در جدال میون افکار پریشون خودش و احساسات ناشناختهاش، نشستن لبهای تهیونگ روی گونهاش درست مثل قیچیِ تیزی بود که رشتهی اون افکار بهبهم ریخته رو برید.
امگای جوان متعجب از بوسهی غیرمنتظرهای که روی گونهاش کاشته شده بود، برگشت و این بار از دیدن لبخند مستطیلشکل تهیونگ، نگاهاش رنگ تعجب به خود گرفت.
«بابت غذا ممنونم، جونگکوکا.»
انعکاس شعلههای آتیش در نگاه گرگِ چشمیاقوتی، تیلههای سرخرنگش رو درخشانتر از هر زمان دیگهای نشون میداد و در تضاد با لبخند شیرینش، صورت پسر رو به دو نیمهی ناهمسان تقسیم میکرد.
نیمهای که متعلق به چشمهای وحشیش بود و نیمهای که لبخند معصومش رو به نمایش میگذاشت.
الههی ماه!
جونگکوک قسم میخورد که هیچوقت لبخندی به اون زیبایی ندیده بود. امگا دم عمیقی گرفت و با خیرهشدن به زمین، تلاش کرد تا تهیونگ رو نادیده بگیره؛ هر چند که تلاشش هیچ نتیجهای نداشت.
صدای سوختن چوبهای داخل آتیش، ضربان قلب امگا رو تا حدودی مخفی میکرد؛ اما نه برای شخصی به تیزگوش بودن تهیونگ.
آلفای جوان همچنان که لبخند به لب داشت، کمی به پهلو خم شد تا بتونه چهرهی جونگکوک رو ببینه.
میتونست صدای ضربان ناآروم قلبش رو بشنوه؛ اما چهرهی خواستنیش تماماً با موهای بلند و شبرنگش پوشیده شده بود.
دستش رو جلو برد تا موهایی که صورتش رو پوشونده بودن کنار بزنه؛ اما میون راه مچ دستش توسط جونگکوک گرفته شد و متوقفش کرد.
جونگکوک سر بلند کرد و نگاه خنثیاش رو به تهیونگ داد. اینکه چی توی ذهنش میگذشت اصلاً قابل تشخیص نبود؛ چراکه معمولاً چهرهای خنثی داشت و نمیشد حدس زد که به چی فکر میکنه.
خوشحاله؟
ناراحته؟
معذبه؟
بیحوصلهست؟
اوایل آشناییشون جونگکوک همیشه ظاهر عصبانی داشت و بهمرور اون عصبانیت تبدیل به کلافگی و سپس رفتاری خنثی شد.
تهیونگ میتونست بفهمه که جونگکوک به بودنش عادت کرده یا اینکه فقط داره تحملش میکنه؛ اما نمیدونست چرا.
قبول داشت که خودش کسی بود که مدام به ارکیده میچسبید و رهاش نمیکرد؛ اما اون هم قدرت پسزدنش رو داشت.
«دلیل غذا نخوردنت...»
صدای جونگکوک رشتهی افکارش رو برید و توجهاش رو به خودش جلب کرد. گرگِ خوشبو میون جملهاش مکث کرد و بدون گرفتن نگاهاش از تهیونگ، بعد از گرفتن یک دم عمیق و کلنجار رفتن با خودش برای ادامهدادن، گفت: «دوست داری دلیلش رو بگی؟»
چشمهای سرخرنگ آلفا از شنیدن اون سؤال نه؛ بلکه از فهمیدن اینکه جونگکوک برای اولین بار راجعبهش کنجکاو شده، درشت شدن و پشتسرهم شروع به پلکزدن کرد.
لبخندی که رفتهرفته روی لبهای تهیونگ شکل میگرفت این حس رو به امگا داد که سؤال خوبی نپرسیده و حالا آلفا قراره تا خودِ صبح مغزش رو بخوره؛ اما وقتی اون لبخندِ بزرگ کاملنشده از روی لبهای تهیونگ پر کشید، ناخوداگاه اخمی محو روی پیشونی جونگکوک جا خوش کرد.
«من...»
آلفا سر به زیر انداخت و شروع به بازی با استخوان توی دستهاش کرد. هنوز تیکههایی از گوشت خرگوش به استخوان مونده بود؛ ولی تهیونگ با یادآوری شب سختی که گذرونده بود و رفتارهای پدربزرگش، اشتهاش رو از دست داد.
جونگکوک میتونست هالهی سنگینی که دور تهیونگ شکل گرفت رو ببینه. گرگِ چشمیاقوتی ناامید بهنظر میرسید و عطر شیرینش کمی تلخ شد.
جوری که امگا برای یک لحظه سنگینیای رو در ذهن و قلبش احساس کرد و چشمهاش رو برای چند ثانیهی کوتاه بست. گرگِ آروم و گوشهگیرش داشت بیقراری میکرد.
«من دوست دارم؛ اما... الان دلم نمیخواد راجعبهش حرف بزنم.»
گفتن اون جمله اصلاً کار آسونی نبود؛ مخصوصاً اینکه جونگکوک برای اولینبار اونقدر راجعبهش کنجکاو شده بود که بخواد سؤال بپرسه.
«جونگکوکا.»
این نحوهی صدا زدهشدنِ جدید، زیادی شیرین بهنظر میرسید. انگار بالأخره داشت اون صمیمیت بینشون رو حس میکرد. آلفا چندینبار توی ذهنش کلماتش رو کنار هم چید و خط زد و دوباره چید، مردد بود که حرفهای توی دلش رو برای جونگکوک بازگو کنه. ارکیده میتونست گوش شنواش باشه یا کسی که بتونه باهاش درددل کنه؟
نگاه منتظرِ جونگکوک، تهیونگ رو ترغیب میکرد تا حرفش رو بزنه. بههرحال یا سرزنش میشد یا اینکه هیچ واکنش خاصی دریافت نمیکرد.
«تا حالا شده احساس کنی کمی؟»
جمعشدن ابروهای جونگکوک نشون از نفهمیدنش بود. نه اینکه منظورش رو متوجه نشده باشه فقط اینکه چی باعث شده بود چنین حسی پیدا کنه رو نمیفهمید.
نکنه خودش کسی بود که این حس رو بهش میداد؟
تهیونگ استخوان رو کنار آتیش گذاشت و زانوهاش رو داخل شکمش جمع کرد. با بازوهاش پاهاش رو بغل گرفت و چونهاش رو روی زانوهاش گذاشت.
«راستش فکر نکنم. تو جنگیدن بلدی، شکارکردن، غذاپختن و مطمئناً خیلی کارهای دیگه که من هنوز ندیدم. تو توی همهچیز عالی هستی.»
«تو نمیتونی قاطعانه این حرف رو بزنی وقتی فقط همین تواناییهای من رو دیدی.»
«درسته.»
آلفای جوان مظلومانه حرف جونگکوک رو تأیید کرد و لبهای درشتش غنچه شد. نزدیکبودن به آتیش گرمش میکرد و صورتش در مواجه با شعلههای آتیش کمی داغ شده بود؛ اما این داغی رو دوست داشت. به سرما و تاریکی شبِ گذشته ترجیحش میداد.
«تازه من بلد نیستم تاجگل درست کنم.»
تهیونگ متعجب رو برگردوند و به ارکیده نگاه کرد. تعجبش اونجایی بیشتر شد که اون لبخند محو رو روی لبهای جونگکوک دید. محو بود؛ اونقدر که بهسختی میشد تشخیصش داد. اما اون یه لبخند بود!
انگار جونگکوک هم متوجه رفتار عجیبش شده بود که سریع لبخندش رو خورد و گلوش رو صاف کرد.
«تا حالا برای خواستههات تلاش کردی؟»
این بار امگا شروعکنندهی بحث بود و تهیونگ از اینکه جونگکوک به مکالمهشون علاقه نشون داده خوشحال شد. اما خوشحالیش چندان دوامی نداشت، اون حتی نمیدونست چی میخواد.
«من نمیدونم چه خواستهای دارم.»
«هرکسی میدونه که از زندگیش چی میخواد؛ مگر اینکه هدفی نداشته باشه.»
برای فهمیدن جواب، لازم نبود خیلی باهوش باشه. سکوت تهیونگ مهر تأیید برای شَکی بود که فقط طی چند ثانیه اطمینان پیدا کرد.
پس دلیل احساس خلاءاش این بود؛ تهیونگ هیچ هدفی نداشت.
از وقتی بهیاد داشت همیشه درحال جنگیدن بود. از وقتی که معنای زندگی رو فهمید، تمام وقتش رو به تمرین و تلاشکردن برای هدفهاش گذروند.
از یه جایی به بعد تلاشکردن شد روش زندگیش، نه فقط چون هدف داشت؛ چونکه عادت کرده بود.
جونگکوک عادت کرده بود برای همهچیز سخت تلاش کنه.
از روی زمین بلند شد و خاک لباسهاش رو تکوند. چشمهای تهیونگ حرکات جونگکوک رو دنبال کردن و وقتی دست جونگکوک جلوش دراز شد، نگاه سؤالی بهش انداخت.
جونگکوک با اشارهی سر و دستش ازش خواست تا دستش رو بگیره و بعد از کمک به بلندشدن تهیونگ، بدون رهاکردن دستش، بهطرف رودخونه قدم برداشت.
با هر قدمی که برمیداشتن، تهیونگ مضطربتر میشد در نهایت با چیزی که گفت، جونگکوک نتونست جلوی نیشخندش رو بگیره.
«درسته که نمیدونم چه خواستهای دارم؛ اما حداقل این رو میدونم که قصد مردن ندارم!»
صدای نیشخند جونگکوک بهوضوح شنیده شد و امگا در جواب جملهی تهیونگ، گفت: «نترس قرار نیست توی رودخونه خفهات کنم.»
«واقعاً؟ خب خیالم راحت شد.»
آلفا جلوتر قدم برداشت و جونگکوک رو همراه با خودش به رودخونه کشوند. اولین قدم رو که داخل آب گذاشت، بدنش لرزید و هیس کشید.
«وای سرده!»
جونگکوک زیرلب کلمهی احمق رو زمزمه کرد و با خودش فکر کرد که حتی تولههای پکشون هم بالغتر از تهیونگ رفتار میکردن.
«فکر نمیکنی که باید اول لباسهامون رو دربیاریم؟»
چشمهای آلفا از شنیدن اون سؤال گرد شدن و دست جونگکوک رو رها کرد.
با دستهاش بالاتنهی خودش رو پوشوند و به لکنت افتاد.
«ب... برای چ... چی؟ چ... را باید... ل... لخت بشیم؟!»
امگا خنثی به نمایش احمقانهی تهیونگ زل زد و دستبهسینه ایستاد. این همون شخصی نبود که داوطلبانه دو بار جونگکوک رو بوسیده بود؟
اگر هم کسی بود که باید این وسط احساس خطر میکرد، اون جونگکوک بود.
«نمایشت که تموم شد همهچیز رو به غیر از لباسزیرت دربیار و وارد رودخونه شو.»
جونگکوک جلوجلو لباسهای خودش رو درآورد و آلفا با گونههایی رنگ گرفته، بندهای جلوی پیرهنش رو باز کرد. سرعتش با حلزون برابری میکرد و امگا کلافه از شدت کند بودنش، جلوتر وارد آب شد.
تهیونگ از هول اینکه عقب نمونه، شلوار و لباسزیرش رو همزمان پایین کشید که نتیجهاش گردشدن چشمهای جونگکوک بود و پشتکردنش به تهیونگ.
«بهت گفتم لباسزیرت رو درنیار!»
تهیونگ بهسرعت لباسزیرش رو بالا کشید و با شرمندگی جواب داد: «ببخشید! حواسم نبود!»
امگا همراه با اخم بهخاطر چیزی که دیده بود سری از تأسف تکون داد و خیلی وارد آب نشد. برای کسی مثل اون که به جریان پرسرعت آب عادت داشت، حفظ تعادل کار سختی نبود؛ اما برای تهیونگی که حتی توی خشکی هم بهسختی تعادلش رو حفظ میکرد، بسیار دشوار میشد.
بالأخره تهیونگ هم وارد آب شد و دست جونگکوک رو که بهطرفش دراز شده بود گرفت. نمیدونست چرا وارد رودخونه شدن؛ اما سؤالی نپرسید و منتظر موند تا جونگکوک خودش دلیل کارش رو توضیح بده.
