The Last Red Wing

By hedilla1012

5.3K 1.5K 800

main couple: Kaihun side couples: chanbaek- krishu Genre: Dram- Fantasy- smut- Mpreg Writer: Hedi... More

hello👀
preface
preface 2
Part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27

part 12

157 41 12
By hedilla1012

باز هم اینجا بود...

پشت در حمام در حالیکه سهون داخل حمام بود و خودش همچنان بیرون از حمام...

حداقل این دفعه در حمام قفل نشده بود و بی بال امیدی برای درست کردن وضعیت و کمک کردن به سهون داشت. در قفل نشده بود چون کای ازش خواسته بود، اون هم بعد از مکالمه ای یا شاید مشاجره ای که داشتند.

از سهون خواسته بود در رو قفل نکنه، اما چطور میتونست وارد حمام بشه و به سهون کمک بکنه، وقتی سهون عملا بهش گفته بود دست از سرش برداره؟! مستاصل نزدیک به در حمام ایستاده بود و برای پیدا کردن راه حلی فکر میکرد.

دستش رو داخل موهاش برد و لبش رو به دندون گرفت. نگاهی به دور تا دور اتاق کرد و در تلاش برای پیدا کردن چیزی که در ذهن داشت چشم هاش رو ریز کرد.

به ظاهر دنبال تیکه پارچه ای می گشت اما ذهنش تماما با جملاتی که دقایقی پیش از سهون شنیده بود در حال سوختن بود و کای به سهون به خاطر گفتن تمام اون حرف ها حق نمیداد اما... بی دلیل هم نمی گفت.

حق نمی داد؟ نمیدونست الان نمیتونست قاضی ای بشه برای قضاوت کردن حرف های سهون که نیمی از وجودش می گفتن درست بوده و نیم دیگه همچنان پافشاری می کرد بر بی تقصیر نبودن سهون در تمام این اتفاقات سلسله واری که از سه ماه پیش افتاده بود. اتفاقاتی که نیمی از وجودش می گفت سهون جرقه اش رو ده سال پیش زده و نیمه دیگرش می گفت خودش اون جرقه رو شعله ور کرده.

-میخوای کمک کنی؟ با دستی که همه رو لمس کردی؟ بیای داخل حمام که مثل اون بی بال ها بدنم رو دید بزنی؟ همه اونایی که توی بار بودن؟

در حالیکه کای مصمم پای حرفش ایستاده بود تا به سهون کمک کنه، بال سیاه در حالیکه دستش رو به چارچوب در گرفته بود و خودش رو وارد حمام میکرد، این جمله رو زیر لب گفته بود و کای با شنیدنش، تمامی کلماتش رو ناگهان از دست داده بود و چند قدم از بال سیاه فاصله گرفته بود. لازم نبود از سهون بپرسه چرا این حرف رو میزنه وقتی خودش میدونست سهون ده سال اون رو دنبال می کرده و همه زندگی کای رو کاملا میدونه. اصلا مگر خودش گاهی اوقات کثافت کاری هاش رو وسط بار و برای به رخ کشیدن نخواستن بال سیاه انجام نمی داد؟

حماقت بود اما به وضوح به یاد داشت وقتی چند باری سهون رو توی بار و گوشه ای دیده بود که به خودش چشم دوخته، بی بال مستی که رندوم کنارش بود رو بوسیده بود تا اون بال سیاه، بال سیاهی ک برادر عزیز دردونه بکهیون رو فراری بده و دیده بود که سهون، چطور از بار خارج میشد و تا چند روز بر نمی گشت. مگر همین رو نمیخواست؟ دور کردن بال سیاه از خودش به هر روشی؟! چه اتفاقی افتاده بود که همون بی بال حالا پشت در حمام ایستاده بود و برای نزدیک شدن به بال سیاه و لمس کردنش، نزدیک به التماس کردن افتاده بود.

سهون درست می گفت. آره حالا حق رو به سهون میداد...

