The Last Red Wing

Autorstwa hedilla1012

5.2K 1.4K 784

main couple: Kaihun side couples: chanbaek- krishu Genre: Dram- Fantasy- smut- Mpreg Writer: Hedi... Więcej

hello👀
preface
preface 2
Part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26

part 6

194 53 12
Autorstwa hedilla1012


 +هیونگ واقعا غیر قابل تحمله...

بکهیون به سهون کلافه نگاه کرد و سعی کرد لبخندی به این میزان کلافگی نزنه وگرنه ممکن بود سهون کسی باشه که این اتاق رو به آتش میکشه.

هوا تاریک شده بود و بکهیون بعد از برگشتن از سازمان با سهونی مواجه شده بود که توی اتاق نشسته بود و با اینکه بدون اینکه چیزی در ظاهر نشون بده، پا روی پا انداخته بود و منتظر بکهیون بود اما اعصاب داغونش از انرژی در حال غل غل کردنش معلوم بود.

از لحظه اولی که پاش رو توی اتاق گذاشته بود، سهون در حال غر زدن و شکایت کردن از مرد بی بالی بود که بی خبر توی اتاق کناری خوابیده بود و بکهیون صبورانه به غرغر های سهون گوش میداد. چقدر وقت بود سهون این همه براش حرف نزده بود و خودش انقدر از شنیدن صدای سهون لذت نبرده بود؟ وقت زیادی بود که بکهیون از نوای دلنشین صدای سهون بی بهره مونده بود.

خوشحال بود که سهون بالاخره به خود قبلش برگشته و برای هیونگش پرحرفی میکنه.

-یک ماه تحملش کردی، به نظرم بیشتر هم میتونی.

سهون پاهای کشیده اش رو روی هم انداخته بود و موقر و صاف روی مبل وسط اتاق نشسته بود و با بکهیون که پشت سرش روی تخت دراز کشیده بود حرف میزد. حالت نشستنش اصلا برای کسی نبود که در حال غر زدن هست.

با اینکه دوست داشت روی تخت بره و از نوازش های بکهیون لذت ببره، اما هربار چهره بی بال جلوی چشم هاش نقش می بست و سهون رو مجبور می کرد روی مبل بمونه و بجاش پای راستش که روی پای چپش انداخته بود رو تند تند تکون بده.

با شنیدن حرف بکهیون، به عقب برگشت و با چرخوندن چشم هاش گفت:

+پیر میشم از دستش، احتمالا موها و حتی بال هام هم سفید رنگ میشن.

بکهیون بالاخره خندید و با بیاد آوردن بال های سفید رنگ معاونش، چشم هاش درخشید. سهون شیرین زبونش بالاخره تونسته بود خنده رو لب هاش بنشونه.

اینطور آروم و بی دغدغه حرف زدن و خندیدن برای هردو نفر لذت بخش بود. آه حتی به نظر می رسید هردو بال سیاه، انرژی قرمز درون اتاق که مثل گل رز سرخ وسط سیاهی می درخشید رو فراموش کرده بودند. انرژی ای که تاثیری مثبت روی هردو نفر گذاشته بود. تاثیری که باعث شده بود بر خلاف دوماه قبل، بدون نگرانی و ناراحتی از روزمرگی هاشون بگن و باهم شوخی کنند. این همون تاثیر انرژی کوچولوی قرمز رنگی بود که هردو نفر نادیده اش می گرفتند.

-به جذابی معاونم میشی؟

سهون با چشم های گرد از روی صندلی بلند شد و لبه تخت نشست و با شیطنت گفت:

+معاون جذابت؟ دوست من از کی شده معاون جذابت؟

بکهیون لگدی در هوا به سمت سهون پرتاب کرد و چیزی نگفت. چانیول قد بلند و جذاب بود و هر دو بال سیاه به این موضوع واقف بودن و حتی سعی در پنهان کردنش هم نمی کردند. سهون از داشتن دوست بال سفیدش احساس رضایت می کرد و بکهیون از داشتن معاون توانمندش همین رضایت رو داشت. بال سفید به زندگی دو نفره سهون و بکهیون، رنگ سفید پاشیده بود.

