-آی... درد داره هیونگ!
لوهان با لبهای آویزون گفت و مینسوک آتل کوتاه کرم رنگ رو به مچش بست.
-برو خداروشکر کن مچت در نرفته بچه.
لوهان لبهاش رو آویزون کرد و با صدای آرومتر گفت:
-درد داره.
مینسوک لبخندی زد و سرش رو بلند کرد تا امگایی که روبروش روی تخت سفید رنگ اورژانس نشسته بود رو لوس کنه که تونست نگاه خیرهاش به پشت سرش رو ببینه. انگار حواس لوهان اصلا به دستش نبود و داشت دربارهی یه چیز دیگه حرف میزد.
لبخندش رو خورد و به پشت سرش نگاه کرد تا بفهمه چی باعث شده امگا انقدر ناراحت باشه...
و فکرش رو هم نمیکرد که سهون و لونینگ رو توی بغل هم ببینه!
-فکر نمیکردم انقدر درد داشته باشه هیونگ!
لوهان لب زد و مینسوک دوباره به سمتش برگشت و به قطرههای اشکی که مظلومانه روی گونههای لوهان میفتادن، خیره شد.
تلخندی زد و نفس عمیقی کشید. روی آتل رو بست و گفت:
-دوست داشتن کسی که بهت حسی نداره، مثل اینه که بری توی گل فروشی و سفارش قهوه بدی!
لوهان با تعجب به مینسوک خیره شد و آلفا با لبخند تلخ کوچیکی روی لبهاش، ادامه داد:
-مسخرهست... نه؟
لوهان سرش رو پایین انداخت و بعد از بالا کشیدن بینیش، پرسید:
-انقدر... محاله؟
مینسوک توی سکوت سر تکون داد و چیزی نگفت. دلش میخواست سرش رو خم کنه و بوسهای روی مچ آسیب دیدهی لوهان بذاره و بهش بگه که فرقی نداره چقدر این علاقهی یکطرفه مسخره باشه. اون میتونه هرروز روبروی لوهان بایسته و بهش نشون بده چقدر دوستش داره، بدون اینکه انتظار داشته باشه امگا کلمهای به زبون بیاره...
-میخوام برم خونه.
لوهان به آرومی لب زد و دستش رو از دست مینسوک بیرون کشید. آلفا با ناراحتی کنار ایستاد و امگا با یه خداحافظی کوتاه، از اورژانس بیرون رفت.
مینسوک بعد از دیدن حال بد لوهان، توانایی این رو داشت که سهون و لونینگ رو همونطور که هنوز توی بغل همدیگهان، با ماشینش زیر کنه!
با عصبانیت دستکشش رو درآورد و رو به پرستار کنارش گفت:
-ممنون میشم اینجا رو جمع کنی. یه کار فوری برام پیش اومده.
و بدون فوت وقت، به سمت صندلی مشکی رنگ کنار تخت رفت و کتش رو برداشت. توی جیبش دنبال سوئیچش گشت و بلافاصله اون رو از جیبش بیرون کشید. نمیتونست اجازه بده لوهان تنها برگرده خونه. میترسید بلایی سر امگا بیاد، چون خوب میدونست لوهان ناراحت و غمگین، حتی یک درصد مواقع عادی هم حواسش به اطرافش نیست.
سریع از اورژانس خارج شد و وارد سالن انتظار بیمارستان شد. امگا رو دقیقا روبروی در خروج دید و سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد. نمیخواست لوهان با مغزی که مشغول کوبیدن خودش به در و دیوار افکارش بود، توی خیابون به تنهایی، قدم از قدم برداره.
خودش رو به امگا رسوند و بازوش رو گرفت. لوهان که توی افکارش دست و پا میزد، با ترس "هین"ای کشید و به سمت مینسوک برگشت. مینسوک نفس عمیقی کشید و گفت:
-میدونستم الان هیچی از اطرافت نمیفهمی!
با سر به جایی که ماشینش رو بعد از برگشتن از رستوران، اونجا پارک کرده بود، اشاره کرد.
-سوارشو. میرسونمت.
لوهان با خجالت گفت:
-نه. من خودم میرم...
مینسوک بازوش رو محکمتر نگه داشت.
-به حرفم گوش بده لوهان. من اصلا دلم نمیخواد فردا ببینم که با بیحواسی یه آسیب دیگه به خودت زدی. همین ضرب دیدن مچ دستت برای کل امسال کافیه!
لوهان با لبهای آویزون همراه مینسوک قدم برداشت و به سمت ماشین پارک شده، دقیقا پشت ماشین سهون رفت. نمیخواست انقدر بچه بازی در بیاره، ولی هنوز هم بیاختیار اشک میریخت و تمام تلاشش رو میکرد تا خیسی چشمهاش رو به درد کمرنگ دستش ربط بده.
