صدای خشخش ضعیفی از پشتسر، رشتهی افکارم رو پاره کرد و به همون سرعتی که از یک جنگجو انتظار میرفت، خیز برداشتم تا منبع صدا و حس خطری که درلحظه احساس کردم رو گیر بندازم.
منبع صدا از میون بوتههای تمشک که درحال حاضر فقط شاخوبرگ داشتن و عاری از میوه بودن، میاومد و با کمی دقت و ریزشدن چشمهام، تونستم اون منبع رو پیدا کنم.
اولین چیزی که به چشم خورد دو تیلهی براق عسلیرنگ بود و لبخندی که روی لبهام نشست به اون موجود خواستنی جرئت داد تا از مخفیگاهاش بیرون بیاد.
سرم بهسمتی کج شد و لبخندم عمیقتر؛ توله امگا نزدیک و نزدیکتر شد و درست مثل یک کوالا به پاهای بلند من چسبید.
خب راستش فکر میکردم بعد از اتفاق اون روز و برخوردش با من، ترسیده و دیگه جرئت نزدیکشدن به من رو نداره؛ اما حالا با این حرکت امگا کوچولو، تمام تصوراتم اشتباه از آب دراومد.
روی زانوهام نشستم تا با امگا کوچولو همقد بشم، هرچند که حتی در این حالت باز هم سر کوچیکش بهسختی تا شونههام میرسید.
«این وقت شب نباید خواب باشی، خانم کوچولو؟»
توله امگای موخرمایی درحالیکه با دستهای کوچیکش یکی از پاهای من رو گرفته بود، لبهاش آویزون شد و با لحنی معصومانه گفت: «خوابم نمیبره.»
«چرا خوابت نمیبره؟ کابوس دیدی؟»
سر تکون داد و بغض کرد. بغضی که حالا به گلوی من نیز چنگ میزد و خشم درونم رو شعلهور!
پدر این توله جزء سربازهایی بود که اسمشون در لیست کشتهشدهها قرار گرفته بود و مادرش، جزء گمشدهها.
درسته، تعدادی از افراد قبیله گمشدهبودن و ما هنوز نتونستیم بفهمیم چه بلایی به سر اونها اومده.
دستهام زیر بدن کوچیکش قرار گرفت و توی یک حرکت تولهامگا رو درآغوش کشیدم. سرش روی سینهام فرود اومد و من درست میدیدم؟
اون کوچولو داشت بینیش رو به سینهام میمالید!
«میخوای امشب رو پیش من بخوابی؟»
چشمهاش برق زد، خوشحال سر تکون داد و باز هم بینیش رو به سینهام مالید.
مسیری که تا اون لحظه میلی برای سریعتر طی کردنش نداشتم، با قدمهای بلندم در عرض چند ثانیه طی شد و حالا همراه با اون کوچولوی نمکی داخل اتاقخواب من بودیم.
یک دست لباسخواب از داخل کمد برداشتم و برای عوضکردن، وارد سرویس اتاق شدم. وقتی برگشتم توله امگا روی پتوی پشمی دراز کشیده بود و با چشم های نیمهباز و خمار به من نگاه میکرد.
بیحرف خودم رو به تخت رسوندم و با کمی فاصله روی تخت دراز کشیدم. امگا کوچولو با چشمهای عسلیرنگش مظلومانه به من نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. نمیدونم جرئتش رو نداشت یا منتظر اجازهی من بود.
در آخر طاقتم سر اومد و پرسیدم: «میخوای بیای بغلم؟»
مظلومانه سر تکون داد و خب من اونقدر هم سنگدل نبودم که تقاضای یک بچه رو رد کنم؛ پس دستهام رو باز کردم و وقتی نگاه سؤالیش رو دیدم، گفتم: «بیا دیگه!»
تولهامگا بار دیگه پلک زد و با فهمیدن منظورم، هیجانزده خودش رو در آغوشم انداخت و باز هم همون کاری که بیرونِ اتاق انجام داده بود رو تکرار کرد. حالا که لباسهای خواب به تن داشتم راحتتر میتونست خودش رو به بدنم بماله و این یکجورایی قلقلکم میداد. ناخواسته خندیدم و اون کوچولو هم لبخند زد.