سهون میدونست جایگاهش چیه... بال سیاه در قصر بدنیا اومده بود و بزرگ شده بود، پسر فرمانروای قبلی بود و برادر فرمانروای فعلی... یک بال سیاه!

سهون حتی بدون تمام این ارتباط های خانوادگی هم جایگاه بالایی داشت. سهون، بال سیاهی بود که بعد از بکهیون بیشترین میزان انرژی رو داشت و حتی اگر پست و مقام بالایی در سازمان و سرزمین نداشت، اما بازهم خود سهون و شخصیت منحصر به فردی که کای حالا بهش واقف بود خاص بودنش رو اثبات میکرد.

بار دیگه برای خودش تکرار کرد...

سهون، سهون بود. بال سیاهی با انرژی بالا و رگ هایی که خون فرمانروای صالح قبلی درونش جریان داشت!

خودش، یک بی بال سقوط کرده!

توی همین مدت کوتاه... شاید هم برای ده سال سهون نشون داد که از کجا اومده و کای جز خراب کردن خودش کاری نکرده بود. میخواست سهون رو از خودش دور کنه و تمام کارهایی که کرده بود نتیجه عکس داد، اون هم به خاطر حماقت خودش و حالا نتیجه کاری که کرده بود رو میدید. سهون بهش نزدیک تر شده بود و پیوندی خورده بودند که حداقل تا دوماه دیگه پا برجا بود.

نتیجه کارهاش باعث شده بود همین الان، نتونه برای کمک کردن بال سیاه قدمی برداره و به بچه ای که خودش بوجود آورده بود ذره ای نزدیک تر بشه.

حالا به سهون حق میداد برای گفتن جمله ای که میدونست اگر در حالت عادی بود و گیج از درد نبود، این رو نمی گفت. سهون رو شناخته بود آدم زخم زبون زدن و تیکه انداختن نبود. بکهیون هم دیروز صراحتا بهش گفته بود سهون آدم آسیب زدن به کسی نیست.

برعکس خودش که دهانش رو هر جایی باز میکرد و هر چی میخواست رو میگفت. سهون در مدت زمان کوتاه کاری کرده بود کای از تمام کرده های گذشته اش پشیمون بشه.

با حس کردن دوباره انرژی سهون و بچه، ذهنش رو از سرزنش کردن خودش پاک کرد و ترجیح داد فعلا برای وارد شدن به حمام با روش درستی، راهی پیدا بکنه. راهی که روی به حماقت های گذشته اش اضافه نشه، بلکه درست باشه و باعث پشیمانی بیشترش نشه.

کمی بیشتر برای پیدا کردن پارچه ای تلاش کرد و... لباسش.

به سرعت تیشرتی که به تن داشت رو در آورد و بی طاقت با باز کردن در حمام به سهونی که بی حال لبه وان نشسته بود نگاه کرد. نگاهی که دووم نیاورد و به سرعت پایین انداخت. سهون گفته بود که اون نگاه لایقش نیست و کای نمیخواست توی این موقعیت آزارش بده... توی هیچ موقعیت دیگه ای نمیخواست آزارش بده.

قبلا هم به سهون گفته بود، دیگه نمیخواست سهون رو آزار بده.

بال سیاه حواس درستی نداشت این رو وقتی فهمید که با صدا زدنش تازه متوجه حضورش در حمام شده بود و با اخم ظریف و بی جونی بهش نگاه میکرد. نایی برای حرف زدن نداشت و قطره های عرق از شقیقه اش تا روی گردنش سر میخوردند و بی بال ممنون بود از بال هایی که روی بدن برهنه سهون نشسته بودند. نمیدونست اگر بدن برهنه اش رو میدید میتونست خودش رو کنترل کنه یا مثل دیشب هول میشه و بدتر جلوی سهون خودش رو خراب میکنه. دوست نداشت بیشتر از این جلوی بال سیاه، آدم بی بند و باری جلوه کنه.

