The Last Red Wing

By hedilla1012

5.2K 1.4K 784

main couple: Kaihun side couples: chanbaek- krishu Genre: Dram- Fantasy- smut- Mpreg Writer: Hedi... More

hello👀
preface
preface 2
Part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26

part 8

217 63 23
By hedilla1012


نگاهش رو از آسمون بارونی گرفت و به بال سفیدی داد که به تازگی وارد اتاقش شده بود. صدای بارونی که پس زمینه اتاق شده بود مجبورش میکرد بی اراده با صدای پایینی با بال سفیدی که موهای خیسی داشت حرف بزنه.

معلوم بود بدون خشک کردن موهاش به اتاقش اومده و با اینکه دوست داشت غر بزنه که کارش انقدر واجب نبوده که بدون خشک کردن مو و حتی بال هاش به اتاقش بیاد؛ اما سکوت کرد و بجای غر زدن حوله ای برای دوستش اورد.

قبل از اینکه حوله ای رو از توی کمد بیرون بیاره، نگاهی به بال های سفیدش کرد که و با دیدن بالهایی که قطره های آب ازشون پایین می چکیدند، سری به نشونه تاسف تکون داد. اومدنش اونقدر واجب و اورژانسی نبود که بدون خشک کردن بالها و موهاش به اتاقش بیاد.

+برات حوله میارم خودت رو خشک کنی، چرا انقدر عجله ای اومدی، من فقط میخواستم بدونم هیونگ کجاست، چهار روزه منو مجبور کرده از اتاق بیرون نیام.

بال سفید خسته از پرواز کردن توی بارون و باد سنگینی که می وزید، قدردان سری تکون داد و روی مبل نشست.

بالهای خیسش باعث میشد پشت لباسش هم خیس بشه و لرز کمی توی بدنش بشینه، اما خودش هم نمیدونست به چه دلیل انقدر سریع به اتاق بال سیاه اومده، به خاطر دیدن دختری که با بال سیاه بزرگتر حرف میزد یا خبری که امروز باید به سهون میدادند.

کمی چشم هاش رو روی هم گذاشت و با فراموش کردن اینکه باید جواب سوال سهون رو میداد، کمی هردو پلکش رو بهم فشرد، خستگی و سرما از بالهاش به تمام بدنش رسوخ کرده بود.

پرواز کردن توی بارون همیشه همین مصیبت ها رو براشون داشت؛ بالهاشون به خاطر خیسی بارون سنگین میشد و برای پرواز کردن باید توان دوبرابری می گذاشتند. پس خسته از پرواز کردن روی مبل خودش رو کش داد و نگاهش رو به بال سیاهی داد که با آرامش داخل کمد دو حوله کوچیک و بزرگ بیرون آورد و حالا به سمتش می اومد.

+هیونگ نیومده هنوز؟

اوه سوال سهون!

قبل از جواب دادن، با تشکر زیرلبی دستش رو به سمت هر دو حوله دراز کرد اما وقتی بال سیاه دست راستش که حوله بزرگتر رو گرفته بود عقب کشید با تعجب بهش نگاه کرد.

+خشک کردن بال هات سخته، برات انجام میدم.

چانیول میخواست مخالفت کنه، از بال سیاهی می ترسید که اگر سر می رسید و سهون رو در حال خشک کردن بالهاش میدید، مطمئنا بالهای سفیدش رو می چید و از پنجره اتاق سهون به پایین پرتش میکرد. اما میدونست سهون هم به اندازه کافی یک دنده هست که کار خودش رو بکنه.

-نباید زیاد سر پا وایسی، خودم خشک میکنم سهونا.

سهون چشم هاش رو دور حدقه چرخوند و با لحن بی حوصله ای در حالی که بالهای سفید و زیبای معاون برادرش رو به دقت خشک میکرد گفت:

+حرف هیونگ رو تکرار نکن یول، خوبم.

بال سفید حوله کوچکتر رو روی موهاش کشید و در همون حین گفت:

-اگر پرتم کرد پایین چی؟

سهون خنده کوچیکی به لحن بامزه بال سفید کرد و با کمی خم شدن و گفت:

+خودم نجاتت میدم عیب نداره.

سکوت برای چند ثانیه توی اتاق حاکم شد تا اینکه سهون دوباره سوالی که دوبار بی جواب مونده بود رو پرسید.

