White Bunny

By KimNM_77

3.8K 683 287

-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر... More

Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
Part 21
Part 22
Part 23
Part 24
Part 25
Part 26
Part 27
Part 28
Part 29
Part 30
Part 31
Part 32
Part 33
Part 34
Part 35

Part 1

317 28 5
By KimNM_77

سالها پیش در شهر گرگینه ها جنگ داخلی اتفاق افتاد
مردم به ستوه اومده بودن و تقاضای برکناری آلفای پک و داشتن ولی شماری از مردمم از رفاه کامل برخورددار بودن و اون تقاضا رو رسمی نمیدونستن
مردم از مالیات زیاد و دستورات گوناگون خسته شده بودن
از اینکه باید برای جشن توله های کاخ نشین توله های خودشون و بفرستن تا ناتشون کنن بیزار بودن
اونا معتقد بودن ک هر گرگی باید مسیر زندگیش و جفتش رو الهه ماه تعیین کنه
ولی گرگ های سلطنتی اینو قبول نمیکردن اونا خودشون و توله هاشون و قدرت برتر میدونستن و معتقد بودن ک همه باید جان فدای اونا باشن
اونا هیچ وقت خوشگذرونی های خودشون و بد نمیدونستن و به خودشون اجازه میدادن تا چندین امگارو حامله کنن و بعد هر توله ای ک خوششون نیومد رو بکشن تا توله مدنظرشون و نگه دارن و اگر قرار بود امگاهای مادر اعتراضی بکنن تمام خانوادشون و بکشن
تعداد توله ها کم شده بود و مردم نگران زاد و ولدشون بودن
اون خاندان پست فطرت حتی توله هاشونم برنمیگردوندن و فقط میکشتنشون
از یه جایی به بعد توله ها بزرگ شدن و مردم متوجه شدن ک هیچ بچه ای توی بازار نمیدوعه
صدای گریه نوزادی نمیاد و اونجا بود ک تصمیم خودشون و گرفتن
تمام وسایلشون و جمع کردن و از شهر سیاه و غمزده خاندان سلطنتی بیرون رفتن
وارد جنگل شدن و سختیای راه و به جون خریدن
ولی حصارای بلند و تیز اجازه پیشروی ندادن
و مجبور شدن همونجا برای خودشون زندگی کنن
هفتاد و هفت کیلومتر با قلعه سلطنتی فاصله داشتن ولی هنوز سایه تکبر و روی خودشون حس میکردن
پس بزرگان جمع گرد هم نشستن تا تصمیم بگیرن
اگر قرار بود خاندان دیگ ای منتخب بشن و همه از اونا دستور بگیرن رسما چیزی تغییر نکرده
پس قرار بر این شد تا ساختن یه دهکده کوچیک صبر کنن
ولی هرچقدر جلوتر میرفتن تعداد بیشتری از مردم بهشون ملحق میشدن و کم کم از تعداد کم به زیاد و یه دهکده تقریبا بزرگ ساختن
تنها جمعی ک حاضر شدن توی شهر بمونن از خانواده های نزدیک قصر بودن و تعجبی نداشت ک چرا عظیمت نکردن
اولین جفت گیری برای خانواده کیم بود
پسرشون دلباخته امگای خانواده چو شده بود
مردم دهکده از این خوشحال تر نمیشدن و روز بعد از جفتگیری جشن گرفتن و همینطور تمام نه ماه و
و هیچ چیز نمیتونست ثمره ای شیرین تر از یه پسر باشه
مردم اونقدر از این اتفاق خوشحال بودن ک امگا بودن توله رو به هیچ جاشون نگرفتن
و تصمیم گرفتن بچه هاشون و هر چی بودن حمایت کنن
صدای گریه توله کیم ها حکم گوشنواز ترین اهنگ دنیا رو برای همسایه هاشون داشت
مردم اون توله رو پرستش میکردن
براشون مهم نبود ک پسره میخواستن اونو مثله الهه ها بار بیارن
و طی همین اتفاق بود ک کم کم کیم پدر رهبر دهکده شده بود و همه اونو پدر خودشون میدونستن
فضای جنگلی و سرسبز و مردم آزاد و شاد ترکیبی بود ک اون دهکده رو عین بهشت میکرد و توله کوچولوی کیم هارو خدای زیبایی
و در همون لحظات شاد مردم دهکده با کیلومترها فاصله پشت پنجره های بلند قصر پسر بچه پنج ساله ای مشغول یادگیری اصول جنگ بود
چشمای خمار و گردشو به معلم ترسناکش دوخته بود و چیزی از درس بزرگونش نمیفهمید و هربار ک به سوالی جواب نمیداد خطکش دستای تپلیشو کبود میکرد و اشکشو درمیورد
اون بچه تنها توله ای بود ک خون سلطنتی توی رگاش بود و نتیجه وصلت دوتا اصیل زاده بود نه مردم عادی
پس همه ازش انتظار داشتن تا بتونه جانشین خوبی بشه و شاید مردم بی لیاقت و چموش فرار کرده رو برگردونه
و در عین این تصمیم مردم دهکده هم انتظار داشتن تا توله کیم ها بتونه روزی قصر خودشو بنا کنه و دولت خودشو تشکیل بده
اما هیچکس از آینده خبر نداشت
آینده ای ک هیچ وقت منصف نبوده....

Continue Reading

You'll Also Like

33.2K 4.9K 33
_ هیونگ قول میدم بی گناهیت رو ثابت کنم حتی اگه به قیمت گناهکار شدن خودم باشه! . . . " بار تنها یک پوشش یا نقاب برای اون مکانه. هر نوع قاچاق تو کشور،...
59.8K 7.9K 15
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
37.2K 3.5K 22
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...
92K 13K 18
+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لب‌هایَت به کنار چشم‌های دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعله‌های نفرت رو درونَش می‌بینم؟ _چشم‌هایی که عاشقش شدی...