«هی چرا این کار رو مدام تکرار میکنی؟»
سوالی نگاهام کرد و بیشتر توضیح دادم: «بینیت رو میمالی به من.»
«بوی خوبی میدید، آقا.»
بوی خوب؟
پیرهنم رو به بینیم چسبوندم و بو کشیدم؛ ولی هیچ بوی خاصی استشمام نکردم، من حتی امروز وقت نکردم دوش بگیرم و نهایت بویی که امکان داشت بدم، بوی عرق بود!
«بوی خوب میدم؟»
سر تکون داد و باز هم کارش رو تکرار کرد و من به فکر فرو رفتم. اون هم میگفت که من بوی خوبی میدم؛ اما من هیچوقت هیچ بویی از سوی خودم حس نکردم!
ما گرگها زمانی که متولد میشیم دارویی به خوردمون میدن که رایحهمون رو از بین میبره. این درواقع بهخاطر حفاظت از ما و امنیت ماست.
درست از همون زمانی که دستهها از هم جدا شدن، قانونی وضع شد که هیچ دستهای نتونه از دستههای ضعیفتر سوءاستفاده کنه.
راستش من هم چیز زیادی در این رابطه نمیدونم؛ اما مادرم میگفت: «صدها سال پیش چیزی به اسم جفتهای حقیقی وجود داشت. اونها از طریق رایحه میتونستن متوجه یکدیگه بشن. جفتها میتونستن از دستههای متفاوت باشن؛ جفت آلفا و بتا، امگا و بتا و حتی آلفا و امگا!»
اما توی دنیای امروزی چیزی به اسم جفتهای حقیقی وجود نداره، هر دسته فقط با همنوع خودش جفت میشه و خب راستش فکر میکنم اینجوری عادلانهتره، ما حق انتخاب داریم و میتونیم جفت خودمون رو به انتخاب خودمون داشته باشیم؛ بدون هیچ اجبار و تحمیلی.
شاید هم این فقط چیزی بود که من فکر میکردم، یا چیزی که توی ذهنمون ساخته بودن!
صدای خُرخُر تولهامگا توجهام رو به خود جلب کرد و نگاهام روی بدن کوچیکش کشیده شد.
دستهای کوچیکش دور کمرم حلقه شده بود و سرش جوری روی سینهام قرار گرفته بود که لپهای نرمش جمع شده و صورتش رو نمکیتر میکردن.
پتو رو بیشتر روی بدن کوچیکش کشیدم و آهسته جوری که بیدار نشه سرم رو روی بالشت قرار دادم.
دستم لای موهای نرمش سُر خورد و تا زمانی که خواب چشمهام رو گرم کرد، موهای نرمش رو نوازش کردم.
...
نیمهشب قبل از طلوع آفتاب بلند شدم و بعد از یک دوش سریع، لباسهای مخصوص به تن کردم. برای آخرین بار نگاهام به تولهی خوابیده روی تختم کشیده شد و قبل از بیرونرفتن، برگشتم و موهای ابریشمیش رو نوازش کردم.
«به زودی مامانت رو برمیگردونم، کوچولو.»
زمزمهی آرومم لبخند محوی روی لبهای غنچهایش نشوند و بدون اینکه بیدار بشه توی خواب خُرخُر کرد.
از اتاق بیرون رفتم و افرادم رو دیدم که طبق دستورم همگی با لباسهای مخصوصِ جنگ، بیرون اتاق ایستادن. میون افرادم هوسوک و جیمین حضور نداشتن؛ چراکه میدونستم بهخاطر نگرانی بابت من هم که شده حتماً پدرم رو خبر میکردن و باخبر شدن پدرم مساوی بود با برهم خوردن تمامی نقشههام.
پس شبانه و بیصدا پک رو بهمقصد میدونجنگ ترک کردیم.
در واقع این توافقی بود بین تمامی پکها، جنگیدن در مکانی که تولهها حضور نداشتن.
داخل جنگل بودیم که با ایستادن و چرخیدن من، افرادم نیز ایستادن و منتظر سخنرانی من موندن.
«خواهرها و برادرهایم، قطعاً همهی شما میدونید که ممکنه این آخرین نبرد و آخرین باری باشه که در کنار یکدیگه میجنگیم.»
افراد که با دقت به صحبتهای من گوش میدادن، سر تکون دادن.
