The Last Red Wing

By hedilla1012

5.2K 1.4K 784

main couple: Kaihun side couples: chanbaek- krishu Genre: Dram- Fantasy- smut- Mpreg Writer: Hedi... More

hello👀
preface
preface 2
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26

Part 1

229 61 24
By hedilla1012


صدای نفس نفس زدن، برخورد پوست و بدن های لخت، گاهی جریان ناله ای از درد و گاهی از لذت، و گاهی التماس های زیرلبی چیزی بود که از ده دقیقه پیش توی اتاق پیچیده بود. دو مرد در این بین، یکی در حال خالی کردن خشم بود و دیگری به دنبال راهی برای فرار کردن از این خشم.

ضربه هایی که به بدن مرد زیری و زخمی تر میخورد انقدر شدید بود که پوست باسن و رون لختش کامل قرمز شده بودند، در حالی که دیکی که درونش ضربه میزد هم مطمئنا آسیبی به پایین تنه اش وارد کرده بود. یکی از پر های روی بال اش هم به طرز دردناکی کنده شده بود و مرد کوچکتر بدون منطق انتظار جریان خون از بال هاش رو داشت، درد کمی گیجش کرده بود!

با ضربه محکم دیگه ای که داخلش خورد به جلو پرتاب شد اما موهاش توی چنگ مرد ایستاده پایین تخت قرار گرفت و بدون رحم سرش رو محکم روی بالش فشار داد و باعث شد سهون برای بار چندم که کاملا شمارشش از دستش در رفته بود با ناله و اشک های حلقه زده از درد درون چشم هاش خواهش بکنه، خواهش و نه التماس:

+لطفا، ولم کن، من اینو نمیخواستم، دیگه نزدیکت نمیام، فقط ولم کن تا برم.

صدای سهون با لرزش پر از درد به گوش مرد بی بال رسید و مرد مو قهوه ای از جریان تازه خشم درون وجودش که بی اندازه احساس میکرد بدون اهمیت دادن فقط شدت ضربه هاش رو بیشتر کرد. کمر خودش از شدت و سرعت ضربه هایی که درون بدن بی دردآلود زیرش میزد هم درد گرفته بود اما انقدر عصبانی بود که نه میتونست و نه میخواست که دست برداره. خوشبختانه پیچشی زیر شکمش احساس کرد و این یعنی نزدیک به اومدن بود. وقتی بعد از چند تا ضربه با غرشی درون بدن زخمی و آسیب دیده زیرش ارضا شد، خودش رو بیرون کشید و بدن بی جون سهون رو به شدت روی تخت هول داد.

از تخت فاصله گرفت و بعد از برداشتن ماده ای که برای کم کردن هشیاری بود و بین کاغذ نازکی پیچیده شده بود، گوشه لب های کبودش گذاشت و به مردی نگاه کرد که بال های بزرگ و سیاه رنگش، پژمرده روی بدنش رها شده بودند و صاحبشون رو زیر خودشون پنهان می کردند.

با اینکه با نامردی تمام با پسر رفتار کرده بود و انتقامی که میخواست رو از فرد بی گناهی گرفته بود، اما پاهای لخت پسر که از زیر بال هاش بیرون اومده بود و هیچ لرزشی نداشتند براش جذاب بود و همزمان اجازه خاموش شدن خشمش رو بهش نمی داد.

پسر رو اذیت کرده بود، اما جز خواهش برای رها شدن، هیچ ضعف دیگه ای از خودش نشون نداده بود و مرد بی بال نمیتونست به غرور بکهیون و برادر کوچیکتر فرمانروا، حسادت نکنه. دوست داشت همزمان با آسیب رسوندن به جسم مرد بال سیاه، به غروری که درون چشم های بکهیون و سهون می دید هم آسیب بزنه، اما سهون هیچ ضعفی جز خواهش هایی که همچنان بوی قدرت می دادند، از خودش نشون نداده بود.

سهون همون اول تحریک شده بود اما بعد از وارد شدن مرد به طرز دردناکی، از شدت دردی که به بدنش وارد شده بود لذت و حس تحریک شدنش کاملا از بین رفته بود و حالا جریان مایع گرمی رو در پایین تنه اش احساس میکرد؛ جریان و گرمایی که حالش رو بهم می زد.

با حس بوی موادی که بین لب های مرد بی بال دود میشد، شکمش پیچ خورد و به سختی با دردی که شدت گرفته بود روی تخت چرخید و بدون نگاه کردن به مردی که حالا بجای عشق، نفرتی درون سینه اش نسبت بهش احساس میکرد از تخت پایین رفت و شلوارش رو برداشت و پوشید، شلواری که دکمه اش به خاطر حرکات وحشیانه مرد بی بال پاره شده بود.

