قسمت نهم
خسته بود و کلافه. از شدت احساس ناراحتی عجیبی که از شب قبل و بعد از رد کردن اعتراف امگای فرفری روی ذهن و بدنش سایه انداخته بود، کارش رو هم پیچونده بود و با یه پیام کوتاه با مضمون دروغین و ربط دادن بیحوصلگیش به یه ویروس تابستونی جدید، خودش رو مریض اعلام کرده بود و توی خونه مونده بود.
و حالا میتونست صدای مادرش رو بشنوه که مشغول حرف کشیدن از تنها خدمتکار خونهشون و فهمیدن حال سهونه!
کلافه چشم چرخوند و غلتی روی تخت زد. به سمت راستش، جایی که در تراس و دیواری که به لطف پنجرههای قدی، به دیوار شباهت نداشت و تمام منظرهی پشتش رو به نمایش میذاشت، برگشت و نفس عمیقی کشید.
صادقانه دلش میخواست بره بیمارستان و باز هم از دور به اون امگای شیرین و مظلوم که با گریه کردن، آتیش عجیبی به دلش انداخته بود، خیره بشه.
عجیب بود که برای اولین بار توی زندگیش، یه امگای معمولی، یه پسر همچین حسی بهش داده بود. همیشه توی زندگیش منتظر یه امگای فوقالعاده مثل لونینگ بود. یه دختر به زیبایی دوست دخترش و البته بی نقص...
البته اگر میشد لقب "بینقص" رو به اون دختر بیاعصاب ربط داد!
لونینگ فقط وقتی بی نقص بود که خودش میخواست!
اما حالا قلبش...و البته گرگش جذب امگایی شده بودن که نه تنها قدرتی نداشت، بلکه مدام زیباییهاش رو پنهان میکرد و همچین، رایحهاش رو...
سهون هنوز هم گیج بود. فرقی نداشت که چقدر فکر کنه، انگار قرار نبود هیچوقت به نتیجه برسه. اون هنوز هم نمیفهمید که چرا یه رایحهی عجیب که بقیه ازش فرار میکنن، باید اینطوری به مشامش خوش بیاد و هیچجوره از ذهنش پاک نشه؟
مدام به یاد قصهها و افسانههایی میفتاد که توی سن پایین از بچههای دیگه و یا مادربزرگها میشنید. افسانههایی که نوید جفت حقیقی رو میدادن. پیوندی قوی بین یه آلفا و یه امگا...
رایحههایی که همدیگه رو جذب میکنن و قلبهایی که حتی بعد از مرگ هم عاشق میمونن...
داستانهای قشنگی بودن و سهون 7 سالهی اونموقع رو جذب میکردن، اما حالا سهون 30 ساله رو به شک انداخته بودن.
اگر سهون بدون توجه به لوهانی که احتمالا میتونست اسم "جفت حقیقی" رو روش بذاره، با لونینگ ازدواج میکرد، چی میشد؟ یعنی میتونست تا آخر عمرش، حضور لوهان رو توی چند قدمیش حس کنه و با یادآوری رایحهاش دیوونه نشه؟
نمیتونست!
سهون قاطعانه فرضیهی توی ذهنش رو رد کرد و دوباره به کمر دراز کشید و اینبار به سقف خیره شد. کاش انقدر شجاعت داشت که از پوستهی "پسر خوب خانواده" بودن بیرون بیاد و لونینگ رو رها کنه و کنار لوهان بمونه.
اما سهون میترسید. میترسید اینکار رو بکنه و پدر و مادرش رو از خودش ناامید کنه...
مادرش برای بقای نسل آلفاهای غالب خانوادهشون، لونینگ رو مناسب میدید. مطمئنا اون امگا علاوه بر زیبایی، میتونست ژنهای مفیدی رو به بچههاشون انتقال بده.
کلافه از افکار مسخرهاش، دستش رو به سمت پاتختی دراز کرد تا موبایلش رو برداره که در اتاقش با صدای آرومی، باز شد و سهون تونست چهرهی ناراحت مادرش رو ببینه.
-اوه...بیداری؟
مادرش وارد شد و با صدای بلندتری پرسید:
-تب داری؟ نیازه دکتر خبر کنم؟
سهون سرش رو به دوطرف تکون داد و پیشنهاد مادرش رو رد کرد.
-نه من خوبم اوما. نیازی نیست.
امگا در رو پشت سرش بست و به سمت سهون قدم برداشت. کنار آلفا روی تخت نشست و دستش رو به پیشونیش رسوند. دمای بدن سهون همیشه یکم از حالت عادی بیشتر بود و زن عادت داشت.
-خوبه. تب نداری.