مینسوک بازوی لوهان رو رها کرد و در ماشین رو براش باز کرد.
-بشین.
به آرومی گفت پشتش رو نوازش کرد تا پسر کوچیکتر بیشتر از اون اشک نریزه. لوهان بینیش رو بالا کشید و توی ماشین نشست.
-اوه...شما لوهان رو میرسونین دکتر کیم؟
مینسوک قبل از بستن در سمت لوهان، صدای لونینگ رو شنید و با تعجب به پشت سرش نگاه کرد. لونینگ از کی تا حالا باهاش محترمانه حرف میزد؟؟
نگاهش رو از صورت لونینگ گرفت و به دستش که توی بازوی سهون حلقه شده بود، خیره شد. پس موضوع این بود... اون دختر فقط داشت سعی میکرد به چشم آلفایی که کنارشه، خوب به نظر بیاد...
-آره. با من میاد.
-نیازی نیست. من باید لونینگ رو برسونم، لوهان هم با ما بیاد بهتره. به هر حال باید تا خونهشون...
-خونهی خودمون نمیرم.
صدای ضعیف لوهان توی فضای خلوت حیاط پیچید. مینسوک با تعجب به سمت لوهان برگشت و لوهان بدون اینکه نگاهش رو از داشبورد روبروش بگیره، ادامه داد:
-قراره بریم خونهی... مینسوک هیونگ. شم...شما برین.
مینسوک با تعجب به نیمرخ خیس لوهان خیره شد. اونها کی تصمیم گرفتن برن خونهی اون؟
میدونست امگا داره سعی میکنه از آلفای گریپ فروتی دوری کنه و بودن لوهان توی خونهاش چیزی بود که همیشه آرزوش رو داشت، پس مطمئنا این فرصت رو از دست نمیداد.
چیزی نگفت و فقط نگاهش رو به لونینگ و سهون داد.
سهون دست آزادش رو توی جیبش فرو برد و گفت:
-که اینطور... باشه پس من لونینگ رو میرسونم خونه.
مینسوک سر تکون داد و در سمت لوهان رو بست. ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. امگا به سختی کمربندش رو بست و آلفا ماشین رو روشن کرد و از بیمارستان خارج شد، در حالی که لونینگ و سهون، هر دو به ماشین مشکی رنگ و گرون قیمت مینسوک خیره بودن.
-نگران برادرت نیستی؟
لونینگ با تعجب به سهون خیره شد.
-چرا باید نگران باشم؟
سهون به سمت ماشین خودش قدم برداشت.
-به هرحال اون یه امگاست که قراره شب رو با یه آلفا بگذرونه. اگر برادر من بود، نگران میشدم.
در ماشین رو باز کرد و لونینگ توی ماشین نشست. سهون ماشین رو دور زد و پشت فرمون جا گرفت.
-اون آلفا باید دیوونه باشه که بخواد به لوهان تعرض کنه!
سهون اخم کرد. لوهان اونقدرها هم قوی به نظر نمیرسید.
-دفاع شخصی بلده؟
لونینگ پوزخند زد و کمربندش رو بست.
-میشه اینطوری گفت. تاحالا به این فکر نکردی که چرا رایحهاش رو پنهان میکنه؟
بهش فکر کرده بود. هزاران بار بهش فکر کرده بود و حتی راجع بهش کنجکاو بود.
-چرا؟
کوتاه پرسید تا خیلی مشتاق به نظر نیاد.
-رایحهی اون احمق اگر توی یه فضا زیاد پخش بشه، میتونه حتی آدم بکشه. حالا فکر کن یه آلفا بخواد باهاش رابطه داشته باشه. میدونی که توی این حالت فرومونها چقدر قویتر میشن...
موبایلش رو از کیفش بیرون کشید و ادامه داد:
-اصلا کی حاضر میشه با اون احمق بخوابه؟ دکتر کیم عقلش رو از دست نداده سهون... اون فقط برای برادر من دلسوزی میکنه. میبینی که... لوهان هیچ دوستی نداره و هیچکس حتی علاقه نداره بهش نزدیک بشه...
لونینگ میگفت و فکر سهون رو هر لحظه بیشتر از قبل درگیر میکرد. مگه رایحهی لوهان چی بود؟ بعنی انقدر بد بود که لونینگ اینطوری راجع بهش حرف میزد؟ اصلا مگه میشد یه خواهر بخواد راجع به برادرش اینطور حرف بزنه، اون هم وقتی اون برادر، همیشه مراقبشه و کمکش میکنه و مدام ازش تعریف میکنه؟ چرا اون خواهر و برادر انقدر نسبت به همدیگه متفاوت بودن؟
-راه نمیفتی؟ من خیلی خستهام. از صبح سه تا عمل داشتم.