لباسش رو هم قصد داشت بپوشه اما با وحشی گری های مرد مو قهوه ای کاملا پاره شده بود. سرش با یادآوری کشیده شدن های ناخن مرد روی تنش وقتی پیراهن رو روی بدنش پاره می کرد، کمی گیج رفت و لحظه ای بعد بدون توجه به اینکه چیزی برای پوشیدن نداره و آسمون در حال باریدن هست، بال های خسته اش رو باز کرد و از پنجره بیرون پرید.

مرد بی بال، پریدن پسر رو از پنجره اتاق بار نگاه کرد و با پوزخندی رو مبل گوشه اتاق نشست. به هر حال انتقامش رو گرفته بود و با اینکه آسیب زدن به برادر بکهیون، برای خودش راحت نبود، اما برای اذیت کردن بال داری که قدرتمندترین توی کل این سرزمین بود و هیچ راه دیگه ای برای ضربه زدن بهش نداشت، سهون تنها راهش بود.

فقط امیدوار بود بکهیون با دیدن بدن زخمی و آسیب دیده پسر، به اندازه 10 سال از زندگی سخت بی بال، اذیت بشه.

***

توی بالکن اتاقش روی پاهای دردمندش فرود اومد و پنجره اتاق رو باز گذاشت. صدا و خنکی بارونی که در شب می بارید، شاید کمی از گرمای قلب آتش گرفته اش رو کم می کرد. به سختی و با قدم های آروم خودش رو به تختش رسوند و با درد روش دراز کشید.

دوست داشت حموم بره و خودش رو تمیز بکنه؛ هم از خون هایی که از بعضی زخم های روی بدنش جاری بودن و هم از مایعی که روی رون پاش و بین پاش حس میکرد. اما دردمندتر و خسته تر از این بود که بتونه اینکار رو بکنه. پس بیخیال شد و با کشیدن نفس های سنگین، برای آروم کردن خودش پتو رو روی بدن دردمندش کشید و با درد روی بال هایی که یک پر از پر های زیباش کم شده بود دراز کشید.

سعی کرد به این فکر نکنه که شب هایی که بال های کوچکش درد می کردند به خاطر رشد کردن و بزرگ شدن، بکهیون تا زمانی که می خوابید و گاها تا صبح، بیدار می نشست و تک تک پرهاش رو نوازش می کرد و با بوسیدنشون سعی می کرد درد جانکاه بال هاش رو التیام ببخشه. و حالا به لطف مرد بی بال بی ارزش، یکی از پرهای زیبای بال اش کنده شده و جلوی چشم های اشک آلودش زیر پاهای برهنه مرد بی بال، پایین تخت له شده بود.

قطره اشکی از گوشه چشم راستش پایین چکید و با طی کرد شقیقه دردناک و نبض دارش، روی بالش افتاد و ناپدید شد. سرش درد می کرد و دوست داشت صدای زیبای بکهیون که از ده سال پیش در مورد این مرد بهش هشدار می داد رو توی سرش خاموش کنه. بکهیون بهش گفته بود به این مرد نزدیک نشه و فکر نمی کرد مرد به این حد پست فطرت باشه که باهاش اینکار رو بکنه؛ اون هم توی دومین ملاقاتشون. یک بی بال بی انرژی بی ارزش، همچین بلایی سر سهون آورده بود.

با یادآوری هفته قبل و هیجانی که برای دیدن مرد داشت، تکخند بلند و بغض آلودی زد و لب های لرزونش رو زیر دندون هاش فشرد. سهون به بکهیون از درخواست مرد برای دیدنش توی بار چیزی نگفته بود. یکبار به دیدنش رفته بود و مرد مست بدون اینکه سهون رو بشناسه و چیزی از خواسته اش بیاد بیاره، روی صندلی گوشه بار کنار سهونی که ایستاده تماشاش می کرد بیهوش شده بود و سهون ناراحت به قصر برگشته بود. به غرورش دوباره برخورده بود و بدون اینکه چیزی به روی خودش بیاره و به بکهیون بگه بعد از چهار روز دوباره به بار برگشته بود.

چشم هاش رو بست و با یادآوری صحنه هایی از گرفتن لیوان نوشیدنی از مرد مست بی بال...

خندیدن های سرخوشانه اش...

لمس هایی که سهون رو به وجد می آورد و جمله ای که هیزمی شد روی آتش عشق درون قلبش...

میخوای باهام بخوابی؟

سوختن سمت چپ سینه اش احساس کرد.