به آرومی زمزمه کرد و موهای روی پیشونی پسرش رو مرتب کرد. وقتی به سهون نگاه میکرد، نمیتونست لبخند نزنه. اون پسر همیشه جوری رفتار میکرد که پدر و مادرش ناخودآگاه لب به تحسینش باز میکردن. پسرشون توی سن خیلی کم لیبل خودش رو داشت و موفق بود و حالا هم تصمیم گرفته بود با یه امگایی که مطمئنا در شان خانوادهی اوه بود، ازدواج کنه.
-از لونینگ چه خبر؟
مادر سهون پرسید و سهون کلافه از تمام افکار این مدت، لب زد:
-دیروز دیدمش... خوب بود.
مادر سهون سرش رو روی شونهاش کج کرد و به پسرش خیره شد. میتونست حس کنه یه چیزی درست نیست و استرس پنهان بین فرومونهای آلفا به این حسش دامن میزد.
-دعواتون شده؟
پرسید و سهون سرش رو به دو طرف تکون داد:
-نه. همه چیز..خوبه.
چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
-مطمئنم یه اتفاقی افتاده. امکان نداره چیزی نشده باشه و تو سرکار نرفته باشی.
سهون نگاهش رو از مادرش گرفت.
-گفتم که یکم مریضم. حس میکنم سرما خوردم.
مادر سهون چشم چرخوند و نگاهش رو از سهون گرفت.
-خیلی خب. نگو. میرم به لونینگ زنگ میزنم.
مطمئنا سهون نمیتونست اجازه بده مادرش به لونینگ زنگ بزنه. سهون اصلا دلش نمیخواست دوست دخترش متوجه حال بدش بشه.
-توی اتاق عمله. بهتره غروب تماس بگیرین.
با قیافهای که سعی میکرد بیحس نگهش داره، گفت و مادرش بیخیال شد. هنوز به پسرش اعتماد داشت...
-پس واقعا یه اتفاقی بینتون افتاده.
گفت و سهون سرش رو به سمت پنجره برگردوند.
-نه. بین من و لونینگ نیست...با یکی از دوستهام...بحثم شده.
گفت و دستی به موهاش کشید.
-به خاطر یه جمله، رابطهمون رو بهم زدم با اینکه میدونم نمیتونم دووم بیارم و دوباره میرم سراغش. مطمئنم حسابی از دستم ناراحته و به این راحتی من رو نمیبخشه.
امگا غرق فکر، سری تکون داد و لب زد:
-خب دلیلت چی بود؟ حرفی که زده بود، انقدر بد بود که از دوستیتون بگذری؟
سهون به صورت مادرش خیره موند. مطمئنا اگر میفهمید دقیقا چه اتفاقی افتاده، انقدر آروم راهنماییش نمیکرد.
-نه. فقط...چیزی رو به زبون آورد که خودم میدونستم و...نمیدونم... میشه اسمش رو گذاشت حقیقت تلخ؟ ترجیح میدادم به جای اون حرفها، یه سری دروغ شیرین تحویلم بده.
مادر سهون بازهم سر تکون داد. با هر جملهی سهون، بیشتر از قبل متوجه میشد باید پسرش رو برای عذرخواهی کردن از دوستش بفرسته، چون این حال سهون، نشون میداد اون دوست چقدر براش مهمه.
-این دوستی نیست سهون. دوستها نباید با دروغهای شیرین همدیگه رو گول بزنن. به نظر من دوستت اشتباه نکرده.
سهون با تعجب به مادرش خیره شد و زن لب زد:
-اونی که اشتباه کرده، تویی سهون!
مادر سهون گفت و آلفا نگاهش رو از مادرش گرفت. اگر اون زن میفهمید منظور سهون دقیقا چیه، بازهم همینقدر آروم میموند؟
-به نظرم برو و از دلش در بیار.
-نمیتونم!
سهون بلافاصله گفت و بعد از یه نفس عمیق ادامه داد:
-فعلا نمیتونم. زمان میبره.
مادر سهون دستش رو روی شونهاش گذاشت و گفت:
-پس وقت بذار و روش فکر کن. سهون، برای به دست آوردن یه دوست، گاهی سالهای سال زمان نیازه، ولی از دست دادنش ممکنه فقط چند ثانیه طول بکشه. حواست باشه از دستش ندی که بعدا حسرت نخوری.
سهون سر تکون داد و امگا که حس کرد دیگه حرف زدن راجع به دوست سهون کافیه، موضوع رو به لونینگ برگردوند.
-نمیخوای به لونینگ بگی شام بیاد پیش ما؟
سهون لبش رو گزید و حرفی نزد.
-میدونی چه غذایی رو بیشتر از همه دوست داره؟ میتونم بگم براش درست کنن.
سهون سر تکون داد.
-باشه. میپرسم ازش. ولی امروز نه. حالم خوب نیست و ممکنه...
زن وسط حرفش پرید.
-نگران نباش، وقتی ببینیش، حالت بهتر میشه.
از روی تخت بلند شد و به سمت در ورودی رفت.
-برو دنبالش و بعد از تموم شدن کارش بیارش اینجا. دوست دارم بیشتر با عروس آیندهمون آشنا بشم.
