داشت بدونه برادرش چطور تا الان با حس هایی که از کای هم بهش منتقل میشه کنار اومده. در حالیکه میدونست هر دو نفر حس های همدیگه رو بیشتر از قبل میفهمن و همینکه کای به سهون برای آروم کردن درد کمرش کمک کرده بود به این معنا بود که این ارتباط لحظه به لحظه بیشتر میشه و از طرفی خوشحال و از یک طرف نگران بود.

نگران هردو نفر...!

میدونست این رابطه سخت شکل میگیره اما بال سیاه نگران زمانی بود که میدونست به یک چشم بهم زدن قراره تموم بشه و اگر باهم کنار نمی اومدن، بکهیون چطور میتونست با چیزی که ترس از اتفاق افتادنش داشت کنار بیاد؟

چشم هاش رو از حس مبهمی که داشت بست و همزمان با چشم های گریونی که پشت پلک هاش نقش بست، به این فکر کرد که این دفعه رو نباید بذاره که کای بازهم قربانی بشه، این دفعه رو باید سعی کنه نجاتش بده و بکهیون برای دومین بار نمیدونست باید چطور کای رو نجات بده. فقط میتونست به قدم برداشتن های آهسته کای به سمت سهون اعتماد کنه و خودش برادرش رو برخلاف میل سهون، به سمت کای هول بده.

بال سیاه باید خودش سرنوشتی که روی دور تند افتاده بود رو روی مسیر درست می انداخت.

اخم بین ابروهای سهون و صدای ناله اش، سرش رو به سمتش چرخوند و با اینکه از تشکیل شدن این ارتباط مطمئن بود، اما سوال اینجا بود که کای این چند ساعت رو اینجا نیومده بود؟ اگر نفهمیده بود سهون تنهاست، حداقل برای فهمیدن اینکه چند ساعتی رو چرا به اتاقش برنگشته.

کمی از سهون فاصله گرفت و وقتی میخواست از تخت پایین بره صدای خوابالود و خش گرفته سهون توجهش رو جلب کرد.

-اومدی هیونگ؟

بال سیاه مقداری که رفته بود رو برگشت و خودش رو نزدیک به سهون کرد و در حالیکه به پشت تخت تکیه میداد، دستش رو مهمون ابریشم های تیره سهون کرد و جوابش رو داد:

+آره، خوب خوابیدی؟

بال سیاه کمی غلت زد و با کش دادن بدنش و بیاد اوردن اتفاق چند ساعت پیش به سرعت اخمی جایگزین حس خوب نواز شدنش کرد و بداخلاق زمزمه کرد:

-نه.

ابروهای های بال سیاه نشسته کمی بالا پرید و بدون متوقف کردن نوازش موهاش، بدون اینکه چیزی بروز بده دلیلش رو پرسید. این عصبانیت و بدخلقی... سهون دوباره غر زدن هاش رو برای هیونگش نگهداشته بود و بکهیون قرار بود با جونش گوش بده.

+چرا؟ خوب که خرو پف میکردی، خوب نخوابیدی؟

-هیونگ!

سهون با اخمی به بکهیون که روی مود اذیت کردنش رفته بود نگاه کرد و با تحکم صداش کرد. بهتر بود الان سر به سر گذاشتنش رو شروع نکنه. الان اصلا وقتش نبود.

+چیه؟ از بچگی همین عادت رو داشتی و مستبد بودی. یا روی پاهام می خوابیدی مجبورم میکردی چند ساعت یک جا بشینم که خواب ارباب بهم نخوره یا در حالیکه بهت می گفتم توی اتاقت بمون باهام به سازمان می اومدی و به یک ساعت نمی رسید خوابت میگرفت و مجبور میشدم بغلت کنم توی سازمان بچرخم و کارهام رو بکنم. آب دهنت همه لباس هام رو کثیف میکرد. وقتی هم بیدار میشدی، توی چشم هام زل میزدی میگفتی بد خوابیدی چون من ثابت یک جا نموندم. در حالیکه شنواییم به خاطر خر و پف کردنت آسیب دیده. بال هات هم که همش توی دست و پام بود. نمیتونستی توی خواب بال هات رو کنترل کنی، چپ و راست باز میشدن میخوردن توی صورتم. بازم بگم؟

تمامش رو با اغراق براش تعریف کرد و بال سیاه در حالیکه ما بین حرف زدن بکهیون، از حالت خوابیده به نشسته در اومده بود با ابروهای بالا رفته به این همه بزرگ نمایی بال سیاه بزرگتر نگاه میکرد، سرش رو با اغراق تکون میداد.

