Mirage

Par ByunAbner

2.4K 598 747

رابطه‌اش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی مید... Plus

Life with his thoughts
A right or wrong decision?
First trip with him..
Is he the same as Sehun?
Suppressed emotions
The first person to hear his truth
rebirth
His laughing..
First kiss after 5 months
his red lips
We became one
Where is my God?
his bloody face
Savior
His support
"This isn't real.."
always be with you
"I must never see his tearful eyes"
their story
to save him
do you know he?
past of that strange man
Mr. Catano's mansion
Start again
Hidden emotions , false reasons
first meeting after one years
Last day
Memories
fake love
sweet lies
false hope
Party for four!
You're mine.
New plan
New nut
Risk
best day?
for him
Forgotten love
miss you
They shouldn't be seen
second mistake
again , me & you
expectation
the pain
Sinner (Last part)
after story ‌"Those 3 people"

he's dreaming

52 7 34
Par ByunAbner

شش ماه بعد ,

فنجون قهوه‌اش رو روی میز قرار داد و بعد از قورت دادن محتویات داخل دهنش زیرلب شروع به زمزمه آهنگی که توی هدست پلی میشد کرد. صرفاً برای کار کردن روی صداش و ووکالش بعضی اوقات این کار رو میکرد و فضای حیاط پشتی ساختمانی که شش ماه توش سکونت داشت بهترین مکان برای خالی کردن مغزش و تقویت تار های صوتیش بود.

با ریتم آهنگ سرش رو به آرومی تکون داد و چشمهاش رو بست. آخرین آلبومی که داده بود حدودا دو ماه از انتشارش میگذشت و علاوه بر اون چندین ماه طول کشیده بود تا بتونه با نبود سهون کنار بیاد. اما اون مرد، همچنان ذکر شب و روزش بود.. کسی که هرشب بهش فکر میکرد و توی خیالاتش باهاش حرف میزد. اما دغدغه‌اش فقط همین نبود.. در طی این شش ماه چانیول هر روز بهش سر میزد و در مقابل رفتارش عجیب تر از قبل میشد.. با این حال بکهیون توجهی نمیکرد و فکر میکرد این رفتارها بخاطر ترحمیه که تنهایی‌اش منشا اونه. چندین بار بخاطر این موضوع بهش پریده بود اما چانیول قصد نداشت دست از سرشون برداره. اما از یجایی به بعد دیگه توجهی نکرد و نمیدونست چانیول رو با اینکارش راحت گذاشته..

خانم مین، خدمتکاری بود که طی چند ماه گذشته بکهیون رو از تنهایی و غرق شدن توی افکارش نجات داده بود. میشد گفت دلیل اصلی بهتر شدن حال بکهیون اون بود.. از اونجایی که کمی مسن بود بکهیون میتونست باهاش راحت باشه و بعضی از شب ها در حالیکه از خاطرات خودش و سهون تعریف میکرد روی پای اون زن خوابش میبرد.. در مقابل خانم مین هم به شدت به بکهیون علاقه پیدا کرده بود و مثل پسری که آرزوش بود داشته باشه اما نداشت دوستش داشت. بکهیون در ازای از دست دادن فرصت هایی که توشون میتونست بهترین خاطرات رو برای خودش و سهون بسازه، دوست و همراهی مثل خانم مین رو بدست آورده بود و نمیدونست اگه اون نبود الان بکهیونی وجود داشت یا نه.. حالا بعد از دو ماه استراحت داشت روی ترک جدیدش کار میکرد و تصمیمش این بود که تماماً متنش رو درباره حسش به سهون بنویسه. بیشتر زمان روزش رو توی حیاط پشتی ساختمان، روی صندلی سفیدی که روبروش یک میز و صندلی دیگه‌ای وجود داشت می نشست و مشغول گوش دادن آهنگ و نوشتن میشد. براش مهم نبود اگه کسی به دیدنش نمی‌اومد.. اونقدر سرگرم نوشتن و تصور سهون روبروی خودش میشد که پاک فراموش میکرد دوروبرش چه اتفاقی داره میفته. مثل الان...