روبروی در وایستاد و به سمت سهون برگشت. اخم کرد و انگشت اشارهاش رو به حالت تهدید بالا گرفت.
-حواست باشه باهاش خوب رفتار کنی. من اصلا دلم نمیخواد لونینگ رو از دست بدی. من و پدرت روی اون امگا برای ادامه دادن نسل آلفاهای غالب حساب کردیم، پس مراقب رفتارت باش.
سهون نگاهش رو به چشمهای مادرش داد. دقیقا همین نگاه بود که باعث میشد نتونه بحث لوهان رو وسط بیاره.
-مراقبم...نگران نباشین.
زن دوباره لبخند زد.
-خوبه. استراحت کن و غروب به بهانهی مریضی برو پیشش. بگو معاینهات کنه و بعد هم دستش رو بگیر و بیارش اینجا. منتظرم.
سهون بدون حرف، سر تکون داد و امگا از اتاق بیرون رفت.
عالی شده بود! تا الان درگیر لوهان بود و حالا باید لونینگ رو تحمل میکرد!
کلافه پتوی کنارش رو برداشت و اون رو روی سرش کشید. کاش میشد آسمون دهن باز کنه و یه راه حل جلوی پاش بذاره. یه راه حل درست و حسابی...
////////////////////////
"بیا بیرون. روبروی در منتظرتم."
سهون تایپ کرد و برای لونینگ فرستاد. غروب مجبور شد با لونینگ تماس بگیره و ازش بپرسه که شب شیفته یا نه و با اینکه تمام مدت تماس به تمام خدایان شناخته و ناشناخته متوسل شده بود تا دوست دخترش بگه شیفت داره تا مجبور نشه بره دنبالش، لونینگ با خوشحالی جواب داده بود که شیفت نیست و دعوت مادرش رو قبول کرده بود!
و حالا سهون روبروی در ورودی ساختمون بیمارستان، توی ماشینش نشسته بود و به در خیره شده بود.
چیزی نگذشت که دختر از در بیرون رفت و انتظار سهون به پایان رسید. نگاهش رو از اون دختر گرفت. ماشین رو روشن کرد و کمربندش رو بست، اما به محض بلند کردن سرش، تونست لوهان و اون آلفای دارچینی رو ببینه. مینسوک دستش رو پشت کمر لوهان گذاشته بود و مشغول حرف زدن باهاش بود و لونینگ هم انگار که به فیلم سینمایی موردعلاقهاش خیره شده، بهشون نگاه میکرد.
دستهاش دور فرمون مشت شدن. دوست دخترش که دیر کرده بود و مینسوکی که دستش رو پشت کمر لوهان گذاشته بود، هر دو دست به دست هم داده بودن تا اعصابش رو به طور کامل بهم بریزن.
نمیتونست جلوی فرومونهای عصبیش رو بگیره و ماشین با عطر تلخ گریپفروت پر شده بود. هر لحظه نفسهاش عمیقتر میشدن و به طرز عجیبی گرگش داشت برای ترک کردن اونجا، زوزه میکشید!
نمیدونست چقدر گذشت که بالاخره دوست دخترش از اون دونفر جدا شد و به سمت ماشین اومد. سهون سعی کرد خودش رو آروم کنه، اما نمیتونست نگاهش رو از لوهان و مینسوک که کنار هم راه میرفتن و انقدری به هم نزدیک بودن که بازوهاشون به هم چسبیده بود، بگیره.
-سلام. خیلی منتظر موندی؟
نگاهش رو روی صورت عصبی سهون چرخوند.
-چرا انقدر تلخ شدی؟ به خاطر دو سه دقیقه تاخیر من؟
لونینگ، همونطور که کمربندش رو میبست، پرسید و سهون جواب داد:
-نه. ذهنم به خاطر کار مشغوله.
لونینگ که خیالش راحت شده بود، سر تکون داد و به لوهان خیره شد.
-مثل اینکه برادر سادهام اونقدرها که فکر میکردم، بیبخار نیست!
سهون اخم کرد و بعد از زدن راهنما و به حرکت درآوردن ماشین، پرسید:
-چطور؟
لونیگ با دست به لوهانی که توی ماشین مینسوک مینشست، اشاره کرد.
-داداشم مخ دکتر کیم رو زده!
کوتاه خندید و آفتابگیر بالای سرش رو پایین آورد تا از آینه استفاده کنه. خیره به انعکاس تصویر خودش توی آینه، ادامه داد:
-مینسوک گفت تصمیم گرفتن یه مدت باهم قرار بذارن. دیشب هم پیش هم بودن. تمام امروز لوهان با رایحهی دارچین خفهمون کرد.