«برای آخرین بار میخوام بگم، هرکس که فکر میکنه این جنگ به او تحمیل شده و یا اینکه از سر اجبار و با فکر به اینکه چون من فرماندهی او هستم موظفه من رو همراهی کنه، همین حالا عقب بکشه!»
صدای همهمه بلند شد و افراد درحال صحبت با یکدیگه بودن.
«هیچ اجباری در این جنگ نیست و برای عقبنشینی هنوز هم دیر نیست. مطمئن باشید من شما رو درک خواهم کرد و چه در کنار من باشید و چه برگردید به پک، قول خواهم داد تا آخرین نفس از شما محافظت کنم.»
برخلاف صحبتهام، ته دلم ترس عجیبی ریشه کرده بود. این اولین بار بود که پدرم در کنارم حضور نداشت، اولین بار بود که سر خود چنین کاری انجام میدادم و راستش یکجورایی هم هیجانزده بودم و هم ترسیده.
اگه عقب میکشیدن قطعاً ناراحت میشدم؛ اما بهشون حق میدادم، کی بود که دلش بخواد همراه یک فرماندهی کم سنوسال و کم تجربه بجنگه؟ اون هم بدون اطلاع رهبر پک!
اما ظاهراً کارما تصمیم داشت باز هم به من ثابت کنه که زیادی اشتباه میکنم. برخلاف تصوراتم حتی یک نفر هم عقب نکشید و افرادم با ظاهری جدی و چهرهای که میتونستم دلگرمی رو پشت تکتک چهرههاشون بخونم، به من خیره بودن!
...
به حالت خوابیده روی تنهی درخت، یک دستش زیر سرش قرار گرفته بود و یکی از پاهاش از تنه آویزون بود.
چوب باریکی رو که درست مثل یک خلالدندون، میون لبهاش اسیر شده بود، به وسیلهی زبونش چرخوند و همزمان پای آویزونشدهاش رو تکون داد.
پدربزرگش گفته بود که اگه توی این جنگ هم شرکت نکنه باید به دنبال جایی برای رفتن بگرده؛ چراکه اونها داخل پک، احتیاجی به یک آلفای ولگرد و بیکار نداشتن!
از نظر پدربزرگش همونقدر که خواهر بزرگترش آلفایی زبر و زرنگ و شایسته بود، تهیونگ یک آلفای علاف و بیکفایت بود که تنها هنرش خوردن، خوابیدن و صبح تا شب علافی توی کوه و دشت و جنگل بود.
صدای قدمهای تندی به گوش میرسید و اگه در حالت گرگش بود؛ قطعاً الان گوشهای بزرگش به صدای قدمها واکنش نشون میدادن و تکون میخوردن.
پدربزرگش یک چیز رو از یاد برده بود؛ اون هم اینکه تهیونگ گوشهای فوقالعاده تیزی داشت و بهراحتی از روی صدای پای اشخاص میتونست اونها رو تشخیص بده و متوجه خطر یا امنیت بشه.
پس از اونجایی که این صدای پا تهدیدی رو خبر نمیداد، در کمال آرامش چشمهاش رو بست و چرخش دیگهای به چوب میون لبهاش داد.
«تـ... هیونگ! تهـ... یونگ!»
صدای ترسیده و نفسزدنهای آشنای دوستش، وادار به نشستنش کرد و حالا علاوهبر پای راستش، پای چپش هم از درخت آویزون بود. سرش رو کمی خم کرد تا بهتر بتونه ووشیک رو که با چهرهای ترسیده خودش رو به اون میرسوند ببینه.
بیخیال پلک زد و نوک چوب رو میون دندونهاش فشرد. هوم خفهای از گلوش خارج شد و ووشیک پایین درخت روی زانوهاش خم شد و همراه با نفسهای تندش، سعی در قورت دادن آب خشک شدهی گلوش داشت. در همون حالت با دست بهمسیری که ازش اومده بود اشاره کرد و گفت: «جنگ شروع شده!»
یک تای ابروش بالا رفت و چوب رو جوری گوشهی لبش نگهداشت تا نیفته. برخلاف انتظار ووشیک، تهیونگ کوچیکترین توجهای به جملهی خبریش نشون نداد و بیخیالانه پرسید: «خب؟»
ووشیک اخم کرد و حالا که تنفسش عادی شده بود غرید: «خب؟! تهیونگ دارم میگم جنگ شروع شده و اون لعنتیها خیلی قوی هستن!»