سهون کمی به عقب خم شد و با تکیه دادن هردو دستش روی تخت سرش رو به عقب خم کرد و با بستن چشم هاش، شکل گرفتن بی بال پرو پشت پلک هاش باعث شد دوباره غر بزنه. دوست داشت به بال سفید فکر بکنه و از کارهایی که با تنها دوستش می کردند، مثل پرواز کردن داخل آسمونی که فقط مال سهون بود، یا گشت زدن و حرف زدن توی جنگلی که پر از درخت های بزرگ و سیاه بود. درخت هایی که بازهم نشونه ای از قدرت بکهیون بود و هر دو بالدار با دیدنش لذت می بردند.

اما زودتر از بال سفید، این بی بال بود که پشت پلک های بسته اش نقش بست. انگار تاثیر بی بال از تاثیر بال سفید توی زندگیش بیشتر بود.

+هیونگ حتی درباره پرواز کردن هم نظر میده، دوست دارم بهش بگم تو که بال نداری... ولی حس کردم ممکنه بخوره توی ذوقش، پس چیزی نگفتم؛ البته یک اشاره کوچولو کردم، ولی به نظر نمی رسید ناراحت شده باشه. عجیبه نه؟

سهون شونه ای بالا انداخت و اضافه کرد:

+ولی خیلی پروعه.

بکهیون سرش رو تکون داد و به پشت سر سهون چشم دوخت. با اینکه از شنیدن شیطنت های دوباره زنده شده کای خوشحال شده بود اما سهون حواسش رو راحت تر پرت کرد. موهای رنگ شب سهون مثل آبشاری به سمت پایین موج گرفته بودند و بال های سیاه رنگ و براقش، دو طرف بدنش رها شده بودند. بکهیون تقریبا جمله آخر سهون رو نشنید، غرق در زیبایی بی پایان سهون شده بود و جز زیبایی نه میدید و نه می شنید.

با نقش بستن انرژی قرمز رنگی پس زمینه ذهنش، نگاهش رو پایین آورد و از پشت سر به کمر سهون نگاه کرد. رد انرژی قرمز رنگ اونجا بود و بال سیاه از حس کردن دو انرژی قرمز و سیاه رنگ که در هم می رقصیدند غرق در لذت شد. سهون عزیز بود و اومدن کسی به دوست داشتنی سهون و پدر دیگه اش، بکهیون رو هیجان زده میکرد.

قبل از اینکه بتونه چیزی درباره انرژی قرمز رنگ بپرسه، شخص سومی که در اتاق حضور نداشت به حرف اومد و باعث تعجب هردو بال سیاه شد.

+یک ساعت گوشم زنگ میزنه و نمیذاره بخوابم... چون توی این اتاق دست از سرم بر نمیدارن.

نگاه هردو بال سیاه به سمت بالکن چرخید و با دیدن بی بال توی بالکن اتاق بال سیاه بزرگتر باعث شد هردو نفر حالت تدافعی بگیرند. البته این نظر بی بالی بود که تغییر موضع دادن دو بال سیاه رو اینطور برداشت کرده بود. بکهیون فقط با دیدن کای نیم خیز شده بود و سهون ناخوداگاه دستش رو روی شکمش گذاشته بود.

عکس العمل سهون غیر ارادی بود، در برابر دیدن و حس کردن کسی که منشا دیگه انرژی قرمز درون شکمش بود و بکهیون با دیدن فرد دیگه ای سر زده توی اتاقش نیم خیز شده بود.