سهون عصبی از افکاری که به ذهنش میومدن، اخم کرد. لوهان واقعا با مینسوک رابطه داشت؟ اون هم همون شبی که به سهون اعتراف کرده بود؟
-نمیدونم باهم رابطه داشتن یا نه ولی...فعلا که مارکش نکرده. اگر من جای دکتر کیم باشم، هیچوقت اینکار رو نمیکنم. نمیخوام کنارش گیر بیفتم و با رایحهی لعنتیش بمیرم.
لونینگ انگار که فکر سهون رو خونده باشه، گفت و رژ لبش رو تمدید کرد. سهون بیاختیار دستش رو روی بوق گذاشت و عصبی، بیتوجه به لونینگ، داد زد:
-برو کنار دیگه! لاکپشت از تو سریعتره!
لونینگ با شنیدن صدای داد سهون، توی خودش جمع شد و با چشمهای درشت شده، به سهون خیره موند. اون آلفا موقع عصبانیت، زیادی هات و البته به شدت ترسناک میشد...
فهمید که سهون اصلا روی مود خوبی نیست و حرف زدنش ممکنه اوضاع رو بدتر کنه و لونینگ به هیچ وجه این رو نمیخواست.
-اوکی...تا خونهتون ساکت میمونم...
با صدای آرومی گفت و به بیرون خیره شد. نمیدونست چرا سهونی که همیشه باهاش با ملایمت رفتار میکرد، انقدر عصبی شده، اما میدونست اگر الان ازش دلیل بخواد، فقط عصبانیتش رو تشدید میکنه. پس ترجیح داد توی سکوت، منتظر بمونه تا برسن خونهی مادر و پدر همسر آیندهاش...
///////////////////
-برای ما خیلی مهمه که نوهمون حتما یه آلفای غالب باشه. خانوادهی اوه همیشه به این معروف بودن که نسلشون رو آلفاهای غالب ادامه دادن. توی کل کره فقط دوتا خانواده هستن که این منفعت رو داشتن و یکیشون خانوادهی اوه عه.
مادر سهون حرف آلفاش رو ادامه داد:
-درسته. و خوشبختانه پسر ما هم یه آلفای غالبه. مطمئنم بچهی شما با توجه به ژن تو، یه آلفای فوقالعاده میشه.
اون دو مدام از نوهی به دنیا نیومدهشون حرف میزدن و هیچ چیزی حتی شبیه به علاقه یا عشق از زبونشون بیرون نمیومد. سهون حس میکرد وسط یه جلسه مربوط به امضا کردن یه قرارداد کاری نشسته، نه یه مهمونی خانوادگی قبل از ازدواج!
-چرا چیزی نمیخوری سهون؟
امگا پرسید و سهون بدون نگاه کردن به لونینگ، جواب داد:
-اشتها ندارم. تو بخور.
مادر سهون با دیدن حال سهون، نگاهش رو به لونینگ داد و گفت:
-سهون گاهی اینطوری میشه. البته نه همیشه. فقط وقتی سرکار یه مسئلهای پیش میاد و زیاد ذهنش رو درگیر میکنه، عصبی میشه. امیدوارم درکش کنی.
لونینگ لبخندی روی لبهاش کشید.
-البته اومونی. میفهمم.
پدر سهون نگاهش رو به امگای خودش داد و لب زد:
-من هم همینطور بودم. عصبی میشدم و وقتی میومدم خونه، فقط امگای زیبام میتونست آرومم کنه. به زودی تو هم همین جایگاه رو برای سهون پیدا میکنی.
لونینگ لبش رو به آرومی گزید و سرش رو پایین انداخت تا نشون بده خجالت کشیده. نگاه سهون روی لونینگ افتاد...
واقعا اون دختر لعنتی که توی حالت عادی عصبیتر از حالت عصبی سهون بود، با اون رایحهی تند و تلخ میخک میتونست آرومش کنه؟
سهون مطمئن بود که اون دختر، کسی نیست که دلش بخواد بقیهی عمرش رو باهاش بگذرونه. درسته که هفتهی اولی که باهاش آشنا شد، واقعا ازش خوشش اومده بود و میخواست اون رو برای ازدواج و جفتگیری انتخاب کنه اما... اما حالا میدونست اون دختر، چیزی نیست که تمام این مدت دنبالش میگشته. سهون ترجیح میداد با دختر دوست خنگ و دورگهی پدرش ازدواج کنه، ولی دوباره به لونینگ به عنوان جفتش نگاه نکنه.
حالا ازدواج کردن با لونینگ، شده بود بزرگترین وحشت زندگیش...
اگر با لونینگ ازدواج میکرد و هرروز لوهان رو میدید چی؟ میتونست تحمل کنه امگای شیرینش کنار یه آلفای دارچینی لعنتی باشه، در حالی که اون داره توی حسرت حس کردن دوبارهی رایحهاش فقط برای یه بار دیگه، میسوزه؟
دوباره یاد لوهان و اون آلفای لعنتی افتاد. اون دوتا با هم رفته بودن سرقرار و این واقعا روی اعصابش بود. اگر اون آلفای لعنتی، اولین بوسه و رابطهی امگای برفیش رو میگرفت، چی؟
با این فکر، دستهاش مشت شدن و بیاختیار از جاش بلند شد. نفس نفس میزد و حس میکرد اگر همین الان از خونه بیرون نره و توی هوای تازه نفس نکشه، ممکنه تمام هال رو به هم بریزه.