کای در حالیکه خوشحال بود از اینکه سهون هنوز به خودش دست نزده، بدون بالا آوردن سرش جلو رفت و با زانو زدن جلوی پاهای برهنه بال سیاه، تیشرتی که به دست داشت و روی چشم هاش بست و زمزمه آرومش برای تحریک نکردن بال سیاه توی حمام پیچید:

+با این چشم ها بهت نگاه نمیکنم، فقط بذار کمکت کنم.

اخم رفته رفته با تلفیق شدن سه انرژی و واضح شدن انرژی قرمز از چهره بال سیاه محو شد و سهون رضایتی که از انرژی درونش داشت رو حس کرد.

"بی جنبه"

در دل گفت و به چشم های بسته بی بال زل زد. میخواست اما در عین حال نمیخواست. هر چه تلاش کرده بود نتونسته بود مثل دیشب به خودش دست بزنه. ترسی که از درد بیشتر شده در کمر و زیر شکمش داشت، دست هاش رو برای دست زدن به خودش سست کرده بود، انگار که انرژی قرمزی که بیشتر از همیشه حسش میکرد جلوش رو می گرفت. به نظر می رسید اینطور حس کردن انرژی کای که نزدیک به در حمام ایستاده بود، نتیجه لمس کردن خودش بدون حضور کای بود. نتیجه ای که امشب به شیوه دردناک تری باهاش روبرو شده بود. به نوعی یک تنبیه...

-بهت گفتم نمیخوام.

بی بال با قوی تر شدن حس شنوایی ش به خاطر بسته بودن چشم هاش، سرش رو تکون داد و کمی خودش رو بالا کشید و در تلاش برای پیدا کردن صورت سهون، دست چپش رو به آرومی روی چشم های بال سیاه گذاشت. اگر سهون هم بی بال رو نمی دید شاید میتونست بهتر کنار بیاد.

+فکر کن من نیستم، حالا بذار کمکت کنم.

بال سیاه میخواست اما توان مقابله و مخالفتی دیگه نداشت. نه حالا که انرژی قرمز غالب شده بود و هردو انرژی رو به راحتی در آغوش گرفته بود. نه حالا که گرمای بدن کای رو روی بدنش حس میکرد و انرژی اش رو نزدیک به خودش اون هم هشیار.

شب های قبل اگر کنارش می خوابید با فاصله کم، هشیار نبود، اما الان هشیار بود و گرما و رنگ گونه اش خوشبختانه از نگاه بسته شده کای پنهان مونده بود. کای گرماش رو به بدنش داده بود و چیزی نشده دردش کمتر شده بود با همین لمس... انگار که میگفت دیر اومدم اما بالاخره اومدم تا مسئولیت کاری که کردم رو قبول کنم. اینجام تا بمونم!

بی بال از کی این همه ملاحظه کردن رو یاد گرفته بود؟

دستی که روی بال راستش نشست، حواسش رو از انرژی و گرمای دستی که روی چشم هاش بود، پرت کرد و روی دستی متمرکز کرد که به آرومی بال راستش که روی خودش کشیده بود رو کنار میزد.

هنوز هم نمیخواست اما نیمی از وجودش... نیمی که سهون سعی میکرد سر سختانه نادیده اش بگیره از این نزدیکی راضی بود و سهون، میخواست باور کنه که این رضایت به خاطر انرژی هایی هست که تحت کنترل سهون نبودند، هیچکدوم از این شرایط تحت کنترل بال سیاه نبودند!

تردید بی بال رو برای لمس کردنش حس کرد. از اونجایی که زمانی برای پیوند دست و عضوش صرف شد و بال سیاه با اولین لمس، نفسش رو در سینه حبس کرد و دستش رو به سرعت روی دست بی بال گذاشت.

+هیش... آروم.

دست سهون شل شد اما از روی دست بی بال کنار نرفت. شکمش پیچ خورد و ناخوداگاه ناخنش رو در دست بی بال فرو کرد.