لونینگ گفت و سهون از فکر بیرون اومد.
-الان راه میفتم عزیزم.
گفت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
//////////////////
-بفرمایین.
مینسوک کنار ایستاد و با لبخند به لوهان نگاه کرد. لوهان خجالت زده، با گوشها و گونههای سرخ وارد خونه شد و گفت:
-متاسفم مزاحمت شدم هیونگ. فقط...
مینسوک حرفش رو قطع کرد.
-میدونم. نمیخواستی بری خونه. مشکلی نیست لوهان. اتفاقا میخواستم یه روز خودم دعوتت کنم.
لوهان دستهاش رو جلوی بدنش توی هم قفل کرد.
-آخه من دست خالی اومدم و هیچی هم برای خونهات نخریدم.
مینسوک کتش رو در آورد و روی رخت آویز توی کمد کنار در آویزون کرد.
-بیخیال لو. من وقت گذروندن باهات رو دوست دارم و خوشحالم که اینجایی.
مینسوک صادقانه گفت و به سمت آشپزخونه رفت.
-دوست داری برات یه دمنوش درست کنم؟ یا چای؟
-هیونگ؟
مینسوک با شنیدن صدای لوهان، قوری رو رها کرد و به سمت لوهان برگشت. لوهان با خجالت لبهاش رو گزید و گفت:
-توی خونهات...رامیون نداری؟
مینسوک با تعجب به لوهانی که از شدت خجالت، کم کم داشت به یه لبوی متحرک تبدیل میشد، خیره شد و لوهان سرش رو پایین انداخت.
-آخه...می.. میدونی من یکم...گریه کردم و دوباره گشنم شد!
با صدای آروم و تیکه تیکه گفت و نفهمید داره با قلب آلفای بیچاره چیکار میکنه. مینسوک چنگی به اوپن پشت سرش انداخت و نفسش رو حبس کرد. حس میکرد پسر روبروش حتی بدون کمک گرفتن از فرومونهاش، قابلیت کشتنش رو داره!
قلبش با دیدن چشمهای خجالتزدهی لوهان از زیر اون عینک و موهای فر بامزهاش، جوری به تپش افتاده بود که حس میکرد ممکنه سکته کنه! چطور اون بچه انقدر خوردنی و ناز بود؟
-چرا...دارم.
به سختی گفت و نگاهش رو از لوهان گرفت. روی پاشنهی پاش چرخید و به دیوار روبروش خیره شد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو مجاب کنه که یه آدم متمدنه و آدمهای متمدن به امگای موردعلاقهشون حمله نمیکنن و البته که فرقی نداره یه امگا چقدر کیوت و خوردنی باشه، اونها اجازهی خوردن امگای موردعلاقهشون رو ندارن!!
چندتا نفس عمیق کشید و وقتی حس کرد آرومتر شده، ادامه داد:
-اتفاقا منهم گرسنهام. شام رو زود خوردیم. تازه کم هم بود! این رستورانهای گرون همیشه اندازهی یه نخود غذا تحویل آدم میدن!
به ضایعترین حالت ممکن سعی کرد حواس خودش رو پرت کنه و موفق هم شد. مخصوصا که لوهان هم باهاش همکاری میکرد.
-حق با توعه هیونگ. من ترجیح میدم برم مرغ سوخاری یا شکم خوک بخورم. همیشه پرسهای غذاشون زیاده و آدم سیر میشه. تازه با شکم خوک میتونیم خورشت کیمچی هم سفارش بدیم.
به خاطر حرفهای مینسوک، لوهان از حالت 100 درصد خجالتی بیرون اومد و وارد آشپزخونه شد. به هیونگش که داشت آب رو میجوشوند، خیره شد و پرسید:
-تو همیشه آشپزی میکنی هیونگ؟
مینسوک نیم نگاهی به امگای کیوتی که توی فاصلهی یک متری ازش ایستاده بود، انداخت و گفت:
-نه همیشه. اکثر اوقات توی بیمارستان غذا میخورم یا سفارش میدم. هر وقت حوصلهاش باشه، آشپزی میکنم.
لوهان پشت جزیره نشست و گفت:
-من خیلی آشپزی کردن رو دوست دارم و گاهی برای خودم غذا درست میکنم. آبوجی و نونا هم دستپختم رو دوست دارن ولی اوما...
مینسوک میتونست حدس بزنه مادر لوهان حتی یکبار هم دستپخت پسرش رو نچشیده.