-سهون، خوبی عزیزم؟
دست لونینگ روی مشتش نشست و سهون جوری که انگار یه آدم با دستهای کثیف بهش دست زده، خودش رو عقب کشید و گفت:
-متاسفم. باید یه تماس بگیرم.
سرش رو کوتاه به نشونهی احترام برای پدرش خم کرد و از پشت میز کنار رفت. با قدمهای سریع به سمت در ورودی رفت و خیلی زود پشت در ورودی، محو شد.
-متاسفم نینگ نینگ. سهون برام تعریف کرد که یه اتفاق بدی دیروز براش افتاده و به خاطر همین عصبیه. امیدوارم به دل نگیری.
مادر سهون با مهربونی گفت و لونینگ با اینکه عصبانی شده بود، سعی کرد فرومونهاش رو کنترل کنه و لبخند بزنه.
-اوه نگران نباشین اومونی. من درک میکنم.
این رو گفت و لبش رو از داخل بین دندونهاش گرفت تا جلوی تلخ شدن فرومونهاش رو بگیره. مطمئن بود یه مسئلهای بزرگتر از چیزی که مادر سهون میگفت، اتفاق افتاده و باید ازش سر درمیاورد. جدا دلش نمیخواست حالا که یه نفر رو پیدا کرده که از نظر سطح خانواده نزدیک به همدیگهان، این موقعیت رو از دست بده.
////////////////////
هوای خنک شب تابستون سئول، بهش کمک میکرد عصبانیتش کمتر بشه. وسط حیاط، روی سنگچین کنار باغچه نشسته بود و سعی میکرد افکارش رو منظم کنه. موبایلش رو توی دستش گرفته بود و به شمارهی لوهان خیره شده بود. دلش میخواست باهاش تماس بگیره اما میترسید. اگر توی موقعیت بدی تماس میگرفت و متوجه میشد لوهان اون آلفا رو به عنوان جفت خودش انتخاب کرده، چی؟
اصلا...ممکن بود اون آلفا هم مثل سهون، رایحهی لوهان رو حس کرده باشه. شاید اصلا...شاید رایحهی لوهان فقط برای امگاها خطرناک بود و آلفاها رو جذب میکرد..!
چنگی بین موهاش انداخت و سرش رو روی زانوهاش تکیه داد. کاش میتونست یه کاری بکنه. یه کاری که اون رو از این بلاتکلیفی نجات بده و البته از دست لونینگ!
آره اون دختر انتخاب خودش بود، اما تا قبل از اینکه لوهان رو بشناسه. اگر اونطوری که بقیه تعریف میکردن، رایحهی لوهان خطرناک بود و فقط به مشام اون خوش اومده بود، یعنی اونها جفت حقیقی همدیگه بودن و مطمئنا ازدواج کردن با اون امگا، زندگی سهون رو زیر و رو میکرد.
اما از طرفی، لونینگ برای سهون مناسبتر به نظر میرسید. اون یه امگای شفابخش بود. یه امگایی که هم جایگاه اجتماعیش به سهون نزدیک بود و هم مورد مناسبی برای ادامهی نسل آلفاهای غالب...
-هی داداش کوچولو...اینجا چیکار میکنی؟
صدای برادرش اون رو از فکر بیرون آورد. سرش رو بلند کرد و تونست برادرش رو ببینه. یه آلفای غالب مثل خودش، همراه همسر امگاش و پسر کوچولوشون که از بدو تولد مشخص بود قراره یه آلفای عالی باشه.
-خیلی وقته ندیدمت سهون.
سهون بلند شد و به همسر برادرش خیره شد.
-همینطوره نونا. حالتون چطوره؟
زن لبخند زد.
-ممنونم. خوبم.
بچهی یکساله، همونطور که گردن پدرش رو بغل کرده بود، با تعجب بهش نگاه میکرد و سهون هیچ کاری نمیتونست بکنه بجز لبخند زدن. یه روزی هم اون بچهی خودش رو اینطوری بغل میکرد.
اما...بچهی کی؟ لونینگ...یا لوهان؟
دوباره اخم کرد و این باعث شد برادرش متوجه بشه یه اتفاقی افتاده. به سمت همسرش برگشت و بچهشون رو بهش داد.
-عزیزم. میشه یونگسو رو ببری داخل؟
امگا سری تکون داد و بدون حرف به سمت در ورودی ساختمون رفت.
-خب...بگو ببینم چی شده...