بی بال در حالیکه تمام وجودش خواستار دیدن این صحنه رو بود، اما به سختی دستش رو تکون داد و سعی کرد به سهون حس اعتمادی که میخواست رو بده. نمیتونست بال سیاه رو ببینه، اما گوش هاش تمنای شنیدن صدای سهون رو داشتند. گوش هاش چرا ناله ای رو نمی شنیدند؟

پرویی بود اما میخواست صدای سهون رو بشنوه که به خاطر خودش، به خاطر حضور خودش به آسودگی میرسه و پافشاریش برای کمک کردن نتیجه داده. حسی که میگفت سهون بهش اعتماد کرده و این نیمه وجودش رو جلوی کای به نمایش گذاشته.

پررو بود اما میخواست بدونه برای بال سیاه میتونه مفید باشه.

در حالیکه دوست داشت جلو بره و همراه با بالا و پایین کردن دستش، با لب هاش بدن سفیدی که پشت پلک هش نقش بسته بود رو ببوسه، لبش رو به دندون گرفت و سعی کرد به جای افکار اضافی روی کاری که میکرد تمرکز کنه. این افکار هم تحت کنترل بی بال نبود!

آروم شدن سهون طول نکشید... نه وقتی که بدنش زمان زیادی برای داشتن این لمس از سمت بی بال منتظر بود و با گرفتنش به سرعت خودش و رها کرده بود.

لرزش انرژی، لرزشی که دیشب حسش کرد و خودش پشت در حمام زندانی شده بود، حالا با حضور خودش و به خاطر خودش این لرزش رو حس میکرد و بی بال حس میکرد روی ابرها پرواز میکنه. بال نداشت اما حس پرواز کردن داشت!

صدای نفس نفس زدن سهون توی حمام پیچیده بود و بی بال بی اهمیت به مایعی که روی دستش ریخته بود، مسیر دستش رو از عضوش به شکم برآمده سهون تغییر داد و...

بالاخره تونست لمسش کنه. بالاخره تونست بچه... بچه اش رو نوازش کنه و مگر حسی از این قشنگ تر میتونست برای بی بال طرد شده از همه جا وجود داشته باشه؟ حسی که میگفت تو کسی رو توی این دنیا برای خودت داری، کسی که از تو بوجود اومده و مهم نیست اگر ممکنه دو ماه بعد این هم طردت بکنه. الان تو یک بچه داری که مال خودته...

دست سهون همچنان روی دستش بود و در حالیکه می ترسید دستش رو تکون بده و شکم رو بیشتر لمس کنه، اما از حس کردن انرژی قرمز و کوچولو زیر دستش نهایت لذت رو میبرد.

سرشب وقتی سهون رو از بین در نیمه باز حمام دید زده بود که چطور شکم برهنه اش رو نوازش میکنه، حسرت دردناکی توی وجودش نشسسته بود و به این فکر میکرد که چه زمانی میتونه فرصت لمس کردن و نوازش بچه اش رو داشته باشه و کای مگر کار خوبی هم توی نزدگیش کرده بود که کائنات اینطور سریع جوابش رو بهش داده بودند؟

غرق در لذتی بود که با لمس شکم سهون داشت، اما به محض حس کردن انرژی سیاهی که به سرعت آروم میشد، دستی که روی چشم سهون بود رو پایین آورد و به آرومی تیشرت رو از روی چشمش پایین کشید و با دیدن سر بال سیاه که آروم آروم کج میشد به سرعت بلند شد و بال سیاه رو به آغوش کشید.

...انرژی اش کاملا آروم شد و بال سیاه خوابش برده بود. یک واکنش بامزه و عادی به خاطر اولین نزدیکی...

دستش رو زیر زانوی بال سیاه گذاشت و با بلند کردنش لبش رو به دندون گرفت. سهون سنگین بود. اطلاعات دیگه که از سهون در صندوقچه مربوط به سهون ثبت شد.

از حمام خارج شد و همونطور برهنه بال سیاه رو روی تخت گذاشت. دست خودش و بدن سهون رو با تیشرت خودش تمیر کرد و بدون اینکه اهمیتی به وضعیت پایین تنه خودش بده، روی تخت رفت و با کشیدن پتو روی هردو نفر سعی کرد لبخندی که بازهم توی تاریکی شب گمشده بود رو نادیده بگیره و اینبار با لمس شکم برهنه سهون بخوابه.