-بکهیون؟ بکهیون پسرم..

با قرار گرفتن دست خانم مین روی شونه‌اش نگاهی بهش انداخت و با شرمندگی هدست رو از روی گوش‌هاش فاصله داد

+متاسفم.. صداتون رو نشنیدم اجوما

خانم مین لبخندی زد و نگاهی به دفتر روبروی بکهیون انداخت. تمیز و مرتب بود.. چون بکهیون بهترین خط رو داشت..

-چی مینویسی؟

+لیریک آهنگ جدیدمه

-منظورت متنشه؟

بکهیون کوتاه خندید و سرش رو به آرومی تکون داد

+بله اجوما

-متن آهنگی که برای سهون میخوای ضبطش کنی؟

بکهیون این بار لبخند زد و حرفش رو تایید کرد. در مقابل، خانم مین هم لبخندی تحویلش داد و دستش رو روی کتف بکهیون کشید

-نمیخواستم مزاحم خلوتت بشم.. دیدم قهوه‌ات رو تموم کردی گفتم دوباره برات بیارم

بکهیون نگاهی به فنجون خالیش کرد و اون رو به خانم مین داد

+اصلا متوجه نشدم کی تمومش کردم..

-اشکالی نداره.. میرم برات پرش کنم

بکهیون کوتاه تشکر کرد و بعد از رفتن خانم مین هدستش رو از روی گردنش به گوشهاش برگردوند و مشغول نوشتن ادامه تراوشات ذهنش شد..

«کم کم سرم رو بالا میارم. چشمهام رو باز میکنم و تو رو درست روبروی خودم، با لبخند میبینم. نگاهم پر از دلتنگی‌ـه، تو چطور؟ دلت برای من تنگ شده؟ قلبم تند میزنه و عطر تو رو از من طلب میکنه. با قدم های آرومم خودم رو بهت میرسونم تا تو رو در آغوش بگیرم. تا به خواسته قلبم عمل کنم و مغزم رو از لذت پر کنم. اما من لمست نکرده بودم.. انگار همه چیز به طور ناگهانی از جلوی چشمهام محو میشه. بوی عطر تو کم کم خونه رو ترک میکنه. انگار اون داستان لذت بخش دیگه تموم شده، اما من نمیخواستم قبولش کنم و تنها کسی بودم که مدت زیادی منتظرت موند. آسمون رو به تاریکی میره و ستاره ها درخشان میشن.. ماه به زمین می‌تابه و قطرات بارون طوریکه انگار بارش نور ماه باشن روی تن خاک گرفته خیابون های شهر میدرخشن. من دوباره به زمانی برگشتم که هنوز چشمهام رو نبسته بودم.. تو همیشه توی رویای من ظاهر میشی، تو من رو دیوونه میکنی. میخوام تو رو توی آغوشم بگیرم و بگم دوستت دارم.. اما خنده داره، چون وقتی که صبح میشه این حقیقت که همه اینها یه رویا بوده حس فردی رو بهم میده که برای رسیدن به یه سراب از دره پرت شده..»

یک دور نوشته هاش رو مرور کرد و همینطور که بازدم نفس عمیقش رو بیرون میداد دستهاش روی میز قرار گرفتن و پیشونیش رو به اونها تکیه داد. اولین تصویری که تاریکی پشت پلکهاش رو روشن کرد تصویر سهون بود.. دست خودش نبود که صورتش رو مدام با چشم های بسته و ماسک اکسیژن تصور میکرد.. زندگی بدون کسی که بهش علاقه داشت کسل کننده می گذشت. شب و روز دلگیر کننده بود.. بارون و برف دلگیر کننده بود.. هرچیزی که بکهیون دوستش داشت تبدیل به کار معمولی و حتی خسته کننده شده بود. امید و هدفی نداشت پس چرا با علاقه انجامشون میداد؟ صرفا برای اینکه روزهاش به بطالت نگذرن خودش رو مجبور میکرد تا کاری بکنه وگرنه اونقدر خسته بود که حتی به زور نفس میکشید..