سهون که انگار منتظر یه نفر بود که سفرهی دلش رو براش باز کنه، دوباره نشست و پرسید:
-تو و سوجین نونا...عاشق هم بودین؟
آلفا از سوال برادرش جا خورد. فکر نمیکرد این بحث بعد از چندین سال وسط کشیده بشه.
دستهاش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و کنار سهون روی جدول نشست. دستهاش رو توی هم قفل کرد و لب زد:
-نه. نبودیم.
لبخند تلخ و کمرنگی روی لبهاش نشست که از چشمهای سهون دور نموند.
-من...یه بتا رو دوست داشتم سهون.
نگاهش رو به سهون داد.
-تاحالا...برای هیچ کس نگفتم و فقط برای تو تعریف میکنم چون حس میکنم بهش نیاز داری.
نگاهش رو دوباره به روبروش برگردوند و لبخند زد. انگار که اون آدم رو روبروش میبینه.
-دورگه بود. چشمهاش آبی بودن و پوستش سفید مثل برف. لبخندهاش... قسم میخورم حتی شبیهشون رو توی عمرم ندیده بودم. توی یه گلفروشی کوچیک، دقیقا روبروی محل کارم کار میکرد. رایحهای نداشت اما انقدر بین اون گلها مونده بود که هرروز یه عطر متفاوت میداد!
خندید و ادامه داد:
-گاهی باهاش شوخی میکردم و میگفتم حس میکنم دارم همزمان با چند نفر قرار میذارم. تقریبا هرروز با هم بودیم. بیرون میرفتیم، غذا میخوردیم و حتی... بارها بیاجازه بوسیدمش. عاشق رنگ صورتی روی گونههاش بودم وقتی خجالت میکشید.
آلفا ساکت شد و سهون با تعجب به تاریک شدن صورتش خیره شد. انگار یه ابر تیره روی صورت برادرش سایه انداخت.
-اونموقع تو درگیر دانشگاه بودی و اکثرا خونه نبودی. به خاطر همین چیزی از این اتفاقها نمیدونی. یه روز...دستش رو گرفتم و آوردمش خونه. مامان و بابا وقتی فهمیدن بتاست و نمیتونه حتی رایحهی من رو تشخیص بده و مهمتر از اون، نمیتونه بچهدار بشه، خیلی بد واکنش نشون دادن. [1]
سهون با شنیدن اینکه اون بتا نمیتونست بچهدار بشه، با چشمهای درشت شده به برادرش خیره موند. میدونست بتاهای ماده حامله میشن.
-اون...اون بتا...
لب زد و برادرش ادامه داد:
-آره. یه بتای نر بود. من عاشق یه پسر شده بودم...
سهون حس میکرد داره به آیندهی خودش نگاه میکنه. لبهای خشک شدهاش رو حرکت داد:
-بعدش...چی شد؟
مرد تلخندی زد.
-فقط یه روز...رفتم دنبالش و اون دیگه اونجا نبود. گلفروشی... بسته شد و جاش یه کافه باز شد. دیگه خبری از بتای چشم آبیم با رایحههای مختلف نبود. و من توی یه روز حس کردم تمام زندگیم رو از دست دادم. سه سال بعدش هم با تصمیم اوما، با سوجین ازدواج کردم. سوجین دختر خوبیه اما... هربار که بهش نگاه میکنم، به این فکر میکنم که چی میشد اگر بتای چشم آبیم رو توی بغلم داشتم؟ چی میشد اگر یه بار دیگه میتونستم لبهاش رو ببوسم و به گونههای صورتیش خیره بشم؟ چی میشد اگر اونموقع، بدون توجه به حرف اوما، دستش رو میگرفتم و میبردمش خونهی خودم و مارکش میکردم تا نتونه از کنارم جم بخوره..؟
چشمهای سهون با تصور مارک کردن لوهان، درخشیدن و برقشون لبهای برادرش رو به لبخندی باز کرد.
-از دستش نده سهون. میتونم درموندگیت رو حس کنم. میدونم میخوای برای اوما و آبوجی پسر خوبی باشی، اما این راهش نیست. کاری رو انجام بده که خودت میخوای. دلم نمیخواد بعدها تو کسی باشی که داستان عشق از دست رفتهاش رو برای بقیه تعریف میکنه و توی حسرت دیدن دوبارهی معشوقهاش میسوزه.
سهون نگاهش رو از برادرش گرفت.
-از...از دستش نمیدم هیونگ. بهت قول میدم!
سهون گفت و از جاش بلند شد.
-لونینگ داخله. بهش بگو باهام تماس گرفتن و مجبور شدم برم شرکت. میترسم اگر الان نرم، از دستش بدم.
پسر بزرگتر، دستش رو روی شونهی سهون گذاشت.
-نگران نباش. میگم بهش. زودتر برو تا دیر نشده.
سهون سر تکون داد و لبخند زد.
-ممنونم...هیونگ.
مرد سری به اطمینان تکون داد و سهون بدون فوت وقت، به سمت پارکینگ دوید. باید لوهان رو میدید.
///////////////////////
وقتی مینسوک پیشنهاد داد از کارائوکه تا خونهشون برسونتش، فکرش رو هم نمیکرد دست توی دست هم کل مسیر رو قدم بزنن و راجع به اتفاقات روزمره حرف بزنن. لوهان با ذوق از امگا کوچولوی شجاعی که امروز اومده بود تا بخیههای مربوط به عمل قلبش رو بکشه، حرف میزد و مینسوک با لبخند همراهیش میکرد. هیچوقت توی عمرش فکرش رو هم نمیکرد که یه روزی اینطوری کنار لوهان قدم بزنه و اون امگا رو برای خودش داشته باشه. حس میکرد خوشحالترین آلفای روی زمینه و ممکنه هرلحظه از خوشی، سکته کنه!
-بعدش هم بهش گفتم که خیلی شجاعه و بهش یه آبنبات دادم. اولش که دیده بودمش، دلم براش میسوخت اما امروز واقعا خوشحال بودم. فکر کنم اون قویترین امگایی باشه که توی کل عمرم...
بوسهای که روی گونهاش نشست، ساکتش کرد. با چشمهای متعجب به مینسوک خیره شد و آلفا لبخند زد:
-متاسفم. فقط نتونستم خودم رو کنترل کنم. خیلی بامزه شده بودی.
لوهان با خجالت لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت.
-فردا میام دنبالت. ساعت 8 خوبه؟
لوهان سرش رو بلند کرد و گفت:
-نیازی نیست که تا اینجا...
-دوست دارم بیام دنبالت لوهان.
مینسوک حرفش رو قطع کرد و لوهان ناچارا سر تکون داد.
-باشه. پس...ساعت 8 منتظرتم.
مینسوک به لبهای لوهان خیره شد. دلش میخواست پاش رو فراتر بذاره و طعم لبهایی که همیشه بهشون خیره میشد رو بچشه. نگاهش به خونهی لوهان که دقیقا دو متر ازش فاصله داشتن، افتاد و دعاکرد کسی پشت اون پنجرهها مشغول دید زدنشون نباشه و جلو رفت.
-اگر دوس نداری ادامه بدم...هلم بده.
به آرومی زمزمه کرد و سرش رو جلو برد. لوهان ترسیده از اتفاقی که قرار بود بیفته، چشمهاش رو بست. یعنی قرار بود اولین بوسهاش رو با هیونگی که فقط 24 ساعت بود باهم قرار میذاشتن، شریک بشه؟ اما لوهان دلش میخواست اولین بوسهاش رو به کسی بده که عاشقشه...یکی مثل...سهون..!؟
با فکر سهون، بیاختیار رایحهاش رو آزاد کرد. دلش نمیخواست مینسوک ببوستش و تنها راه عقب کشیدن اون پسر، همین بود. با آزاد کردن رایحهاش، منتظر عقب رفتن مینسوک و سرفه کردنش موند، اما برخلاف تصورش، هیونگش چشم باز کرد و با تعجب بهش خیره شد.
مینسوک میتونست قسم بخوره تا اون لحظه از عمرش، هیچ رایحهای به خوبی اون رایحه رو حس نکرده. مسخ شده به پسر خیره شده بود و عمیق نفس میکشید.
لوهان با دیدن خوب بودن حال هیونگش، متعجب قدمی به عقب برداشت.
-من...هیونگ من...
مینسوک بازوی لوهان رو گرفت و بدنش رو جلو کشید تا اون یه قدم رو جبران کنه.
-لوهان تو رایحهات رو آزاد کردی؟
مینسوک پرسید و لوهان چیزی نداشت که بگه. مطمئنا اگر میگفت عمدی بوده، هیونگش ناراحت میشد. پس به جای جواب دادن، سوال مهمتری رو پرسید:
-تو حالت خوبه؟
مینسوک ذوق زده از اینکه رایحهی لوهان حالش رو بد نمیکنه، خندید.
-خدای من. فکر کنم... فکر کنم من و تو جفت حقیقی همدیگهایم!!
لوهان با تعجب قدمی به عقب برداشت و از مینسوک دور شد. گیج شده بود. باورش نمیشد چه اتفاقی افتاده و دنبال دلیل میگشت اما چیزی به ذهنش نمیرسید. یعنی رایحهاش دیگه مثل قبل خطرناک نبود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ اون رایحهی لعنتی که ازش متنفر بود، گاهی مثل ناجیش عمل میکرد و اون رو از دست آلفاهای خطرناک نجات میداد، حالا به مشام آلفا خوب اومده بود؟
یعنی رایحهاش بخش سمی خودش رو از دست داده بود؟
مینسوک با دیدن گیج بودن لوهان، لبش رو گزید. نمیدونست لوهان چرا ناراحته، اما حدس میزد امگای روبروش از اتفاقی که افتاده، شوکه شده.
-لوهان آروم باش.