بی بال حالا دلیلی داشت تا برای جلب کردن توجه بچه تلاشی بکنه... برای زنده موندن!

***

هر سه نفر پشت در تالار در راهروی خلوتی که با سنگ مرمر های سفید مزین شده بود ایستاده بودند و انرژی در حال تشویش هر سه نفر کل راهرو رو در بر گرفته بود.

راهرو سرد بود و رنگ روشنی که داشت، این سرما رو بیشتر میکرد. سقف بلندی داشت و تمام خصلت های راهرو، حس غریبی رو به هر کسی که درونش قدم بر می داشت القا میکرد. حسی که کوچک بودن فرد رو بهش نشون میداد.

هیچ نگهبان یا خدمتکاری در راهروی طویل و بلند وجود نداشت و سکوت بین سه نفری که منتظر باز شدن در بزرگ طوسی رنگ بودند جریان داشت.

برعکس همیشه که بال سیاه و بال سفید به محض دیدن همدیگه، شروع به صحبت کردن میکردند، امروز جز سلام پر تشویش هیچ مکالمه دیگه ای بینشون شکل نگرفته بود و خب موضوع مهمی هم نبود وقتی هر سه نفر از ذهن درگیر و آشفته دیگری خبر داشتند.

بال سفید ذهنش درگیر نامه ای بود که صبح گرفته بود و قبل از اینکه بتونه نامه ای که مثلش رو قبلا هم گرفته بود و کمی مشکوک بود رو به فرمانرواش بده، بکهیون خودش رو برای رفتن به حلقه آماده کرده بود و بال سفید نتونسته بود از وجود نامه دیگری مشابه قبلی به بکهیون چیزی بگه.

دفعه قبل بال سیاه چیزی راجب به محتوای نامه بهش نگفته بود، ولی از واکنشش متوجه شده بود چیز جالبی داخل نامه نیست و بال سفید دوست داشت سریعتر این جلسه مسخره تموم بشه تا سهون رها و خودش بتونه با بکهیون حرف بزنه.

بال سیاه اما ذهنش درگیر حلقه بود. نمیدونست ممکنه با چه چیزی روبرو بشن و بکهیون بهش چیزی نگفته بود.

اینکه خودشون رو برای چه نوع سوال یا بازپرسی هایی باید آماده بکنند و سهون ترسی نداشت، اما بچه بی گناهی که درون وجودش بود و بی بال خرابکاری که کاری جز بهم ریختن و باز کردن بی فکر دهانش نمی کرد کمی می ترسوندش. بی بال میتونست با جمله های احمقانه و خودخواهانش، همشون رو توی دردسر بزرگتری بندازه و سهون دوست داشت بهش بگه فقط برای چند ساعت به همه لطف کنه و دهانش رو ببنده.

و مهم ترین مسئله... اصلا در مورد دسته قرمز کای چیزی میدونستند و یکی از دلایل اومدنشون به اینجا همین بود یا صرفا به خاطر رابطه یک بی بال و بالدار این جلسه تشکیل شده بود، اون هم فوری.

بکهیون باهاش حرف نزده بود و سهون گیج و سردرگم از موقعیتی که درونش قرار داشت سکوت کرده بود.

وضعیت بی بال اما فرق میکرد. انرژی دردناکی که سهون تا دیشب داشت کم شده بود، انقدر کم که کای برای حس کردنش باید تمرکز زیادی میکرد و از این بابت خوشحال بود. مهم نبود صبح از وقتی که بیدار شده بودند و به اینجا اومده بودن باهاش حرف نزده بود و حتی بهش نگاه نکرده بود، مهم این بود که سهون عکس العملی نسبت به کار دیشب کای نشون نداده بود و حالش خوب بود.

به خاطر وضعیت سهون آروم بود اما ذهنش درگیر حلقه ای بود که تا دقایقی دیگر باهاش روبرو میشد.