-اوما کلا ازم خوشش نمیاد. فکر کنم به خاطر همین هم دستپختم رو دوست نداره.
مینسوک مواد خشک رامیون رو توی آب جوش ریخت و گفت:
-فکر نمیکنم اینطوری باشه که دوستت نداشته باشه. کدوم مادری...
لوهان حرف آلفا رو قطع کرد:
-سعی نکن دلداریم بدی. اون ازم متنفره هیونگ... به هر حال من باعث شدم خانوادهاش رو از دست بده!
مینسوک با تعجب به سمتش برگشت که لوهان ادامه داد:
-مادر من یه مشکل کوچولو توی رحمش داشت. به سختی و با کلی دارو و آزمایش نونا و من رو به دنیا آورد و خب هر دو امگا بودیم. با این تفاوت که نونا یه امگای فوقالعاده بود. پدربزرگم دوستش داشت و همهی فامیل بهش افتخار میکردن. نونا از همون دو سه سالگیش، علاقهی تمام فامیل رو داشت. بعدش من به دنیا اومدم... یه امگای ضعیف با یه رایحهی عجیب. همه فکر میکردن طلسم شدم و کسی نزدیکم نمیشد. نونا برام تعریف کرد که یه بار که مادربزرگم بغلم کرده بود، فرمونهام بهش آسیب میزنن و بیهوشش میکنن. به خاطر همین مادرم خانوادهاش رو از دست داد. حتی الان هم هنوز نمیتونه مادر و پدرش رو ببینه چون همهشون باور دارن من نحسم و براشون خطرناکم..!
باز کردن این بحث و حرف زدن راجع بهش برای لوهان راحت نبود. اما حس میکرد باید برای یه نفر این موضوع رو تعریف کنه. دنبال همدردی نبود، برعکس میخواست به آلفا بفهمونه درسته که مادرش ازش متنفره، اما لوهان مادرش رو مقصر نمیدونه. میخواست بهش بفهمونه که همه چیز فقط به خاطر وجود خودشه و یه جورایی... به مادرش حق میده!
سرش رو بلند کرد و به مینسوک هیونگش که با ناراحتی بهش خیره شده بود، نگاه کرد. لبخند کوچیکی تحویلش داد و گفت:
-این قیافه رو به خودت نگیر هیونگ! دیگه عادت کردم.
با دست به قابلمهی روی گاز اشاره کرد و ادامه داد:
-داره میجوشه. فکر کنم وقتشه رشتهها رو بریزی هیونگ...
مینسوک رشتهها رو از بسته در آورد و توی آب و بقیهی مخلفات در حال جوشیدن انداخت.
با اینکه لوهان سعی کرده بود رفتارهای اشتباه و زنندهی مادرش رو توجیح کنه، باز هم ته دلش باورش داشت هیچی تقصیر لوهان نیست و اون امگای مظلوم به هیچوجه مستحق این رفتار نیست. به هرحال اون نمیتونست رایحهاش رو انتخاب کنه و اینکه توی کدوم خانواده به دنیا بیاد...
وقتی غذاشون حاضر شد، مینسوک قابلمه رو برداشت و وسط جزیره گذاشت. دوتا کاسه و دو جفت چاپستیک برداشت و روی میز گذاشت و گفت:
-شروع کن. برات کیمچی میارم.
لوهان سر تکون داد و یکم از رشتهها رو برای خودش ریخت. کمی ازش رو خورد و بعد از حس کردن طعم خوبش، با چشمهای درشت شده از تعجب گفت:
-واو هیونگ! خیلی خوشمزه شده!
مینسوک ظرف کیمچی رو روبروی لوهان گذاشت و به صورت ذوق زده و لپهای برآمدهاش خیره شد و لبهایی که مدام تکون میخوردن و روی هم فشرده میشدن. حس میکرد اگر ادامه بده، قلبش از دهنش بیرون میپره، پس کاسهی خودش رو برداشت و شروع به خوردن کرد...
/////////////////////
بعد از رسوندن لونینگ و پنهان شدن دختر پشت در ورودی خونهشون، نتونسته بود خودش رو متقاعد کنه که از جلوی اون خونه تکون بخوره. با شنیدن حرفهای لونینگ، عمیقا راجع به این مسئله که آیا حسش به لوهان دوستانهست یا اون هم داره از اون پسر سوءاستفاده میکنه، دچار تردید شده بود. اینکه اون پسر انقدر ساده و بی آلایش بود که به راحتی به همه کمک میکرد و اعتراض نمیکرد، باعث میشد بیشتر نگران بشه. به هر حال الان لوهان کنار مینسوک، مثل گوشت جلوی گربه بود. کدوم گربهای از گوشت میگذره؟
سهون حس میکرد جدا بابت سلامتی لوهان نگرانه!
