My you

By Vkookchild9597

94.6K 17.9K 9.9K

_شانس آوردی آلفا، امگای قوی داری؛ با وجود شدت بالای ضربه، اما آسیب شدیدی بهش وارد نشده و مهم‌تر از همه اگه در... More

Teaser
قسمت اول: ماهِ چشم آبی
قسمت دوم: 607
قسمت سوم: گرگِ خوشبو
پارت چهارم: دریای عسلی
قسمت پنجم: ارکیده‌ی وحشی
قسمت ششم: اسمِ تو
قسمت هفتم: گرگِ چشم یاقوتی
قسمت هشتم: اولین جرقه
قسمت نهم: عشق؟
قسمت دهم: گرگِ گرسنه
Picture
قسمت یازدهم: خوشحالیِ کوچک
قسمت دوازدهم: گرگینه‌ی خرگوش‌نما
قسمت سیزدهم: توله‌گرگ
قسمت پانزدهم: 1092(آخرین دیدار)
قسمت شانزدهم: 1080(تو توصیف منی)
قسمت هفدهم: ماهِ من
قسمت هجدهم: 1202(فراموشم کن)
قسمتِ نوزدهم: شروعی دوباره
قسمتِ بیستم: غریبه‌ی آشنا
قسمتِ بیست و یکم: با من بمان
قسمتِ بیست و دوم: ماه و ماهی
قسمت بیست و سوم: باورِ من
قسمت بیست وچهار: ضربان قلب
قسمت بیست و پنجم: آلفا
قسمت بیست و ششم: 633
قسمت بیست و هفتم: سیگما
قسمت بیست و هشتم: رویا
قسمت بیست و نهم: گم‌شده
قسمت سی: ماهِ کوچک
قسمت سی و یکم: خانواده
قسمت سی و دوم: باورِ دروغین
قسمتِ سی‌ و سوم: توله گرگِ لوس

قسمت چهاردهم: اعتراف

2.4K 521 401
By Vkookchild9597

تپش‌های نامنظم، نفس‌های داغی که به صورت‌هاشون برخورد می‌کرد و نگاه‌هایی که قفل همدیگه شده بودن.
تمامی این دلایل مثل محرکی بودن برای دو گرگینه‌ی جوان که با شور و اشتیاق، بی‌توجه به نتیجه‌ی مسابقه و خرگوشی که از دستشون فرار کرده بود با رسوندن لب‌هاشون به‌هم، همدیگه رو ببوسن و از حس خوب اون بوسه ناله کنن!
شمار تعداد دفعاتی که همدیگه رو بوسیده بودن از دست امگا در رفته بود.
از همون بار اولی که همدیگه رو بوسیدن، ارکیده هیچ گاردی نسبت به تهیونگ نگرفت؛ همین دلیلی بود که تهیونگ مطمئن بشه احساساتش به جونگ‌کوک یک‌طرفه نیست و اون هم به آلفا حس داره.

آلفا با یک دست کمر ارکیده رو گرفت و بوسه‌ی خیس‌وشلخته‌شون رو قطع و صورتش رو داخل گردن جونگ‌کوک فرو برد.
این روز‌ها آلفا میل شدیدی به بوییدن بدن ارکیده داشت. گاهی دلش می‌خواست دندون‌هاش رو داخل گردنش فرو کنه تا اون رایحه‌ی شیرین و وسوسه‌انگیز با قدرت بیشتری وارد ریه‌هاش بشه.
انگار پوست لطیف گردن ارکیده سد راهش می‌شد و نمی‌تونست اون‌جوری که باید از عطر بدنش لذت ببره.

کشیده‌شدن بینی تهیونگ و هم‌زمان زبون خیس و مخملیش به روی شاهرگ جونگ‌کوک، موجی از لذت و ترسِ هم‌زمان رو به امگا داد و به‌سرعت تهیونگ رو از خودش جدا کرد.
گرگِ ساکت و گوشه‌گیرش با حس ناشناخته‌ای که به‌سراغش اومده بود مثل یک زنگ هشدار غرش کرد و دندون‌های تیزش رو به جونگ‌کوک نشون داد.
تهیونگ مست رایحه‌ی ارکیده با چشم‌های خمار نگاه‌اش کرد و تقاضای پیش‌روی داشت؛ اما جونگ‌کوک جلوی لمس بیشتر رو گرفت و دست تهیونگ رو پس زد.

