The Last Red Wing

By hedilla1012

5.2K 1.4K 784

main couple: Kaihun side couples: chanbaek- krishu Genre: Dram- Fantasy- smut- Mpreg Writer: Hedi... More

hello👀
preface
preface 2
Part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26

part 7

173 52 10
By hedilla1012


روز سوم بود که از اتاقش به اتاق سهون، سازمان و دوباره اتاق سهون و اتاق خودش در رفت و آمد بود. هر زمانی که میتونست برای سر زدن به سهونش که همچنان بیهوش بود پیدا میکرد و نمیتونست رضایتش از دیدن بی بال درون اتاق بال سیاه کوچکتر رو پنهان کنه.

میدونست کای حتی اگر ادعای تغییر کردن هم داشته باشه، اما باز هم همون کایی هست که بکهیون می شناخت. ذات کای عوض نشده بود فقط سعی داشت خودش رو متفاوت و عوضی نشون بده.

دو روز پیش روی حال سهون ریسک بزرگی کرده بود اما نتیجه اش چیزی بود که دلخواه فرمانروا بود و بال سیاه با اینکه با یادآوریش به ریسکی که کرده بود تعجب میکرد اما در عین حال لذت بخش بود.

***

هوا هنوز گرگ و میش بود و بال سیاه با اینکه فکر میکرد از بیقراری خوابش نمیبره اما تونسته بود دوساعتی رو بخوابه و به محض بیدار شدنش خودش رو برای چک کردن سهون از تخت بیرون کشیده بود.

کای ازش پرسیده بود بهش اعتماد داره یا نه، بکهیون فکر کرده بود به سوالش اما بی بال کم طاقت نایستاده بود تا جواب بکهیون رو بشنوه و بعد با پوزخند در اتاق رو بهم بکوبه.

بکهیون به کای اعتماد داشت، برخلاف کاری که با سهون کرده بود.

میدونست کای عوض نشده و فقط دلیلی که بکهیون دنبالش بود باعث شده بود گارد محکم و بلندی روبروی هردو بال سیاه و حتی معاون بال سفید هم داشته باشه. و همین باعث شده بود بی بال هر رفتاری از سمت و سوی سه بالدار رو سو برداشت کنه و اینطور به تفکرات منفی خودش دامن بزنه.

بکهیون بعد از رفتن بی بال فکر کرده بود، صدای ناله های بلند سهون آرامش رو ازش گرفته بود و میدونست برای آروم کردن عزیزکرده اش باید بی بال رو به اتاق برگردونه، اما راهی به ذهنش نمی رسید، جز تنها گذاشتن سهون.

حضور بکهیون اونقدری مفید نبود که بتونه سهون رو آروم کنه اما کای چرا... کای همون کسی بود که فقط حضورش قرار بود به انرژی قرمز کوچولو اخطار بده که آروم باشه. آروم باشه چون هردو والد کنارش حضور دارند. نبودنش هم همین الان ناله های سهون رو بلندتر کرده بود و معلوم بود برادر کوچولوی عزیزش، درد زیادی رو داره تحمل میکنه.

با ناله دیگه ای طرف سهون، به چهره توهم رفته اش نگاه کرد که چطور با وجود بیهوش بودنش چشم هاش رو روی هم فشار میده و دست هاش ملحفه های روی تخت رو توی مشتشون می فشرند.

نفس عمیقی کشید و با گذاشتن بوسه ای طولانی روی موهای عرق کرده بال سیاه، از اتاق خارج شد. با اینکه دقیقه ای رو پشت در اتاق بی بال صرف کرد اما در نهایت در سکوت به سمت اتاقش رفت در انتظار معجزه ای که امیدوار بود کای رقم بزنه.

و حالا اینجا بود، هوا گرگ و میش بود و با اینکه خسته بود اما هشیار بود و برای چک کردن حال سهون از اتاق خارج شد. نمیدونست دیشب سهون تنها مونده یا نه، اما الان تنها چیزی که میخواست دیدن بی بال داخل اتاق برادرش بود.

با خارج از شدن از اتاق و دیدن بال سفیدی که پشت در اتاق سهون ایستاده بود، کلافه هوفی کشید و با صدای آرومی غرید:

+واضحا بهت دستور دادم استراحت کنی، برای چی اینجایی؟

بال سفید که توقع حضور کسی رو اون موقع صبح توی راهرو نداشت، از ترس شونه هاش بالا پرید و با ضربان قلب شدت گرفته ای به سرعت به عقب چرخید. نگاه جدی و تیره بال سیاه که مستقیم بهش دوخته شده بود، دومین چیزی بود که باعث شد بترسه و به دیوار پشت سرش بچسبه.

-سرورم...