هیچ حالت دفاعی نبود، نه وقتی که سهون چند هفته بود که زمانش رو با بی بال داخل زمین تمرین صرف میکرد و اگر ترس از بی بال داشت، باید اونجا نشون می داد نه وقتی که داخل اتاق با فرمانروای قدرتمند سرزمینش نشسته بود.

بی بال پوزخندی زد و با وارد شدن به اتاق بدون تعارف روی مبل نشست و با همون پوزخند به هر دو بال سیاه نگاه کرد.

+یک ساعت پشت سرم حرف زدید، حالا جلوم گارد میگیرید؟

آرنجش رو روی دسته مبل گذاشت و چونه اش رو به دستش تکیه داد و با چهره ای سرگرم شده ادامه داد:

+یک بی بال چجوری میتونه با دو بال سیاه بجنگه؟

بکهیون اهمیتی به حرف کای نداد و بجاش به بالش پشت سرش تکیه داد و دلیل حضورش در این اتاق رو پرسید، اون هم نیمه شب.

-اینجا چیکارمیکنی؟

بی بال شونه ای بالا انداخت و جواب داد:

+گفتم که... حرف زدنتون نمیذاره بخوابم، مخصوصا اینکه در مورد خودم هم هست. به هر حال ترجیح دادم بیام اینجا اگر چیزی هست خودم کمکتون کنم پشت سرم غیبت نشه.

نگاهش روی سهون نشست و هردو بال سیاه به خوبی متوجه منظور مرد شدند. بی بال تیکه ای انداخته بود به غیبت کردن سهون و بال سیاه کوچکتر قرار نبود اهمیتی بده، نه وقتی که همه حرف هاش حقیقت بود.

-خودم همه چیز رو میگم، لازم به حضورت نیست.

بی بال ابروی راستش رو بالا داد و پوزخندش رو گسترده تر کرد. اولین بار؟... دومین یا شاید سومین بار بود که سهون باهاش مستقیما حرف میزد البته اگر بعد از بوجود اومدن انرژی قرمز درون شکمش باشه، اولین بار بود و کای دوست داشت با پسری که کم نمی آورد و در این یک ماه گذشته به قابلیت بالاش پی برده بود بیشتر حرف بزنه و باهاش کلکل بکنه.

تا الان کای تیکه می انداخت و سهون یا اهمیتی نمیداد یا با تک جمله دهنش رو می بست و می رفت، اما حالا انگار سهون هم دوست داشت جواب بی بال پرو رو بده. این بال سیاه براش سرگرم کننده بود.

به پشتی مبل تکیه داد و با زل زدن به نگاه خشمگین سهون، زبونش رو روی لبش کشید و گفت:

+دروغ نگفتم توی پرواز کردن لنگ میزنی، برای چی به اون بچه های روی مخ پر سر و صدا اینجوری یاد میدی؟

سهون با چشم های گرد به مردی که توی صورتش و جلوی هیونگش از پرواز کردنش ایراد میگرفت نگاه کرد و همزمان به این فکر میکرد قباحت و پرویی این مرد پایانی داره اصلا؟!

بکهیون ترجیح داد چیزی نگه تا ببینه این دو پسر چجوری باهم کنار میان. به هر حال میدونست هیچکدوم از این دو نفر روحیه جنگنده ای ندارند که چند دقیقه بعد مجبور بشه از هم جداشون کنه، اما میدونست هردو توانایی زیادی برای حرف زدن دارند.

-یکبار که یکیشون داشت سقوط میکرد، ازت میخوام که بگیریش و بعد بهش یاد بدی توی هوا بمونه. چطوره؟

سهون حرف میزد و نگاه هیز کای روی پاهای کشیده ای می چرخید که توی شلوار تنگ چرم مشکی رنگ، بیش از اندازه خودنمایی میکردند. خاطره ای از شبی که بارون می بارید و سهون زیر بال های خودش، پنهان شده بود پیش چشم هاش نقش بست. شبی که میخواست عجز سهون رو ببینه، اما بی بال حتی نتونسته بود لرزش پاهاش رو ببینه. پاهای کشیده و سفید رنگش...