میدونست در نهایت خودش باید مجازات بشه به خاطر نزدیک شدن به سهون، فارغ از ماهیت بال قرمز بودن قبلیش، و کای قرار بود همه چیز رو گردن بگیره اما نه تا زمان بدنیا اومدن بچه اشون. قرار نبود بذاره به خاطر مجازات شدن خودش، آسیبی به هیچکدوم برسه و قرار هم نبود پروسه رشد کردن بچه و کمک هایی که باید به سهون میکرد، با مجازات شدنش، خدشه ای وارد بشه.

این احتمال رو هم میداد که هردو نفر رو مجازات بکنند و کای از همین الان میدونست قرار نیست بذاره هیچ آسیبی به سهون برسه. مهم نبود چه بلایی سر خودش میاد مهم این بود که بال سیاه و بچه سالم بمونند و کای این رو هدف زندگیش قرار میداد.

با باز شدن در بزرگ و خاکستری، حواس هر سه نفر جمع شد و با بیرون اومدن بال سیاهی با انرژی پایین، به هر سه نفر تعظیم کرد و با دست به سمت سالن اشاره کرد.

بال سیاه نفس عمیقی کشید و بعد از نگاه نیمه مطمئنی به بال سفید قدم اول رو برداشت. چانیول نمی تونست وارد حلقه بشه و فقط تا اینجا حق همراهی کردنشون رو داشت. اما حداقل هیونگ عزیزش توی حلقه بود که حس اعتمادی به درست شدن شرایط داشته باشه.

قدم دوم اما برداشته نشد. به پایین نگاه کرد و با دیدن دست بی بال که دست خودش و گرفته بود، لرزش کوچیکی توی شکمش حس کرد و سعی بر بروز ندادن چیزی با نگاه پر سوالی به بی بال نگاه کرد. نگاهی که میگفت کار عجیبی نکن کای!

+نزدیکم بمون، باید نشون بدیم قرار نیست از هم جدا بشیم حتی اگر من بی بال باشم هون.

صدای بلند بی بال توی راهرو پیچید و بال سیاه پلک هاش رو روی هم گذاشت و بهم فشرد؛ بالاخره کار عجیبی کرد!

این پارت بیشتر کای شناسی بود... احساسات کای و تغییراتی که در طول سه ماه داشته...

و بچه از دید کای به بچه اشون تبدیل شد و ذوق میکنم براش!💛

نظرات خوشگلتون مایه دلگرمی من هست... ازم دریغشون نکنید قشنگا💖

راستی، یک مینی فیکشن به اسم love story توی تلگرام دارم آپ میکنم. هنوز توی واتپد نیومده اما چهار پارت ازش آپ شده، دوست داشتید توی چنل SeKaiWorldx یا چنل خودم میتونید بخونیدش. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.💚

دومین پوستر خوشگل TLRW از فاطمه خوشگلم... 🥰

Continue Reading

You'll Also Like

8.6K 2.1K 85
سلام به همگی❤ this is a bl story, let's enjoy it. All the characters are created by myself. The rules of my world are imaginary and not everything is...
1.1M 18.9K 44
What if Aaron Warner's sunshine daughter fell for Kenji Kishimoto's grumpy son? - This fanfic takes place almost 20 years after Believe me. Aaron and...
28.4K 871 35
Lin/Vanessa A/U - Lin is an English teacher at Hunter College High School. One of his students, Natalie Rodriguez, is bright but a slacker, with lit...
147K 4.3K 31
𝐈𝐭 𝐰𝐚𝐬 𝐥𝐢𝐤𝐞 𝐬𝐡𝐞 𝐬𝐦𝐢𝐥𝐞𝐝 𝐚𝐭 𝐭𝐡𝐞 𝐬𝐭𝐚𝐫𝐬 𝐚𝐬 𝐢𝐟 𝐭𝐡𝐞𝐲 𝐤𝐧𝐞𝐰 𝐚𝐥𝐥 𝐡𝐞𝐫 𝐬𝐞𝐜𝐫𝐞𝐭𝐬, 𝐚𝐧𝐝 𝐭𝐡𝐚𝐭 𝐰𝐚𝐬 𝐪𝐮...