" BLACK Out " [Complete]

By RayPer_Fic

25.6K 3.6K 2.2K

•¬‌کاپل: چانبک | کایسو | هونهان •¬‌ژانر: رمنس | انگست | اکشن •¬‌خلاصه: بکهیون نقاش معروفی که دست روزگار خیلی... More

|| Season 1 • EP 1 ||
|| Season 1 • EP 2 ||
|| Season 1 • EP 3 ||
|| Season 1 • EP 4 ||
|| Season 1 • EP 6 ||
|| Season 1 • EP 7 ||
|| Season 1 • EP 8 ||
|| Season 2 • EP 1 ||
|| Season 2 • EP 2 ||
|| Season 2 • EP 3 ||
|| Season 2 • EP 4 ||
|| Season 2 • EP 5 ||
|| Season 1 • EP 5 ||
|| Season 2 • EP 6 ||
|| Season 2 • EP 7 ||
|| Season 2 • EP 8 ||
|| Season 2 • EP 9 ||
|| Season 2 • EP 10 ||
|| Season 2 • EP 11 ||
|| Season 2 • EP 12 ||
|| Season 3 • EP 1 ||
|| Season 3 • EP 2 ||
|| Season 3 • EP 3 ||
|| Season 3 • EP 4 ||
|| Season 3 • EP 5 ||
|| Season 3 • EP 6 ||
|| Season 3 • EP 7 ||
|| Season 4 • EP 1 ||
|| Season 4 • EP 2 ||
|| Season 4 • EP 3 ||
|| Season 4 • EP 4 ||
|| Season 4 • EP 5 ||
|| Season 4 • EP 6 ||
|| Season 4 • EP 7 ||
|| Season 4 • EP 8 ||
|| Season 4 • EP 9 ||
|| Season 5 • EP 1 ||
|| Season 5 • EP 2 ||
|| Season 5 • EP 3 ||
|| Season 5 • EP 4 ||
|| Season 5 • EP 5 ||
|| Season 5 • EP 6 ||
|| Season 6 • EP 1 ||
|| Season 6 • EP2 ||
|| Season 6 • EP4 ||
|| Final Season ||
||Thank you message to the readers||
||Thank you message to the readers||

|| Season 6 • EP3 ||

272 47 54
By RayPer_Fic

فصل ششم (بخش سوم : من هرکاری دلم بخواد میکنم  )


شب قبل با گوگو خداحافظی کرد چون صبح زود پرواز داشت اما حالا خودش رو مقابل ورودی اصلی امارت دید. درِ بزرگ چوبی که تا همین چند ماه پیش برای جشن و شادی چهارطاق باز بود و خدم و حشم توش رفت و آمد میکردن، حالا انگار یه عمری میشد که بسته مونده.
با پای خودش اومد بدون هیچ اجباری. هیچکس ازش نخواست که بیاد، اما برای چی؟ واسه چی به امارتی برگشت که حتی همین الان هم داشت زیر بارش له میشد؟ امارتی که با مرگ اباسان کاملا از ریخت و قیافه افتاده بود و این شکل و شمایل بد ترکیبش توی هوای نیمه روشن صبح لرزه به تنش مینداخت...
پس واسه چی اومد؟!
تمام گوش ها برای شنیدن جواب بی تاب بودن اما بجاش کیونگ قدمی به در نزدیک شد و با کِی کارتی که کوبو مقابل ورودی اول بهش داد درو باز کرد.
کافی بود این درهای عظیم چوبی از هم باز بشه تا کیونگ احساس کنه داره توسط یه هیولای بزرگ به درون سیاهی بلعیده میشه.
وقتی در پشت سرش بسته شد، دیگه مطمئن بود کسی که وسط مسیر فرودگاه راه رو کج کرد و به سمت امارت اومد خودِ خودش بوده...
آب دهنش رو قورت داد و شک نداشت توی این سکوت، صداش توی کل امارت پیچید.
روبه روی راه پله های مارپیچ منتهی به طبقه ی دوم ایستاد و احساس کرد سرما تا مغز استخونش رسوخ کرده.
ریخت ماتم زده ی تک تک وسایل این خونه، بوی غم و درد میداد. نور نیمه جون اول صبح از پنجره های قدی به داخل میتابید و حس رویایی مبهم و دلمرده بهش می داد.
مهم نیست چقدر بزرگ، این امارت همیشه پیش چشمش عین زندان بود. بدون شک صاحبش باید الان توی اتاقش باشه اما پای کیونگ به سمت اتاق اباسان حرکت کرد.
هر قدم، معادل حجوم دیوانه وار خاطره ها به مغزش بود. انگار تمام دیوارها توی گوشش اسم اباسان رو زمزمه میکردن. یکی، دوتا، سه تا و حسرتی که همراه باهاش میومد اندازه یه دنیا وزن داشت. خواست طعم تلخ غمی که توی دهنش پخش شد رو قورت بده اما بغض از قبل راهشو سد کرده بود...
اباسان...
امروز بیشتر از قبل بهش ثابت شد که دیگه هیچوقت برنمیگرده و برای همیشه حضور عزیزش رو از زندگیش برده...
بالاخره دستاش آروم روی دستگیره سُر خورد. از ذهنش گذشت خودش مثل مرده ها یخ کرده یا این خونه عین قبرستون تاریک و سرد بود؟!
در باز شد و کیونگ پا به داخل اتاقی گذاشت که حضور صاحبش مثل روز اول احساس می شد اما دیدن مردی نشسته روی صندلی و خیره به بیرون، بهش اجازه نداد قلبش بیشتر از این سوگواری کنه...
خودش بود...
کای...
صدای نفساش توی گوش های خودش بلند و سنگین پیچید. شعاع نور از پنجره به صندلی تابیده بود و به کای حالتی روحانی میداد.
دهن باز کرد و صدایی که فکر می کرد از دست داده توی فضا طنین انداخت:
«کای...»
پژواک صداش سبک و آروم پخش شد و مثل بخار آبی توی فضا محو شد.
«اباسان... به نظرت دارم خواب میبینم؟»
جوری پرسید انگار واقعا اباسان توی اتاق حضور داره.
حس صدای خستش برای کیونگ تازگی داشت چون این اولین بار بود چنین احساسی رو درک میکرد.
«تو... حالت خوبه؟...»
احساس کرد کلامش بعد از گفته شدن شکل و هویت خودش رو از دست داد. انگار تا زمانی که توی دهنش بود میتونست حتی طعمش رو احساس کنه اما حالا...
«هیچوقت نفهمید که من میدونم مادر واقعیمه... بهش نگفتم... چون می ترسیدم از دستش بدم... و حالا... از دستش دادم...»
کیونگ قدمی جلوتر رفت تا بتونه چهره ی کای رو بهتر ببینه حدس زد شاید مست باشه اما هیچ بطری مشروبی اونجا نبود و حتی ذره ای بوی الکل احساس نمی شد.
فکر کرد بهتره علت اومدن به امارت رو براش توضیح بده اما هرچی سعی کرد نتونست دلیلی واسه اومدنش بیاره. اون اومد چون فقط میخواست بیاد، همین. آروم نزدیک تر شد و روی تخت اباسان نشست و حالا که می تونست چهره ی کای رو واضح ببینه کاملا جا خورد.
این مرد هیچ شباهتی به رئیسی که انگار همیشه از توی مجله مد بیرون اومده نداشت.
«یکی یکی روزها رو از ترس نگفتن حقیقت از دست دادم و مدام پشت گوش انداختم... حالا اگه هر روز اینجا منتظرش بشینم... هیچوقت برنمیگرده»
بغض یه بار دیگه به گلوی کیونگ فشار آورد، اولین بار بود کای رو تا این اندازه درمونده میدید. انگار داشت با خودش یا اباسان خیالی حرف میزد، بنظر میرسید هنوزم متوجه حضور کیونگ نشده. شک به دلش افتاد، میخواست حرفی بزنه ولی دهنش قفل شده بود. از طرفی احساس میکرد شاید بهترین کار فقط سکوت باشه، شاید باید اجازه میداد این مرد اندوهش رو بیرون بریزه...
داشت ملاحضه کای رو میکرد؟
نمیدونست...
خیره به مردی که انگار سالها ازش بی خبر بود نگاه میکرد و سعی داشت اون مرد همیشگی رو توش پیدا کنه. ولی این بار دیدن اشک های کای ضربه ی دومی بود که توی یه روز بهش خورد. از خودش پرسید نکنه داره خواب میبینه؟ اینا اشک های خود کای بودن که پایین میریختن؟
کای...
اون میتونست گریه کنه؟!