نگاهش رو به آرومی بالا آورد و به صورت سهونی رسید که یک تای ابروش رو بالا انداخته بود و پای راستش رو روی پای چپش انداخته بود و دست به سینه به مرد هیز روبروش نگاه میکرد.

پشت سر بکهیون به بالای تخت تکیه داده بود و با نگاه دقیقی هردو پسر رو زیر نظر گرفته بود.

+میتونم بذارم سقوط کنه؟

کای اهنگین جواب سهون رو داد و بال سیاه سرش رو چند بار تکون داد و بدون تغییر دادن حالتش، با ابرو اشاره ای به تراس کرد و گفت:

-میتونم بندازمت پایین تا ببینی اون بچه ممکنه چه حسی داشته باشه، میخوای؟

صدای خنده کای بلند شد. سهون تقریبا به این حالت عجیب مرد بی بال عادت کرده بود. اگر جوابی بهش میداد کای میخندید و با لذت و چشم هایی که برق میزد بهش نگاه میکرد. سهون هم معذب شده از نگاه هیز مرد، مجبور میشد سریعتر ازش دور بشه.

سهون با دیدن نگاه تکراری اش، بی حوصله سری تکون داد و از روی تخت بلند شد. دیگه نمیتونست حتی شب ها هم این مرد رو تحمل بکنه.

نزدیک به در که رسید با صدای بکهیون ایستاد و چرخید:

+حالت خوبه سهون؟

بال سیاه کوچکتر گیج ابرو در هم کشید و با نادیده گرفتن نگاه مرد بی بال که روی خودش زوم شده بود، سری به نشونه تایید تکون داد. بکهیون چیز بیشتری نپرسید و رفتن سهون از اتاقش رو دید.

+نمیخوای بخوابی؟

نگاه کای که سعی میکرد منظور بکهیون از پرسیدن سوالش رو بفهمه، از در کنده شد و روی بکهیون نشست. نیشخندی که تا الان روی لب هاش بود، ناپدید شد و از روی مبل بلند شد. تنها موندن با بکهیون خوشایند نبود براش.

+میدونی که باید باهاش راه بیای تا نجاتت بده؟

کای کنار در باز تراس ایستاد و پوزخندی زد.

تمام زندگیش...

تمام زندگیش این واقعیت نه از طرف بکهیون تنها، بلکه واضح بهش نشون داده شده بود. کای نمیتونست تنهایی زندگی بکنه، بلکه باید کنار کسی میبود. این چیزی بود که از زمانی که بیاد داشت بهش نشون داده شده بود؛ و همیشه سوالش این بود، چرا بکهیون تلاشی برای کمک کردن به کای نکرد؟ بلکه بیشتر به گرفتاریش دامن زد؟

اول خودش و حالا برادر کوچکترش... نفرین بی بال ها گریبان کای رو گرفته بود؟ کای که از همه بی گناه تر بود؟

+نمیخواد مهربون باشی، خودت باش فقط.

کای نمیتونست دیگه سکوت کنه، با اخم برگشت و به بکهیونی که مثل همیشه بی حالت بهش نگاه می کرد زل زد.

تا چند سال فکر میکرد بکهیون جز بی حسی چیزی درون چشم هاش وجود نداره، ولی این تصور تا زمان بدنیا نیومدن سهون بود، بعد از اون با بدنیا اومدن سهون، برق عشق رو از نگاهش دیده بود، و از همون موقع بود که از نگاهش متنفر شده بود و دوست نداشت نگاه بکهیون ثانیه ای روش بشینه. نگاهی که برای خودش تماما بی حس بود و کای ترجیح داده بود ازش فرار بکنه.