تا جایی که آب به زانوهاشون میرسید مشکلی نبود و تهیونگ بهراحتی تونست حرکت کنه؛ اما هرچقدر جلوتر میرفتن امواج آب شدیدتر میشد و تهیونگ برای نیفتادن مجبور به گرفتن بازوی جونگکوک شد.
تازه داشت میفهمید که چقدر تمرین میون اون امواج میتونست سخت باشه و در دلش جونگکوک رو بابت پشتکار و قدرت بدنی بالاش تحسین کرد.
ایکاش اون هم میتونست بهقدری قوی باشه که ارکیده بهش تکیه کنه و مثل خودش برای نیفتادن بازوش رو بگیره.
همونجا بود که تهیونگ به خودش قول داد روزی اون هم به قدرتی برسه که ارکیده بتونه به چشم یه مرد قدرتمند و قوی نگاهاش کنه.
به وسطهای رودخونه که رسیدن، آب تا بالای سینههاشون رسید. جونگکوک، تهیونگی رو که رسماً از بازوش آویزون شده بود کمی از خودش فاصله داد و آلفا ترسیده گفت: «لطفاً ولم نکن!»
دیگه خبری از اخم و چهرهی خنثی نبود. جونگکوک شاید برای افرادش سختگیری میکرد و به رفتار جدی و سختگیرانهاش شهرت داشت؛ اما وقتی احساس خطر رو از جانب شاگردهاش دریافت میکرد، محتاطترین رفتار رو از خودش نشون میداد.
«دستهام رو محکم بگیر و به من نگاه کن تهیونگ.»
آلفا مطابق خواستهی جونگکوک، دستهاش رو بهسرعت گرفت تا موجهای آب بهعقب هلش ندن و با عنبیههای لرزون به چشمهای دو رنگ جونگکوک نگاه کرد.
«نگران نباش. ولت نمیکنم.»
شنیدن اون جملهی ساده وقتی که ارکیده در کمال آرامش و ملایمت گفته بودش، تمامی حس بد و ترس تهیونگ رو همراه با موجهای آب برد و لبخندی محو روی لبهای آلفا نشوند.
اگه جونگکوک میگفت ولش نمیکنه پس حتماً نمیکرد. نمیدونست اصلاً چرا باید بهش اعتماد میکرد. فقط میدونست که اعتمادکردن به گرگِ خوشبو درستترین کار توی اون لحظهست.
«گفتی هدف و خواستهای نداری؛ اما میخواستی برای من یک گوزن شکار کنی. نمیدونم هنوز هم این خواسته رو داری یا نه؛ اما میخوام که این کار رو برای من انجام بدی.»
یک خواسته برای جونگکوک؟
تهیونگ حاضر بود با جون و دل این خواسته رو انجام بده.
اما شکار گوزن، اون هم بعد از اینکه نزدیک بود توسط یکی از اونها کشته بشه، اصلاً کار آسونی بهنظر نمیرسید.
«ازت میخوام که زیر نور ماه که برای همهی ما مقدسه و داخل همین آب روان که نشان پاکیه بهم قول بدی که برای خواستهات میجنگی تهیونگ.»
جونگکوک بهسختی به کسی اجازهی نزدیک شدن میداد. افراد کمی بودن که نقشی در زندگی اون داشتن و خواسته یا ناخواسته تهیونگ هم حالا جزوی از اون افراد نزدیک بود. حتی شاید چیزی بیشتر.
میتونست حسش کنه. برای جونگکوک، تهیونگ چیزی بیشتر از یک دوست صمیمی مثل هوسوک بود و متفاوت از خانوادهای که صمیمیتش وابستگی به خون داشت.
«تهیونگ.»
صدای جونگکوک، تهیونگ رو از بُهت خواستهای که شنیده بود بیرون آورد و بعد از کمی مکث و فکرکردن، جواب داد: «نمیدونم که از پسش برمیام یا نه.»
موجهای آب با فشار به بدنهای هر دو گرگینه برخورد میکردن و تهیونگ برای نیفتادن، دستهای جونگکوک رو میون دستهای خودش میفشرد.
«من هیچوقت وقتم رو برای چیزی که بدونم ممکن نیست، تلف نمیکنم.»
چطور اینقدر با اعتمادبهنفس از چیزی حرف میزد که خودِ تهیونگ هم باورش نداشت؟
نه تنها تهیونگ بلکه تمامی آدمهای اطرافش تابهحال اینقدر مطمئن راجعبه تواناییهای آلفای جوان حرف نزده بودن.
حتی تهیان، نزدیکترین شخص به تهیونگ.
شاید حق با جونگکوک بود. شاید تهیونگ به چنین چیزی احتیاج داشت. اینکه یک نفر باورش داشته باشه، بهش اعتماد کنه و اون رو به خودش بیاره.
فقط در این صورت بود که میشد اجبار رو تبدیل به خواسته کرد.
لحن مطمئن و چهرهی جدیِ جونگکوک، اخمی محو همراه با لبخند به روی لبهای تهیونگ نشوند و با اعتمادبهنفسی که قطعاً تأثیرات وجود ارکیده بودن، گفت: «بهت قول میدم از این لحظه به بعد برای رسیدن خواستههام بجنگم.»
«از امروز تا وقتی که به خواستهات برسی، بهت تعلیم میدم و مربیِ تو میشم.»
...
میتونست صدای آواز پرندگانی که روی شاخوبرگ درختها درحال آوازخوندن بودن رو بشنوه، حتی صدای موجهای آب هم خیلی نزدیک بهنظر میرسید.
توی خواب غلت زد و پشتش توی جای گرمونرمی فرو رفت. هرچقدر که زیرش سفت بود، اون جسم نرم جبرانش میکرد و تهیونگ رو به ادامهی خوابیدن تشویق میکرد؛ اما...
بازشدن چشمهای آلفا مساوی شد با دیدن چهرهی غرقدرخواب ارکیده که حالا متوجه شد، همون جسم گرمونرم بوده.
تهیونگ متعجب چند بار پلک زد و سپس بازوی خودش رو نیشگون گرفت؛ اما ظاهراً همهچیز واقعی بود و الان جونگکوک دقیقاً مقابلش و توی فاصلهی چندسانتی از صورتش قرار داشت!
«الههی ماه!»
آلفای جوان لب زیرینش رو به دندون گرفت تا از خوشحالی جیغ نکشه و در عوض، در دلش زوزهی خوشحالی سر داد.
یک پروانهی سفیدرنگ پروازکنان روی موهای
جونگکوک نشست و آلفا رو غرق در زیبایی منظرهی مقابلش کرد.
ظاهراً رایحهی ارکیده حتی اون پروانه هم به شک انداخته بود و فکر میکرد روی یک گل نشسته. گل زیبایی که فقطوفقط متعلق به تهیونگ بود!
حس مالکیت باعث اخم آلفا شد و با دست پروانه رو از روی موهای جونگکوک پروند. نگاهی به چهرهی آرومش انداخت و دوباره چهرهی اخموش تبدیل به لبخندی ذوقزده شد.
اتفاقات شب گذشته درست مثل یک فیلم کوتاه از مقابل چشمهای آلفا گذشتن و لبخندش رو عمیقتر کردن.
صحبتهای جونگکوک، قولی که بهش داده بود و حتی موقع خواب. اونقدر خسته بودن که هیچکدوم نفهمیدن چطور کنار هم خوابشون برد.
با یادآوری قولی که به جونگکوک داده بود از جا بلند شد و صاف نشست. نگاهی به رودخونه و سپس به جونگکوک انداخت و خم شد و پیشونی ارکیده رو که با نیمی از چتریهاش پوشیده شده بود، بوسید.
«ناامیدت نمیکنم.»
تهیونگ بهطرف رودخونه رفت و ندید که جونگکوک رفتنش به داخل آب رو با یک لبخند محو تماشا کرد.
تمام مدتی که تهیونگ درحال ذوقکردن و حتی بوسیدنش بود، جونگکوک بیدار بود. اون فقط تظاهر میکرد که خوابیده.
لبخند ارکیده به همون سرعتی که روی لبهاش نشسته بود، پر کشید و امگا چشمهاش رو بست و زیرلب لعنت فرستاد.
انگار تازه داشت ذهنش کار میکرد و میفهمید که شب گذشته چقدر جوگیرانه رفتار کرده بود.
«داری چه غلطی میکنی جونگکوک؟»
گرگِ جونگکوک که تمام مدت هیچ واکنشی خاصی نداشت، بهش چشمغره رفت و با زبون بیزبونی گفت: «اصلاً نمیفهممت پسر، اصلاً نمیفهممت.»
البته که نمیفهمید. جونگکوک حتی خودش هم نمیفهمید که داره چهکار میکنه. این روزها کارهای زیادی انجام میداد که هیچکدومشون قابل فهم نبودن.
انگار اون پسرکِ عجیبغریب با چشمهای سرخرنگش هربار که به چشمهای جونگکوک نگاه میکرد، جادوش میکرد و اون رو وادار به انجام کارهایی میکرد که هیچ علاقهای به انجامدادنشون نداشت.
«یک چیزی درست نیست. میتونم بفهممش؛ اما نمیتونم پیداش کنم!»
...
«خوشحال بهنظر میرسی.»
هوسوک کنار جونگکوک روی صندلیِ نیمکت نشست و به کتاب توی دستهاش نگاه انداخت.
«اینطور فکر میکنی؟»
«لبخند میزنی. کتاب خودشناسی؟ میخوای روانشناس بشی؟»
امگای چشمعسلی خندید و جونگکوک بهش اخم کرد. حوصلهی تنها چیزی که نداشت، شوخیهای هوسوک بود؛ البته امگای بیاعصاب این روزها حوصلهی هیچچیز رو نداشت که در صدر جدول، شوخیهای هوسوک قرار میگرفت.
«سربهسرم نذار، اعصاب ندارم.»
«ولی لبخند میزنی.»
«دلیل عصبانیتمم همینه.»
هوسوک «او» کشیدهای گفت و دستهاش رو زیر چونهاش گذاشت، این یکی دیگه جدید بود؛ عصبانیتی که بهخاطر لبخند بهوجود اومده بود.
«الان داری میگردی بفهمی چرا عصبانی هستی یا اینکه چرا لبخند میزنی؟»
«هر دوش.»
جونگکوک حین ورقزدن کتابِ توی دستهاش جواب داد و کلافه از مطالب مزخرفی که هیچ کمکی بهش نمیکردن، کتاب رو بست و پیشونیش رو به کتاب چسبوند.
هوسوک هم مثل جونگکوک سرش رو روی میز گذاشت، با این تفاوت که صورتش بهطرف جونگکوک بود و میتونست نیمرخ امگای جوانتر رو ببینه.
«چهار روز پیش کجا بودی؟»
جونگکوک بدون بلندکردن سرش پرسید: «منظورت چیه؟»
«میگم کجا بودی که شب برنگشتی پک؟»
باید میفهمید هوسوک اونقدری پیگیرشه که بخواد رفت و آمدش به پک رو چک و بازخواستش کنه؛ کاری که حتی پدر و مادرش هم نمیکردن.
«باید جواب پس بدم؟»
امگا بلند شد که با گرفتهشدن دستش توسط هوسوک، ایستاد و نگاهاش کرد.
«نکنه...»
میتونست ادامهی جملهاش رو حدس بزنه و خب اصلاً حوصلهی جوابپسدادن نداشت.
پس دستش رو آزاد کرد و گفت: «هرچی که توی ذهنته، بهتره بذاری همونجا بمونه.»
هوسوک لجبازانه خواست باز هم ادامه بده؛ اما نگاه خشمگین جونگکوک وادار به سکوتش کرد و با اینکه دلش میخواست سؤالات بیشتری بپرسه، چیزی نگفت و سر به زیر انداخت. اون فقط نگران جونگکوک بود و میخواست کمکش کنه.
اینکه چیزی که توی ذهنش بود چقدر میتونست درست باشه نگرانش میکرد.
رابطه با شخصی خارج از پک؟
جونگکوک داشت چهکار میکرد؟!
____________My you__________
لطفاً به این پارت عشق بدید🙈
یه خبر خوب براتون دارم😌
داریم به پایان فلشبک میرسیم و این یعنی رسیدن به پارت اسمات
شاید دو سه پارت دیگه؟🫣
آره دیگه خلاصه سایلنت نباشید و از نظرات خوشگلتون محرومم نکنید وگرنه منم از مومنتهای خوشگل محرومتون میکنم😗
بوس بهتون
نظر و ووت فراموش نشه
آرمییییی آیپرپل یو💜💜💜💜💜💜💜