+چیه؟

بکهیون نگاه کلافه ای به بال سفید انداخت و از اینکه به حرف یا دستورش گوش نکرده بود، چشم غره ای رفت. درسته چانیول دوست سهون بود و باید برای مهم میبود، اما بودنش این وقت صبح پشت در اتاق سهون برای بکهیون قابل قبول نبود. برای بکهیون این طور دلنگران بودن بال سفید برای سهونش، قابل درک نبود.

-فکر کردم پیش سهون هستید.

بکهیون دستش رو روی دستیگره گذاشت و جواب معاونش رو داد. بال سفید از اینکه بکهیون سهون رو تنها گذاشته متعجب بود و بکهیون با حس کردن انرژی از پشت در اتاق، جواب چانیول رو خیلی مطمئن داد.

+تنها نبوده...

دستیگره در رو پایین کشید. بال سفید منظور بکهیون رو از تنها نبودن سهون متوجه نشده بود، اما دری که باز شد و صدای ناله های خیلی آرومی که از سهون می اومد، مجبورش کرد سکوت کنه.

بال سفید پشت سر بکهیون سرک کشید و با دیدن مرد بی بالی که روی مبل خوابیده بود، با چشم های گرد همونجا ایستاد.

بکهیون با دیدن بی بال لبخندی زد و با صدای آرومی گفت:

-میخوای همونجا وایسی یا بیای تو؟

بال سفید به آرومی وارد شد و بدون اینکه نگاهش رو از روی بی بال برداره، در رو پشت سرشون بست. نمیتونست تعجبش رو از دیدن بی بال پنهان بکنه، اون هم درون اتاق سهون. اما بازهم براش سوال بود که بکهیون چطور تونسته به بی بال اعتماد بکنه و سهون رو با این مرد درون اتاق شب تا صبح تنها بذاره؟

مرد بی بال، روی مبلی که رو به تخت سهون چرخونده بود، نشسته خوابش برده بود و بکهیون دوست داشت با صدای بلند بخنده و از بودن کای ذوق کنه. اما خودش رو کنترل کرد و به سمت سهون رفت که ظاهرش با دیشب که تنهاش گذاشته بود فرقی نکرده بود. فقط ناله های کمتر و آروم تر شده بودند.

بکهیون بدون اهمیت به بال سفید همچنان متعجب، دست روی پیشونی سهون گذاشت و با حس کردن همون دمای بالا و خیسی گردنش از عرق، آهی کشید. حالش تغییری نکرده بود و فقط باید منتظر بهوش اومدنش میشدند.

از روی تخت بلند شد و با برداشتن بالش اضافه ای که روی تخت بود، به سمت بی بال رفت و با گذاشت بالش روی مبل، به بال سفید اشاره کرد تا از اتاق خارج بشن.

در پشت سرش بسته شد و بکهیون قبل از اینکه سوالی از جانب بال سفید پرسیده بشه گفت:

-هنوز مونده تا کای رو بشناسی چانیول.

***

با وادر شدن به اتاق و دیدن سهونی که همچنان بیهوش روی تخت خوابیده بود، نگاهش رو دور اتاق چرخوند. اتاق خالی بود و سهون با حالی که کمی بهتر شده بود و خبری از صدای ناله های بلند ش نبود، توی اتاق تنها بود. اما میتونست حضور بی بال رو حس کنه پس نگاهی به تراس کرد و با دیدن بی بال که توی تراس به آسمونی زل زده بود که تماما به سهون اختصاص داشت با خیال راحت تری وارد اتاق شد. کای سه روز بود که از این اتاق بیرون نرفته بود و بال سیاه با اینکه نمیخواست اما هربار انتظار این رو می کشید که وارد اتاق بشه و بی بال نباشه.

بال سفید پشت سر بال سیاهی که در سکوت به بی بال زل زده بود ایستاده بود، کمی سرش رو به پایین خم کرد و گفت:

+صداش کنم؟

بال سیاه سرش رو به نشونه منفی تکون داد و همون لحظه بی بال با حس کردن حضور دو بالدار و صدای پچ پچی به سمت اتاق برگشت. نگاهش همراه با بکهیون به سمت سهون رفت و وقتی نشستن بال سیاه روی تخت رو دید و دستی که روی پیشونی اش قرار گرفت، نگاهش رو گرفت.

بی بال خودش رو داخل اتاق کشوند و با نشستن روی مبلی که این سه روز جای خوابش بود پوزخندی زد گفت:

-سهون حتی یک آسمون اختصاصی داره.

هیچکدوم به جمله تمسخرآمیز کای توجهی نکردند. سهون آسمون اختصاصی داشت، ولی این چیزی نبود که الان براشون اهمیت داشته باشه.