چند قدم برداشت و با ایستادن وسط اتاق، غرید:

-خودم؟ خودم باشم؟ مگه منو میشناسی که خودم باشم؟

بکهیون نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به اطراف چرخوند. کای رو می شناخت، برای همین رهاش کرده بود!

-کی فرصت کردی من رو بشناسی؟ یا... اصلا گیرم منو میشناسی، من تغییر کردم، همون عوضی ام که بقیه میگن، اگر بخوام خودم باشم، همین فردا میتونم از قصر برم، میگیری که چی میگم؟

صدای کای بالا نرفت اما خشمش به راحتی قابل حس کردن بود. صورتش قرمز شده بود و رگ گردنش به وضوح دیده میشد. عصبانی بود و بکهیون حتی لرزش صداش رو هم حس کرد. عصبانیت کای رو چند باری دیده بود، خودش آرومش کرده بود هربار اما الان فکر میکرد اگر بخواد به همون روش های قدیمی کای رو آروم بکنه، احتمالا انرژی کای اینبار برای کشتن خودش آزاد میشه.

نگاه بکهیون رنگ بی حسی نداشت، رنگی که کای عصبانیت تعبیرش کرد داشت و اینبار انرژی ای برای پوزخند زدن هم نداشت. عصبانیتی که به اشتباه برداشت شد.

بکهیون حق عصبانی شدن داشت اما کای نه؟ سهون حق تیکه انداختن داشت اما کای نه؟ اون بال سفید احمق، حق خفه کردنش رو داشت اما کای نه؟ کای فقط نمیفهمید برای چی انرژی ای که تمام مدت توی کنترلش بود آزاد شد و این بلا رو سر خودش آورد و حالا این سه نفر دست از سرش بر نمیدارند.

-من اشتباه کردم... مقصر سهون نبود، خودم بودم که همون اول به حرف تو گوش کردم.

در تراس بهم کوبیده شد و بال سیاه چشم بست. بکهیون حتی نمیدونست کینه کای برای چی شکل گرفته. از اول؟ مگر تصمیم خود کای نبود و فقط بکهیون کمکش کرده بود؟!

نگاهی به در بسته شده تراس کرد و با حس کردن انرژی های بهم ریخته اطرافش، زیر لب غرید.

کای بکهیون رو بار دیگه به واسطه سهون تهدید کرده بود و بکهیون نمیدونست نگاه نگرانش وقتی که سهون از اتاق خارج میشد رو نادیده بگیره یا تهدیدی که میگفت همین الان میتونه بچه رو از بین ببره و برای همیشه از قصر خارج بشه یا پشت سر کای عصبانی بره و سعی کنه کمی آرومش کنه.

کای همیشه همین بود، بکهیون رو گیج میکرد و هیچ راهی برای در اومدن از هزار تویی که درست میکرد به بکهیون نشون نمیداد.

مشتی به تخت کوبید و قبل از اینکه از روی تخت بلند بشه و تصمیم بگیره برای محافظت کردن از سهون، شب رو داخل اتاقش بمونه، ترجیح داد بیدار داخل اتاقش بشینه و اگر تهدید کای قرار بود عملی بشه، عکس العملی نشون بده. اگر می رفت یکبار دیگه به کای میگفت بهش اعتماد نداره و بکهیون به سختی سعی کرده بود و آجر اول اعتمادش به کای رو روی زمین بچینه.

***

بال سیاه و بال سفید به سرعت در حال پرواز کردن به سمت قصر بودند و بال سیاه با اینکه نخواسته بود، اما همراهی بال سفید رو درتمام مسیر حس میکرد. چانیول فقط با دیدن خروج سریع بال سیاه از سازمان و فکر به اینکه ممکنه اتفاقی افتاده باشه، مجبورش کرده بود بدون پرسیدن چیزی، پشت سر بال سیاه به قصر برگرده.