«به سونگین حق میدم... شاید وقتی حقیقت رو فهمید به قدری خالی شد که نتونست تاب بیاره. اون هیچکس رو پیش خودش نداشت، برای همینم انقدر از درون شکست... عجیبه که حالا میتونم این چیزارو درک کنم... احساس میکنم با رفتن اباسان خالی شدم... مهم نیست چقدر بهش فکر کنم یا اینکه چقدر حضورش رو واسه خودم مجسم کنم، اون رفته... کسی که تا آخرین لحظه بخاطر من موند و سکوت کرد... چرا برام صبر نکرد؟ چرا تنهام گذاشت؟ غم اینکه هیچوقت مادر صداش نکردم تا ابد به دلم میمونه... خواهش میکنم نباید پسر احمقت رو اینطور تنبیه میکردی... چطور؟ چطور میتونم تحمل کنم؟»
برای اولین بار کای کاری کرد تا کیونگ خودش رو فراموش کنه، بودنش رو... حضورش رو...
بغضی که از اول ورودش به امارت توی گلوش جا خوش کرد حالا بزرگ و بزرگ تر میشد. این درموندگی قابل باور نبود...
خورشید بالا اومد و جای خودش رو توی آسمون پیدا کرد اما این اتاق هنوزم تاریک و غم گرفته به چشم میومد. تنهایی کای انقدر بزرگ بود که میتونست حتی کیونگ رو توی خودش دفن کنه.
«چطور تونستی؟... کیونگ... چطور تونستی این همه غم رو توی قلبت تحمل کنی؟»
برای اولین بار به صورت کیونگ نگاه کرد و ازش پرسید. مدتی بدون یک کلمه حرف به چشم های کای خیره موند. چه بلایی سرش اومده؟ بخاطر طلسم این عمارت بود یا آرامش اتاق اباسان؟ چرا حس میکرد این اولین باره که میتونست تصویر خودش رو توی چشمای همیشه لجبازو خیره کای ببینه؟ چرا؟!...
«اباسان... اون منو از باتلاق خودم بیرون کشید... زمانی که دست کمک هرکسی رو پس میزدم و قلبم پر از نفرت و درد شده بود، اباسان مرحمی برای دردام شد»
«اما مرحم دردای تو... مادر من... دیگه مرده... چون قدرت نگه داشتن عزیزام رو پیش خودم ندارم... روزها به همه چیز فکر میکردم، اما این حفره ی سیاه تو قلبم انقدر عمیق و عمیق تر شد که نمیتونستم به درک درستی برسم. وقتی اون روز پدرت رو ملاقات کردم فکر می کردم دیگه همه چیز تموم میشه اما انگار فیتیله ای شد تا رویایی که خودم رو براش آماده میکردم منفجر کنه و حالا احساس میکنم زیر آوارش دفن شدم»
کیونگ مثل یه تیکه چوب با شنیدن اسم پدرش سرجا خشک شد. چطور ممکنه؟ کای توی گذشته پدرش رو ملاقات کرده؟ ولی آخه... چطور چنین چیزی ممکنه؟
چشم های درشت و گردش بیشتر از قبل به کای خیره موند، اما این زبون لعنت شدش مثل سنگ سه تنی توی دهنش سنگینی میکرد...
«تو... پدر من...»
«من کسی بودم که تمام اطلاعات اون عوضی رو به پدرت داد، چون نمی خواستم با یه مرگ راحت از دنیا بره. اون حقش بود درباره ی تک تک جنایت هاش مجازات بشه. برای همین به دیدن پدرت اومدم، میخواستم انتقام خودم، مادرم، سونگین و همه کسایی که زندگیشون به دست اون بیشرف نابود شد رو بگیرم. ولی اون مرتیکه ی نحس حتی با مردنش هم زهرشو به من پاشید... من و پدر مرحومت مصمم بودیم اونو تاجایی که میشه مجازات کنیم... ولی همه چیز بهم ریخت... اونم درست روزی که تورو دیدم... بعد از دیدنت... همه چیز بهم ریخت»
احساس میکرد مثل یه قطره آب داره توی زمین فرو میره. هیچوقت فکر نمیکرد اومدنش به عمارت این موقعیت رو براش رقم بزنه...
کای چی میگفت؟ داشت چیکار میکرد؟
«تو... داری چیکار میکنی؟»
سوالی که توی مغزش شکل گرفته بود از زبونش شنیده شد، بدون اینکه بفهمه بدنش منقبض شد و بی اختیار روتختی رو توی مشتش چنگ زد...
«دیگه نمیخوام سکوت کنم... فکر میکردم با پنهان کردن حقیقت دارم از کسایی که دوستشون دارم محافظت میکنم اما... کافیه به خودم نگاه کنم، هیچکس پیشم نیست، با دستای خودم دورشون کردم... من خیلی فکر کردم کیونگ... به خودم... به زندگیم... به امارت و سونگین... به اباسان، مادرم... و به تو... اما هربار احساس پوچی بیشتری میکنم... وقتی به اطرافم نگاه میکنم هیچکس نیست... میخوام همه این حرفا رو از توی سینم بیرون بریزم چون بعد از این همه سال دیگه دارم خفه میشم»
مغز کیونگ اما هنوزم داشت حول یه کلمه میچرخید، هیچوقت فکر نمیکرد کسی مثل کای بخواد صندوقچه اسراشو باز کنه... احساس میکرد داره خواب میبینه. هرچی بیشتر میگذشت بیشتر متوجه میشد هیچوقت نمی تونه این مرد رو حدس بزنه...
«کای...»
«جونگین... این اسم واقعی منه... همیشه دلم میخواست بهت بگم، دوست داشتم فقط تو اسم واقعی منو بدونی و صدا بزنی... ولی تو هیچوقت... هیچوقت اجازه ندادی برای یک بارهم که شده خودمو بهت بفهمونم... و من بهت محتاج بودم... همیشه... به بودنت، به دیدنت، به اینکه این قلب لعنتیمو که پر از غم و درد بود فقط برای تو خالی کنم، ولی تو فرار میکردی... همیشه و همیشه. تحمل رفتنت با وجود اباسان برام راحت تر بود، میدونستم که وجود اون هنوزهم میتونه مارو بهم وصل نگه داره اما... دیگه حتی این امید کوچیک هم از من دریغ شد...»
«تو... چی داری میگی؟»

«همه چیزو... همه اون چیزایی که همیشه آرزو داشتی بدونی مگه خودت یه بار بهم نگفتی تا کجا از تو میدونم که ازش بی خبری؟
حالا میخوام بگم، مگه برای شنیدن همین چیزا به امارتی که حالت ازش بهم میخوره برنگشتی؟ آره درست شنیدی من بودم که برای اولین بار به دیدن پدرت رفت... وقتی فهمیدم کسی واقعا این جرات رو داره تا با وجود فساد توی پلیس بخواد جلو یاکوزا بایسته با خودم گفتم این مرد منجی منه... رفتم دیدنش، چهارسال بعد از اینکه حقیقت زندگی کوفتیمو فهمیدم... چهارسال نقشه کشیدم و صبر کردم تا بتونم مدرک جمع کنم، وقتی اون روز توی دفتر کار دیدمش مطمئن شدم پیش آدم درستی اومدم... ماه ها گذشت و همه چیز طبق نقشه پیش رفت تا اینکه از پنجره اتاق پدرت، تو رو دیدم... پدرت هم درست کنارم ایستاده بود، با دیدنت لبخند زد و تورو به عنوان پسرش بهم معرفی کرد. قسم میخورم هیچوقت مثل اون نگاه و لبخند رو توی زندگیم جز از اباسان از هیچکس دیگه ای نگرفته بودم. با تمام وجودش بهت افتخار میکرد اما از اینکه توی این پرونده حمایتش نمی کردی ناراحت بود. بعد از گفتن حرف دلش، تازه متوجه شدم چرا با اینکه همه چیز خیلی عالی داشت جلو میرفت اما پدرت همیشه خسته بود... بعد... احساس کردم توی تمام این سالها بدون اینکه بدونم انقدرحسرت توی دلم جمع شده که حس خفگی بهم دست داد. بقدری حالم بد شد که درجا به پدرت گفتم دیگه نمیخوام باهاش همکاری کنم و همونجا شراکتمون رو باهاش بهم زدم... اون خانواده ای داشت که من نداشتم چون... اون پیرمرد عوضی از من گرفتشون، چطور میتونستم منی که بخاطر انتقام از خانواده هایی که به دست اون از هم پاشیدن خودم با دست خودم این سرنوشت رو برای یه خانواده دیگه رقم بزنم؟! چطور میتونستم اینکارو بکنم؟ اما پدرت... متاسفانه بی خبر از من کار خودشو کرد و خیلی زود همه چیز رو به رسانه ها کشوند. این کارو کرد تا من نتونم جلوی پیشرفتش رو بگیرم و تا همینجاهم کلی مدرک برای اثبات اداعاش داشت...»
چشم هاش می دید، گوشاش میشنید... پس چرا حس میکرد مرده؟ روحش توی آتیش میسوخت اما بدنش یخ کرده بود. خطوت لباش تکون ظریفی میخورد ولی ذهنش از هر کلامی پاک شده بود...
«وقتی مطلع شدم پدرت هنوز دست از نقشه من بر نداشته و تنهایی داره جلو میره بارها بهش اخطار دادم اما بازم کار خودشو کرد... مرده یه دنده ای بود، درست مثل خودت...»
کیونگ سرش رو پایین انداخته بود، چون احساس میکرد به تنش سنگینی میکنه. حس میکرد دنیا دور سرش می چرخه، اون بعد از فوت پدر مادرش تک تک لحظه های زندگیش رو با نفرت و حسرت و درد زندگی کرد... مرد و زنده شد تا بتونه برگرده به اون آدم سابقی که بود و حتی خواست بهتر از قبل بشه.
اما حالا...
نمیتونست چیزایی که میشنوه رو باور کنه...
«اون... حتی تا آخرین لحظه هم به فکر خودش بود»
کلمات با حس تنفر از بین دندون هایی که از خشم بهم ساییده میشدن بیرون اومد. چشماش میسوخت اما اشکاش میون راه تنهاش گذاشته بودن چون بیشتر از غم، احساس خفگی و درد میکرد.
«چرا؟ چرا همون روزی که برای اولین بار منو دیدی بهم چیزی نگفتی؟ چرا از من پنهان کردی؟ چرا کای؟ بهم بگو چرا؟»
نه تنها صداش، که بدنش هم از خشم می لرزید. ولی اصلا براش مهم نبود، مهم نبود چون توی این لحظه هیچ درک درستی از احساسات خودش نداشت...
«چطور میتونستم بهت بگم؟! از من چه انتظاری داشتی؟! تو خانوادت رو جلوی چشمت از دست دادی... چیکار می تونستم بکنم؟ من نمیتونستم خودمو بابت این اتفاق ببخشم... نمیتونستم ببخشم چون خودمو باعث و بانیش میدونستم. هر روز به خودم میگفتم اگه سراغ پدرت نرفته بودم این اتفاق هم نمیفتاد... ولی بعد چی شد؟ منی که میخواستم از یه خانواده خوشبخت محافظ کنم با دست خودم نابودشون کردم... واسه همین میخواستم از من متنفر باشی چون اینطوری فکر میکردم دارم خودمو تنبیه میکنم... اما... اما من عاشقت بودم کیونگ... میفهمی؟! تو هر روز جلوی چشمم بودی و این احساس هر روز بزرگ تر و عمیق تر میشد... ولی وقتی میدیدم هر بار توی نگاه پر از نفرتت هزار بار میمیرم قلبم از جا کنده میشد، چون بیشتر قبول میکردم دلیل این خشم و نفرت منم... با همه اینا ولی میپذیرفتمش... چون میخواستم عذاب بکشم... من باید عذاب میکشیدم چون از روزی که پسر اون حرومزاده شدم زجر و بدبختی هیچوقت منو رها نکرد... من مسئول تمام زندگی های از دست رفته ام...»
صدای فریاد کای توی اتاق پیچید و سکوت عمیق و دلمرده عمارت به صداش ابهت عجیبی می داد.
سرش رو میون دستاش گرفت و فشار داد. دلیلی که جلوی بیرون ریختن حرف دلش شد، درد شدیدی بود که توی سرش پیچید.
کیونگ توی سکوت فقط به کای نگاه کرد و بی اینکه علتش رو درک کنه، به راحتی می تونست زجری که مرد مقابلش می کشه رو احساس کنه...