+هیونگ نیومد؟

بال سفید حوله رو بی حرکت روی موهای خشک شده اش گذاشت و جواب سوال رو به سادگی و بدون گفتن هیچ جزئیاتی داد:

-توی سازمان بود، گفت من زودتر بیام، با بال سفید ارشد... جلسه داشت.

ابرو های بال سیاه کمی بالا پرید. بال سفید ارشد؟ دختری که با اعتماد به نفس زیاد، چند باری در جلسات اعضای سازمان جلوی همه به سهون تیکه انداخته بود...

حس تمسخرش به این دلیل که خودش بال سفید ارشد سازمان و سهون فقط مسئول رسیدگی به بالدار هایی که حتی هنوز تثبیت نشده بودند. سهون اما هربار دختر رو نادیده گرفته بود، انقدر پرو بود که بخواد به برادر فرمانروا و دومین بالدار قدرتمند سرزمین همچین اهانتی بکنه و سهون آدمی نبود که جوابی برای این دسته از بالدار ها داشته باشه؛ و حالا اون دختر با بکهیون چیکار داشت؟

+در چه مورد؟

بال سفید سرش رو به چپ و راست به نشونه ندونستن تکون داد، تا حدودی میدونست و ترجیح میداد از زیر جواب دادن در بره. ترجیح میداد بال سیاه کسی باشه که به برادر کوچکترش توضیح میده و خودش کسی باشه که از اتاق بیرون میره و چیزی نبینه. حالا که جنین تشکیل شده بود، کل افراد سرزمین از این واقعه خبردار میشدند و بال سفید امیدوار بود تمام قضایا مربوط به این خبر باشه. خبر باردار شدن برادر فرمانروا، دومین بال سیاه سرزمین!

بکهیون حتی در مورد نامه ای که خونده بود حرفی نزده بود و بال سفید ساده لوحانه دوست داشت فکر کنه اون نامه به این ملاقات یکهویی ربط داشته. خوشبختانه با باز شدن در اتاق نتونست جوابی بده و بال سیاه بزرگتر، با مو و بال هایی که آب ازشون چکه میکرد وارد اتاق شد.

بکهیون خیس تر از چانیول بود، پس بارون شدت گرفته بود.

بال سیاه به محض دیدن سهونی که پشت معاونش با یک حوله در دست ایستاده بود، بدون توجه به وضعیت خیس و لرز پشت کمرش که به خاطر بال های کاملا خیسش بود، غرید:

-کی بهت اجازه داده اینکار رو بکنی؟ بهت گفتم سرپا نباش...

+هیونگ...

صدای بی حوصله سهون از حساسیت بیش از حد هیونگش قطع شد و نگاه خشمگین بال سیاه این بار بال سفیدی رو نشونه گرفت که رنگ صورتش هم مثل بال هاش شده بود. فرمانرای خیس از خشک ترسناک تر بود حتی.

-بهت گفتم مواظب سهون باش، نه که بری بشینی و اون بالهات رو خشک کنه چانیول.

+هیونگ!

اینبار صدای مستحکم سهون نگاه همچنان خمشگین بال سیاه بزرگتر رو روی خودش کشوند و چند قدم جلو اومد.

ابرو های بال سیاه می بهم نزدیک شده بودند و بکهیون نفس عمیقی کشید. سهون باید بیشتر از قبل مواظب خودشون می بود و سهل انگارانه ایستاده بال های معاونش رو خشک میکرد. بکهیون مطمئن بود سهون میدونه چقدر وضعیتش حساس تر شده، بعد از بهوش اومدنش، بجای انرژی قرمز این جنین بود که حالا داخل شکمش رشد میکرد و این یعنی حساسیت بیشتر و بال سیاه با شنیدن خبر هایی که بال سفید ارشد سازمان هشدارش رو بهش داده بود، خشمش رو سر دو بالدار بی گناه و بی خبر داخل اتاق خالی کرد.

نبودن بی بال...

ملاقات کردن بال سفید ارشد...

شنیدن حرف هایی که از طرف مجمع بالدار های سازمان بود...

همگی تاثیری گذاشته بودند که مجبورش میکرد بدون گوش کردن به سهون و معاونش ایراد بگیره. تجربه کردن سه روز بیهوش بودن سهون، چیزی نبود که باعث نگرانی اش بشه، اما این بال سیاه و جنین داخل شکمش بود که میدونست حالا آسیب پذیر تر از گذشته شدند و مجبورش میکرد گارد دفاعی اش رو بالا تر ببره و نگرانی اش رو در غالب دیگه ای مثل حساس بودن نشون بده.

قدم های سختش به سمت بال سیاه لجباز برداشته شد و بدون توجه به حرف های سهون چشم غره ای به بال سفیدی که بدون حرف جلوی مبل ایستاده بود و هردو دستش رو جلوش بهم گره زده بود رفت.

+هیونگ من خوبم، چهار روز پیش بهوش اومدم و چیزیم نیست، نه حتی یک سرگیجه کوچیک، انقدر نگران نباش.

بکهیون هوفه کلافه ای کشید و به سهون که روی تخت نشسته بود و از پایین بهش نگاه میکرد نگاه کرد. جوابی به نگاهش نداد و روی مبلی که روبروی چانیول بود نشست. با سر به مبل سفید اشاره کرد که بشینه و با گرفتن نفس عمیقی پرسید:

-از کای... خبری نشد؟

اولین خبر یکهویی بیان شد!

نگاه زیرچشمی بکهیون روی سهون نشست که با اخم و تعجب بهش نگاه میکرد و چشم روی هم فشرد. به هر حال سهون باید می فهمید. همینکه کای نبود، فرار کرده بود یا گم شده بود باعث میشد سهون و اون انرژی که حالا واضحا قلبی برای تپیدن داشت، کمی به مشکل بخورن.

کمتر از دو ماه دیگه به بدنیا اومدن اون جنین نمونده بود و وابستگی هر سه نفر لحظه به لحظه بیشتر میشد. وابستگی که فیزیکی و مربوط به انرژی هاشون بود، اما بکهیون امیدوار بود وابستگی ای بیشتر از فیزیکی بوجود بیاد.

اینکه حالا که واضحا هر سه نفر بهم پیوند داده شده بودند و تا زمان بدنیا اومدن بچه، هر لحظه بهم نزدیک تر میشدند، چیزی نبود که بکهیون بتونه ازش چشم پوشی کنه. کای باید میبود. و حالا کای دقیقا از روزی که سهون بهوش اومده بود، گم شده بود و بکهیون نمیدونست باید کجا پیداش بکنه وقتی حتی رد انرژی اش رو هم گم کرده بود.

به خاطر بچه بود یا سهون که به کای پیوند خورده بودن که انرژی اش رو حس نمیکرد.

-خیر سرورم...

صدای متاسف بال سفید باعث نشد که سرش رو بلند کنه.

کای نبود و بکهیون مستاصل شده بود. نبودنش چیزی نبود که بتونه خودش جبرانش بکنه. قدرتش به چه دردی میخورد، اون هم وقتی که به سهون و جنین و کای می رسید محدود میشد و باید منتظر می نشست تا خبری بشه. بکهیون در چند ماه گذشته به خاطر همین گم شدن ها و فرار کردن های یکهویی سهون و کای، رد انرژیشون رو گم کرده بود و می فهمید به خاطر شخص سوم و اون جنین کوچولو هست.

+کای نیست؟

نگاه بال سفید و بال سیاه روی سهونی نشست که با تعجب این سوال رو ازشون می پرسید. چهار روز بود که از اتاقش به خاطر حساسیت های بکهیون بیرون نرفته بود و از نبودن کای خبر نداشت. فکر میکرد حالا که بهوش اومده کای به اتاق خودش برگشته و این نبودنش براش تعجب آور نبود؛ پس چجوری برای خودش و بچه مشکلی پیش نیومده بود؟!

+چند روزه؟

-چهار روز...

مردمک های چشم هاش گشاد شدن و به برادر بزرگترش نگاه کرد. چهار روز نبود و الان باید میفهمید؟

+چه اتفاقی افتاد که رفت؟ الان باید بدونم؟

بال سیاه پوزخندی زد و سرش رو تکون داد. بکهیون حتی کای رو ندیده بود. آخرین بار روز قبل از بهوش اومدن سهون بود. بکهیون حتی چیزی نگفته بود و نمیدونست چه اتفاقی افتاده که کای اینطور رفته.

چند باری مکالمه اون روزشون رو، روز قبل از بهوش اومدن سهون رو مرور کرده بود و چیزی پیدا نکرده بود که باعث بشه کای ناراحت بشه و اینطور بره. بکهیون حتی بهش گفته بود کنار برادرش بخوابه تا زودتر بهوش بیاد؛ این یعنی بال سیاه برخلاف تفکر خودش بهش اعتماد داشت؛ برخلاف کاری که با سهونش کرده بود...

اما اینطور رفتنش چه دلیلی میتونست داشته باشه. میدونست کای حساس هست ما حساسیتش برای این زمان ها نبود. کای و بکهیون دعواهای بدتری داشتند از دو ماه پیش و کای هم متقابلا جوابش رو داده بود اما فرار کردن نه...

میدونست کای هم میدونه که اینطور رفتنش به هر سه نفر آسیب میزنه، اما رفته بود و این یعنی یک چیز جدی تر.

-قبل از بهوش اومدنت رفته.

نگاه سهون چند ثانیه روی صورت بکهیون نشست و بعد به چانیول نگاه کرد. کای زمان بهوش اومدنش داخل اتاق بود. سهون با اینکه گیج بود اما درست بیاد میاورد. پس هیونگش از چی حرف میزد؟

+وقتی بهوش اومدم پیشم بود.

نگاه هر دو بالدار با تعجب روی سهون برگشت. پس هیچکدوم نمیدونستند سهون نیمه شب بهوش اومده و سهون هم متقابلا نمیدونست کای صبح قبل از بیدار شدنش رفته. کای همیشه همه چیز رو پیچیده میکرد.

سکوت دوباره توی اتاق حاکم شد. رفتن و نبودن کای عجیب بود و هیچکدوم دلیلی برای رفتن و جایی برای گشتن پیدا نمیکردند.

-مشکلی نداری؟

صدای بکهین بعد از چند دقیقه فکر کردن بلند شد و بال سیاه وقتی نگاه برادر بزرگترش رو روی خودش دید، شونه ای بالا انداخت.

+خوبم.

جواب سهون برای هر سه نفر شبهه دیگه ای ایجاد کرد. اگر کای نبود پس خوب بودن سهون کمی عجیب بود.

صدای بارون پس زمینه افکار هر سه نفر شده بود و به این فکر میکردند نبودن کای با حال خوب سهون، مغایر هست، پس کای کجا میتونه باشه که بکهیون چهار روز رو صرف گشتنش کرده و پیداش نکرده و حتی رد انرژیش رو هم گم کرده.

با حس کردن بیشتر لرز توی کمرش و موهای خیسی که اذیتش میکردند، از روی مبل بلند شد و بعد از چشم غره ای به بال سفید دستور واضحش رو بیان کرد و از اتاق خارج شد.

-کای از قصر خارج نشده، توی قصر دنبالش بگردید.

در کمی محکم تر از حالت عادی بهم کوبیده شد و بال سیاه که به در زل زده بود، به جمله برادرش فکر میکرد. کای از قصر خارج نشده...

+فکر کنم از دستمون ناراحت شد؟

حواسش به بال سفید جمع شد و کمی اخم توی هم کشید؟ درباره چی حرف میزد؟

+فرمانروا... ناراحت شد؟

سهون بدون تغییر حالت، از سر جا بلند شد و جواب دوست دلواپسش رو داد. هیونگش از هیچ چیزی ناراحت نمیشد، فقط حساس بود.

-نه از اینجور مسائل ناراحت نمیشه.

بال سفید سرش رو تکون داد و اون هم از اتاق خارج شد. ترجیح میداد بعد از استراحت به دنبال بی بالی که ازش متنفر بود بگرده.

***

-داری چیکار میکنی؟

بال قرمز به عقب برگشت و با دیدن بال سیاهی که از صبح ندیده بود چشم غره ای رفت. امروز قرار بود از صبح با هم تمرین کنند اما بال سیاه دروغگو، از صبح پیش برادر کوچولوش بود و کای دوست نداشت باهاش صحبت کنه.

کای رو به راحتی فراموش کرده بود و حالا که نزدیک به غروب بود برگشته بود. کای برادر کوچکتر نداشت که پیشش باشه و بال سیاه رو به راحتی آب خوردن یا غذا دادن به ماهی ها فراموشش کنه، پس ترجیح داد نگاه و توجهش رو به ماهی های روبروش بده که چطور بازیگوشانه به همه سمتی شنا میکردند.

-بریم تمرین کنیم؟

بال سیاه نفس نفس میزد و معلوم بود برای رسیدن به اینجا با سرعت زیادی پرواز کرده، اما برای بال قرمز اهمیتی نداشت که چطور سریع پرواز کرده تا بهش برسه؛ پس دوباره جوابی نداد.

بکهیون قول داده بود از صبح تمرین کنند و کای برای هفت ساعت منتظرش بود. الان که آفتاب در حال غروب کردن بود فایده ای نداشت.

مقداری از کرم هایی که کنار دستش بود رو توی آب انداخت و به بازی کردن هاشون نگاه کرد. حداقل این ماهی ها قرار نبود بهش دروغ بگن و برای هفت ساعت منتظرش بذارن تا دنبال کرم هایی که براشون مینداخت برن.

-یک ماه بیشتر نمونده، باید تمرین کنیم تا توی مسابقه برنده بشیم.

بال سیاه وقتی توجهی از بال قرمز ندید، کنارش لب برکه نشست و مثل دوستش، پاهاش رو آویزون کرد. کای دلخور شده بود و بکهیون کاملا این رو میفهمید.

وقتی پیش مادر برادرش رفته بود تا لگد زدن ها و اعلام حضور کردن برادرش رو ببینه، پدرش صداش زده بود و چند ساعتی مجبور شده بود با پدرش برای مسائلی که در حال اتفاق افتادن بود صحبت کنه. برای همین دیر شده بود و به قولی که به کای داده بود نرسیده بودند.

کمی از کرم های بینشون رو برداشت و همزمان با انداختنشون داخل آب دلجویی کرد:

-بابا کارم داشت، برای همین دیر کردم.

بال قرمز نگاه زیرچشمی بهش کرد و وقتی به این فکر کرد که بکهیون تمام اون چند ساعت که خودش تنها بوده پیش برادرش نبوده حس بهتری بهش دست داد. به هر حال بکهیون دوست کای بود، اون بال سیاه نیومده نمیتونست بکهیون رو ازش بدزده.

-یک ماه دیگه مسابقات برای انتخاب افراد جدید سازمان هست. بریم تمرین کنیم، بابا گفت باید منو تو وارد سازمان بشیم.

وقتی جوابی از بال قرمز نشنید، بلند شد و ترجیح داد با سرحال آوردنش، کمی فراموش کنه. میدونست نباید کای رو تنها میگذاشته، یا حداقل بهش خبر میداد که نمیتونه برسه، اما پدرش گفته بود تنها به دیدنش بیاد و کای حتی دوست نداشت با همسر پدرش و برادر بدنیا نیومدش حرف بزنه، بکهیون هر چقدر اصرار کرده بود کای حاضر نشده تا این روز برادرش رو ببینه و بکهیون دوست داشت بدونه دلیلش چیه. پس مجبور شده بود بری چند ساعت کای رو تنها بذاره.

بال قرمز نفس کلافه ای کشید و به بلند شدن بال سیاه نگاه کرد. وقتی دست هاش رو روی زمین گذاشت تا با فشار بهشون بلند بشه، صدای بال سیاه با چاشنی پوزخند بلند شد:

-تا اونجا باهات مسابقه میدم بازنده.

***

حس پرواز کردن...

خنکی شب...

بوی بارونی که مشامش رو پر میکرد...

ستاره های پر نوری که بعد از دو روز بارونی به زیبایی می تابیدند و آسمون شب رو زیباتر میکردند، آسمونی که فقط برای خودش بود...

باعث میشد بال سیاه با حس کردن سنگینی که به خاطر جنین درونش بود، با لذت زیادی پرواز کنه. بکهیون بهش گفته بود به محض تموم شدن بارون پرواز کنه تا ببینه مشکلی داره یا نه و سهون حالا چهل دقیقه ای میشد که به تنهایی در سیاهی شب، برای خودش پرواز میکرد.

وقتی به بالا اوج میگرفت و بعد خودش رو رها میکرد و بدون بال زدن پایین می اومد، باعث میشد پیچش لذت بخشی زیر شکمش حس کنه و حس کنه که شاید اون جنین کوچولو هم از این حس رهایی لذت میبره.

شکمش کمی برجسته شده بود و سهون نمیتونست لبخندش از رشد سریع بال قرمزش رو در نظر نگیره. کمتر از دو ماه دیگه میتونست بدنیا بیارتش و سهون به این فکر میکرد که کای چهار روزه نیست و قراره دو ماه دیگه رو هم به همین وضعیت باهاشون همراهی بکنه؟

این جنین انرژی زیادی داشت، همینکه سهون رو برای ده روز مخفی نگهداشته بود یا برای سه روز بیهوش نگهداشته بود نشون میداد که انرژی قرمز پدرش و قدرت زیاد سیاه رنگ پدر دیگه اش، به خوبی خودشون رو به جنین رسوندن و سهون امیدوار بود کای با دوری کردن ازشون نخواد خودش رو به کشتن بده.

از کای خوشش نمی اومد، هنوز هم وقتی نزدیک بهش میشد، خاطرات ده سال مخفیانه دنبالش کردن و نهایتا تموم شدن همه عاشقانه هاش توی یک شب و شروع یک زندگی دیگه در همون شب توی ذهنش شکل میگرفت. اما سهون باز هم راضی به آسیب دیدن بی بال نبود.

+خسته نشدی؟

با صدایی که شنید ترسیده سرش رو برگردوند و با دیدن بی بالی که توی تراس اتاقش ایستاده بود و با تکیه دست هاش به لبه نرده ها، بهش نگاه میکرد، نگاه کرد. کای بود؟ چرا همیشه بی سر و صدا و یکهویی پیداش میشد؟

نگاه بی بال بعد از زدن حرفش چرخید و روی آسمون صافی نشست که قطرات بارون رو داخلشون مخفی کرده بودند و گاهی همون قطرات رو روی صورتشون حس میکردند.

کای به نظر نمی رسید بخواد باهاش حرف بزنه اینطور که نگاهش رو چرخونده بود و بهش نگاه نمیکرد، اما سهون کنجکاو بود بدونه بی بال این چند روز کجا بوده، پس سریع بال زد و با رسیدن جلوی تراس، به بی بالی که بی حال به آسمون زل زده بود نگاه کرد. تا حالا بی بال رو اینطور آروم ندیده بود. از کی اینجا وایساده بود بدون اینک سهون متوجهش بشه؟

-برگرد داخل، هوا سرده.

ابروش رو بالا انداخت و به بی بالی که دوباره بدون نگاه کردن بهش این حرف رو زده بود نگاه کرد. نگرانش شده بود و نمیخواست باهاش حرف بزنه یا خودش حوصله نداشت و مجبور بود باهاش حرف بزنه؟ بدون اینکه جوابی بده، همونطور به بی بال زل زد. چشم های بی بال، انگار هیچ زندگی ای داخلشون جریان نداشت.

چند دقیقه با زل زدن سهون و بی اهمیتی بی بال گذشت تا اینکه سرش رو برگردوند و به بال سیاه نگاه کرد. اینطور که معلق بین زمین و آسمون آسوده ایستاده بود و بدون هیچ حسی بهش نگاه میکرد، باعث میشد پوزخندی از این شباهتش به برادرش بزنه. بکهیون هم همیشه همینطور بی حس بهش نگاه میکرد. چند باری نگاهش رد خشم گرفته بود، اما بعد از چند ثانیه دوباره به بی حس برگشته بود. سهون و بکهیون واقعا برادر هم بودند.

-حوصله ندارم دوباره مریض داری کنم، برگرد داخل تا سرما نخوردی.

بال سیاه نفس عمیقی کشید و توی تراس ایستاد. میخواست باهاش حرف بزنه و بهش هشدار بده که دیگه نباید اینطور بره بدون اینکه چیزی بگه، وگرنه هر سه نفرشون رو توی خطر مینداخت اما زبون بی بال...

بدون توجه به بی بال وارد اتاقش شد و به سمت حموم رفت. زبون بی بال برنده بود و بال سیاه مجبور بود بهش اهمیتی نده حداقل تا دو ماه دیگه.

لباسی که نم بارون رو گرفته بود رو عوض کرد و به اتاق برگشت. بی بال بجای تراس اینبار روی تخت نشسته بود و به... به هیچ جا نگاه نمیکرد. نگاهش به زمین بود اما سهون به راحتی متوجه میشد که بی بال تنها چیزی که نمیبینه زمین اتاقش هست. کمی آب خورد و بعد پشت سر بی بال روی تخت نشست. حالا که به اتاق برگشته بود، سرمای هوا کمی به بدنش نشسته بود و سهون دوست داشت زودتر زیر پتو بره و یک خواب گرم داشته باشه.

+کجا بودی؟

بالاخره کنجکاویش نسبت به عدم حضور بی بال مجبورش کرد سوالش رو بپرسه و سکوت نکنه. به هر حال سهون باید می فهمید پدر انرژی قرمزی که حالا قلب تپنده داشت و توی وجود خودش رشد میکرد، این مدت کجا بوده. هر چهار نفر میدونستند که هر چه به ماه های آخر بارداری نزدیک بشن، حساسیت و ارتباط بین سه نفر بیشتر میشه و سهون دوست داشت بهش بگه اگر بخواد به رفتن و نبودنش اون هم بی خبر و یکهویی ادامه بده، مجبوره توی اتاق حبسش کنه. به هر حال دوست نداشت نه خودش نه بچه اش آسیبی ببینند اون هم به خاطر سهل انگاری و بی اهمیتی بی بال روبروش.

-توی قصر بودم... میدونم نمیتونم ازت دور بشم!

سهون نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از پشت سر بی بال برنداشت. شونه هاش خمیده شده یا سهون این تصور رو به خاطر حال گرفته مرد داشت؟

+کجای قصر بودی؟ بکهیون و چانیول تمام چهار روز رو دنبالت گشتن.

سر بی بال کمی به عقب چرخید و نیم رخش رو برای بال سیاه به نمایش گذاشت. بی فروغی چشم هاش از همین نیم رخش هم برای بال سیاه واضح و خوانا بود.

-گفتم بهت آسیب نمیزنم دیگه، نگران نباش.

صدای نفس بال سیاه بهش فهموند که انگار عصبانی اش کرده. کمی صبر کرد و با حس کردن انرژی آروم سیاه رنگی که انرژی قرمزی رو در آغوش گرفته بود و دور اتاق می چرخید، فرضیه عصبانی شدن بال سیاه رو دور انداخت. به هر حال سهون و بکهیون برادر بودن و هردو از یک پدر... هیچکدوم عصبانی نمیشدند یا حداقل هردو نفر برای کای هیچ احساسی خرج نمیکردند.

پوزخندی زد و خسته از روی تخت بلند شد و به سمت بال سیاه چرخید. همونطور که حدس زده بود، هیچ نشونه ای از عصبانی شدن توی چهره بال سیاه نبود، سرش رو تکون داد و همونطور که عقب گرد میکرد گفت:

-از فردا پیش هم میخوابیم... فردا شب میام اینجا.

بال سیاه بدون جواب دادن به پشت سر بی بال زل زد. بی بال واقعا حال خوبی نداشت!

***

امیدوارم از خوندن پارت هشت لذت برده باشید;)

گذشته کای و بکهیون واضح تر شده... حدس زدن اتفاق هایی که بینشون افتاده زیاد سخت نیست دیگه...

رفتار سهون در مقابل کای و رفتار کای در مقابل همشون قابل درک هست؟!

و نزدیک شدن سهون و کای و بهم... 

خوندن نظرات زیباتون، بعد از نوشتن هر پارت لذت بخشه و مورد علاقمه، ازم دریغشون نکنید!

***

راستی... یک سه شاتی به اسم Fuji Speedway با کاپل کایهون توی تلگرام آپ کردم. توی چنل سکای وورد و یا خودم با همین اسم میتونید پیداش کنید. به خوندنش دعوتتون میکنم... امیدوارم لذت ببرید.

Continue Reading

You'll Also Like

1.1M 49.5K 95
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
29.3K 3.4K 15
I long to hear your voice, but still I make the choice, To bury my love, in the moondust. من منتظر می شینم تا صدات رو بشنوم، اما باز هم تصمیم می گیرم...
882K 40.9K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...
598K 13.4K 40
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.