در بالاترین راهروی قصر بودند و بال سفید نمیدونست بکهیون رو برای رفتن به اتاق خودش همراهی میکنه یا اتاق سهون. در هر صورت هر چه بود باید مسئله مهمی می بود که بکهیون اینطور با عجله به قصر برگشته بود و برای کنجکاو نکردن کسی، از در اصلی قصر وارد شده بود. چانیول میفهمید بکهیون عجله داره و این از نوع راه رفتنش معلوم بود.

بال سیاه با حس کردن انرژی دو رنگ و در هم آمیخته ای، چشم روی هم گذاشت و از اینکه حسش درست بود نالید. دیشب همزمان با بحث کردن سهون و کای درون اتاقش، چیزی رو حس کرده بود و صبح با شنیدن خبر زودتر برگشتن سهون به قصر، فهمید حسش درست بوده.

نمیدونست وضعیت سهون ممکنه چجوری باشه و امیدوار بود با چیز بدی مواجه نشه. در همون حین به این فکر میکرد که چرا زودتر یادش نیفتاده بود که ماه دوم بارداری تموم هست و زودتر براش آماده نشده بود. فقط امیدوار بود کای در این شرایط سرتقی رو کنار گذاشته باشه و پیش سهون مونده باشه.

اما با دیدن کای داخل راهرو که در حال حرف زدن با خدمتکار بی بالی بود، مجبورش کرد کمی مکث کنه.

مطمئن بود کای همه چیز رو حس کرده و این بیرون بودن از اتاق، فقط به نگرانی و خشم بکهیون بیشتر دامن زد. احساسات منفی ای که مجبور به مخفی کردنشون بود.

بکهیون با دقت به حرف های بی بال که به خدمتکار بیچاره میزد گوش داد و وقتی جملات مرد رو شنید پوزخندی زد. کای تغییری نکرده بود، فقط سعی داشت برای بکهیون مجهول جلوه بکنه.

بی بال که پشت به دو بالدار تکیه به دیوار ایستاده بود و با لبخندی در حال لاس زدن با خدمتکار بیچاره ای بود که برای تمیز کردن راهرو اومده بود، با حس کردن انرژی های زیادی، بی اهمیت به اتاق سهون نگاه کرد و به ادامه اغوا کردن دختر برگشت، برای پرت کردن حواسش و نداشتن سرگرمی ای، از دختر بیچاره استفاده میکرد.

با قرار گرفتن بال سیاهی جلوی صورتش که ارتباط چشمی اش با دختر رو قطع کرد، نفس کلافه ای کشید و با بستن چشم هاش غرید:

+بکهیون... دوست دارم یک روز نبینمت.

بال سیاه بی اهمیت به غرش بی بال، به خدمتکار اشاره کرد تا از اونجا بره و وقتی موج جدیدی از انرژی رو از طرف اتاق سهون احساس کرد، با گرفتن مچ بی بال به سمت اتاق سهون راه افتاد.

-انرژی اش رو حس نکردی؟

به غرش زیرلبی بکهیون اهمیتی نداد و دستش رو با شدت عقب کشید. اما پاهای خودش هم بی اراده همراه با هردو بالدار به سمت اتاق سهون می رفت.

حس کرده بود، برای همین بجای اتاقش داخل راهرو بود و میخواست این طور سر خودش رو گرم کنه. برای همین بود که بجای اتاقش داخل راهرو بود تا در اتاق سهون رو راحتتر ببینه. این نگرانی داشت دیوانه اش میکرد و کای ازش متنفر بود. احساسش غریزی بود... کای دوست داشت فکر کنه احساسش غریزی هست، اون هم به خاطر پیوندی که بین خودش و اون انرژی کوچولوی قرمز رنگ بود.

اخم هاش رو با نزدیک تر شدن به اتاق توی هم برد و با حس کردن احساس ناشناخته ای، کمی عقب کشید. عقب کشید و با دیدن بال سفید کنارش، بی توجه به شرایط روی اعصاب چانیول راه رفت. حس مبهمش رو دوست نداشت و شاید با کلکل با بال سفید یا حتی بند اومدن دوباره راه تنفسش، میتونست حواسش رو پرت کنه.