با شنیدن جمله، در اون لحظه جریان پیدا کردن تعداد زیادی موجود کوچولوی بال دار رو درون شکم و سینه اش حس کرده بود و قبل از اینکه به درستی فکر بکنه و با بهونه اینکه اسم مرد رو نمیدونه کمی اتفاقی که در شرف وقوع بود رو به تعویق بندازه، لب های کبود مرد روی لب هاش نشست و سهون بالاتر از ابر ها، بالاتر از ابرهایی که خودش با بال های سیاه رنگش پرواز کرده بود، با مرد قدم برداشت.

در دقایق اول، همه چیز نرم و آروم پیش رفته بود چون هردو طرف مست بودند و سهون با ضربان بلند قلبی که توی گوش های خودش می زد روی تخت دراز کشیده بود و به مردی که لباس هاش رو بیرون می آورد و سعی می کرد با هر بار تلو تلو خوردن به خاطر مستی نیفته نگاه می کرد و وقتی مرد برهنه روی بدنش دراز کشیده بود، اسم مرد توی گوش هاش زمزمه شده بود. سهون خوشحال تر از این نمیتونست باشه، نه وقتی که حالا اسم معشوقش رو میدونست.

بوسه های مرد روی گردنش می نشست و سهون در حال غرق شدن و پایین رفتن درون لذت بود که با اولین چنگی که مرد به لباسش زد درد تیزی روی استخوان ترقوه اش حس کرد و با پاره شدن لباس و رد ناخن های مرد، تمام لذت به درد تبدیل شد. در عرض چند دقیقه که از شروع عشق بازی گذشته بود سهون از شدت درد بی رحمانه ای که مرد به بدنش وارد می کرد به خواهش کردن برای رها شدن افتاده بود و مرد بی بال بدون اهمیت کارش رو ادامه داده بود.

حماقت کرده بود و سهون دوست نداشت فکر کنه که عشق ده ساله اش، اینطور ضعیفش کرده باشه که نتونه خودش رو از زیر مرد بیرون بکشه.

با یادآوری اتفاق های ساعتی پیش، از حماقتی که کرده بود، روی تخت با بدن دردناکش نشست و به این فکر کرد چجوری از برادر بزرگترش فرار کنه. بکهیون به هر حال همه چیز رو فهمیده بود یا حتی اگر از روی خوش شانسی چیزی نفهمیده بود هم با دیدن بدن زخمی سهون که یک روزی برای درمان شدن وقت می برد به همه چیز واقف میشد و سهون اصلا این رو نمی خواست.

بدن خسته اش به دراز کشیدن احتیاج داشتند و بال های دردناکش اجازه خوابیدن بهش نمیدادن و سهون در حال قورت دادن بغضی که درون گلوش گیر کرده بود، با حس کردن حالت تهوع از درد زخم های بدنش به سرعت از سر جا بلند شد.

***

بکهیون کاملا در حال آتش گرفتن بود. شعله های سیاه رنگی که از عصبانیت بکهیون بود، قابل دیدن نبودند ولی حرارت بالای اتاق کاملا این نظریه رو تایید می کرد.

بال سفید تازه وارد، به فرمانروایی نگاه کرد که خونسرد پشت میز نشسته بود و به قسمتی از اتاق زل زده بود، اما آتش خشمش به واسطه گرما و حرارت درون اتاق، بال سفید رو به مرز خفگی می رسوند.

نگاه بکهیون که ناگهانی بالا اومد، بال سفید کمی سرجاش جا به جا شد و به بکهیونی نگاه کرد که مستقیم بهش زل زده بود. معذب از دیدن نگاه تیزش سرش رو کمی پایین انداخت و دست هاش رو جلوی شکمش بهم گره زد.

+سهون ده روزه نیست و من میگم گم شده.

زمزمه سرد بکهیون تضاد دردناکی با گرمای اتاق داشت و بال سفید شرمنده از اینکه نتونسته بود سهون رو پیدا کنه، چیزی نگفت.

نزدیک به بیست روز از ورود زود هنگامش به سازمان می گذشت و توی این مدت ماموریتش تنها پیدا کردن برادر کوچکتر فرمانروا بود. مامورتی که دوبار بهش محول شده بود، یکبار موفق شده بود سهون رو پیدا کنه و بار بعدی شکست خورده بود و حالا حرارت بکهیون اتاقی که هردو نفر درش حضور داشتند رو به مرز سوختن می رسوند.