درسته سهون همیشه توی بغل بکهیون میخوابید، حتی زمان هایی هم بود که از خواب بیدار میشد و در حالیکه روی پاهای بکهیون، به سینه اش تکیه داده بود و سرش رو گردنش گذاشته بود و به خواب رفته بود، بکهیون کارهاش رو میکرد و وقتی می پرسید ساعت چنده بکهیون میگفت از نیمه شب گذشته.

در حالیکه تنها اون دو نفر داخل سازمان بودن و هر وقت سهون میگفت چرا بیدارم نکردی که برگردیم به قصر، بکهیون با این بهونه که کارهام رو انجام میدادم و کار زیاد داشتم، حس عذاب وجدان رو از سهون دور میکرد.

بکهیون، سهون رو توی بغلش بزرگ کرده بود و اجازه نداده بود کوچکترین خشی روی برادر عزیز کرده اش بیفته.

-خر و پف نمیکردم اصلا.

بکهیون تک خندی درون سینه زد و راضی از عوض کردن حال سهون، خسته سرش رو به پشت تخت تکیه داد.

+کای نیومد اینجا؟

سهون دوباره اخمی کرد و روش رو گرفت. نمیخواست در موردش حرف بزنه و همزمان دوست داشته در مورد بی بال غر بزنه. در حالیکه خسته از فشار های عصبی حلقه برگشته بود و میخواست کمی در سکوت و آرامش توی بغل برادرش استراحت کنه، برادرش تنهاش گذاشته بود و بی بال باهاش دعوا کرده بود.

سهون عملا نقشه به پایین پرت کردن بی بال رو توی سرش می کشید.

+چی گفت مگه که اینجوری اخم کردی؟

از عکس العمل سهون و برگردوندن صورتش فهمیده بود بازهم برگشتند سر خونه اول و مطمئن بود بازهم سهون حرفی نزده و بی بال هر چیزی میخواسته رو گفته. درسته بی بال حرف های مسخره نمی زد اما طوری که بیانشون میکرد حق رو ازش میگرفت و بکهیون از این می ترسید.

-میگه تقصیر منه. تقصیر منه؟ من اصلا کاری نکردم. اگر یک ذره، فقط یک ذره بلد بود دهانش رو ببنده و حرف نزنه هیچکدوم از این اتفاق ها نمی افتاد. حلقه گفته باید برای گفتن تصمیم نهایی یک هفته صبر کنیم و برای این هفته باید یک سری چیزا رو بررسی کنن. یعنی چی؟ چطور میتونند همچین حکمی رو بدن؟ اون هم حکم معلق، بی بال میگه اگر بیشتر شک بکنند یا از ماهیت بال قرمز بودنش بفهمن جدامون میکنند.

قفل دهان سهون دوباره باز شده بود و بال سیاه بزرگتر راضی بود. سهون از روی تخت بلند شد و در حالیکه دستش رو به کمرش زده بود و لبش رو به دندون گرفته بود، به این فکر میکرد که کارش به جایی رسیده که حالا بی بال بهش میگه اشتباه کرده. در حالیکه تمام این اشتباهات از اول از سمت بی بال رقم خورد. اگر اون مرد سست عنصر میتونست خودش رو اون شب کنترل بکنه، هیچکدوم از این اتفاق ها نمی افتاد و حلقه جرات نمیکرد سهون رو به پای محاکمه بکشونه.

تمام این اتفاقات مقصرش کای بود و سهون از اینکه اینطور با پرویی براش نطق میکرد و سهون و سکوتش رو مقصر میدونست خنده اش گرفته بود. چقدر میتونست پرو باشه.