«باید برگردیم. امروز زودتر تمرین رو تموم می‌کنیم.»

گرگِ تهیونگ ناراضی زوزه کشید و گوش‌هاش به‌پایین خم شدن. پسرک آلفا لب برچید و مظلومانه با چشم‌های پاپی‌شکلش به ارکیده خیره شد تا شاید بتونه دل سنگش رو به‌ رحم بیاره؛ اما امگا بی‌تفاوت رو برگردوند و خاک لباس‌هاش رو تکوند. از روی زمین بلند شد و بعد از گرفتن دست تهیونگ، کمک به ایستادنش کرد.

ارکیده انگارنه‌انگار که همین حالا تهیونگ رو سخت بوسیده، بهش پشت کرد و به‌طرف قسمتی که لاشه‌ی خرگوش‌ها رو رها کرده بودن، رفت. این بی‌خیالی حتی برای تهیونگ هم عجیب بود. انگار بوسیدنِ همدیگه جزئی از روتینشون شده بود که این‌قدر عادی همدیگه رو می‌بوسیدن و بعد به ادامه‌ی کارهاشون می‌پرداختن.
یعنی جونگ‌کوک هیچ حس خاصی نداشت؟
بعد از هر بوسه بدنش مور‌مور نمی‌شد و گرگش به التماس نمی‌افتاد؟
دلش نمی‌خواست تا تمام لباس‌های تهیونگ رو توی تنش پاره و بدن برهنه‌اش رو غرق در بوسه‌ و نوازش‌های ملایمش کنه؟
پس چرا می‌بوسیدش؟

تمامی این سؤالات ذهن تهیونگ رو آشفته و گرگش رو بی‌قرار می‌کردن.
غافل از اینکه امگا به‌خاطر هجوم احساسات مختلف و گُرگرفتگی بدنش از تهیونگ فاصله و خودش رو سرگرم برداشتن لاشه‌ی خرگوش‌ها کرده بود!

...

محافظین با دیدن امگای فرمانده، دروازه رو باز کردن و به نشونه‌ی احترام سر تعظیم فرود آوردن.

دست‌های امگا پر بود از خرگوش‌هایی که به‌نظر می‌رسید برای اون‌ها شکار کرده؛ اما هشت‌ تا خرگوش کم نبود؟

یکی از محافظ‌ها جلو اومد تا به جونگ‌کوک کمک بکنه؛ اما امگا دستش رو عقب کشید و گفت: «نیازی نیست، می‌برمشون.»

بعد از بوسه‌شون تهیونگ مثل توله‌گرگ‌های لوس قهرقهرو تمام مدت یه گوشه دست‌به‌سینه نشسته بود و چیزی نمی‌گفت. حتی زمانی که جونگ‌کوک تصمیم گرفت به پک برگرده، خرگوش‌های خودش هم بهش داد و گفت از خوردن گوشتِ خرگوش خسته شده.
میون راه با‌ دیدن سربازی که مسیر سلف رو درپیش‌گرفته بود، بهش نزدیک شد و خرگوش‌ها رو به دست سرباز داد.

«این‌ها رو ببر آشپزخونه و بگو باهاشون برای توله‌ها سوپ درست‌ کنن.»

چشم‌های سرباز درخشید و خوش‌حال لب زد: «می‌شه خودم هم بخورم؟»

«فقط یک کاسه، خیلی پرخوری نکن امروز تمرین داریم.»

سرباز ذوق‌زده سر تکون داد و با انرژی که چندین‌ برابر شده بود ادامه‌ی مسیر رو سریع‌تر طی نمود.
آسمون هنوز روشن بود و چیزی حدود دو یا سه ساعت به غروب خورشید مونده بود.
امروز زودتر به پک برگشت چون احساس می‌کرد کمی به خلوت و استراحت احتیاج داره. سه روزی می‌شد که مثل همیشه نبود.
بدنش گُر می‌گرفت و برای پایین‌آوردن دمای بدنش صبح‌ها با آب سرد حمام می‌کرد.
گرگِ گوشه‌گیرش از همیشه بیشتر بی‌قراری می‌کرد و امگا هیچ ایده‌ای نداشت که برای بهتر‌شدن حالش چه‌کار باید بکنه.

باید پیش طبیب می‌رفت؟
اصلاً دلش نمی‌خواست حالا که چیزی به فرماندهی‌اش نمونده، برای خودش دردسر و شایعه‌های بی‌اساس درست کنه.
حتی اگه بیشتر افراد پک با اون خوب‌ بودن؛ باز هم اشخاصی بودن که به جونگ‌کوک حسادت و اون رو لایق جایگاهش نمی‌دونستن.
به‌هرحال موقعیت خانوادگی جونگ‌کوک تأثیر بسیاری روی جایگاهش داشت و این موقعیت می‌تونست برای امگاهای دیگه هم باشه.
به همین خاطر قبل از جانشینی فرماندهی یک آزمون برگزار می‌شد و تمامی امگاهای قوی پک با جانشین فرمانده می‌جنگیدن.
جه‌کیونگ دست‌ در جیب منتظر موند تا سرباز کاملاً از دیدرسشون غیب بشه و سپس خودش رو به جونگ‌کوک رسوند.
این روزها جونگ‌کوک کمی دیرتر به پک برمی‌گشت و این عجیب بود که امروز این‌قدر زود اومده.

«فرمانده رفته‌ بودن تا برای توله‌‌ها خرگوش شکار کنن؟»

جونگ‌کوک نگاهی به امگا انداخت و چشم‌های رو داخل کاسه چرخوند. جه‌‌کیونگ هیچ‌وقت بی‌دلیل باهاش هم‌کلام نمی‌شد. یا قصد دست‌انداختن داشت یا می‌خواست امگای فرمانده رو به تمسخر بگیره.
به‌هرحال اون هم جزو افراد محدودی بود که عقیده داشتن جایگاه فرماندهی برای جونگ‌کوک نیست.

«بله، پس اگه کارت تموم شده به سلف برو و یک کاسه سوپ بگیر.»

بلافاصله بعد از جوابش، جونگ‌کوک راه اقامتگاه خودش رو در پیش گرفت و اهمیتی به چهره‌ی عصبانی و سرخ جه‌کیونگ نداد.
جونگ‌کوک با همون جمله‌ی کوتاه عملاً به جه‌کیونگ فهموند که برای اون، توله‌گرگی بیش نیست که بخواد باهاش بیشتر از چند کلمه‌ی کوتاه هم‌کلام بشه.
ای‌ کاش، فقط ای‌ کاش می‌تونست یک‌جوری اون امگای ‌ازخودراضی رو از سد راهش برداره!

رسیدن به اتاق مصادف شد با باز کردن در سرویس و ایستادن زیر دوش.
امگا حتی لباس‌هاش رو درنیاورد و آب سرد رو روی سر خودش باز کرد.
موهای تنش از حس سرمای آب سیخ و پوستش دون‌دون شد.
تا رسیدن به پک، امگا دردها و احساسات زیادی رو تجربه کرده بود. دردهایی که افکار عجیب‌غریبی رو در ذهنش می‌ساختن و گرگش رو به تقلا می‌انداختن.
دست‌های امگا خودکار سمت لباس‌هاش رفت و لباس‌های خیس و کثیف رو از تنش درآورد.
رد لب‌های تهیونگ هنوز هم روی گردنش حس می‌شد. انگار گرگ چشم‌یاقوتی همین حالا هم پشتش ایستاده بود و جای‌جای بدنش رو لمس می‌کرد.
گرگِ مشکی‌رنگش یک گوشه در خود می‌لولید و خواسته‌هایی داشت که امگا اصلاً درکشون نمی‌کرد.
دمای آب رو پایین‌تر آورد. اون‌قدر که حتی ذهنش هم نتونست به‌چیزی غیر از سرمای طاقت‌فرسای آب فکر کنه.