تهیونگ چرخی به چشمهاش داد و جوری که انگار مسئلهی مهمی نیست، گفت: «یادت رفته؟ پدربزرگ من رو از پک بیرون کرد.»
ووشیک بهخاطر حالت بیخیال و جملهی تهیونگ، از کوره در رفت و تن صداش بالا رفت.
«چرا مزخرف میگی؟ کِی بیرونت کرد؟ گفت اگه این بار هم به جنگ نیای باید دنبال جای خواب بگردی.»
ولی ظاهراً تهیونگ لج کرده بود.
«خب منم نیومدم دیگه، پس بیرون انداخته شدم.»
ووشیک نگاهی به پای آویزون شدهی تهیونگ انداخت و بعد از فوت کردن نفسش و لیسیدن لبهای خشک شدهاش، جلو رفت و بدون هشدار، پای تهیونگ رو کشید و باعث لغزش آلفای لجباز شد.
تهیونگ با چشمهای گرد شده، تنهی درخت رو چسبید تا با کله بهسمت زمین سقوط نکنه و همزمان فریاد کشید: «یا! چته؟!»
ووشیک مصرانه پای تهیونگ رو گرفته بود و رها نمیکرد. لبهای غنچهایش رو روی هم فشرد و از میون دندونهای چفت شدهاش، غرید: «بیا پایین، تن لش!»
«ولم کن لعنتی!»
ووشیک پای آلفای لجباز رو رها کرد و کلافه قدمی بهعقب برداشت، نفس کلافهاش رو از راه بینی فوت کرد و ابروهای پرپشتش رو درهم کشید.
«تهیونگ، به الههی ماه قسم اگه نیای دیگه نه من نه تو!»
وقتی دید باز هم تغییری در حالت تهیونگ ایجاد نشد، ناامیدانه سر به زیر انداخت و آخرین تلاشش رو برای کشوندن تهیونگ کرد.
«لعنت بهت اگه بلایی سر تهیان بیاد، هیچوقت نمیبخشمت!»
حتی نیازی به ادامهدادن نبود؛ چراکه آلفای جوان فقط با شنیدن اسم خواهرش، چشمهاش بهسرعت باز شد و روی تنه درخت چرخید تا پایین رو ببینه و پرسید: «منظورت چیه؟»
اما ووشیک بلافاصله بعد از گفتن اون حرف رفته بود.
نکنه واقعاً بلایی به سر خواهر عزیزش اومده بود؟
نه امکان نداشت!
تهیان یکی از قویترین آلفاهای پک بود؛ حتی قویتر از تهیونگ؛ البته تهیونگ اصلاً جزء آلفاهای قوی پک محسوب نمیشد!
اون نه میجنگید و نه داخل تمرینات حضور داشت.
اصلاً صبر کن ببینم... ووشیک چطور لباسهاش کاملاً صحیح و سالم بود؟
اونها هنگام جنگیدن تبدیل میشدن و با وجود لباسهای مخصوصِ جنگ، باز هم لباسها آسیب میدید و پاره میشد.
لعنتی به شرایطی که درونش قرار گرفته بود فرستاد و با یک جهش از درخت پایین پرید. چوب رو از میون لبهاش برداشت و بعد از پرت کردنش به نقطهای نامشخص، مسیری که ووشیک طی کرده بود رو دنبال کرد.
ترس بدی به دلش افتاده بود و حرفهای آخر ووشیک مدام درون ذهنش تکرار میشدن. اونها در حالت انسانی هم سرعت نسبتاً بالایی داشتن؛ اما وقتی تبدیل میشدن این سرعت چند برابر میشد؛ پس حین دویدن با کمک قدرتِ ماه بهجلو خم شد و به همون سرعتی که میدوید، فرم بدنش تغییر کرد و طولی نکشید که روی چهار پا جهید.
اونها رایحه نداشتن؛ اما همچنان میتونستن بوهای آشنا رو استشمام میکردن. تهیونگ هم فقط با بوییدن تونست رد ووشیک رو بزنه و با سرعتی چند برابر، اون رو دنبال کنه.
نیم ساعت؟
یک ساعت؟
نمیدونست چقدر دویده؛ اما هرچقدر جلوتر میرفت همهچیز گیج کنندهتر میشد و سرعتش آهستهتر.