«برای همین... هر روز اینجا کنار اباسان می نشستم و ازش کمک میخواستم، ولی اون نبود... این غده ی چرکی درست وقتی ترکید که من با یه عالمه درد و حسرت تنها شدم... *صداش از رمق افتاده بود* دیگه جلوتو نمیگیرم کیونگ... دیگه نمیخوام توی حسرت خواهشی بسوزم که هیچوقت برآورده نمیشه... هیچی نمیخوام، حتی این جسمو... فقط میخوام اباسان بیاد و به قلب من  آرامش بده»
برای اولین بار توی این مدت از سرجاش بلند شد و بنظر میرسید میخواد از اتاق خارج بشه...
«تو دیگه آزادی... این عمارت و صاحبش که باعث بدبختیت شدنو تنها بزار و لطفا برای همیشه برو»
از مقابل کیونگ مثل یه سایه گذشت و کیونگ تازه متوجه شد اون چقدر وزن از دست داده. میون خشم و گریه از خودش پرسید توی این مدت چطوری زنده مونده؟!
از جا بلند شد تا حرفی بزنه که کای توی حالت نیمه بیهوشی سرش گیج رفت و خواست زمین بیفته اما کیونگ بی اراده به سمتش رفت و اونو گرفت. وزن بدن لَخت و سنگین کای باعث شد بعد از گرفتنش روی زمین بشینه.
حالا بالا تنه ی کای میون دستاش بود و سرش روی پاهاش...
«برو... برای همیشه برو... اجازه بده زودتر به آرامش برسم»
شک نداشت اگه نزدیک کای نبود متوجه چیزایی که میگفت نمیشد. نگاه بی جون کای توی چشماش افتاد و کیونگ نمیتونست از این مرد رو بگیره. این چشمای نافذ حتی توی این وضعیت هم قدرت داشت تا عمق کیونگ رسوخ کنه...
«من هرکاری بخوام انجام میدم... و فعلا... تصمیم ندارم جایی برم»
کیونگ با صدایی بم و گرفته به زبون آورد و بعد، کای آروم چشماشو بست.

*
*

محافظ ورودی با دیدنش دسپاچه از کیوسک بیرون اومد و بلافاصله چترش رو باز کرد. نگاهی به مرد مقابلش انداخت که درست عین موش آب کشیده شده.
بارون بی امون می بارید و توی این وضعیت هرکسی دنبال سرپناه میگشت تا خودش رو از خیس شدن نجات بده، اما این مرد انگار اصلا متوجه نبود تمام هیکلش زیر بارون خیس شده...
چتر رو بالای سر بکهیون گرفت و دستپاچه ادای احترام کرد.
«قربان اجازه بدین کمکتون کنم، چرا توی این شرایط بدون ماشین تشریف آوردین؟ کافی بود خبر بدین خودم انجام وظیفه میکردم»
حرفای محافظ انگار بعد گفته شدن همراه بارون روی زمین پایین ریخت و فرصت نکرد به گوش بکهیون برسه یا اگه میرسید هم بکهیون حالیش نمیشد.
«چانیول کجاست؟»
بیشتر ازقبل با پرسیدن سوال و شرایط معذب شد، مدام مثل احمقا بکهیون رو وارسی میکرد تا از سلامتیش مطمئن بشه و اتفاقا کاملا هم سالم بود. اما این قیافه و وضعیتی که باهاش به امارت اومد دل مرد رو به شور مینداخت. با این حال وقت رو تلف نکرد و به احترام فورا جواب داد:
«قربان ایشون تا همین یک ساعت پیش همراه خانم پم و آقای مارکوس توی باغ جنوبی درحال تفریح بودن اما بخاطر بارون الان داخل سان روم گاردن هستن»
هنوز جمله مرد تموم نشده بود که بکهیون مثل خواب نماها به داخل امارت راه افتاد. انقدر سریع و یک دفعه که مرد برای یک لحظه شوکه به جای خالی بک نگاه کرد. اما بیش از این دست دست نکرد و به خودش اومد:
«قربان اجازه بدین همراهیتون کنم»
گفت و به دنبالش راه افتاد ولی انگار بکهیون خیال ایستادن نداشت.
«قربان... لااقل چتر رو همراه خودتون ببرید... قربان»
مثل اینکه توی گوش های بک پنبه تپونده بودن که اصلا متوجه اصرار های مرد نشد و به سمت جایی که گفت قدم تند کرد...
میون قطره های درشت بارون که مثل سیل از آسمون پایین میریخت، توی هدستش تکرار کرد:
«آقای بیون وارد امارت شدن ایشون چتر همراهشون نیست، به سمت سان رومِ باغ غربی میان لطفا همراهیشون کنید.»
هرچند با چیزی که تا همین چند دقیقه قبل دید، بعید میدونست بتونن از پس بکهیون بربیان چون اصلا  توی این دنیا نبود...

از لحظه ای که پروازش به کره نشست، مستقیم به سمت امارت چانیول حرکت کرد. توی تمام مدت سفرش دیگه به نگاه های خیره و عجیب عادت کرده بود چون اصلا خودش و دنیایی که توش بود رو نمیدید. نه اینکه نخواد، نمیتونست. اون فقط میخواست کاری رو که بخاطرش به کره برگشت رو انجام بده...
آب بارون شُر شُر از صورتش پایین میریخت و بک هر بار برای اینکه بتونه درست ببینه با دستش صورت خیسش رو پاک میکرد.
بالاخره دیوار های شیشه ای رو دید، دیدنش همزمان شد با سر رسیدن یکی دیگه از محافظ ها که با عجله چتر به دست سمت بکهیون میدوید.
این طرف بک با دیدن سان روم پاهاش قوت بیشتری گرفت و به قدم هاش قدرت داد...

.................................

پم به همراه مارک بازی گنج رو پیدا کن میکردن و صدای خنده های بلند و شاد پم همه جا میپیچید. برعکس چانیول که درست وقتی که هوا شروع به باریدن کرد انگار یه مرتبه همه انرژیشو از دست داد.
با اینکه نمی خواست خودشو دست افکار سنگین و مرور خاطرات دردآورش بده ولی نمیتونست جلوی هجوم احساس دلتنگی و حسرتی که این افکارو خاطرات به دنبال داشت رو به قلبش بگیره.
با ناراحتی از بازی سه نفرشون بیرون کشید و روی صندلی کنار شیشه خیره به بیرون و بارون توی افکارش غرق شد.
انقدر عمیق که حالا همه اون احساسات و خاطرات انگار شکل و هویت بکهیون رو گرفته بودن که به سمتش میومد. سرش رو تو دست گرفت و خواست آروم باشه احساس  کرد عقلشو از دست داده تا وقتی صدای پم بلند شد. مثل برق گرفته ها بار دیگه به بیرون چشم دوخت و فهمید اون خیال بکهیون نیست و واقعا خود بکهیون بود که داشت به سمتش میومد...

«اونجا رو ببین مارک... بکهیون اوپا داره میاد»
پم به فاصله ی حرفی که زد خواست به استقابل بک بیرون بره که مارک مانعش شد و تا خواست به خودش بیاد، چانیول مثل باد بیرون زد.
درسته... خودش بود بکهیون... کسی که حالا داشت به طرفش میدوید خودِخودِ بکهیون بود.
پاهاش جون گرفت و حالا خودش هم مثل بک زیر بارون شروع به دویدن کرد.

.................................