بکهیون دستش رو از روی پیشونی سهون برداشت و ترجیح داد جلوی چشم های بی بالی که با اخم بهش دوخته شد بود برای بوسیدن پیشونی و گونه های سهون خم نشه. کای انگار با چشم هاش بهش میگفت "جرات داری و جلوی من بوسش کن".

+بیدار شدنش طول نکشیده سرورم؟

نگاه بی بال و بال سیاه روی بال سفیدی نشست که با نگرانی این رو بیان کرده بود. چانیول صادقانه نگران تنها دوستش بود و با اینکه سه روز از بیهوش شدنش میگذشت و بکهیون آروم بود اما خودش با نگرانی دست به گریبان شده بود.

در تمام این سه روز هربار که بال سیاه به اتاق سهون می رفت، بال سفید هم پشت سرش میرفت تا سهون رو ببینه و دلیل اینکه با بال سیاه اینکار رو میکرد، تنها نموندن با بی بالی که هر بار به هر نوعی باهاش کلکل میکرد. تنها موندن کای و چانیول، اصلا درست نبود، وقتی هردو نفر میدونستند به محض تنها شدن، قراره باز هم به هم بپرند، چه فیزیکی و چه کلامی.

این سه روز، برای هر سه نفر طولانی بود. برای بکهیون و کای طولانی ترین زمانی بود که بیهوشی یک بالدار رو می دیدند و برای چانیول این سه روز فقط طولانی و نگران کننده بود.

بال سیاه به چهره نگران بال سفید زل زد و جوابش رو داد:

-بعضی از بالدار های باردار، این خودنمایی انرژی رو در حد یک سرگیجه چند ثانیه ای احساس میکنند ، بعضی هم در یک روز احساس بی حالی دارند. کمتر کسایی پیش میاد که بیهوش بشن یا بیهوشی شون چند روز طول بکشه. من فقط یک نفر رو دیدم که بیهوش بشه، اون هم مادر سهون بود که بیهوشی طولانی داشت... و حالا سهون از اون هم طولانی تر شده.

چانیول سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد و گفت:

+فقط بچه ...

حرفش کامل نشد چون اینبار کای بود که وسط حرف بال سفید پرید و با لحن بی حوصله ای جواب داد.

-بچه و هر دو والد. اگر والدین قدرتمند تر باشن طول نمیکشه... اگر بچه قدرتمند تر باشه به والد باردارش آسیب میزنه و بیهوشی در کار نیست. اما اگر هر سه قوی باشن بیهوشی طول میکشه.

نگاه چانیول هنوز کمی گنگ بود و کای با دیدن نگاهش چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:

-آسیب مثل ضعیف شدن بال هاش، توی پرواز به مشکل میخوره.

با دیدن نگاه چانیول که به سمت پایین بود، به سمتش متمایل شد و با لحن تمسخر آمیزی گفت:

-اینارو توی اون کتاب های کوفتی نوشتن بال سفید... کتاب خوندی؟

بال سفید که حس میکرد بهش برخورده، سرش رو با اخم غلیظی بلند کرد و چیزی نگفت. در واقع دوست داشت باز هم مشتش رو توی صورت بی بال پرو بکوبه، اما جلوی بکهیونی که مستقیما بهش گفته بود به بی بال آسیب نزنه نمیتونست کاری بکنه.

کای همین بود و بکهیون با دیدن کایی که با اعتماد به نفس و شاید سخت گیری و تیکه انداختن، اطلاعات زیادش رو در اختیار دیگران میگذاشت، احساس خوبی داشت. احساس میکرد کای به این شرایط عادت کرده و این خوب بود.

نگاه کای با چشم غره ای از روی بال سفید برداشته شد و به سهونی برگشت که تغییری نکرده بود. این سه روز خودش کنار سهون مونده بود و هردو بالدار بهشون... به سهون سر میزدند. کای عملا کار خاصی نمیکرد، فقط توی اتاق بود تا انرژی ای که داشت به بدتر نشدن حال سهون کمک بکنه. اما به این هم فکر میکرد که اگر با خودخواهی نمی اومد، روند بیهوشی سهون قرار بود چند روز طول بکشه؟!

بال سیاه با اشاره به معاونی که کمی گرفته شده بود کرد و بال سفید با خم کردن سرش، از اتاق خارج شد.

بی بال با اخم رو به بکهیونی برگشت که بهش زل زده بود. پیشونی و بینی اش رو چین داد و بی حوصله خودش رو روی مبل کمی کش داد. بی اهمیت به نگاه بکهیون که همچنان روش زوم شده بود.

وقتی دید بکهیون قرار نیست نگاهش رو برداره یا از اتاق خارج بشه، سرش رو بی حوصله چرخوند و غرید:

-چته؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟

بال سیاه با بلند شدن از روی تخت خودش رو کنار کای رسوند و وقتی کای خودش رو جمع کرد، نفس عمیقی کشید و روی مبل دیگه ای نشست.