صدای قرار گرفتن فنجون قهوه روی میز رشته افکارش رو پاره کرد و باعث شد سرش رو از دست هاش فاصله بده. میخواست با لبخندی که روی لب هاش بود از خانم مین بابت قهوه تشکر کنه که با دیدن چانیولی که درحال بیرون کشیدن صندلی روبروییش بود فاصله لب هاش رو باهم پر کرد و چندبار پلک زد

+این وقت روز اینجا چیکار میکنی؟ مگه الان نباید شرکت باشی؟

چانیول با خونسردی روی صندلی نشست و قهوه‌اش رو روبروی خودش گذاشت

×اومدم ببینمت. دلم برات تنگ شده بود

بکهیون کمرش رو به تکیه گاه صندلی تکیه داد و دست هاش رو جلوی سینه‌اش به هم قفل کرد

+فکر نمیکردم بعد اون بحثی که چند روز پیش باهات داشتم دوباره به دیدنم بیای

چانیول تکخندی زد و قهوه‌اش رو کمی سر کشید. همینطور که از مزه تلخ اما لذت بخشش اخم کرده بود لب هاش رو به هم کشید و گلوش رو صاف کرد

×لازم نیست بخاطرش ازم عذرخواهی کنی هیون

+لطفا بکهیون صدام بزن!

با جدیت گفت و چانیول چند لحظه توی سکوت بهش خیره شد. با جلو کشیدن بدنش به سمت میز انگشتهاش رو به هم قفل کرد و نفس عمیقی کشید

×بابت رفتارهای عجیبم معذرت میخوام. دست خودم نیست که..

+دقیقا دست خودته! من نیازی به ترحم یا مراقبت و حتی نگرانی ندارم چانیول. این حس هایی که الان بهم داری باعث میشن خط قرمزم رو رد کنی و اونوقت کلاهمون بدجور میره تو هم!

مکث کرد و بازدمش رو بیرون داد

+من واقعا حالم خوبه. خانم مین خیلی حواسش بهم هست و جداً دلم نمیخواد هر روز بخاطر من از خونه یا شرکت این همه راه رو طی کنی بیای اینجا. چندمین باره دارم اینو بهت میگم؟ اینکه به حرفام گوش بدی و بهشون عمل کنی بیشتر باعث آرامشم میشه تا اینکه هر روز بیای پیشم و من احساس عذاب وجدان داشته باشم بابت اینکه کل وقتت رو گرفتم و روی دوشت بار اضافه‌ام! دوست ندارم چندبار یک حرفو تکرار کنم..

در تمام مدت چانیول توی سکوت بهش خیره شده بود.. دست خودش نبود که این حرفها آزارش میداد. بکهیون به وضوح باهاش متفاوت تر از قبل رفتار میکرد و چانیول دلیلش رو میدونست. میدونست داره توی نشون دادن علاقه‌اش زیاده روی میکنه اما نه در حدی که بکهیون متوجهش بشه.. شاید هم بکهیون متوجه شده بود و به همین دلیل ازش دوری میکرد..

×چرا خودتو ازم دور میکشی؟

افکار و احساساتش باعث شده بودن هر چیزی که توی مغزش میگذره رو به‌راحتی به زبون بیاره.. بکهیون با تحلیل سوال چانیول چند لحظه مکث کرد و با کلافگی سرش رو پایین انداخت تا چشم هاش رو ببنده.

+من خودمو ازت دور نمیکشم! یعنی خودت حس نمیکنی خیلی داری نسبت به تنهاییم واکنش نشون میدی؟

×نه! همچین حسی ندارم چون میخوام هر ثانیه از زندگیم مراقبت باشم!

با صدای بلندی لب زد اما اینکارش باعث نشد بکهیون ذره ای از چهره خونسردش دور بشه.. سرش رو به آرومی بالا آورد و نگاه چشمهای بی‌حسش رو به چانیول داد

+تمومش کن! حتما دلت میخواد به نگهبانا بگم دیگه نذارن بیای داخل؟ من بچه چهارساله نیستم که نیاز به مراقبت ویژه کسی داشته باشم جناب پارک. دلم نمیخواد بخاطر اینکه دوست صمیمی سهون بودی حالا مسئولیت منم به عهده بگیری چون خودم میتونم مراقب خودم باشم و ممنون! نیازی ندارم که دیگه بیای اینجا یا از احوالاتم به هر طریقی باخبر شی!