وقتی به خودش اومد متوجه شد چانیول داره به سمتش میدوه، چشماش به شگفتی گشاد شد و اونم شروع به دویدن کرد.
محافظ چتر به دست با دیدن چان از حرکت ایستاد و دیگه جلوتر نرفت.
بکهیون میدوید و با خودش فکر میکرد این فاصله ی کوفتی کی قراره تموم بشه؟ فقط دو سه قدم دیگه مونده بود و وقتی چانیول رو مقابل خودش دید تقریبا خودشو توی بغل مرد پرت کرد.
چان محکم بکهیون رو بین بازوهاش نگه داشت. بدن بک مثل یه تیکه یخ سرد بود اما چانیول احساس میکرد داره ذوب میشه...
«بکهیونم!؟»
همین یه کلمه از دهنش خارج شد، چون حتی نمیخواست اگه واقعا داره خواب میبینه صداش این رویا رو بهم بزنه...
«چان... چانی... چرا... بهم بگو چرا از همون اول... همه چیزوبه من نگفتی؟»
بارون بی وقفه می بارید و حالا چانیول هم کاملا خیس شد. بکهیون سرش رو عقب کشید تا به چهره ی چان نگاه کنه، از طرفی چانیول موهای بکهون که چشم هاشو پوشونده بود کنار زد و متوجه اون چشم های موشی که حسابی قرمز و متورم بود شد...
«چی شده بکهیونم؟ چه اتفاقی افتاده؟»
میون سیل بارون، قسم میخورد میتونست اشکای بکهیون که از چشماش پایین میریزه رو بشمره...
«تو انتخاب من بودی... منو عاشق خودت کردی و به تمام وجودم رسوخ کردی... و من حتی وقتی اصرار میکردم نمیخوامت عشقت بیشتر توی قلبم میپیچید... مثل یه ویروس همه جوره منو مبتلا کردی... ولی چه اهمیتی داره؟... حالا تا ابد... میخوام که مبتلا باشم... به عشقت... به خودت...»
«بکهیون!»
«نه چان چیزی نگو... بزار من حرف بزنم... از این به بعد بهم اعتماد کن... بهم اعتماد کن و اجازه بده با تو سختی هارو به دوش بکشم... منو ببین و قبولم کن چان... بیا یه بار دیگه عاشق بشیم...»
صورت بکهیون رو میون دست گرفت و هم پای بکهیون اشک میریخت. شستش آروم رو گونه ی بک لغزید تا رد آب و اشک رو پاک کنه. بکهیون بار دیگه محکم بغلش کرد و حالا انگار هردو خیال داشتن زیر این بارون دیوانه وار با قطره های آب یکی بشن...
«لطفا بهم بگو چی شده؟ داری منو میکشی بک...»
«منو ببخش... خواهش میکنم... میتونی بخاطر اینکه به تو و عشقمون اعتماد نکردم منو ببخشی؟... قسم میخورم اون لحظه ای که روت اسلحه کشیدم خیال کشیدن ماشه رو نداشتم... تو منو میبخشی؟ ... بخاطر تمام لحظه هایی که تو رو از خودم روندم؟»
«بک...»
«فقط بهم بگو که منو میبخشی؟»
چشم های بک از شدتِ گریه ی بی وقفه، مثل دو تا کاسه خون بود. جوری نگاهش رو توی چشمای چان انداخت که تا عمق وجود مرد رسوخ کرد و باعث میشد قلبش از هیجان یکی درمیون بزنه.
«بگو که میتونیم دوباره عاشق باشیم»
سر بکهیون رو میون دستاش گرفته بود و لحظه ای بعد فقط داشت طعم لب های بکهیونو رو به کام خودش میریخت. بخاطر بارون لب های بک لطیف تراز همیشه بود و حالا حرم نفس های بک مستقیم به شش های خودش میرسید.
بک روی سرپنجه خودشو بالا کشید و با بیشترین میل خواستن این بوسه رو همراهی کرد.
محافظی که تا اون لحظه با فاصله ایستاده بود به سمت مخالف برگشت و شروع به حرکت کرد. بدون فوت وقت توی هدست تکرار کرد:
«هیچ کس سمت باغ غربی نشه، رئیس میخوان تنها باشن»
مارکوس همون لحظه با دیدن بکهیون میتونست نتیجه الان رو حدس بزنه، لبخندی زد و فورا پم رو همراه خودش به داخل برگردوند و دختر کوچولو بی هیچ مقاومتی دنبال مرد راه افتاد.

«عشق من هیچوقت تموم نشده بود که حالا بخوام دوباره شروعش کنم... تو دلیل بودن منی بک... همیشه بودی»
برای ثانیه ای بین بوسشون وقفه انداخت و دقیقا رو لبهای بک زمزمه کرد.
بکیهون خودش رو بیشتر بالا کشید و حالا روی تمام صورت چانیول رد بوسه میگذاشت...
«تو چت شده بک؟»
«فقط بزار این دلتنگی رو جبران کنم...»
با گفتن این حرف، چانیول مرد کوچیک مقابلشو بالا کشید و بک با تمام وجود خودش رو به دور چاینول حلقه کرد.
بارون می بارید و هردو حس می کردن تمام کثافت و گرد و غباری که توی همه این سال ها روی عشقشون نشسته شسته میشد.
قلبشون توی سینه ی همدیگه میکوبید و جفتشون میتونستن ضربانشو احساس کنن...
بکهیون مثل بچه گمشه ای که بعد از کلی وحشت بالاخره مادرش رو پیدا کرده محکم به چانیول چسبیده بود...
انگار که براش کافی نبود و میخواست با جسم مردی که بغلش کرده یکی بشه و چان حتی نمیخواست یک ثانیه از این لحظه هایی که شیرین تر از شهد به کامش ریخته میشد رو از دست بده...
هردو خیسِ خیس بودن اما کی اهمیت میاد؟! عشق اونا از اولش هم با بارون شروع شد...
کسی چه میدونه، شاید آسمون میخواست هدیه این عشق رو بی منت روی سرشون بریزه، واسه همینم چان و بک هردو با اشتیاق خیس میشدن...

*
*

(سه سال پیش، امارت کای، روم گاردنِ رز سفید)

«من واقعا دوست داشتم تورو از نزدیک ببینم، اینکه شرایط دیدنت اینطور اتفاقی جور شد باعث خوشحالیمه»
لوهان برای بار چندم این حرف رو به پسر نشسته روی ویلچر به زبون آورد، پسری که تمام احساس و نگاهش توی دو چیز خلاصه میشدن:غم و نفرت...
«میتونم راحت باهاتون صحبت کنم؟»
درمقابل ابراز خوشحالی لوهان، کیونگ با سری پایین بی اینکه با چشم های مخاطبش ارتباط برقرار کنه به زبون آورد.

«البته... دوست داشتم من کسی باشم که این درخواست میکنه، اما خیلی مطمئن نبودم با پرسیدنش ممکنه تو رو توی شرایط بدی قرار میدم یا نه»
با همون روی گشاده و لحن شاد و آرومش به زبون آورد، ولی تفاوت حس و حالشون مثل شب و روز بود.
کیونگ هنوزم با لوهان ارتباط چشمی برقرار نمیکرد و بیشترین زمانی که چشماشون به هم وصل میشد، کمتر از پنج ثانیه بود...
«چرا با یه قاتل وارد رابطه شدی؟»
جمله ای که به زبون آورد واقعا رُک و بی پروا بود، درست مثل شخصیت خودش. قلبا هیچ دوست نداشت افکارش رو اینطوری سرد و صریح به زبون بیاره اما توی این لحظه، قدرت تجزیه تحلیل احساسات و افکارشو نداشت پس فقط دهن باز کرد و کلمات به اختیار خودشون کنار هم چیده شدن.
راستش لوهان کمی جا خورد، اما نه اونقدر که بخواد خلقش تنگ بشه چون با تمام وجود کیونگ رو درک میکرد. خوب به یاد میاورد تا قبل از اینکه عاشق سهون بشه خودش بارها سهون رو قاتل خطاب کرده بود...
«من... عاشقش شدم»
یه جواب کوتاه اما با لحنی قاطع و مصمم، چیزی که باعث شد تا برای اولین بار توی اون مدت کیونگ بالاخره باهاش ارتباط چشمی برقرا کنه:
«از من میخوای حرفتو باور کنم؟! میشه عاشق همچین آدمایی هم شد؟!»
لحن صداش کمی حس تهاجم به خودش گرفت اما کیونگ به شدت با خودش و احساسش توی جدال بود... چون نمیخواست به لوهان بی احترامی کنه و از طرفی دلش میخواست این خشم رو بیرون بریزه...

«گوش کن کیونگ آدم هایی مثل سهون و کای اگه حق انتخاب داشتن به نظرت قبول میکردن چنین سرنوشتی رو برای خودشون انتخاب کنن؟»
«نه... اما اگه واقعا ذاتشون میل به سیاهی نداشت میتونستن این شرایط رو ترک کنن، چرا همچنان ادامه میدن؟»
لوهان که تا اون لحظه روی پا ایستاده بود صندلیشو برداشت و درست مقابل کیونگ قرار داد و روش نشست. انقدر نزدیک که حالا زانو هاشون به هم می خورد و برخلاف کیونگ که از نگاه کردن طفره میرفت، لوهان بدون خودداری بهش زل زد...
«بهم بگو چقدر کای رو میشناسی؟»
«هرگز علاقه ای به شناختنش نداشتم...»
انگار منتظر شنیدن این جواب بود که بلافاصله لبخند پررنگی روی لبهاش نشست...
«اشتباه منم همین بود، من همیشه و همیشه سهون رو از خودم میروندم. به خودم اجازه نمیدادم تا احساسات واقعیمو ببینم و ازطرفی همیشه ازش عقده و کینه به دل داشتم. هیچوقت مثل یه آدم باهاش رفتار نکردم... تا وقتی که احساس کردم از دستش دادم... کیونگ، اوناهم مثل منو تو میمونن اما دنیایی که توش به دنیا اومدن از همون بدو تولدشون توی سیاهی زمین گیرشون کرد... فکر کن داخل یه اتاق سرد و تاریکی و در به روی آزادی کاملا بازه ولی تو پایی برای رفتن نداری... تا زمانی که بچه بودن برای حفاظت از عزیزانشون مجبور بودن هرچی که پدراشون میگفتن رو بی چون و چرا قبول کنن و وقتی که احساس کردن به قدر کافی بزرگ شدن، تصمیم گرفتن کثیفی رو از خودشون دور کنن اما بازم حقیقتِ کثیف زندگیشون توی صورتشون خورد و فهمیدن درواقع هیچوقت نمیتونن چیزی رو تغییر بدن... پدر کای و پدر سهون هردو از دنیا رفتن اما هیچکدومشون حتی برای یه لحظه هم احساس آزادی نکردن. اونا قلبشون رو زیر نقاب سرد و خشن چیزی که دنیا ازشون میخواست قایم کردن فقط برای اینکه نمیخواستن باور کنن یه هیولان و تنها چیزی که باعث میشه این حس اطمینان رو بهشون بده و به  دنیا وصلشون کنه ما هستیم... اونا به ما محتاج هستن چون نمیخوان به هیولایی که پدراشون بودن تبدیل بشن و وقتی بدون پیش داوری به این موضوع فکر کنی و به خودت اجازه بدی برای یک بارهم که شده درکشون کنی، میفهمی چقدر تنهان و چقدر این تنهایی بزرگ و تاریک و سرده... و این حقیقت قلب تورو هم مچاله میکنه. کسی که مریض شده رو به حال خودش رها میکنی؟ نه چون اون خودش بیمار بودن رو انتخاب نکرده و حالا که گرفتارش شده نمیتونه از خودش مراقبت کنه... اونا قلب پاک و عشق خالصشون رو به ما نشون میدن اما بلد نیستن چطوری به ما ثابتش کنن چون یه عمر از اینکه خود واقعیشون رو ابراز کنن وحشت داشتن... من خیلی خوشحالم که فرصت اینو داشتم تا دست سهونو بگیرم و هیچوقت تا آخر عمر تنهاش نمیزارم، چون نمیخوام به کابوس بچگیاش تبدیل بشه... پس براش همون پایی میشم که از تاریکی فراریش میده»
وقتی حرفش تموم شد، متوجه شد کیونگ تمام مدت بهش نگاه میکرده، اما با همه وجود نمیتونست حدس بزنه چی توی سر این پسر میگذره...