+تو میدونی و خودت رو به ندونستن میزنی.

بی بال چرخی به چشماش داد و با اینکه دوست نداشت با بکهیون حرف بزنه اما جوابش رو داد. کای بی خبر درگیر آرامشی شده بود که از بچه خودش در این سه روز بهش رسیده بود.

-چیو میدونم؟ که چی توی اون کتاب های کوفتی نوشته؟

بال سیاه بدون برداشتن نگاهش، پلکی زد و کای بیشتر اخم کرد. بکهیون و این نگاه های زشتش...

-ولی تو یادت رفته بود، همینقدر سهون برات اهمیت داره که یادت بره؟

بکهیون سری تکون داد و چیزی نگفت. خودش میدونست یادش رفته، خودش میدونست احتمالا سهون قرار نیست این مرحله رو به راحتی و آسونی پشت سر بگذاره و باز فراموش کرده بود.

-بسه، انقدر نگاهم نکن، پاشو برو تو اون سازمان کوفتیت و بذار من یکم بخوابم، دیشب نخوابیدم.

+چرا نخوابیدی؟

بال سیاه نگران شد، نگرانی ای که قرار نبود در ظاهر نشون بده. نخوابیده بود؟ سهون مشکلی داشت که نخوابیده بود یا خود کای؟

نگاه بکهیون باز روی سهون برگشت که نسبت به سه روز پیش کمتر ناله میکرد و ناله های آروم تر شده بودند. و انرژی قرمز هم انگار که از جنب و جوش خسته شده باشه، بین انرژی سیاه در حال استراحت کردن بود.

-نمیدونم.

صدای بی بال کلافه بلند شد و بال سیاه رو مجبور کرد بدون پرسیدن چیز دیگه ای از اتاق خارج بشه. اگر مشکلی بود، خود کای باید حلش میکرد.

بال سیاه قبل از بلند شدن حرفش رو زد و با تنها گذاشتن بی بال امیدوار بود بهش فکر کنه و مثل سه روز پیش درست تصمیم بگیره.

+هر چقدر بهش نزدیک تر باشی، روند بیهوشیش سریعتر میگذره، شاید بهتر باشه روی تخت بخوابی...

بی بال نگاه کجی به در کرد و چشم غره ای به بکهیون رفت. میدونست هر چی نزدیک تر باشه این روند بهتر میگذره و کای با موندن توی این اتاق اون هم به مدت سه روز، این رو به وضوح فهمیده بود.

سه شب پیش، وقتی روی تخت دراز کشیده بود سعی داشت با نادیده گرفتن دو انرژی که انگار باهم میجنگیدند، بخوابه، صدای ناله سهونی که بلند ترین حالتش شده بود و به اتاق خودش رسیده بود مجبورش کرد بلند بشه و به سهون سر بزنه. برای راحت تر خوابیدن خودش هم مجبور بود سهون رو آروم کنه وگرنه این ناله ها و جنگ انرژی ها قرار نبود راحتش بذارن.

اما با وارد شدن به اتاق و تنها دیدن اون بال سیاه که با صورت جمع شده از درد توی خودش می پیچید، با زیرلب ناسزا گفتن به بکهیون، نزدیک رفته بود.

وقتی به تخت نزدیک شد و آروم شدن سهون رو دید که حداقل نفسش به درستی از سینه اش خارج شده بود و فشار دست هاش روی تخت کمتر شده بود، چشم های خسته از خوابش رو روی هم گذاشته بود و با اینکه سینه اش از شنیدن سکوت بلند بکهیون جمع شده بود، روی مبل نشسته بود.

چند ساعت بعد، وقتی روی مبل نشسته خوابش برده بود، صدای ناله سهون از خواب بیدارش کرده بود و وقتی به تخت نزدیک شده بود تا چکش بکنه، ناله سهون آروم شده بود. وقتی دوباره روی مبل خوابیده بود باز ناله سهون انگار که درد داشته باشه بلند شده بود و کای به ناچار روی تخت نشسته بود و تا زمان آروم نشدن ناله اش نگاهش رو ازش نگرفته بود.

نزدیکی خودش به سهون، به راحتی آرومش میکرد. بی بال حتی به راحتی آروم شدن موج رقصنده انرژی قرمز رو هم حس میکرد. انگار که دست از مشت زدن به انرژی سیاه برداره.

نگاهش برای مدتی روی بال سیاه نشسته بود؛ نگاهی که بهش نشون داده بود سهون چه چهره زیبایی داره. مژه های بلند و مشکی رنگش، به خاطر ورود نور مهتاب به اتاق روی گونه هاش سایه انداخته بودند و لب های کوچکش خشک اما قرمز بودند. قرمز ترک خورده و کای بدون هیچ فکری با انگشت لمسشون کرده بود. لب هایی که یکبار وحشیانه بوسیده بودشون...

شب بعد رو برای اینکه جلوی خودش رو بگیره که بال سیاه رو لمس نکنه، صندلی رو نزدیک به تخت آورده بود و باز روی همون مبل خوابیده بود تا الان که بکهیون بهش گفته بود روی تخت بخوابه.

خاطرات این سه روز و سست بودن کای در برابر بال سیاه و انرژی قرمز درونش، قرار نبود برای کسی آشکار بشه. فقط خودش بود که میدونست چطور به راحتی جلوی هردو نفر به زانو در میاد و باز با گستاخی بلند میشه و سعی میکنه ازشون دوری بکنه.

اما حالا که بکهیون اجازه میداد کای کنار برادرش بخوابه، بی توجه به کاری که دوماه پیش کرده بود و نتیجه همون بود که کای رو اینجا کشونده بود، کای قرار نبود در مقابل وسوسه خوابیدن روی تخت نرم و حس کردن اون انرژی قرمز درست کنار خودش، مقابله کنه.

روی تخت رفت و بی اهمیت به خورشیدی که وسط آسمون بود، روی تخت دراز کشید.

چشم هاش رو روی هم گذاشت و با لبخند به خاطر نرمی تشک نفس عمیقی کشید. نفس عمیقی که باعث شد حواسش دوباره به بوی خوب داخل اتاق جلب بشه. نفسی که مجبورش کرد دست هاش رو به آرومی بلند کنه و بال بزرگ مشکی رنگی که کنارش بود رو روی سینه اش بشه.

بال بزرگی که باعث شد بال های خودش رو بیاد بیاره و غوطه ور در خاطره هاش، به خواب بره.

***

بال سفید پشت در تکیه به دیوار ایستاده بود. بال راستش کمی کشیده شده بود، اما انقدر فکرش درگیر بود که اهمیتی به درد کتفش و محل اتصال بال رو نده.

میدونست باید کنجکاو باشه که بال سیاه چه حرفی با بی بال میزنه، اما فکری که درگیرش کرده بود نمیذاشت به هیچ چیز دیگه یا فکر کنه.

صدای بی بال مدام توی ذهنش پخش میشد و بال سفید دوست داشت میتونست اون رو قطع بکنه.

"اسیب به بال، نمیتونند درست پرواز بکنند".

بال سفید احساس میکرد از شنیدن این جمله درد زیادی میکشه در حالیکه کاری از دستش بر نمیاد. بکهیون با خارج شدن از اتاق و دیدن بال سفید از اتاق دور شد. اما وقتی همراهی نکردن بال سفید رو حس کرد به عقب برگشت و با دیدن چانیولی که هنوز همونجا ایستاده بود و به زمین زل زده بود صداش زد.

معاون سرش رو بلند کرد و با دیدن بال سیاهی که چند قدم ازش دور شده بود بدون هیچ حرفی قدم برداشت و به سمتش رفت.

بال سیاه نگاه دقیق به صورت گرفته بال سفید کرد و به آرومی پرسید:

+حالت خوبه چانیول؟

بال سفید نگاهش رو بالا آورد و بدون اینکه تلاشی برای پنهان کردن گرفتگی چهره اش بکنه گفت:

-بله سرورم.

+بهتره راستش رو بگی.

صدای خشک بال سیاه مجبورش کرد نگاه از گوشه چشمی به بال سیاه بکنه و با صاف کردن سینه اش و چند سرفه دروغین جواب بده:

-بله سرورم حالم خوبه.

بکهیون سرش رو تکون داد و قدم هاش رو از سر گرفت. بال سفید بدون اینکه اراده ای داشته باشه، قدم هاش رو پشت سر بال سیاه برداشت و هردو به سازمان و اتاق بکهیون برگشتند.

بال سیاه با دیدن معاون مغمومش که بی حواس پشت سرش اومده بود، ترجیح داد خودش صحبت رو باز کنه. احتمال میداد این حال بد چانیول برای چی باشه و بال سیاه اون لحظه لازم دید که معاونش رو از این حس دربیاره.

+مادرت توانمند بود.

بال سفید با شنیدن این جمله به سرعت سرش رو بلند کرد و به فرمانرواش که در حال نوشتن چیزی روی کاغذ بود نگاه کرد. بکهیون از مادرش میگفت؟

+... و همچنین تاسف بزرگی بود برای سازمان که پدرت از سازمان رفت.

-بعد از مادرم، انگیزه ای نداره.

بال سیاه سرش رو تکون داد. میدونست، همه چیز رو میدونست اما باید با حرف زدن این بال سفید پژمرده شده رو از این حال خارج میکرد.

+درمانگری پدرت... اون بود که در آخرین لحظات بابا پیشش بود. به هر حال هیچوقت یادم نمیره لطفش رو...