صداهای غرش و زوزه، بوهای آشنا و ناشناس، بوی خون و صدای زنگمانندی که دلیلش هجوم احساسات متفاوت و گوناگون درون آلفای جوان بود.
درختها رو رد کرد و بالأخره تونست منشاء اون صداها رو با چشمهای خودش ببینه!
همه جا تاریک بود و صداهای سرسامآور سرش رو به درد میآوردن. گیج شده بود و چشمهاش برای پیداکردن خواهرش میون گرگهایی که تعدادشون از شمارش خارج بود، چرخید.
اولین گرگ آشنایی که دید پدربزرگش بود. آلفای مُسن، بهنسبت سایر گرگها جثهی درشتتری داشت و همچنین خزههای تیرهای که لابهلاشون میشد رنگهای خاکستری رو مشاهده کرد. پدربزرگش بهسختی با گرگهای ناشناس درگیر بود و بعد از اون ووشیک رو دید و در نهایت خواهرش که شونهبهشونهی ووشیک با گرگهای ناشناس درگیر بودن!
چطور تونسته بود گول ووشیک رو بخوره؟
اونها هیچ احتیاجی به تهیونگ نداشتن! خودشون به تنهایی میتونستن از پس همهچیز بربیان.
اخمی پررنگ روی پیشونیش جا خوش کرد و روی پنجههاش چرخید و به گرگهایی که درحال تیکه و پارهکردن یکدیگه بودن، پشت کرد.
ناگهان بویی گیجکننده در میان تمامی بوهای آشنا و ناشناس، بینی آلفای جوان رو قلقلک داد؛ اما بهقدری همهچیز آشفته بود که بهسختی حتی میتونست بو رو استشمام کنه.
چشمهای قرمزرنگ آلفا کنجکاوانه چرخید و در نهایت نگاهاش به گرگِ سیاهرنگی گره خورد که درست مثل یک ماشین کشتار درحین حرکت هر آلفایی که بهطرفش حمله میکرد رو زمین میزد!
گرگِ مشکیرنگی که خزههاش میون تاریکی شب برق میزدن و پوزهی خونینش و دندونهای تیزش، رعشه به تن تمامی دشمنهاش میانداخت.
چشمهای قرمزرنگش درخشید و متحیر به صحنهی شگفتانگیز مقابلش چشم دوخت. این دیوونگی بود، اون باید میرفت و افراد پک خودش رو نجات می داد؛ اما درست مثل مسخشدهها ایستاده بود و از راه دور نظارهگر گرگی بود که دندونهای تیزش و غرشهای بلندش اون رو تحتتاثیر و شگفتی خود قرار داده بود.
اما اگه مقصد بعدی اون گرگ، ووشیک و تهیان بودن چی؟
باز هم تهیونگ میتونست یک گوشه بایسته و متحیر به تیکه و پارهشدن عزیزانش چشم بدوزه؟
زمانی فهمید چه اتفاقی درحال رخ دادنه که اون گرگ مشکیرنگ از پشت بهطرف تهیان و ووشیک که از همهجا بیخبر با گرگهای دیگه درگیر بودن، جهید.
دندونهای تیزش روی هم ساییده شد و شروع به دویدن کرد.
هرچقدر که اون گرگ سریع میدوید، تهیونگ سعی در پیشی گرفتن داشت؛ با این حال این وسط چیزی درست نبود. میتونست حسش کنه، یک حس عجیب و آشنا؛ اما ترسِ از دست دادن عزیزانش، هالهی خونی روی عنبیههای به رنگ سرخش نشونده بود و بیفکر و از همه جا و بیخبر خودش رو به گرگ مشکی رنگ میرسوند.
اونها کمی دورتر از سایر گرگها بودن و تهیونگ برای رسیدن مجبور بود مسافت زیادی رو طی کنه. وسطهای راه بود که گرگ مشکی متوجه مهاجمی شد و سر برگردوند. نگاهاش با نگاه به خون نشستهی گرگ خشمگین تلاقی شد و میون راه مکث کرد. گرگ خشمگین با سرعت بهطرفش میاومد و جونگکوک تغییری در نقشهاش ایجاد کرد. مسیر حرکتش رو بهناگه تغییر داد و این بار شروع به دویدن بهسمت گرگ خشمگینی که به اون نزدیک میشد، کرد.