(زمان حال امارت کای)

نمیدونست چرا باید توی این لحظه حرف های لوهان به خاطرش میومد. نگاهی به مرد روی تخت انداخت که چهره ی به خواب رفتش انگار خصوصی ترین تصویری بود که کیونگ برای اولین بار میدید.
وقتی کای از شدت ضعف بیهوش شد، کیونگ فورا با کوبو تماس گرفت و بعد از اینکه هردو کای رو به اتاق خوابش بردن دکتر خیلی زود خودش رو رسوند. برخلاف اصرار دکتر برای بردن کای به بیمارستان، کارهای لازم توی امارت انجام شد.
بعد از چندین ساعت پرستاری مداوم توسط دکتر شخصی کای، بالاخره تا حدی خیالش راحت شد و هردو رو تنها گذاشت. تقریبا غروب شده بود و کیونگ اصلا متوجه نشد این همه ساعت چطوری گذشت. بار دیگه به کای خیره شد و اینبار ممنون بود اون چشم های جدی و سخت که هرموقع بهش خیره میشد تا عمق وجودش پایین میره الان بسته ان...
نگاهش چرخ زد و اینبار روی قاب عکس بزرگی ثابت موند. همون عکسی که شب عروسی گوگو ازش گرفت...
سرش درد میکرد و خلقش تنگ بود. به سمتش رفت و تابلو رو برداشت و پشت به خودش روبه دیوار تکیه داد، تا تصویرش رو نبینه...
به طرف پنجره ی قدی رفت و بار دیگه توی افکار خودش غرق شد اما این دفعه اجازه داشت این بغضی که باعث سردرش شده رو توی تنهایی بیرون بریزه. نمیدونست چشه، فقط میخواست گریه کنه...

*
*

لباسش رو عوض کرده بود و حالا دورش پتو پیچیده بودن. با اینکه خودش مخالفت کرد، اما چان دستور داد تا تشت آب گرم بیارن و بک پاهاشو گذاشت توش.
بیرون هنوزم داشت بارون می بارید و صدای برخوردش به شیشه های اتاق، حس سکوت رو قشنگ تر میکرد. برای مدت طولانی بدون هیچ حرفی فقط به هم نگاه میکردن. انگار احساساتشون بیشتر از کلام بود و فقط باید درک میشد...
چان هنوزم نمیتونست امروز رو باور کنه...
اینکه بکهیون با پای خودش به عمارت اومد و با زبون خودش ازش خواست دوباره باهم باشن!
حتی هنوزم مشکل میتونست بفهمه چه اتفاقی افتاده...
اما آخه مگه اصلا این چیزا مهمه؟!
اون بعد از این همه سال که براش اندازه یه عمر گذشت بکهیون رو کنار خودش داشت، درست مثل روز اولی که بک مثل موش آب کشیده با پای خودش به کافه اومد. دوباره قصه براش تکرار شد ولی ته دلش می لرزید و از خودش میپرسید این بار داستان عشقشون پایان خوشی داره یا نه؟! اگه قراره بازم دنیایی که توش حبس شده به بکهیون آسیبی بزنه، با دستای خودش بکهیونو از زندگیش دور میکرد. دیگه نمیخواست کابوس های گذشته تکرار بشن.
«من خیلی فکر کردم چان... و کافی بود حقیقتو بفهمم تا همه چیز عین پازل کنار هم چیده بشه. این قلبمو به درد میاره چون... چون فکر میکنم تمام این مدت من عاشق نبودم... دست کم نه به اندازه تو»
چشماش بار دیگه سوختن اما این دفعه اشکی پایین نریخت. بنظر میرسید بکهیون سهم اشکش رو تا آخر عمر توی این چند روز وصول کرد.
«بک... نمیخوای بهم بگی چی شده؟ چرا این حرفارو میزنی؟ هیچ خوشم نمیاد وقتی اینطوری درمورد خودت حرف میزنی»
هنوزم گیج بود، انگار که میترسید یه جای کار ایراد داشته باشه، نمیتونست چاربند خیالشو جفت کنه. دست خودش نبود، همش فکر میکرد هرلحظه ممکنه بکهیون دوباره از دستش بپره و بره...
«من همه چیزو فهمیدم... همه چیز... همه اون حقیقتی رو که تنهایی به دوش کشیدی... لطفا پدر منو ببخش که این بار سنگینو روی شونه هات گذاشت... من بجای اون از تو تشکر میکنم، بهت میگم تو حق امانت داری رو با جونت ادا کردی چان»
چیزی که فکر میکرد اتفاق نمیفته_اتفاق افتاد، چون چشمه ی اشکی که خیال میکرد خشکیده دوباره از گوشه چشمش جاری شد.
چان شوکه از چیزی که شنید با دیدن اشک های بک وقت برای تجزیه تحلیل نکرد، فورا از جا بلند شد و سمت بکهیون رفت تا بغلش کنه. مثل بچه ها شده بود، پسری که گریه کردن جلوی بقیه خط قرمزش بود حالا بدون خودداری اشک میریخت.
بهش نزدیک شد و آروم اشکاش رو پاک کرد، از گریه ی زیاد پوست دور چشم بکهیون قرمز و ملتهب شده بود. چان سعی کرد دستشو خیلی روی صورتش فشار نده و مدام موهای بکهیون رو میبوسید.
«ببین با چشمات چیکار کردی بک... دیگه گریه نکن... چون تحملش برام سخته»
بکهیون خیلی دوست داشت گریه نکنه ولی نمیتونست جلوی حجوم احساساتی که این دو روز بهش وارد شد رو بگیره.
درحالی که بی نهایت قدردان بود، اما به همون اندازه متاسف و پشیمون...
خیال نداشت به خودش آسون بگیره، خیال نداشت به خودش حق بده، فقط میخواست خودشو تنبیه کنه.
اما وقتی چان اینطوری بغلش میکرد و میدونست اون پناه همه درداش میشه، قلب بی تابش مقاومتشو از دست میداد و آروم میگرفت.
«تو باید استراحت کنی بک... تنها چیزیه که الان میخوام... ما کلی وقت برای حرف زدن داریم، میدونم پم بی تابه تورو ببینه و من نمی خوام توی این وضعیت باهات ملاقات داشته باشه، پس لطفا به حرفم گوش کن. میگم برات یه غذای سبک بیارن و تو مثل یه پسر خوب میخوری و بلافاصله  استراحت میکنی باشه؟»
همونطور که صورتش بین دست های بزرگ چان قاب شد، سری به نشونه ی تایید تکون داد و سعی کرد جلوی اشکاشو بگیره.