+اوه چانیول... شاید این بال سیاه احمق به حرف تو گوش بده و من رو یک روز هم که شده نندازه بغل سهون، هومممم؟ بهش میگی؟

بال سفید حتی زحمت نگاه کردن به بی بال رو به خودش نداد؛ به جاش از حس کردن انرژی زیادی از اتاق سهون بیشتر اخم کرد.

در باز شد و با وارد شدن هر سه مرد، صدای ناله بلند سهون ، نگاه هر سه رو به سمت تخت کشوند.

نه تنها بال سیاه، بلکه دو مرد دیگه هم به سرعت به سمت تخت رفتند و با دیدن سهونی که به نظر میرسید بیهوش هست شوکه شدند. بکهیون میدونست و منتظر بود، اما کای که از زمان برگشتشون این موج انرژی رو احساس میکرد و بهش اهمیتی نمیداد، با ناباوری به سهون نگاه میکرد.

سهون صبح حالش خوب بود، کلاس رو زودتر تموم کرده بود و برگشته بود، اما حالا انگار موجی از بیماری سهون رو درون خودشون گیر انداخته بودند. پس انرژی های بهم ریخته و آشفته ای که حس میکرد این بود.

بکهیون با دست گذاشتن روی پیشونی سهون، با حس کردن دمای بالای بدنش، رو به چانیول کرد گفت:

+پزشک رو خبر کن چانیول، باید توی سازمان باشه.

چانیول بدون هیچ حرفی به سرعت از اتاق خارج شد. اما کای همچنان ناباور به سهون زل زده بود و به این فکر میکرد این حالت نرمال هست یا نه؟!

-چش شده؟

کای با صدای بی حسی پرسید، اما بکهیون بود که به راحتی انرژی نگران قرمز رنگ رو از دو انرژی دیگه تشخیص میداد. به کای نگاه کرد و با صدای آرومی گفت:

+پایان ماه دوم، اون انرژی توی شکمش داره خودنمایی میکنه.

کای ابرویی بالا انداخت و به شکم سهون، منبع انرژی قرمز رنگ نگاه کرد که به زیبایی درون انرژی سیاه پیچ خورده بود. خودنمایی میکرد؟ این کلمه برای بی بال بامزه بود، انگار خودنمایی کردنش به خاطر ماهیت قرمزش، بال سیاه قدرتمند رو از پا دراورده بود.

+مادر سهون وقتی باردار بود، دو روز بیهوش بود. این اولین نشانه از قدرت بالای سهون بود که مشخص شد.

نگاه کای روی سهونی بود که به خودش می پیچید و زیر لب ناله میکرد و تمام صورتش خیس شده بود و بی بال به راحتی میزان دردی که سهون تحمل میکرد رو حس میکرد.

انرژی قرمز رنگی که از شکم سهون منشا می گرفت، پیچ میخورد و با انرژی سیاه رنگ بالا می اومد و بعد هردو به بدن سهون بر میگشتند. انگار سهون برای آروم کردن اون انرژی قرمز، سختی زیادی می کشید.

کای میدونست بخشی از این قدرت نمایی، خودش هست. انرژی خودش که باید برای سازگار شدن با انرژی درون بدن سهون بهش کمک کنه، اما ترس از هر چیزی که میدونست و نمیدونست باعث میشد نخواد بمونه. فکر به اینکه اگر بمونه این احساسات بیشتر میشن دوست داشت بره و برای بیشتر شدن همین احساسات دوست داشت بمونه.

همونطور که تمام صبح از لحظه ای که به زمین تمرین رفته بودند تا همین الان، این انرژی و آشفتگی رو حس میکرد اما قدمی به سهون نزدیک نشده بود. سهون توی ظاهرش چیزی نشون نداده بود و... کای اهمیتی نداده بود.