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد؛ فقط یک لحظه گذشت از زمانی که تهیونگ با رسیدن به گرگ مشکی خیز برداشت و با تمام قدرتی که توی هر دو پای عقب جمع کرده بود بالا پرید و گرگ مشکی به تبعیت از اون کارش رو تکرار کرد؛ اما اون خبر نداشت که گرگ چشمیاقوتی چه قصدی از پریدن داشت!
زمانی به این حقیقت پی برد که اون گرگ با چشمهای قرمزرنگ، هنگام پریدن به حالت انسانی برگشت و با حلقهشدن انگشتهای بلندش دور گردن ضخیمِ گرگ مشکی، گلوش رو فشرد و با همون قدرت، بدن سنگینش رو به زمین خاکی کوبید!
صدای برخورد بدن گرگ مشکی با زمین سخت، داخل جنگل پیچید. خاکی که بلند شده بود، همهجا رو دربرگرفت و اون فضای متشنجشده رو از چیزی که بود بدتر کرد.
با این حال چشمهای خشمگین تهیونگ، حالا فقط یک چیز میدید؛ صورت زیبا و آشنای شخصی که تبدیل به رویاهای شبانهاش شده بود و تموم این دو ماه، برای پیدا کردنش همهجا رو زیر و رو کرده بود!
چطور امکان داشت، اون گرگ مشکیرنگ با دندونهای خونین و چهرهی وحشی، همون شخصی باشه که دربهدر همهجا رو بهدنبالش گشته بود؟
اصلاً چطور متوجه چشمهای آشناش نشده بود؟
مگه چند نفر روی این کرهی خاکی چنین چشمهایی داشتن؟
مردمکهای گشادشدهاش روی چهره زیبای پسرک چرخید و با دیدن صورت کبود شدهاش و تیلههای دو رنگش که رو به بالا کشیده میشدن و بعد پلکهای سنگین شدهاش روی هم قرار گرفتن، وحشتزده پلک زد و دستش رو از روی گلوی پسرک برداشت. لبهای خشکشدهاش رو لیسید و بزاقش رو بهسختی قورت داد.
دستی به سینهی برهنهی پسرک کشید و با صدایی که از ته چاه به گوش میرسید، صداش زد: «جـ... جونگکوک!»
گردههای ریز و درشت خاک همچنان در هوا معلق بودن و تنها چیزی که برای دیگران قابل مشاهده بود سایهی تاریکی بود که میون پردهی ضخیمی از خاک حرکت میکرد.
اما همون سایه هم با پایین اومدن ذرات خاک، محو شد و اون دو نفر جوری غیب شدن که گویا هیچوقت اونجا و در اون لحظه حضور نداشتن!
...
آلفای جوان وحشتزده بدن خونین و خیس از عرق جونگکوک رو میون بازوهاش گرفته بود و بدون فکر میدوید. نمیدونست کجا، فقط میدوید و با لغزش بدن جونگکوک روی دستهاش، بدنش رو محکمتر به خود فشرد و باز هم شروع به دویدن کرد.
حتی یک لحظه هم چهرهی دردمند، لبهای خونی [که مسلماً اون خون متعلق به خودش نبود] و عنبیههای دورنگش که به بالا کشیده شده بودن، از جلوی چشمهاش کنار نمیرفت!
چطور متوجه نشده بود؟
اون جونگکوک بود!
جونگکوکِ اون!
چطور نشناختش؟!
قلبش با شتاب خودش رو به دیوارههای سینهاش میکوبید و حیران و درمونده به جنگلی که تا چشم کار میکرد فقط درخت دیده میشد، خیره موند.
صدای خشخش پای شخصی روی زمینِ پوشیده از برگهای خشک و سنگریزهها به گوش رسید و تهیونگ، جونگکوک رو به خود فشرد.
لحظهای بعد، زنی مسن همراه با یک سبد پر از گیاههای دارویی، مقابل گرگینهی جوان ایستاده بود و بیتفاوت، به هردوی اونها نگاه کرد. تهیونگ در تلاش بود تا جونگکوک رو بپوشونه و همزمان گفت: «لطفاً، کمکمون کن!»