چانیول سر تکون داد و چیزی نگفت. نمیدونست پدرش کسی بوده که به خاطر انرژی سفید و خاصیت درمانگریش برای فرمانروای قبلی کار میکرده. پدرش باهاش حرف نمیزد. زمانی که چانیول برای مسابقات و کار در سازمان خودش رو آماده میکرد، پدرش بی حوصله و بدون حرف در اتاقش میموند و چانیول فقط میتونست انرژی سفید و پیر پدرش رو حس کنه و بعد از اون هم درون قصر میموند. پدرش انگار که چانیول وجود نداره، خودش رو در سوگ از دست دادن همسرش زندانی کرده بود.

+اینکه مادرت نمیتونست پرواز کنه، این انرژی و قدرت تو رو نشون میده.

بال سفید سرش رو بلند کرد و به این فکر کرد که این حرف احساسی به قیافه بال سیاهی که بدون حس به کاغذ روبروش نگاه میکرد و چیزی مینوشت، زیاد همخوانی نداشت. انگار بکهیون نبود که این حرف رو میزد.

-تا حالا به این موضوع که مادرم نمیتونست پرواز کنه و قدرت خودم دقت نکرده بودم، امروز تازه به رابطه اش دقت کردم.

بال سیاه دیگه چیزی نگفت. بالاخره چیزی که باید از درون غمگین بال سفید بیرون می کشید رو بیرون کشیده بود و بال سفید حالا با انرژی که سرحال تر جوابش رو میداد. انرژی اش شبیه گل های بابونه ای شده بود که بعد از دو روز بهش آب پاشیده باشند.

بعد از چند دقیقه سکوت، وقتی کار نوشتنش تموم شد سرش رو بلند کرد و با دیدن بال سفیدی که به دست هاش زل زده بود تعجب کرد.

-برای چی اینجا نشستی؟

نگاه گیج بال سفید از دست های بالا اومد و با دیدن صورت بال سیاه سرش رو تکون داد و به سرعت بلند شد.

برای چند دقیقه محو زیبایی و ظرافت دست های بال سیاه شده بود و یادش رفته بود حتی برای مادرش ناراحت بوده. از روی صندلی بلند شد و با تعظیم کوچکی به سمت در چرخید. اما قبل از اینکه دستیگره در رو بچرخونه، به سرعت به عقب برگشت و بدون توجه به چهره متعجب بال سیاه و رفتار های عجیب خودش، دستش رو داخل جیبش برد و نامه ای رو بیرون کشید. به سرعت جلو رفت و روی میز گذاشت و با صدای پایینی گفت:

+سرورم، اینو باید بهتون میدادم.

نگاه بال سیاه با چند ثانیه تاخیر از چهره بال سفید جدا شد و روی نامه ای که روی میز بود نشست. معاونش واقعا حال مساعدی نداشت.

-بعد میخونمش.

بال سفید نامه رو کمی به سمت جلو هل داد و گفت:

+بهتره الان بخونیدش.

***

-چیکار میکنی؟

با اخم به کتابی که از زیر دستش کشیده شده بود نگاه کرد و سرش رو بالا برد. به مرد بیخیال روبروش که کتاب خالی رو ورق میزد نگاه کرد و مرد شونه ای بالا انداخت و گفت:

+اینو خودم مینویسم.

بال سیاه اه کلافه ای کشید و با آسمونی که کاملا تاریک شده بود نگاه کرد و رو به بال قرمزی که بی اهمیت بهش کتاب همچنان خالی رو با دقت نگاه میکرد گفت:

-تو هنوز بقیه کتاب ها رو ننوشتی. بابا گفت اینو من بنویسم کای.

صدای بال سیاه کلافه از بازیگوشی و سرتقی دوستش توی اتاق زیرشیروونی پیچید و کای بی اهمیت شونه ای بالا انداخت.

بی اهمیت به صد کتابی که هنوز ننوشته بود، کتاب قرمز رو باز کرد و گفت:

+این کتاب مال منه، فقط اسم من میره توش، خودم مینویسم.

نگاه بکهیون رنگ غم گرفت و به بال های قرمزی رنگی نگاه کرد که دیگه مثلش توی سرزمین نبود. همه نابود شده بودند و تنها یک نفر از قوی ترین دسته و نژاد مونده بود. یک نفر و اون یک نفر قرار بود خودش اطلاعات خودش رو توی کتاب قرمز بنویسه.

نگاه رنگ غمش از بال های قرمز به صورت بال قرمز رسید و قبل از اینکه نگاه کای روش بشینه سرش رو پایین انداخت و گرد غم و تاسف برای تنها دوستش رو تکوند. کای از این نگاه متنفر بود پس بدون دلسوزی زیرلب غرید:

-بابا گفته زودتر تمومش کنیم، یک هفته اس داریم مینویسیم و بابا میگه دیر کردیم، میخوام برم اون انرژی سیاه رو ببینم، پس بیا زودتر تمومش کنیم.