*
*

چهار روز از وقتی به امارت اومد گذشت و توی این مدت، تمام توانش رو برای پرستاری کای گذاشت. مدام  توی مَحکمه ی مغزش خودشو برای هر سوالی متهم میکرد اما هر بار شکست خورده از خودش و وضعیت پیش اومده، بی جواب میموند و فقط سکوت میکرد.
مراقبت از کای و درست کردن غذا به عهده ی کیونگ بود و وقتی به خودش میومد و میدید بدون اجبار برای کسی غذا درست میکنه، که تا چند سال پیش آرزوی مرگشو داشت شوکه میشد.
بارها دستش سمت تلفن رفت تا با کوبو و گوگو تماس بگیره و ازشون بخواد به امارت بیان و از رئیسشون مراقبت کنن، ولی هربار پشیمون میشد و بازهم نمیدونست چرا...
انگار اون نفرت همیشگی توی قلبش هویت واقعیشو از دست داده بود و کیونگ فکر میکرد توی شب تاریک دنبال چیزی میگرده که اصلا وجود نداره.
خسته از نفهمیدن خودش و افکارش، ولی بازم به کارش ادامه داد.
طبق سفارش دکتر، این چند روز همش غذاهای سبک و سوپ درست میکرد چون بعد از این همه مدت گرسنگی، معده ی کای باید یواش یواش دوباره به حالت عادیش برمیگشت.
آروم سوپ رو هم زد و دوتا ملاقه داخل ظرف کای ریخت. شاید مجموع مکالماتشون توی این چهار روز از ده کلمه بیشتر نشده و الان هم که طبق معمول برای کای توی اتاقش غذا سرو میکرد کاملا ساکت بود.
حتی یه بارهم سرش رو بالا نیاورد تا به کای نگاه کنه، چون هنوزم نمیتونست بعد از این چهار روز خودش رو با جو بینشون وفق بده.
«چرا؟... برای چی کیونگ؟ چرا مردی که ازش متنفری رو به حال خودش رها نکردی؟»
صدای کای حواس کیونگ رو به خودش جلب کرد اما سرش رو بالا نیاورد و به کارش ادامه داد.
«این بهترین فرصت بود تا انتقامت رو از کسی که زندگیتو نابود کردی بگیری...»
فکر کرد با نادیده گرفتن سوال اولی از گفته شدن حرفای بعدی جلوگیری میکنه اما خوب میدونست کسی که مقابلش روی صندلی نشسته کایه و اون نمیتونست از پس این مرد بربیاد.
«یه بار بهت گفتم... من هرکاری که بخوام انجام میدم»
کای لبخند نیمه جونی زد و مثل کسی که انگار توی خواب حرف میزنه زمزمه کرد:
«چطور میتونی انقدر برای من پررنگ باشی؟... تو همیشه منو گیج میکنی»
بالاخره کار کیونگ تموم شد و خواست برای فرار از موقعیت از اتاق کای بیرون بره چون احساس میکرد شرایط از کنترلش خارج شده و داره مثل احمقا رفتار میکنه. اما همون لحظه کای مچ دستش رو گرفت و مانع رفتنش شد.
«بشین... میخوام با تو غذا بخورم»
تلاش کرد آروم دستش رو بیرون بکشه که کای سفت تر چسبید و به دنبالش کیونگ رو به سمت میز کشید...
«بشین کیونگ»
چرا سیمای مغزش قروقاطی کرده بودن؟ اون که همیشه میتونست هرکاری دلش بخواد بکنه، پس چرا افسارشو میداد دست این مرد؟
نمیتونست درک کنه، نمیتونست بفهمه، تف تو این وضعیت...
مغزش سنگین بود که کای از سرجا بلند شد و کیونگ رو به سمت صندلی کشید و بهش اشاره کرد بشینه و این پسرلجباز و گیج، بالاخره نشست...
تا خیالش راحت شد، سرجا برگشت و آروم شروع به خوردن سوپ کرد. برخلاف تصور کیونگ، کای دیگه حرفی نزد. بالاخره دلش قرار گرفت و اون هم در سکوت شروع به خوردن کرد.

.................................

نگاهش روی قاب عکسی که کیونگ به دیوار جوری که تصویرش مشخص نباشه تکیه داده بود _خیره موند. از خودش میپرسید برای چی با عکس خودش اینکارو کرده؟
هیچوقت نمیتونست کیونگ رو حدس بزنه و این ناتوانی توی فهم کیونگ گیجش میکرد.
لحظه ای که میدونست امکان نداره کیونگ به امارت برگرده، واسه دیدنش به خونه ای میاد که همیشه ازش فرار میکرد و از مردی پرستاری میکنه که ازش متنفره...
اما از طرفی، یه دیوار شیشه ای ضخیم دورش میکشه و به کای اجازه میده فقط از دور بهش نگاش کنه...
دلش میخواست قدرت اینو داشت تا افکار کیونگ رو بخونه. چرا؟ چرا این پسرو انقدر دوست داشت ؟! چرا شناختن و فهمیدن این پسر براش مهم بود؟
خودشم نمیدونست، فقط میخواست کیونگ همیشه واسه خودش باشه همین...
تنها توی اتاق استراحت میکرد و دو سه ساعتی میشد کیونگ تنهاش گذاشته بود. برای یک لحظه فکر اینکه کیونگ بی خبر رفته باشه، دلیلی شد تا وحشت زده از جا بلند بشه و از اتاق بیرون بزنه...
وقتی به سرسرا رسید، نگاهی به اطراف انداخت. همه جا ساکت و تاریک بود و کای حدس زد کیونگ واقعا باید رفته باشه. واسه چی فکر میکرد این پسر پیشش میمونه و دیگه تنهاش نمیزاره؟ احساس لرزو سرما به بدنش نشست و آروم به سمت اتاق اباسان راه افتاد.
باخودش فکر کرد شاید مادرش یه باره دیگه کیونگ رو بهش برگردونه. دستش روی دستگیره در چرخید و به دنبالش وارد شد و همون لحظه دیدن کیونگ توی اتاق اباسان آرامشی شد که به جونش نشست...
کیونگ متعجب و خیره به کای، سرجا خشکش زد...
«من... فکر کردم بی اینکه بگی رفتی»
لحن ساده و معصومش انقدر بی آلایش بود که کیونگ در جواب فقط سرشو پایین انداخت.
انگار ساعتی گذشت تا سکوت رنگ ببازه.
«انقدر ادب دارم که قبل رفتن بهت خبر بدم»
لبخند کمرنگی زد و به سمت کیونگ راه افتاد، پسر کوچیکتر تقریبا از اینکه کای مستقیم به سمتش میومد دست پاچه شد و وقتی درست کنارش روی تخت نشست، از اینکه هول کرده به خودش تشر زد...
بار دیگه سکوت بین دو مرد جا خوش کرد و به نظر میرسید هیچ کدوم اعتراضی ندارن. احساس و جو بین این دو تا آدم مثل بچه نوپایی بود که تا میخواست رو پاهاش وایسه تپی میفتاد زمین... همه چیز زمان میخواست، همه چیز. حرف زدن، نگاه کردن، نفس کشیدن... همه چیز.
توی سرکیونگ هزارتا سوال چرخ میزد. هربار کلمه ای که جرات بیشتری داشت تا پشت لبهاش میومد اما درست قبل از گفته شدن، ناامید پیش بقیه حرف های گفته نشده برمیگشت. دلش میخواست بیشتر از آشناییش با پدرش بپرسه، میخواست بدونه از کجا فهمید اباسان مادرشه و چرا هیچوقت تلاش نکرد بهش کمک کنه... بهش بگه همه حرفایی که حتی اجازه نمیداد به ذهنش هم خطور کنن...

«من آدم بی بندو باری بودم...»
وقتی صدای کای به گوش رسید کیونگ فکر کرد توهم زده، احساس میکرد انقدر به حرف زدن فکر کرده که حالا داره گیج میزنه واسه همینم وقتی صدای کای رو شنید، فورا به سمتش برگشت و به لب هاش نگاه کرد. اما درست لحظه ای که فهمید چقدر پررنگ توجه نشون داده، سرشو پایین انداخت و نگاهشو دزدید.

«زندگی برام مفهومی نداشت، توی خوشی غرق بودم و پسر و دختر برام فرقی نداشت. هرکی میتونست بیشتر بهم لذت بده همونو انتخاب میکردم. کافی بود اراده کنم تا بهترینش برام حاضر باشه... یه هرزه به تمام معنا...»
هنوزم سرش پایین بود و به کای نگاه نمیکرد اما گوشاش انگار مقابل دهن کای صف کشیدن بودن...
«اون عوضی خیلی از این حالت من عصبانی میشد و هربار باهام بحث میکرد. اوایل برام اهمیتی نداشت اما یه روز وقتی انقدر پست بودم که خواستم پارتی رو توی خود عمارت بگیرم، مستقیم از شرکتش بلند شد و اومد اینجا. میتونستم ببینم خون از چشمهاش میچکه ولی برام مهم نبود، بهم التماس کرد دست از اینکارا بردارم و به خودم بیام اما من از اتاقم بیرونش کردم. اون روز با اینکه همه حتی خدمه رو از امارت بیرون کردم ولی اباسان نرفته بود...»
انگار یکی وسط حرفهای کای دهنشو محکم گرفت که تا به اسم اباسان رسید سکوت کرد. کیونگ این بار محتاطانه نگاهی به مرد کناریش انداخت و دید کای سرش رو توی دست گرفته و حالا اشک از گوشه ی چشماش سر میخورد و وقتی به نوک بینیش میرسید، خودشو روی زمین پرت میکرد...
دوباره دستپاچه شد، چرا؟ چرا باید دستپاچه بشه؟ چرا نباید بتونه حرفی بزنه؟ اصلا چرا هنوز اینجا نشسته و داره به حرفای این مرد گوش میده؟
«باز هم... سرت درد گرفته؟»
ولی برخلاف آشوب مغزش، چیز دیگه ای به زبون آورد و کای درجواب فقط سکوت کرد. چشماشو بست و انگار میخواست خودشو آروم کنه.
«نیازی نیست به خودت فشار بیاری»
بازهم حرفی زد که فکرشو نمیکرد...
«من چیزیم نیست»
تنها همین جواب کافی بود تا کیونگ رو به غار سکوتش ببره.