-فکر میکردم بهتر شده، سکوت کردنش و اینکه کاری به کارم نداشت خوب بود. حالا حلقه اومده ما رو کشونده پای محاکمه. چرا؟ چون اون بی بال نتونسته خودش رو کنترل بکنه و هنوز طلبکار هست که اگر من سکوت نمی کردم حلقه این حکم رو نمیداد. ماهیت بال قرمز بودنش هم مقصرش منم؟ جدا میشه ازمون که جدا میشه. من انرژی بالایی دارم بدون کای قرار نیست بلایی سر بچه ام بیاد.

+بچه ات ممکنه بمیره.

صدای نفس های سنگین بال سیاه ایستاده سکوت اتاق رو نمناک میکرد و با اخم به سمت بال سیاه خونسرد برگشت. در حالیکه از روی عصبانیت سینه اش تند تند بالا و پایین میشد، سوالی بهش نگاه کرد و بال سیاه بدون اینکه موقعیت خودش رو از بالای تخت تغییر بده و حتی پاهای دراز شده اش رو جمع کنه با خونسردی تمام که بکهیون رو بال سیاه میکرد گفت:

+انرژی کای میتونه بچه ات رو به حدی ضعیف کنه که موقع بدنیا اومدنش بمیره.

سهون نگاهش رو سوالی تر به بال سیاه پین کرد. میمرد؟ ممکن بود مگه؟

-مگه میشه؟ امکان نداره. پس... پس من چی؟

بال سیاه پای راستش رو روی پای چپ انداخت و با اینکه نگران بود و از حرف های سهون نگران تر هم شده بود سعی کرد بدون بروز دادن هیچگونه هیجانی برای آروم کردن برادرش، توضیح مختصری بهش بده.

+ماهیت قرمز کای همین مشکل رو بوجود آورده. انرژی زیادی داشته و چون بال نداره نمیتونیم انرژیش رو اندازه گیری کنیم؛ اما همینکه بال قرمز بوده یعنی انرژی اش حداقل با تو برابر بود و نبودنش، بچه ات رو انقدری ضعیف میکنه که نتونه زنده بمونه.

در واقع بکهیون و کای فهمیده بودند که حلقه از اول کاری به بارداری سهون نداشته و نداره، حلقه میخواد دلیل بارداری سهون رو بدونه. سهون چطور از یک بی بال باردار شده؟

بال سیاه به وضوح شوکه بود. نمیتونست باور کنه که انرژی خودش به اندازه ای کافی نیست که حداقل بچه اش رو زنده نگهداره و این یعنی ضعف سهون. ضعفی که ازش متنفر بود و بی بال اومده بود که به سهون بگه تو هیچ قدرتی نداری. پر از ضعفی و بال سیاه دوست داشت فریاد بزنه.

همون چیزی که کای بهش گفته بود. بهش گفته بود ضعیف هست، سکوتش نشون نمیده که قدرتمنده و سهون نمیتونست باور کنه با این میزان انرژی از اون بی بال باردار شده حالا حتی نمیتونه بچه خودش رو تنهایی نجات بده.

" سکوت کردنت باعث نمیشه فکر کنم قدرتمندی بال سیاه..."

بی بال اومده بود سهون رو نابود کنه و بره!

سقوط برادرش رو روی تخت دید و بالاخره از جای قبلیش کمی جلو اومد. بکهیون هردو نفر رو می شناخت، از بچگی با کای بزرگ شده بود تا زمانی که انرژی خودش تثبیت شده بود و انرژی کای تموم شده بود و سهون رو هم خودش بزرگ کرده بود.

به خاطر ضعف مادر سهون با بدنیا اومدن برادر کوچولوی عزیزش، مادرش مرده بود و پدرش فقط چند مدت رو تونست تحمل کنه و به محض درست کردن شرایط، اون هم در آرامش مرده بود. بکهیون در عرض چند ماه بهترین دوستش و بعد پدرش رو از دست داده بود و فقط برادر کوچولوش رو بدست آورده بود.

چطور میتونست بذاره به سهون آسیبی وارد بشه و بچه کای، بهترین دوستش بمیره.

نمیتونست توی کارهاشون دخالت بکنه و بال سیاه دیگه نمیتونست بفهمه آینده این بچه چی میشه، رفتار های هردو نفر مانعی برای آگاهی بکهیون بود و بال سیاه فقط میتونست تمام دانسته هاش رو در اختیارشون بذاره تا حداقل سه نفر در آخر زنده بمونند.

در حالیکه حالا با حرف های سهون متوجه شده بود کای به اندازه کافی از همه چیز خبر داره که به ضرر هیچکدوم کار نکنه و سهون به نظر می رسید بی اطلاع تر از چیزی که نشون میده...

-ولی... کای گفت بچه نمیمیره... چطور ممکنه؟

بکهیون دستش رو روی دستی که روی تخت عملا می لرزید گذاشت و به این فکر کرد که کای همون دوستی هست که رها کرد. همونی که آخرین بار با بال های قرمز و برافراشته اش دیده بود. کای هنوزم همون بود و سعی میکرد مثل یک بی بال رفتار بکنه. مثل کسی که پر از خشم و خالی از هر لطفی. بی بال هنوزم همونی بود که بکهیون سعی میکرد از آخرین بار بیاد بیاره.

+بی بال میدونه که انتخاب شدن یا نشدنش جون خودش رو توی خطر میندازه و مطمئن هست که خودش کسی هست که انتخاب نمیشه. ولی انگار اون هم نمیدونسته که ماهیت قرمز خودش، جون بچه رو بیشتر از چیزی که باید به خودش وابسته کرده. بهش اعتماد کن، کای همین الان هم میدونه که با انتخاب نشدنش قراره تمام انرژیش رو بچه اش بده، انرژی ناچیز باقی مونده و بمیره، ولی نمیدونه که اگر توی زمان باقی مونده ازتون جدا بشه، این نبودنش میتونه بچه رو ضعیف و نهایتا بکشه. کای نمیدونه و داره سعی میکنه زنده نگهتون داره.

دستش رو زیر چونه برادرش رسوند و در حالیکه عرقی که از شقیقه اش پایین می اومد رو دید؛ صورتش رو به سمت خودش چرخوند و با نگاه کردن به مردمک های لرزونش که کف اتاق می دوید زمزمه آرومی برای نترسوندن بال سیاه گفت:

+این بچه، بچه هردوتونه، به کای اجازه بده ازش محافظت کنه، این برای هردوتون بهتره.

***

صدای پوزخندی که چند ثانیه پیش بال سفید ارشد زد توی گوش های بی بال زنگ میخورد و میدونست منظور بال سفید از گفتن اون جمله تمسخر آمیز، به حرف خودش برمیگرده. جمله ای که قبل از ورود به سالن گفته بود تا نشون بده که نمیتونند این سه نفر رو از هم جدا بکنند نه وقتی که یک خانواده منسجم وجود داشت، نه خانواده ای که کمی بیشتر از یک هفته باهم زندگی میکردند و در یک اتاق می موندند.

کای سعی کرده بود با گفتن جمله" نزدیکم بمون، باید نشون بدیم قرار نیست از هم جدا بشیم حتی اگر من بی بال باشم هون."

به حلقه نشون بده که قرار نیست به خاطر ماهیت کنونی بی بال بودنش سهون و بچه اش رو رها بکنه تا حکمی که از قبل میدونست قراره چی باشه، تغییر بکنه. اما با پوزخند بال سفید ارشد و جمله تمسخر آمیزش معلوم بود که قرار نیست به این زودی ها دست از سرشون بردارند.

"پس این بچه با عشق بوجود اومده"

در حالیکه بال سفید کمی سرش رو به سمت بال سیاه اصلی، فرمانروای کل سرزمین چرخونده بود، نیم نگاهی به دو نفر وسط حلقه کرد و با لحن احترام آمیزی با سری خم شده گفت:

+اجازه هست شروع کنم سرورم؟

بال سیاه نگاهش رو از دو نفر وسط حلقه گرفت و به بال سفید داد. سرش رو یکبار بالا و پایین کرد و اجازه شروع جلسه که فقط ظاهر قضیه بود رو داد. باطن قضیه فقط فهمیدن ماهیت کای بود و تلاش برای جدا کردن دو نفر؛ و بکهیون میدونست و مطمئن بود که از ماهیت قبلی کای کمی میدونند که این جلسه اون هم فوری بدون تایید خودش انجام شد.

ولی مجبور بود برای جلوگیری از هرگونه شورش دوباره ای در سرزمینش با تمام این مراحل و پروسه کنار بیاد. بکهیون نمیتونست مثل فرمانروای قبلی، روی جان تمام بالدار ها ریسک کنه و قرار نبود یک اشتباه رو دوباره تکرار بکنه.

نگاه بال سفید ارشد روی بقیه اعضای حلقه چرخید و دوباره روی دو نفری که پایین تر و وسط حلقه بودن نشست. سینه اش رو صاف کرد و با صدای بلندی جملات سیاه رنگ با کاور سفیدش رو بیرون ریخت.

+به عنوان بال سفید ارشد این سرزمین و با قدرت بالاتر از بال سیاه ارشد، بعد از فرمانروا میتونم جلسه رو شروع کنم. امیدوارم به سوالاتی که از طرف حلقه بیان میشن به خوبی پاسخ بدید تا بدون مشکلی و هر چه سریعتر این جلسه رو تموم کنیم.

ابرویی بال انداخت و به قیافه های مصمم دو نفری که میون حلقه ایستاده بودند نگاه کرد. دست سفیدی که توی دست برنزه فشرده میشد رو دید و با لذت سوالش رو پرسید.

+اینجا یک بی بال داریم که... ما نمی شناسیمش. چطوره با اون شروع کنیم؟

پوزخند بی بال گستاخانه بود و بال سیاه کنارش، برای فهموندن اینکه از پوزخند های مسخره اش جلوی حلقه صرف نظر کنه، دستش رو فشار داد. چرا نمیتونست آروم و بی دردسر با حلقه راه بیاد؟!

-بی بال... جز این هیچ چیزی برای شما ها مهم نیست که بخوام بگم، که بی بال بودنم هم واضح هست.

بال سیاه مرکز حلقه، پلک زد و سهون نفسش رو حبس کرد. کای برای جنگیدن اومده بود؟!

+درسته، بی بال بودنت رو که می بینیم، چیزی که برامون مهمه این نیست، چیزی که از اطلاعات داریم برخلاف بقیه بی بال و بالدار ها، جز یک صفحه کاغذ چیزی نداره. اسم و تاریخ تولد. در حالیکه بیشتر میخوایم... مثلا دلیل مجازات شدنت رو؟!

***

قرار نبود از حلقه بگم ولی دیدم خیلی مشتاقش هستید پارت رو طولانی تر کردم و از حلقه هم بهتون نشون دادم.

این پارت هم پر از اطلاعات بود و یک عالمه چیز دیگه روشن شد براتون...

نظراتتون رو بهم بگید و نشونم بدید که مشتاق خوندنش ادامه داستان هستید. نه من نه این داستان اهل شرط گذاشتن نیستیم نه برای ووت و نه کامنت، اما هردوشون نشون دهنده اشتیاق شما برای ادامه داستان هست و هر پارت دارن کمتر میشن... اگر داستان رو دوست دارید بدون هیچ شرطی نشونش بدید بهم🥰

راستی عکس داریییم.

عکس اول ادیت فن آرت از شیوا جون و عکس دوم کاور از فاطمه جون هست. 

خیلیی خوشگلن❤

Okumaya devam et

Bunları da Beğeneceksin

889K 41.1K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...
7.4K 301 14
Jake has been in an abusive relationship ever since he was 14, and he's tired of it now. He wants someone who can understand him, take care of him an...
315K 7K 35
"That better not be a sticky fingers poster." "And if it is ." "I think I'm the luckiest bloke at Hartley." Heartbreak High season 1-2 Spider x oc
8.2K 2K 83
سلام به همگی❤ this is a bl story, let's enjoy it. All the characters are created by myself. The rules of my world are imaginary and not everything is...