پیرزن، بیحرف نگاه نظارهگرش رو از تهیونگ گرفت و به جونگکوک داد.
میدونست که کمک به گرگینههای زخمی چیزی به غیر از دردسر براش به همراه نداره؛ اما همین که نگاهاش روی گرگینهی بیهوش کشیده شد، گره ابروهاش باز شد و لب زد: «همراهم بیایید.»
درست پشت اون جنگل تاریک و پوشیده از درختهای راش، کلبهی سنگی پیرزن قرار گرفته بود.
تهیونگ محتاطانه پشتسرِ پیرزن قدم برمیداشت و گوشهای تیز شدهاش آمادهی هرگونه احتمالات و خطراتی از جانب اون زن غریبه بودن.
پیرزن، درِ کلبه رو باز کرد و عصای چوبیش رو کنار در، به دیوار سنگی تکیه داد.
جلوتر وارد کلبه شد و تهیونگ پشتسرش، مردد اولین قدم رو داخل کلبه گذاشت.
«مگه نگفتی کمکتون کنم؟»
پیرزن کلافه پرسید و تهیونگ سر تکون داد.
«پس به جای اینکه با من مثل کسی رفتار کنی که انگار با دوز و کلک کشوندتتون به خونهاش تا با سرهاتون برای خودش تابلو و پوستتون رو فرش زیر پاش کنه، بیا داخل و پسره رو بذار روی تخت.»
تنها تصور گفتههای اون زن کافی بود تا بار دیگه بدن تحلیل رفتهی جونگکوک رو به خود فشار بده و همون قدم جلو رفته رو برگرده.
«بیا داخل پسر جان، اینقدر نترس.»
تهیونگ بزاقش رو بلعید و با صدایی که سعی در نلرزیدنش داشت، جواب داد: «کی گفته ترسیدم؟»
پیرزن تمسخرآمیز خندید و سبدش رو روی میز گذاشت. بیاعتنا کنار شومینه نشست و تکههای چوب رو داخل شومینه گذاشت.
تهیونگ هنوز هم کنار در ایستاده بود و تکتک حرکات زن رو زیر نظر گرفته بود. جونگکوک سبک نبود، با وجود قدرتی که دلیلش داشتن ژن گرگینه بود؛ اما احساس خستگی میکرد و وزن جونگکوک به کمر و بازوهاش فشار میآورد.
بالأخره تسلیم ضعف جسمانی شد و طبق گفتهی پیرزن، جونگکوک رو روی تخت تکنفرهی گوشهی کلبه گذاشت.
چشمهاش، بدن نیمه برهنهی گرگینهی بیهوش رو برانداز کرد و لبهاش روی هم فشرده شد. لباسهای توی تنش تکهوپارهبودن و قسمتهای کمی از بدنش رو میپوشوندن. درواقع لباسهای خودش هم وضعیت بهتری که نداشتن هیچ تازه بدتر هم بودن و علناً گرگینهی جوان هیچ پوششی نداشت؛ اما حس مالکیت عجیبی که نسبت به اون گرگ داشت، موجب بروز احساساتی چون خشم، حسادت و حتی ناامنی میشد.
پتوی مرتبشده پایین پاهای جونگکوک رو برداشت و تا زیر سینهاش بالا کشید. هنوز هم بابت پیدا کردن گمگشتهاش شوکه بود و نیمی از افکارش اصرار به خواببودن داشتن.
پیرزن که ظاهری شبیه به جادوگرها یا بهتره لقب ساحره رو به اون نسبت بدیم، داشت؛ سمت دیگهی تخت ایستاد و تکهچوب آتیشگرفتهای رو کنار صورت جونگکوک، روی میز عسلی گذاشت. چوب بوی عجیب؛ اما آرامشبخشی داشت و تهیونگ با هر دم و بازدم، درد کمتری در عضلاتش احساس میکرد.
«این دیگه چیه؟»
«کمک میکنه تا دردهاتون کمتر بشه.»
این رو گفت و با دقت و مثل یک طبیب شروع به معاینهی جونگکوک کرد.
«چطور آسیب دیده؟»
نگاه کنجکاو تهیونگ، روی دستهای پیرزن و جونگکوک چرخید و پاسخ داد: «توی جنگ، از ارتفاع زیاد به زمین سقوط کرد.»