«من از اتاق پرتش کردم بیرون، فکر میکردم از جا دربره و بخواد دست روم بلند کنه، اما مثل یه آدم شکست خورده امارت و ترک کرد. رفتارش برام عجیب بود اما نه اونقدر که بخواد ذهنمو درگیر کنه. نمیدونستم اباسان توی امارت مونده اما وقتی بعد از رفتن اون عوضی پیشم اومد، تعجب کردم. من اباسان و دوست داشتم چون اگه اون توی این امارت نبود من بچگی نداشتم و همون روزا تبدیل به کثافطی میشدم که حالا هستم... مثل مادرم دوستش داشتم درحالی که... اون واقعا مادرم بود»
صدای نفس عمیقش توی فضا پخش شد و برای کیونگ سخت نبود بفهمه این آدم چقدر با خودش درگیره. راستش این حس و حال حسرت و غم و نفرتی که هم زمان داشت کای رو له میکرد رو میتونست با تمام جونش درک کنه. خیلی خوب میدونست اون الان چه حالی داره...
«بهم گفت، دوست نداره منو توی این وضعیت ببینه. بهم گفت اگه بخوام به این زندگی ادامه بدم منو تنها میزاره و از امارت میره. خیلی خوب خبر داشت تنها پشت و پناه من توی این امارته. خلقم تنگ بود و با حرف های اباسان تنگ ترم شد اما نمیتونستم از خودم برونمش، دست آخر راضیم کرد این مهمونی رو کنسل کنم و منم همین کارو کردم... تمام اون روز توی عمارت کنارم موند و برام غذاهایی که میخواستمو درست کرد... وقتی شب شد و خواستم به اتاقم برگردم، احساس میکردم دیگه اون آدم قبلی نیستم و با این اتفاق هزار تا سوال دور سرم چرخ میزد. اینکه چرا اون عوضی انقدر برای من و آیندم نگرانه؟ سونگین هم مثل من بی بند و بار بود اما چرا حتی یک درصد براش اهمیت نداشت؟ چرا باید برای کسی که پسر برادرشه انقدر نگران باشه و توجه نشون بده اما واسه پسری که از خون خودشه اینطوری بی انگیزه باشه؟
مدام دور مغزم چرخید و چرخید تا اینکه نتونستم تا خود صبح پلک روی هم بزارم. وقتی هوا روشن شد، من فقط یه هدف داشتم اینکه بفهمم دقیقا من کیم»
برای اولین بار توی این مدت، سرش رو بالا آورد و به کیونگ نگاه کرد. کیونگ خوب میتونست نگاه کای رو روی خودش احساس کنه. باز دوباره هول به جونش افتاد و بهتر دید همچنان خودش رو بی توجه نشون بده...
«اون روز بهم گفتی چرا حقیقتو همون بار اول بهت نگفتم... شاید دلیل دیگش این بود که من تجربه ی چشیدن طعم تلخ حقیقتو داشتم و نمیخواستم کس دیگه ای مخصوصا تو تجرش کنی. وقتی حقیقت زندگیمو فهمیدم این که بخوام بگم دنیا رو سرم خراب شد برای یه ثانیس، هرچی حقیقتو شخم می زدم بیشتر بوی گند و کثافت بلند میشد و احساس میکردم خود الانمو نمیشناسم. وقتی متوجه گذشته ی سونگین شدم حتی بیشتر از حقیقت خودم عذاب کشیدم. چطور میتونستم به سونگین بگم؟ بعضی حقیقت ها بهتره همیشه زیر گل بمونه... خودت دیدی وقتی سونگین فهمید چه اتفاقی افتاد... بعد از اون روز یه آدم دیگه ای شدم و تنها واسه یه هدف کنار اون حروم زاده موندم. هرچی میگفت اجابت میکردم واسه اینکه انقدر بهش نزدیک بشم و از جیکو پوکش سر دربیارم تا انتقاممو ازش بگیرم. انتقام خودم و همه ی کسایی که زیر پای اون عوضی له شدن... اما... حتی توی این کارم شکست خوردم و خودم شدم باعث و بانی یه زندگی که ویرون شد»
بار دیگه سکوت یه مرتبه رو لبهای کای نشست و دیگه چیزی نگفت. بی اینکه حرفی بزنن، تنها صدای نفسهاشون توی فضا جا خوش کرد و انگار هرکدوم سعی میکردن به روش خودشون از عطر حضور اباسان برای آرامش دوباره کمک بگیرن.
انگار اتاق اباسان شده بود مامن حرفای سر به مهری که فقط اینجا قفلش باز میشد و راستش هیچ کدوم از این اتفاق هیچ شکایتی نداشتن.

*
*

شنیدن صدای چان کنارگوشش وقتی اسمش رو صدا میزد هنوزم براش طعم رویا داشت. میترسید چشماشو باز کنه، اگه تموم میشد چی؟
اما وقتی لمس دستهای چان رو کنار صورتش حس کرد متوجه شد باید به احساسش اعتماد کنه چون این خواب نبود.
لحظه ای که چشم باز کرد، چانیول رو کنار خودش دید. پرده ها عقب رفته بود و برعکس بارون دیروز امروز خورشید حسابی برای خودش جشن گرفته بود.
«چانی!»
اسمشو صدا زد چون دلیل بیشتری واسه حقیقتی میخواست که احساس یه خواب دل چسب رو بهش میداد.
چانیول لب تخت کنارش نشست و خم شد تا پیشونی بک رو ببوسه.
«نمیخواستم بیدارت کنم اما تو باید غذا بخوری بک، میتونی بعدش هرچقدر خواستی استراحت کنی»

«من چقدر خوابیدم؟»
انقدر متعجب به زبون آورد که چانیول از حالت چهره بک خندش گرفت.
«مهم نیست چقدر خوابیدی... تو به این استراحت نیاز داشتی»
بک سرجا نشسته بود و با دست سعی میکرد چشماشو بخارونه که چانیول دستشو گرفت و مانعش شد.
«چشمات هنوزم ملتهبن، مواظب باش بک. پاشو اول دوش بگیر و بعد باهم غذا میخوریم»
سری به نشونه ی تایید تکون داد و چان در سکوت فقط نگاهش میکرد. این موجود خواستنی واقعیت داشت؟ تمام اتفاقات دیروز حقیقت بود؟ بک واقعا ازش خواست پیشش برگرده؟ قرار نبود یه مرتبه از این خواب خوش بیدار بشه؟ یعنی باید به چشماش اطمینان میکرد؟
همه این سوالها از دیروز حتی تا این لحظه توی مغز چانیول چرخ میزد و هربار که میخواست از ته دل خوشحال باشه ترس این افکار مسموم مانعش میشد.
میتونست باور کنه همه چیز به حالت اول برگشته و دیگه قرار نیست توی سراشیبی اتفاقاتی بیفتن که از قدرتش خارجه؟
بکهیون خیره به مردی که در سکوت بهش زل زده و افکارش جایی دیگه پر میکشید، لبخندی زد و بی اختیار دستش بالا اومد و صورت چانیول رو لمس کرد. لمسی که باعث شد چانیول از شر افکار مسمومش نجات پیدا کنه.
«بک...»
اما بکهیون به سکوت مجال حضور نداد و لبهای چانیول رو بوسید.
«منم مثل تو میترسم هیچی حقیقت نداشته باشه چان... ولی فقط لمس کردنت این اطمینانو بهم میده که خواب نیستم... ما خواب نیستیم چانی»
چانیول سرش رو به پیشونی بک چسبود و لبخند آرومی زد.
دستگیره در آهسته توی جا چرخید و لحظه ای بعد پم وارد اتاق شد، مستقیم به سمت تخت دوید و با یه شیرجه جانانه خودش رو به چان و بکهیون رسوند. هردو مرد از اینکه به خاطر ورجه وورجه های پم روی تخت بالا پایین میشدن خندشون گرفت.
دیدن پم انرژی دوباره بکهیون شد و اون هم با اشتیاق دختری که براش آغوش باز کرده بود رو بغل کرد.
«اوپا... نمیدونستم تو هم قراره بیای»
راستش خود بک هم تصور نمیکرد دو سه روز آینده تا این حد براش غیر قابل پیش بینی باشه. اون هنوزم قلبی سنگین و مالامال از غم داشت ولی حضور چانیول و پم براش مثل عمر دوباره بود.
قادر بود همین الان هم زیر گریه بزنه و ساعت ها اشک بریزه.
وقتی به دو روز گذشته فکر میکرد، به نظر میرسید انگار ده بیست سال پیش بود که به امارت ییشینگ رفت و اون پرده از حقیقت برداشت. بدنش اندازه ی این ده سال خسته بود اما دلش شاد، یه حس خاصی که نمیتونست توصیفش کنه...
انگار که صد سال طول کشید تا از جهنم رد بشه و حالا که به بهشت رسیده بود، زمان میخواست تا این خوشبختی رو قالب جسمش کنه.
همه چیز حس تازه ای داشت، حتی لحظه و ثانیه ها. مثل کسی که دوباره متولد شده اما خیلی خوب تجربه ی زندگی قبلش رو بیاد میاره.
اون واقعا اینجا بود، پیش چانیول، پیش کسی که قاتل پدر مادرش نبود، پیش مردی که هیچ وقت تنهاش نزاشت و همیشه فقط یک چیز رو بهش میگفت اینکه عاشقشه و حالا قدرت عشق چان بود که این بهشت رو براوش بوجود آورد...
وقت برای گریه زیاد بود اما الان با همه ی غمی که این همه سال توی قلبش حمل کرده بود، برای یه بارم که شده میخواست واسه خودش زندگی کنه...
این حقو داشت مگه نه؟
آتیش این جهنم دیگه برای همیشه خاموش شده...