موبایلش رو از جیبش بیرون کشید تا باهاش تماس بگیره، ولی همینکه چشمش به اون شماره و اسم "برادر لونینگ" افتاد، متوقف شد. شاید لوهان هم مینسوک رو دوست داشت..!
این فکر از ذهنش گذشت و باعث شد موبایل رو روی صندلی کنارش بندازه و ماشین رو روشن کنه. مطمئنا اگر لوهان به مینسوک بی میل بود، همراهش نمیرفت. پس سهون هم نباید دخالتی میکرد. ماشین رو راه انداخت و به سمت خونهی خودش روند. به هرحال میتونست فردا بعد از کار، دوباره لوهان رو ببینه و ازش راجع به رابطهاش با مینسوک و اینکه آیا اون پسر قصد شومی نسبت بهش داره یا نه، بپرسه!
/////////////////////
-هیونگ؟
مینسوک با شنیدن صدای لوهان، سرش رو به سمت امگا چرخوند.
-هوم؟
لوهان خیره به سقف، پرسید:
-به نظرت من هم میتونم مثل امگاهای عادی، با یه نفر رابطهی عاشقانه داشته باشم؟
مینسوک لبش رو گزید. چی باید میگفت؟ باید اعتراف میکرد که خیلی وقته دلش یه رابطهی عاشقانه با لوهان رو میخواد؟
-مطمئنا میتونی لولو. تو هنوز سنت کمه و به خاطر کارت وقت اینکارها رو نداشتی. مطمئنا در آینده کلی فرصت برات هست.
لوهان نفس عمیقی کشید که مینسوک هم صداش رو شنید.
-هیونگ...
دوباره صداش زد و اینبار مینسوک کاملا به سمتش برگشت و بهش خیره شد. دلش میخواست اون امگا که با فاصلهی خیلی زیاد، دقیقا پشت بهش روی تخت خوابیده بود رو توی بغلش بگیره و تا جایی که جون داره، عطر تنش رو نفس بکشه.
-جانم؟
-میشه بغلم کنی؟
مینسوک به لوهان نگفت که دقیقا چیزی رو خواسته که خودش آرزوش رو داشت. فقط خودش رو جلو کشید و لب زد:
-بیا اینجا امگا کوچولو. هیونگ بغلت میکنه.
لوهان بلافاصله غلتی زد و توی آغوش مینسوک فرو رفت و اجازه داد بینی آلفا روی موهاش کشیده بشه.
-لوهانی...میدونستی عطر تنت خیلی خاصه؟
لوهان با تعجب عقب کشید. منظور هیونگش رایحهاش بود؟ فکر میکرد به خوبی قایمش کرده!
خودش رو عقب کشید و گفت:
-اوه متاسفم. فکر کردم رایحهام رو خوب کنترل کردم!
مینسوک با گرفتن بازوش، اون رو سرجاش، توی بغل خودش برگردوند و گفت:
-رایحهات نه، عطر بدنت. معمولا برای ما عادی نیست که عطر اصلی بدنمون انقدر مشخص باشه. فرومونهامون انقدر قوی و تندن که نمیذارن عطر بدنمون مشخص بشه. اما تو انقدر رایحهات رو قایم میکنی، عطر تنت به خوبی قابل تشخیصه!
موهاش رو نوازش کرد و ادامه داد:
-و این خیلی خاصه لوهان... ساده و پاکه...
لوهان پیشونیش رو به شونهی هیونگش تکیه داد و لب زد:
-هیچکس بهم این رو نگفته بود.
پوزخندی به حرف خودش زد و ادامه داد:
-هرچند...کسی هم نمیتونست بهم بگه. هیچکس اونقدر بهم نزدیک نمیشه که متوجهش بشه. هیچکس بجز آبوجی من رو بغل نمیکنه.
مینسوک بازهم موهاش رو نوازش کرد.
-مهم نیست لوهانی. من به جای همهشون بغلت میکنم. خوبه؟
لوهان سر تکون داد و چشمهاش رو بست. کم کم داشت از خستگی بیهوش میشد. میتونست حرکت دست مینسوک رو بین موهاش حس کنه و رایحهی دارچینی و آرامبخشش که زیر بینیش میپیچید.
و لوهان میتونست اعتراف کنه که مینسوک باعث شده بود یکم... فقط و فقط یکم حس بهتری داشته باشه.
نمیدونست تا کی تونست مقابل اون حس آرامش مقاومت کنه، ولی چیزی نگذشته بود که به خواب رفت و دیگه هیچی از اطرافش نفهمید.[1]
////////////////////////
وقتی صبح بیدار شده بود، حس میکرد دوباره متولد شده!