حتی هنگام تعریف اون اتفاق ناگوار، حس عذابوجدان رهاش نکرد و لبش رو با استرس گزید. قطعاً هیچوقت قرار نبود خودش رو بابت آسیبزدن به جونگکوک ببخشه.
حتی باوجود اینکه جونگکوک به افراد قبیلهاش آسیب زده بود!
پیرزن هومی گفت و بعد از پاککردن خون روی لبهاش با حولهی نمدار و چککردن رد کبودیهاش، پرسید: «توی حالت گرگ یا انسان؟»
مگه فرقی داشت؟
چشمهاش ریز شد و پاسخ داد: «وقتی با زمین برخورد کرد به حالت انسانیش برگشت.»
«پس هنوز گرگ بوده.»
با دقت و بدون گرفتن نگاهاش از جونگکوک، گفت و پتو رو پایین کشید تا دید بیشتری به بدن نیمهبرهنهاش داشته باشه.
دستهای چروکیدهی پیرزن بدون لمس پوستش از روی سینههای عضلانی گرگ بیهوش رد شد و با مکث روی محل موردنظر، قسمتی از شکمش رو فشرد. جونگکوک زیرلب ناله کرد و با چهرهای جمعشده به خود پیچید. تهیونگ بهسرعت واکنش نشون داد و غرید: «چهکار میکنی؟»
«دستت رو بذار روی شکمش.»
«چی؟»
آلفای جوان همچنان عصبانی بود و پیرزن بدون ذرهای تغییر در گفتار و حالاتش، گفت: «کاری که گفتم رو انجام بده، گرگِ جوان.»
ابروهاش در هم گره خورد و برخلاف میلش طبق خواستهی پیرزن، دستش رو روی شکم جونگکوک گذاشت. طولی نکشید که علاوهبر احساسات عجیب و ناشناختهای که وجودش رو احاطه کرد، گره ابروهای جونگکوک باز شد و لبهای اسیرشده میون دندونهای صدفی رنگش رو آزاد کرد.
ابروهای ساحره بالا رفت و راضی از تشخیص درستش؛ زیرلب گفت: «پس درست فهمیدم.»
«میشه به من هم بگی اینجا چه خبره؟»
تهیونگ که چیزی از حرفهای پیرزن نمیفهمید، غرش بلندی کرد و پیرزن توضیح داد: «شانس آوردی آلفا، امگای قوی داری؛ با وجود شدت بالای ضربه، آسیب شدیدی بهش وارد نشده و مهمتر از همه اگه در حالت انسانی چنین آسیبی می دید درجا بچهاش رو از دست میداد؛ اما چون در حالت گرگینه...»
تهیونگ که تا اون لحظه با دقت به حرفهای پیرزن گوش میداد با شنیدن قسمت دوم جمله، ابروهاش جمع شد و حرفهای پیرزن رو قطع کرد.
«یه لحظه، یه لحظه... چی؟ الان چی گفتی؟»
«گفتم امگای قوی داری...»
دستش رو در هوا تکون داد و جملهاش رو شتابزده و برای بار دوم قطع کرد.
«نه نه بعدش، قسمت دوم جملهات... تـ... تو گفتی چی؟ بچه؟!»
پیرزن ابرویی بالا انداخت و پلک زد.
«نمیدونستی؟ امگات بارداره...»
امگا؟
باردار؟
نمیدونست چند بار اون کلمهها توی ذهنش تکرار شدن و در آخر با افتادنش به پشت روی زمین؛ همه چیز مثل یک پتک بر سرش فرود اومد.
اینجا چه خبر بود؟
__________My you_________
خب خب خب🤭
با پارت جدید مای یو در چه حالید؟
خدایی قبل از شروع مای یو فکر میکردید اینقدر سریع توله دار بشن؟🥰
هی هی هی
با شخصیت تهیونگ چطورید؟
فکر میکنید چی شده که به اینجا رسیدن؟
منتظر شنیدن تمامی حدسیاتتون و فکرهایی که راجع بهش میکردین هستم😌
عکس کاور هم همون خانم کوچولوییه که پیش جونگکوک خوابید
کدهایی که براتون اول پارتها میذارن هر کدوم معانی دارند
کد 607 یعنی (دلم برات تنگ شده)
نظر و ووت یادتون نره
آرمیییییی آیپرپل یو💜💜💜💜💜💜💜