بلافاصله بعد از برداشتن دفترش از روی صندلی بلند شد و قدم های بلند و تندش رو به داخل ساختمان برداشت.. حالا چانیول مونده بود و صدای بلند بکهیون که مدام توی ذهنش میپیچید.. رسما بکهیون دیگه نمیخواست ببینتش..

بیتوجه به خانم مین که از توی آشپزخونه چندین بار صداش میزد خودش رو به اتاق طبقه بالا رسوند و در رو پشت سرش بست. دفترش رو روی میز کنار تخت گذاشت و بدنش رو با خستگی روی تخت انداخت...


پلک هاش رو به آرومی از هم فاصله داد و به شیشه ماشین که پر از قطرات بارون بود نگاهی انداخت. چند لحظه مکث کرد و سرش رو به دوروبر گردوند تا موقعیتش رو آنالیز کنه. تنها صدایی که در اون لحظه گوشهاش رو پر کرده بود صدای بارون و ماشین هایی که هرچند ثانیه از کنارش رد میشدن بود.. هیچ ایده‌ای راجب اینکه چرا اینجاست نداشت و یک دور کل ماشین رو از نظر گذروند. کسی جز خودش داخلش نبود.. به سرعت پیاده شد و در رو پشت سرش بست. بارون با شدت می بارید و از سرمای هوا بازدم هاش بخار تولید میکردن.. اولین چیزی که با آنالیز خیابون دوروبرش توجهش رو جلب کرد فروشگاه بستنی بود که دقیقاً اون طرف خیابون و روبروش قرار داشت. نمیدونست چرا درحالیکه دستش رو بالا آورده بود تا از خیس شدن موهاش جلوگیری کنه میخواست از خیابون رد بشه اما با چیزی که روبروش و درست پایین تابلوی فروشگاه دید خشکش زد.. فردی با پالتوی مشکی و کلاه کپ درحالیکه دو بستنی دستهاش رو پر کرده بودن با لبخند بهش نگاه کرد و شونه های پهنش بخاطر سرما کمی جمع شدن.. اون مرد سهون بود؟

-بستنی خوردن تو هوای سرد و بارونی واقعاً کیف میده!

اون صدا، صدای سهون بود.. پس توهم نزده بود. با نگاهی متعجب همچنان بهش خیره شده بود و همینطور که قدمی که جلو اومده بود رو عقب میرفت دستش از بالای سرش به کنار بدنش افتاد.. یادش نمی‌اومد آخرین بار کجا بوده و البته آخرین چیزی که بهش فکر میکرد همین موضوع بود.. سهون مدام لبخندش عمیق تر میشد و قدم های تندش رو به سمتش برمیداشت تا زودتر بستنی رو بهش برسونه.. از طرفی اون اصلا دست خودش نبود که داره چیکار میکنه.. سرش رو به سمت راست کج کرد و با دیدن ماشینی که به سرعت به سهون نزدیک میشد قلبش با شدت شروع به تپیدن کرد و دوباره نگاهش رو به سهون داد. سهون همچنان وسط خیابون بود و انگار قصد نداشت تندتر قدم برداره و طول بلند خیابون رو رد کنه! و اما اون در لحظه با تحلیل موقعیت اسمش رو با صدای بلندی فریاد زده بود.. اون فریاد زده بود؟ پس چرا صدای خودش رو نشنید؟ یعنی صداش به سهون نرسیده بود؟ نمیدونست داره چه اتفاقی می افته و فقط حس میکرد هرچقدر میخواد سعی کنه فریاد بزنه صداش توی گلوش خفه میشه.. برای بار سوم میخواست اون مرد رو صدا بزنه که با صدای جیغ لاستیک ماشین و پرت شدن سهون روی آسفالت خیس، درست جلوی چشمهاش، بلاخره صداش برای فریاد زدن دراومد و به بلندترین شکل ممکن سهون رو موردخطاب قرار داد...  اما فریادش با فاصله گرفتن ناگهانی کمرش از تخت و باز شدن چشمهای خیسش همزمان شد.. صورتش از عرق خیس شده بود و قفسه سینه‌اش مدام بخاطر نفس های تندش حرکت میکرد.  در طی این شش ماه مرگ سهون رو به روش های مختلف با چشم های خودش دیده بود و انگار کابوس های کشنده‌اش قصد نداشتن یک شب راحتش بذارن.. چشم هاش رو با درموندگی به هم فشار داد و درحالیکه قفسه سینه‌اش رو ماساژ میداد به سمت میز کنار تخت برگشت. نگاهی به ساعت که شش بعدازظهر رو نشون میداد انداخت و چندبار نفس عمیق کشید تا بتونه ریتم نفسهاش رو به حالت عادی برگردونه