*
*

بعد از آماده کردن حمام بیرون اومد و رو به کای که منتظر رو کاناپه نشسته بود گفت:
«مطمئنی نیاز نیست با کوبو تماس بگیرم تا همراهیت کنه؟»
کای برای بار هزارم سری به نشونه ی تایید تکون داد و از جا بلند شد تا یه حمام درست و حسابی بره.
کیونگ دیگه حرفی نزد و به سمت کتابی که توی کتابخونه پیدا کرده بود و این مدت حسابی واسه لحظه های عجیب به دادش میرسید رفت تا مطالعه کنه.
«من همینجام... اگه کاری داشتی بگو»
بی اینکه ببینه کای حرفشو شنید یا نه، رفت تا روی کاناپه بشینه.
کیونگ از روز اول تا الان، همچنان فکرش درگیر بود تا بالاخره به کوبو و گوگو، یا اصلا همه خدمه زنگ بزنه و ازشون بخواد به امارت برگردن. چون فقط یک هفته مرخصی رد کرده بود و امروز فردا دیگه باید برمیگشت سر کار.
نگاهش خط کتاب رو دنبال میکرد اما ذهنش جایی دیگه بود. بالاخره باید بهشون میگفت تا ابد که نمیتونست اینجا بمونه، میتونست؟
نیم ساعتی نگذشته بود که صدای بلندی از توی حمام به گوش رسید و نه تنها بند افکار کیونگ رو پاره کرد حتی باعث شد مثل برق گرفته ها از جا بلند بشه و سمت حمام بدوه.
بدون معطلی درو باز کرد وارد شد چون میدونست بخاطر پاگرد و رختکن مستقیم بعد از ورود به کای دید نداره پس میتونست بدون اینکه وارد حمام بشه از نزدیک بفهمه این مرده گنده چه بلایی سرخودش آورده.
«حالت خوبه؟ این چه صدایی بود؟ نکنه خوردی زمین؟»
پشت سرهم سوال میپرسید و گوشاشو تیز کرد تا کوچکترین صدا از سمت کای رو بشنوه و کمتر از دو سه ثانیه صدای کای به گوش رسید.
«لعنتی... فکر کنم مچ پام در رفته»
چشماش از حدقه بیرون زد و این بار اخماش توی هم رفت:
«خوردی زمین؟ مطمئنی فقط مچ پات در رفته؟ نباید به حرفت گوش میدادم دیگه وقتشه به خدمه بگم برگردن امارت»
«گوش کن لطفا اول بیا کمکم بعد تا هروقت خواستی غر بزن»
نفسش رو بیرون داد و بی هیچ فکری فورا وارد حمام شد. انقدر ذهنش درگیر بود که یادش رفت کای الان هیچ لباسی تنش نیست. واسه همین دیدن کای که با بدنی لخت به وان تکیه داده و پای سالمش رو جمع کرده، مثل پتک توی سرش خورد و درجا بهش پشت کرد.
«خدای من این چه وضعشه چرا لباس تنت نیست؟»
«نمیدونستم توی دنیا فقط منم که موقع حمام لباساشو درمیاره»
کیونگ کلافه از این سوال احمقانش، با صدای بلند نفسش رو بیرون داد.
از کنسول کنار حمام یه حوله ی تمیز برداشت و به دنبالش دستش رو مقابل چشماش گرفت جوری که فقط بتونه جلوی پاشو ببینه.
وقتی فکر کرد به قدر کافی بهش نزدیک شده حوله رو به سمت کای پرت کرد:
«لطفا این حوله رو بپیچ دورت، کارت تموم شد بهم بگو... فقط خواهش میکنم سفت ببند چون هیچ دوست ندارم وسط کار باز بشه»
هنوزم اوقاتش تلخ بود و نمیدید کای داره چیکار میکنه اما حدس میزد باید حوله رو دور خودش پیچیده باشه.
«خیلی خب کارم تموم شد، حالا میتونی کمکم کنی؟»
از صدای کای معلوم بود خودش هم به قدر کافی کلافه شده.
کیونگ با ترس دستشو پایین آورد و وقتی دید کای پایین تنش رو پوشونده خیالش راحت شد.
«مواظب باش اینجا کف ریخته... منم برای همین افتادم»
کیونگ به محض شنیدن حرف کای قدماشو با احتیاط بیشتری برداشت. وقتی کامل بهش نزدیک شد، با دیدن حالت غیر عادی مچ پای کای تا مغز سرش مورمور شد.
«لطفا دستاتو دور گردم حقه کن و سفت بگیر منم کمرتو میگیرم و سعی میکنم باهم ازجا بلند بشیم»
کاری که بهش گفت و انجام داد و لحظه ای که کیونگ خواست از جا بلند بشه، فهمید اگه همینطوری ادامه بده از شدت فشار زانوهای خودش ازجا در میرن...
«اون یه پاتم چیزیش شده؟!»
«نه مشکلی نداره!»
«پس لطفا خودتم همراهی کن چون نمیتونم خیلی وزنتو تحمل کنم»
وقتی هردو سرپا شدن، کیونگ از کای خواست به دیوار تکیه بده تا براش یه حوله دیگه بیاره.
زیر دوش ایستاده بود که کیونگ به سمتش اومد و تا خواست حوله رو بهش بده، پاش لیز خورد و نزدیک بود با مغز زمین بخوره که کای فورا بازوی کیونگ رو توی دست گرفت و اونو به سمت خودش کشید.
کیونگ با شتاب به طرفش اومد و کای با دست دیگش کیونگ رو توی بغلش نگه داشت.
«خوبه بهت هشدار دادم»
کیونگ سعی کرد واسه حفظ تعادل دستش رو به دیوار بچسبونه تا وزنش روی کای نیفته اما بد شانسی انگشتش صفحه ی کنار دوش رو لمس کرد و آب رو سر هردوشون باز شد.
کای به پشت تکیه داد چون علاوه بر درد شدید پاش حالا وزن کیونگم افتاده بود روش.
اگه یه نفر اتفاقی وارد حموم میشد و هردو رو توی بغل هم زیر دوش آب میدید، صد در صد فکر میکرد مزاحم عشق بازیشون شده. درصورتی که خبر نداشت توی این نیم ساعت چه بلایی که سرشون نیومد.
کای نفسش رو با صدا بیرون داد و کیونگ سعی کرد از بغلش بیرون بیاد چون کلافه بود و اینکه آب بی امون روی سرو صورتش میریخت خلقشو تنگ میکرد اما محکم تر گرفته شد.
«لطفا... میشه اینطور تصور کنی که هنوزم برای اینکه زمین نخوری نگهت داشتم و اجازه بدی فقط برای چند دقیقه همینطور بمونیم؟»

فکر کرد کای دیوونه شده، چطور میخواست با این وضعیت بیشتر روی پاش بایسته...
«تو دیونه شدی؟ یه نگاه به خودت بنداز... من باید همین الان دکتر خبرکنم»
«گوش کن... من فقط مچ پام دررفته و اگه تنها بودم خیلی راحت میتونستم از پس خودم بربیام اما... از این فرصت استفاده کردم تا بهم نزدیک بشی و بتونم بغلت کنم. شک ندارم قطعا الان از من متنفری ولی... نمیتونستم بیشتر از این صبر کنم... توی این مدت تو هر روز کنار من بودی و من دیگه نمیتونستم فقط نگاهت کنم... پس لطفا اجازه بده برای چند دقیقه هم که شده هیمنطوری بمونیم»
کیونگ حرفی برای گفتن نداشت چون نمیدونست اصلا باید چی بگه، هردو خیس بودن و پای یکیشون از مچ دررفته و تا لحظه ای پیش نزدیک بود خودش ضربه مغزی بشه ولی با همه اینا خیلی وقت بود جواب های راسخ و قاطع مغزش خاکستری شده بودن و نمیتونست درست تصمیم بگیره. مطمئنا اگه همین یک سال پیش بود بی برو برگرد این آدمو پس میزد و فورا ترکش میکرد، یا اصلا براش مهم نبود تو چه وضعیتیه.
حتی بیشتر از اون، امکان نداشت هیچوقت پا توی امارتی بزاره که صاحبش این مرده. چه برسه بخواد تنها زیر یه سقف کنارش بمونه.
اما توی این لحظه بیشتر از اینکه عصبانی یا متنفر باشه، فقط خلقش تنگ بود.
ازطرفی، کای خیلی آروم کیونگ رو توی بغل گرفته بود. کیونگ به خاطر آب سرد خودشو جمع کرده بود و توی بغل کای کوچکتر به نظر میرسید. به نظرش غیرممکن میومد اما قسم میخورد میتونست حتی زیر آب هم عطر بدن کیونگ رو احساس کنه. چطور ممکنه لحظه ها تا ابدیت ادامه پیدا کنن؟ توی این لحظه کای آماده بود تا هر شرطی رو برای تکرار ابدیت بپذیره. اون این قدرت رو داشت تا همین لحظه و توی این شرایط جونشو بده.
افکار درهم و زیاد کیونگ انقدری ذهنش رو مشغول کرد که مجال برآورده شدن خواسته ی کای رو بهش داد.
پس وقتی تونست به فکرو خیالش چیره بشه، بی یک کلمه حرف از بغل کای بیرون اومد و کای بیشتر از این بهش اصرار نکرد. چون خیلی خوب میدونست کیونگ مثل یه ظرف بلوری میمونه که اگه بشکنه برای همیشه از دستش میده.
اجازه نداد دیگه کیونگ کمکش کنه چون از همون اولم همچین خیالی نداشت. آب رو قطع کرد و رو به پسری که ساکت تماشاش میکرد گفت:
«از کنار برو و یه حوله بردار، باید زود خودتو خشک کنی. آب سرد بود. بهت که گفتم من از عهده ی خودم برمیام»
مثل یه موش آب کشیده خیره به مردی که حالا لحنش با همین چند دقیقه ی پیش کاملا عوض شده بود نگاه میکرد.
میدونست کای کاری رو که بخواد میکنه پس یه دونه حوله برداشت و روسرش انداخت.
کای آروم و با احتیاط طبق چیزی که گفت خواست از حمام بیرون بره و دو سه قدم بیشتر برنداشته بود که برخلاف تصورش کیونگ خیلی آروم و ساکت زیر بغلش رو گرفت تا بهش کمک کنه و برای هزارمین بار توی این مدت، کیونگ با رفتارش باعث شد کای کاملا غافلگیر بشه.

پایان بخش سوم ....

Continue Reading

You'll Also Like

130K 24.5K 35
یک روز صبح، روزی که قرار بود خیلی معمولی و عادی باشه، بکهیون بعد از بیدار شدن از خواب شبانه در کنار همسرش، متوجه میشه که چانیول اون رو فراموش کرده و...
22.1K 6.9K 17
پارک چانیـول از لحظـه‌ای که به دنیا اومد قلبـش ضــربان نداشـت هیچ ایده ای نداشت که تپیـدن قلب، چه حسـی میتونه داشته باشه. تمام عمرش رو مثل یه مرده مت...
60K 3.8K 23
پایان یافته ✅️ _منم‌کوکی به من نگاه کن! من همون ته ته توام همونی که اطلسی صداش میکنی توبه من آسیب نمیزنی مگه نه؟؟ کاپل : کوکوی اسمات🔞،مافیایی،خوشن...
100K 8.3K 44
اون با زیباییه خیره کنندش همه رو اغوا کرده ... من که جون میدادم برای مست شدن توی قهوه چشمات ... ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ...