هوسوک لجبازانه خواست باز هم ادامه بده؛ اما نگاه خشمگین جونگکوک وادار به سکوتش کرد و با اینکه دلش میخواست سؤالات بیشتری بپرسه، چیزی نگفت و سر به زیر انداخت. اون فقط نگران جونگکوک بود و میخواست کمکش کنه.
اینکه چیزی که توی ذهنش بود چقدر میتونست درست باشه نگرانش میکرد.
رابطه با شخصی خارج از پک؟
جونگکوک داشت چهکار میکرد؟!
...
«تهیان لطفاً آروم باش!»
تهیان عصبی از ووشیک که ذرهای نگران بهنظر نمیرسید، روی پاشنهی پا چرخید و سینهبهسینهی آلفای بزرگتر ایستاد.
شاید قد ووشیک بلندتر بود یا حتی سن بیشتری داشت؛ اما صلابت و اقتدار آلفای جوانتر دلایلی برای خمشدن گوشهای گرگِ ووشیک بودن.
«چطور آروم باشم ووشیک؟ برادرم یک هفتهست گم شده و پدربزرگ داره از نگرانی سکته میکنه!»
«اون آلفای پیر نُه تا جون داره.»
ووشیک که اصلاً دل خوشی از اون پیرمرد نداشت، آهسته و جوریکه فقط خودش بفهمه لبزد و تهیان پرسید: «چی گفتی؟»
«هیچی. چیزی نگفتم.»
تهیان با اخم نگاهاش رو از ووشیک گرفت و رو برگردوند. طولی نکشید که دوباره با یادآوری برادرش، چهرهاش غمگین شد و شروع به خودخوری کرد.
«اگه من زودتر تونسته بودم پدربزرگ رو راضی کنم، اگه تهیونگ رو تنها نمیذاشتم الان برادرم اینجا بود. باید برم بمیرم با این خواهر بودنم، من حتی بلد نیستم مراقبِ...»
آلفای بزرگتر ناراضی از شنیدن جملاتش، بازوهای تهیان رو گرفت و اون رو متوقف کرد. دیدن تهیان توی اون حال و روز بدجوری آزارش میداد. اون هم دلشورهی تهیونگ رو داشت؛ اما بیشتر از اون نگران حال تهیان بود. قُل بزرگتر توی این یک هفته حداقل دو کیلو کم کرده بود و زیر چشمهای کشیدهاش دو گودال سیاه و محو بهدلیل کمبودخواب دیده میشد.
درسته که تهیونگ آلفای سربههوایی بود؛ ولی میتونست بهخوبی از خودش مراقبت کنه. برخلاف چیزی که اونها راجعبهش فکر میکردن.
«اینقدر خودت رو سرزنش نکن تهیانا، تهیونگ از پس خودش برمیاد.»
انگشت شست ووشیک روی لب زیرین تهیان نشست و لبهای برجستهاش رو از زیر فشار دندونهای تیزش آزاد کرد.
لبهای تهیان زخمی بودن و چهرهی آشفتهاش صحنهای نبود که دلِ عاشق آلفای بزرگتر تحمل دیدنش رو داشته باشه.
«فقط کافیه یهکم به برادرت اعتماد داشته باشی، اون دیگه بزرگ شده، میدونه چطوری باید از خودش مراقبت کنه.»
دروغ نبود اگه میگفت حرفهای ووشیک کمی، فقط کمی تأثیر گذاشته؛ لحن آروم و نحوهی بیان آلفای بزرگتر جوری که با اطمینان از برادرش حرف میزد، تهیان رو مطمئن و از سوی دیگه شرمنده میکرد.
کاش اون هم همونقدر که ووشیک از برادرش مطمئن بود، بهش اطمینان داشت.
اما دست خودش نبود. تهیان از وقتی به یاد داشت برای تهیونگ چیزی بیشتر از یک خواهر بود. تهیان برای تهیونگ در وهلهی اول پدر و مادرش بود و بعد خواهری که از قضا با اون دوقلوهای همسان بودن.
از آلفای بزرگتر فاصله گرفت و سری به نشونهی فهمیدن تکون داد.
باید روشش رو عوض میکرد؟
چرا ووشیک به برادرش اعتماد داشت و اون نه؟
تهیان نمیتونست اجازه بده دلنگرانیهاش موجب ازدسترفتن اعتمادبهنفس و ضعیفشدن تهیونگ بشه.
«فقط بذار بدونم حالت خوبه تهیونگ، قول میدم بعدش همهجوره ازت حمایت کنم.»
...
صدای شالاپشلوپ آب و نفسزدنهای گرگِ چشمیاقوتی حتی از اون فاصله هم به گوش میرسید.
جونگکوک دستهاش رو پشت کمرش برد و کیف بزرگ روی شونههاش رو جابهجا کرد.
برای تهیونگ کمی غذا، لباس، حوله و حتی یک ملحفهی کوچیک آورده بود. بهطور اتفاقی دیروز متوجه واقعیت فرار تهیونگ شده بود.
گرگِ چشمیاقوتی نزدیک به یک هفته بود که با لباسهای تکراری تمرین میکرد، همیشه گرسنه بود و قبل از جونگکوک به رودخونه میاومد و جونگکوک هیچوقت رفتنش رو نمیدید.
ممکن بود از پکش فرار کرده باشه. خونهاش رو از دست داده باشه. بیرونش کرده باشن و هزاران دلایل دیگه.
تمامی اینها حدسها و گمانهای امگا بودن و اصلاً ممکن بود هیچکدوم صحت نداشته باشن؛ اما احساس مسئولیتی که نمیدونست دلیلش چی میتونست باشه، اون رو وادار به مراقبت از گرگِ چشمیاقوتی میکرد.
جونگکوک کیف رو کنار درخت راش گذاشت و با چند قدم بلند خودش به رودخونه رسوند.
بالاتنهی تهیونگ تا زیر نافش بیرون از آب بود و تن خیس و برهنهاش در پرتوی آفتاب مثل یک الماس عسلیرنگ میدرخشید. هنوز اجازهی تمرین توی عمق زیاد رو نداشت، اون تازه تونسته بود تعادلش رو حفظ کنه و جونگکوک راضی از حرفشنوییِ تهیونگ، دستبهسینه ایستاد و حرکاتش رو تماشا کرد.
پای راست عقب، پای چپ جلو، ضربههایی که به هوا میزد ناشیانه؛ اما بد نبودن. بههرحال اون هنوز مبتدی بود.
بعد از درآوردن لباسهاش از حواسپرتی تهیونگ استفاده کرد و بهآرومی وارد آب شد. صدای حرکت موجها، صدای حرکتش درون آب رو پوشش میدادن و طی یک حرکت آنی، از پشت به تهیونگ حملهور شد؛ اما درست زمانی که فکر میکرد ضربهاش قراره تهیونگ رو شگفتزده کنه، گرگِ چشمیاقوتی با جاخالی دادن، موجب شگفتزدگیِ ارکیده شد!
چشمهای ارکیده به همون سرعتی که گشاد شده بودن و بدن خشک موندهاش، به حالت اول برگشت و گلوش رو صاف کرد.
دروغ چرا؟ حرکت تهیونگ غیرمنتظره بود.
آلفا با لبخندی پیروزمندانه به ارکیده نگاه کرد و سر تکون داد.
«سریع بود.»
«دیر کردی.»
«به همین دلیل خودت تنهایی وارد آب شدی؟»
لبخند آلفا پر کشید و لبهاش رو غنچه کرد.
فکر کرد جونگکوک میخواد سرزنشش کنه؛ اما ارکیده تنها دستش رو گرفت و اون رو به بیرون از رودخونه کشوند.
«تمرین توی آب کافیه. با شکم گرسنه نمیتونی خیلی تمرین کنی بدنت کم میاره.»
آلفا درست مثل پسر بچهای که مامانش از داخل خاکوخلها جمعش کرده، پشتسر امگا از آب بیرون اومد و دوتایی سمت لباسهاشون رفتن.
آلفا تمام تلاشش رو میکرد تا از نگاهکردن به بدن ارکیده، دستبرداره؛ اما ظاهراً هرچقدر که زمان میگذشت عوض اینکه به دیدن بدن برهنهاش عادت کنه، بیشتر وسوسه میشد تا تن ورزیدهاش رو دید بزنه.
داخل پک بدنهای ورزیدهی زیادی داشتن؛ در واقع حتی تهیونگ که ورزش آنچنانی نمیکرد عضلات بدنش مشخص بودن، فقط عضلات بدن آلفا ظریف و برجستگیهاش بهنسبت سایر آلفاهای پکشون و همچنین جونگکوک، خیلی کمتر دیده میشد.
اما چیزی که تهیونگ رو برای خیرهشدن وسوسه میکرد، فرم بدنی متفاوت جونگکوک بود.
آلفاهای پک اونها بدنهای زمختی داشتن؛ اما بدن جونگکوک با وجود عضلانی بودن ظرافت داشت. انگار ارکیده بهجای تمرینکردن، روزانه زیر دستهای یک مجسمهساز حرفهای میرفت تا بدنش رو طبق اصول و با دقت تمام تراشکاری کنه.
تهیونگ نگاهی به عضلات هشت تکهی شکم جونگکوک انداخت و سپس به شکم خودش که فقط دو خط باریک دو طرف شکمش مشخص بودن، خیره شد.
باید چقدر تمرین میکرد تا مثل جونگکوک بشه؟
احتمالاً سالها زمان میبرد تا بتونه فقط دوتا از پکهای جونگکوک رو داشته باشه.
لبهای آلفا جمع شد و با پرتشدن چیزی روی سرش، هین کشید.
«قراره تا شب به شکمت زل بزنی؟»
تهیونگ شیء که با برداشتنش فهمیده بود یک حولهست رو پایین گرفت و لب زیرینش رو داخل دهنش فرو برد.
جونگکوک متوجه نگاههاش شده بود؟
با خجالت حوله رو روی موهاش حرکت داد تا نم موهاش رو بگیره و آهسته پشت درخت رفت.
جونگکوک حرکات تهیونگ رو دنبال کرد و وقتی کاملاً از دیدش مخفی شد، پوزخند زد.
موقع درآوردن لباسزیرش که میشد همیشه پشت یکی از درختها خودش رو پنهان میکرد، انگارنهانگار این تهیونگ بود که یک هفتهی پیش جلوی چشمهای جونگکوک لباسزیر و شلوارش رو همزمان از پاش درآورده بود!
بعد از پوشیدن لباسهای خشک، هر دو گرگینه کنار هم نشستن و صبحانه خوردن.
جونگکوک برای صبحانه وعدهی سبکی آورده بود و بیشترش رو به تهیونگ داد چون خودش صبح توی پک صبحانه خورده بود.
آلفا حین جویدن نونبرنجی، نگاهی به کیف بزرگ کنار درخت انداخت و گفت: «تابهحال ندیده بودم با خودت کیف بیاری.»
جونگکوک آخرین لقمهاش هم قورت داد و از جا بلند شد. اونقدری غذا نخورده بود که نتونه تمرین کنه؛ اما با همون یک ذره غذایی که خورده بود هم نمیتونست بهسرعت حرکات سنگین انجام بده. پس برای قدمزدن توی همون محوطه، دستهاش رو پشت کمرش برد و گفت: «با دهن پر حرف نزن.»
تهیونگ سریع لقمهاش رو قورت داد و به سرفه افتاد، امگا چشمهاش رو داخل کاسه چرخوند و بطری آب رو به دستهای گرگِ چشمیاقوتی داد.
«مثل بچهها میمونی.»
آلفا جملهی جونگکوک رو نادیده گرفت و با تشکری کوتاه، سرفهکنان جرعهای آب نوشید.
از کی مکالماتشون اینقدر شبیه به دو دوست عادی شده بود؟
جونگکوک حتی خودش هم نفهمید که از کی اینقدر با تهیونگ راحت شده که چنین مکالماتی داشته باشن.
«میخوام توی جنگل قدم بزنم؛ اگه...»
تهیونگ فرصت تمومشدن جملهاش رو نداد و سریع گفت: «میام میام، من هم میام!»
امگا زبونش رو داخل دهنش چرخوند و بار دیگه دستهاش رو پشتکمرش برد. اینطور نبود که دلش نخواد تهیونگ هم بیاد، فقط...
گرگِ جونگکوک یک چهرهی «خودت رو احمق فرض کن» به خود گرفت و در جوابش، امگا شونه بالا انداخت. اون حتی پیشنهاد هم نداده بود، پس حق نداشت سرزنشش کنه.
هرچند که این روزها حتی گرگِ جونگکوک هم داشت به حضور تهیونگ عادت میکرد و دیگه مثل قبل بیقراری نمیکرد.
بعد از تمومشدن غذای تهیونگ، هر دو گرگینه وارد جنگل شدن. هرچقدر که از رودخونه فاصله میگرفتن فضای اطرافشون رو درختهای بیشتری احاطه میکردن و صدای شرشر آب کمتر میشد.
هنوز صبح بود و نور خورشید از لابهلای شاخوبرگ درختها گذر میکرد تا برسه به زمین پوشیده شده از برگهای خشکیده، سنگهای ریز و درشت و علفهای هرز.
تهیونگ پشتسر جونگکوک و دور از چشم ارکیده مثل یه بچه گربه روی نورهای دایرهشکل که از میون شاخوبرگها میتابیدن میپرید و وقتی سایهی خودش نورها رو میپوشوند با تصور اینکه شکارشون کرده میخندید و ذوقزده میشد.
با یک پرشِ دیگه روی پرتوی نور، تهیونگ ذوقزده سر بلند کرد و نگاه خیره و متأسف جونگکوک رو روی خودش دید.
اگه یک درصد هم جونگکوک فکر میکرد اون گرگینهی احمق بچه نیست، حالا دیگه مطمئن شده بود که سنش حتی به دو رقم هم نمیرسید.
آلفا لبخندش رو خورد و امگا رو برگردوند تا باز هم به مسیرش ادامه بده.
قصدش از قدمزدن توی جنگل فقط هضمشدن غذا نبود، جونگکوک وقتی به فضای گرد و کوچیکی که وسطش پر از خرگوشهای تپل با رنگهای متنوع بودن رسید، از حرکت ایستاد و با دستش سد راه تهیونگ شد.
آلفا با دیدن خرگوشها لب باز کرد تا حرف بزنه که دست جونگکوک روی لبهاش نشست و ساکتش کرد.
شکار خرگوش؟
امگا چنین قصدی نداشت. خرگوش کوچولوهایی که به اینطرف و اونطرف میپریدن زیادی بچه بودن که بشه شکارشون کرد. حتی با دیدن جثهی کوچولوشون میتونست بفهمه که بیشتر از یک ماه سن نداشتن.
گرگِ تهیونگ برای بازی با اون کوچولوها دُم تکون میداد و گرگِ جونگکوک همین حالا هم آماده بود تا روی خرگوشهای بزرگتر بپره و اون تپلوهای بامزه رو یک لقمه کنه.
و این بزرگترین تفاوت نگرش اون دو گرگینه بود.
جونگکوک برای کنترل خوی درندهاش، مسیرش رو عوض کرد و یقهی تهیونگ رو که آماده بود تا بره و با تولهخرگوشها بازی کنه، کشید. اون پسر کی قرار بود بزرگ بشه؟
«ما برای بازی با خرگوشها به اینجا نیومدیم.»
جونگکوک با گفتن اون جمله به تهیونگ اخطار داد تا چهرهی آویزونشدهاش رو جمع کنه و آلفا توی ذهنش مرور کرد که جونگکوک خودش هم یه خرگوش بزرگ بود؛ پس چرا اجازه نمیداد تا با همنوعهاش وقت بگذرونن؟
خب خیلی نتونست به این موضوع فکر کنه و وقتی بالأخره به فضای مدنظر جونگکوک رسیدن، تهیونگ متعجب از اینکه چنین جایی هم داخل جنگل بود، لبهاش از هم فاصله گرفت و مات و مبهوت پلک زد.
درست در نقطهی کور جنگل، فضای گردی قرار داشت که اطرافش با سنگهای بزرگ مثل ستونهای بدون سقف قرار گرفته بودن. در وسط ستونها یک سکوی گرد سنگی قرار داشت که فاصلهاش از زمین به اندازهی یک پله بود.
میتونست حدس بزنه که اونجا قبلاً محل تمرین بوده؛ اما برگهای خشکیده و خاکی که روی سکو نشسته بودن خبر از متروکهبودن اون منطقه میدادن.
انگار سالها بود که کسی از اون زمینتمرین استفاده نمیکرد.
جونگکوک جلوتر قدم برداشت و از سکو بالا رفت بلافاصله تهیونگ هم روی سکو قرار گرفت و کنار جونگکوک ایستاد.
«فکر میکردم قراره داخل رودخونه تمرین کنیم.»
«اشتباه فکر میکردی. برای شکار یک گوزن تو باید به خشکی بیای؛ نه داخل آب.»
امگا نگاهی به گرگِ چشمیاقوتی انداخت و گفت: «بذار ببینیم بدنت چقدر هوشیاره.»
امگا حتی فرصت تحلیل جملهاش رو به تهیونگ نداد و با زدن یک زیرپایی، آلفا رو نقش بر زمین کرد.
چهرهی تهیونگ از درد جمع شد و کمرش رو ماساژ داد.
جونگکوک چه مرگش بود؟!
چرا یکدفعه وحشی میشد؟!
«ناامیدکننده بود.»
امگا باز هم بهطرف تهیونگ قدم برداشت و آلفا این بار از زیر لگدی که ممکن بود به شکمش بخوره جاخالی داد.
«این یکی بدک نبود.»
«هی! صبر کن، صبرکن! داری چهکار میکنی؟»
«چیزهایی که توی این یک هفته یادگرفتی رو باهام مرور کن.»
«چی؟»
جونگکوک قدمی بهجلو برداشت و آلفا ترسیده یک قدم بهعقب رفت.
توی این یک هفته چیز زیادی یاد نگرفته بود، بهغیر از چند نکتهی ساده و حفظ تعادل دیگه چه چیزهایی رو با هم کار کرده بودن؟
«از حواست استفاده کن، بدنت رو بشناس، تو یک گرگی یک هفته تمرین زمان کمی برات نیست.»
در واقع یک هفته زمان زیادی هم نبود؛ اما جونگکوک با همون یک هفته تمرین متوجه چیزهای عجیبی شده بود.
تهیونگ باهوش بود، سرعت بالایی داشت و میتونست همهچیز رو با یکبار تکرار یادبگیره، فقط نمیفهمید که چرا در مقابلش مقاومت میکنه.
حتی داخل رودخونه با اینکه جونگکوک صدایی ایجاد نکرده بود تهیونگ متوجه حضورش شد.
درسته که قول داده بود تا زمانی که تهیونگ یادبگیره آموزشش بده؛ اما اگه میخواست واقعبین باشه اونها فقط یک ماه فرصت داشتن.
با قرارگرفتن جونگکوک در جایگاه فرماندهی رابطهی اونها نیز به پایان میرسید.
پس فقط یک ماه. جونگکوک یک ماه زمان داشت تا به قولش عمل کنه.
_____________My you___________
شما رو نمیدونم ولی من همهاش ذوق پایان فلش بک رو دارم چرا نمیرسیم به اون پارتها😂😂😂😂
دارم تمام تلاشم رو میکنم هم این پارتها الکی نگذرن هم سریع برسیم به پایان فلش بک
حس میکنم ده پارته توی مقدمهایم🤧
برنامهای که داشتم: یه سه پارت براشون فلش بک میذارم بعد وارد حال میشیم
همچنان دهمین پارت فلش بک🐒
نظر و ووت یادتون نره یهکم از فانتزیهاتون هم بگید توی فلشبک پیاده کنم خودم همه فانتزیهام برای بعد فلش بکه🤧
آرمیییی آی پرپل یو💜💜💜💜💜💜💜
لینک چنل تلگرام هم براتون گذاشتم دوست داشتید جوین بدید کارهای دیگهی خودم و بچهها رو بخونید ماییو داخل چنل هم آپ میشه کمی زودتر
https://t.me/+bdZPzMu8nStjMTZk