شرمنده بود و کاری از دستش بر نمی اومد. اون یک بال سفید بود، قدرت و انرژی بالایی داشت و همینکه معاون بکهیون شده بود، خودش موکد این موضوع بود، اما سهون کسی بود که قدرت بالاتری از خودش داشت و وقتی سهون قصد کرده بود خودش رو پنهان بکنه، از دست بال سفید هیچ کاری بر نمی اومد.

هیچوقت فکر نمی کرد با ورودش به سازمان، و به دست آوردن جایگاهی که آرزوش رو از زمان بیست و شش سالگی داشت و آرزوی از نزدیک دیدن فرمانروای زیبای سرزمین، با این همه مشکل و دردسر روبرو بشه در این حد که در دومین ماموریتش شکست بخوره و روی نگاه کردن به بال سیاه روبروش رو نداشته باشه.

با کشیده شدن صندلی به عقب و صدای آزار دهنده ای که داد، نگاهش رو ناخودآگاه روی مرد بر گردوند و بکهیون بدون اینکه دست از زل زدن به بال سفید برداره، جلو اومد و تکیه به میز ایستاد. با چهره ای متفکر به مرد نگاه کرد و گفت:

+اول سهون رو پیدا کنم و بهش بفهمونم نباید از برادر بزرگترش فرار کنه، حتی اگر از همه دستورات واضح فرمانروا و برادر بزرگترش سرپیچی کرده یا اول اون بی بال احمق بی مصرف رو پیدا کنم و بهش بفهمونم نباید به سهون نزدیک میشد؟

بال سفید با چشم های گرد شده به فرمانروا زل زد و در دل از اینکه در این موقعیت قرار گرفته نالید. چجوری میتونست جواب سوال بده وقتی هیچ چیزی در مورد اتفاق هایی که افتاده بود خبر نداشت و بکهیون هم در این مدت چیزی بهش نگفته بود.

فقط دو بار برای چند روز مثل یک دایه و زندانبان دنبال سهون گشته بود و دلیل فرار کردن سهون، ناپدید شدنش و چیزی در مورد دستوراتی که سهون سرپیچی کرده نمیدونست. اون حتی یکبار هم اون بی بالی که بکهیون، بال سیاه، قدرتمندترین سرزمین رو اینطور آشفته کرده بود رو هم ندیده بود.

آب دهانش رو قورت داد و در تلاش برای پیدا کردن جواب مناسبی برای مرد، سومین ماموریتش رو شنید.

+اون مردک بی بال رو پیدا کن، یک روز بشه، دو روز بشه، یک هفته بشه، پیداش کن و بدون اون فکر برگشتن رو نکن، خودم سهون رو پیدا میکنم.

نفس راحتی از اینکه لازم نبود جوابی بده کشید و در ثانیه با یادآوری دستور بال سیاه چهره اش درهم شد. سهون که یک بال سیاه با قدرت و منبعی از انرژی زیاد بود و نتوسته بود پیداش کنه و حالا باید مرد بی بالی رو پیدا می کرد که ظاهرا بلایی رو سر سهون برادر کوچکتر فرمانروا آورده بود. یک مرد بی بال بدون انرژی...

نگاهش رو کمی به اطراف چرخوند و دو دل برای پرسیدن اینکه چجوری مرد بی بال رو پیدا کنه، باز هم بکهیون به دادش رسید و جوابش رو داد، هرچند جواب قابل فهمی نبود.

+خودت میفهمی کجاس، فقط پیداش کن.

سرش رو به نشونه اطاعت خم کرد و بدون حرف دیگه ای از اتاق خارج شد. نمیتونست از بکهیونی که اینطور آشفته بود، چیز بیشتری بپرسه، خودش باید میفهمید که چجوری مرد بی بال رو پیدا کنه!

بکهیون اما تا لحظه آخر خروج معاون جدیدش، به بال های سفیدش نگاه می کرد که هم قد خودش بودند. بال های سفید بلندش هم قد بکهیون بودند و بکهیون همون روز اول با پی بردن به این واقعیت، سهون رو یکبار در دل توبیخ کرده بود، فقط توبیخ به خاطر قد بلند بال سفیدی که معاونش شده بود و سهون هیچ تقصیری درش نداشت.

***

پارت اول آخرین بال قرمز اینجاست. 

لذت ببرید!


Continue Reading

You'll Also Like

1.1M 45.6K 52
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...
29.3K 3.4K 15
I long to hear your voice, but still I make the choice, To bury my love, in the moondust. من منتظر می شینم تا صدات رو بشنوم، اما باز هم تصمیم می گیرم...
47.1K 865 18
I know what you're thinking "ugh another story where they kick out lucy?" Well NO it is not. This is the opposite kinda. Ok have you ever wondered wh...