نگاه بی حسش دوباره بالا اومد و کای نفس کلافه ای از شنیدن "انرژی سیاه" کشید و سرش رو تکون داد.

+من نمیام، خودت برو، تو تموم کردی برو من بقیه اش رو مینویسم.

بکهیون بلند شد و نگاه خسته بال قرمز روش نشست اما وقتی بال سیاه یک کتاب از سمت کای برداشت و دوباره نشست، لبخند ناچیزی روی لب هاش نشست و سرش رو پایین انداخت؛ کای برای بکهیون از اون انرژی سیاه مهم تر بود!

***

با حس کردن سرما، کمی به خودش پیچید و خوابی که درونش غرق شده بود، نازک شد. با بیشتر حس کردن سرما، بازوهاش رو بیشتر دور خودش پیچید و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد. سرد بود اما دوست داشت به خواب گرمی که داشت برگرد، خوابی که بهش میگفت اون از انرژی سیاه رنگ مهم تر بوده. پس با حس کردن سرما هم دوست نداشت چشم هاش رو باز کنه. دوست نداشت که خوابی که میدید بیدار بشه برای همین بیشتر تلاش کرد تا دوباره خوابش ببره.

اما وقتی تخت کمی تکون خورد، اخم کرد و با فهمیدن اینکه کجا هست سریع چشم هاش رو باز کرد. به عقب برگشت و با دیدن مردی که لبه تخت نشسته بود و بال های سیاه رنگش اجازه نمیداد از وضعیتش چیزی متوجه بشه، سریع نشست و با اینکه احساس خوابالودگی میکرد اما از تخت پایین رفت.

با دور زدن تخت، مردی که سه روز بیهوش بود و حالا... نگاهی به پنجره بزرگ اتاق کرد و با دیدن سیاهی آسمون متوجه شد نیمه های شب بهوش اومده صداش زد.

-حالت خوبه؟

بال سیاه که دست هاش رو روی تخت تکیه داده بود با شنیدن صدای خشدار مرد، گیج سرش رو بلند کرد و بی بال تونست رنگ پریده مرد رو ببینه. صورت مرد مثل ماه سفید شده بود و بین سیاهی موهاش و بال های باز پشت سرش می درخشید، اما نگران کننده بود.

جلو تر رفت و باز سوالش رو پرسید:

-هی... حالت خوبه؟

سر بال سیاه پایین افتاد و با اینکه میدونست بودن مرد بی بال توی اتاقش اون هم این وقت شب عجیبه، اما اهمیتی نداد. بیشتر درگیر حس سرگیجه ای بود که از لحظه بیدار شدنش داشت و صدای مرد که سوال می پرسید به این حال بد دامن میزد. برای ساکت کردنش، هومی زیر لب گفت و وقتی تلاش کرد بایسته، حس کرد اتاق تاریک دور سرش می چرخه.

مرد بی بال که کنارش ایستاده بود تا حالش رو چک کنه همزمان بکهیون رو برای نبودنش اینجا لعنت میکرد، با دیدن سهونی که به سمت جلو متمایل شد، سریع جلو رفت و دست راستش رو روی سینه بال سیاه گذاشت تا از افتادنش جلوگیری کنه. بهوش اومده بود، اما دمای بدنش همچنان بالا بود.

-بهتره دراز بکشی، چرا بلند شدی؟

نیمه شب بود، به خاطر سرما و سلب شدن گرمای بال های سیاه بیدار شده بود و حالا دیدن بال سیاهی که سعی میکرد بی دلیل از روی تخت بلند بشه، کلافه ترش کرده بود.

با اینکه از دست های مرد که روی سینه اش و پشت کمرش، قرار گرفته بود راضی نبود و دوست داشت بدونه دلیلش اینجا، اون هم این وقت شب چیه، اما چیزی بروز نداد. بال سیاه بدون مخالفت به حالت خوابیده رو تخت برگشت و با بستن چشم هاش برای ندیدن مرد بی بال زیرلب گفت:

+حالم خوبه.

بی بال که در حال دور زدن تخت بود، نگاهی به چشم های بسته بال سیاه کرد و با دیدن دوباره چهره رنگ پریده اش چشم هاش رو گردوند و بی حوصله گفت:

-باشه، اونم من بودم که سه روز بیهوش بود.

بال سیاه تیکه مرد رو متوجه شد، دوست داشت بپرسه بکهیون کجاست و خوش اینجا چیکار میکنه، اما بهتر بود اول جواب گستاخی مرد رو بده. حالا که روی تخت دراز کشیده بود، احساس سرگیجه ای که داشت کمتر شده بود و میتونست جواب گستاخی بی بال رو بده.