...

«شنیدم برای توله‌ها خرگوش آوردی.»

هوسوک صندلی کنار جونگ‌کوک رو عقب کشید و با خنده به کتاب توی دست‌هاش نگاه کرد. کتاب خودشناسیِ امگاها، جلد سوم.

«می‌خوای روانشناس بشی؟»

امگا با دقت مشغول خوندن نوشته‌ها بود و بعد از جابه‌جا کردن عینک مطالعه‌اش، صفحه رو عوض کرد.

«یه چیزی توی همین مایه‌ها، قراره فرمانده‌ی تو بشم.»

باز هم تیکه؛ امکان نداشت با جونگ‌کوک شوخی کنه و امگای جوان‌تر جواب سنگینی بهش نده. امگای چشم‌عسلی صندلی رو جلو کشید و به جونگ‌کوک دهن کجی کرد.

«زبونت پسر، زبونت. اگه این زبون رو نداشتی می‌خواستی چه‌کار کنی؟»

«انصراف می‌دادم و دل به کوه و جنگل می‌زدم.»

امگای بزرگ‌تر کنجکاو از شنیدن جوابی که برای اولین بار بهش اشاره شده بود، او کشیده‌ای گفت و ساعد دست‌هاش رو روی میز قرار داد.
نمی‌دونست چرا ناخواسته جونگ‌کوک با مقدار زیادی ریش و سبیل جلوی چشم‌هاش نقش بست.
حتی فکرش هم خنده‌دار بود!

«حالا چرا کوه و جنگل؟»

امگا کتابش رو بست و از بالای عینک نگاهی به هوسوک انداخت.

«چون تو اونجا نیستی؟»

سکوتی کوتاه برقرار شد تا زمانی‌که بالأخره هوسوک متوجه‌ منظور جونگ‌کوک شد.

«خیلی بدجنسی!»

دیدن چهره‌ی اخم‌کرده و لب‌های غنچه‌شده‌اش، خنده به لب‌های جونگ‌کوک آورد و عینک رو از روی چشم‌هاش برداشت.

ثانیه‌ها می‌گذشت و هر دو امگا حتی یک کلمه هم حرف نمی‌زدن. پنجره‌ی بزرگ کتابخونه نمای زیبایی از محوطه‌ی سرسبز رو به نمایش می‌‌گذاشت. اون‌قدر زیبا که ترجیح می‌دادن به‌جای صحبت، به رقص برگ‌های درخت ساکورا و غروب خورشید چشم بدوزن.

«آسمون آبی و طلایی من رو یاد چشم‌های تو می‌اندازه.»

سکوت بینشون با جمله‌ای که هوسوک گفت، شکست و امگا رو به یاد چند روز قبل انداخت.
تهیونگ هم بهش گفته بود که همیشه موقع زل‌زدن به غروب خورشید یاد اون می‌افته.
به انعکاس چهره‌ی خودش داخل پنجره خیره شد و پلک نزد.

«هوسوک.»

امگای چشم‌عسلی بدون گرفتن نگاه‌اش از منظره‌ی مقابلش، جواب داد: «هوم؟»

«من بوی خوبی می‌دم؟»

«منظورت بوی عرقه؟»

در جوابش جونگ‌کوک بهش چشم‌غره رفت و گفت: «من تازه حموم بودم.»

«که این‌طور. شامپوت رو عوض کردی؟»

«نه.»

«پس چرا می‌پرسی؟»

نمی‌تونست به‌طور واضح دلیل سؤالش رو بگه. اون فقط کنجکاو بود که چرا تهیونگ این‌قدر از بوی بدنش تعریف و تمجید می‌کنه. چرا دیگران تابه‌حال به بوی بدنش اشاره نکرده بودن؟
چرا خودش هم همیشه بوی خوبی داشت؟

«تا حالا شده حس کنی یک گرگ بوی گل‌ها رو می‌ده؟»

امگای چشم‌عسلی ابروهاش رو بالا‌ فرستاد و چونه‌اش رو خاروند.

«بوی گل؟»

«هوم.»

«چرا باید یک گرگ بوی گل‌ها رو بده؟ به خودش عطر می‌زنه؟»

خب، ظاهراً شخص نامناسبی رو برای مشورت پیدا کرده بود.
توی این زمینه به یونا و جوهی هم نمی‌تونست چیزی بگه، قطعاً تا سروته همه‌چیز رو درنمی‌آوردن ول نمی‌کردن.

«بی‌خیالش.»

هوسوک چشم‌های عسلی‌رنگش رو ریز کرد و مشکوکانه پرسید: «هی این گرگی که بوی گل می‌ده همونیه که فکر می‌کنم؟»

تنها چیزی که امگای چشم‌عسلی توی انجام‌دادنش سریع بود؛ فضولی‌کردن.

«بهش گفتی؟»

هوسوک بی‌مقدمه پرسید و امگای چشم دو رنگ که افکارش پی چیزهای دیگه‌ای می‌گشت، بی‌حواس پرسید: «چی رو؟»

«احساساتت رو.»

«هنوز نه.»

امگا بلافاصله بعد از جواب بی‌حواسش، چشم‌هاش درشت شدن و به هوسوک نگاه کرد. دیدن لبخند مرموزش باعث نشستن اخمی محو روی پیشونیش شد و در دلش احمقی نثار خودش کرد.

«پس برنامه داری که بگی.»

نمی‌دونست، برنامه داشت؟
اون خیلی وقت‌ بود که با خودش قبول کرده بود تهیونگ رو دوست داره. هر چند عجیب و غیرقابل باور. کتاب‌های خودشناسی و درک بالاش، امگا رو مجاب به قبول احساساتش می‌کردن.
هر چند که هنوز نتونسته بود با اعتراف به احساساتش کنار بیاد.
باید بهش می‌گفت؟
مطمئناً می‌دونست تهیونگ هم علایقی بهش داره. شاید حتی بیشتر از خودش.
تهیونگ مثل یه آب زلال بود و احساساتش همون ماهی‌ها و سنگ‌های رنگارنگی بودن که به‌راحتی می‌تونست ببینتشون. زیبا، قابل لمس و دوست‌داشتنی.

عجیب‌ترین قسمت ماجرا اونجایی بود که هر دو گرگینه نسبت به احساسات هم آگاه بودن؛ اما چیزی رو به زبون نمی‌آوردن.
انگار عادت کرده بودن که در خفا به‌ همدیگه عشق بورزن و گاهی از سر نیاز و خواستن همدیگه رو ببوسن.

«نمی‌دونم.»

«چیزی به فرمانده‌شدنت نمونده. می‌دونی که یک فرمانده نمی‌تونه تا ابد تنها بمونه.»

حق با هوسوک بود، جونگ‌کوک به‌عنوان یک فرمانده دیر یا زود باید شخصی رو به‌عنوان همراه خودش انتخاب می‌کرد. شاید اجبار و فیلترهایی برای انتخاب‌هاش وجود نداشت؛ اما زمان کوتاهی بهش فرصت می‌دادن تا شخصاً همراهش رو انتخاب کنه و بعد از اون بزرگان قبیله وارد عمل می‌شدن.
ای‌ کاش تهیونگ هم جزئی از افراد قبیله بود.
درسته که اون‌ها تابه‌حال زوج همجنسگرا نداشتن؛ اما قانونی هم نبود که بگه دو‌ مرد نمی‌تونن همراه یک‌دیگه باشن.

اما مشکل اصلی فقط این نبود. جونگ‌کوک حتی نمی‌دونست‌ که تهیونگ متعلق به کدوم دسته‌ست.
اصلاً دسته‌ای داره؟
شاید اوایل اهمیتی به این موضوع نمی‌داد؛ اما از یک جایی به بعد این ترس بود که اجازه‌ی کنجکاوی رو به امگا نمی‌داد؛ ترس از هویتِ اصلی تهیونگ.

...

آخرین گره رو زد و تاج‌گل آماده‌شده رو روی تخت‌خواب چوبی گذاشت.
یک هفته زمان برده بود تا بتونه این تاج‌گل رو درست کنه. معمولاً هیچ‌وقت این‌قدر طول نمی‌کشید؛ اما بی‌حال بودن و بدن کرختش اجازه‌ی تمرکز و ریزه‌کاری رو بهش نمی‌داد.
همین‌که روزها تمام انرژیش رو جمع می‌کرد تا کنار جونگ‌کوک ضعیف نباشه، کافی بود تا شب‌ها رو با احساس کرختی و بی‌حال‌بودن صبح کنه.
دونه‌های درشت عرق از پیشونیش جاری شدن و از جا بلند شد تا پنجره‌ی اتاق رو باز بذاره.
هوا روبه‌ خنکی می‌رفت و تنها بازبودن پنجره برای خنک‌شدن کلبه‌ی چوبی کافی بود.
کلبه‌ی مخروبه‌ای که نزدیک به زمین‌تمرین با جونگ‌کوک پیدا کرده بودن و حالا تبدیل به مکانی جمع‌و‌جور برای استقرار آلفا شده بود.

داخل کلبه چیز زیادی وجود نداشت، فقط یک تخت چوبی کهنه بود و گل‌هایی که تهیونگ داخل ظرف‌های شکسته کاشته بود.
هرچند که گل‌ها هنوز شکوفه نداده بودن و فقط در حد جوانه‌های کوچیک و سبزرنگی بودن که تبدیل به منظره‌ی دیدنی شب‌های تاریک تهیونگ، زیر نور ماه شده بودن.
بینیش رو بالا‌ کشید و تاج‌گل‌ رو روی زمین گذاشت. صبح که جونگ‌کوک می‌اومد تاج‌گل رو بهش می‌داد.
مطمئناً جونگ‌کوک عاشقش می‌شد.
چون برای این تاج‌گل بیشتر از هر تاج‌گل دیگه‌ای زحمت کشیده بود.

...

بالأخره روز موعود رسیده بود.
روزی که جونگ‌کوک بعد از تمامی مشغله‌فکری‌ها و گاهاً حتی مشورت‌های بی‌جواب با گرگش، تصمیم گرفته بود تا از احساساتش به تهیونگ بگه.
فقط یک هفته به فرمانده‌شدنش مونده بود و جونگ‌کوک نمی‌خواست این‌قدر ناگهانی از تهیونگ جدا بشه.
شاید حتی راجع‌به خودش هم با اون صحبت می‌کرد تا دوتایی بتونن شرایطشون رو سروسامان بدن.
آراسته‌تر از همیشه امگا با موهایی که اطرافش آزادانه و همراه با نسیم خنک در هوا می‌رقصیدن و به‌طرف رودخونه قدم برداشت تا مثل هر روز دیگه تهیونگ رو هنگام تمرین تماشا کنه.
انگار حتی جایگاه اون دو نفر هم عوض شده بود و حالا کسی که تمرین می‌کرد تهیونگ بود و تماشاگرش جونگ‌کوک.
لبخندی محو کنج لب‌های امگا نشست و ادامه‌ی مسیر رو به شیوه‌های مختلف با خودش تمرین و تکرار کرد.
اما رسیدن به رودخونه و دیدن مکان خالی، هیجان امگا رو کور کرد و چشم‌های دو رنگش شروع به گشتن در اطراف رودخونه کرد.
تهیونگ هنوز نیومده بود؟
کلوچه‌هایی که یونا براش پخته بود رو کنارش گذاشت و تکیه به درخت راش، روی زمین نشست.
اگه تهیونگ نیومده بود خب منتظر می‌موند تا بالأخره بیاد، به‌هرحال قرار نبود هربار گرگ چشم‌یاقوتی رو سفت‌و‌سخت مشغول تمرین ببینه.