:بکهیون!

خانم مین از پشت در با نگرانی صداش زد و بدون اینکه منتظر اجازه باشه وارد اتاق شد..

:بکهیون.. حالت خوبه؟

بکهیون نگاهی به زن مسن انداخت و سرش رو به تایید تکون داد

:صدات کل ساختمونو پر کرد.. دوباره کابوس دیدی؟

سمت میز کنار تخت خم شد و از روی اون ورق قرصش رو برداشت

+متاسفم که نگرانتون کردم

با صدای دورگه و لحن سردی زمزمه کرد و بعد از انداختن قرص توی دهنش لیوان آب رو یک نفس با پلکهای بسته سر کشید. خانم مین فاصله‌اش رو با بکهیون پر کرد و از جعبه دستمال کاغذی چند دستمال بیرون کشید تا با اونها عرق های بکهیون رو پاک کنه اما قبل اینکه دستش به صورتش برسه بکهیون دستمال ها رو ازش گرفت و مشغول پاک کردن صورتش شد

+حالم خوبه خانم مین.. راحت باشین

در انتظار خروج خدمتکار بهش خیره شد و طولی نکشید که خانم مین با چهره‌ای که نگرانی کاملا ازش مشهود بود به اجبار از اتاق خارج شد.
نگاه خیره‌ای به قاب عکس سهون که روی میز پایین چراغ خواب قرار داشت انداخت و میخواست دوباره دراز بکشه که با لرزش گوشیش مردمک چشمهاش به سمتش برگشتن تا اسم فردی که تماس گرفته رو بخونه. نفس کلافه‌ای از ناشناس بودن شماره کشید و گوشیش رو برداشت. بلافاصله تماس رو جواب داد تا زودتر بعد از قطع کردنش بتونه دراز بکشه که با شنیدن جمله فرد پشت تلفن داغ شدن سرش و دوباره شدت گرفتن ضربان قلبش رو حس کرد.. لکنت گرفته بود و هیچ جوره صداش درنمی‌اومد.. درست مثل حالی که توی کابوسش داشت. طولی نکشید که گوشیش از بین انگشتهاش ول شد و تمام قدرت بدنش رو توی پاهاش جمع کرد تا بتونه بایسته. بلافاصله از روی تخت بلند شد و با قدمهای لرزان و تندش به سمت بیرون اتاق دوید..

Continuer la Lecture

Vous Aimerez Aussi

310K 6.8K 35
"That better not be a sticky fingers poster." "And if it is ." "I think I'm the luckiest bloke at Hartley." Heartbreak High season 1-2 Spider x oc
676K 33.4K 24
↳ ❝ [ ILLUSION ] ❞ ━ yandere hazbin hotel x fem! reader ━ yandere helluva boss x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, a powerful d...
582K 13K 40
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
574 85 5
complete پنج شاتی زیبا از #chanbeak #honhan ژانر : عاشقانه ،کمدی ،دانشگاهی بیون بکهیون هیولایی ک کل دانشگاه ازش میترسن و لوهانی ک عاشقه اما از وارد...