+تو یک بال قرمز بودی، اگر بیهوش نمیشدم باید به خودت شک میکردی.

بی بال روی تخت نشست و با چشم های ریز شده نگاهی به چشم های همچنان بسته بال سیاه کرد و پوزخندی زد. به خودش شک میکرد؟ به چی؟ اینکه بال قرمز بوده یا قدرتی که به واسطه بال قرمز بودنش داشته؟

-شک میکردم؟ یادت رفته کی تونست این انرژی رو توی شکمت بوجود بیاره؟

جواب... تلخ بود. تلخی که به ثانیه مزه دهان هر دو مرد رو عوض کرد؛ هم بال سیاه و هم بی بال. اون انرژی قرمز رنگ چیزی نبود که دو مرد بهش حس بدی داشته باشند، اما دلیلی که اون انرژی رو بوجود اورده و ناراحتی که تمومی نداشت، قصد رهاکردنشون رو نداشت. بال سیاه با دیدن مرد بی بال همه چیز یادش می اومد و بی بال با گرفته شدن آزادیش و برگشتن به این قصر...

هیچوقت اینطور صریح در مورد اون انرژی قرمز و قوی که حالا فقط یک انرژی نبود صحبت نکرده بودند. انرژی قرمز رنگی که برای هردو نفر بود. انرژی که کای با بی مسئولیتی به وجود آورده بودش و سهون با بلند نظری ازش مراقبت میکرد تا سالم بدنیا بیارتش. اما اینطور گستاخانه درباره کار خودش صحبت کردن توی وجود بی بال نبود.

با اینکه معتقد بود سهون کسی بود که به دست و پای کای پیچیده، اما میدونست این خودش بوده که نتونسته قدرتش رو کنترل بکنه و این بلا سرش اومد. اوایل معتقد بود مقصر کسی نیست جز سهون، اما حالا با گذشت دو ماه و گذروندن روزهای زیادی با سهون و شناختن بال سیاه، آروم شده بود و به اشتباه خودش هرچند نامعلوم پیش خودش اعتراف کرده بود.

بی بال کسی بود که هر کسی جز خودش رو مقصر میدونست و این رو به هر روشی بیان کرده بود، اما حالا که دو ماه گذشته بود و آتش خشمش از اتفاقاتی که افتاده بود خاموش شده بود، خودش رو هم کمی مقصر میدونست.

+زبونت هم مثل قدرتت تحت کنترل خودت نیست.

تیکه سهون سرش رو سنگین کرد و پشت به بال سیاه روی تخت دراز کشید. درست میگفت،کای خیلی وقت بود از کنترل خارج شده بود.

گفتن اینکه خودش چه بلایی به سرشون آورده، اینطور گستاخانه به بال سیاهی که حتی چیزی در این مورد بهش نگفته بود، از اون شب شکایتی نکرده بود و تیکه ای بهش ننداخته بود، برای خودش هم دردناک بود. به هر حال کای متوجه شده بود سهون کسی نیست که لایق اینطور گستاخی باشه؛ بال سیاه واقعا خون فرمانروای لایق قبلی رو در رگ داشت.

چند دقیقه در سکوت گذشت تا اینکه صدای ناله آرومی از سمت بال سیاه بلند شد. به سرعت چرخید و با دیدن چهره غرق خوابش خیالش راحت شد. حداقل بهوش اومده بود و قرار نبود خطری دیگه اینطور تهدیدش بکنه. این ناله انگار به خاطر سه روز جنگیدن با اون انرژی قرمز رنگ بجا مونده بود.

نگاهی به شکم بال سیاه کرد و کامل به سمتشون چرخید. شاید دیدن دو انرژی آروم شده، میتونست کمی کنترلش بکنه.

***

رفتار و تصمیم بکهیون قابل درک بود؟!

از یک قدم نزدیک شدن کای به سهون چه حسی داشتید؟

***

امیدوارم از خوندن پارت هفت لذت برده باشید.

ممنون از نگاه قشنگتون...

راستی، از خوندن نظراتون لذت میبرم، دریغش نکنید:)

Continue Reading

You'll Also Like

1.4K 386 27
_ما روح‌های به‌هم گره خورده‌ایم. Complete
7.3K 301 14
Jake has been in an abusive relationship ever since he was 14, and he's tired of it now. He wants someone who can understand him, take care of him an...
2.2M 116K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
250K 6.1K 52
⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯ જ⁀➴ 𝐅𝐄𝐄𝐋𝐒 𝐋𝐈𝐊𝐄 .ᐟ ❛ & i need you sometimes, we'll be alright. ❜ IN WHICH; kate martin's crush on the basketball photographer is...