رایحهی آرامبخش آلفا جوری آرومش کرده بود که تا صبح از جاش حتی یه میلیمتر هم تکون نخورده بود و عمیق خوابیده بود.
مینسوک حتی با اینکه اون روز آف بود و قرار نبود بره بیمارستان، صبح زود بیدار شده بود و براش تست و بیکن آماده کرده بود؛ لوهان رو با یه قهوهی تازه دم غافلگیر کرده بود و در آخر تا بیمارستان رسونده بودش!
و لوهان میتونست قسم بخوره توی کل امسال، صبح هیچ روزی به اندازهی امروز براش قشنگ نبوده.
البته اگر سهون بیموقع پیداش نمیشد و اجازه میداد روزش همچنان قشنگ بمونه!
آلفای بهشتی بعد از تایم ناهار توی اورژانس پیداش شد و بدون حرف زدن، منتظرش موند و این لوهان رو بیشتر از قبل کلافه کرد.
اون پسر همونطور که به دیوار تکیه داده بود، با چشمهای مشکی نافذش بهش خیره شده بود و از جاش جم نمیخورد!
در حدی که بعد از یک ساعت، لوهان رو کاملا کلافه کرد و پسر کوچیکتر با ناراحتی به سمتش رفت.
-هیونگ...داری حواسم رو پرت میکنی. تو که میدونی نونا شیفت شبه.
سهون نگاهش رو بین پرستارهای پشت سر لوهان چرخوند و تونست تعجبشون رو ببینه. خب حق هم داشتن. بودن سهون اونجا و اونوقت روز زیادی عجیب بود. نگاهش رو به لوهان برگردوند و گفت:
-من فقط میخواستم بدونم...
صادقانه خودش هم نمیدونست برای چی اونجاست!
نگاهش رو از لوهان گرفت و سعی کرد یه جمله سر هم کنه که چشمش به دست لوهان افتاد.
-آهان! آره... اومدم ببینم مچ دستت چطوره!
احمقانه گفت و سعی کرد به این فکر کنه که لوهان سادهست و متوجه دروغش نمیشه.
اما لوهان انقدر درگیر نگاههای بقیه بود که فقط دستش رو بالا گرفت و گفت:
-با آتل بستمش. ولی جدی نیست. فقط به خاطر اینکه ضربه نخوره، بستمش.
سهون سر تکون داد و لوهان گفت:
-خب حالا میشه بری؟
-نه!
لوهان با تعجب به سهون که سریع و بلافاصله جوابش رو داده بود، خیره شد و سهون گفت:
-یعنی... نمیخوام برم. میخوام بمونم.
لوهان ابروهاش رو بالا داد و با چهرهی سوالی به سهون خیره شد و پسر بزرگتر مجبور شد یه چیزی سر هم کنه.
-فردا تولد لونینگه. میخوام براش کادو بخرم و بهت... نیاز دارم.
سهون از قبل کادو خریده بود، ولی جدا نمیدونست چرا داره اون دروغ رو تحویل لوهان میده!
لوهان لبش رو توی دهنش کشید و بعد از چند لحظه، گفت:
-من نمیتونم کمکت کنم هیونگ. خودت برو. من وقت ندارم.
روی پاشنهی پا چرخید تا به سمت ایستگاه پرستاری بره که سهون مانعش شد. مطمئنا نمیخواست بدون فهمیدن اینکه دیشب بین اون امگا و آلفا چی گذشته، از اونجا بره!
روبروی لوهان ایستاد و راهش رو سد کرد.
-میدونم وقت نداری. میدونم خسته میشی. ولی لطفا کمکم کن. همین یه بار.
سهون گفت و لوهان به صورتش خیره شد. درموندگی رو توی صورت سهون میدید و فکر میکرد حتما پسر هیچ تجربهای توی کادو خریدن برای یه دختر نداره و البته دربارهی سلیقهی لونینگ چیزی نمیدونه. نفس عمیقی کشید و لعنتی به خودش که بازهم با دیدن اون صورت، تسلیم شده بود، فرستاد.
-خیلی خب. ساعت 7 شیفتم تموم میشه.
سهون لبخند زد:
-باشه. پس من میرم و سر ساعت 7 برمیگردم که با هم بریم.
لوهان سر تکون داد و دستهاش رو توی جیبش فرو برد و گفت:
-باشه هیونگ. حالا اگر اجازه بدی، من برمیگردم سر کارم.
سهون سر تکون داد و کنار رفت و لوهان ازش فاصله گرفت.
میدونست اشتباه کرده ولی قلب لعنتیش اصلا به حرف مغزش گوش نمیداد و یه جورایی انگار منتظر بود تا صدای سهون رو بشنوه و تسخیر بشه!
لوهان تمام روز رو مشغول کلنجار رفتن با مغز و قلبش بود. قلبش مثل نوجوونهای 16 ساله که از کراششون پیشنهاد دیت گرفتن، ذوق زده بود و تند تند میتپید و مغزش مدام بهش یادآوری میکرد که این یه دیت نیست و صرفا قراره برای دوست دختر کراشش، کادوی تولد بخرن!
اما قلبش با درصد خیلی کمی پیشرو بود و بهش میگفت هرچی هم باشه، باز قراره یکی دو ساعت همراه سهون باشه، به اندام فوقالعادهاش خیره بشه و رایحهی گریپفروتیش رو استشمام کنه و لوهان بابت همین هم خوشحال بود.
بالاخره بعد از چند ساعت که به درمان کردن مریضهای اورژانسی گذشت، لوهان سر ساعت 7 کارش رو تموم کرد و از اورژانس بیرون رفت تا لباسهاش رو عوض کنه.
وقتی در لاکر رو باز کرد و اون پیراهن چهارخونه و سویشرت طوسی رو دید، تازه یادش افتاد از دیروز خونه نرفته و لباسهاش رو عوض نکرده و البته که رایحهی آلفایی که شب گذشته توی بغلش خوابش برده بود، هنوز روی لباسهاشه.
دلش میخواست میتونست بره خونه و لباس عوض کنه، ولی میدونست سهون علاقهای بهش نداره و مطمئنا براش مهم نیست که لوهان بوی یه آلفای دیگه رو بده یا نه...
سریع لباس کارش رو در آورد و پیراهنش رو پوشید و سویشرتش رو توی دستش گرفت که اگر سردش شد، بپوشتش. کولهی خاکی رنگش رو برداشت و بعد از انداختن نیم نگاهی به موهای فر و عینک گرد روی صورتش، لبهاش رو آویزون کرد.
-آخه کی با این قیافه به تو نگاه میکنه لوهان؟ چه انتظارهایی داری!
زمزمهوار به خودش توی آینه گفت و در لاکرش رو بست و از اتاق بیرون رفت. میدونست سهون یا توی کافه ست یا بیرون توی ماشینش. پس اول به سمت کافه رفت و خب انتظار نداشت خواهرش رو اونجا ببینه!
سهون و خواهرش روبروی هم پشت میز نشسته بودن و مشغول قهوه خوردن بودن. وقتی لبخندهای بزرگ سهون و نگاه مشتاقش به دختر روبروش رو میدید، بیشتر ناامید میشد. درسته که به خودش قول داده بود تا آخر تسلیم نشه و حتما حداقل یه بار به آلفای موردعلاقهاش اعتراف کنه، ولی اون آلفا کاری میکرد که اعتماد به نفسش هر لحظه کمتر بشه و بخواد بیخیال قولی که به خودش داده، بشه.
-فکر کردم دکتر کیم اومده!
صدای لونینگ توی گوش لوهان پیچید و اون رو از فکر بیرون آورد. سرش رو بلند کرد و تونست سهون و لونینگ رو روبروی خودش ببینه. اونها کی از کافه بیرون اومده بودن؟ انقدر غرق فکر بود که اصلا متوجه حضورشون نشده بود و حتی رایحهشون رو هم حس نکرده بود!
-س...سلام.
به آرومی گفت و خودش رو به خاطر برگشتن این عادت مقطع حرف زدن لعنت کرد.
-مثل اینکه دیشب به یه نفر زیادی خوش گذشته! ببینم مارکت هم کرد؟
لونینگ با خنده گفت و لوهان سرش رو پایین انداخت. سویشرتش رو بین مشتهاش فشرد و گفت:
-من فقط...دیشب توی تخ...تخت هیونگ خوابیدم. فکر کنم به خاطر...این... بوش رو گرفتم.
لونینگ تکخندی زد.
-آره خب. اگر باهات میخوابید باید به عقلش شک میکردم!
دستهاش رو توی جیبش فرو برد و به سمت سهون برگشت.
-من شیفت شبم. میتونی لوهان رو برسونی خونه سهونا..؟
لونینگ که نمیدونست برادرش و سهون برنامه دارن باهم برن خرید، گفت و سهون سر تکون داد:
-آره عزیزم. تو به کارت برس.
لونینگ بدون هیچ حرفی، از کنار لوهان گذشت و لوهان بیشتر توی خودش جمع شد. حس بدی که قبلا داشت، چند برابر شده بود. دلش میخواست به جای سهون، مینسوک روبروش باشه تا مثل همیشه با مهربونیهای خاص خودش، بهش قوت قلب بده و آرومش کنه.
-بریم؟
سهون خیلی خشک و بیحس پرسید و لوهان با همون حس بد سرتکون داد. سهون که نمیدونست دقیقا چرا یهویی حالش گرفته شده، از کنار لوهان گذشت و به سمت در خروجی رفت و لوهان هم سریع روی پاشنهی پا چرخید و پشت سرش رفت.
//////////////////////
نیم ساعت بود که مشغول قدم زدن توی یه مجتمع خرید بزرگ، نزدیک خونهی لوهان بودن، ولی سهون تمام مدت اخم کرده بود و با همون اخم غلیظ و چشمهایی که مشغول پرتاب کردن آتیش به اطرافشون بودن، به ویترین مغازههای توی مجتمع نگاه میکرد.
و صادقانه لوهان ترجیح میداد بره توی یکی از اتاقهای کارائوکه قایم بشه!
-هیونگ... از چیزی خوشت... نیومد؟
به آرومی پرسید و نگاه سهون رو به سمت خودش کشید. با دیدن نگاه ترسناک سهون، بیاختیار قدمی به عقب برداشت و دستهاش رو مشت کرد. بلافاصله به یاد هشدار مینسوک دربارهی محکم مشت نکردن دستش افتاد و دوباره مشتش رو باز کرد.
تونست صدای نفس عمیق سهون رو بشنوه و لحظهی بعد، مچ دست سالمش توی مشت سهون بود و داشت به سمتی کشیده میشد.
-هی..هیونگ کجا...
سهون حرفش رو قطع کرد.
-میریم اول برای تو لباس بخریم. از بس بوی اون آلفا رو میدی، حالم داره بد میشه!
سهون گفت و به سمت اولین بوتیکی که دید، رفت. وارد مغازه شد و از بین رگال لباسها، یه تیشرت لیمویی برداشت و به سمت اتاق پرو رفت. لوهان رو توی اتاق پرو تقریبا پرت کرد و پیراهن رو روی سینهاش کوبید.
-بپوشش!
دستور داد و در رو پشت سر خودش بست و برگشت و بهش تکیه داد. نمیدونست چرا انقدر عصبانی شده و سعی میکرد این حال بد و اعصاب بههمریختهاش رو به فرومونهای دارچینی اون آلفای مهربون لعنتی ربط بده!
تقههای آرومی به در خوردن و سهون فهمید که لوهان میخواد بیاد بیرون.
تکیهاش رو از در گرفت و عقب رفت. کنار ایستاد و اجازه داد لوهان از اتاق پرو بیرون بیاد. لوهان با اون تیشرت لیمویی رنگ، همونطور که بازوهاش رو با دستهاش پوشونده بود، قدمی به بیرون برداشت و سهون بالاخره تونست یه نفس راحت بکشه. وارد اتاق پرو شد و پیراهن لوهان رو برداشت و به سمت صندوق رفت.
-اون تیشرت رو لطفا برام حساب کنین. یه بگ هم بدین من این پیراهن رو توش بندازم.
سهون گفت و دختر پشت صندوق، یه بگ کاغذی بهش داد. سهون پیراهن رو توی بگ انداخت و کارتش رو به دختر داد. دختر سریع لباس رو حساب کرد و کارت رو پس داد و سهون حتی منتظر نموند جملهی "روز خوبی داشته باشید" رو بشنوه.
وقتی از بوتیک بیرون رفت، دلش میخواست اون بگ توی دستش رو توی سطل آشغال پرت کنه، ولی خودش رو کنترل کرد و اون رو به سمت لوهان گرفت.
عطر لعنتی دارچین کمرنگ شده بود و سهون میتونست با خیال راحتتر نفس بکشه.
-خب...حالا کجا بریم لوهان؟
[1] شاید براتون سوال بشه که چطوری امگا و آلفا توی بغل هم خوابیدن و هیچ اتفاقی هم نیفتاد. اول اینکه لوهان سادهی داستان ما اصلا نمیدونه مینسوک دوستش داره. پس به چشم دوست صمیمی و هیونگش بهش نگاه میکنه و براش عادیه و یه جورایی حس امنیت داره چون فکر میکنه به چشم مینسوک جذاب نیست. دوم اینکه لوهان هیچ فرومون و یا رایحهای از خودش ترشح نمیکنه که بخواد گرگ مینسوک رو بیدار کنه و یا تحریکش کنه. پس یعنی در اصل اینجا لوهان و مینسوک فارغ از گرگهاشون، مثل دوتا دوست توی بغل هم خوابیدن و مشکلی هم نداشتن.