قدمی به جلو برداشت تا لوهان رو آروم کنه که دید امگا با تعجب به جایی پشت سر مینسوک خیره شده. به آرومی سرش رو برگروند و با کسی مواجه شد که این روزها آرزو میکرد حتی سایهاش هم اون اطراف پیدا نشه.
سهون دقیقا سمت مخالف کوچه ایستاده بود و بهشون خیره شده بود. آلفا حالا میتونست بین رایحهی لوهان، رایحهی تلخ گریپ فروت رو حس کنه.
وقتی سهون قدم به جلو برداشت و عرض کوچه رو طی کرد، اخمش عمیقتر شد.
از طرف دیگه، سهون حس میکرد اگر جلو نره و اون رایحهی شیرین و خنک رو نفس نکشه، بزرگترین فرصت زندگیش رو از دست داده.
انگار مینسوک رو نمیدید و فقط لوهان جلوی چشمش بود. لوهان هم گیج نگاهش رو بین هر دو آلفا میچرخوند. نمیفهمید چه اتفاقی افتاده و دلش میخواست یه نفر لب باز کنه و براش شرایط رو توضیح بده.
-من.. نه یعنی شما...حالتون خوبه؟
لوهان تیکه تیکه پرسید و مینسوک به خودش اومد. به لوهان نزدیک شد و کمرش رو گرفت.
-آره من خوبم عزیزم. فکر میکنم رایحهات دیگه سمی نیست. چون هم من حالم خوبه و هم...اون!
نگاه مهربونش رو از لوهان گرفت و با اخم به سهون خیره شد.
-فکر میکردم دیگه طرف لوهان نمیای!
سهون نگاهش رو از اون دو گرفت و سعی کرد حلقه شدن دست اون آلفای دارچینی دور کمر لوهان رو نادیده بگیره.
نفس عمیقی کشید و لب زد:
-به خاطر...به خاطر لوهان نیومدم!
لبش رو گزید و چشمهاش رو بست و ندید که امید کوچولویی که توی نگاه لوهان بود، چطور از بین رفت.
-آه...حتما لونینگ نونا رو رسوندی.
لوهان گفت و دستش رو روی بازوی مینسوک گذاشت.
-من دیگه بهتره برم داخل هیونگ. فردا میبینمت.
مینسوک سر تکون داد و گفت:
-میام دنبالت.
لوهان تشکر کرد و بدون هیچ حرف دیگهای، به سمت در ورودی رفت و هر دو آلفا رو پشت سر خودش جا گذاشت.
وقتی لوهان پشت در ورودی محو شد، سهون اخم کرد و به سمت مینسوک برگشت.
-تو...جفت حقیقی لوهان نیستی.
مینسوک دستهاش رو جلوی سینهاش توی هم قفل کرد.
-آهان..! و تو از کجا مطمئنی؟
سهون با قاطعیت گفت:
-بیا یه شرط بذاریم.
مینسوک اخم کرد. نمیدونست سهون میخواد به چی برسه، اما میدونست که میتونه شرطش رو ببره. به هر حال لوهان دیگه نمیخواست با سهون باشه.
-قبوله. چه شرطی؟
سهون سرش رو بالا گرفت و توی چشمهای مینسوک خیره شد.
-فردا...ازش بخواه دوباره رایحهاش رو آزاد کنه. اگر حالت بد نشد، من عقب میکشم. ولی اگر دوباره حالت بد شد، تو باید عقب بکشی!
مینسوک که امشب مطمئن شده بود رایحهی لوهان حالش رو بد نمیکنه، پوزخندی زد.
-خیلی خب. منتظر باخت باش اوه سهون شی!
سهون هم پوزخند زد. اون دقیقا نیم ساعت زودتر رسیده بود و بعد از حرف زدن با پدر لوهان، متوجه شده بود چرا رایحهی لوهان حالش رو بد نکرده و همین باعث شده بود بفهمه اون دوتا واقعا جفت حقیقی همدیگهان.
پدر لوهان براش توضیح داده بود که رایحهی لوهان، خاصیت قلیایی شدیدی داره که باعث بالا رفتن تپش قلب و حالت تهوع میشه، در مقابل رایحهی گریپفروتی سهون، به خاطر خاصیت اسیدی بالاش، رایحهی لوهان رو به تعادل میرسونه و همین اتفاق ساده، باعث میشه رایحهی امگا دیگه سمی نباشه!
سهون با همون پوزخند که مینسوک هنوز دلیلش رو نمیدونست، به سمت ماشینش رفت و سوارش شد. حالا فقط نیاز بود از دل لوهان دربیاره و به یه بهانهای، لونینگ رو دست به سر کنه.
و حالا "پسر خوب خانواده" بودن کاملا از ذهنش پاک شده بود...
[1] بتاها شبیه آدمهای معمولیان. فرومون و رایحه و این چیزها رو متوجه نمیشن و رایحه ندارن.