بکهیون به راحتی درگیری کای با خودش رو حس میکرد. هردو میدونستند موندن کای به تموم شدن درد و رنج سهون راحتتر کمک میکنه، اما بکهیون نمیدونست برای گفتنش از چه کلماتی استفاده کنه.

کای به شکم سهون زل زده بود و با افکار خودش دست و پنجه نرم میکرد. افکاری که بخشی اش میگفت بمونه چون غریزه اش میگفت باید بمونه و محافظت کنه، اما بخش دیگرش میگفت بره چون اینجوری توی این دام دیرتر میفته و بعد به راحتی آزاد میشه؛ اما با شنیدن صدای بکهیون، تیره شدن هوای اطرافش رو حس کرد و از تخت فاصله گرفت. به سمت در باز اتاق راه افتاد و با لحنی که تلاش میکرد بی حس و بی اهمیت باشه گفت:

+میرم بخوابم، فکر کنم چند روزی کاری بهمدیگه نداریم.

بکهیون بدون بلند کردن سرش، با نگاهی که از روی صورت خیس و سرخ سهون تکون نمیخورد در باز اتاق رو بهم کوبید و مثل خود کای جوابش رو داد:

+پدر هم توی اون مدت، از کنار تخت همسرش تکون نخورد.

کای با ابروهای بالا رفته به سمت بکهیون برگشت و با نگاه کردن به سهونی که همچنان ناله میکرد پوزخندی زد و گفت:

-خودت گفتی، اون همسرش بود.

بکهیون اینبار به بی بال سرسختی نگاه کرد که به نظر می رسید قانع کردنش برای موندن پیش سهون سخت ترین چیز باشه. کای میدونست باید بمونه و برای رفتن بهونه جور میکرد. میدونست میخواد بره و برای موندن دنبال دلیل بود.

+تو پدرشی.

-بهم اعتماد داری؟

کای برگشت و با نشستن روی مبل، دست هاش رو توی سینه جمع کرد زیر چشمی به سهونی که صدای ناله اش کمی آروم تر شد نگاه کرد و در جواب سکوت بکهیون پوزخندی زد. به هر حال بکهیون بهش اعتماد نداشت، موندنش هم ارزش نداشت.

بکهیون چشم های خسته اش رو روی هم گذاشت و با فشردن پلک هاش روی هم، سعی کرد تصویر دیشب و بی خوابی و فکر های زیادش رو از سرش بیرون بکنه. نمیدونست، فکر میکرد اعتماد داره اما با تهدید کای مطمئن نبود داره یا نه.

حتی احساساتی که دو ماه پیش وقتی سهون ده روز گمشده بود هم از ذهن بکهیون خارج نمیشد و همین باعث میشد برای جواب دادن به کای دودل تر بشه. کای و این پیچیدگی هاش.

-میتونی خودت بمونی برادر عزیزش.

صدای بهم کوبیده شدن در اتاق، باعث شد شونه های بال سیاه کمی خم بشه و با دراز کشیدن کنار سهونی که همچنان ناله میکرد، به این فکر کنه که چیشد به اینجا رسید.

***

سلام...

این پارت دیر شد، ممنون که منتظرش موندید.

یه کوچولو طولانی تره برای جبران دیر شدنش...

امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید.

از خوندن نظراتتون لذت میبرم، دریغش نکنید:)

Czytaj Dalej

To Też Polubisz

450K 59.1K 56
اسم فیک: full moon نویسنده: Armida وضعیت: فول آپ کاپل اصلی: کوکوی کاپل های فرعی: یونمین/نامجین/چانبک/... ژانر: امگاورس ,ومپایر ,تخیلی , اسمات,کمدی...
598K 13.4K 40
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
1M 54.9K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...
881K 40.9K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...