ظاهراً اون‌قدرهام که امگا خوش‌خیال بود همه‌چیز عادی پیش نمی‌رفت؛ چراکه با گذر زمان و خواب‌رفتن از سر بیکاری، زمانی که پلک از هم گشود هوا کاملاً تاریک و خورشید جای خودش رو به ماه داده بود!
جیرجیر‌ِ جیرجیرک‌ها و وزش باد ملایم تنها صداهایی بودن که توی اون ساعت از شب به گوش امگا می‌رسیدن.
چطور این‌قدر زیاد خوابیده بود که کاملاً شب شده بود؟
خب درسته که شب قبل به‌خاطر هیجان و فکرهای زیاد نتونسته بود بخوابه؛ اما تمامی شواهد نشون می‌دادن که چیزی حدود دوازده ساعت خوابیده و هنوز خبری از تهیونگ نشده!

حس کنجکاوی جای خودش رو به دلشوره و نگرانی داد و جونگ‌کوک رو مجاب کرد تا از جا بلند بشه.
تمام تنش کرخت و گردن تا لگنش خشک شده بود که تمامی این‌ها به‌خاطر مکان خوابیدن نادرستش بودن.
بدون برداشتن کلوچه‌ها، گردن دردمندش رو ماساژ داد و چرخید تا این بار به‌طرف محل اقامت تهیونگ بره.
امکان نداشت تهیونگ به رودخونه اومده باشه و جونگ‌کوک رو همون‌طور خوابیده تنها بذاره.

صدای خش‌خش و حرکت برگ‌ها، گوش‌های امگا رو تیز و توجه‌اش رو به‌سمت سایه‌ی سیاه میون شاخ‌و‌برگ‌ها جلب کرد.
به‌طور غریزی امگا فرم حمله به خود گرفت و دندون‌های تیزش رو برای اون سایه‌ی سیاه به نمایش گذاشت؛ اما درخشش دو تیله‌ی قرمز‌رنگ میون اون تاریکی و سپس بیرون اومدن تهیونگ از وسط درخت‌ها، خیال جونگ‌کوک رو راحت و به جلو هل داد.

«تهیونگ؟ داشتم دنبالت می‌گشتم. هیچ می‌دونی چقدر...»

امگا از سر عادت اخم کرد و هم‌زمان که به تهیونگ نزدیک می‌شد شروع به سرزنشش کرد؛ اما آلفا بی‌اهمیت به گفته‌های جونگ‌کوک، با رسیدن بهش خودش رو بین بازوهاش جا داد و صورتش رو داخل گودی گردنش فرو برد.
یک دم عمیق و مثل آب روی آتیش بدن آلفا پر از حس خنکی و نیاز شد.
دست‌های امگا خودکار لای موهای تهیونگ فرو رفت و با لحنی ملایم که برای خودش هم عجیب بود، پرسید: «کجا بودی؟ چرا بدنت این‌قدر داغه؟»

هم‌زمان با پرسیدن سؤالش، تهیونگ رو از خودش جدا کرد و به چشم‌های براقش خیره شد.
اون‌ها قبلاً هم شب رو کنار هم مونده بودن؛ اما چشم‌های تهیونگ همیشه این‌قدر می‌درخشید؟

«بوی خوبی می‌دی.»

____________My you__________

فقط می‌تونم بگم امروز پاره‌ترینم

سه تا فیک اونم تو یه روز هرکدوم سه هزار کلمه!

کامنت نذارید قهر می‌کنم🥲

شرط آپ پارت بعد
۲۰۰ ووت
۲۰۰ کامنت

سایلنت‌ها یه‌کم اعلام حضور کنید بد نیست🤧

Continue Reading

You'll Also Like

117K 20.6K 52
خلاصه : جونگ کوک یه پسر گوشه گیر و تنهاست که توی یه جزیره زندگی میکنه. یه روز اتفاقی با یه پری دریایی که یه سازمان دنبالش بود، ملاقات میکنه و بعد از...
188K 23.5K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...
131K 15K 34
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
284K 51.4K 49
جونگ کوک حتی تصورش هم نمی‌کرد زندگیش اینجوری بشه🍷✨ *** Couple:Vkook-Sope-Hopemin genre: Romance- Supernatural...